eitaa logo
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
598 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
6 فایل
فضیلت زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست.امام خامنه‌ای 🌹🌹🌹 Admin: @daryaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۵۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۵۷ : 🔻 _خانم که پشت میز نشست رها را خطاب قرار داد: _چرا اینقدر دیر برگشتی؟ اینجا خونه‌ی🏚 بابات نیست که هر وقت میخوای میری و میای! صدرا 🧑‍🦱وارد آشپزخانه شد: _من که بهتون گفتم، اونجا شرایط خوب نبود، من گذاشتم باشه. خانم زند: _اینجا هم شرایط خوب نبود! صدرا: _مادر جان، تمومش کن! اون با من رفته، اگه کسی رو میخواید که کنید، اون منم، چون هر بار من خودم بهش گفتم بمونه اونجا، رها... بشین با ما شام🥘 بخور! خانم زند اعتراضی کرد: _صدرا! چی میگی؟ من با پسرم سر یه سفره؟! صدرا توضیح داد: _برادر رها باعث مرگ سینا شده، رها تصمیم اشتباهه عموئه،... از چه خبر؟ نمیخواد برگرده خونه؟ هنوز ایستاده بود. خانم زند: _نزدیک وضع حملشه🚺، پیش مادرش باشه بهتره! صدرا: _آره خب! حالا کی برمیگرده؟تصمیمش چیه؟ همینجا زندگی میکنه؟ رها... تو چرا هنوز ننشستی؟ خانم زند: _اون سر میز نمیشینه! هنوز تصمیم نگرفته کجا زندگی کنه، میگه اینجا پر از و نمیتونه تحمل کنه، حالش بد میشه! در ذهن صدرا و رها نام نقش بست. آیه که همه جا دنبال مردش بود و این خاطرات آرامَش می‌کردند! صدرا🧑‍🦱 بلند شد و برای رها روی میز گذاشت. صندلی🪑 برایش عقب کشید و منتظر نشستنش شد. رها که نشست، خانم زند قاشقش🥄 را در بشقاب رها کرد و اعتراض آمیز گفت: _صدرا؟! صدرا روی صندلی‌اش🪑 نشست: _عمو تصمیم گرفت خون‌بس🩸 بگیره و شما قبول کردید، حالا من تصمیم گرفتم اون اینجوری زندگی کنه شما هم لطفا قبولش کنید، بهتره عادت کنید، رها عضو این خونه🏡 است!ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۵۹ : 🔻 📍مقابل جایگاه ایستاده بودند. همه با لباسهای یک دست... گروه موزیک 🎺مینواخت و صدای جمهوری اسلامی در فضا پیچید و پس از آن نوای زیبایی به گوشها👂 رسید: شهید... شهید... شهید... 🥀 ای تجلی ایمان... شهید... شهید... +شعر خوانده میشد و ارمیا 🧑نگاهش به حاج علی بود. در میان زنان بود... زنان ! نمیدانست کدامشان است اما سیدمهدی را حس میکرد. سیدمهدی انگار همه جا با بود. +همه جوان بودند... بچه‌های کوچکی👦🧒 دورشان را احاطه کرده بودند. تا جایی که میدانست همه‌شان دو سه بچه داشتند، بچه‌هایی که تا همیشه از شدند... +مراسم برگزار شد، و لوحهای تقدیر 🖼 بزرگی که آماده شده بود را به دست فرزند👩‍👧‍👦 و یا همسر شهید🥀 میدادند. نام سیدمهدی علوی را که گفتند، زنی از روی صندلی🪑 بلند شد. قدم برمیداشت! راه میرفت، انگار آیه هم یک شده بود؛ +شاید اینهمه سال با یک ارتشی 👨‍🎨 سبب شده بود اینگونه به بکشد خانواده‌ی شهدای ایران را! آیه مقابل رئیس عقیدتی سیاسی ارتش ایستاد، را به دست آیه داد. آیه دست دراز کرد و لوح🖼 را گرفت: _ممنون _سخت بود... فرمانده حرف🗣 میزد و آیه به فکر میکرد... جای تو اینجاست، اینجا که جای من نیست مرد! آنقدر خاطراتش بود که مکان و زمان ⏳را گم کرد. حرفها تمام شده بود و آیه هنوز نشان نداده بود: _خانم علوی... خانم علوی! صدای فرمانده نیروی زمینی بود. آیه به خود آمد و نگاهش هشیار شد: _ببخشید. +حالتون خوبه؟ آیه لبخند تلخی😒 زد: _خوب؟ معنای خوب را گم کردم راه رفته را برگشت... برگشت و رفت... رفت و نگاه👀 مردی که نگاهش غمگین بود. ⏪ ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۶۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۱ : 🔻 🎞فیلم را پخش کرد.... _مردش رنگ بر چهره نداشت. صورتش پر از گرد و خاک بود... لب‌هایش خشک و ترک خورده بود. 😰 "برایت بمیرم مرد، چقدر درد داری که رنگ زندگی از چشمانت رفته است؟"😔 _لبهایش را به سختی تکان داد: _سلام🤚 بانو! قرارمون بود که تا لحظه آخر باهم باشیم، انگار لحظه‌های آخره! به رسیدم و مثل شدم... دعا🤲 کن که به مقام برسم... نمیدونم خدا قبولم میکنه یا نه! ببخش بانو... ببخش که تنها موندی! ببخش که بار زندگی رو روی شونه‌های تو گذاشتم... _سرفه😮‍💨 کرد. چندبار پشت سر هم: _... تو بلدی روی پای خودت بایستی! نگرانی من تنهاییته! نگرانی من، بی‌هم‌نفس شدنته! آیه... زندگی کن... ب😕ه خاطر من... به خاطر دخترمون🧒... کن! کن اگه بهت بد کردم... +به سرفه😮‍💨 افتاد. یا زهرا یا زهرا (س) ذکر لبهایش بود تا برق چشمهایش👀 به گرایید. اشکهایش😥 را پاک کرد. دوباره فیلم📽 را نگاه کرد. فیلم را که در گوشی‌اش 📱ریخت، تشکر کرد. ارمیا 🧑متاثر شده بود...☹️ _برای خودش بود که سال‌ها با او بود و هرگز پا پیش نگذاشته بود برای دوستی! این مرد زندگی بود. این مرد قلبش🫀 به بود نیمه‌های شب🌗 بود و ارمیا 🧑هنوز در خیابان قدم میزد. " آه سید... سید... سید! چه کردی با این جماعت! کجایی سید؟ خوب شد رفتی و ندیدی زنت روی خاک قبرت افتاد! خوب شد نبودی و ندیدی شکست! خوب شد نبودی ببینی زنت غم بغل گرفت! آه سید... رنگ پریده‌ی😓 آیه‌ات را ندیدی؟ آن لحظه که لحظه‌ی جان کندنت را برایش به تصویر کشیدی یادت به قول قرار آخرت بود و یادت نبود آیه‌ات میشکند؟ یادت بود به اما یادت نبود آیه‌ات ؟ آیه‌ات رنگ بر رخ نداشت! آیه‌ات گویی بالای سرت بود که عاشقانه♥️ نگاه در چشمانت می‌انداخت و صورتت را می کاوید! سید... سید... سید! چه کردی با 🧕! چه کردی با دخترکت🧒! چه کردی با من! من که چند روز است را دیده‌ام، را دیده‌ام، را دیده‌ام، از خاموش همسرت جان دادم! تو که همه چیز داشتی! چرا رفتی؟ چرا نمیکنم؟ چرا تو و زنت را نمیفهمم؟ چرا را نمیفهمم؟ اصلا تو چه دیدی که ☠مرگ شدی؟ چه دیدی که از گذشتی؟ چه گفتی که از تو گذشت! آیه‌ات چه میداند که من شده‌ام از درک آن؟ چه دیدی که دنیایی را رها کردی که من با همه‌ی نداشته‌هایم دو دستی به آن چسبیدهام!" "این چه داستانیه؟ این چه داستانیه که منو توش انداختید؟ چرا من باید تو ماشین 🚗 پدرزن تو بشینم!؟" _کار و زندگی‌اش به هم خورده بود. روزهایش را گم کرده بود. گاهی تا اذان 🕌 صبح 🌤بیدار بود و به مسیح نگاه میکرد. گاهی قرآن📕 روی طاقچه‌ی یوسف را نگاه میکرد. نمیدانست چه میخواهد ، اما چیزی او را به سمت خود میکشید. خودش را روی میدید و سیدمهدی را روی ! سیدمهدی شده بود و ! شده بود این سالهایش... شده بود ! " تو که سالها کنارم بودی و نکردی! شاید هم این من بودم که از تو رو برگرداندم! و تو از روزی که رفتی مرا به سمت خود کشیدی! درست از روزی که رفتی، دنیایم را عوض کردی! منی که از تو و آیه‌ات فراری بودم، منی که از جنس تو نبودم، از تو نبودم! سید... سید... سید! " "تو لبخند😀 خدا را داشتی سید! تو خدا را داشتی! مثل آیه‌ات! آیه‌ای که شبیه لبخند خداست!" به خانه🏘 که رسید، مسیح و یوسف در خواب 😴بودند. در جایش دراز کشید. 🕌 اذان صبح را میگفتند که از خواب پرید. لبخند☺️ زد... سیدمهدی با او حرف زده بود. خدا کرده بود. ارمیا متولد شد... ⏪ ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری ❤️ قسمت ۶۲ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۳ : 🔻 +آرام روی تخت🛏 دراز کشید و خود را سر جای همیشگیِ مردش کرد: 🕊_هوا سرده بانو، یه پتو روت بکش سرما نخوری! تو که سریع سرما❄️ میخوری، چرا مواظب نیستی بانو؟! +گوشه پتو را روی خود کشید. چشم بست و خواب 😴 او را در آغوش کشید... 🕊-آیه بانو... بانو! آیه لبخند☺️ زد: _برگشتی مهدی؟ 🕊_جایی نرفته بودم که برگردم بانو! من همیشه پیشتم، تو جدیدا شدی بانو!، واسه همینه که موندی بانو! آیه لب 🥺ورچید: _نخیرم! من تنها نیستم، خیلی‌ام دختر خوب و حرف گوش کنی‌ام! 🕊_تو همیشه بودی بانو! _زمین تکان خورد... آیه نگاهی به اطراف کرد. مردش لبخند میزد، انگار روی کِشتی🛳 بودند. مهدی به او نزدیک شد. را از سرش برداشت و دیگری روی سرش کشید. باز لبخند😊 زد و آیه به عقب کشیده شد. خود را روی دید... کشتیِ 🛳مهدی وارد آب‌های آزاد شد، و از تمام کشتی‌های اطراف جدا شد، دور و دورتر شد... آیه فریاد زد:🗣 _مهدی!! از خواب💤 پرید... نفس گرفت؛ رو به عکس مردش کرد: " کجایی مرد من!؟ چرا را عوض میکنی؟ چرا چیزی را میخواهی که خارج از توان من است؟ تو که آیه‌ات را میشناسی!" +از پدر خواب را یاد گرفته بود. حداقل این ساده اش را خوب میفهمید، عوض کردن ، عوض کردن است و سید مهدی همسری اش را از سر آیه برداشت. از جایش بلند شد، سرش گیج رفت. روی تخت🛏 نشست... صدای در خانه درآمد، از جا بلند شد و چادرش را بر سر کشید. پشت در بود! +سلام خانم علوی!🤚 _سلام آقای کلانی!🤚 کلانی: _تسلیت◾️ عرض میکنم خدمتتون! _ممنونم! مشکلی پیش اومده؟ هنوز تا سر ماه مونده! _به خاطر خونه نیست؛ حقیقتش میخواستم بدونم شما کی بلند میشید! حالا که همسرتون فوت کردن، دیگه باید خونه🏚 رو تخلیه کنید! آیه ابرو 😠درهم کشید: _منظورتون چیه؟ ما قرارداد داریم! _همسرم دوست نداره حالا که همسرتون کردن اینجا باشید، اگه امکانش هست در اسرع وقت خونه🏚 رو خالی کنید! محکم و جدی گفت: _با اینکه حق این کار رو نداری و حق با منه اما من نماز📿 میخونم، جای شک‌دار نماز نمیخونم! خونه🏡 پیدا کردم باهاتون تماس📞 میگیرم؛ پول پیش منو آماده کنید لطفا، خدانگهدار! در را بست... پشت در🚪 نشست. "رفتی و مرا خانه به دوش🐌 کردی؟ گناهم چیست که تو رفته‌ای؟" به پدر که زنگ📞 زد، صدایش میلرزید. شب پدر رسید... آیه میکرد برای که باید آنقدر زود دل🫀 بکند. به جای جای خانه🏚 نگاه میکرد... این آخرین خانه آیه و مردش بود؛ چگونه بکند از این ؟ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۵ : 🔻 +چشمان👀 رها کرد که بودنش خواسته‌ی او هم هست! آیه: _قبوله؛ فقط پول💴 پیش و اجاره رو به توافق برسیم من مشکل ندارم! قبل از مستقل شدنتون هم به من بگید که بتونم به موقع خونه🏡 رو خالی کنم. +حاج علی هم اینگونه بود، شهر غریب و تنهایی دخترکش دلش💓 را می‌لرزاند، حالا دلش آرام بود که مردی هست، رهایی هست! صدرا: _خب حالا دیگه ناراحت نباشید سید! کی بیایم برای اسباب‌کشی؟ رها: _آیه که هنوز خونه🏘 رو ندیده! صدرا🧑‍🦱 لبخندی زد: _این حرفا ! به خاطر تو هم شده میان! +لبخند😀 بر لب هر چهار نفر نشست. صدرا تلفنش 📱را درآورد و گفت: _به ارمیا 🧑و دوستاش زنگ بزنم خبر بدم که لباس کارگری‌هاشونو دربیارن! حاج علی: _باهاش در ارتباطی؟ صدرا: _آره، پسر خوبیه؛ رفاقت بلده! حاج علی: _واقعا پسر خوبیه. اون روز که فهمیدم ارتشیه🧑‍🎨 کردم، فکرشم نمیکردم. صدرا: _آره خب، منم کردم. 📆 روز اسباب‌کشی فرارسید. و نگذاشتند دست به چیزی بزند. همه‌ی کارها را انجام دادند و آخر شب بود که تقریبا چیدن خانه‌ی🏡 آیه تمام شد. +خانه‌ی خوبی بود اما نسبت به خانه‌ی🏡 قبلی کمی کوچکتر بود. حالا که در دو متر خاک است چه اهمیت دارد خانه؟ +ارمیا 🧑دلش آرام گرفته بود. نگران😒 تنهایی این زن بود. کار دنیا به کجا رسیده که برایش دل💔 میسوزانند؟کار دنیا به کجا رسیده که دردش را هم میدانند. 📸مردش را روی دیوار نصب کرده بودند. _نمیدانست چه کسی این کار را کرده است ولی بود، اصلا چه اهمیت دارد که بداند ارمیا 🧑با چه عشقی آن قاب عکس🖼 را کنار عکس نصب کرده است؛ اصلا چه اهمیت دارد که بداند ارمیا 🧑 به آیه شده است؟! مقابل مردش ایستاد: " خانه‌ی🏡 جدیدمان را دوست داری؟ کوچکتر از قبلی‌ست نه؟ اما راحت‌تر تمیز میشود!الان که دیگر کسی سراغم نمی‌آید، تو که بودی همه بودند، تو که رفتی، همه رفتند... + این است من، از روزی که رفتی... از روزی که رفتی همه چیز شده! همه‌ی دنیا زیر و رو شده است، راستی مرد من... یادت هست آن لباس‌ها👔 را کجا گذاشتی؟یادت هست که روز اولی که دانستی پدر شده‌ای چقدر لباس👖 خریدی؟ یادت هست آنها را کجا گذاشتیم؟" _صدای زنگ در، آیه را از گفتگو با مردش بازداشت. در را که گشود، رها🧕 بود و صدرا🧑‍🦱 با سینی بزرگ غذا🍱... آیه کنار رفت وارد شدند: _راحتید آیه خانم؟ +بله ممنون، خیلی بهتون زحمت دادم. حاج علی از اتاق بیرون آمد: _چرا کشیدید؟ صدرا: _کاری نکردیم، با مادرم صحبت کردم وقتایی که شما اینجا نیستید، رها بیاد بالا که آیه خانم تنها نباشن! به گفت‌وگوی⏳ دقایق قبلش اندیشید... صدرا: _با مادرم صحبت کردم. وقتی حاجی رفت، شبها🌃 برو بالا، به کارای خونه برس و به مادرم باشه! وقتی هم برگشت، زیاد دورو برش نباش! باشه؟ همانطور که به کارهایش میرسید ، به حرفهای صدرا گوش👂 میداد. این آیه برایش خوب بود، برای دلش💗 خوب بود! _مزاحم زندگی شما شدم. رها اعتراض کرد: _آیه! حاج علی: _ما واقعا شماییم، هم شما هم خانواده؛ واقعا پیدا کردن جای مطمئنی که میوه‌ی دلمو💝 اونجا بذارم کار سختیه. صدرا: _این حرفا رو نزنید حاج آقا! ما دیگه رفع زحمت میکنیم، شما هم شامتون رو میل کنید، نوش جونتون! صدرا 🧑‍🦱که به سمت در🚪 رفت، رها به دنبالش روان شد. از پله‌ها پایین میرفتند که در ساختمان🏠 باز شد و وارد شد...ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۷ : 🔻 رویا شوکه😲 گفت: _تو؟! تو؟! تو به چه حقی روی من دست🖐 بلند کردی؟!... صدرا؟! صدرا: _به همون که اگه نزده بود من زده بودم! تو اصلا فهمیدی چی گفتی؟ همه رو شکستی! _رویا خواست چیزی بگوید که مادر صدرا بلند شد: _بسه رویا! به من زنگ زدی که خبر صدرا رو بگیری، اومدی اینجا که حرف بزنی، راهت دادم؛ اما توی خونه‌ی🏡 من داری به پسرم میکنی؟ برگرد برو خونه‌تون، دیگه ادامه نده! الان هم تو عصبانی😠 هستی هم صدرا🧑‍🦱! بعدا درباره‌ش صحبت میکنیم! کلمه‌ی بعداً را شیر کرد: _چرا بعداً؟ الان باید تکلیف منو روشن کنید! این دختره باید از این خونه🏠 بره! هم خودش و هم اون دوست ! صدرا از میان دندان‌های کلید شده‌اش🥶 غرید: _خفه شو رویا... ! کسی به در🚪 کوبید،... یخ کرد. صدرا 🧑‍🦱دست روی سرش گذاشت. محبوبه خانم لب گزید. "شد آنچه نباید میشد!" _در را خود باز کرد، آمده بود حقش را بگیرد... پا پس نمی‌کشید... که وارد شد، حاج علی گفت. صدرا: _بفرمایید حاجی! شرمنده سر و صدا کردیم، شب اولی🌃 آرامش شما به هم خورد! صدرا بود. های رویا واقعا کرده بود، اما آیه بود. مثل همیشه آرام بود: _فکر کنم شما اومدید با من صحبت کنید. +با تو؟ تو کی باشی که من بخوام باهات حرف بزنم؟ _شنیدم به رها گفتی با دوست باید از این خونه🏠 بری، اومدم ببینم مشکل کجاست! +حقته! هر چی گفتم حقته! شوهرت مُرده؟ خب به درک! به من چه! چرا پاتو توی زندگی من گذاشتی؟ چرا تو هم عین این دختره هوار زندگی من شدی؟ _این دختره اسم داره! بهت یاد ندادن با دیگران چطور باید صحبت کنی؟ این بار آخرت بود! شوهر من مُرد؟ آره! مُرده و به تو ربطی نداره! همینطور که به تو ربط نداره که من چرا توی این خونه🏠 زندگی میکنم! من با خانم صحبت کردم، هم ایشون بودن هم آقای صدرا! شما کی هستید؟ چرا باید از شما اجازه بگیرم؟ رویا جیغ زد: _من قراره توی اون خونه🏠 زندگی کنم! آیه ابرویی🤨 بالا انداخت: _اما به من گفتن که اون خونه🏠 مال آقا صدرا و که میشه ! رها هم با اومدن من به اون خونه مشکلی نداره، راستی... شما برای چی باید اونجا زندگی کنید؟ رها سر به زیر انداخت و لب گزید. 😶 صدرا🧑‍🦱 نگاهش بین رها و آیه در گردش بود. هرگز به با رها در آن خانه فکر نکرده بود! ته دلش رفت برای 🥺 همسرش! مجبوبه خانم نگاهش 🧐خریدارانه شد. دخترک روی چشم، با آن قیافه‌ی ، دلنشینی خاصی داشت... دخترکی که سیاه‌بخت شده بود...!!!ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید