eitaa logo
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
597 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
6 فایل
فضیلت زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست.امام خامنه‌ای 🌹🌹🌹 Admin: @daryaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۹ : 🔻 با عصبانیت😡 رو برگرداند سمت در🚪: _من میرم، اما تماس پدرم باشید! صدرا: _هستم! رفت و دست به پهلویش گذاشت. آرام آرام قدم👣 به سمت در🚪 برمیداشت که صدایی شد: +من شما و حاج آقا شدم، روم سیاه! صدرا🧑‍🦱 ادامه‌ی حرف مادرش را گرفت: _به خدا شرمنده‌ام🥺 حاجی! حاج علی: _شرمنده‌ی ما نباش! دختر من برای خودش نیومده بود، برای رها خانم بود که اومد! حاج علی که با آیه‌اش رفت، صدرا🧑‍🦱 نگاهش👀 به رها🧕 افتاد: _تو هم خوبی هستیا! به درد خودت نمیخوری اما اسم خانم که میاد وسط مثل یه میجنگی! محبوبه خانم: _حتما دکتر👩‍🔬 خوبی هم هست! برای خودش حرف نمیزنه اما پای دلش🫀 که وسط بیاد میتونه کنه، مثل همدمته! رها: _شرمنده که صدام🗣 بالا رفت، ببخشید! رفت و جوابی به حرف‌های زده شده نداد، و نکرد، فقط رفت... " کجا رفتی ؟ دل❤️‍🩹 به صدایی دادم که در پی این و آن‌سو میرفت! دل❤️‍🩹 به خوش کرده بودم! دل به من بودنت خوش داشتم! دلم خوش شده بود که پای دلم💖 وسط نیامده از آنم میشوی! کجا رفتی ؟چه کرده با دلت💔 این آیه؟ چه کرده که میشود ؟ چه کرده که اشکش 😢میشود ؟ چه کرده که میشوی برایش؟ چه کرده این آیه‌ی روزهایت ؟ به من هم بیاموز که سخت این روزمرگی‌هایت گشته‌ام! من درگیر توئم رها..." رها رفت و نگاه👀 صدرا مات جایی که دقایقی قبل ایستاده بود، ماند! که سر بر نهاد، بغضش 😔شد اشک😢 و اشکش شد هق هق برای آیه‌ای که تا آمد، شد پشت... شد پناه! برای حرف‌های رویای همسرش اشک😭 ریخت. رو به آسمان🌃 کرد: " خدا... آیه میگه هرچی شد بگو " " باشه، منم میگم شکر! "🤲 به روزهایی که میتوانست از امروز باشند اندیشید. به .... که شد زن دوم مردی 👱‍♂که یک پسر👦 داشت. به که مادرش از میخورد! به 😫 که از بددهنی میکشید. "مادرم! چه روزهای را گذرانده‌ای! این روزهایت به نگرانی😔 سرنوشت من می‌گذرد؟ منی که این روزها، آرام‌تر از تمام روزهای آن خانه‌ی🏚 پدری‌ام؟ مردی که سی و پنج سال تو را آزرد. و اشک😭 مهمان چشمانت شد!"ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۱ : 🔻 رها: _آخه با این وضع سرکار اومدنت چیه؟ خب میگرفتی! آیه: _نیاز دارم به کار! سرم باشه برام بهتره! 🕙 ساعت 10 صبح رها با مشغول صحبت بود. در اتاق🚪 با ضرب باز شد،... رها چشم 👀به سمت در گرداند، بود. +پس اینجا کار میکنی؟ _لطفا بیرون باشید، بعد از اتمام وقت ایشون، در هستم! +بد نیست تو که اینقدر دور خودت پیچیدی، توی یه اتاق در بسته با نامحرم نشستی؟ شیطون👹 نیاد وسطتون! رها زد: _لطفا بیرون باشید خانم! خانم موسوی... خانم موسوی... لطفا با تماس بگیرید! پوزخندی 😏زد: +جوش نیار! حرف دارم باهات؛ بیرون منتظرم، معطلم نکن! _رها شده بود. معذرت‌خواهی کرد و مشاوره‌ای که دقایق ⏳آخرش بود را به پایان رساند. با رفتن مرد، رویا وارد اتاق شد. +از زندگی من برو بیرون! _من توی زندگی تو نیستم. +هستی! وقتی اسمت توی صدراست یعنی وسط زندگی منی! _من به خودم وارد زندگی آقای نشدم که الان به خواست خودم برم بیرون. +بالاخره که صدرا میده، تو زودتر برو! _کجا برم؟ +تو کار داری، حقوق داری، میتونی زندگی خودتو بچرخونی. از اون خونه🏠 برو! من صدرا رو راضی میکنم. _هنوز نفهمیدید آقای زند دیگه به شما زندگی نمیکنه! +و این توئه... تو بری همه چیز درست میشه! _رویا فریاد 🗣زد و آیه گرفت. را شناخته بود. از مراجعش عذرخواهی کرد و به سمت اتاق رها پا تند کرد. تازه وارد شده بود و سنگینی‌اش هر روز بیشتر میشد. _در اتاق🚪 رها را باز کرد. چند اتفاق افتاد... رو گرداند سمت در و نگاه 👀به دوخت. _رویا آیه را دید و شد و فریاد🗣 زد: _همه‌ش شما دوتاست، شوهرمو دوره کردید که از من بگیریدش! _رها چشم👀 از آیه نگرفت. نگاهش آیه‌اش بود. _رویا به سمت رهایی رفت که بود مقابل میزش و نگاه 👀به داشت. با کف✋ دست به سینه‌ی رها زد. رهایی که نبود و با آن ضربه، به زمین و چشم‌هایش بسته😔 شد. _آیه زد و نگاهش رهای بی‌حرکت شد. خون🩸 روی زمین را که قرمز کرد، دکتر 👨‍🔬صدر و مشفق هم رسیدند... که رها را دید کشید... ⏪ ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۷۲ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۳ : 🔻 📍نام فامیل رها که به صدرا معرفی شد برایش عجیب😧 بود! چرا این موضوع را مطرح کرده‌اند؟ _صدایی را پاره کرد: _صدرا، زودتر منو از اینجا ببر! "رویا اینجا چه میکنی؟" صدرا: _اینجا چه خبره؟ افسر نگهبان: _مگه شما خبر ندارید؟😳 سری به نشان نه تکان داد و اخم😠 افسر نگهبان در هم رفت: _شما گفتید میدونن چی شده و دارن برای میان و این خانم برای همین نرفتن ! آقای شریفی: _مشکلی نیست، ایشون دخترم هستن، الان رضایت میدن! افسرنگهبان: _نامزد دختر شما یا همسر خانم مرادی؟ آقای شریفی: _هر دو! افسر نگهبان سری به حالت افسوس😐 تکان داد و رو به صدرا توضیح داد: _این خانم به جرم به خانم دستگیر شدن، پدرشون میگن شما رضایت میدید، این درسته؟ میدید یا دارید؟ +سعی کرد ذهنش🧐 را به کار بیندازد، رهای این روزهایش در بیمارستان🏥 بود. آیه چه گفت؟ هنوز به نیامده! رویا در و رضایت صدرا را میخواست؟ چه گفت افسر نگهبان؟ گفت همسر خانم مرادی یا نامزد خانم شریفی؟! صدرا 🤔چه کسی بود؟ در تمام این زندگی‌اش چه کسی بود؟ رویا دیشب🌃 چه گفته بود؟ رها که صبح با لبخند😁 سرکارش رفته بود! امروز بیشتر از تمام روزهای گذشته با او حرف زده بود! رویا کجای این بود؟ صدرا: _چه بلایی سر اومده؟ یکی برای من توضیح بده چرا زنم رو تخت🛏 بیمارستانه؟ آقای شریفی: _چیزی نشده، الان مهم اینه که رو ببریم بیرون، اون ترسیده😨! "رهایش هم میترسید😨، وقتی او شده بود! وقتی داد زده بود، حتما باز هم ترسیده😰 بود! رهایش را ترسانده‌اند؟ این روزها رها از همیشه ترسان‌تر😱 بود. صدرا که را دیده بود و بود! صدرا: _پرسیدم چی شده؟ چرا بیمارستانه🏥! آقای شریفی: _چیه زنم زنم راه انداختی؛ انگار همه چیزو کردی؟ +صدرا رو به کرد: _چی شده؟ لطفا شما بهم بگید! افسر نگهبان: _طبق ... رویا به میان حرفش دوید: _اون دوستشه، هرچی گفته گفته! افسر نگهبان: _ باشید خانم وگرنه مجبورم بفرستمتون ! این آقا هم انگار به رضایت نداره، پس ساکت باشید! داشتم میگفتم آقای زند، طبق گفته ، این خانم تو محل کار خانم مرادی باهاشون داشتن و در یک حرکت ناگهانی ایشون رو دادن، همسرتون زمین میخورن و میشن! ضربه‌ای که به سرشون وارد شده شدید بوده و هنوز به‌هوش نیومدن؛ دکتر👨‍🔬 میگه تا به‌هوش نیان میزان آسیب مشخص نمیشه؛ متأسفانه معلوم نیست کی به‌هوش بیان...ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۷۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۵ : 🔻 📍معاینه‌ها که انجام شد رها نگاهش🧐 را از پنجره به آسمان🌒 دوخت. آسمان غبار گرفته! صدرا: _خوبی رها؟ _رها# تلخ شد، شد، برای مردی که میخواست مرد باشد برایش: _خوب؟ باید تا خوب باشم. با روزای قبل فرقی ندارم؛ شما برید به کارتون برسید! صدرا: _رها! این حرفا چیه؟ تو زن 🚺 منی رها: _زنت اومد دنبال ، زنت اومد تو رو بگیره! گفتم که ربطی به من نداره، گفتم که زنش نیستم، گفت برو... گفتم نمیتونم؛ گفتم نمیشه! اما گفت با تو حرف🗣 میزنه، گفتم صدرا 🧑‍🦱این روزا به حرف‌تو نیست، گفت توئه! کدوم تقصیر؟ چرا هیچکس رفتار بدشو نمیبینه؟ نمیبینه دل💔 میشکنه؟ نمیبینه کاراش باعث میشه کسایی که دوستش 🥰داشتن از دورش برن! به من چه که تو نگاهت سرد شده؟ به من چه که تو رو حقش میدونه! من چیه؟ صدرا: _آروم باش رها؛ همه چیز درست میشه! رها: نه تو خونه‌ی🏠 پدرم جا دارم نه تو خونه‌ی شوهرم🚹، چی درست میشه؟ +آیه مداخله کرد: _رها... این توئه، مواظب باش نشی! از اتاق بیرون رفت. نیاز داشت خودش را دوباره ، آخر دلش شکسته 💔بود! صدرا☹️ حس شکست میکرد. این روزهایش 😖خسته بود... خسته 😫بود و مردش نبود. خسته😩 بود و مردش نبود. _زود بود که باشد برای ! رها آیه میخواست برای ... _رها آیه میخواست برای ؛ آیه شاید آیه‌ی خدا باشد برای او و رهایی که برای این روزهایش بود. +رها را که به خانه 🏡 آوردند، خانم با لبخند🙂 نگاهش کرد: _خوبی مادر؟ _رها نگاهش رنگ تعجب😳 گرفت. لبخند😊 محبوبه خانم عمیق‌تر شد: _اینقدر عجیبه؟ من اونقدرا هم بد نیستم که الان تعجب😟 کنی، ما رو ببخش، اصلا نمیدونم چرا راه رو غلط رفتم؛ اما خوشحالم که این باعث شد تو به زندگی ما بیای +نگاه 🙂رها به پشت سر محبوبه خانم افتاد. مادرش بود که نگاهش میکرد. _مامان! +جانم دخترکم؟ _رها خود را در مادر رها کرد و هر دو گریستند😭... رها اشک صورت مادر را پاک کرد: _اینجا چیکار میکنی؟ چطور اینجا رو پیدا کردی؟ +هفته قبل پدرت کرد و ...ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۷ : 🔻 _محبوبه خانم: _ ما رو ببخشه، 📍اون‌موقع زیاد بود. اون‌موقع نفهمیدم برادر شوهرم به پدرش چی گفت که قبول کرد بگیره، فقط وقتی که کارها تموم شده بود به ما گفتن. فرداش میخواست رها رو عقد💍 کنه که صدرا🧑‍🦱 جلوشو گرفت. میگفت یا بدید یا کنید؛ مخالف بود. _خودش و اصلا راضی به این کار نبود. میگفت نیست، اما وقتی دید اونا زیر بار نمیرن راهی نداشت جز اینکه حداقل خودش با ازدواج💍 کنه. بهم گفت کنم تا یکسال⏳ بگذره و دختره رو میده که بره سراغ زندگیش! _میگفت با اون سن و سال این دختر رو میکنه تا زنده است میشه دستشون. منو فرستاد جلو که راضی شدن بشه. پسرم آدم بدی نیست! ما نمیخواستیم اینجوری بشه، شدیم بین بد و بدتر انتخاب کنیم! حاج علی: _پس مواظب این امانتی باشید که این یکسال📆 بهش سخت نگذره! محبوبه خانم: _فکر کنم دل💓 صدرا لرزیده براش! با رفتارای بدش خیلی بد از چشم😏 همه افتاده، الان حتی دیگه صدرا🧑‍🦱 هم علاقه‌ای بهش نداره! همه‌ی فکرشو درگیر کرده، نمیدونم چی میشه! رها اصلا صدرا رو میپذیره یا نه! حاج علی: بسپرید ، خدا خودش رو براشون رقم میزنه ان‌شاالله🤲 آیه لبخند😊 زد به مادرانه‌های محبوبه خانم. زنی که انگار بدش نمی‌آمد رها عروس👰‍♀ خانه‌اش باشد. رهایی که به جرم نکرده همراه این روزهایشان بود... 🌺🍃چند روزی تا مانده بود. خانه بوی عید نداشت. تمام ساکنان این🏡 خانه عزادار😩 بودند. پدر، پسر، همسر... شهاب نبود، سینا نبود، سیدمهدی هم نبود... سال بعد چه؟ چند نفر می‌آمدند و چند نفر می رفتند؟ فقط میداند...! *** ☎️تلفن زنگ خورد. روز بود ، و همه در خانه 🏡بودند؛ صدرا 🧑‍🦱جواب داد و بعد از دقایقی⏳ رو به خانم کرد: _مامان... آماده شو بریم! بچه‌ی 🚼سینا به دنیا اومده. خانم اشک😢 و لبخندش ☺️در هم آمیخت. به سرعت خود را به بیمارستان🏥 رساندند. صدرا: _مامان، تو رو خدا گریه😥 نکن! الان وقت ؛ امروز شدی ها! خانم اشک😥 را از روی صورتش پاک کرد: _جای سینا خالیه، الان باید کنار زنش بود و بچه شو🚼 بغل میکرد! _پرستار👩‍🔬 بچه را آورد. خواست در آغوش مادرش بگذارد که رو برگرداند. محبوبه خانم: _چی شده عروس👰‍♂ قشنگم؟ چرا بچه‌تو 🚼بغل نمیکنی؟ معصومه: _نمیخوام ببینمش! صدرا: _آخه چرا؟ _عمویش جوابش را داد: _معصومه نمیتونه بچه🚼 رو نگه داره، تا آخر عمر که نمیتونه تنها بمونه، باید ازدواج💍 کنه! یه زن که بچه داره خوبی براش پیش نمیاد؛ الان یه خوب داره،امابچه 🚼 رو قبول نمیکنه! صدرا ابرو در هم کشید😠: _هنوز معصومه تموم نشده، هنوز چهار ماه و ده روز از سینا نگذشته! درسته بچه به دنیا اومده اما باید تا چهارماه و ده روز صبر کنه، شما مادر عزادار🥺 منو نگه نداشتین، لااقل حرمت رو حفظ کنید! _صدرا🧑‍🦱 از اتاق بیرون رفت. محبوبه خانم سری به تاسف☹️ تکان داد و کودک را از پرستار👩‍🔬 گرفت: _خودم نگهش میدارم، تو به زندگیت برس! +کودک🚼 را در آغوش گرفت و اشک😢 روی صورتش غلطید. رو برگرداند گفت: _صدرا تسویه حساب میکنه، کارهای قانونیشم انجام میده که بعدا مشکلی پیش نیاد! _چقدر درد دارد که را با به کامت بریزند! ⏪ ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۸ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۹ : 🔻 📍صدرا 🧑‍🦱به پهنای صورت لبخند😂 زد... "ممنونم 🙏! ممنون که هستی خاتونم! ممنون که میشوی برای تنهایی‌های یادگار برادرم! تو خدا هستی خاتون!" در اتاقی که با شریک شده بود نشسته و مقابلش روی زمین در 😴خواب بود. در زد و وارد شد: _مبارکه! زودتر از من شدی ها! هنوز نگاهش👀 به مهدی بود: _میترسم😰 آیه، من از مادری هیچی نمیدونم! آیه: _مگه من میدونم؟ مادرت هست، هست؛ یادمیگیری، بهش عشقی♥️ رو بده که مادرش ازش دریغ کرد... رها مادر باش؛ فقط مادر باش! باقیش مهم نیست، باقیش با ، این بچه 🚼 خیلی که تو مادرش شدی، که صدرا 🧑‍🦱پدر شد براش! سکوت کرد. دلش برای دخترکش سوخت. 🥺 "طفلک من!" رها: _آیه کمکم میکنی؟ من میترسم!😨 آیه: _من همیشه هستم، تا زنده‌ام کنارتم! از چیزی نترس، برو جلو!ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید