eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
994 عکس
217 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
احمد چلداوی| ۵ ▪️عمل جراحی بعد از اسارت 🔸بعد از اسارت، بخاطر مجروحیت شدید، بمن بطری و شیلنگ وصل شده بود و دکتر دستور داده بود برای اتاق عمل آماده ام کنند. صندلی چرخ دار گذاشتند و به غرفه عملیات کبری بردند و روی تخت مخصوص عمل جراحی خواباندند. 🔸دکتر بدون بیهوشی یا بی حسی با یک تیغ شروع به بریدن قفسه سینه ام کرد. از تعجب چشمانم گرد شده بود. مثل اینکه میخواست زنده زنده پوستم را بکند. با این که توانی برایم نمانده بود، از شدت درد فریاد کشیدم و با دست دکتر را هل دادم عقب. پرستارها هر چه کردند مرا نگه دارند نگذاشتم. دکتر هم مجدداً شیلنگ را با وضعی بدتر از قبل سر جایش گذاشت و رفت. 🔸کم کم می‌توانستم روی صندلی چرخدار بنشینم و به دست شویی بروم. احساس گرسنگی هم می‌کردم. معمولاً از غذای آنها فقط چند لقمه صبحانه می خوردم. ظهرها نوعی خورش شلغم می‌آوردند که از بویش حالم به هم میخورد. شب ها هم معمولاً شوربا (نوعی آش) می‌دادند که اصلاً نمی شد خورد. با چند نفر از نگهبان هاکه رفیق شده بودیم بعضی وقت‌ها موقع صبحانه شیر یا بیسکویت برای ما می آوردند. 🔸یکی از نگهبانها به نظر شیرین عقل می‌زد و مایه خنده و مزاح اسرا بود. بچه ها او را دست می انداختند و می‌خندیدند اگر چه خندیدن در آن لحظات برای روحیه ما خوب بود اما بعدها از اینکه یک بنده خدا را مسخره کرده بودیم خیلی پشیمان شدیم. من در تعجب بودم که چگونه دشمن حتی از این جور آدمها هم برای جنگ با ما استفاده می کرد. 🔸یک روز چند نفر از استخبارات آمدند بالای سرم و نام لشکرم را پرسیدند. من فقط اسم لشکر خودمان و لشکرهای سمت راست و چپ را می دانستم. او به من گفت که ما اسم تمام لشکرهای عمل کننده از شلمچه تا ام الرصاص و از جزیره سهیل به این طرف را می‌دانیم ولی نمیدانیم چه لشکرهایی بین این قسمت‌ها عمل کرده‌اند. من اظهار بی اطلاعی کردم و گفتم که یک نیروی ساده هستم و اینکه این اطلاعات را فقط فرماندهان دارند. آنها رمز عملیات را پرسیدند. اگر چه رمز هر عملیات مخصوص همان عملیات بود و اساساً اطلاعات سوخته به حساب می آمد اما من این را برای خودم قاعده کرده بودم که به کلیه سؤالات شان پاسخ‌های انحرافی بدهم لذا رمز عملیات طریق القدس در سال ۱۳۶۰ را به آنها گفتم. بچه ها برای شناخت یکدیگر از کلماتی همچون ژیان ژاله استفاده می‌کردند چون عراقی ها به خوبی نمی‌توانستند این کلمات را ادا کنند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۶ ▪️من را از اینجا ببرید! بعد از مجروحیت و اسارت مدتی بیمارستان بودم. بعد از مدتی، چند نفر از هم اتاقی هایم را از آنجا بردند به نگهبان ها اصرار کردم من را همراه گروه بعدی اعزام کنند. 🔸 یک روز اتوبوس آمد چند نفر از اسرای زخمی را هم سوار کرد. من را هم روی یک تخت در ته اتوبوس خواباندند. اتوبوس از بیمارستان خارج شد و راه افتاد.نمی دانستیم کجا میرویم. 🔸 بعد از چند ساعت اتوبوس وارد بیمارستانی شد که نامش الرشید بود. یک مأمور آمد داخل اتوبوس و برای رضای شیطان یک فحش به یکی از بچه ها داد بعد هم یکی از اسرا به نام ا«براهیم» که اوضاع جسمی اش به خاطر سوختگی انگشتان پا و پارگی شکم خیلی حاد بود را پایین آورد و گفت: برای بقیه جا نیست». اتوبوس دوباره راه افتاد هوا تاریک شده بود بعثی ها پیاده شدند و شام خوردند ولی به ما چیزی ندادند! ما هم به این کارشان اعتراض کردیم. اعتراض ما باعث شد کمی نان آوردند و بین همه تقسیم کردند. 🔸چند ساعت بعد به یک شهر رسیدیم، حوالی ساعت ۱۰ شب بود که اتوبوس وارد بیمارستانی به نام «۱۷ تموز» شد. قبلاً در بیمارستان سینای تهران و بیمارستان طالقانی آبادان بستری شده بودم. انتظار یک ساختمان بزرگ چند طبقه با تعداد زیادی اتاق و پرستار را داشتم. اما اينجا با اینکه از منطقه عملیاتی خیلی دور بود، هیچ چیزش شبیه بیمارستان نبود، فقط چند ساختمان قدیمی یک طبقه، نه دری و نه پیکری. ما را پیاده کردند.... آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
علیرضا دودانگه| ۱۳ ▪️ من بسیج وظیفه هستم! بعد از مدت زمانی که از حضور ما در اردوگاه می‌گذشت،عراقی‌ها کمی به آن سر و سامان دادند،مخصوصا از لحاظ پوشیدن لباس پس از این‌که برای کل اسرا لباس زرد سازمانی آوردند،قرار شد به جز روز جمعه همه اسرای اردوگاه به صورت یک دست شنبه تا پنجشنبه از لباس زرد رنگ سازمانی استفاده کنند با توجه به اینکه در فصل تابستان اگر یک هفته مدام می پوشیدیم.لباس‌هایمان بوی عرق می‌داد و کثیف می‌شد.با پیشنهاد مسئولین آسایشگاه‌ها و رعایت نظافت مصوب شد روزهای دوشنبه و جمعه از لباس خواب استفاده کنیم و مابقی ایام هفته را از لباس زرد استفاده کنیم.دستور داده بودند بخاطر تشخیص نگهبان‌ها و شناخت کامل اسرا توسط نگهبان‌ها از علامت اختصاری در اتیکت لباس‌ها به صورت پیشوند نوشته شود و پس از آن نام،نام پدر،نام پدربزرگ و نام خانوادگی ثبت شود.بعنوان مثال پاسدارها می‌نوشتند:«ح - ر»یعنی حرس خمینی،سربازها«ج - م»یعنی جندی مکلف و بسیجی‌ها می‌نوشتند«ب»اوایل پاسدار وظیفه‌ها می‌نوشتند«پ و»بعدا به(ح.م)حرس مکلف تغییر پیداکرد،من در اتیکت لباسم«ب - و»نوشته بودم. یک روز که آمده بودند برای ثبت نام کلی که هر چند مدتی این‌کار را انجام می‌دادند،در یک دفتر بزرگ اسامی همه را می‌نوشتند،الکی به ما می‌گفتند:این ثبت نام برای تحویل به صلیب سرخ است.متأسفانه تا آخرین روز هم لیست اردوگاه ما را به صلیب سرخ نداده بودند.از اول تا آخر اردوگاه ما،مفقودالاثر ماند که ماند.بالاخره زمانی‌که نوبت بنده رسید رفتم برای ثبت نام سئوال کرد:شینو اسمک(اسمت چیه)؟ گفتم:«ب - و»علیرضا|محمد علی|اکبر دودانگه افسری که اسم می نوشت مجددا سئوال کرد«ب - و»یعنی شینو؟ مترجم گفت:«ب - و»یعنی چه؟ گفتم:من بسیج وظیفه هستم،گفتی یعنی چه؟یعنی این‌که ما وظیفه‌مان بود که بیائیم جبهه و از مملکت خودمان دفاع کنیم. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۷ ▪️بابا همه رو با یک سرنگ، آمپول نمی زنند! 🔸بعد از اسارت به جهت مجروحیت شدید و نیاز به معالجه فوری به همراه تعدادی از مجروحین که عراقیها دستور اعزام آنها را داده بودند به بیمارستانی در نزدیکی منطقه عملیاتی منتقل شدم سپس برای ادامه درمان ما را به بیمارستان الرشید بردند که بجز یکنفر بقیه ما را پذیرش نکرد. 🔸 سپس ما را به بیمارستانی بنام «۱۷ تموز» بردند، هوا خیلی سرد بود و همگی مجروحین از سرما می لرزیدیم. وارد یک سالن شدیم. ما را با بدخلقی وارد یک اتاق کردند. آنجا نه تختی بود و نه فرش یا موکتی، فریاد زدیم که سردمان است. آنها هم چند تا پتو برایمان آوردند. تعداد پتوها کم بود، مجبور شدیم چسبیده به هم بخواییم تا بلکه گرم‌مان شود. ولی من می‌توانستم بخوابم؛ چون به سینه ام شیلنگ وصل بود و برای جلوگیری از برگشت خون بطری به ریه باید زیر کمرم نرم می‌بود و سینه ام بالاتر از بطری قرار می گرفت. 🔸نصف شب بود که یکی از نگهبانان آمد پشت پنجره و پرسید: «شام خوردید یا نه؟» بچه ها گفتند: «نه» رفت و با یک تنگ چای شیرین و مقداری نان صمون برگشت. خیلی به ما مهربانی کرد. جرأت نمی کرد با ما صحبت کند. ولی بعداً فهمیدم اسمش «محمد و شیعه» است. او از انقلابیون ضد صدام بود. بعدها با او خیلی صمیمی شدم. گاهی هم دعای کمیل رادیو ایران را برایم می‌گذاشت تا گوش کنم. صبح که شد، پرستارها آمدند. آنها به محض دیدن ما شروع کردند به فحاشی،بعدش هم مختصری صبحانه آوردند که سهم هر نفر یک قاشق خامه و یک تکه نان و حدود دو قلب چای شد. 🔸چند دقیقه بعد یک پزشک آمد که "ن.ن"، همان اسیر بریده و خانن هم همراهش بود دست بسته بود و برای دکتر ترجمه می‌کرد. وانمود کردم که عربی بلد نیستم به فارسی گفتم: حتماً باید روی تخت بخوابم تا چرک از سینه ام وارد بطری بشه» اما "ن. درست ترجمه نمی کرد، ناچار شدم جوری که نفهمد عربی بلد هستم به دکتر منظورم را بفهمانم، گفتم «سیدی! سرير احتیاج». تمام کلماتی که استفاده کردم عربی بودند و فقط جای مبتدا و خبر را عوض کرده بودم! دکتر متوجه منظورم شد. دکتر بدی به نظر نمی رسید. گفت: «راست می گه». دکتر همه را ویزیت کرد و دستورات دارویی همه را نوشت و رفت. 🔸بعد از آن پرستارها آمدند تا داروها را به ما بدهند. یکی از پرستارها یک سرنگ دستش گرفته بود و با آن آمپول همه بچه ها را تزریق می‌کرد. برای یکی کفلین میزد، برای یکی دیگر پنی سیلین، به دیگری هم مُسکن و الی آخر. با این کار نفر آخر تقریباً مخلوطی از همه آمپولها نصیبش می‌شد. البته اگر سوزن داخل بدنش فرو می رفت. بعضی وقت ها سرسوزن آن قدر کُند می‌شد که در بدن نفرهای آخر اصلاً فرو نمی رفت. 🔸یک بار «اصغر پروازیان»، بسیجی نترس اصفهانی به خاطر این کار پرستار به شدت اعتراض کرد. اصغر که خودش یک پرستار بود اولش سعی کرد مؤدبانه به پرستار بفهماند که این کارش از نظر بهداشتی غلط است ولی پرستار اعتنایی نکرد و وقتی خواست آمپول را به او تزریق کند آمپول در بدنش فرو نرفت و باعث داد اصغر شد. او با صدای بلند گفت: «بابا هر نفر رو با یک سرنگ آمپول می زنند نه همه رو با یکی. پرستار گفت: عجب آدمهای پرتوقعی! انتظار دارند واسه هر نفر یک سرنگ استفاده کنیم. اصغر هم با پرخاش گفت: «من اصلاً آمپول نخواستم». 🔸یک روز یکی از پرستارها شروع به کتک زدن یکی از اسرای کم سن و سال لُر زبان کرد و با دمپایی به سر و صورتش میزد. این اسیر که از پا شدیداً مجروح شده بود نمی توانست از زیر کتک‌های این پرستار فرار کند و ما هم نمی توانستیم برایش کاری بکنیم، بعد از اینکه پرستار دست برداشت و رفت، دیگر نتوانستم بغض و کینه ام را نگه دارم و برای تسلی خاطر خودم خطاب به بعثی ها گفتم نامردا بی شرفها اگر شما دست من اسیر بودین خدا می‌دونه چه بلایی سرتون می آوردم» سخنم که به اینجا رسید آن اسیر کم سن و سال تازه کتک خورده، رو به من کرد و گفت هرگز! اگه اونها دست من اسیر بودند من باهاشون خوش رفتاری می کردم. ما مسلمونیم و اسلام توصیه به مدارا با اسرا کرده» در مقابل روح این اسیر احساس کوچکی می‌کردم. واقعاً که ملائکه خدا باید بر چنین افرادی سجده بگذارند و این جاست که خطاب قدسی "انّى أَعلَمُ ما لا تعلمون" به ملائکه ای که فقط امثال صدام را در مخیله شان تجسم می کردند، آنجا که گفتند "اتجعل فيها من يُفسد فيها و يسفك الدماء " نمودِ عینی پیدا می‌کند. آری او دست پرورده خمینی روح بود. 🔸 آن روز قدری با بچه ها درد و دل کردم و عقده دلم را برای کسانی که اهل شنیدنش بودند گشودم. اولین باری بود که در آن سرزمین غربت کمی احساس آرامش می‌کردم. واقعاً چه جمع ملکوتی ای بود. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۸ ▪️سرباز عراقی بما کمک می کرد! 🔹 در تمام این مدت ارتباط مان با « محمد ،» همان نگهبان شیعه عراقی حفظ شده بود. هر وقت نوبت نگهبانی او می‌رسید همه اسرا خوشحال می شدند. «محمد» برای اسرا خیلی دل می‌سوزاند و در حد توانش کار بچه ها را راه می انداخت. بعضی وقت ها غذای اضافه می‌آورد ولی از همه مهمتر اخبار جبهه و جنگ را برای مان می‌آورد. معمولاً او فقط با من ارتباط می‌گرفت و بقیه بچه ها بعد از رفتن او اخبار جدید را از من می پرسیدند. 🔸یک روز محمد بالای سرم آمد و بعد از احوال پرسی گفت: «تدری اش صایر» یعنی می‌دونی چی شده؟ گفتم: «لا» یعنی نه گفت: «بعد اشويه تسقط بصره . الايرانيه لحد هل الساعه سقطو سبعين طائره من صدام. هذا العمليه اهوايه كبيره" یعنی؛ نزدیکه که بصره سقوط کنه. ایرانیا تا حالا ۷۰ تا هواپیما رو از صدام زدند. واقعاً عملیات بزرگی کردند. بعدش ساکت شد و با حالتی غمگین گفت: با اینکه ایرانیا توی این عملیات پدر بعثی ها رو در آوردند، ولی توی عملیات قبلی، بعثی ها شما را مثل مرغ جمع کردن و آوردند اینجا». وقتی می‌گفت شما را مثل مرغ جمع کردند، حالتی داشت که می خواست بفهماند از آن عملیات ما خیلی ناراحت است. دلش با ما بود و از شکست ایران در عملیات کربلای چهار که بعثی ها نامش را "حصاد الاكبر" گذاشته بودند خیلی ناراحت بود. نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «ما اگدر اهوایه احاچیک خاف ایشوفونی و ایجابرون علی" یعنی؛ نمیتونم زیاد باهات صحبت کنم؛ چون ممکنه بعثی ها منو ببینند و گزارش کنند بعد هم رفت. 🔸در یکی از صحبت هایمان از من راجع به تفسیر المیزان پرسید. من با وجود نداشتن اطلاعات کافی چیزهایی سرهم کردم و به او گفتم. راستش خجالت می کشیدم یک نفر عراقی که برایش داشتن تفسیر المیزان جرم محسوب می شد، اطلاعاتی راجع به این کتاب از من که به راحتی به آن دسترسی داشتم، بپرسد و من نتوانم پاسخی به او بدهم. او می گفت «بالعراق بیع و شرى هذا الكتب ممنوع فقط و شری کتب فساد مومشکله.» یعنی توی عراق خرید و فروش این کتابها ممنوعه و فقط کتابهای فاسد خرید و فروش می‌شن. 🔸 بعد از مدتی ما را از آن اتاق کوچک به سالن کناری اش منتقل کردند. آنجا اسرای دیگری هم بودند که بیشترشان در عملیات کربلای ۴ اسیر شده بودند. یکی از آن ها «محمد فریسات »بود که تازه یک پایش را قطع کرده بودند. یک اسیر هم به نام «احمد اهل آبادان» بود که پایش داشت سیاه می‌شد و بعدها آن را قطع کردند. اسیر دیگری بود که یک چشمش را از دست داده بود هم آنجا بود. یکی دیگر از اسرا، یک جوان نوشهری بود به نام « اسفندیار کُرد» که موهای بلند و پژمرده ای داشت. او در گوشه ای از سالن افتاده بود و ناله می‌کرد و بخاطر بوی بد جراحت هایش کسی نزدیکش نمی شد. «رضا» افسر ارتشی که اهل زاهدان بود هم آنجا بود. ترکش مختصری به دماغش خورده بود. «ابراهیم» همان اسیری که در بیمارستان الرشید از اتوبوس پایینش بردند را هم آوردند. کنار تخت من، «جواد» بچه مشهد خوابیده بود. طرف دیگر تخت هم «حاج محسن جام بزرگ»، فرمانده گردان غواص‌های لشکر ۳۲ انصار همدان بود که حالش روز به روز بدتر می‌شد. قبل از او یک اسیر همدانی کنارم بود که پایش داغون بود و ظاهراً گلوله دوشکا خورده بود. 🔸 یک روز یک دفعه شیلنگ از سینه ام بیرون آمد. پرستار با دیدن این وضعیت، انتظار داشت که نفسم بند بیاید، پشت سر هم می پرسید: "می‌تونی نفس بکشی؟" من هم که تنفسم هیچ تفاوتی نکرده بود گفتم: «تنفس معمولی». به یکی از پرستارها گفت: «دروغ می‌گه خودش رو به نفس نفس زده». من متوجه قضیه نشدم؛ چون نه خودم را به نفس نفس زده بودم و نه نفسم بند آمده بود. با گذشت زمان حالم بدتر می‌شد. دیگر شیلنگ مکنده توی سینه ام نبود، خون ریزی داخلی همینطور ادامه داشت، کم کم ریه ام پر از خون شده بود. 🔸یک شب حالم به شدت دگرگون شد و احساس کردم جانم به لبم رسیده و دارم می‌میرم. نفسم به سختی بالا می‌آمد. شروع کردم به استفراغ خونی. آن قدر خون بالا آوردم که فرصت دراز کشیدن نداشتم. همه تختم پر از خون شده بود، بچه ها وحشت زده نگهبان ها را صدا زدند و خودشان مات و مبهوت نگاهم می‌کردند. از دستشان کاری بر نمی آمد. نگهبان ها هم که وضعیت من را دیدند پرستارها را صدا زدند. آنها هم بلافاصله دکتر را صدا کردند. بعد از مدتی دکتر آمد. من از ترس استفراغ، به حال سجده، روی تخت افتاده بودم. دکتر از من خواست سرم را بلند کنم تا سرم را بلند کردم استفراغم شروع شد. دکتر از من خواست دراز بکشم ولی باز هم خون توی دهانم جمع می‌شد. دوباره نشستم و خون دهانم را بالا آوردم. دکتر دستور داد کمی پنبه آوردند و داخل دهانم گذاشتند تا مجبور نباشم برای بالا آوردن خون بنشینم. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد خنجری| ۳ ▪️خدایی صدام خیلی ضایع شد! حدود ۱۰ روزی بود که برای هر آسایشگاه یک قالب یخ می‌آوردند.بعد از گذشت حدود ۱۰ روز فرمانده اردوگاه آمد داخل و گفت:بند یک و دو بیایند داخل حیاط جمع شوند. ما نیز وسط حیاط جمع شدیم شروع کرد به سخنرانی و تعریف کردن از صدام؛؛گفت:پرزیدنت صدام حسین گفته:اسیران ایرانی مهمانان ما هستند و از آنها پذیرایی کنید.همچنین گفت:همین یخ‌هایی که برای شما می‌آوریم سفارش پرزیدنت صدام حسین است.هر بار که در صحبت‌هایش به اسم صدام می‌رسید مکث می‌کرد.ولی علیرغم تعریف‌هایی که از او کرده بود عکس‌العملی از ما نمی‌دید،لذا اعتراض کرد و گفت:چرا وقتی اسم پرزیدنت صدام حسین را می‌برم شما کف و سوت نمی‌زنید و هورا نمی‌کشید!؟ مترجم گفت:سیدی! اینها کف زدن و سوت زدن و هورا کشیدن را حرام می دانند. فرمانده اردوگاه گفت:پس در ایران وقتی در سخنرانی اسم فرد بزرگی یاد می‌شود چکار می‌کنند؟ مترجم گفت:سیدی صلوات می‌فرستند. سرهنگ گفت:اینجا پادگان است و در مکان نظامی جای صلوات نیست.لیکن من اطلاع دارم شما در ایران شعار زیاد می‌دهید.من از رادیوی شما شعار زیاد شنيده‌ام.بنابر این من سرود می‌خوانم هر جا به اسم"سیدالرئیس"رسیدم شما بگویید«یعیش صدام حسین یعیش»(زنده باد) شروع کرد به خواندن سرود، وقتی رسید به اسم«صدام»سکوت کرد تا ما شعار بدهیم نشان به آن نشان که حتی یک نفر هم شعار مدنظر او را نداد،بلکه هر کسی یک عکس‌العمل خاصی از خود نشان داد،بعضی می‌خندیدند و به پشت سرشان نگاه می‌کردند یا با بغل دستی خودشان صحبت می‌کردند و عکس‌العمل‌هایی از این دست از خود نشان دادند.خدایی صدام خیلی ضایع شد. فرمانده اردوگاه وقتی این عکس‌العمل را دید، برآشفته شد و با عصبانیت شدید گفت:شما لیاقت ندارید که برایتان صحبت کنم و اردوگاه را ترک کرد.ما ماندیم و نگهبان‌ها به مدت ۱۰ روز بشدت ما را تنبیه می‌کردند.هر آسایشگاه ۱۵ دقیقه فرصت برای رفتن به مرافق (دستشویی)داشت.هواکش آسایشگاه‌ها را خاموش و آب لوله‌کشی را قطع می‌کردند.به هر آسایشگاه از عصر تا صبح روز بعد،یک سطل آب خوردن می‌دادند.بچه‌ها را دور محوطه می‌دواندند و با کابل می‌زدند.بعد از گذشت ۱۰ روز شرایط به حال قبل برگشت و قدری راحت‌تر بودیم. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
خسرو میرزائی| ۳۱ ▪️آموزش سوادآموزی بعضی از بچه ها از وقت خود، برای یادگیری استفاده می‌کردند. در آسایشگاه شش،یک‌ جوان کرد روستایی بی‌سواد به نام "رحمت (مرحمت)سلمانی" اهل ایلام بود؛که‌ گروهک‌های ضدانقلاب او را در حال چوپانی اسیر و به عراق فروخته بودند. «رحمت» جدای از رزمندگان اسیر شده بود که بعدا به اردوگاه آوردند.در آسایشگاه با همشهری‌های خودش و بیشتر با حاج محمود منصوری(بدلیل هم زبانی)هم صحبت بود«رحمت» هیچ سواد خواندن و نوشتن نداشت،با همت خودش و روش آموزشی که حمید آقای تاج دوزیان ابداع کرده بود.با کمک«حاج محمود منصوری» سواد خواندن و نوشتن را فرا گرفت.در اوقات فراغت،حروف الفبای فارسی را بر روی یک دستمال پارچه‌ای گلدوزی می‌کرد که فراموش نکند.او موفق به حفظ چند سوره از جزء ۳۰ قرآن شد.بعد از اسارت با ادامه تحصیل موفق به دریافت دیپلم شد و در آموزش و پرورش استخدام شد.در حال حاضر بعد از بازنشستگی بدلیل علاقه به چوپانی به روستا رفته و مشغول چوپانی است. 🔹آزاده تکریت۱۱ ✅ @taakrit11pw65
حاج محمود منصوری| ۱ ▪️آدم فروشی گروهک ها «رحمت سلمانی» توسط گروهک ضد اتقلابی «فرسان» در مرز مهران همراه گوسفندانش در مرتع گرفتار می‌شود. کتف او را بسته و یک دست لباس پاسداری به او می‌پوشانند و بعنوان پاسدار در مقابل مبلغ ناچیزی به عراقی‌ها می‌فروشند(«گروه فرسان» ایرانی بودند و برای عراق کار می‌کردند)«رحمت»چون عربی بلد نبود در جواب عراقی‌ها که می‌پرسند:انت حرس خمینی؟(تو پاسداری)او با اشاره سر تائید می‌کند.عراقی‌ها هم‌ او را می‌زنند و در مراحل بعدی نیز به همین صورت تائید می‌کند.تا اینکه در آخرین مرحله مترجم ترجمه می‌کند متوجه اشتباه خود می‌شود و انکار می‌کند.یک‌ هفته دیگر به او گیر می‌دهند و شکنجه‌اش می‌کنند.در نهایت او را قسم می‌دهند که راستش را بگوید.او‌ به جد(امام)خمینی قسم می‌خورد من پاسدار نیستم. بخاطر قسم به جد(امام)خمینی در آخرین مرحله با شکنجه شدیدی حالش را می‌گیرند. 🔹آزاده تکریت۱۱ @taakrit11pw65
سید عبدالرحیم موسوی| ۲ ▪️عزاداری سومین روز رحلت امام قرار شد توی آسایشگاه ۶ مراسمی داشته باشیم. عصر که درب آسایشگاه بسته شد، یکی از بچه‌ها چند آیه از «سوره الرحمن» تلاوت کرد، بعدش من ده دقیقه‌ای صحبت کردم. موضوع صحبت من حدیث نبوی بود: علماء امتی افضل من انبیاء بنی اسرائیل (علمای امت من از پیامبران بنی اسرائیل برترند) و‌ سپس ویژگی‌هایی از حضرت امام را توضیح دادم، همه بچه‌ها به نشانه عزاداری با تنها چیزی که کمی شباهت به رنگ تیره داشت یعنی لباس های ضخیم زمستانی نشسته بودند و مخاطب من بودند.به جز سه نفر که دراز کشیده بودند.اسامی آنها بخاطرم نیست ولی یادم هست دور مچ دستشان کش بسته بودند.در واقع این علامت هواداری از رجوی و‌ منافقین بود. بعد از صحبت‌های من، « سلام » درب آسایشگاه را باز کرد و پرسید: کی داشت برای جمع صحبت می‌کرد؟ - خودم را معرفی کردم. گفت: بیا بیرون! رفتم بیرون. پرسید: چی می‌گفتی؟ گفتم: «سیدی آنی مسئول حانوت» یعنی در باره فروشگاه حرف می زدم! چند تا کشیده بمن زد و یکی از عرب زبان‌های آسایشگاه را صدا زد. از او پرسید: این چی می‌گفت؟ او هم تصادفا حرف منو زد و گفت: «سیدی! های مسئول حانوت» یعنی این مسئول فروشگاهست و یعنی اینکه صحبت در باره فروشگاه بود! یک کشیده هم به او زد و گفت: «ولله خاف»(از خدا بترس) خلاصه بخیر گذشت،پنج شش تا کشیده خوردم و داخل آسایشگاه‌ آمدم. 🔹آزاده تکریت۱۱ @taakrit11pw65
خسرو میرزائی| ۳۲ ▪️حاجی کُرده یک حاجی کُرده در آسایشگاه شش داشتیم که اصلا مشخص نبود چطور اسیر شده، کجا اسیر شده، دقیقا اهل کجا بود؟ خانواده داره؟و.... خلاصه از وضعیت او کسی خبر دقیقی نداشت. بنده خدا یک مقدار مریض حال یعنی از نظر مغزی یک کم مرخص بود بخاطر اون حالش، احمد آقا که اونم کُرد بود کاراشو جمع و جور و ضبط و ربط می‌کرد، بعد از آزادی هم دیگه خبری ازش نشد، هر موقعی که حالا یا خوشحال و یا غمگین بود یک سری آوازهای کُردی می خوند، تکیه کلامش این جمله بود :واللهی نازانم» ،یعنی به خدا نمی‌دونم! 🔹 آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۹ ▪️باورم شد قرار است زنده بمانم! 🔸 کمی بعد از اینکه شلنگی که به ریه من وصل کرده بودند از جاش در آمد کم کم دچار ضعف و بی حالی شدم.‌خون زیادی از بدنم رفته بود و به حالت نیمه هوش افتاده بودم. احساس می‌کردم دارم شهید می‌شوم. دکتر یک آمپول آرام بخش برایم تزریق کرد. بعد از تزریق آرام‌بخش، دکتر را می‌دیدم و حتی صدایش را هم می‌شنیدم، اما دردی احساس نمی کردم. دکتر یک سرنگ بزرگ را داخل سینه ام فرو کرد و مکش داد تا محل خونریزی سینه ام را پیدا کند. این کار را چند بار تکرار کرد ولی نتیجه ای نگرفت. یک بار دیگر سرنگ را داخل سینه ام فرو کرد که درد بسیار شدیدی احساس کردم ولی چون نای فریاد نداشتم فقط کمی تکان خوردم. دکتر تعجب کرد و به همکارش گفت: چه عجب یک تکونی خورد. من را به اتاق دیگری بردند و دو نفری روی سینه ام کار می کردند. چند بار محل شیلنگ را عوض کردند ولی نتوانستند محل خونریزی را پیدا کنند. جراحی داشت طولانی می‌شد. برای رفع مسئولیت دو شیلنگ چست تیوب به سینه ام وصل کردند که هر دوی آنها عملاً بی اثر بود. چون اصلاً چرک یا خونی از آنها خارج نمی شد. 🔸فردای همان شب با همان تخت من را برای عکس‌برداری به رادیولوژی بردند. سر راه با سرعت از روی یک دست انداز رد شدند که درد شدیدی را به قفسه سینه ام وارد کرد. به نگهبانی که این کار را کرده بود گفتم: «و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون والعاقبة للمتقين» با عصبانیت به رفیقش گفت: «ببین چه حرفایی می زنه!». حرفهایی با هم رد و بدل کردند ولی به روی خودشان نیاوردند. 🔸من را برای عکس‌برداری وارد اتاق اشعه کردند. از من خواستند که بایستم تا عکس بگیرند، گفتم که نمی‌توانم. با زور روی پایم نگهم داشتند. کارشان که تمام شد دوباره روی تخت دراز کشیدم. من را به سالن آوردند. آنجا دو نفر بعثی که یکی از آنها ستوان یار بود و می گفتند برادرش در عملیات کربلای ۵ به درک واصل شده، آمدند داخل، یکی از آنها که کلاه قرمز بود و سبیل کلفتی داشت اسلحه کمری اش را روی پیشانیم گذاشت و رو به سایر اسرا کرد و گفت: این گفته و سيعلم الذين ظلموا ای منقلب ينقلبون والعاقبة للمتقين"، اگر این مریض نبود همین الآن می‌کشتمش اگر یک بار دیگه کسی از این حرف ها بزنه اونو می‌کشم». تا آن موقع آن قدر لوله اسلحه را نزدیک سرم ندیده بودم. فاصله ام را با مرگ نزدیک می دیدم، قلبم به شدت می‌زد. دیدم الان است که شلیک کند. لازم دیدم آرامش کنم. دستم را به علامت آشتی و آرام کردنش جلو بردم ولی دستم را پس زد و به صورتم تف کرد و در حالی که به شدت غضبناک بود، خارج شد. 🔸همان روز صبح یا فردای آن روز، دکتر دیگری بالای سرم آمد و بعد از دیدن آن شیلنگ های بی‌فایده ناراحت شد و گفت چه کسی اینها رو سوار کرده؟ اگه بلد نیست چرا دست به مریض می‌زند؟فهمیدم که تا حالا موش آزمایشگاهی بودم. دکتر دستور داد. وسایل جراحی آوردند و آن دو شیلنگ را درآورد و خودش بدون بی هوشی شروع به پاره کردن سینه و سوار کردن شیلنگ های جدید کرد بلکه بتواند چرک‌های سینه ام را خارج کند. 🔸به درد مته مخصوص عادت کرده بودم و خیلی مقاومت نمی‌کردم. دکتر چند جای سینه ام را با مته سوراخ کرد ولی نتوانست محل دقیق عفونت را پیدا کند. سه چهار جای سینه ام شیلنگ سوار کرد، ولی فایده ای نداشت. مدتی گذشت که با لطف الهی تصمیم گرفت از پشت بین دنده هایم را سوراخ کند. با این کار بالأخره جای دقیق عفونت را پیدا کرد و به محض وارد کردن شیلنگ حدود دو کیسه ای چرک و خون خارج شد. دستور داد کیسه ها را عوض کردند و کیسه سوم را نصب کرد. بعد هم محل ورود شیلنگ به پشتم را بخیه زد و رفت. تازه بعد از مدتها فهمیدم نفس کشیدن یعنی چه. نمی‌دانم با وجود آن همه چرک چگونه نفس می‌کشیدم. 🔸با آن همه اتفاقات معجزه آسا کم کم باورم می‌شد که ظاهراً قرار نیست شهید بشوم. از آن روز به بعد یکی از پرستارها هر از چندگاهی یک موتور مکش (ساکشن) می آورد و چرکهای سینه ام را می‌کشید. در بعضی از مواقع که سینه ام خالی از چرک بود، کیسه مثل بادکنک پر از هوا می‌شد و منظره خنده داری درست می کرد. 🔸با وجود شیلنگ پشتم فقط می‌توانستم روی طرف چپ بدنم بخوابم و این باعث شده بود به قلبم فشار بیاید به همین خاطر سعی کردم کمتر بخوابم و شبها را به هم اتاقی هایم سر بزنم. بیشتر وقتها می‌رفتم پیش «محمد فریسات». یک بار هم رفتم سر وقت ابراهیم که از اوضاع دهات شان برایم تعریف کرد. روحیه اش عالی بود. می‌گفت که تا ۲۲ بهمن یا عید آزاد می‌شویم. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
محمود منصوری| ۲ ▪️خیانت عجیب گروهک‌ها در فروش کُردها در آسایشگاه ۶ که بودم چند نفر از کردها می‌گفتند:«گروه فرسان»که یکی از گروهک‌های ضدانقلاب فعال در غرب کشور بود،آنها را به عراقی‌ها فروخته‌اند.یکی از آنها به نام «عثمان»می‌گفت:مرا،یکی از هم روستاییان خودم سر مزرعه (سر و صورتش را پوشانده بود)دستگیر کرد و به عراقی‌ها تحویل۷ داد.احتمالا حاجی کُرده را به همین صورت اسیر کرده باشند. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۰ ▪️ مرتضی به نگهبان عراقی سیلی زد! 🔹یک روز پزشکی که سه چهار تا شیلنگ توی سینه ام گذاشته بود و هیچ کدام چرکی نکشیده بودند! به همراه یک پزشک جوان که احتمالاً دانشجو بود وارد اتاق شدند و شروع کرد به سرکشی به تخت بچه ها و توضیح جراحت های بچه ها برای آن دانشجو. وقتی بالای من رسید بادی به غبغب انداخت و با حالتی که انگار او معالجه ام کرده است گفت: «اینو می‌بینی؛ خیلی زحمت کشیدیم تا زنده موند، داشت خون بالا می آورد». 🔸یکی از روزهایی که طبق معمول من را به سالن عکس برداری می بردند یکی از نگهبان هایی که رابطه اش با اسرا خوب بود نزدیک صندلی چرخدار من شد و گفت: «ها أبو احمد يمته يهجم؟». یعنی پدر احمد کی حمله می کنه؟ اولش نفهمیدم چه می گوید. بعداً متوجه شدم منظورش از ابو احمد حضرت امام قدس سره الشريف بود. چون عرب ها معمولاً فرد را به نام فرزندش و پیشوند "ابو" صدا می زنند. آن طور که خاطرم هست، او از کسانی بود که بحش عربی تلویزیون ایران را می‌دید؛ چون بعضی مواقع از من می پرسید: «ابو علی اشلونه؟ یعنی ابو علی چه طوره؟ ابوعلی یکی از قصه گوهای معروف بخش عربی تلویزیون ایران بود. 🔸«حسین سلطانی» که اهل مشهد بود را از زندان الرشید پیش ما آورده بودند. تیر به مچ دستش خورده بود و حسابی عفونت کرده بود. به خاطر همین، عفونت زیاد، همه انگشتانش یکی یکی سیاه شدند. یک روز هم دکتر آمد و انگشتانش را با یک پنس بیرون کشید به سادگی کندن برگ از شاخه درخت. بعد از مدتی هم نوبت قطع کردن دستش از مج با یک تیغ بود، آن هم بدون بی حسی، «حسین» هم عین خیالش نبود؛ نه ناله ای کرد و نه شکایتی. 🔸«حسین» می گفت: «وقتی که از همه طرف محاصره شدیم و دیگه امیدی به نجات نداشتیم، دیدم یه بعثی اومد بالا سرم و گفت بیا بیرون منم بیرون اومدم و دست هام رو بردم بالا، ولی اون بعثی لوله تفنگش رو گذاشت کف دستم و شلیک کرد." او می گفت و می گفت و من فقط به چهره مظلوم و معصوم او خیره شده بودم. وقتی می‌گفت دستم بر اثر پانسمان نکردن سیاه و قطع شد، انگار یک دکمه از پیراهنش را کنده اند. آری وقتی پای اسلام این دین عزیز حضرت محمد صلى الله عليه وآله وسلم در میان است دیگر جان نیز معنایی ندارد، چه رسد به دست و پا. «حسین» از وضعیت وحشتناک «زندان الرشيد» و اوضاع مصیبت بار اسرا برایم تعریف کرد. او می گفت: «هر سی چهل تا اسیر رو توی یک اتاق سه در سه جا داده بودند، طوری که جا برا نشستن همه نبود و بچه ها نوبتی می ایستادند تا ‌بتونن بشینن یا پاشون رو دراز کنند و از حال نرند. وضعیت غذا که افتضاح بود، هر نفر روزانه یکی دو قلب چای یا آب گوشت و یک و نیم یا دو تا «نون صمون» سهمیه داشت. صحبتهای «حسین» از وضعیت «زندان الرشيد» خیلی ناراحتم کرد. او از استقبال معروف بعثی ها هنگام ورود اسرا به اردوگاه که معروف به تونل مرگ بود برای مان تعریف می‌کرد و از ما می‌خواست هنگام انتقال از بیمارستان به اردوگاه، خودمان را به مریضی بزنیم تا کمتر کتک بخوریم. او همچنین از شکنجه های روحی شدیدی که به بچه ها وارد می‌کردند گفت. اینکه چگونه بچه ها را در دو ردیف روبه روی هم به خط می‌کردند و دستور می‌دادند هرکس به روبه رویی خودش سیلی محکمی بزند و اگر نمی زد یا سیلی را به آرامی میزد او را به باد کتک می‌گرفتند. او هم چنین گفت: «یکی از بچه ها که ظاهراً «مرتضی شهبازی» بچه اصفهان بود موقع زدن سیلی دستش در رفت و محکم به صورت یکی از بعثی ها خورد و خون از دماغ اون بعثی راه افتاد «حسین» از ما خواست تا در حد توان برای بچه های اردوگاه باند و دارو ببریم. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
صادق محبی| ۱۰ ▪️بما خندید ، خودش گرفتارش شد! یک روز نوبت هواخوری ما بود و خیلی از بچه‌ها به بیماری گال و اسهال دچار بودند.حالا بعضی‌ها؛کمتر بعضی‌ها بیشتر(البته به نظر من بیماری اسهال بیشتر به علت تمیز نشستن ظرف‌های آشپزخانه بود،چون در فصل زمستان بدلیل سردی هوا و شستن با آب سرد ظرف‌ها به خوبی آب‌کشی نمی‌شد و مواد شوینده[تاید]روی ظرف‌ها باقی می‌ماند)به هرحال یک روز یکی از نگهبانان عراقی که نامش«جاسم»و از همه ضعیف‌تر و لاغرتر بود،آمد داخل محوطه و ما به حالت خبردار مقابل او ایستادیم،دیدیم او بخاطر اسهال به ما می‌خندد. ما هم با دل شکسته،تو دلمون گفتیم:امیدواریم این بیماری(اسهال)دامن‌گیر خودت شود تا درد ما را درک کنی.اتفاقا همین‌طور هم شد و بعد از مدتی به«اسهال»مبتلا شد و بعدها هر موقع که می‌آمد؛می‌خواستیم خبردار بایستیم می‌گفت:بنشینید لازم نیست بایستید!چون آن موقع درد ما را متوجه شده بود‌ و می‌دانست ما چه می‌کشیم. یک نفر به نام احمد در بند ۴ بود که فقط نام او را می‌دانستم و فامیل او را نمی‌دانم الان هم نمی‌دانم هست یا نیست؟به این بیماری مبتلا و خیلی اذیت شد تا به بهبودی کامل برسد اگر اشتباه نکنم بچه همدان بود. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
خسرو میرزائی| ۳۳ ▪️درد بی درمان اردوگاه! از بیماری‌های شایع در اردوگاه «اسهال خونی»وحشتناکی بود که تقریبا خیلی از ما به آن مبتلا شدیم و خلاصی از آن بستگی به عنایت الهی،میزان بنیه بدنی و درمان‌های ناقصی که از طرف عراقی‌ها انجام می‌شد داشت. نوعی بیماری که دقیقا عاملش مشخص نبود و تا اخر هم نشد!شاید بدلیل«آب»یا«بی کیفیت بودن غذا و موادغذایی»بود که به خورد ما می‌دادند.یا شاید هم از اضطراب و استرسی که در همه لحظات نگهبانان به اسرا می‌دادند ناشی می‌شد،تا آخرش هم علتش مشخص نشد. این بیماری،معمولا پس از یک یبوست طولانی مدت شروع می‌شد ابتدا به صورت اسهال معمولی و پس از چند روز به خونی تبدیل می‌شد،با دل پیچه‌های شدید که خدا سر کافر نیاره،آدم مریض،کل زور بدنش را جمع می‌کرد... آخر سر هم فقط یک مقدار ترشحات آب مانند همراه خون از بدنش خارج می‌شد.به‌ شدت آب و توان بدن رو به تحليل می‌برد،اگر سریع بستری درمان و سرم وصل نمی‌شد.غزل خداحافظی را باید می‌خوند،البته عزیزان زیادی هم بعلت همین بیماری‌ به فیض شهادت نائل آمدند. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
کانال خاطرات آزادگان
گزارشی از «ایلام فردا» درباره گروهک جنایتکار «فرسان» که در خاطرات قبلی اشاره شده با اینکه خود کُرد بودند.افراد محلی؛ کُردهای بی‌گناه شخصی؛غیرنظامی؛حتی چوپان بی‌سواد را ربوده و در ازای دریافت‌ پول به عراقی‌ها تحویل می‌دادند.عراقی‌ها آن فرد یا افراد را به عنوان اسیر جنگی ثبت می‌کردند.
علیرضا خادم|۱ ▪️حاجی کُرده! «حاجی کُرده»رو که شایعه بود بغداد اسیر شده بود ولی اون شایعه بود ایشان چوپان بود و خیلی هم عاطفی بود و همیشه شعرهای کُردی کردستانی رو زمزمه می‌کرد.وقتی وارد اردوگاه شدیم «حاجی کُرده» توی ماشین ما بود وارد تونل مرگ که شدیم وسط راه ایستاده و فقط گریه می‌کرد و شعر« لرکه لرکه»را می‌خواند عراقی‌ها هم کتکش می‌زدند و لذت می‌بردند. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
علیرضا خادم| ۲ چوپان را به ۶ هزار تومان به عراقیا فروختند! غیر از حاجی کُرده اردوگاه تکریت ۱۱، یک کُردی هم که توی زندان الرشید به ما ملحق شد چوپان بود. هم روستایی هاش که خودشان هم کُرد بودند ولی از اعضای گروهک «فرسان» بودند اون را به عنوان «افسر» به بعثی ها فروخته بودند و ۶ هزار تومان پول و یک قوطی ۶ کیلویی روغن گرفته بودند و گوسفند هاش رو قبل از تحویل به عراقی ها، برده بودند. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
عبدالرحیم موسوی| ۳ ▪️چقدر این مترجم با حال بود! یه روز آسایشگاه شش را تنبیه کردند. پنکه ها را خاموش کردند و گفتند همه جمع بشیم گوشه آسایشگاه، هوا بشدت گرم بود، عرق می ریختیم نگهبان که از آسایشگاه خارج شد یکی از بچه ها به حاجی کرده گفت : حاجی! حاجی! برو پشت پنجره گریه کن بگو مامان من بستنی میخام! حاجی کرده هم همین کار را کرد، داد میزد و می‌گفت : مامان من بستنی میخام! «عبد» اومد گفت:« وین مترجم » مترجم «توفیق» بود گفت : سیدی ،حاجی کُرده میگه بخاطر من اینارو ببخش! «عبد» هم نامردی نکرد و گفت : بابا آزاد آزاد بچه ها فوری پنکه ها را روشن کردند! 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
عبدالرحیم موسوی| ۴ ▪️خنده بازار! «حاجی کُرده» خیلی جالب تقلید می‌کرد هرچی میگفتی انجام می‌داد! «احمد» می‌گفت، بخند! بلند بلند می‌خندید، همون لحظه می‌گفت، گریه کن! های های گریه میکرد! یک روز عصر آمار آخر بودیم، قرار بود افسر بیاد که آمار بگیره همینجور که نشسته بودیم و سرها پایین بود یکی از بچه ها گفت: حاجی بگو "اول مره آخر مره لا تحجی " «حاجی کُرده» هم بلند شد و پا کوبید و گفت «اول مره ، آخر مره لا تحجی« یعنی برای اولین بار و آخرین بار می‌گم صحبت نکنید! چون این تکیه کلام« عبد» بود نگهبان‌ها هم خندیدند «عبد» اومد حاجی بیچاره را چند تا کابل زد. «حاجی کُرده» صدای کبک هم خیلی خوب بلد بود. خدا رحمتش کنه! احمد بچه کرمانشاه بود که حاجی کرده را تر و خشک می‌کرد، حمام میبرد، غذاشو می داد، لباسشو می‌شست. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
عباسعلی مومن| ۴۴ شهرت: عباس نجار ▪️«قیس» بی رحم یکی از بچه ها به نام «رسول» خدابیامرز مسئول نظم صف حمام و سرویس بهداشتی بود و بخاطر نوبت دادن و سروکله زدن، گاهی خسته می‌شد. یک روز دیدم داره گریه می‌کند! رفتم پیش رسول گفتم، چی شده!؟ چرا اخم هایت تو هم شده؟ چیزی نگفت. دوباره پیله شدم همینطور که اشک چشماشو با آستین لباسش پاک کرد و گفت همیشه بعداز اینکه بچه ها وارد آسایشگاه می شوند من باید حمام و توالت ها را تمیز و شیرهایی که باز می مانده رو ببندم و همینکه کارم تمام شد و خواستم یک دوش بگیرم یکهو «قیس» سرکله اش پیدا شد و گفت چرا بیرون هستی!؟ گفتم مسئول حمام هستم و حمام را نظافت می کنم. نامرد یکی محکم زیر گوشم زد و آب دهان به طرفم پرت کرد که چرا بچه ها رفتند داخل و تو بیرون هستی! منم کمی دلداریش دادم گفتم چاره چیه باید تحمل کنیم! 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
عبدالرحیم موسوی| ۵ ▪️توفیق سواعدی، مترجم دلسوز فروردین سال ۶۹ من را از آسایشگاه شش به آسایشگاه یک انتقال دادند دو سه روز بعد در حال قدم زدن بودیم که اسم منو صدا زدند، رفتم جلوی اتاق نگهبانها، «سلام» توفیق را هم صدا زد توفیق اومد پا کوبید :" نعم سیدی " «سلام» از وضعیت من پرسید، توفیق گفت : آسایشگاه شش با هم بودیم چیزی ازش ندیدم. «سلام» گیر داد که این آدم مشکل داره و تو نمی‌خواهی بگی! «توفیق» قسم خورد و از من دفاع کرد. «سلام» آستین ها را تا زد و گفت: بشمار! دقیقا" بیست تا کشیده به «توفیق» زد و دوازده تا هم به من زد! «توفیق» بنده خدا تا مدتی صورتش ورم داشت و من هم تا چند روز شنوایی خوبی نداشتم . واقعا «توفیق» از عرب زبانهای دوست داشتنی بود. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65