eitaa logo
عشق‌دیرینه💞
22.8هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
تو، شدی همون زیباترین تجربه♥️🖇️ تبلیغاتمون😍👇🍬 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 #هر‌گونه‌کپی‌برداری‌حرام‌است‌‌وپیگرد‌‌قانونی‌و‌‌الهی‌دارد‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده❌
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #124 حالش از طعم آبمیوه بهم خورده بود با خودش میگفت طعم آبمیوه
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 با عصبانیت رو به بنیتا چرخید و گفت:. _ من وقتی به پریا آبمیوه میدادی دیدمت مطمئنم داخلش شراب ریخته بودی دعا کن چیزیش نشده باشه و گرنه کاری میکنم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن چشمای بنیتا لبالب از اشک شد مهران سریع باقی آبمیوه ای که مونده بود رو برداشت و بو کرد و وقتی مطمئن شد با عصبانیت رو به بنیتا گفت: _واقعا برات متاسفم این رفتار ها چیه آقای فخری که مسن تر از همشون بود با شرمندگی به طرف آرشام اومد و گفت: _واقعا ازتون عذرخواهی میکنیم حتما میخواستن شوخی کنن آرشام بدون هیچ حرفی با اخم و عصبانیت همونطوری که پریا رو به آغوش کشیده بود به طرف اتاقشون رفت مهران هم پشت سرش رفت مهران در اتاق رو باز کرد و داخل اتاق شدن آرشام پریا رو روی تخت گذاشت به چهره معصومش خیره شد به طرف مهران رفت و همچنان با اخم گفت:. رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وپنجاه_هشت بانارضایتی چمدونمو روی زمین کشیدم وسلانه سلانه ب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _من مشکلی باحضورشون ندارم! شرایطم شرایط خوبی نیست! نسترن_ صحرا تو هنوز ۲۴سالته.. ازالان میخوای خودتو پیر ونابود کنی؟ خوش بگذرون بابا.. گور بابای دنیا! _حق با اونا بود.. زیادی تولاک خودم فرو رفته بودم درصورتی که مطمئن بودم مهراد داره زندگیشو میکنه و حتی اسم منم یادش نیست! باگذشتن زمان وشلوغ کاری دخترا کم کم از فاز غم بیرون اومدم.. ساعت ۷_۸ شب بود که رسیدیم به ویلای نرگس اینا.. پیاده شدیم وپسراهم پشت سرمون پیاده شدن! خونه دوبلکس بود ۲اتاق طبقه بالا داشت ویک اتاق طبقه پایین! منو بنفشه یک اتاق ونرگس ونسترن هم اتاق روبه روی مارو انتخاب کردن وپسرها هم... نمیدونم! خودشون یه کارمیکنن حتما! سرراه خرید کرده بودن و یخچالو پراز مواد غذایی وخوراکی کردن.. بعداز عوض کردن لباس هامون تصمیم گرفتیم بریم وباکمک هم شام درست کنیم! مانتوی جین کاغذیمو همراه شلوار دمپا ستشو پوشیدم وشال مشکیمو پوشیدم! لباسم دربرابر لباس بچه ها زیادی رسمی بود واین مسئله اصلا واسم مهم نبود! منه احمق هنوزم خودمو زن اون عوضی میدونستم و خیلی احمقانه عذاب وجدان گرفته بودم! بعدازشام وظیفه ی شستن ظرف هارو به عهده گرفتم تا خودمو ازجمع دور کنم.. هرچقدر میگذشت صدای خنده وشادی هاشون بیشتر میشد ودلم میخواست منم از دنیای مسخره ام دور بشم! آخرشم بیخیال دنیای تاریکم شدم و رفتم توی جمعشون وبرعکس تصورم خیلی خوش گذشت.. اسم فامیل بازی کردیم وبچه ها یارکشی کردن وهرکدوم یارخودشونو انتخاب کردن ودرآخر من موندم وآرشا! پسر باادب اما شوخ طبعی بود وبا گفتن اسم ها و غذاها وشهرهای عجیب وغریبش کل جمع رو وادار به خنده میکرد و همین باعث شد که شب خوبی رو سپری کنم... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #125 با عصبانیت رو به بنیتا چرخید و گفت:. _ من وقتی به پریا آبم
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 _چرا بهم نگفته بودی به شراب حساسیت داره؟؟ مهران با کلافگی جواب داد: _آخه من از کجا میدونستم این بنیتا بیشعور قراره این کار رو بکنه پریا حساسیت شدید به شراب داره..... حتی وقتی بوی شراب به مشامش میرسه سردرد میگیره یه بارتو ایران تو یه عملیاتی بودیم اونجا هم بهش شراب داده بودن همینطوری از حال رفت اونجا فهمیدیم که به شراب حساسیت داره حالا هر چی نگران نباش تا فردا صبح حالش خوب میشه اما ممکنه نیمه شب از خواب بیدار بشه و مست باشه بعد با خنده همونطوری که به طرف در میرفت ادامه داد: _پس مواظب باش شیطان وسوسه ات نکنه آرشام با عصبانیت بالشت روی تخت رو برداشت و به طرف مهران پرتاب کرد مهران سریع از اتاق بیرون رفت و از لابه‌لای در گفت: _خلاصه از ما گفتن بود بعد در رو بست و به طبقه پایین رفت آرشام به طرف پریا رفت و کفش های پریا رو از پاش در آورد رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وپنجاه_نه _من مشکلی باحضورشون ندارم! شرایطم شرایط خوبی نیست
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مهراد: _بس کن مامان توروخدا بس کن.. اگه ادامه بدی.. حتی یک کلمه دیگه.. به ولای علی دیگه پامو تواین خونه نمیذارم! بابا_ آروم باش مهراد.. ازکی تاحالا روسر مادرت داد میزنی؟ این مدلشو تازه یاد گرفتی؟ با درموندگی نشستم روی مبل و به موهام چنگ زدم.. _شما چی میدونین من این روزا چه حالی دارم؟ واسه چی قضاوتم میکنین وقتی هیچی از حال وروزم نمیدونید؟ هان؟ مامان اومد حرف بزنه که بابا دستشو به نشونه ی سکوت بالا بردو روبه من گفت؛ _توپسرمایی.. مافقط توروداریم.. مگه کسی هم عزیزتر ازتو واسه ما هست؟؟؟ چه بلایی داری سرخودت میاری؟ این چه حال وروزیه واسه خودت درست کردی؟ به این فکرکردی هروقت مامانت تورو می بینه پشت سرت ساعت ها گریه میکنه و قلب ضعیفش روز به روز ضعیف ترمیشه؟ چطور توقع داری بی تفاوت باشیم درحالی که جگر گوشه مون داره جلوچشممون ذوب میشه؟؟ مامان_ نه! حالیش نیست.. انگار فقط یه دونه دختر توی این سرزمین بوده واونم صحرا خانم آقا مهراده! _بهم زمان بدین.. درستش میکنم.. فکرم داغونه.. هرشب دارم کنار غریبه ها تصورش میکنم... مامان باصدای جیغ مانندی حرفموادامه داد: _آره هرشب داری یه جای بدنتو زخم میکنی وبه خودت آسیب میرسونی! هرشب داری یه تیکه از وجودتو نابود میکنی وبلند بلند زد زیر گریه... خدامنو لعنت کنه.. من باعث چشمای خیس مادرمم! با عجز بلند شدم.. جلوش زانو زدم.. دستشو گرفتم وبوسیدم.. _غلط کردم! گریه نکن مامان خواهش میکنم.. قول میدم.. به همین چشمای گریونت قسم که میشم همون مهراد سابق.. قول میدم! فقط گریه نکن! قبل ازاینکه بغضم بترکه بلندشدم وبه سرعت خونه رو ترک کردم.. ۳ماهه که جلوی بغضمو گرفتم.. سه ماهه که سنگ شدم و ازدنیا بریدم.. اون لیاقت نداره.. اون عوضی لیاقت اشک های مادرمو نداره! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #126 _چرا بهم نگفته بودی به شراب حساسیت داره؟؟ مهران با کلافگی ج
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 ملافه رو روش کشید بعد به طرف اتاق مخصوص لباس ها رفت و لباسش رو با یه تیشرت آستین کوتاه عوض کرد بعد از پوشیدن لباس هاش از اتاق بیرون اومد بالشتی که به طرف مهران پرت کرده بود رو از زمین برداشت به طرف پریا رفت و بهش نگاه کرد ناخودآگاه دستاش سمت موهای مصنوعی پریا که روی پیشونیش ریخته بود رفت وقتی به خودش اومد با تلنگر به خودش گفت: _چیه نکنه دل باختی قرار بود کاری کنی اون ضربه ببینه حالا خودت دلت لرزید؟؟ سریع ازش فاصله گرفت و سعی کرد عذاب هایی رو که کشیده بود رو به یاد بیاره تا نفرت، عشق تازه جوانه زده شده ی توی قلبش رو پاک کنه خواست به طرف کاناپه بره که یهو دستش توسط پریا گرفته شد.... *(آرشام)* خواستم به طرف کاناپه برم که یهو پریا دستم رو گرفت سریع به طرفش چرخیدم که دیدم با چشم های زیبای سبزش بهم نگاه میکنه معلوم بود مسته باید خودم رو کنترل کنم بهش نگاه کردم و گفتم: _بخواب‌‌ الان حالت خوب نیست..... رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وشصت مهراد: _بس کن مامان توروخدا بس کن.. اگه ادامه بدی.. حت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ونداد موشکافانه نگاهم کرد وگفت: _چه خبر؟ از این ورا؟ آفتاب از کدوم ‌طرف دراومده یادی از رفیق قدیمیت کردی؟؟ روی صندلی چرمی خودمو جابجا کردم وگفتم: _شرمنده ام سرم شلوغ بود.. فشار زندگی یه کم زیاد بود و... حرفمو قطع کرد وگفت: _اونو که میدونم.. واسه من که یک سال تمام مشاورت بودم عذر وبهونه نتراش! راحت باش.. تعریف کن! بدون مقدمه گفتم: _بیا ازنو شروع کنیم.. ازهمون روز اول که اومدم اینجا واز رفتنش گفتم.. ازهمون اوله اول.. ونداد_ اسمش چی بود؟ دریا؟ _صحرا.. خودکارشو بین انگشت هاش جابجا کرد _هوم.. دورا دور جویای احوالت بودم.. مگه ازدواج نکردین؟ پوزخندی گوشه ی لبم نقش بست.. به گلدان خوش نقش ونگار روی میزش چشم دوختم.. _جداشدیم! _چرا؟ اون همه خاطرخواهی و لیلی ومجنون بازی چی شد؟ _نمیخواست.. منو نمیخواست.. عاشق عماد بود.. وقتی رفتم سراغش فهمیدم.. نذاشتم به هم برسن و.... همه چی رو گفتم.. از اون شب لعنتی و ازدواج اجباریمون.. ازبچه ای که قربانی انتقام جفتمون شد.. از کم آوردنم و خسته شدنم.. از درخواست طلاق وهدیه ی سالگرد ازدواجمون.. همه چی روگفتم.. نمیدونم چقدر گذشته بود که جفتمون توی سکوت به نقطه ای زل زده بودیم که ونداد سکوت رو شکست! _گند زدی پسر! عصبی پاهامو تکون دادم وسکوت کردم! ونداد_ فقط یک راه میتونم بهت پیشنهاد بدم! باپوزخند_ برم دنبالش وبرش گردونم؟ تک خنده ای کردوگفت: _اون که ممکن نیست.. پرونده ی صحرا بسته شد! ازاینجا به بعد باید به خودت فکرکنی! سوالی نگاهش کردم... ونداد_ یه رابطه ی جدید.. عشق جدید.. خونه وخاطرات جدید.. باچشمای ریزشده پرسیدم: _چی؟ از روی صندلیش بلندشد وبا لبخند گفت: _پاشو رفیق.. بریم یه ناهار درست وحسابی بخوریم که خیلی وقته باهم ناهار نخوردیم! مهمون من! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #127 ملافه رو روش کشید بعد به طرف اتاق مخصوص لباس ها رفت و لباسش
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 پریا لبخندی از روی مستی زد و گفت : _میشه نری متعجب گفتم:_ چرا ؟؟ پریا با حالت گیجی گفت: _نمیتونم بخوابم میشه کنارم بخوابی سریع عقب رفتم و گفتم: _نه بخواب منم میرم رو کاناپه میخوابم پریا یهو منو به طرف خودش کشید وقتی دیدم دست بردار نیست و کارهایی که از روی مستی میکنه ممکنه وسوسه ام کنه برای همین سریع رفتم و کنارم پریا دراز کشیدم و گفتم: _من همینجا میخوابم تو هم سریع بخواب پریا لبخندی زد نفس آسوده ای کشیدم که یهو پریا سرش رو روی سینه ام گذاشت و مثل بچه های معصوم خوابید صدای تپش قلبم کلافه ام کرده بود چرا نمیتونم جلوی این عشق رو بگیرم ؟؟ چرا قلبم انقدر بی قراری میکنه ؟؟ به چهره ی معصوم پریا چشم دوختم ناخودآگاه لبخند مهمون لبم شد چقدر این دختر دلش پاکه اصلا نمیتونم باور کنم که این دختره اون خانواده لعنتی هست ناخودآگاه بوسه ای بر روی موهاش زدم و چشام رو بستم و سعی کردم بدون فکر به پریا بخوابم ... *(پریا)* با سردرد خیلی شدیدی از خواب بیدار شدم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
❤️😍سلام سلام سورپراز داریم براتون بچه ها وی آی پی راه اندازی شد😍😍 تو وی آی پی ۲۰۰ پارت جلو تر هستیم و روزانه ۵ پارت براتون قرار میدیم تا ۱ ماه آینده هم تو وی آی پی تموم میکنیم رمان رو بدو تا دیر نشده🥹 برای دریافت وی آی پی مبلغ ۴۲ هزار تومن رو به شماره کارت زیر واریز کنید
6063731160771326
مهدی محمد علی زاده بزنید رو کارت کپی میشه فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید👇 @admin_part پارت اول رمان امواج عشق😌👇 https://eitaa.com/Sekans_Eshgh/24023
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وشصت_یک ونداد موشکافانه نگاهم کرد وگفت: _چه خبر؟ از این ورا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 صحرا: نگاهم به دریا بود که بنفشه با صدای بلند وپراز حرص گفت: _صحرا باتواما! به دوربین کوفتی نگاه کن همه عکس ها خراب افتاد.. نگاه میکنی یا اونقدر سرتو بکوبم به اون سنگ ها جونت دربیاد بیوفتی بمیری من از دستت راحت بشم؟ تواین ۳روز اونقدر حرصش داده بودم دیشب تاصبح ازدست من سردرد گرفته بود ونفرینم میکرد.. بهش نگاه کردم.. هیچوقت نمیتونست ازمقنعه درست استفاده کنه وامروزم بخاطر وزش باد مقنعه پوشیده بود وحالاهم چونه ی مقنعه اش اومده بود کنار گوشش بادیدن قیافه اش نتونستم جلو خودمو بگیرم و زدم زیر خنده.. بعدازمدت ها ازته دلم خندیدم! اونقدر خندیدم که روسریم از سرم افتاد وهمزمان فلش دوربین روی صورتم تنظیم شد وآخرشم کار خودشو کرد وازم عکس گرفت! هنوز داشتم میخندیدم.. بنفشه_زهرمار به چی میخندی؟ _بده منم ازت عکس بگیرم جون صحرا.. قیافه ات بامزه شده قول میدم این عکستو قاب کنم بچسبونم به دیوار خونه ام! بنفشه_ مرگ.. قیافه ام چی شده مگه؟ دختربه این قشنگی! ازش چندتا عکس گرفتم و عکس هارو نشونش دادم.. بادیدن مقنعه اش خودشم زد زیر خنده.. بنفشه_ بیشعور چرا نمیگی درستش کنم هنوز این عادتتو ترک نکردی؟ _به من چه که توهنوز یاد نگرفتی مقعنه سرت کنی! درحالی که پشت سرم نگاه میکرد گفت: _پاشو خودتو جمع وجور کن بچه ها اومدن... شالمو روی سرم مرتب کردم وبه پشت سرم نگاه کردم.. بستنی به دست داشتن میومدن سمت ما! منو بنفشه بعداز ناهار تصمیم گرفتیم بیایم کنار دریا که بقیه خوابشون میومد وما تنها اومدیم! نرگس_ چطورین رفیق های نیمه راه؟ تنها تنها خوش میگذره؟ _خودت نیومدی ما گفتیم بیا! بنفشه_ مسعود کجاست؟ نسترن_ نیومد گفت خوابم میاد! _ بیخود کرده.. جایی نرین تامن برم وبیام! نرگس چشمکی ریزی زد وگفت: _خوش بگذره! خندیدم.. همه مسعودو میشناختن.. میدونستیم خیلی شیطونه والانم چرا خودشو به خواب زده.. بنفشه پشت چشمی نازک کرد وگفت: برو بابا.. ورفت! بهزاد_ کجا؟ وایسا بستنیتو ببر! تواین چندروز بابهزاد وحامد وآرشا صمیمی شده بودم.. صمیمی که نه! دیگه مثل روز اول غریبی نمیکردم و دوری نمیکردم! فقط درهمین حد! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #128 پریا لبخندی از روی مستی زد و گفت : _میشه نری متعجب گفتم:_ چ
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 با حالت گیجی به اطراف نگاه کردم به زور سرم رو بلند کردم ..... اما با دیدن چهره آرشام اونم تو چند میلی متری صورتم سریع جیغ بنفشی کشیدم آرشام ترسیده از خواب بیدار شد و با چشم هایی از حدقه بیرون زده شده گفت: _چی شده؟؟ سریع بالشت روی تخت رو برداشتم وبا عصبانیت روی سر آرشام کوبیدم ..... تند تند بالشت رو روی سرش میکوبیدم آرشام هم دستش رو روی سرش گرفته بود و میگفت: _چی شده دیوونه چرا اینطوری میکنی؟؟.... با عصبانیت گفتم : _پسره ی عوضی تو چرا اینجا خوابیدی؟؟ بیشعور دیشب چه اتفاقی افتاد؟؟خدا شاهده میکشمت آرشام شروع به خندیدن کرد و لبخند خبیثانه ای زد و گفت: _وا عزیزم یعنی شب به اون خوبی یادت نمیاد ؟؟ داشتم دیوونه میشدم این چی میگفت دیشب چه اتفاقی افتاده من فقط تا اونجایی یادم میاد که اون بنیتا بیشعور آبمیوه بهم داد و منم چشام سیاهی رفت دیگه چیزی یادم نمیاد رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وشصت_دو صحرا: نگاهم به دریا بود که بنفشه با صدای بلند وپرا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 آرشا کنارم نشست وبستنی قیفی رو سمتم گرفت وگفت: _ویژه شو واسه تو گرفتم.. نگاه کن پره روشو کاکائو ریختم! بالبخند بستنی رو گرفتم وتشکر کردم! بقیه هم زیرانداز پهن کردن و نشستن.. اطراف دریا شلوغ بود وما خلوت ترین جارو انتخاب کرده بودیم.. نرگسم کنار من نشست ومشغول خوردن بستنیش شد.. حامد وبهزاد آتش درست کردن وبساط قلیون راه انداختن و بنفشه ومسعودم اومدن.. قایق سوار شدیم و اسب سواری کردیم.. تصمیم گرفته بودم تاوقتی شمالم گذشته رو فراموش کنم وخوش بگذرونم.. و واقعا هم خوش میگذشت! هواکم کم تاریک شده بود که نفس زنان از بازی وسطی استفعا دادم و برگشتم سرجامون ونشستم! یه کم بعد آرشا هم اومد کنارم نشست.. آرشا_ یه چیزی بگم راستشو میگی؟ حس بدی بهم دست داد.. اخم هامو توهم کشیدم! _چی؟ آرشا_ چرا اینقدر توخودتی؟ برعکس دوستات خیلی ساکت وگوشه گیری! _قرار نیست شبیه دوستام باشم! عادتمه زیاد توشلوغی طاقتم نمیگیره! آرشا_ تلخی.. اونقدر تلخ که آدم نمیتونه باهات صمیمی بشه! _اینجوری راحتم! آرشا_ کسی هم توزندگیت هست؟ بااخم نگاهش کردم.. نمیخواستم کسی توزندگیم سرک بکشه یا فکر وخیال الکی بکنه! متوجه نگاهم شد ولبخند بانمکی زد! آرشا_ گفتم که تلخی.. ببخشید منظوری نداشتم! جذاب بود.. شاید ازمهراد خیلی سرتربود! خوش اخلاق و مهربون بود.. شاید اگه صحرا زنده بود و قلبش جایی واسه کسی داشت گزینه ی خوبی بود اما من دیگه صحرای سابق نیستم.. اجازه نمیدم پای هیچ مردی به زندگیم بازبشه! قلب من واسه عشق وعاشقی ایستاده بود.. نبض نداشت.. بااومدن بنفشه ازجام بلند شدم و اشاره کردم که برگردیم.. نیم ساعت بعد همگی برگشتیم خونه ومن ازجمع عذرخواهی کردم ورفتم توی اتاقم... دوش گرفتم ووسایلمو واسه فردا که میخواستیم برگردیم تهران آماده کردم.. داشتم چمدونمو می بستم که بنفشه اومد تواتاق و با خوشحالی گفت: _بیا ببین چه عکس های هنری ازت گرفتم.. خیلی قشنگ شدن.. دوربینو دستم داد وبه عکسم نگاه کردم.. باد موهامو به بازی گرفته بود وخنده ای ازته دلم بود روی لبام بود.. واقعا قشنگ شده بود.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #129 با حالت گیجی به اطراف نگاه کردم به زور سرم رو بلند کردم ...
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 فک کنم داخل اون آبمیوه مشروب ریخته بود خدایا خودت رحم کن یعنی دیشب چی شده ؟؟ چرا این پسره این حرف رو میزنه؟؟ چشام لبالب از اشک شده بود ...... سریع از جا برخاستم بدون اینکه به آرشام نگاه کنم به طرف اتاق لباس رفتم در رو قفل کردم و همونجا پشت در سرخوردم و بی صدا اشک ریختم نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که تقه ای به در خورد و پشت سرش صدای آرشام اومد: _رها چرا در رو قفل کردی در رو باز کن کارت دارم با شنیدن صداش شدت اشکم بیشتر شد چند باری صدام زد اما وقتی دید حرفی نمیزنم با عصبانیت گفت : _در رو باز کن وگرنه در رو میشکنم اشکام رو پاک کردم و از جابرخاستم در رو باز کردم نمیتونستم تو چشاش نگاه کنم سرم رو پایین انداختم آرشام با شرمندگی که تو صداش موج میزد گفت: رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وشصت_سه آرشا کنارم نشست وبستنی قیفی رو سمتم گرفت وگفت: _ویژ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 7ماه بعد: خودکارو روی میز انداختم وباخستگی سرمو بلند کردم... دستمو به گردن کشیدم وآخ آرومی گفتم.. امروز زیادی ازخودم کار کشیدم.. بخاطر تعطیلات همه ی کارها روی هم تلمبار شده بود وباید حساب هارو تا آخر وقت وارد سیستم میکردم.. همونطور که گردنمو مالش میدادم از جام بلندشدم و به سمت آبدارخونه رفتم وباخودم گفتم شاید چایی خستگیمو کمتر کنه! لیوانمو پراز چایی کردم واومدم بیرون.. نگاهم به بخار چایی بود که یه وفعه خوردم به یه چیزی ونفهمیدم چی شد لیوانم افتاد وصدای آخ مردونه ای بلند شد! ترسیده باچشمای گرد به روبه روم نگاه کردم که باقیافه ی برزخی آرشا روبه روشدم! آرشا_ کوری مگه؟ جلوتو نگاه کن دختره ی خنگ! حرصم گرفت.. بیشعور نفهم به من میگه خنگ! دستمو به کمرم زدم وباچشمای ریزشده ودندون های کلید شده گفتم: _خنگ خودتی.. من حواسم نبود توچرا جلوتو نگاه نمیکنی؟ کور منم یاتو؟ اومد جواب بده که دراتاق میثم بازشد وباتعجب گفت: _چتونه بازبه جون هم افتادین؟ _ببخشید ولی توانتخاب کارمند باید بیشتر دقت میکردین که یه دونه کورشو بهتون غالب نکنن! آرشا_ به من میگی کور؟ چایی داغو ریختی رو لباسم اونوقت طلب کارم هستی؟ میثم یه چیزی به این بگوها وگرنه... _وگرنه چی؟ هان؟ وگرنه چی؟ یه کاری نکن مثل دفعه قبل یه جوری بزنمت که 10روز مرخصی... میثم_ بسه! بسه! باجفتتونم! این بچه بازی ها چیه؟ اومدم حرف بزنم که میثم گفت: _صحرا خانم من ازطرف آرشا معذرت میخوام.. آرشا_ ای بابا میگم چایی رو این روی لباسم ریخته! انگشت اشاره مو به حالت تهدید بالابردم وگفتم: حواست باشه چی میگی این به درخت میگن! میثم_ کافیه دیگه.. برین سرکارتون.. یک کلمه دیگه نیمخوام بشنوم! اینجا میدون جنگ نیست! بی صدا رفتم سمت آبدار خونه که صدای پرتحکم میثم مانعم شد: _کجا؟؟؟ _به لیوان شکسته زمین اشاره کردم.. _اینا جمع کنم! میثم_ نمیخواد برگرد اتاقت به نعمت میگم بیاد جمع کنه! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وشصت_چهار 7ماه بعد: خودکارو روی میز انداختم وباخستگی سرمو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نگاهی خمسانه به آرشا انداختم وفتم توی اتاقم! تواین ۶ماه که توی شرکت میثم به عنوان حسابدار کارمیکنم با آرشا خیلی صمیمی شدم.. مثل یه بردار وبدون هیچ رابطه ی مسخره ای! وقتی تواین شرکت مشغول به کارشدم فهمیدم آرشاهم کارمند اینجاست ویه جورایی دست راست میثمه و بیشتر به کار بستن قردادها رسیدگی میکرد.. از۲ماه پیش بخاطر کاری که دوست دخترش کرد ودفاع آرشا از اون، باهاش چپ افتادم ومدام دعوامون میشه اما نیم ساعت بعد یادمون میره! مثل بردار دوستش دارم.. آرشا تنهاکسی بود که کمکم کرد از اون دنیای تاریکم خودمو بیرون بکشم.. تنهاکسی بودکه باتموم تلخ بودنم تنهام نذاشت و هیچوقت حریم هارو نشکست! ده دقیقه ای بود که توی اتاقم مشغول مرور خاطرات بودم که دراتاق باز شد وکله ی آرشا ازگوشه ی در نمایان شد! بی صدا نگاش کردم که گفت: _بیام تو؟ _نخیر! بی توجه به حرفم اومد داخل.. _لازم به اجازه نیست درهرصورت میام! به لباسش که چایی روش ریخته بود نگاه کردم.. یاد مهراد افتادم.. یاد اون روز که چایی روریختم روی لباسش.. یاد نگاه نگران وچشمای مهربونش.. قلبم ازیاد آوری چشم ها ونگاه های نافذش مچاله شد.. چقدر دلم براش تنگ شده خدایا... چرا نمیتونم فراموشش کنم؟ چرا هرروزمو باخاطرات لعنتیش سپری میکنم؟ اون همه بهم بد کرد! چرا؟ چرا دلم واسه حتی بدی هاش تنگ شده؟ باصدای نگران آرشا به خودم اومدم.. _صحرا؟ چی شد؟ چرا بغض کردی؟ ازدست من ناراحت شدی؟ دیونه شوخی میکردم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #130 فک کنم داخل اون آبمیوه مشروب ریخته بود خدایا خودت رحم کن ی
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 _داشتم شوخی میکردم دیشب هیچ اتفاقی نیوفتاد سریع با خوشحالی سرم رو بلند کردم...... اونقدر خوشحال بودم که ناخودآگاه پریدم بغلش آرشام با خنده گفت: _به خدا تو اختلال روانی داری نه به اون اشکات نه به این بغل کردنت با این حرفش سریع به خودم اومد و از بغلش بیرون اومدم خندید و با انگشتش ضربه ای به بینیم زد و خواست بره که سریع گفتم: _پس چرا کنار من خوابیده بودی؟؟ آرشام خندید و گفت : _هیچی شما خانم محترم لوس شده بودین کار هات دست خودت نبود دست از سر من بیچاره هم برنمیداشتی مجبور شدم کنارت بخوابم تا شاید راحتم بزاری بعد همونطوری که به طرف لپتاپش میرفت با لحن بامزه ای گفت: _بیچاره آرشام ، دیشب اون همه پله ها رو خانوم رو بغل کن و بیار بالا شب ازش محافظت کن حالا صبح با ضربه های بالشت خانوم از خواب بیدار شو رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وشصت_پنج نگاهی خمسانه به آرشا انداختم وفتم توی اتاقم! تواین
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 سریع خودمو جمع کردم واخم هامو توهم کشیدم.. _نه.. بغض واسه چی؟ بغض نکردم! عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و گفت: _لااقل دروغ میگی نم چشم هاتو پاک کن! هول کرده اومدم دستمو روی چشمم بکشم که زد زیرخنده! آرشا_ دیدی گفتم بغض کردی! اشکال نداره بخشیدمت گریه نکن حالا! بازعصبی شدم! دفترمو برداشتم وکوبوندم توسرش! _پاشو برو بیرون تا دیوونه نشدم! دستشو چندبار روی سرش کشید.. _روانی چرا میزنی؟ _تاتوباشی یک دستی به من نزنی! درحالی که سرشو ماساژ میداد نگاهی شماتت بار بهم انداخت.. _دست بزنت خوب شده ها؟! چقدرم سنگینه لامصب! _تادومیشو نخوردی برو بیرون! آرشا_ صحرا؟ _بفرمایید؟ جدی شد و روی میز خودشو کشید و گفت؛ _میتونم ازت یه درخواستی داشته باشم؟ میتونی بهم کمک کنی؟ مثل خودش جدی شدم وپرسیدم: _چه کمکی؟ آرشا_ راجع به بهزاده! _خب؟ _چندماهه که مثل برج زهرمار شده.. بداخلاق شده.. این اواخر دیگه خونه هم نمیاد! _وا.. چرا؟ بانرگس مشکلی داره؟ آرشا_ نه بابا.. خودتم میدونی نرگس واسه بهزاد سرگرمیه وعلاقه ای بهش نداره.. اما به من که میرسه ادای یوسف نبی رو درمیاره! _هوم.. حالا چرا عصبیه؟ _چون به حرف آقازاده گوش ندادم وتصمیم مزخرفشو تایید نکردم! _الان من چطوری حدس بزنم؟ مثل آدم حرف بزن ببینم چی به چیه! آرشا_ بهزاد واسه من حکم پدرمو داره.. یعنی هم پدرم بوده هم مادرم وهم برادرم.. یه جورایی همه کس بوده و تودنیا فقط منم واون! همه ی اینا درست! درسته که فقط همدیگه رو داریم و پدری واسم کرده اما قرار نیست زن وزندگی آینده امو اون انتخاب کنه! انتخاب پدرومادر دست مانیست.. اگه انتخاب پدرومادرم دست من بود هرگز اونا رو انتخاب نمیکردم واین همه سختی نمی کشیدم.. اما انتخاب همسر وآینده که میتونه دست من باشه و بهترینشو انتخاب کنم.. هوم‌؟ نمیشه؟ _البته که میشه! زندگی مشترک که زورکی نیست! آرشا_ تودرک میکنی چی میگم صحرا چون تو.. میون حرفش پریدم: _اشتباه نکن من عاشق مهراد بودم.. زندگی من اجبار نبود وزیادی لوسم کرد از حدم خارج شدم.. (آرشا میدونست ازمهراد جداشدم وزندگی ناموفق داشتم اما هیچی از زندگیم نمیدونست.. دلیلی هم نداشت که بدونه فقط میدونست جداشدم) آرشا_ ببخشید منظوری نداشتم! _خب.. ادامه بده! آرشا_ نمیخوام با فائزه ازدواج کنم.. انتخاب بهزاد غلطه.. فائزه خواهرمه.. ازهمون بچگی به چشم خواهر نگاهش کردم وتصورشم حتی داغونم میکنه و احساس گناه میکنم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #131 _داشتم شوخی میکردم دیشب هیچ اتفاقی نیوفتاد سریع با خوشحالی
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 خنده ام گرفته بود بیچاره راست می‌گفت دلم براش میسوخت ولی واقعا اینطوری که فک میکردم نبود معلومه امانت دار خوبی هست پای قولی که به بابام داده بود مونده بود ازش خجالت میکشیدم آبروم پیشش رفت خواستم دوباره به اتاق برگردم که یهو گفت: _ باید سریع آماده بشی قراره بریم کارخانه ی صمدی سری تکون دادم و داخل اتاق شدم یه دوش پنج دقیقه ای گرفتم و لباسم رو پوشیدم موهام رو خشک کردم و کلاه گیسم رو عوض کردم نگاهی تو آیینه به خودم کردم اصلا حوصله آرایش کردن نداشتم برای همین بدون اینکه آرایش کنم از اتاق خارج شدم آرشام با دیدنم سریع از جاش بلند شد و به طرف اتاق رفت منتظر روی کاناپه نشستم نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که آرشام هم لباس پوشیده و آماده از اتاق بیرون اومد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت : _بریم..... سری تکون دادم و پشت سرش از اتاق خارج شدم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وشصت_شش سریع خودمو جمع کردم واخم هامو توهم کشیدم.. _نه.. بغ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _فائزه؟ فائزه کیه؟ همون دختری که اون روز تو ماشینت.. _آره.. اون روزکه کیفت جامونده بود واست آوردم درخونه فائزه بامن بود.. دخترخاله ام. اومده بود شرکت دری وری گفتن! _اهان.. دخترخوشگلیه.. دری وری واسه چی؟؟؟ ارشا_ دختره ی خنگ ۳ساله ادای عاشق هارو درمیاره و شده سوهان روحم! اون روزم اومده بود تهدیدم میکرد! _۳ساله عاشقته وتوهنوز به چشم خواهر بهش نگاه میکنی؟ آرشا_ صحرا من ازبچکی فائزه رو به یه چشم نگاه کردم وانتخاب من اون نیست! نمیتونم هیچ جوره بهش فکرکنم.. حالاهم بهزاد پاشو کرده تویه کفش، فائزه رو واسه من نامزد کنه.. به قول خودش اینجوری بهش نزدیک ترمیشم و بهش علاقه مند میشم! منم دیونه بازی درآوردم وگند زدم به همه چی.. نمیدونستم چی بگم.. بدون حرف لب ولوچه امو تکون دادم وباخودکارم سرمو خاروندم! آرشا_ نمیتونم صحرا.. حتی اگر لازم باشه واسه همیشه میرم یه جای دور وقید بهزادم میزنم اما زندگی وآیندمو خراب نمیکنم! _دیونه ای؟ این دیگه چه حرفیه؟ بهزادو قانع کن بجای فرار کردن! خودشو بیشتر روی میز کشید وبا درموندگی گفت؛ _واسه همین ازت کمک خواستم! فقط تومیتونی کمکم کنی! _وا؟ چه کمکی ازدست من برمیاد؟ من این وسط چیکاره ام؟ مثلا من به بهزاد بگم تمومه؟ نمیگه به توچه؟ سرپیازی یاته پیاز؟ بادرموندگی سرشو پایین انداخت وگفت: _بهزاد ازم دلیل قانع کننده میخواست.. هیچ چیز قانعش نمیکرد مگراینکه پای کسی درمیون باشه وعاشق کسی دیگه باشم! یه تای ابرومو بالا انداختم وکش دار گفتم: آهــــــــــان آقا عاشق شدن روشون نمیشه!! اوکی.. به من بگو من به بهزاد معرفیش میکنم! آرشا_ نه بابا دیوونه عشق چیه؟ راستش یه نفرفکرمو مشغول کرده اما اونقدری نیست که به بهزاد معرفی کنم وبخوام باهاش ازدواج کنم.. من اهل ازدواج وتعهد نیستم صحرا! _پوففف! باشه.. بگو چه کمکی ازمن برمیاد؟ ارشا_ تودعوا هیچکس جزتوبه ذهنم نرسید به عنوان عشقم به بهزاد معرفی کنم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #132 خنده ام گرفته بود بیچاره راست می‌گفت دلم براش میسوخت ولی
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 آرشام یقه ی کتش رو درست کرد و دستام رو گرفت با خودم گفتم عجب پررو شده هر وقت میخواد دستم رو میگیره وجدانم راحتم نذاشت و گفت:.... (دلت رو خوش نکن به خاطر عملیات این کار ها رو میکنه) اخم کردم و باهمدیگه از پله ها پایین اومدیم میز صبحانه آماده بود و مهران و صمدی و بنیتا بیشعور اونجا نشسته بودن مهران با دیدنم لبخندی زد و گفت: _حالت خوب شد لبخندی زدم و همونطوری که روی صندلی میشستم گفتم: _آره خوبم صمدی زود تر از مهران گفت: _خداروشکر دیشب خیلی نگرانت شدم ناخودآگاه نگاهم به آرشام خورد که با این حرف صمدی اخم کرده بود بزار یکم اذیتش کنم.... برای همین لبخندی به صمدی زدم و گفتم: _ممنون ازتون آقای صمدی شما خیلی لطف دارین صمدی با سرخوشی لبخندی زد و با لبخند روی لبش صبحانه اش رو خورد رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وشصت_هفت _فائزه؟ فائزه کیه؟ همون دختری که اون روز تو ماشینت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 باحرف آرشا خون توی رگم منجمد شد.. یه دفعه ای خشکم زد وخودبه خود اخم هام توهم کشیده شد.. بی اراده بلند شد وداد زدم: _معلوم هست چی داری میگی؟ بااسترس بلند شدوترسیده درحالی که هول کرده بود گفت: _نه.. اشتباه برداشت نکن صحرا.. همین الان گفتم عشق وعاشقی درکارنیست.. دروغ گفتم.. مجبورشدم بهش دروغ بگم تابیخیالم بشه! عصبی ترجیغ زدم: _فکرکردی با هالو طرفی؟ گور بابای تو وبهزاد و هرکی که به شما مربوط میشه میری بیرون یا اینجارو روسرت خراب کنم؟؟؟؟ آرشا که سعی داشت آرومم کنه با استرس فقط بالا وپایین می پرید و ازم اجازه میخواست تا بتونه حرفشو بزنه.. آرشا_ خواهش میکنم صحرا یه لحظه آروم باش.. خواهش میکنم.. تو جای خواهرمنی بخدا توجای خواهر منی! _ازفردا دیگه نمیخوام ببینمت.. استعفا میدم و فراموش میکنم با آدم فرصت طلبی هم مثل تو آشناشدم! آرشا_ باشه اصلا من غلط کردم.. به کی قسم بخورم من فقط از روی اجبار اون حرفو زدم؟ که باورت بشه توفقط مثل خواهرمنی؟ به کی قسم بخورم صحرا؟ _توحق نداشتی حتی به دروغ این حرفو بزنی.. بهزاد میدونه من مطلقه ام.. الان چه فکری میکنه هان؟ که صحرا چادرشو روی آینده ی آرشا بسته؟ خدا لعنتت کنه خدا همتونو لعنت کنه! آرشا_ نه صحرا بخدا بهزاد هیچوقت این فکرو نکرده.. به ارواح خاک مادرم قسم اون اصلا نمیدونه تو یه بار ازدواج کردی! داشتم جیغ جیغ میکردم که دراتاقم به شدت باز شد ومیثم و بهارک (یکی از کارمندها) هراسون وارد اتاق شدن! میثم_ چی شده؟ چه خبره اینجا؟ برگشتم سرمیزم.. دفتر وکیفمو چنگ زدم و گفتم؛ _اینجا دیگه جای من نیست.. فردا یکی رو میفرستم وسایلمو جمع کنه.. میثم ناباورانه_ خانم ریاحی؟ بهارک_صحرا؟ _خواهش میکنم چیزی نپرسید وازکنارشون رد شدم! رفتم توی آسانسور چند ثانیه به بسته شدن در نمونده بود که میثم سریع خودشو انداخت تو اسانسور ودر بسته شد! میثم_ صحرا خانم.. خواهش میکنم بهم بگو چی شده.. شما دست من امانتی اگه آرشا بی ادبی کرده اونی که باید بره آرشاست نه شما! _من دست هیچکس امانت نیستم.. خواهش میکنم این مسئله رو تموم شده بدونید! میثم_ آرشا پسر بی ادبی نیست.. نمیتونم باور کنم کار بی شرمانه ای کرده باشه! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #133 آرشام یقه ی کتش رو درست کرد و دستام رو گرفت با خودم گفتم ع
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 آرشام برای اینکه عصبانیتش رو کنترل کنه نفس عمیق میکشید و دستاش رو مشت کرده بود بنیتا هم خیره به آرشام نگاه میکرد.... تو دلم به ابن دو تا میخندیدم اینا دیگه کی هستن با اینکه میدونن طرف زن یا شوهر داره باز از روی هوس بهش دل میبندن با تاسف شروع به خوردن صبحانه ام کردم بعد از اینکه صبحانه تموم شد از روی صندلی ها بلند شدیم و به طرف در خروجی رفتیم صمدی و بنیتا سوار ماشین صمدی شدن و رفتن آرشام هم سوار ماشینش شد منم خواستم سوار ماشین بشم که مهران با لحنی که خنده توش موج میزد گفت: _انقدر اذیتش نکن وحشی بشه ممکنه عملیات رو بهم میریزه خواستم چیزی بگم که مهران هم به طرف ماشینش رفت منم سوار ماشین آرشام شدم و به طرف شرکت رفتیم نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که آرشام وارد یه محوطه شد که حیاط بزرگی داشت خواستم از ماشین پیاده شم که آرشام دستم و گرفت و زیر لب با خشم گفت: رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #134 آرشام برای اینکه عصبانیتش رو کنترل کنه نفس عمیق میکشید و دس
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 من شوهرم رو دوست دارم عاشقش هم هستم اصلا دوست ندارم کسی درباره ی عشق پاک ما اینطوری حرف بزنه شما خیلی خیلی اشتباه فکر کردی ما دو تا عاشق همدیگه هستیم دیگه هم نبینم اطراف من بپلکی و گرنه بد میبینی صمدی عصبانی شده بود با صورتی سرخ شده خواست به طرفم بیاد که سریع ازش دور شدم و همونطوری که به طرف سالن خلوت میرفتم گفتم: _دنبالم بیای یه کاری میکنم که هر روز آرزوی مرگ کنی بعد سریع قدم هام رو تند کردم و به طرف سالن رفتم همونطوری که میرفتم....... یهو یه اتاق بزرگی که شبیه انبار بود گوشه حیاط توجهم رو به خودش جلب کرد یعنی اونجا برای چیه که تو حیاط پشتی که فک کنم کسی نمیتونه واردش بشه ساختن ؟؟ شک کردم شاید اطلاعاتی که دنبالشون میگردیم همونجا باشن بیشتر از این به انبار مخفی نگاه میکردم صمدی متوجه میشد برای همین نگاهم رو از انبار گرفتم و سریع وارد سالن خلوت شدم با قدم های بلند به طرف سالنی میرفتم که مهران و آرشام اونجا بودن رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #135 من شوهرم رو دوست دارم عاشقش هم هستم اصلا دوست ندارم کسی د
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 هنوز نصف سالن رو نرفته بودم که یهو.... آرشام رو دیدم که با عصبانیت به طرفم میومدوقتی بهم رسید دستم رو محکم گرفت و بدون هیچ حرفی به طرف مهران که تو سالن اصلی کارخونه ایستاده بود رفت تو چهره مهران نگرانی موج میزد .... با دیدن من انگار نگرانیش رفع شد به طرفمون اومد و گفت: _دختر تو کجایی؟؟ مردیم از نگرانی..... خواستم جوابش رو بدم که آرشام اجازه نداد و به طرف ماشینش رفت دستام رو گرفته بود و پشت سرش منو میکشوند میدونستم همه ی این رفتارهاش به خاطر اینه که باعث نگرانیشون شدم برای همین حرفی نمیزدم و سکوت کرده بودم مهران پشت سر ما میومد به طرف آرشام رفت بازوش رو گرفت و گفت: _داداش بیخیال الان عصبانی هستی یه وقت نمیتونی خشمت رو کنترل کنی و.... هنوز حرفش تموم نشده بود که..... آرشام با صورتی سرخ شده از عصبانیت فریاد زد : _مهران تو کاریت نباشه فهمیدددددی خودم میدونم چیکار میکنم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #136 هنوز نصف سالن رو نرفته بودم که یهو.... آرشام رو دیدم که ب
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 پس دخالت نکن الان هم دنبال ما نیا برو به اون صمدی عوضی بگو به حسابش میرسم بعد با عصبانیت بازوش رو از دست مهران بیرون کشید در ماشین رو باز کرد بهم اشاره کرد که سوار بشم بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم .... مهران با نگرانی و تعجب پشت سرمون نگاه میکرد آرشام به طرف صندلی راننده رفت در رو باز کرد و نشست صدای نفس های عصبانیش رو میشنیدم.... ماشین رو روشن کرد ..... پاهاش رو روی گاز فشرد ... همین کافی بود که ماشین از جا کنده بشه ..... انقدر سرعت میرفت منی که عاشق سرعتم میترسیدم نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که همچنان تو راه بودیم آرشام ناگهان با مشت روی فرمان زد و گفت: _توف به این زندگی من از این خانم محافظت میکنم نگو خانم رفته پیش صمدی چشام رو بستم و سعی کردم به عصابم مسلط باشم و با لحن آرومی گفتم: _اونطوری که فک میکنی نیست .... رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وشصت_هشت باحرف آرشا خون توی رگم منجمد شد.. یه دفعه ای خشکم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یه دفعه چشم هام گردشد.. این دیگه چی میگه!؟ بی شرمانه چی بود؟ الان فکرهای اشتباه میکنه وبیشترازاین آبرو ریزی میشه! _آرشا کاری نکرده فکرهای غلط نکنید لطفا.. میثم_ پس چه کاری میتونه این همه عصبیت کنه؟ _لازمه توضیح بدم؟ میثم_ اگه توضیح ندی اخراج میشه.. چون نمیخوام کارمندم توشرکتم به نوامیس مردم دست... میون حرفش پریدم وداد زدم: _آرشا هرگز این کارو نمیکنه.. اون پسر چشم پاکیه هیچوقت این برداشتو نکنید لطفا! هیچوقت.. درآسانسور بازشد واومدم برم بیرون که آرشا جلوی در ایستاده بود! _بروکنار! آرشا_ آبجی بذار حرف بزنیم.. میثم_ برگرد سرکارت آرشا.. آرشا_ داداش سوستفاهم شده باید برطرف کنم.. مرگ من بذار با صحرا تنها حرف بزنم! میثم_ اما صحراخانم راضی نیستن.. آرشا_ حداقل بذار من تلاشمو بکنم.. برو بالا داداش خواهش میکنم! میثم برگشت و ارشا به ماشینش اشاره کرد وگفت: _التماس میکنم برو سوار شو وبذار حرف بزنم.. اینجوری دیوونه میشم وعذاب وجدان میگیرم! توی پارکینک بودیم وصدا می پیچید.. دادوبیداد فایده نداشت.. آبرو ریزی میشد وتنها راهم همین بود.. نگاهی شماتت بار بهش انداختم ورفتم سمت ماشینش! طبق عادت صندلی جلو نشستم و آرشاهم سریع سوارشد و از پارکینگ زدیم بیرون! آرشا_ همین الان جلو چشمت زنگ میزنم وبه بهزاد میگم که بهش دروغ گفتم.. توحق داری منه احمق به خیلی چیزها فکرنکرده بودم.. حرفمو پس میگیرم.. غلط کردم اصلا.. اما تو فقط برداشت بدنکن.. من اگر آدم عوضی بودم فائزه اونقدر خوش قیافه هست که هرمردی نتونه ازش بگذره اما من یه چیزی تو وجودم دارم به اسم وجدان.. چشماش اشکی بود.. باورم نمیشد آرشای مغرورجلوی من گریه کنه.. پسر خشک و جدی نبود وهمیشه هم خنده به لب داشت اما اونقدر مغرور بود که هیچکس نزدیکش نمیشد.. آرشا_من آدمی نیستم به کسی که بهم میگه داداش وبه چشم یه بردار واقعی نگاهم میکنه چشم داشته باشم.. کارم اشتباه بود واشتباهمو می پزیرم وهمین الان رفع رجوع میکنم.. گوشیشو از جیبش بیرون کشید وشماره ای رو گرفت.. قبل ازبوق خوردن ازدستش گرفتم و قطع کردم! باتعجب نگاهم کرد که گفتم: _تومطمئنی بهزاد نمیدونه؟ آرشا_ که ازدواج کردی؟ توسکوت فقط سرتکون دادم.. آرشا_ نمیدونه.. به ارواح خاک مادرم نمیدونه.. اونم گفتم تا دست از سرم برداره وفکرکنه دلم بایکی دیگه اس.. تصمیم داشتم اگرکمکم کنی بعداز یه مدت که قضیه فائزه تموم شد بهش حقیقتو بگم.. بگم که عشقی درکار نبوده وبهش دروغ گفتم! _کی این بازی مسخره تموم میشه؟ آرشا_ پشیمون شدم صحرا.. بهش فکرنکن.. اشتباه کردم.. _بهت میگم کی تموم میشه؟؟ آرشا_ ۲ماونیم دیگه فائزه میره پاریس پیش فاطمه خواهرش.. میخواست منم ببره اما من... حرفشو قطع کردم و گفتم: _مدتش زیاده اما قبوله.. فقط درحد حرف وبدون رد کردن هیچ خط قرمزی! ناباورپرسید_ قبول میکنی؟ @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وشصت_نه یه دفعه چشم هام گردشد.. این دیگه چی میگه!؟ بی شرمان
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 داشتم جارو برقی می کشیدم که حس کردم صدای زنگ آیفون اومد.. جارو برقی رو خاموش کردم وبه تصویر بنفشه توی آیفون نگاه کردم.. دروباز کردم ودوباره مشغول کارم شدم.. دودقیه بعد بنفشه با دست های پر وارد خونه شد.. _سلام صاحب خونه.. _سلام خوش اومدی.. اینا چین؟ (به مشماهای دستش اشاره کردم) بنفشه_ توسوپری جلو یه پسره جوگیر شدم وکلی خرید کردم.. فقط تودلم فوشت میدادم وهی میگفتم کوفتت بشه! _وامگه من بهت گفتم خرید کنی؟ بنفشه_ راست میگیا تو نگفتی! خب حالا بیخیال همه روباهات حساب میکنم بیا ماچت کنم! میدونستم داره شوخی میکنه وهردفعه واسه اینکه من ناراحت نشم این حرفا رو میزنه! جارو برقی رو جمع کردم وبردم توی اتاق وبرگشتم باهاش روبوسی کردم! بنفشه_ خب چه خبر؟ آفتاب ازکدوم طرف دراومده منو دعوت کردی؟ نکنه آخرش خدا زدتوسرت عاشق من شدی؟ بدبخت خجالت بکش... خندیدم وگفتم: _بیخودی شلوغش نکن باید موضوع مهمی رو بهت میگفتم! به مشما هاچنگ زنگ زدم وبردم توی آشپزخونه وهمزمان گفتم: _دستت دردنکنه ولی دیگه ازاین دست ودلبازی هانکن.. حالاهم برو لباساتو عوض کن! بنفشه_ چه موضوعی؟ خبری شده؟ مهراد برگشته؟ _نه! برو دیگه! گیج درحالی که شبیه علامت سوال شده بود رفت توی اتاق که صدامو بلند کردم وگفتم: _لباستو رو تخت نندازیا! حرفی نزد ومنم میوه هارو توی سینک ریختم وپرآب کردم.. مایع روشون ریختم بادستم آروم تکونشون میدادم وبه حرف های آرشا فکرمیکردم.. چون بنفشه هم با اون جمع دوست بود وازهمه مهمتر به مسعود که میرسید آلو تودهنش خیس نمیخورد قرارشد این دروغ بزرگو همگانی کنیم.. وفقط بین خودمون دوتا بمونه! دروغ گفتن به بنفشه ای که واقعا واسم مثل خواهر بود کارسختی بود اما هدف من کمک کردن بود ومجبوربودم.. اگه بهش اطمینان داشتم راستشو میگفتم اما میشناسم دوستمو! بنفشه_ وای صحرا چه بوی غذایی راه انداختی چی درست کردی؟ خندیدم وگفتم: الویه بو نداره الکی جو نده! بنفسه هم خندید! _خاک توسرت که نمیذاری بابوی غذای خیالی هم حال کنیم.. خب گوش میکنم قضیه چیه؟ به مشمای روی اپن اشاره کردم وگفتم: _اونارو بزار تویخچال تابهت بگم.. بدون حرف ظرف پنیر وماست و.. از مشما بیرون کشید وداخل یخچال گذاشت! داشت تخم مرغ هارو توی جاشون می چید وهمزمان پرسید: _بگو دیگه جون به سرم کردی!! بدون مقدمه گفتم: _میخوام ازدواج کنم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد داشتم جارو برقی می کشیدم که حس کردم صدای زنگ آیفون ا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 باشنیدن این حرف تخم مرغ ازدستش افتاد وروی سرامیک ها افتاد.. باجیغ جیغ گفتم: _بیشعور ازصبح دارم خونه رو تمیز میکنـــم! بنفشه_ باکی؟ _بادستمال توکشو اول تمیزش کن زووودباش! بنفشه_ میگم باکی میخوای ازدواج کنی؟؟ _ میشناسیش پسرخوبیه.. روحیاتمون باهم سازگاره دریخچالو بست وباچشم های ریزشده اومد سمتم وگفت: _نگو که آرشاست... سرموبه نشونه ی مثبت تکون دادم وگفتم: _آره میتونیم باهم خوشبخت بشیم! باحالتی نگران و رنجور گفت؛ _پس مهراد چی؟ به همین زودی فراموشش کردی؟ عشقت تا همین اندازه بود؟ واقعا برات متاسفم صحرا! بغض کردم.. اما محکم وجدی ایستادم.. باقطعیت گفتم: _من عشقی به مهراد نداشتم.. هرچی که بود نفرت بود.. به تصمیمم احترام بذار! دستمال دستشو روی کانتر آشپزخونه پرت کرد و به سمت اتاق رفت.. تپش قلب گرفتم.. دست هام میلرزید دستمو به سینک تکیه دادم تا خودمو کنترل کنم.. چندثانیه بعد بنفشه درحالی که لباس های بیرون پوشیده بود اومد بیرون وگفت: _فکرکنم یه مدت لازم دارم که نبینمت! کفش هاشو پوشید وازخونه زد بیرون! مهم نبود!! بود؟ خب من که تنهام...بنفشه هم بره.. نمی میرم که!! قطره اشکی گوشه ی چشمم چکید! به میوه هانگاه کردم.. زردآلو.. هلو.. گیلاس.. هنداونه.. میوه های مورد علاقه ام.. راستی بنفشه ازکجا میدونست؟؟!! (اززبون روای داستان) بااسترس شماره ی خاموشی رو که تاهمین نیم ساعت پیش باهم بودن رو میگرفت وزیر لب زمزمه میکرد جواب بده لعنتی.. لحظه ای تامل کرد.. سعی کردشماره ی خونه رو به یاد بیاره و باکمی فکرکردن شماره رو گرفت ومنتظر جواب شد.. انتظار جواب نداشت وعین ناباوری صدای مردی که این روزها عجیب طرفدارش شده بود توی گوشی پچید.. _بله؟ بنفشه_تلاش نکن مهراد اون داره ازدواج میکنه... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد_یک باشنیدن این حرف تخم مرغ ازدستش افتاد وروی سرامیک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 صدایی پشت تلفن نشنید.. سکوت عمیق مهراد نگرانش کرد.. چنددفعه اسمشو صدازد که مهراد زمزمه وار وناباور گفت: _باعماد؟ بنفشه_انگار نمیخوای بفهمی عشقی بین صحرا وعماد نبوده! نخیر با یکی از کارمندهای شرکت! ناامید خودشو روی کاناپه انداخت و به این 7ماه فکرکرد.. باخودش فکرکرد که چرا هردفعه دیر میرسه وچقدر صحرای بی وفاش، بی وفا بود! صدای بنفشه روح مریضشو خدشه دارمیکرد.. بنفشه_ صدامو میشنوی؟ مهراد_ میشنوم.. ممنونم که این مدت کمکم کردی! بنفشه_یعنی چی؟ به همین راحتی بیخیال شدی؟ _مایکساله که جداشدیم.. این مدتم تلاش بیهوده بود! بنفشه_اوکی.. زندگی خودتونه.. اما من دیگه فکرنکنم بخوام صحرا رو ببینم! _تنهاش نذار اون حق زندگی داره! صدای بوق ممتد گوشی مانع ادامه ی حرف بنفشه شد.. برای اولین بار توی اون 4سال احساس کرد ازصحرا بدش میاد.. مگه میشه؟ خدایا مگه میشه یه زن اینقدر...؟ زیرلب زمزمه کرد؛ _چندتامرد رو وارد زندگیت کردی لعنتی درحالی که من هنوز دارم عذاب میکشم!! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد_دو صدایی پشت تلفن نشنید.. سکوت عمیق مهراد نگرانش کرد
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مهراد: ونداد_مهراد قرارمون این نبود.. قراربود حق انتخاب بااون باشه.. بابا چرا نمیخوای بفهمی زندگی بدون اون خانم هم جریان داره وتارک دنیا نمیشه!!! _آره.. دیگه واسم مهم نیست.. زنگ زدم بگم اون موضوع دیگه منتفیه.. ازامروز واقعا دیگه پرونده ی صحرا بسته شد! ونداد_ اوکی.. الان کجایی میخوام ببینمت.. _بیرون شهرم خودم میام می بینمت! بدون خداحافظی گوشی روقطع کردم و کوبوندم زمین... به موهام چنگ زدم.. به این هفت ماه لعنتی فکرکردم.. به روزی که بعداز مدت ها به دیدن ونداد رفتم وبه ناهار دعوتم کرد... 7ماه پیش... _اصلا متوجه میشی من چی میگم؟ پسرخوب نیومدم پیشت که شوهرم بدی! وندادباخنده_ میدونستم شوهرمیکنی خودم پاپیش میذاشتما... لبم به نشونه ی خنده کش اومد.. کارشو بلدبود.. خوب میدونست چطوری بحثو عوض کنه.. بعداز ساعت ها حرف زدن جفتمون به نتیجه نرسیدیم و قرار شد یه روز مناسب تر درموردش حرف بزنیم.. ازاون روز به بعد تقریبا هرروز با ونداد ملاقات میکردم و باکمک اون تونستم خودمو قانع کنم واجازه بدم واسه یه مدتم که شده بذارم صحرا نفس بکشه.. یه مدت که گذشت فهمیدم ونداد راست میگه وباید به جفتمون فرصت بدم.. باید جفتمون فراموش کنیم وبه قول ونداد از نو شروع کنیم... ترلان بعدازاون شب که جونشو نجات دادم آروم ترشد وکم کم مثل یه دوست کنارم موند وفهمید که قلب من واسه اون جایی نداره.. باکمک ترلان بنفشه روپیدا کردم ونداد باهاش حرف زد.. تونستم خونه و شرکتی که توش کارمیکنه پیداکنم.. 2ماه پیش که دیدمش دلم بیتاب ترازهمیشه ‌شد.. به نظرمیومد دیگه اون صحرای افسرده نیست وهمین بهم امید میداد که فراموش کرده ومی بخشه.. تنهاچیزی که آرومم میکرد که اجازه بدم کارکنه محل کارش بود.. شرکت میثم بود ومیثم پسر چشم پاکی بود.. باتموم شکاک بودنم به میثم اطمینان داشتم ومیدونستم جای صحرا امنه اما انگار کور خوندم ودست بالا دست بسیاره... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥