هدایت شده از 🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین🇮🇷 شدند.
آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای😭 کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش👨✈️👨🎨 سرزمینم🇮🇷
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۴۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۴۵ : 🔻
آخر شب 🌘بود که آیه را به خانه 🏚آوردند، جان دل کندن نداشت.
#حجلهای سر کوچه گذاشته بودند... عکسش🧔 را بزرگ کرده و جای جای خیابان نصب کرده بودند. آخرین دستهی مهمانها هم خداحافظی میکردند که آیه آمد...
برای آنها سفره انداختند.
آیه تا بوی مرغ🥘 در بینیاش پیچید، معدهاش پیچید و به سمت دستشویی دوید... #رها دنبالش روان شد میدانست که #ویار دارد به مرغ! میدانست که معدهی ضعیف شدهی آیه لحظه به لحظه بدتر میشود.
#آیه عق🤮 زد خاطراتش را...
عق زد درد و غمهایش را...
عق زد دردهایش را...
عق زد نبودن مردش را..
عق زد بوی مرگ☠ پیچیده شده در
جانش را...
#رها در میزد. صدایش میزد:
_آیه؟ آیه جان... باز کن درو!
یادش آمد...
🕊سید مهدی: _آیه... آیه بانو! چیشدی؟ تو که چیزی نخوردی بانو...درو باز کن!
آیه لبخند☺️ زد و در را باز کرد.
رنگش پریده بود اما لبخندش اضطرابهای سیدمهدی را کم کرد.
_بدبخت شدیم، تهوعهام 🤮شروع شد، حالا چطوری برم سرکار؟!
سیدمهدی زیر بازویش را گرفت روی تخت🛏 خواباندش:
🕊_مرخصی بگیر، اینجوری اذیت میشی...
آه... خدایا!
چه کسی نازش را میکشد حالا😒؟
نگاهی در آینه🪞 به خود انداخت. دیگه تنهایی!
صدای رها آمد:
_آیه جان، خوبی؟ درو 🚪باز کن دیگه!
+رها هست... چه خوب است که کسی باشد، چه خوب است که کسی را داشته باشی در زمان رسیدن به بنبستهای زندگیات.👌
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
هدایت شده از 🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین🇮🇷 شدند.
آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای😭 کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش👨✈️👨🎨 سرزمینم🇮🇷
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۴۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۴۷ : 🔻
صدرا🧑🦱 اخم کرد و ارمیا 🧑سر به زیر انداخت.
#سیدمحمد رنگ به رنگ شد:
_این حرفا چیه میزنی مادر؟! هنوز چند ساعت ⏳از دفن مهدی نگذشته!
الان وقت اتمام حجت کردن با عروست نیست! آیه عزاداره! کفن شوهرش خشک نشده هنوز؛ جای این حرف تو خلوته مادر، ما هنوز مهمون داریم!
#فخرالسادات رو برگرداند:
_گفتنیها رو باید گفت! شما هم شاهد باشید که من گفتم "بعد از بهدنیا اومدن بچه 🚼 به عقد #محمد درمیای." الاقل #عموش براش پدری کنه!
محمد به اعتراض مادر را صدا زد:🗣
_مادر؟!
و از جا برخاست و خانه🏡 را ترک کرد.
#فخرالسادات رو به #آیه کرد و گفت:
_حرفامو شنیدی؟👂
#آیه لب تر کرد، باید حرف میزد وگرنه...
_شنیدم! من هنوز عزادارم🥺. هنوز وصیتنامهی🗞 شوهرم باز نشده! هنوز براش #سوم و #هفتم و #چهلم نگرفتم! هنوز #عزاداریام تموم نشده حرف از #عقد شدنم با مردی میزنید که نه تنها ازم کوچیکتره، بلکه جای برادرمه!
فخرالسادات: _جای برادرته، برادرت که نیست. در ضمن تو از #رسم خانوادهی ما خبر داشتی!
+پس چرا شما بعد از مرگ حاجی با برادرش ازدواج نکردی؟
_من دوتا پسر بزرگ👥 داشتم!
+اگه رسمه، برای همه باید باشه! اگه نه، چرا باید قبول کنم؟
ارمیا 🧑این روی آیه را دوست داشت. #محکم و #مقاوم! #سرسخت و #مودب!
حاج علی: _این بحث رو همین الان تموم کنید!
فخرالسادات: _من حرفمو زدم! نباید #ناپدری سر نوهی من بیاد! نمیتونی بعد از پسرم بری سراغ یه مرد #غریبه و زندگیتو بسازی!
آیه: _دختر🚼 من #پدر داره، نیاز نداره کسی براش پدری کنه
صدای در که آمد، صحبتها را تمام کردند. محمد وارد خانه🏡 شد و گفت:
_زنداداش شب🌃 میرید خونهی پدرتون؟
+زنداداش را گفت تا دهان👤 ببندد!
آیه برایش #حریم برادرش بود؛ سیدمحمد نگاه👀 به #حریم برادرش نداشت...
در راه خانهی🏚 حاج علی بودند.
ارمیا ماشین 🚕حاج علی را میراند و آیه صندلی عقب جای گرفته بود.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
هدایت شده از 🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین🇮🇷 شدند.
آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای😭 کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش👨✈️👨🎨 سرزمینم🇮🇷
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۴۸ : 🔻
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۴۹ : 🔻
_نه از #بابام یاد گرفتم؛ حالا گوشی📞 رو میدی به رهایی؟
+صدرا به رها اشاره کرد صحبت کند:
_سلام🖐 احسان جونم، خوبی آقا؟
احسان کودکانه خندید😁:
_سلام🤚 رهایی، کجایی؟ اومدم خونهتون🏡 نبودی، رفتین #ماه_عسل؟
صدرا قهقهه زد:🤣
_احسان؟!
رها خجالت😞 کشیده بود و سرش را پایین انداخته بود.
+خب بابا میگه!
رها: _نه عزیزم یکی از دوستام حالش بده، من اومدم پیشش، زود برمیگردم!
احسان: _حال منم بده!
رها: _چرا عزیزم؟
احسان با بغض گفت:
_دیشب بابا از #رستوران غذا 🍨گرفت، #مسموم شدم.
#دردانه فرزندش این کار را میکند؟
رها عصبانی😠 شد. کدام مادری در حق دردانه فرزندش، این کار میکند؟ احسان خودش را لوس🙃 میکرد و رها #نازش را میکشید. #مادری میکرد، برای کودکی که مادری میخواست.
_صدرا گوش👂 سپرده بود ،
به #مادرانههای زنی که زنش بود و هرگز مادر فرزندش نمیشد،
دلش ❤️🩹#پدرانه میخواست. چیزی که از آن #محروم بود،
#رویا هرگز بچه🚼 نمیخواست؛
#شرط کرده بود که هرگز بچهدار نشوند، صدرا هم پذیرفته بود که #پدر نشود؛ آیا میتوانست خود را از این #لذت محروم کند؟ #کودکش ناز کند و #همسرش ناز بکشد و صدرا #پدرانههایش را خرج کند.
_لحظهای به همسر رها بودن اندیشید. به احسان که پسرک👦 آنهاست، قلبش🫀 تپش گرفت و #غرق لذت شد.
پدر نشدن #محال بود...
آنهم وقتی مادر کودک اینگونه عاشقانه💞 نوازشگری بداند!
صدرا: _از #احسان برام بگو.
رها لبخند☺️ زد و اخم صدرا را در هم برد :
_پسر خوبیه، خیلی مهربون و دوستداشتنیه! دلش🫀 پاکه، وقتی با چشمای قشنگش 👀نگام میکنه دلم♥️ ضعف میره براش.
_رنگ از رخ صدرا رفت و وقتی برگشت بیشتر کبود🥶 بود.
رها ادامه داد:
_اولین باری که دیدمش دلم😒 براش سوخت! 'کوچولو و با صورت #کثیف...چطور #امیر و #شیدا میتونن این کارو با این بچه👦 انجام بدن!
+نفس رفته بازگشت، #رگ_غیرت خوابید.
#رها با شنیدن نام #احسان، یاد #نامزدش💍 نکرد، یاد احسان کوچک #همخون🩸 او افتاد؛ یعنی واقعا رها اهل #خیانت نبود؟!
حتی در ناخودآگاهش؟!
حتی بعد از تماس📞 رویا که همهاش را شنیده بود؟
صدرا: _رها... من منظورم #نامزدته!
این بار رنگ از رخ رها😱 رخت بست:
_خب چی بگم؟
صدرا: _دیگه ندیدیش؟
_برای سه ماه رفته بود #عسلویه، میخواست یه سر و سامونی به خودش و زندگیش بده و بیاد برای #عقد و... هیچ خبری ازش ندارم.
صدرا: _به هم تلفن ☎️نمیزنید؟
رها: _نه؛ #محرم نبودیم که... #ارتباط داشتن با نامحرم به مرور باعث #شکستن یه حریمهایی میشه، نمیخواستم احساسم با هوس #آلوده بشه!
صدرا: دوستش❣ داری؟
رها #سکوت کرد.
صدرا دلش💓 لرزید:
_دوستش داری؟
رها سرش را به سمت شیشه برگرداند و گفت:
_چیزی بود که گذشت، بهش فکر🧐 نمیکنم، اگه حسی هم داشتم چالِش کردم و اومدم تو خونهی🏡 شما!
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
هدایت شده از 🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین🇮🇷 شدند.
آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای😭 کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش👨✈️👨🎨 سرزمینم🇮🇷
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۵۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۵۱ : 🔻
_…..تویی که نگاهت😕 پر از حسرته، #آیهای که مونده با یه بچهی بیپدر، بچهای🚼 که شاید #عموشو پدر صدا کنه؛
شاید آیه خانم #قویتر از رها باشه و زیر بار ازدواج💍 با برادر شوهرش نره، اما آخرش میشه #تنهایی تا مرگ☠!
ما از جنس اونا نیستیم...
_بهش فکر 🧐 نکن! منم سعی میکنم بهش فکر نکنم. میدونم روزی که #رهاش کنم #پشیمون میشم و #حسرت زندگی باهاش همیشه توی قلبم🫀 میمونه!
_تو که داریش، رهاش نکن!
صدرا: _ندارمش، گفتم که #نامزد دارم؛ اون از #جنس خودمه، #افکارش مثل منه... لباس👗 پوشیدنش مثل منه؛ به خاطر اون خیلی دل💔 رها رو شکستم، #رها هیچوقت اونطور که آیه خانم عاشق♥️ سید مهدی بود عاشق من نمیشه! رها حق داره عاشق بشه.
_جایی در قلبش🫀 با این حرف درد گرفت.
ارمیا: _نامزدت ارزش از دست دادن این دختر رو داره؟
_نه! ارزشش رو نداره؛ اما فرق من و رها، فرق الماس💎 و #زغال سنگه.
ارمیا: _چرا از #جنس اون نمیشی و برای خودت نگه نمیداریش؟
_تو میتونی از #جنس سید مهدی بشی؟
ارمیا: من فکرشم نمیکنم، کار سختیه!
_منم نمیتونم، به این زندگی #عادت کردم؛ #سخته خودم و بعد اینهمه سال زندگی آزاد، تو قید و بند دست و پا گیر کنم.
ارمیا: اگه عاشق♥️ باشی میتونی!
_نه من عاشق رها هستم و نه تو عاشق آیه خانم!
ارمیا: شاید یه روز عاشقش♥️ بشی!
_امکان نداره، منَم عاشق بشم اون عاشق❤️🩹 نمیشه!
ارمیا: خدا رو چه دیدی؟ #مسیح میگه خدا هر روز #معجزه میکنه... هر بار که صداش کنی، برات معجزه میکنه!
رها با ظرفی🫕 در دست بیرون آمد.
ارمیا👱 و صدرا 🧑🦱روی رختخوابشان نشستند.
رها ظرف را به سمت صدرا گرفت:
_حاج علی برای آیه یه کم #حلوا درست کرده، شما هم یه کم بخورید، خوشمزهست.
+صدرا ظرف را گرفت و اندکی را در دهان گذاشت. #طعمش ناب بود به سمت ارمیا گرفت:
_این چه طعم خوبی داره.
رها: _آخه با آرد کامل و شیره انگور🍇 و کرهی محلی درست شده، گلابشم، #گلاب ناب درجه یکه؛
میگن #حلوا غم زدهست، هم شیرینی🍩 داره که #قند_خون رو تنظیم کنه،هم #گلاب داره که سردیه، غم رو از بین ببره.
صدرا: وقتی سینا مُرد، کسی نبود برامون از اینا درست کنه!
صدایش #حسرت داشت.
رها سرش😔 را پایین انداخت:
_متاسفم!
صدرا به او لبخند😊 زد:
_نگفتم که بگی متاسفی، گفتم که برای ما هم درست کنی.
_رها رفت تا ظرف دیگری که دستش بود را برای #سایه و #آیه ببرد. آیهی شکستهی این روزها...حاج علی هم آمد و برقها خاموش شد.آیه با اکراه اندکی حلوا خورد و
همه به خواب😴 رفتند؛
شاید هنوز ساعتی⏱ نگذشته بود ...
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
هدایت شده از 🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین🇮🇷 شدند.
آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای😭 کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش👨✈️👨🎨 سرزمینم🇮🇷
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۵۲ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۵۳ : 🔻
_....تمام عشقش♥️ به این بود که #آقا اجازه داده! غرق لذت بود که #رهبرش اذن داده! برای مُردن نرفت! برای #آزادی_حرم رفت! میگفت باید #آزاد بشه و مثل بیبی جانم حضرت معصومه #امن و پر از زائر باشه!
+میگفت یه روز سه تایی میریم که دل♥️ سیر زیارت کنیم! من زنجیر⛓ پای مَردَم نبودم... من نفس امّاره نبودم....من ابلیس👺 نبودم براش!
📕 قرآن بالای سرش گرفتم، پشت سرش آب🚰 ریختم! آیةالکرسی خوندم براش و سپردمش دست #علمدار کربلا!
+ مگه نمیگن پشت هر مرد موفقی یک زنه؟ من اونو به بالاترین مقام رسوندم... حالا اون رها شده از دنیا و من تو فشار قبر موندم!
#آیه حرف میزد و هق هق🥲 میکرد....
#رها نوازشش آیه حرف میزد و #سایه کنارش اشک 😢میریخت. حاج علی به در🚪 تکیه داده بود.
ارمیا 🧑حسرت به دلش مینشست.
صدرا 🧑🦱در خود میپیچید!
_چقدر درد در قلب🫀 این زن است! چقدر حرفهای ناگفته دارد این زن! این آیهی زندگی سیدمهدی است،
چرا آیهاش را میشکنند؟
آیه که به خواب😴 رفت،...
هیچ چشمی 👀روی هم نرفت... حال بدی بود. حرفهای مانده بر دل♡ آیه حال بدش را به همه داده بود. حالا خوب #درد آیه را میدانستند. بخشی از درد بزرگ آیه!
🕌اذان که گفتند،
حاج علی در سجده هق هق🥲 میکرد. نماز📿 صبح که خواندند، چشمها سنگین شد و کسی نگاه خیره مانده به پنجره 🪟زنی که قلبش🫀 درد داشت را ندید!
🕊سید مهدی: _سر بلند کن بانو! اینهمه صبر کردم تا
مَحرمم بشی، اینهمه سال نگاه دزدیدم که پاکی عشقم♥️ به گناه یه نگاه 👀گره نخوره، حالا نگاه نگیر
که دیگه طاقت این خانومیتو ندارم بانو!چشماتو از من نگیر بانو! همیشه نگاهتو👀 بده به نگاه من!
#آیه که سر بلند کرد، #سیدمهدی نفس گرفت:
🕊_خیلی ساله که منتظر این لحظهام که بانوی #قصهام بشی... که بزرگ بشی بانو! که بیام #خواستگاریت! نمیدونی چقدر سخت بود که صبر کنم...که دلم بلرزه 💓و بترسه که کسی زودتر از من نیاد و ببردت... که کسی بله رو ازت نگیره و دست من از دامنت باز بمونه بانو!
آیه #دلبری کرد:
_دلم 💗خیلی سال پیش لرزید، برای یه پسر که یه روز با لباس نظامی🧑🎨 اومد تو کوچه...
دلم لرزید💗 برای قدمهای محکمش، قدمهایی که سبک و بیصدا بود... دلم لرزید💓 برای چشمای خستهاش، چشمایی که #نجیب بود و نگاه میدزدید از من!
🕊سید مهدی: _آخ بانو... بانو... بانو! نگو که خستگی من با دیدن #دختر_حاجی به در میشد، که امید من اون دختر حاجی بود! به امید دیدن تو هر هفته میومدم تا قم که نفس بکشم توی اون کوچه...
آیه ریز خندید☺️!
َ #آه کشید. جایت خالیست مرد...
📆روز بعد، همه رفتند و رها ماند. سوم و هفتم را که گرفتند، باز هم همکاران سید مهدی خود را رساندند.
ارمیا👨🎨 اینبار با همکارانش آمده بود.
با آن لباسها و کلاه سبز کجش...
حاج علی متعجب😳 به ارمیا و یوسف و مسیح نگاه میکرد:
_نمی دونستم 'همکار سید مهدی هستین!
ارمیا: _ما هم تا موقع #تشییع نمیدونستیم!
ارمیا از همیشه آرامتر بود... از همیشه ساکتتر! این یوسف و مسیح را میترساند.
ارمیای🧑🎨 این روزها، با همیشه فرق داشت.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
هدایت شده از 🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین🇮🇷 شدند.
آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای😭 کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش👨✈️👨🎨 سرزمینم🇮🇷
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۵۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۵۵ : 🔻
_....به #دانستههایت غرّه نشو که به لحظهای فراموشی بند است...
آیه بانو... من تمام روزهایی را که کنارت زندگی کردهام را عاشقانه💞 به خاطر سپردهام،
نترس از #تنهایی بانو! نترس از #نبود من بانو! کسی هست که نگاهش👀 را به امانتم دوخته و #امانتدار خوبی هم هست؛
_اگر مادرم غم😥 در دلت نشاند، بر من ببخش... ببخش بانو، #مادر است و دلشکسته، رفتن پدر👨🦳 کمرش را خم کرده بود. نبود من درد بر درد کهنهاش گذاشته است.
#وصیت اموالم را به #پدرت سپردهام. هیچ در دنیا ندارم و داشتههایم برای توست. بانو...
مواظب خودت، دخترکم🧒 و مردی که نیازمند ایمان تو است باش!
#حلالم کن که تنهایت گذاشتهام! تو را اول به #خدا و بعد به او میسپارم!
+ بعد از من زندگی کن و زندگی ببخش! تو آیه ی زیبای خدایی! من در انتظارت هستم و به امید دیدار دوبارهات چشم به راه میمانم.
🕊✍همسفر نیمهراهت «سید مهدی علوی»
♡♡♡♡♡
آیه نامه📃 را خواند و اشک😭 ریخت... نامه را خواند و نفس زد...
"در خوابت چه دیدهای که مرا رها کردی؟ آن َمرد کیست که مرا به دستش سپردی؟
تو که میدانی تا دنیا دنیاست تو مرد منی! تو که میدانی بیتو دنیا🌗 را نمیخواهم! در آن خواب چه دیدهای مرد؟
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید