عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #117 ای کاش خدمتکار اینطرف ها بود و میومد کمکم میکرد تو این فکر ها
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#118
نمیدونم چقدر گذشته بود اما زود بود لباسی که خریده بودیم رو پوشیده بود
موهاش رو هم مرتب شونه کرده بود
به طرف در رفت و گفت نمیای؟؟
هنوز دو قدم نرفته بودم که احساس کردم
کفشم داره اذیت میکنه
با چهره ای غمگین به طرف در رفتم
آرشام دستش رو به طرفم دراز کرد اما چشم غره ای نثارش کردم
متعجب گفت:
_چی شده ؟؟
به پام اشاره کردم و گفتم:
_کفشه خیلی اذیتم میکنه زیادی پاشنه بلنده
آرشام خندید و گفت:
_خب ده سانتیه دیگه برای شما خانم ها که این عادیه
اخم کردم و گفتم:
_نه برای منی که همش کتانی میپوشم یا کفش های راحتی عادی نیست
آرشام با خنده:
_خودت که پاشنه اش رو دیدی خب میگفتی
نمیخوای منم نمیخریدم
کاملا حق داشت کفش انقدر خوشگل بود که موقع خرید به پاشنه اش اهمیت ندادم
با ناراحتی سرم رو پایین انداختم ......
آرشام با مهربانی که ازش بعید بود به طرفم اومد و گفت:
_باشه دیگه ناراحت نباش به نظرم خیلی هم خوب شد چون نمیتونی...
اما سریع ادامه حرفش رو خورد
یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وپنجاه_یک باصدای زنگ موبایلم چشم باز کردم وبه ساعت گوشیم نگ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وپنجاه_دو
دلم نمیخواست بخاطر من بمیره! اصلا دلم نمیخواست باعث مرگ کسی باشم!
روندم سمت خونشون.. یک ربعه خودمو رسوندم..
هرچی زنگ زدم کسی درو باز نکرد.. یادم افتاد خاله اینا همیشه کلید اضافه زیر جاکفشی میذاشتن..
با یه کم جست وجو کلیدو پیدا کردم..
درو باز کردم و وارد خونه شدم..
ترلانو روی کاناپه درحالی که بیجون افتاده بود دیدم..
_لعنتی!
دستشو گرفتم.. یخ زده بود.. صداش زدم..
_ترلان؟ ترلان!
بیدار نمیشد.. بلندش کردم و به سمت در حرکت کردم..
_این چه کاریه تو میکنی آخه؟ جونت اینقدر بی ارزشه که واسه منه احمق ازخودت دریغش میکنی؟؟؟؟؟
بردمش توی ماشین.. برگشتم بالا.. شال ومانتوشو چنگ زدم ودوباره برگشتم وبه سرعت به سمت بیمارستان حرکت کردم!
_خداکنه نمیره! وگرنه تاآخر عمرم خودمو نمیبخشم!
رسیدم.. پیاده شدم ودر صندلی عقب رو باز کردم.. ترلانو بغل کردم وبه سرعت به سمت اورژانس دویدم..
_یکی کمک کنه!
پرستار مردی که چشماش از خستگی باز نمیشد اومد سمتم وگفت:
_چی شده؟
_قرص خورده..
مرد_ خ.ودک.شی کرده؟
عصبی گفتم: نه واسه قشنگی خورده!
مرد_ باشه دنبالم بیا..
نمیدونم ترلان سنگین بود یامن دیگه بریده بودم که نفس هام سنگین شده بود!
باکمک چندپرستار روی تخت گذاشتنش وبردنش اتاق معده شویی!
درحالی که از خستگی نفس نفس میزدم روی صندلی نشستم..
پرستاری اومد سمتم وگفت:
_آروم باشید لطفا.. انشاالله چیز مهمی نیست!
من ازخستگی نشسته بودم اما به نشونه ی تایید سرتکون دادم!
یک ساعت طول کشید تا معده شوییش کردن..
یاد صحرا افتادم.. روزی که توی بیمارستان معده شوییش میکردن.. پشت در اتاق ضجه میزدم وبه خدا التماس میکردم که بهم برش گردونه!
توهمین فکرهابودم که پرستاری اومد بیرون وروبه من گفت:
_نسبتتون باخانم چیه؟
چی باید میگفتم؟ اگه میگفتم پسر خاله اشم دردسر میشد..
_همسرمه!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
هدایت شده از دلِ دیوانه❤️🔥 ویرانه❤️🩹
راه کار برای درمان افسردگی در چنل زیر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1938424630Cfa6b25a44b
این پیام بزودی پاک میشود سریع عضو شوید❌❌👆
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #118 نمیدونم چقدر گذشته بود اما زود بود لباسی که خریده بودیم رو پو
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#119
_چون نمیتونم چی؟؟
هول شد و سریع دستم رو گرفت و گفت:
_هیچی زیادی حرف میزنی ها
با عصبانیت ایشی گفتم
دستام رو دور بازوش حلقه کردم......
که به طرفم چرخید و لبخند زد
خدایا این یهو اشتباه برداشت میکنه ها
من فقط میخوام نقشم رو خوب ایفا کنم
آرشام برای اینکه من اذیت نشم آروم راه میرفت
فک کنم درباره اش اشتباه فک کردم اونقدر ها هم بد نیست
اما بازم ازش بد میاد تقریبا سالن شلوغ شده بود و مهمون ها اومده بودن
وقتی به سالن رسیدیم صمدی به طرفمون اومد
خیره بهم گفت:
_چقدر دیر اومدید آرشام
آرشام نیشخندی زد و گفت:
_ما دیر نیومدیم مهمون های شما زود اومدن
صمدی بی توجه به آرشام خیره به من گفت:
_چه زیبا شدی پریا
آرشام که معلوم بود عصبانی شده به طرفش رفت و.....
با خشم تو چشمای صمدی نگاه کرد و گفت:
_پریا خانوم
خنده ام گرفته بود بابا ایول این باید بازیگر میشد چقدر خوب تو نقشش فرو رفته
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وپنجاه_دو دلم نمیخواست بخاطر من بمیره! اصلا دلم نمیخواست با
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وپنجاه_سه
_خداروشکر حال همسرتون خوبه و به موقع رسوندینش بیمارستان!
ازجام بلند شدم وگفتم:
_ممنون. میتونم ببینمش؟
زن_ بله، ولی ایشون خواب هستن..
سر تکون دادم وبه طرف اتاق رفتم... روی تخت درحالی که سرم به دستش وصل بود خوابیده بود..
زیرلب زمزمه کردم: دختره ی پردردسر! همین یه کارت مونده بود!
به بخش منتقلش کردن و منم رفتم واسه تسویه و کارهای بیخودی واسه گذروندن وقت و بیرون اومدن از فکر هایی که داشت دیونه ام میکرد!!
روی یکی از نیمکت های حیاط بیمارستان نشسته بودم و داشتم چایی میخوردم که تلفنم زنگ خورد..
شماره ی خونه بود.. استرس گرفتم.. میگفتم نصف شب با اون عجله کجا رفتم؟ مگه حرفمو باور میکرد؟
هرچند دیگه واسه ثابت کردن خودم و باورکردن صحرا دیر شده بود واون برگه طلاق لعنتی از طرف من امضا شده بود!!
جواب دادم:
_بله؟
خاتون با صدایی گریون_ سلام آقا شما کجایین؟
_سلام خاتون خانم.. چی شده؟
خاتون_صحرا خانوم رفتن..
_کجا؟
خاتون_ نمیدونم آقا اما همه ی لباس ها وچمدونشونو باخودشون بردن و بامنم یه جوری خداحافظی کرد که انگار هیچوقت برنمیگرده!!
لیوانم ازدستم افتاد وازجام بلند شدم...
زمزمه کردم: چرااینقدر باعجله؟
خاتون_ آقا شما خبر داشتی؟
_کی رفت؟
خاتون_ همین چند دقیقه پیش.. تا رفتن به شما زنگ زدم..
_الان میام!
گوشی روقطع کردم و بدون توجه به ترلان و حالی که ممکنه داشته باشه به طرف ماشینم رفتم وسوار شدم..
به سرعت بیمارستانو ترک کردم و شماره ی صحرا رو گرفتم..
انتظار جواب دادن نداشتم.. میدونستم یا خاموشه یا جواب نمیده...
برای سومین بار شمارشو گرفتم ودرکمال ناباوری جواب داد:
_بله؟
_صحرا؟
_بله مهراد؟
_کجایی؟ چرا خونتو ترک کردی؟ اینقدر واسه رفتن عجله داشتی؟ اونجا خونه ی توئه صحرا.. اگه کسی قرار بود بره من بودم نه تو!!
باور نمیکنم صحرا.. یعنی اونقدر واسه رفتن عجله داشتی؟
_اونجا خونه ی من نبود مهراد.. اگه جواب تلفنتو دادم واسه این بود بدون خداحافظی نرفته باشم.. خداحافظ خوشبخت بشی!
پشیمون شده بودم.. نمیخواستم طلاقش بدم.. به شدت پشیمون شدم من مرد جداشدن از صحرا نبودم.. عصبی نعره کشیدم:
_صبرکن قطع نکن.. باید حرف بزنیم...
صحرا_ حرفاتو با اون برگه بهم گفتی.. حرفی نمیمونه.. خداحافظ وقطع کرد..
نعره کشیدم: میگم صبرکن.. قطع نکن لعنتی.. قطع نکــــــــــن!
دوباره شمارشو گرفتم.. خاموش بود..
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #119 _چون نمیتونم چی؟؟ هول شد و سریع دستم رو گرفت و گفت: _هیچی زی
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#120
خودمم یه لحظه باورم شد که ما واقعا زن و شوهریم و فقط به خاطر عملیات عقد نکردیم
صمدی کلافه از کنارمون رد شد و رفت
آرشام هم با قدم هایی تند شروع به راه رفتن کرد
انگار یادش رفته بود که من با این کفش ها نمیتونم خوب راه برم
دستام رو گرفته بود و پشت سرش منو میکشید
هر چقدر هم با صدای آروم صداش میکردم انگار نمیشنید
آخر سر با عصبانیت گوشه ی کتش رو گرفتم
سرجاش ایستاد
و با کلافگی به طرفم چرخید و گفت:
_چیه ؟؟
با اخم گفتم:
_چرا اینطوری میکنی؟؟
آرشام_چطوری میکنم نمیبینی مرتیکه چی میگه ؟؟
_خب بگه به درک برای من مهم نیست
آرشام _برای تو مهم نیست اما برای من ...
باز ادامه حرفش رو نگفت
دستاش رو با کلافگی به ته ریشش کشید و گفت:
_ببین پریا به این مرتیکه صمدی رو نده معلومه ازت خوشش اومده
چون همش بهت خیره میشه
از طرز حرف زدنش خنده ام گرفته بود
آرشام باز اخم کرد و ادامه داد:
_هان چیه نکنه خوشت میاد نگاهت کنه
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وپنجاه_سه _خداروشکر حال همسرتون خوبه و به موقع رسوندینش بیم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وپنجاه_چهار
باصدایی که سعی میکردم کنترل شده باشه به خاتون گفتم؛
_چرا وقتی که داشت آماده میشد و چمدون می بست به من زنگ نزدی؟؟؟
خاتون_آقا بخدا من رفته بودم تره بار خرید کنم، خریدم یه کم طول کشید وقتی برگشتم لباس هاشونم پوشیده بودن!
_باشه.. باشه ممنون در هرصورت باید میرفت! کلافه رفتم توی اتاقش و اولین چیزی که جلب توجه کرد تخت خالی ومرتبش بود..
میز توالت تمیز شده وحتی یک دونه از ادکلن هاشم جا نمونده بود..
درکمدشو باز کردم.. خالی... کشوها.. خالی.. هیچ رد یا نشونی ازخودش نذاشته بود.. درکمدو محکم به هم کوبیدم ونعره کشیدم:
_لعنتی! بعدشم آروم.. زمزمه وار ادامه دادم: پشیمون شدم.. خدا لعنتت کنه!
بافکراینکه الان باید دادگاه باشه با عجله رفتم بیرون..
خاتون حراسون اومد سرراهم ایستاد وگفت:
_آقا من چیکار کنم؟ منم برم؟
باپوزخند گفتم:
_توهم نمیخوای اینجا بمونی؟
غمگین گفت؛
_نه پسرم جسارت نکردم.. منظورم این بود بخاطر سهل انگاریم اخراجم میکنید؟
_نه خاتون.. صحرا باید میرفت.. خودم بهش اجازه ی رفتن دادم اما... تو بمون! اینجوری بدجوری تنها میشم..
بعداز اتمام حرفم خونه رو ترک کردم...
میخواستم برم وصحرا رو برش گردونم.. میخواستم بازم بهش زور بگم اما نرفتم.. جلوی خودمو گرفتم.. جلوی دلمو گرفتم.. باید به خودم بفهمونم صحرا دیگه تموم شد!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #120 خودمم یه لحظه باورم شد که ما واقعا زن و شوهریم و فقط به خاطر
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#121
با این حرفش سریع خنده ام رو خوردم و گفتم:
_میفهمی چی میگی؟؟من به تنها چیزی که فک نمیکنم صمدی هست
بعد با عصبانیت خواستم تنهایی به راهم ادامه بدم
که مهران ما رو دید و سریع به طرفمون اومد
با خنده گفت:
_واو چه خوشگل شدی پری
بعد رو به آرشام کرد :
_شما هم خوشتیپ شدی آقا آرشام
چی شده چرا اینجا وایسادین؟؟
بعد با صدای خیلی آرومی گفت:
رو به دختر آرومی که قدبلند بود کرد و گفت:
_اسرا دختر آقای مهرانی
_ادا دوست دختر آقای نادری
_بیتا دختر آقای فخری
باهمشون دست دادم و ابراز خوشبختی کردم
بنیتا نبود تعجب کرده بودم ......
مهران به طرف مرد ها رفت و ما دخترا مشغول حرف زدن شدیم
تو مدت زمان کوتاهی تونستم باهاشون صمیمی بشم
اسرا دختر خیلی آرومی بود و زیاد حرف نمیزد
یه مرد که شراب پخش میکرد به طرفمون اومد
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وپنجاه_چهار باصدایی که سعی میکردم کنترل شده باشه به خاتون گ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وپنجاه_پنج
صحرا:
بدون اینکه باقی مانده پولمو بگیرم از سوپرمارکت اومدم بیرون...
همونطور سربه هوا راه میرفتم و به آینده ی نامعلومم فکرمیکردم..
الان ۲ماهه که از مهراد جدا شدم.. دلم خیلی براش تنگ شده.. فکرمیکردم زندگی بدون مهراد راحت باشه اما نبود.. هرروزی که میگذره سخت تر میشه ونبودشو بیشتراز قبل حس میکنم..
مثل یه طوفان شدیدبود.. اومد زندگیمو نابود کرد ورفت.. یه جوری رفت که انگار نه عشقی بوده ونه مهرادی...
نم نم بارون روسری سرخابیمو خیس میکرد وبوی خاک بارون زده خیابون حس خوبو تووجودم زنده میکرد..
قشنگی خیابون از خودنمایی فصل بهار بود.. چقدر دلم میخواست الان شمال بودم.. کاش اینقدر تنها نبودم.. کاش..
توهمین فکرها بودم که رسیدم به آپارتمانم..
با پول مهریه ام که شرط طلاق مهراد بود آپارتمانی ۶۰متری توی مرکز شهر خریدم و مقداریشو توی بانک سپرده کردم وماهیانه مبلغی رو دریافت میکنم..
موقع طلاق وکیل مهراد ماشینمو هم واسم گذاشته بود اما تحت هیچ شرایطی قبول نکردم..
بدون ماشین راحت ترم.. قدم زدن وعبور از خیابون های شلوغ رو دوست دارم..
واسه منی که این همه تنهام خوب بود!
کلیدو به در انداختم و خرید هامو روی کانتر آشپزخونه گذاشتم و بی حوصله خودمو روی کاناپه پهن کردم...
بعداز اون شب دیگه مهرادو ندیدم.. انگار اونم هیچوقت پِیمو نگرفته و دنبال زندگیشه..
چندروز از جداییمون گذشته بود ومن مجبورشدم تا خونه واسه خودم پیدا کنم خونه ی بنفشه اینا بمونم، مادر جون وآقاجون اونقدر بهم زنگ زدن که مجبور شوم شماره مو عوض کنم یه خط ایرانسل خریدم... بعداز اون دیگه هیچ رو یانشونی نه از من موند ونه از مهراد ونه ازخانواده ی عزیزم!!!
نگاهی اجمالی به خونه ی نقلیم انداختم.. یک دست مبل جمع وجور صورمه باچوب های سفید وکوسن های سفید ال سی دی که به دیوار نصب شده بود ومیزسفید رنگش و چند تکه قاب عکس کوچک روی دیوار و ساعتی که باطری نداشت... وتمام!!!
تمام صحرا خلاصه میشه توهمین خونه سوت وکور... اما راضیم..
درسته که تنهام.. درسته که شب ها از تنهایی وترس آرزوی مرگ میکنم اما این تنهایی رو ترجیح میدم خانواده ای ازشون متنفرم..
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #121 با این حرفش سریع خنده ام رو خوردم و گفتم: _میفهمی چی میگی؟؟
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#122
همشون شراب برداشتن ادا برای من هم برداشت
و به طرفم گرفت که سریع لبخندی زدم و گفتم:
_نه من حساسیت دارم ممنون عزیزم
با تعجب سری تکون داد و چیزی نگفت
با خوردن بوی شراب به بینیم احساس سر درد شدیدی کردم...
(دانای کل)
بنیتا از پله ها پایین اومد
متوجه رفتارهای صمدی شده بود از وقتی که پریا اومده بود
نسبت به بنیتا بی توجهی میکرد
برای بنیتا مهم نبود چون به خاطر پول صمدی قبول کرده بود دوست دخترش بشه
اما یه حس عجیبی نسبت به آرشام داشت
همش میخواست آرشام بهش توجه کنه
از دور دختر ها رو دید که کنار همدیگه ایستاده بودن
به طرفشون قدم برداشت.....
تو چند قدمی رها بود که شنید رها گفت به شراب حساسیت داره
با لجبازی لبخندی زد از پریا خوشش نمیومد
شاید برای اینکه احساس میکرد زن آرشام هست
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وپنجاه_پنج صحرا: بدون اینکه باقی مانده پولمو بگیرم از سوپر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وپنجاه_شش
این روزا خیلی دل تنگم.. ازشدت تنهایی وترس از دیوونه شدن قرص اعصاب استفاده میکنم که شب ها خوابم ببره ودوری مهرادو فراموش کنم..
البته دوستام میان وبهم سرمیزنن.. بنفشه که به قول خودش سرجهازیه اما راستش نیومدنشو ترجیح میدم..
هروقت میاد اونقدر از مهراد حرف میزنه و بدوبیراه میگه که دلم میخواد هرچه زودتر بره وتموم کنه حرف های تکراری رو!!
بنفشه دخترخوبیه.. از سر دلسوزی و دفاع ازمن این کارهارو میکنه ومیخواد به هرطریقی دل زده ام کنه که دیگه به مهراد فکرنکنم اما نمیدونه که باهردفعه که اسمشو میاره قلبم توسینه چه غوغایی به پا میکنه!!
بی حوصله بودم.. واسه سرگرمی سبزی هایی روکه خریده بودمو پاک کردم وبا وسواس شستم.. آشپزخونه رو برای چهارمین بار تمیز کردم و ناهار درست کردم و چندبار گرد گیری کردم اما این روزها ساعت ها قصد حرکت کردن نداشتن انگار!!!
به ساعت مچی دستم که هدیه مهراد بود نگاه کردم.. هنوز ساعت یک بود و تاشب شدن وگذشتن امروز خیلی مونده بود! فکرکنم باید به فکر کار باشم! یا درسمو ادامه بدم! حداقل بعدش دکترمیشم!
اما نه... این افکار واغون ومغز نابود من گنجایش درس خوندن نداشت..
پس کار بهترین گزینه بود!
داشتم فکرمیکردم و چنگالمو بی هدف توی بشقاب ماکارانی میکشیدم که زنگ خونه زده شد!!
تعجب نکردم.. تنها کسی که بدون خبر میاد بنفشه اس!
در رو واسش باز کردم و برگشتم تو آشپزخونه!
بنفشه که بارون خیسش کرده بود با غرغر اومد داخل وگفت:
_من نمیدونم این بارون چه وقته اس؟ داره تابستون میشه خدا شوخیش گرفته ها!!
صحرا؟ کجایی؟
_اینجام تو آشپزخونه!
بنفشه_ مثلا مهمون اومده ها هنوز یاد نگرفتی بیای استقبال مهمون عزیزت؟
_کم غربزن مهمون عزیزم حوصله ندارم! ناهار خوردی؟
مانتشو درآورد ورو گیره ی جاکفشی انداخت وگفت:
_نه بابا ناهارم کجا بود چی درست کردی؟
_ماکارانی.. برو دستاتو بشور تاواست بکشم!
چون خونه ام کوچیک بود دوتا صندلی پایه بلند سفید رنگ جلوی اپن گذاشته بودم وبه عنوان ناهارخوری ازش استفاده میکردم!
چنددقیقه بعد بنفشه با تاپ وشلوارک اومد روبه روم نشست وبانیش باز گفت:
_عشقت اومده ها؟ بوس نمیدی؟
خنده ام گرفت.. بالبخند وتاسف واسش سرتکون دادم وبه غذاش اشاره کردم..
_بخورتا سرد نشده!
بنفشه_ خودت چی؟
_من سیرم.. یعنی خوردم!
بااشتها شروع به خوردن غذاش کرد و گاهی هم با دهن پر از خیابون وبارون وعابرهای پیاده میگفت!
باخودم فکرکردم منم الان باید انرژی بنفشه رو داشتم!
مگه من چندسالم بود که شبیه پیرزن ها شده بودم و تارک دنیا کردم!
هرآدمی ممکنه توزندگی شکست عشقی بخوره وزندگی ناموفق داشته باشه!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
هدایت شده از ابر گسترده🌱
-بهت گفتم شامپو بچه بیار این چیه رفتی آوردی !
روی مبل لم داد و گفت : حالا چه فرقی میکنه بزن به تن بچه خوشبخو بشه !
با بالشت زدمتوی سرش و گفتم : چی چی رو فرق نمیکنه خیلیم فرق میکنه !
کشیدتم به سمت خودش و گفت : حالا حرص نخور برای دخترم چیزی نمیمونه از توجهت ، حالا دخمل بابا کجاست !؟
با یاد اینکه بچه رو توی حموم ول کردمجیغی کشیدم و تندی به سمت حموم رفتم که دیدم ...😐😐😂😂
https://eitaa.com/joinchat/2590835562C7ebad3947e🤣
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #122 همشون شراب برداشتن ادا برای من هم برداشت و به طرفم گرفت که س
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#123
و اون نمیخواست آرشام عاشق یکی دیگه باشه
با لبخند رو به جمع دخترا کرد و گفت:
_سلام دخترا من برم برای خودم نوشیدنی بیارم میام پیشتون
همونطوری که به طرف آشپزخونه میرفت به نقشه ی خودش لبخندی زد
وارد آشپزخونه شد و...
به طرف ظرف هایی که آبمیوه توش بود رفت
وشراب هم برداشت و داخل آبمیوه ریخت
برای خودش هم شراب برداشت
از آشپزخونه بیرون اومدبه طرف دخترا رفت
کنار پریا ایستاد و گفت :
_پریا شنیدم گفتی به شراب حساسیت داری
تو آشپزخونه دیدم آبمیوه هم هست برای تو آبمیوه آوردم
پریا با شک و تردید آبمیوه رو ازدست بنیتا گرفت
با خود گفت بنیتا چرا انقدر داره بهم محبت میکنه؟
بنیتا لبخند خبیثانه ای زد ....
پریا وقتی دید همه ی دخترا بهش نگاه میکنن به اجبار نوشیدنی رو خورد
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وپنجاه_شش این روزا خیلی دل تنگم.. ازشدت تنهایی وترس از دیوو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وپنجاه_هفت
کلافه صدامو انداختم رو سرم وداد زدم:
_بنفشه وقتی میگم نه، یعنی نه!
بنفشه_ واسه نه گفتنت یه دلیل بیار که منم سکوت کنم!
_بادلیل های من توقانع نمیشی! دیگه این بحثو کش نده جون هرکی دوست داری!
بنفشه_ ای بابا.. تاکی میخوای بخاطر مهراد خودتو نابود کنی؟ بدبخت اون الان با زنش داره عشق وحالشو میکنه بعد تو بشین اینجا زانوی غم بغل کن که شاید یه فرجی بشه!
_اوووف بنفشه اوووف! میشه بس کنی داری اذیتم میکنی!
نیششو بازکرد وتندتند پلک زد وگفت؛ پس باشمال موافقت کن تا منم خفه شم!
باحالت زاری گفتم:
_ای خدابگم چیکارت کنه! باشه بابا باشه خبر مرگم میام!!!!
دستاشو محکم به هم کوبید وگفت:
_ایول! بالاخره موفق شدم!
_حالا دیگه بگیر بکپ تا این موقع شب ننداختمت بیرون!
پشت چشمی نازک کرد وبهم پشت کرد!
عادتش بود هروقت میومد اینجا کنارمن وتو تختم بخوابه!
تنها جایی که حضور بنفشه خوشحالم میکرد همین تختم بود وشب موندن هاش!
اینجوری نمیترسیدم و تنها نبودم!
منم بهش پشت کردم و یواشکی از زیر بالش عکس مهرادو بیرون کشیدم وبه صورت خندونش توی عکس زل زدم!
باتصوراینکه الان کنار عشقش خوابیده عکسو برگردوندم وزیرلب زمزمه کردم:
_ازت متنفرم! منتظرم خبر مرگت بیاد!
صبح باصدای نکره ی بنفشه بیدارشدم.. لامصب مثل طوطی یک بند حرف میزنه واز ساخت خونه و هنر معماریهاشم ایراد میگیره وغیبت میکنه!
صبحونه خوریدم و دوش گرفتم.. امروز قرار بود دنبال کار برگردم زنگ زدم سوپری محل به بهونه خوراکی وتنقلات روزنامه همشهری هم سفارش دادم..
بعدازناهار روی کاناپه نشستم وداخل روزنامه شروع به گشتن کردم..
داشتم شرایط استخدام هارو میخوندم که روزانامه ازدستم کشیده شد!
بفنشه_ دنبال کارمیکردی؟
_اگه اجازه بفرمایید بله!
بنفشه_ پس چرا پشنهاد سمانه رو رد کردی؟
_شوهرسمانه مهرادو میشناسه وباهاش دوسته دلم نمیخواد کسی ازمن نشونه ای داشته باشه چه برسه به اینکه بدونه تو شرکتشونم کار میکنم!
بنفشه_ خب میگیم به مهراد نگن! وقتی بهش نگن ازکجا میخواد باخبربشه؟ سال به سال هم شرکت همدیگه نمیرن!
_اوهوم.. ولی بازم نمیخوام اونجا کارکنم بده روزنامه رو!
باسماجت روزنامه رو بالا گرفت وگفت:
_دیوونه توکه مدرکتو نگرفتی باید بری کارگری کنیا!
_میگی چیکارکنم؟
_توشرکت میثم مشغول شو.. نگران نباش مهراد روحشم باخبر نمیشه!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
رمان عشق دیرینه در وی آی پی تمام شد😍😍
دوستان عزیز کانال وی آی پی عشق دیرینه کامل بارگذاری شده
زودتر بخرید تا افزایش قیمت نزدیم😍😍
کسانی که مایل به خرید وی آی پی هستن مبلغ ۴۰ هزار تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن
6063731160771326مهدی محمد علی زاده فیش واریزی رو هم به آیدی زیر بفرستید۰🙃💞 @admin_part پارت اول عشق دیرینه👇👇👇 https://eitaa.com/Sekans_Eshgh/15718
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #123 و اون نمیخواست آرشام عاشق یکی دیگه باشه با لبخند رو به جمع
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#124
حالش از طعم آبمیوه بهم خورده بود
با خودش میگفت طعم آبمیوه های اینجا چرا اینطوریه؟ بوی خیلی بدی هم میده
چند دقیقه گذشته بود که سردرد پریا شدت گرفت
آرشام همه ی حواسش پی پریا بود و داشت بهشون نگاه میکرد
دلش شور میزد اما نمیتونست به طرفشون بره
و مجبور بود با مردها حرف بزنه تا کم و پیش از کارهاشون سر دربیاره
وقتی بنیتا به پریا آبمیوه رو داد آرشام متوجه شک و تردید پریا شده بود
فکرش درگیر پریا بود که یهو مهرانی گفت :
_نظرتون چیه یکم هم بریم پیش خانوم ها
وگرنه بریم خونه همش بهمون غر میزنن
که همش پیش دوستاتون بودین و با ما وقت نگذروندین
از خدا خواسته حرفش رو تایید کردم و به طرف دخترا رفتیم
چند تا جوون وسط سالن داشتن میرقصیدن کلا تو حال و هوای خودشون بودن
به طرف دخترا رفتن آرشام کنار پریا ایستاد
اما پریا به قدری سرش درد میکرد که متوجه حضور آرشام نشد
آرشام دست پریا رو گرفت که دید دستش سرده
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وپنجاه_هفت کلافه صدامو انداختم رو سرم وداد زدم: _بنفشه وقتی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وپنجاه_هشت
بانارضایتی چمدونمو روی زمین کشیدم وسلانه سلانه به طرف ماشین حرکت کردم ودر برابر لبخند پیروزمندانه بنفشه دهنمو کج کردم وصندلی عقب سوار شدم..
نرگس ازپشت فرمون برگشت روبه من گفت؛
_چرا جلو نمی شینی؟
_اینجا راحتم..
نسترن کنارن من نشست و بنفشه هم باهمون نیش باز صندلی جلو نشست وحرکت کردیم..
وسط های راه بودیم که متوجه شدم تنها نیستیم و دخترا هرکدوم بادوست های پسرشون قرار گذاشتن و این موضوع خیلی عصبیم کرد..
اونقدر که تصمیم گرفتم وقتی برگشتم بنفشه رو واسه یه مدت طولانی بایکد کنم!
ماشینشون سانتافه بود و کنار یه عوارضی ایستادن و احوال پرسی کردن..
منم به اجبار پیاده شدم و درحالی که دست هامو پشتم قایم کرده بودم از دور سرد سلام کردم!
راننده که اسمش بهزاد بود دوست نرگس بود و حامد دوست نسترن و مسعودم دوست بنفشه که میشناختمش و پسردیگه ای هم بود که ارشا معرفی شد و برادر بهزاد بود!
بعداز حرف های تکراری همگی سوار شدیم و این دفعه بنفشه عقب کنار من نشست!
دستمو گرفت و با خجالت گفت:
_اگه بهت میگفتم نمیومدی! لطفا ازدستم ناراحت نباش!
_نباید این کارو میکردی! من توشرایطی نیستم توی جمع شما باشم!
دستمو کشیدم و نگاهمو با جاده دوختم!
بنفشه_ دیونه تاکی میخوای خودتو تواون قفس زندونی کنی؟ میتونستیم تنها بریم اما من واسه خاطر روحیه ات این همه تلاش کردم!
_ممنون که روحیه امو خوب کردی!
نرگس که انکار متوجه ماشده بود گفت:
_نترس صحرا.. هزار بار بااین جمع سفررفتیم و تنها بودیم.. شیطنت هاشون تو شلوغ کاری و جمع خودشون خلاصه میشه.. نگران نباش.. تضمین میکنم که مزاحمتی ایجاد نمیکنن!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #124 حالش از طعم آبمیوه بهم خورده بود با خودش میگفت طعم آبمیوه
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#125
با عصبانیت رو به بنیتا چرخید و گفت:.
_ من وقتی به پریا آبمیوه میدادی دیدمت
مطمئنم داخلش شراب ریخته بودی دعا کن چیزیش نشده باشه
و گرنه کاری میکنم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن
چشمای بنیتا لبالب از اشک شد
مهران سریع باقی آبمیوه ای که مونده بود رو برداشت و بو کرد
و وقتی مطمئن شد با عصبانیت رو به بنیتا گفت:
_واقعا برات متاسفم این رفتار ها چیه
آقای فخری که مسن تر از همشون بود با شرمندگی به طرف آرشام اومد و گفت:
_واقعا ازتون عذرخواهی میکنیم حتما میخواستن شوخی کنن
آرشام بدون هیچ حرفی با اخم و عصبانیت همونطوری که پریا رو به آغوش کشیده بود
به طرف اتاقشون رفت
مهران هم پشت سرش رفت
مهران در اتاق رو باز کرد و داخل اتاق شدن
آرشام پریا رو روی تخت گذاشت به چهره معصومش خیره شد
به طرف مهران رفت و همچنان با اخم گفت:.
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وپنجاه_هشت بانارضایتی چمدونمو روی زمین کشیدم وسلانه سلانه ب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وپنجاه_نه
_من مشکلی باحضورشون ندارم! شرایطم شرایط خوبی نیست!
نسترن_ صحرا تو هنوز ۲۴سالته.. ازالان میخوای خودتو پیر ونابود کنی؟ خوش بگذرون بابا.. گور بابای دنیا!
_حق با اونا بود.. زیادی تولاک خودم فرو رفته بودم درصورتی که مطمئن بودم مهراد داره زندگیشو میکنه و حتی اسم منم یادش نیست!
باگذشتن زمان وشلوغ کاری دخترا کم کم از فاز غم بیرون اومدم..
ساعت ۷_۸ شب بود که رسیدیم به ویلای نرگس اینا..
پیاده شدیم وپسراهم پشت سرمون پیاده شدن!
خونه دوبلکس بود ۲اتاق طبقه بالا داشت ویک اتاق طبقه پایین!
منو بنفشه یک اتاق ونرگس ونسترن هم اتاق روبه روی مارو انتخاب کردن وپسرها هم... نمیدونم! خودشون یه کارمیکنن حتما!
سرراه خرید کرده بودن و یخچالو پراز مواد غذایی وخوراکی کردن..
بعداز عوض کردن لباس هامون تصمیم گرفتیم بریم وباکمک هم شام درست کنیم!
مانتوی جین کاغذیمو همراه شلوار دمپا ستشو پوشیدم وشال مشکیمو پوشیدم!
لباسم دربرابر لباس بچه ها زیادی رسمی بود واین مسئله اصلا واسم مهم نبود!
منه احمق هنوزم خودمو زن اون عوضی میدونستم و خیلی احمقانه عذاب وجدان گرفته بودم!
بعدازشام وظیفه ی شستن ظرف هارو به عهده گرفتم تا خودمو ازجمع دور کنم.. هرچقدر میگذشت صدای خنده وشادی هاشون بیشتر میشد ودلم میخواست منم از دنیای مسخره ام دور بشم!
آخرشم بیخیال دنیای تاریکم شدم و رفتم توی جمعشون وبرعکس تصورم خیلی خوش گذشت..
اسم فامیل بازی کردیم وبچه ها یارکشی کردن وهرکدوم یارخودشونو انتخاب کردن ودرآخر من موندم وآرشا!
پسر باادب اما شوخ طبعی بود وبا گفتن اسم ها و غذاها وشهرهای عجیب وغریبش کل جمع رو وادار به خنده میکرد و همین باعث شد که شب خوبی رو سپری کنم...
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #125 با عصبانیت رو به بنیتا چرخید و گفت:. _ من وقتی به پریا آبم
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#126
_چرا بهم نگفته بودی به شراب حساسیت داره؟؟
مهران با کلافگی جواب داد:
_آخه من از کجا میدونستم این بنیتا بیشعور قراره این کار رو بکنه
پریا حساسیت شدید به شراب داره.....
حتی وقتی بوی شراب به مشامش میرسه سردرد میگیره
یه بارتو ایران تو یه عملیاتی بودیم اونجا هم بهش شراب داده بودن همینطوری از حال رفت
اونجا فهمیدیم که به شراب حساسیت داره
حالا هر چی نگران نباش تا فردا صبح حالش خوب میشه
اما ممکنه نیمه شب از خواب بیدار بشه و مست باشه
بعد با خنده همونطوری که به طرف در میرفت ادامه داد:
_پس مواظب باش شیطان وسوسه ات نکنه
آرشام با عصبانیت بالشت روی تخت رو برداشت و به طرف مهران پرتاب کرد
مهران سریع از اتاق بیرون رفت و از لابهلای در گفت:
_خلاصه از ما گفتن بود
بعد در رو بست و به طبقه پایین رفت
آرشام به طرف پریا رفت و کفش های پریا رو از پاش در آورد
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وپنجاه_نه _من مشکلی باحضورشون ندارم! شرایطم شرایط خوبی نیست
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وشصت
مهراد:
_بس کن مامان توروخدا بس کن.. اگه ادامه بدی.. حتی یک کلمه دیگه.. به ولای علی دیگه پامو تواین خونه نمیذارم!
بابا_ آروم باش مهراد.. ازکی تاحالا روسر مادرت داد میزنی؟ این مدلشو تازه یاد گرفتی؟
با درموندگی نشستم روی مبل و به موهام چنگ زدم..
_شما چی میدونین من این روزا چه حالی دارم؟ واسه چی قضاوتم میکنین وقتی هیچی از حال وروزم نمیدونید؟ هان؟
مامان اومد حرف بزنه که بابا دستشو به نشونه ی سکوت بالا بردو روبه من گفت؛
_توپسرمایی.. مافقط توروداریم.. مگه کسی هم عزیزتر ازتو واسه ما هست؟؟؟ چه بلایی داری سرخودت میاری؟ این چه حال وروزیه واسه خودت درست کردی؟
به این فکرکردی هروقت مامانت تورو می بینه پشت سرت ساعت ها گریه میکنه و قلب ضعیفش روز به روز ضعیف ترمیشه؟ چطور توقع داری بی تفاوت باشیم درحالی که جگر گوشه مون داره جلوچشممون ذوب میشه؟؟
مامان_ نه! حالیش نیست.. انگار فقط یه دونه دختر توی این سرزمین بوده واونم صحرا خانم آقا مهراده!
_بهم زمان بدین.. درستش میکنم.. فکرم داغونه.. هرشب دارم کنار غریبه ها تصورش میکنم...
مامان باصدای جیغ مانندی حرفموادامه داد:
_آره هرشب داری یه جای بدنتو زخم میکنی وبه خودت آسیب میرسونی! هرشب داری یه تیکه از وجودتو نابود میکنی وبلند بلند زد زیر گریه...
خدامنو لعنت کنه.. من باعث چشمای خیس مادرمم! با عجز بلند شدم.. جلوش زانو زدم.. دستشو گرفتم وبوسیدم..
_غلط کردم! گریه نکن مامان خواهش میکنم.. قول میدم.. به همین چشمای گریونت قسم که میشم همون مهراد سابق.. قول میدم! فقط گریه نکن!
قبل ازاینکه بغضم بترکه بلندشدم وبه سرعت خونه رو ترک کردم..
۳ماهه که جلوی بغضمو گرفتم.. سه ماهه که سنگ شدم و ازدنیا بریدم.. اون لیاقت نداره.. اون عوضی لیاقت اشک های مادرمو نداره!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #126 _چرا بهم نگفته بودی به شراب حساسیت داره؟؟ مهران با کلافگی ج
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#127
ملافه رو روش کشید بعد به طرف اتاق مخصوص لباس ها رفت
و لباسش رو با یه تیشرت آستین کوتاه عوض کرد
بعد از پوشیدن لباس هاش از اتاق بیرون اومد
بالشتی که به طرف مهران پرت کرده بود رو از زمین برداشت
به طرف پریا رفت و بهش نگاه کرد
ناخودآگاه دستاش سمت موهای مصنوعی پریا که روی پیشونیش ریخته بود رفت
وقتی به خودش اومد با تلنگر به خودش گفت:
_چیه نکنه دل باختی قرار بود کاری کنی اون ضربه ببینه حالا خودت دلت لرزید؟؟
سریع ازش فاصله گرفت و سعی کرد عذاب هایی رو که کشیده بود رو به یاد بیاره
تا نفرت، عشق تازه جوانه زده شده ی توی قلبش رو پاک کنه
خواست به طرف کاناپه بره که یهو دستش توسط پریا گرفته شد....
*(آرشام)*
خواستم به طرف کاناپه برم که یهو پریا دستم رو گرفت
سریع به طرفش چرخیدم که دیدم با چشم های زیبای سبزش بهم نگاه میکنه
معلوم بود مسته باید خودم رو کنترل کنم
بهش نگاه کردم و گفتم:
_بخواب الان حالت خوب نیست.....
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وشصت مهراد: _بس کن مامان توروخدا بس کن.. اگه ادامه بدی.. حت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وشصت_یک
ونداد موشکافانه نگاهم کرد وگفت:
_چه خبر؟ از این ورا؟ آفتاب از کدوم طرف دراومده یادی از رفیق قدیمیت کردی؟؟
روی صندلی چرمی خودمو جابجا کردم وگفتم:
_شرمنده ام سرم شلوغ بود.. فشار زندگی یه کم زیاد بود و...
حرفمو قطع کرد وگفت:
_اونو که میدونم.. واسه من که یک سال تمام مشاورت بودم عذر وبهونه نتراش! راحت باش.. تعریف کن!
بدون مقدمه گفتم:
_بیا ازنو شروع کنیم.. ازهمون روز اول که اومدم اینجا واز رفتنش گفتم.. ازهمون اوله اول..
ونداد_ اسمش چی بود؟ دریا؟
_صحرا..
خودکارشو بین انگشت هاش جابجا کرد _هوم.. دورا دور جویای احوالت بودم.. مگه ازدواج نکردین؟
پوزخندی گوشه ی لبم نقش بست.. به گلدان خوش نقش ونگار روی میزش چشم دوختم..
_جداشدیم!
_چرا؟ اون همه خاطرخواهی و لیلی ومجنون بازی چی شد؟
_نمیخواست.. منو نمیخواست.. عاشق عماد بود.. وقتی رفتم سراغش فهمیدم.. نذاشتم به هم برسن و....
همه چی رو گفتم.. از اون شب لعنتی و ازدواج اجباریمون.. ازبچه ای که قربانی انتقام جفتمون شد.. از کم آوردنم و خسته شدنم.. از درخواست طلاق وهدیه ی سالگرد ازدواجمون.. همه چی روگفتم..
نمیدونم چقدر گذشته بود که جفتمون توی سکوت به نقطه ای زل زده بودیم که ونداد سکوت رو شکست!
_گند زدی پسر!
عصبی پاهامو تکون دادم وسکوت کردم!
ونداد_ فقط یک راه میتونم بهت پیشنهاد بدم!
باپوزخند_ برم دنبالش وبرش گردونم؟
تک خنده ای کردوگفت:
_اون که ممکن نیست.. پرونده ی صحرا بسته شد!
ازاینجا به بعد باید به خودت فکرکنی!
سوالی نگاهش کردم...
ونداد_ یه رابطه ی جدید.. عشق جدید.. خونه وخاطرات جدید..
باچشمای ریزشده پرسیدم:
_چی؟
از روی صندلیش بلندشد وبا لبخند گفت:
_پاشو رفیق.. بریم یه ناهار درست وحسابی بخوریم که خیلی وقته باهم ناهار نخوردیم! مهمون من!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #127 ملافه رو روش کشید بعد به طرف اتاق مخصوص لباس ها رفت و لباسش
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#128
پریا لبخندی از روی مستی زد و گفت :
_میشه نری
متعجب گفتم:_ چرا ؟؟
پریا با حالت گیجی گفت:
_نمیتونم بخوابم میشه کنارم بخوابی
سریع عقب رفتم و گفتم:
_نه بخواب منم میرم رو کاناپه میخوابم
پریا یهو منو به طرف خودش کشید
وقتی دیدم دست بردار نیست و کارهایی که از روی مستی میکنه ممکنه وسوسه ام کنه
برای همین سریع رفتم و کنارم پریا دراز کشیدم و گفتم:
_من همینجا میخوابم تو هم سریع بخواب
پریا لبخندی زد
نفس آسوده ای کشیدم که یهو پریا سرش رو روی سینه ام گذاشت
و مثل بچه های معصوم خوابید صدای تپش قلبم کلافه ام کرده بود
چرا نمیتونم جلوی این عشق رو بگیرم ؟؟
چرا قلبم انقدر بی قراری میکنه ؟؟
به چهره ی معصوم پریا چشم دوختم ناخودآگاه لبخند مهمون لبم شد
چقدر این دختر دلش پاکه اصلا نمیتونم باور کنم
که این دختره اون خانواده لعنتی هست
ناخودآگاه بوسه ای بر روی موهاش زدم
و چشام رو بستم
و سعی کردم بدون فکر به پریا بخوابم ...
*(پریا)*
با سردرد خیلی شدیدی از خواب بیدار شدم
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
❤️😍سلام سلام سورپراز داریم براتون بچه ها
وی آی پی #امواج_عشق راه اندازی شد😍😍
تو وی آی پی ۲۰۰ پارت جلو تر هستیم
و روزانه ۵ پارت براتون قرار میدیم
تا ۱ ماه آینده هم تو وی آی پی تموم میکنیم رمان رو
بدو تا دیر نشده🥹
برای دریافت وی آی پی مبلغ ۴۲ هزار تومن رو به شماره کارت زیر واریز کنید
6063731160771326مهدی محمد علی زاده بزنید رو کارت کپی میشه فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید👇 @admin_part پارت اول رمان امواج عشق😌👇 https://eitaa.com/Sekans_Eshgh/24023