هدایت شده از 🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین🇮🇷 شدند.
آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای😭 کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش👨✈️👨🎨 سرزمینم🇮🇷
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۶۹ : 🔻
#رویا با عصبانیت😡 رو برگرداند سمت در🚪:
_من میرم، اما #منتظر تماس پدرم باشید!
صدرا: _هستم!
#رویا رفت و #آیه دست به پهلویش گذاشت. آرام آرام قدم👣 به سمت در🚪 برمیداشت که صدایی #مانعش شد:
+من #شرمندهی شما و حاج آقا شدم، روم سیاه!
صدرا🧑🦱 ادامهی حرف مادرش را گرفت:
_به خدا شرمندهام🥺 حاجی!
حاج علی: _شرمندهی ما نباش! دختر من برای #حق خودش نیومده بود، برای #مظلومیت رها خانم بود که اومد!
حاج علی که با آیهاش رفت، صدرا🧑🦱 نگاهش👀 به رها🧕 افتاد:
_تو هم #وکیل خوبی هستیا! به درد خودت نمیخوری اما اسم #آیه خانم که میاد وسط مثل یه #ماده_شیر میجنگی!
محبوبه خانم: _حتما دکتر👩🔬 خوبی هم هست! برای خودش حرف نمیزنه اما پای دلش🫀 که وسط بیاد میتونه #قیامت کنه، مثل #خاله همدمته!
رها: _شرمنده که صدام🗣 بالا رفت، ببخشید!
#رها رفت و جوابی به حرفهای زده شده نداد، #تایید و #تکذیب نکرد، فقط رفت...
" کجا رفتی #خاتون؟ دل❤️🩹 به صدایی دادم که در پی #حقش این و آنسو میرفت!
دل❤️🩹 به #طلبکاریت خوش کرده بودم! دل به #طالب من بودنت خوش داشتم! دلم خوش شده بود که پای دلم💖 وسط نیامده از آنم میشوی!
کجا رفتی #خاتونم؟چه کرده با دلت💔 این آیه؟ چه کرده که #بغضش میشود #فریادت؟ چه کرده که اشکش 😢میشود #غوغایت؟ چه کرده که #مادر میشوی برایش؟ چه کرده این آیهی روزهایت #خاتون؟
به من هم بیاموز که سخت #درگیر این روزمرگیهایت گشتهام! من درگیر توئم رها..."
رها رفت و نگاه👀 صدرا مات جایی که دقایقی قبل ایستاده بود، ماند!
#رها که سر بر #بالین نهاد،
بغضش 😔شد اشک😢 و اشکش شد هق هق برای آیهای که تا آمد، شد پشت... شد پناه! برای حرفهای #تلخ رویای همسرش اشک😭 ریخت.
رو به آسمان🌃 کرد:
" خدا... آیه میگه هرچی شد بگو " #شکر" باشه، منم میگم شکر! "🤲
#رها به روزهایی که میتوانست #بدتر از امروز باشند اندیشید. به #مادرش ....
که شد زن دوم مردی 👱♂که یک پسر👦 داشت. به #کتکهایی که مادرش از #خواهرهای_شوهرش میخورد!
به #رنجهایی😫 که از بددهنی#مادر_شوهرش میکشید.
"مادرم! چه روزهای #سختی را گذراندهای! این روزهایت به نگرانی😔 سرنوشت #شوم من میگذرد؟ منی که این روزها، آرامتر از تمام روزهای آن خانهی🏚 پدریام؟ مردی که سی و پنج سال تو را آزرد. و اشک😭
مهمان چشمانت شد!"
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
هدایت شده از 🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین🇮🇷 شدند.
آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای😭 کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش👨✈️👨🎨 سرزمینم🇮🇷
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۷۱ : 🔻
رها: _آخه با این وضع سرکار اومدنت چیه؟ خب #مرخصی میگرفتی!
آیه: _نیاز دارم به کار! سرم #گرم باشه برام بهتره!
🕙 ساعت 10 صبح رها با #مراجعش مشغول صحبت بود. در اتاق🚪 با ضرب باز شد،...
رها چشم 👀به سمت در گرداند، #رویا بود.
+پس اینجا کار میکنی؟
_لطفا بیرون باشید، بعد از اتمام وقت ایشون، در #خدمتتون هستم!
+بد نیست تو که اینقدر #چادر دور خودت پیچیدی، توی یه اتاق در بسته با نامحرم نشستی؟ شیطون👹 نیاد وسطتون!
رها #تشر زد:
_لطفا بیرون باشید خانم! خانم موسوی... خانم موسوی... لطفا با #نگهبانی تماس بگیرید!
#رویا پوزخندی 😏زد:
+جوش نیار! حرف دارم باهات؛ بیرون منتظرم، معطلم نکن!
_رها #کلافه شده بود. معذرتخواهی کرد و مشاورهای که دقایق ⏳آخرش بود را به پایان رساند.
با رفتن مرد، رویا وارد اتاق شد.
+از زندگی من برو بیرون!
_من توی زندگی تو نیستم.
+هستی! وقتی اسمت توی #شناسنامهی صدراست یعنی وسط زندگی منی!
_من به #خواست خودم وارد زندگی آقای #زند نشدم که الان به خواست خودم برم بیرون.
+بالاخره که صدرا #طلاقت میده، تو زودتر برو!
_کجا برم؟
+تو کار داری، حقوق داری، میتونی زندگی خودتو بچرخونی. از اون خونه🏠 برو! من صدرا رو راضی میکنم.
_هنوز نفهمیدید آقای زند دیگه به #حرف شما زندگی نمیکنه!
+و این #تقصیر توئه... تو بری همه چیز درست میشه!
_رویا فریاد 🗣زد و آیه #نفس گرفت.
#صدا را شناخته بود. از مراجعش عذرخواهی کرد و به سمت اتاق رها پا تند کرد. تازه وارد #پنج_ماهگی شده بود و سنگینیاش هر روز بیشتر میشد.
_در اتاق🚪 رها را باز کرد.
چند اتفاق افتاد... #رها رو گرداند سمت در و نگاه 👀به #آیه دوخت.
_رویا آیه را دید و #برافروختهتر شد و فریاد🗣 زد:
_همهش #تقصیر شما دوتاست، شوهرمو دوره کردید که از من بگیریدش!
_رها چشم👀 از آیه نگرفت. نگاهش #شرمندهی آیهاش بود.
_رویا به سمت رهایی رفت که #ایستاده بود مقابل میزش و نگاه 👀به #آیه داشت. با کف✋ دست به سینهی رها زد. رهایی که #حواسش نبود و با آن ضربه، به زمین #افتاد و چشمهایش بسته😔 شد.
_آیه #جیغ زد و نگاهش #مات رهای بیحرکت شد. خون🩸 روی زمین را که قرمز کرد، دکتر 👨🔬صدر و مشفق هم رسیدند...
#سایه که رها را دید #جیغ کشید...
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
هدایت شده از 🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین🇮🇷 شدند.
آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای😭 کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش👨✈️👨🎨 سرزمینم🇮🇷
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۷۲ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۷۳ : 🔻
📍نام فامیل رها که به #همسری صدرا معرفی شد برایش عجیب😧 بود! چرا این موضوع را مطرح کردهاند؟
_صدایی #افکارش را پاره کرد:
_صدرا، زودتر منو از اینجا ببر!
"رویا اینجا چه میکنی؟"
صدرا: _اینجا چه خبره؟
افسر نگهبان: _مگه شما خبر ندارید؟😳
#صدرا سری به نشان نه تکان داد و اخم😠 افسر نگهبان در هم رفت:
_شما گفتید میدونن چی شده و دارن برای #رضایت میان و این خانم برای همین نرفتن #بازداشتگاه!
آقای شریفی: _مشکلی نیست، ایشون #نامزد دخترم هستن، الان رضایت میدن!
افسرنگهبان: _نامزد دختر شما یا همسر خانم مرادی؟
آقای شریفی: _هر دو!
افسر نگهبان سری به حالت افسوس😐 تکان داد و رو به صدرا توضیح داد:
_این خانم به جرم #حمله به خانم #مرادی دستگیر شدن، پدرشون میگن شما رضایت میدید، این درسته؟ #رضایت میدید یا #شکایت دارید؟
+سعی کرد ذهنش🧐 را به کار بیندازد،
رهای این روزهایش در بیمارستان🏥 بود. آیه چه گفت؟ هنوز به #هوش نیامده! رویا در #کلانتری و رضایت صدرا را میخواست؟
چه گفت افسر نگهبان؟ گفت همسر خانم مرادی یا نامزد خانم شریفی؟!
صدرا 🤔چه کسی بود؟
در تمام این زندگیاش چه کسی بود؟
رویا دیشب🌃 چه گفته بود؟
رها که صبح با لبخند😁 سرکارش رفته بود! امروز بیشتر از تمام روزهای گذشته با او حرف زده بود!
رویا کجای این #قصه بود؟
صدرا: _چه بلایی سر #رها اومده؟ یکی برای من توضیح بده چرا زنم رو تخت🛏 بیمارستانه؟
آقای شریفی: _چیزی نشده، الان مهم اینه که #رویا رو ببریم بیرون، اون ترسیده😨!
"رهایش هم میترسید😨، وقتی #زن او شده بود! وقتی #رویا داد زده بود، حتما باز هم ترسیده😰 بود! رهایش را ترساندهاند؟ این روزها رها از همیشه ترسانتر😱 بود. صدرا که #ترسش را دیده بود و #فهمیده بود!
صدرا: _پرسیدم چی شده؟ چرا #زنم بیمارستانه🏥!
آقای شریفی: _چیه زنم زنم راه انداختی؛ انگار همه چیزو #فراموش کردی؟
+صدرا رو به #افسر_نگهبان کرد:
_چی شده؟ لطفا شما بهم بگید!
افسر نگهبان: _طبق #اظهارات_شاهد...
رویا به میان حرفش دوید:
_اون دوستشه، هرچی گفته #دروغ گفته!
افسر نگهبان: _#ساکت باشید خانم وگرنه مجبورم بفرستمتون #بازداشتگاه! این آقا هم انگار #میلی به رضایت نداره، پس ساکت باشید! داشتم میگفتم آقای زند، طبق گفته #شاهد_ماجرا، این خانم تو محل کار خانم مرادی باهاشون #درگیری_لفظی داشتن و در یک حرکت ناگهانی ایشون رو #هل دادن، همسرتون زمین میخورن و #بیهوش میشن! ضربهای که به
سرشون وارد شده شدید بوده و هنوز بههوش نیومدن؛ دکتر👨🔬 میگه تا بههوش نیان میزان آسیب مشخص نمیشه؛ متأسفانه معلوم نیست کی بههوش بیان...
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
هدایت شده از 🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین🇮🇷 شدند.
آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای😭 کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش👨✈️👨🎨 سرزمینم🇮🇷
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۷۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۷۵ : 🔻
📍معاینهها که انجام شد رها نگاهش🧐 را از پنجره به آسمان🌒 دوخت. آسمان غبار گرفته!
صدرا: _خوبی رها؟
_رها# تلخ شد، #بد شد، برای مردی که میخواست مرد باشد برایش:
_خوب؟ باید #میمردم تا خوب باشم. با روزای قبل فرقی ندارم؛ شما برید به کارتون برسید!
صدرا: _رها! این حرفا چیه؟ تو زن 🚺 منی
رها: _زنت اومد دنبال #حقش، زنت اومد تو رو بگیره! گفتم که ربطی به من نداره، گفتم که زنش نیستم، گفت برو... گفتم نمیتونم؛ گفتم نمیشه! اما گفت با تو حرف🗣 میزنه، گفتم صدرا 🧑🦱این روزا به حرفتو نیست، گفت #تقصیر توئه! کدوم تقصیر؟ چرا هیچکس رفتار بدشو نمیبینه؟ نمیبینه دل💔 میشکنه؟ نمیبینه کاراش باعث میشه کسایی که دوستش 🥰داشتن از دورش برن! به من چه که تو نگاهت سرد شده؟ به من چه که #رویا تو رو حقش میدونه! #سهم من چیه؟
صدرا: _آروم باش رها؛ همه چیز درست میشه!
رها: نه تو خونهی🏠 پدرم جا دارم نه تو خونهی شوهرم🚹، چی درست میشه؟
+آیه مداخله کرد:
_رها... این #امتحان توئه، مواظب باش #مردود نشی!
#آیه از اتاق بیرون رفت.
#رها نیاز داشت خودش را دوباره #بسازد، آخر دلش شکسته 💔بود!
صدرا☹️ حس شکست میکرد.
#رهای این روزهایش 😖خسته بود...
خسته 😫بود و مردش #تکیهگاهش نبود.
خسته😩 بود و مردش #مرهمش نبود.
_زود بود #برایش که #آیه باشد برای #رهایش! رها آیه میخواست برای #رها_شدن...
_رها آیه میخواست برای #بلند_شدن؛
آیه شاید آیهی #رحمت خدا باشد برای او و رهایی که برای این روزهایش بود.
+رها را که به خانه 🏡 آوردند، #محبوبه خانم با لبخند🙂 نگاهش کرد:
_خوبی مادر؟
_رها نگاهش رنگ تعجب😳 گرفت. لبخند😊 محبوبه خانم عمیقتر شد:
_اینقدر عجیبه؟ من اونقدرا هم بد نیستم که الان تعجب😟 کنی، ما رو ببخش، اصلا نمیدونم چرا راه رو غلط رفتم؛ اما خوشحالم که این #اشتباه باعث شد تو به زندگی ما بیای
+نگاه 🙂رها به پشت سر محبوبه خانم افتاد. مادرش بود که نگاهش میکرد.
_مامان!
+جانم دخترکم؟
_رها خود را در #آغوش مادر رها کرد و هر دو گریستند😭... رها اشک صورت مادر را پاک کرد:
_اینجا چیکار میکنی؟ چطور اینجا رو پیدا کردی؟
+هفته قبل پدرت #سکته کرد و #مُرد...
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
هدایت شده از 🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین🇮🇷 شدند.
آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای😭 کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش👨✈️👨🎨 سرزمینم🇮🇷
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۷۷ : 🔻
_محبوبه خانم: _#خدا ما رو ببخشه،
📍اونموقع #داغمون زیاد بود. اونموقع نفهمیدم برادر شوهرم به پدرش چی گفت که قبول کرد #خونبس بگیره، فقط وقتی که کارها تموم شده بود به ما گفتن. فرداش میخواست رها رو عقد💍 کنه که صدرا🧑🦱 جلوشو گرفت. میگفت یا #رضایت بدید یا #قصاصش کنید؛ مخالف بود.
_خودش #وکیله و اصلا راضی به این کار نبود. میگفت #عدالت نیست، اما وقتی دید اونا زیر بار نمیرن راهی نداشت جز اینکه حداقل خودش با #رها ازدواج💍 کنه. بهم گفت #صبر کنم تا یکسال⏳ بگذره و دختره رو #طلاق میده که بره سراغ زندگیش!
_میگفت #عمو با اون سن و سال این دختر رو #حروم میکنه تا زنده است میشه #اسیر دستشون. منو فرستاد جلو که راضی شدن #عقدش بشه. پسرم آدم بدی نیست! ما نمیخواستیم اینجوری بشه، #مجبور شدیم بین بد و بدتر انتخاب کنیم!
حاج علی: _پس مواظب این امانتی باشید که این یکسال📆 بهش سخت نگذره!
محبوبه خانم: _فکر کنم دل💓 صدرا لرزیده براش!
#رویا با رفتارای بدش خیلی بد از چشم😏 همه افتاده، الان حتی دیگه صدرا🧑🦱 هم علاقهای بهش نداره! #رها همهی فکرشو درگیر کرده، نمیدونم چی میشه! رها اصلا صدرا رو میپذیره یا نه!
حاج علی: بسپرید #دست_خدا، خدا خودش #بهترین رو براشون رقم میزنه انشاالله🤲
آیه لبخند😊 زد به مادرانههای محبوبه خانم. زنی که انگار بدش نمیآمد رها عروس👰♀ خانهاش باشد. رهایی که به جرم نکرده همراه این روزهایشان بود...
🌺🍃چند روزی تا #عید مانده بود.
خانه بوی عید نداشت. تمام ساکنان این🏡 خانه عزادار😩 بودند. پدر، پسر، همسر... شهاب نبود، سینا نبود، سیدمهدی هم نبود...
سال بعد چه؟ چند نفر میآمدند و چند نفر می رفتند؟ فقط #خدا میداند...!
***
☎️تلفن زنگ خورد. روز #جمعه بود ،
و همه در خانه 🏡بودند؛ صدرا 🧑🦱جواب داد و بعد از دقایقی⏳ رو به #محبوبه خانم کرد:
_مامان... آماده شو بریم! بچهی 🚼سینا به دنیا اومده.
#محبوبه خانم اشک😢 و لبخندش ☺️در هم آمیخت. به سرعت خود را به بیمارستان🏥 رساندند.
صدرا: _مامان، تو رو خدا گریه😥 نکن! الان وقت #شادیه؛ امروز #مادربزرگ شدی ها!
#محبوبه خانم اشک😥 را از روی صورتش پاک کرد:
_جای سینا خالیه، الان باید کنار زنش بود و بچه شو🚼 بغل میکرد!
_پرستار👩🔬 بچه را آورد. خواست در آغوش مادرش بگذارد که #معصومه رو برگرداند.
محبوبه خانم: _چی شده عروس👰♂ قشنگم؟ چرا بچهتو 🚼بغل نمیکنی؟
معصومه: _نمیخوام ببینمش!
صدرا: _آخه چرا؟
_عمویش جوابش را داد:
_معصومه نمیتونه بچه🚼 رو نگه داره، تا آخر عمر که نمیتونه تنها بمونه، باید ازدواج💍 کنه! یه زن که بچه داره #موقعیت خوبی براش پیش نمیاد؛ الان یه #خواستگار خوب داره،امابچه 🚼 رو قبول نمیکنه!
صدرا ابرو در هم کشید😠:
_هنوز #عدّهی معصومه تموم نشده، هنوز چهار ماه و ده روز از #مرگ سینا نگذشته! درسته بچه به دنیا اومده اما باید تا #پایان چهارماه و ده روز صبر کنه، شما #حرمت مادر عزادار🥺 منو نگه نداشتین، لااقل حرمت #مُرده رو
حفظ کنید!
_صدرا🧑🦱 از اتاق بیرون رفت.
محبوبه خانم سری به تاسف☹️ تکان داد و کودک را از پرستار👩🔬 گرفت:
_خودم نگهش میدارم، تو به زندگیت برس!
+کودک🚼 را در آغوش گرفت و اشک😢 روی صورتش غلطید. رو برگرداند گفت:
_صدرا تسویه حساب میکنه، کارهای قانونیشم انجام میده که بعدا مشکلی پیش نیاد!
_چقدر درد دارد که #شادیهایت را با #زهر به کامت بریزند!
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
هدایت شده از 🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین🇮🇷 شدند.
آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای😭 کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش👨✈️👨🎨 سرزمینم🇮🇷
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۸ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۷۹ : 🔻
📍صدرا 🧑🦱به پهنای صورت لبخند😂 زد...
"ممنونم 🙏#خاتون! ممنون که هستی خاتونم! ممنون که #مادر میشوی برای تنهاییهای یادگار برادرم!
تو #معجزهی خدا هستی خاتون!"
#رها در اتاقی که با #مادرش شریک شده بود نشسته و #مهدی مقابلش روی زمین در 😴خواب بود.
#آیه در زد و وارد شد:
_مبارکه! زودتر از من #مادر شدی ها!
#رها هنوز نگاهش👀 به مهدی بود:
_میترسم😰 آیه، من از مادری هیچی نمیدونم!
آیه: _مگه من میدونم؟ مادرت هست، #مادر_شوهرت هست؛ یادمیگیری، بهش عشقی♥️ رو بده که مادرش ازش دریغ کرد...
رها مادر باش؛ فقط مادر باش! باقیش مهم نیست، باقیش با #خداست،
این بچه 🚼 خیلی #خوششانسه که تو مادرش شدی، که صدرا 🧑🦱پدر شد براش!
#آیه سکوت کرد. دلش برای دخترکش سوخت. 🥺
"طفلک من!"
رها: _آیه کمکم میکنی؟ من میترسم!😨
آیه: _من همیشه هستم، تا زندهام کنارتم! از چیزی نترس، برو جلو!
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید