عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #131 _داشتم شوخی میکردم دیشب هیچ اتفاقی نیوفتاد سریع با خوشحالی
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#132
خنده ام گرفته بود بیچاره راست میگفت
دلم براش میسوخت
ولی واقعا اینطوری که فک میکردم نبود
معلومه امانت دار خوبی هست پای قولی که به بابام داده بود مونده بود
ازش خجالت میکشیدم آبروم پیشش رفت
خواستم دوباره به اتاق برگردم که یهو گفت:
_ باید سریع آماده بشی قراره بریم کارخانه ی صمدی
سری تکون دادم و داخل اتاق شدم
یه دوش پنج دقیقه ای گرفتم و لباسم رو پوشیدم
موهام رو خشک کردم و کلاه گیسم رو عوض کردم
نگاهی تو آیینه به خودم کردم اصلا حوصله آرایش کردن نداشتم
برای همین بدون اینکه آرایش کنم از اتاق خارج شدم
آرشام با دیدنم سریع از جاش بلند شد و به طرف اتاق رفت منتظر روی کاناپه نشستم
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که آرشام هم لباس پوشیده و آماده از اتاق بیرون اومد
و بدون اینکه نگاهم کنه گفت :
_بریم.....
سری تکون دادم و پشت سرش از اتاق خارج شدم
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وشصت_شش سریع خودمو جمع کردم واخم هامو توهم کشیدم.. _نه.. بغ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وشصت_هفت
_فائزه؟ فائزه کیه؟ همون دختری که اون روز تو ماشینت..
_آره.. اون روزکه کیفت جامونده بود واست آوردم درخونه فائزه بامن بود.. دخترخاله ام. اومده بود شرکت دری وری گفتن!
_اهان.. دخترخوشگلیه.. دری وری واسه چی؟؟؟
ارشا_ دختره ی خنگ ۳ساله ادای عاشق هارو درمیاره و شده سوهان روحم! اون روزم اومده بود تهدیدم میکرد!
_۳ساله عاشقته وتوهنوز به چشم خواهر بهش نگاه میکنی؟
آرشا_ صحرا من ازبچکی فائزه رو به یه چشم نگاه کردم وانتخاب من اون نیست! نمیتونم هیچ جوره بهش فکرکنم.. حالاهم بهزاد پاشو کرده تویه کفش، فائزه رو واسه من نامزد کنه.. به قول خودش اینجوری بهش نزدیک ترمیشم و بهش علاقه مند میشم! منم دیونه بازی درآوردم وگند زدم به همه چی..
نمیدونستم چی بگم.. بدون حرف لب ولوچه امو تکون دادم وباخودکارم سرمو خاروندم!
آرشا_ نمیتونم صحرا.. حتی اگر لازم باشه واسه همیشه میرم یه جای دور وقید بهزادم میزنم اما زندگی وآیندمو خراب نمیکنم!
_دیونه ای؟ این دیگه چه حرفیه؟ بهزادو قانع کن بجای فرار کردن!
خودشو بیشتر روی میز کشید وبا درموندگی گفت؛
_واسه همین ازت کمک خواستم! فقط تومیتونی کمکم کنی!
_وا؟ چه کمکی ازدست من برمیاد؟ من این وسط چیکاره ام؟ مثلا من به بهزاد بگم تمومه؟ نمیگه به توچه؟ سرپیازی یاته پیاز؟
بادرموندگی سرشو پایین انداخت وگفت:
_بهزاد ازم دلیل قانع کننده میخواست.. هیچ چیز قانعش نمیکرد مگراینکه پای کسی درمیون باشه وعاشق کسی دیگه باشم!
یه تای ابرومو بالا انداختم وکش دار گفتم: آهــــــــــان آقا عاشق شدن روشون نمیشه!! اوکی.. به من بگو من به بهزاد معرفیش میکنم!
آرشا_ نه بابا دیوونه عشق چیه؟ راستش یه نفرفکرمو مشغول کرده اما اونقدری نیست که به بهزاد معرفی کنم وبخوام باهاش ازدواج کنم.. من اهل ازدواج وتعهد نیستم صحرا!
_پوففف! باشه.. بگو چه کمکی ازمن برمیاد؟
ارشا_ تودعوا هیچکس جزتوبه ذهنم نرسید به عنوان عشقم به بهزاد معرفی کنم!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #132 خنده ام گرفته بود بیچاره راست میگفت دلم براش میسوخت ولی
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#133
آرشام یقه ی کتش رو درست کرد و دستام رو گرفت
با خودم گفتم عجب پررو شده هر وقت میخواد دستم رو میگیره
وجدانم راحتم نذاشت و گفت:....
(دلت رو خوش نکن به خاطر عملیات این کار ها رو میکنه)
اخم کردم و باهمدیگه از پله ها پایین اومدیم
میز صبحانه آماده بود و مهران و صمدی و بنیتا بیشعور اونجا نشسته بودن
مهران با دیدنم لبخندی زد و گفت:
_حالت خوب شد
لبخندی زدم و همونطوری که روی صندلی میشستم گفتم:
_آره خوبم
صمدی زود تر از مهران گفت:
_خداروشکر دیشب خیلی نگرانت شدم
ناخودآگاه نگاهم به آرشام خورد که با این حرف صمدی اخم کرده بود
بزار یکم اذیتش کنم....
برای همین لبخندی به صمدی زدم و گفتم:
_ممنون ازتون آقای صمدی شما خیلی لطف دارین
صمدی با سرخوشی لبخندی زد و با لبخند روی لبش صبحانه اش رو خورد
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وشصت_هفت _فائزه؟ فائزه کیه؟ همون دختری که اون روز تو ماشینت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وشصت_هشت
باحرف آرشا خون توی رگم منجمد شد.. یه دفعه ای خشکم زد وخودبه خود اخم هام توهم کشیده شد.. بی اراده بلند شد وداد زدم:
_معلوم هست چی داری میگی؟
بااسترس بلند شدوترسیده درحالی که هول کرده بود گفت:
_نه.. اشتباه برداشت نکن صحرا.. همین الان گفتم عشق وعاشقی درکارنیست.. دروغ گفتم.. مجبورشدم بهش دروغ بگم تابیخیالم بشه!
عصبی ترجیغ زدم:
_فکرکردی با هالو طرفی؟ گور بابای تو وبهزاد و هرکی که به شما مربوط میشه میری بیرون یا اینجارو روسرت خراب کنم؟؟؟؟
آرشا که سعی داشت آرومم کنه با استرس فقط بالا وپایین می پرید و ازم اجازه میخواست تا بتونه حرفشو بزنه..
آرشا_ خواهش میکنم صحرا یه لحظه آروم باش.. خواهش میکنم.. تو جای خواهرمنی بخدا توجای خواهر منی!
_ازفردا دیگه نمیخوام ببینمت.. استعفا میدم و فراموش میکنم با آدم فرصت طلبی هم مثل تو آشناشدم!
آرشا_ باشه اصلا من غلط کردم.. به کی قسم بخورم من فقط از روی اجبار اون حرفو زدم؟ که باورت بشه توفقط مثل خواهرمنی؟ به کی قسم بخورم صحرا؟
_توحق نداشتی حتی به دروغ این حرفو بزنی.. بهزاد میدونه من مطلقه ام.. الان چه فکری میکنه هان؟ که صحرا چادرشو روی آینده ی آرشا بسته؟ خدا لعنتت کنه خدا همتونو لعنت کنه!
آرشا_ نه صحرا بخدا بهزاد هیچوقت این فکرو نکرده.. به ارواح خاک مادرم قسم اون اصلا نمیدونه تو یه بار ازدواج کردی!
داشتم جیغ جیغ میکردم که دراتاقم به شدت باز شد ومیثم و بهارک (یکی از کارمندها) هراسون وارد اتاق شدن!
میثم_ چی شده؟ چه خبره اینجا؟
برگشتم سرمیزم.. دفتر وکیفمو چنگ زدم و گفتم؛
_اینجا دیگه جای من نیست.. فردا یکی رو میفرستم وسایلمو جمع کنه..
میثم ناباورانه_ خانم ریاحی؟
بهارک_صحرا؟
_خواهش میکنم چیزی نپرسید وازکنارشون رد شدم!
رفتم توی آسانسور چند ثانیه به بسته شدن در نمونده بود که میثم سریع خودشو انداخت تو اسانسور ودر بسته شد!
میثم_ صحرا خانم.. خواهش میکنم بهم بگو چی شده.. شما دست من امانتی اگه آرشا بی ادبی کرده اونی که باید بره آرشاست نه شما!
_من دست هیچکس امانت نیستم.. خواهش میکنم این مسئله رو تموم شده بدونید!
میثم_ آرشا پسر بی ادبی نیست.. نمیتونم باور کنم کار بی شرمانه ای کرده باشه!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #133 آرشام یقه ی کتش رو درست کرد و دستام رو گرفت با خودم گفتم ع
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#134
آرشام برای اینکه عصبانیتش رو کنترل کنه
نفس عمیق میکشید و دستاش رو مشت کرده بود
بنیتا هم خیره به آرشام نگاه میکرد....
تو دلم به ابن دو تا میخندیدم اینا دیگه کی هستن
با اینکه میدونن طرف زن یا شوهر داره باز از روی هوس بهش دل میبندن
با تاسف شروع به خوردن صبحانه ام کردم
بعد از اینکه صبحانه تموم شد از روی صندلی ها بلند شدیم و به طرف در خروجی رفتیم
صمدی و بنیتا سوار ماشین صمدی شدن و رفتن
آرشام هم سوار ماشینش شد منم خواستم سوار ماشین بشم
که مهران با لحنی که خنده توش موج میزد گفت:
_انقدر اذیتش نکن وحشی بشه ممکنه عملیات رو بهم میریزه
خواستم چیزی بگم که مهران هم به طرف ماشینش رفت
منم سوار ماشین آرشام شدم و به طرف شرکت رفتیم
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که آرشام وارد یه محوطه شد که حیاط بزرگی داشت
خواستم از ماشین پیاده شم که آرشام دستم و گرفت و زیر لب با خشم گفت:
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #134 آرشام برای اینکه عصبانیتش رو کنترل کنه نفس عمیق میکشید و دس
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#135
من شوهرم رو دوست دارم عاشقش هم هستم
اصلا دوست ندارم کسی درباره ی عشق پاک ما اینطوری حرف بزنه
شما خیلی خیلی اشتباه فکر کردی ما دو تا عاشق همدیگه هستیم
دیگه هم نبینم اطراف من بپلکی و گرنه بد میبینی
صمدی عصبانی شده بود با صورتی سرخ شده خواست به طرفم بیاد
که سریع ازش دور شدم و همونطوری که به طرف سالن خلوت میرفتم گفتم:
_دنبالم بیای یه کاری میکنم که هر روز آرزوی مرگ کنی
بعد سریع قدم هام رو تند کردم و به طرف سالن رفتم
همونطوری که میرفتم.......
یهو یه اتاق بزرگی که شبیه انبار بود گوشه حیاط توجهم رو به خودش جلب کرد
یعنی اونجا برای چیه که تو حیاط پشتی که فک کنم کسی نمیتونه واردش بشه ساختن ؟؟
شک کردم شاید اطلاعاتی که دنبالشون میگردیم همونجا باشن
بیشتر از این به انبار مخفی نگاه میکردم صمدی متوجه میشد
برای همین نگاهم رو از انبار گرفتم و سریع وارد سالن خلوت شدم
با قدم های بلند به طرف سالنی میرفتم که مهران و آرشام اونجا بودن
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #135 من شوهرم رو دوست دارم عاشقش هم هستم اصلا دوست ندارم کسی د
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#136
هنوز نصف سالن رو نرفته بودم که یهو....
آرشام رو دیدم که با عصبانیت به طرفم میومدوقتی بهم رسید دستم رو محکم گرفت
و بدون هیچ حرفی به طرف مهران که تو سالن اصلی کارخونه ایستاده بود رفت
تو چهره مهران نگرانی موج میزد ....
با دیدن من انگار نگرانیش رفع شد به طرفمون اومد و گفت:
_دختر تو کجایی؟؟ مردیم از نگرانی.....
خواستم جوابش رو بدم که آرشام اجازه نداد
و به طرف ماشینش رفت
دستام رو گرفته بود و پشت سرش منو میکشوند
میدونستم همه ی این رفتارهاش به خاطر اینه که باعث نگرانیشون شدم
برای همین حرفی نمیزدم و سکوت کرده بودم
مهران پشت سر ما میومد
به طرف آرشام رفت بازوش رو گرفت و گفت:
_داداش بیخیال الان عصبانی هستی یه وقت نمیتونی خشمت رو کنترل کنی و....
هنوز حرفش تموم نشده بود که.....
آرشام با صورتی سرخ شده از عصبانیت فریاد زد :
_مهران تو کاریت نباشه فهمیدددددی خودم میدونم چیکار میکنم
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #136 هنوز نصف سالن رو نرفته بودم که یهو.... آرشام رو دیدم که ب
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#137
پس دخالت نکن الان هم دنبال ما نیا برو به اون صمدی عوضی بگو به حسابش میرسم
بعد با عصبانیت بازوش رو از دست مهران بیرون کشید
در ماشین رو باز کرد بهم اشاره کرد که سوار بشم
بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم ....
مهران با نگرانی و تعجب پشت سرمون نگاه میکرد
آرشام به طرف صندلی راننده رفت در رو باز کرد و نشست
صدای نفس های عصبانیش رو میشنیدم....
ماشین رو روشن کرد .....
پاهاش رو روی گاز فشرد ...
همین کافی بود که ماشین از جا کنده بشه .....
انقدر سرعت میرفت منی که عاشق سرعتم میترسیدم
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که همچنان تو راه بودیم
آرشام ناگهان با مشت روی فرمان زد و گفت:
_توف به این زندگی من از این خانم محافظت میکنم نگو خانم رفته پیش صمدی
چشام رو بستم و سعی کردم به عصابم مسلط باشم و با لحن آرومی گفتم:
_اونطوری که فک میکنی نیست ....
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وشصت_هشت باحرف آرشا خون توی رگم منجمد شد.. یه دفعه ای خشکم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وشصت_نه
یه دفعه چشم هام گردشد.. این دیگه چی میگه!؟ بی شرمانه چی بود؟ الان فکرهای اشتباه میکنه وبیشترازاین آبرو ریزی میشه!
_آرشا کاری نکرده فکرهای غلط نکنید لطفا..
میثم_ پس چه کاری میتونه این همه عصبیت کنه؟
_لازمه توضیح بدم؟
میثم_ اگه توضیح ندی اخراج میشه.. چون نمیخوام کارمندم توشرکتم به نوامیس مردم دست...
میون حرفش پریدم وداد زدم:
_آرشا هرگز این کارو نمیکنه.. اون پسر چشم پاکیه هیچوقت این برداشتو نکنید لطفا! هیچوقت..
درآسانسور بازشد واومدم برم بیرون که آرشا جلوی در ایستاده بود!
_بروکنار!
آرشا_ آبجی بذار حرف بزنیم..
میثم_ برگرد سرکارت آرشا..
آرشا_ داداش سوستفاهم شده باید برطرف کنم.. مرگ من بذار با صحرا تنها حرف بزنم!
میثم_ اما صحراخانم راضی نیستن..
آرشا_ حداقل بذار من تلاشمو بکنم.. برو بالا داداش خواهش میکنم!
میثم برگشت و ارشا به ماشینش اشاره کرد وگفت:
_التماس میکنم برو سوار شو وبذار حرف بزنم.. اینجوری دیوونه میشم وعذاب وجدان میگیرم!
توی پارکینک بودیم وصدا می پیچید.. دادوبیداد فایده نداشت.. آبرو ریزی میشد وتنها راهم همین بود..
نگاهی شماتت بار بهش انداختم ورفتم سمت ماشینش!
طبق عادت صندلی جلو نشستم و آرشاهم سریع سوارشد و از پارکینگ زدیم بیرون!
آرشا_ همین الان جلو چشمت زنگ میزنم وبه بهزاد میگم که بهش دروغ گفتم..
توحق داری منه احمق به خیلی چیزها فکرنکرده بودم.. حرفمو پس میگیرم.. غلط کردم اصلا.. اما تو فقط برداشت بدنکن.. من اگر آدم عوضی بودم فائزه اونقدر خوش قیافه هست که هرمردی نتونه ازش بگذره اما من یه چیزی تو وجودم دارم به اسم وجدان..
چشماش اشکی بود.. باورم نمیشد آرشای مغرورجلوی من گریه کنه.. پسر خشک و جدی نبود وهمیشه هم خنده به لب داشت اما اونقدر مغرور بود که هیچکس نزدیکش نمیشد..
آرشا_من آدمی نیستم به کسی که بهم میگه داداش وبه چشم یه بردار واقعی نگاهم میکنه چشم داشته باشم..
کارم اشتباه بود واشتباهمو می پزیرم وهمین الان رفع رجوع میکنم..
گوشیشو از جیبش بیرون کشید وشماره ای رو گرفت..
قبل ازبوق خوردن ازدستش گرفتم و قطع کردم!
باتعجب نگاهم کرد که گفتم:
_تومطمئنی بهزاد نمیدونه؟
آرشا_ که ازدواج کردی؟
توسکوت فقط سرتکون دادم..
آرشا_ نمیدونه.. به ارواح خاک مادرم نمیدونه.. اونم گفتم تا دست از سرم برداره وفکرکنه دلم بایکی دیگه اس..
تصمیم داشتم اگرکمکم کنی بعداز یه مدت که قضیه فائزه تموم شد بهش حقیقتو بگم.. بگم که عشقی درکار نبوده وبهش دروغ گفتم!
_کی این بازی مسخره تموم میشه؟
آرشا_ پشیمون شدم صحرا.. بهش فکرنکن.. اشتباه کردم..
_بهت میگم کی تموم میشه؟؟
آرشا_ ۲ماونیم دیگه فائزه میره پاریس پیش فاطمه خواهرش.. میخواست منم ببره اما من...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
_مدتش زیاده اما قبوله.. فقط درحد حرف وبدون رد کردن هیچ خط قرمزی!
ناباورپرسید_ قبول میکنی؟
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وشصت_نه یه دفعه چشم هام گردشد.. این دیگه چی میگه!؟ بی شرمان
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وهفتاد
داشتم جارو برقی می کشیدم که حس کردم صدای زنگ آیفون اومد..
جارو برقی رو خاموش کردم وبه تصویر بنفشه توی آیفون نگاه کردم..
دروباز کردم ودوباره مشغول کارم شدم..
دودقیه بعد بنفشه با دست های پر وارد خونه شد..
_سلام صاحب خونه..
_سلام خوش اومدی.. اینا چین؟ (به مشماهای دستش اشاره کردم)
بنفشه_ توسوپری جلو یه پسره جوگیر شدم وکلی خرید کردم.. فقط تودلم فوشت میدادم وهی میگفتم کوفتت بشه!
_وامگه من بهت گفتم خرید کنی؟
بنفشه_ راست میگیا تو نگفتی! خب حالا بیخیال همه روباهات حساب میکنم بیا ماچت کنم!
میدونستم داره شوخی میکنه وهردفعه واسه اینکه من ناراحت نشم این حرفا رو میزنه!
جارو برقی رو جمع کردم وبردم توی اتاق وبرگشتم باهاش روبوسی کردم!
بنفشه_ خب چه خبر؟ آفتاب ازکدوم طرف دراومده منو دعوت کردی؟ نکنه آخرش خدا زدتوسرت عاشق من شدی؟ بدبخت خجالت بکش...
خندیدم وگفتم:
_بیخودی شلوغش نکن باید موضوع مهمی رو بهت میگفتم!
به مشما هاچنگ زنگ زدم وبردم توی آشپزخونه وهمزمان گفتم:
_دستت دردنکنه ولی دیگه ازاین دست ودلبازی هانکن.. حالاهم برو لباساتو عوض کن!
بنفشه_ چه موضوعی؟ خبری شده؟ مهراد برگشته؟
_نه! برو دیگه!
گیج درحالی که شبیه علامت سوال شده بود رفت توی اتاق که صدامو بلند کردم وگفتم:
_لباستو رو تخت نندازیا!
حرفی نزد ومنم میوه هارو توی سینک ریختم وپرآب کردم.. مایع روشون ریختم بادستم آروم تکونشون میدادم وبه حرف های آرشا فکرمیکردم..
چون بنفشه هم با اون جمع دوست بود وازهمه مهمتر به مسعود که میرسید آلو تودهنش خیس نمیخورد قرارشد این دروغ بزرگو همگانی کنیم.. وفقط بین خودمون دوتا بمونه!
دروغ گفتن به بنفشه ای که واقعا واسم مثل خواهر بود کارسختی بود اما هدف من کمک کردن بود ومجبوربودم.. اگه بهش اطمینان داشتم راستشو میگفتم اما میشناسم دوستمو!
بنفشه_ وای صحرا چه بوی غذایی راه انداختی چی درست کردی؟
خندیدم وگفتم: الویه بو نداره الکی جو نده!
بنفسه هم خندید!
_خاک توسرت که نمیذاری بابوی غذای خیالی هم حال کنیم.. خب گوش میکنم قضیه چیه؟
به مشمای روی اپن اشاره کردم وگفتم:
_اونارو بزار تویخچال تابهت بگم..
بدون حرف ظرف پنیر وماست و.. از مشما بیرون کشید وداخل یخچال گذاشت!
داشت تخم مرغ هارو توی جاشون می چید وهمزمان پرسید:
_بگو دیگه جون به سرم کردی!!
بدون مقدمه گفتم:
_میخوام ازدواج کنم!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد داشتم جارو برقی می کشیدم که حس کردم صدای زنگ آیفون ا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وهفتاد_یک
باشنیدن این حرف تخم مرغ ازدستش افتاد وروی سرامیک ها افتاد..
باجیغ جیغ گفتم:
_بیشعور ازصبح دارم خونه رو تمیز میکنـــم!
بنفشه_ باکی؟
_بادستمال توکشو اول تمیزش کن زووودباش!
بنفشه_ میگم باکی میخوای ازدواج کنی؟؟
_ میشناسیش پسرخوبیه.. روحیاتمون باهم سازگاره
دریخچالو بست وباچشم های ریزشده اومد سمتم وگفت:
_نگو که آرشاست...
سرموبه نشونه ی مثبت تکون دادم وگفتم:
_آره میتونیم باهم خوشبخت بشیم!
باحالتی نگران و رنجور گفت؛
_پس مهراد چی؟ به همین زودی فراموشش کردی؟ عشقت تا همین اندازه بود؟ واقعا برات متاسفم صحرا!
بغض کردم.. اما محکم وجدی ایستادم.. باقطعیت گفتم:
_من عشقی به مهراد نداشتم.. هرچی که بود نفرت بود.. به تصمیمم احترام بذار!
دستمال دستشو روی کانتر آشپزخونه پرت کرد و به سمت اتاق رفت..
تپش قلب گرفتم.. دست هام میلرزید دستمو به سینک تکیه دادم تا خودمو کنترل کنم..
چندثانیه بعد بنفشه درحالی که لباس های بیرون پوشیده بود اومد بیرون وگفت:
_فکرکنم یه مدت لازم دارم که نبینمت!
کفش هاشو پوشید وازخونه زد بیرون!
مهم نبود!! بود؟ خب من که تنهام...بنفشه هم بره.. نمی میرم که!! قطره اشکی گوشه ی چشمم چکید!
به میوه هانگاه کردم.. زردآلو.. هلو.. گیلاس.. هنداونه..
میوه های مورد علاقه ام.. راستی بنفشه ازکجا میدونست؟؟!!
(اززبون روای داستان)
بااسترس شماره ی خاموشی رو که تاهمین نیم ساعت پیش باهم بودن رو میگرفت وزیر لب زمزمه میکرد جواب بده لعنتی..
لحظه ای تامل کرد.. سعی کردشماره ی خونه رو به یاد بیاره و باکمی فکرکردن شماره رو گرفت ومنتظر جواب شد..
انتظار جواب نداشت وعین ناباوری صدای مردی که این روزها عجیب طرفدارش شده بود توی گوشی پچید..
_بله؟
بنفشه_تلاش نکن مهراد اون داره ازدواج میکنه...
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد_یک باشنیدن این حرف تخم مرغ ازدستش افتاد وروی سرامیک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وهفتاد_دو
صدایی پشت تلفن نشنید.. سکوت عمیق مهراد نگرانش کرد.. چنددفعه اسمشو صدازد که مهراد زمزمه وار وناباور گفت:
_باعماد؟
بنفشه_انگار نمیخوای بفهمی عشقی بین صحرا وعماد نبوده! نخیر با یکی از کارمندهای شرکت!
ناامید خودشو روی کاناپه انداخت و به این 7ماه فکرکرد..
باخودش فکرکرد که چرا هردفعه دیر میرسه وچقدر صحرای بی وفاش، بی وفا بود!
صدای بنفشه روح مریضشو خدشه دارمیکرد..
بنفشه_ صدامو میشنوی؟
مهراد_ میشنوم.. ممنونم که این مدت کمکم کردی!
بنفشه_یعنی چی؟ به همین راحتی بیخیال شدی؟
_مایکساله که جداشدیم.. این مدتم تلاش بیهوده بود!
بنفشه_اوکی.. زندگی خودتونه.. اما من دیگه فکرنکنم بخوام صحرا رو ببینم!
_تنهاش نذار اون حق زندگی داره!
صدای بوق ممتد گوشی مانع ادامه ی حرف بنفشه شد..
برای اولین بار توی اون 4سال احساس کرد ازصحرا بدش میاد..
مگه میشه؟ خدایا مگه میشه یه زن اینقدر...؟
زیرلب زمزمه کرد؛
_چندتامرد رو وارد زندگیت کردی لعنتی درحالی که من هنوز دارم عذاب میکشم!!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد_دو صدایی پشت تلفن نشنید.. سکوت عمیق مهراد نگرانش کرد
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وهفتاد_سه
مهراد:
ونداد_مهراد قرارمون این نبود.. قراربود حق انتخاب بااون باشه.. بابا چرا نمیخوای بفهمی زندگی بدون اون خانم هم جریان داره وتارک دنیا نمیشه!!!
_آره.. دیگه واسم مهم نیست.. زنگ زدم بگم اون موضوع دیگه منتفیه.. ازامروز واقعا دیگه پرونده ی صحرا بسته شد!
ونداد_ اوکی.. الان کجایی میخوام ببینمت..
_بیرون شهرم خودم میام می بینمت! بدون خداحافظی
گوشی روقطع کردم و کوبوندم زمین... به موهام چنگ زدم..
به این هفت ماه لعنتی فکرکردم.. به روزی که بعداز مدت ها به دیدن ونداد رفتم وبه ناهار دعوتم کرد...
7ماه پیش...
_اصلا متوجه میشی من چی میگم؟ پسرخوب نیومدم پیشت که شوهرم بدی!
وندادباخنده_ میدونستم شوهرمیکنی خودم پاپیش میذاشتما...
لبم به نشونه ی خنده کش اومد.. کارشو بلدبود.. خوب میدونست چطوری بحثو عوض کنه..
بعداز ساعت ها حرف زدن جفتمون به نتیجه نرسیدیم و قرار شد یه روز مناسب تر درموردش حرف بزنیم..
ازاون روز به بعد تقریبا هرروز با ونداد ملاقات میکردم و باکمک اون تونستم خودمو قانع کنم واجازه بدم واسه یه مدتم که شده بذارم صحرا نفس بکشه..
یه مدت که گذشت فهمیدم ونداد راست میگه وباید به جفتمون فرصت بدم.. باید جفتمون فراموش کنیم وبه قول ونداد از نو شروع کنیم...
ترلان بعدازاون شب که جونشو نجات دادم آروم ترشد وکم کم مثل یه دوست کنارم موند وفهمید که قلب من واسه اون جایی نداره..
باکمک ترلان بنفشه روپیدا کردم ونداد باهاش حرف زد.. تونستم خونه و شرکتی که توش کارمیکنه پیداکنم.. 2ماه پیش که دیدمش دلم بیتاب ترازهمیشه شد..
به نظرمیومد دیگه اون صحرای افسرده نیست وهمین بهم امید میداد که فراموش کرده ومی بخشه..
تنهاچیزی که آرومم میکرد که اجازه بدم کارکنه محل کارش بود.. شرکت میثم بود ومیثم پسر چشم پاکی بود..
باتموم شکاک بودنم به میثم اطمینان داشتم ومیدونستم جای صحرا امنه اما انگار کور خوندم ودست بالا دست بسیاره...
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #137 پس دخالت نکن الان هم دنبال ما نیا برو به اون صمدی عوضی بگو به
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#138
هنوز حرفم تموم نشده بود که با عصبانیت گفت:
_پس چطوریه؟؟خوب دلت با صمدی هست به ما بگو تا انقدر حواسمون بهت نباشه
وسط عملیات پا میشی میری با صمدی خدا میدونه...
دیگه نمیتونستم عصبانیتم رو کنترل کنم برای همین مثل خودش فریاد زدم :
_هی حواست به حرف زدنت باشه ها .....
من با صمدی هیچ کاری ندارم کلا از پسرا و مردا متنفرم
چقدر تهمت زدن برای تو راحته ای کاش یکمی شعور داشتی
بعد سریع به خیابون اشاره کردم و با فریاد گفتم:
_نگهه دار
آرشام با اخم به راهش ادامه میداد که گفتم:
_مگه نمیشنوی چی میگم؟؟خداروشکر کری؟؟
سریع ماشین رو نگه دار تا خودم رو پرت نکردم بیرون
آرشام با عصبانیت ماشین رو نگه داشت
خواستم پیاده بشم که مچ دستم رو گرفت
_اون دوربین هایی که همراهت بود رو چک میکنیم
اگه ببینم حق با منه یه کاری میکنم...
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #138 هنوز حرفم تموم نشده بود که با عصبانیت گفت: _پس چطوریه؟؟خوب د
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#139
با عصبانیت سیلی به صورتش زدم و نزاشتم ادامه حرفش رو بزنه
میدونستم که از شدت عصبانیت صورتم سرخ شده
انگشت اشاره ام رو به نشانه تهدید بالا آوردم و گفتم:
_دوربین ها رو میبینیم مطمئن باش حق با تو نیست ....
در ضمن تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی فهمیدی؟؟؟؟
بعد بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه با دو از ماشین پیاده شدم
اشکام بی اراده از چشام سرازیر میشدن
خیابون به شدت خلوت بود نمیدونستم از کجا باید برم
آرشام هم با عصبانیت ماشین رو روشن کرد و با سرعت زیادی روند
چقدر بیشعور بود با خودش نگفت این دختر چطوری تو کشور غریب باید برگرده ویلا
هیچ جا رو نمیشناختم فقط مستقیم به راهم ادامه میدادم
یه ایستگاه اتوبوس دیدم از بس راه رفته بودم که پاهام درد میکرد
به طرف ایستگاه رفتم و رو صندلی نشستم
اونجا خیلی خلوت بود هیچ کس اونطرف ها نبود
تعداد خیلی کمی ماشین از اونجا رد میشدن
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد_سه مهراد: ونداد_مهراد قرارمون این نبود.. قراربود حق
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وهفتاد_چهار
صحرا:
بابی حالی صدای زنگ ساعتو قطع کردم وچشماموباز کردم..
وای خدا چقدر خوابم میاد.. دلم میخواد واسه همیشه بخوابم.. به سختی از تختم دل کندم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم..
مسواک زدم وصورتمو باوسواس چندبار شستم.. توی آینه به چشمم نگاه کردم.. بخاطر گریه های دیشب متورم شده بود..
شونه ای بابا انداختم.. دیگه زیبایی واسم مهم نبود..
به ساعت نگاه کردم.. 7ونیم بود.. وقت واسه صبحونه داشتم.. نمیخواستم بخورم اما دلم ضعف میرفت.. چایی درست کردم وغالب پنیری که شب قبل بنفشه آورده بود درآوردم روی کانتر گذاشتم..
نون وخیار وگوشه هم گذاشتم وروی صندلی نشستم ومنتظر دم کشیدن چایی شدم..
به پنیر نگاه کردم.. تنها پنیری که دوست دارم وحاضر به خوردنش میشم..
عجیبه..این روزها بنفشه بابهونه های مختلف واسه خونه خرید میکرد وعجیب تراینکه با اختلاف سلیقه ی شدیدی که باهم داریم خوراکی های مورد علاقه ام رو میخره!!
همونطور خیره به اسم پنیر بودم که فکری توسرم جرقه زد.. "مربا"
سریع بلندشدم و باسمت یخچال رفتم..
ظرف مربا رو بیرون کشیدم وبادیدنش تنها اسمی که روی لبم اومد "مهراد" بود
حتی مادرمم نمیدونست من مربای پرتقال دوست دارم.. چون علاقه ای به خوردن صبحانه نداشتم همه ی خوراکی هایی که به صبحانه مربوط میشد رو امتحان کرد تا راضی شدم به خوردن پنیر یا کره ومربای پرتقال.. فقط اون میدونست فقط اون لعنتی...
خدایا کمکم کن همه ی اینا توهم وساخته ی ذهن خودم باشه.. دستم میلرزید.. مربا رو توی سطل آشغال انداختم وبدون خوردن صبحانه حاضر شدم وازخونه زدم بیرون!
فکرم درگیرشده بود.. احساس میکردم تمام مدت مهراد زیرنظرم داشته.. مدام به پشت سرم نگاه میکردم وحضورشو احساس میکردم اما نبود.. فکرکنم زیادی دلتنگش شدم ودارم دیوونه میشم..
به دلم وعده دادم اگه این همه بی قراری نکنه یه روز یواشکی میرم محل کارش وازدور می بینمش.. رسیدم به ایستگاه مترو..
داشتم میرفتم داخل که گوشیم زنگ خورد.. ازکیفم درآوردم وبه شماره نگاه کردم.. آرشا بود.. جواب دادم:
_بله؟
_سلام خوبی؟
_سلام مرسی.. توخوبی؟
_عالی.. ازاین بهتر نمیشه.. واسه ناهار بابهزاد میریم بیرون.. میدونم الان میگی چرا زودتر نگفتم اما به خدا منم همین الان فهمیدم!
لباسام خوب بودن.. آرایشم که مهم نبود.. بابیخیالی گفتم؛
_اوکی بریم.. فقط خواهش میکنم مسئله رو پیچیده نکن وخط قرمز هارو رعایت کن وگرنه مجبور میشم واقعیت رو بهش بگم!
_صحراخانم شما تاج سری.. لطفی که درحقم کردی هرگز فراموش نمیکنم.. قول میدم پشیمونت نکنم!
_اوکی.. فقط یه چیز.. این آخرین قرار ملاقتم بابهزاده وهیچوقت تکرار نمیشه! یادت نره شرایط من با بقیه فرق میکنه!
آهی ازسرحسرت کشید وگفت:
_اوکی.. بازم ممنون که کمکم کردی!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #139 با عصبانیت سیلی به صورتش زدم و نزاشتم ادامه حرفش رو بزنه
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#140
یهو یه ماشین که دو تا پسر داخلش بودن جلوی پام نگه داشت
پسره که کنار راننده نشسته بود به زبان ترکی گفت :
_گوزل کیز تانیشماکدان قورور دویویورسین (دختر خوشگل افتخار آشنایی میدی؟؟)
با اخم نگاش کردم شیطونه میگه بزنم لهشون کنم
دق و دلی آرشام رو هم سر اینا خالی کنم
اما چیزی نگفتم
و به طرف مخالف نگاه کردم
بهشون بی توجه بودم تا شاید برن ....
اما سیریش تر از این حرفا بودن
پسره از ماشین پیاده شد و اومد کنارم نشست
خواست دستش رو به طرف موهام بیاره که صبرم لبریز شد
با عصبانیت مچ دستش رو گرفتم و پیچ دادم
پسره از شدت درد تقلا میکرد که ولش کنم
دوستش هم از ماشین پیاده شد و سریع به طرفم اومد
خواست از پشت سرم منو بزنه که پای راستم رو بلند کردم
و زدم اونجایی که نباید میزدم....
با ضربه ای که به پسره زدم پسره افتاد زمین و شروع به آه و ناله کرد
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد_چهار صحرا: بابی حالی صدای زنگ ساعتو قطع کردم وچشمام
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وهفتاد_پنج
باعجله داشتم فاکتور هارو لیست میکردم که دراتاقم بازشد وقیافه ی جدی میثم توی چارچوب در نمایان شد..
به احترام بلند شدم..
_سلام..
بدون جواب دادن اومد داخل وبا چشم های ریزشده پرسید؛
_خبرهایی که میشنوم درستن؟
گیج پرسیدم:
_چه خبر؟
اخم هاشو توهم کشید و دستشو روی میزم گذاشت وباتن صدای آروم اما عصبی گفت؛
_نامزدی با آرشا و عشق وعاشقی و.. چه میدونم این مزخرفات!!!
اوه.. اینو دیگه کجای دلم بذارم.. اصلا دلم نمیخواد راجع به من فکر اشتباهی بکنه واین که بخوام آبرومو فدای آرشاهم بکنم خیلی مسخره است اما هردوی این مسئله واسم مهم بود ونمیدونستم چطوری باید قانعش کنم!!
سکوتمو که دید سرشو باتاسف تکون داد وگفت:
_فکرمیکردم حداقل به ماکه دوست های نزدیکت هستیم اعتماد داری!
اومد بره که بدون اینکه به حرفام یا شرایط آرشا فکرکنم گفتم:
_نرو صبرکن همه چی رو توضیح میدم.. این موضوع جای بحث داره وخواهش میکنم تاتموم نشده حرفمو قطع نکن!!
موشکافانه نگاهم کرد.. یه تای ابروشو بالا انداخت و..
_خب؟ گوش میکنم..
نفس عمیقی کشیدم و آروم آروم همه ی اتفاقات رو واسش توضیح دادم..
ازسوتفاهمم درباره آرشا و عشق فائزه و تصمیم خودسرانه ی بهزاد و کمک من...
جزبه جزء نقشه رو واسش توضیح دادم وبهش اطمینان دادم این موضوع سوریه وهیچوقت به حقیقت نمیرسه!
_میدونی تمام شرکت ازاین موضوع باخبرشدن؟ وآخر این مسخره بازی های آرشا به ضررتوتموم میشه؟
_من همون روز که میخواستم ازشرکت برم تصمیمم واقعا قطعی بود و الانم چیزی عوض نشده فقط کمکم به آرشا یه کم رفتنمو عقب میندازه..
آرشا پسر خوبیه و تموم زندگیش سختی کشیده فقط واسه این کمکش کردم که زندگیش با اجبار نباشه وخودش مسیر خوش بختیشو انتخاب کنه!
_اما من نمیذارم بیشترازاین خراب کاری کنیدوهمین امروز این موضوع رو تموم میکنم!
باعجله سد راهش شدم وبا التماس گفتم:
_خواهش میکنم پشیمونم نکن که بهت گفتم لطفا به کسی نگو جون سمانه...
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد_پنج باعجله داشتم فاکتور هارو لیست میکردم که دراتاقم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وهفتاد_شش
عصبی گفت؛
_قسم نده صحرا.. این مسئله ای نیست درمقابلش سکوت کنم!
_فکرنمیکنم نامزد کردن یکی ازکارمند هاتون مسئله ی مهمی باشه!
بانیش کلامم سعی کردم بهش بفهمونم پاشواز گلیمش دراز ترنکنه اما شنیدن جواب گوش هام از خجالت سرخ شدو خفه خون گرفتم!
قیافه ی حق به جانب به خودش گرفت وباکنایه گفت:
_البته که زندگی شخصی کارمندها به من مربوط نیست وواسم ارزش نداره اما آرشا واسه من یه چیزی فرا تراز یه کارمنده و مثل برادرمه..
بدجوری زده بود توبرجکم.. راستش از تصمیمم پشیمان بودم وبدم نمیومد روی تصمیممش پافشاری کنه..
زیرلب گفتم:
_هرطور صلاح میدونید من گفتنی هارو گفتم!
_آخرهفته همه ی کارمند ها به مهمونی دعوت شدن و ازت میخوام تومهمونی حضور داشته باشی.. اونجوری سمانه هم تنهانیست!
_چه مهمونی؟ به چه مناسبت؟
_به مناسبت همکاری و قرار داد بزرگی که باشرکت.... بستیم!
نتونستم کنسل کنم و مجبوربه رفتن شدم..
الان 4روزه که از اون روز ودیدن بهزاد میگذره.. هرلحظه منتظربودم میثم همه چی رو گفته باشه وبهزاد زنگ بزنه هرچی ازدهنش میاد بارم کنه تا اینکه آرشا گفت با میثم حرف زده وراضی شده که یه مدت سکوت کنه..
فردا روز مهمونیه واین همه بیخیالی از صحرایی که واسه هرمناسبتی ازهفته ی قبلش تدارکات میدید بعیده!
به ساعت نگاه کردم.. 2ونیم ظهر رو نشون میداد!
باخودم فکرکردم بقیه ی روزو مرخصی بگیرم شاید بتونم لباس مناسبی واسه فردا تهیه کنم..
کارهامو تموم کردم وازجام بلندشدم.. نمیدونم چرا دلم شور میزد.. قبل رفتن صدقه دادم وازاتاق زدم بیرون..
آهسته تقه ای به دراتاق میثم زدم ومنتظر جواب شدم..
میثم_بفرمایید؟
دروباز کردم ورفتم داخل..
_سلام.. آقا میثم من میتونم امروزمو مرخصی.......
بادیدن مهمونش که پشتش بهم بود خجالت زده گفتم:
_عذرمیخوام..
بوی عطر آشنایی رعشه به بدنم انداخت.. ضربان قلبم با قدرت هرچه تمام تر ریتم گرفتن ودست هام یخ زد..
غیرممکن بود این عطر لعنتی رو نشناسم..
بابرگشتن مرد ودیدن مهراد ضربان قلبم که هیچ...
عقربه های ساعت وگذر زمان هم متوقف شد...
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #140 یهو یه ماشین که دو تا پسر داخلش بودن جلوی پام نگه داشت پسره
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#141
دوستش هم افتاده بود به غلط کردن و التماس میکرد که ولش کنم
یهو یه ماشین بنز پشت سر ماشین پسرا نگه داشت
با دقت به ماشین نگاه میکردم.....
سرم رو بلند کردم که دیدم آرشام با صورتی سرخ شده از ماشین پیاده شد
یا ابلفض حالا میاد میگه تو داشتی مخ این پسرها رو میزدی
والا ازش بعید نیست.....
آخه یه آدم چقدر میتونه منفی نگر باشه
آرشام سریع با دو به طرفمون اومد
و از یقه پسره ای که من مچش رو گرفته بودم گرفت و بلندش کرد
مچ پسره رو ول کردم و با نگرانی از جا بلندشدم
آرشام با عصبانیت از لابه لای دندونش غرید :
_بیردا نع خبر؟(اینجا چه خبره؟)
پسره با ترس به آرشام نگاه میکرد
آرشام وقتی دید پسره حرفی نمیزنه
دستش رو مشت کرد
و با شدت رو صورت پسره زد
از بینی پسره خون اومد و پسره با تته پته گفت:
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد_شش عصبی گفت؛ _قسم نده صحرا.. این مسئله ای نیست درمقا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وهفتاد_هفت
جفتمون به هم خیره شده بودیم.. بدون حرف.. انگار جفتمون به این خیره شدن های عمیق نیاز داشتیم..
میلرزیدم.. روح ازتنم پرکشیده بود.. توان ایستادن روی پاهامو نداشتم..
باصدای میثم به خودم اومدم..
_خانم ریاحی؟
باصدایی که توی گوش خودم اکو میشد خیلی آروم گفتم:
_بله؟
_چیزی میخواستی بگی؟
_من؟ بله... من..
نگاهم به مهراد بود.. چقدر خوشگل شده.. یعنی با ترلان خوش بخته؟ انگار تواین یک سال فقط من بودم که 10سال پیرشده بودم!
_من.. میتونم امروزو مرخصی بگیرم؟
نگاهی به مهراد که توی سکوت به من زل زده بود کرد وبااشاره به مهراد گفت:
_البته.. فردا هم لازم نیست بیای شرکت!
دلم یه درخواست عجیب داشت.. برخلاف عقلم.. برخلاف هرچی که تظاهر میکردم دلم بازیش گرفته بود.. دلم میخواست مکالمه ام با میثم تموم نشه وبیشتر توی اتاق بمونم..
اما این خواسته ی مسخره ای بیش نبود.. به سختی پاهامو تکون دادم و باگفتن "با اجازه" اتاقو ترک کردم..
جون توی تنم نبود واونقدر شدت لرزش بدنم زیاد بود که دستمو به دیوار تکیه دادم تا از افتادن ووارفتنم جلو گیری کنم..
دراتاق ارشا باز شد وبادیدنم خودشو بهم رسوندونگران پرسید:
_صحرا؟ خوبی؟
استرس به جونم افتاد.. باترس گفتم:
_آره خوبم.. ممنون.. جای نگرانی نیست..
_چی چی روخوبم؟ رنگت پریده دختر خوب..
_بیا بریم رو صندلی بشین...
صدای بازشدن دراتاق میثم ودیدن مهراد تنها کلمه ای به ذهنم اومد این بود:
"همینو کم داشتم"
نگاهش به دست های آرشا بود.. بی تفاوت بود اما.. انگار که چیز مهمی نیست.. باخداحافظی ازمیثم شرکتو ترک کرد و من موندم و پاهایی که توان ایستادن نداشت...
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #141 دوستش هم افتاده بود به غلط کردن و التماس میکرد که ولش کنم
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#142
_آرکاداش بیز......
آرشام نزاشت پسره ادامه حرفش رو بزنه و دوباره با مشت رو صورت پسره زد
معلوم بود اونم داره دق و دلیش رو سر اونا خالی میکنه
تو دلم میخندیدم بیچاره اینا که گیر ما دو تا افتادن
هر دوتامون دق و دلیمون رو سر اینا خالی میکنیم
آرشام از من بدتره نرسیده شروع به زدن پسره کرده بود
دلم برای پسره سوخت بیچاره که کاری نکرده بود
انقدر که ما زدیمش دیگه غلط میکنه از کنار یه دختر رد بشه
اخم الکی کردم و به طرف آرشام رفتم
بازوش رو گرفتم و گفتم:
_ولش کن من خودم ادبشون کردم
آرشام فریاد زد:
_تو برو کنار دخالت نکن...
خدایا این دوباره جوگیر شد شیطونه میگه اینم بزنم لهش کنم
تو دلم خندیدم و با خودم گفتم:
_این روزا میخوای همه رو له کنی ها
آرشام همچنان داشت پسره رو میزد
باید یه کاری میکردم
برای همین با صدای بلندی فریاد زدم:
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد_هفت جفتمون به هم خیره شده بودیم.. بدون حرف.. انگار ج
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وهفتاد_هشت
آرشا باگیجی به رفتن مهراد نگاه کرد وباصدای متعجب گفت:
_چقدر آشنا بود..
_مهراد بود..
باچشمای گرد شده بهم نگاه کرد وگوشه ی چشمشو چین انداخت..
_چـــــی؟؟؟
_آره.. خودش بود.. میدونستم میاد.. منتظربودم..
قــول بــده کــه خــواهــی آمــد
امــا هــرگــز نیــا!
اگــر بیــایــی
هــمه چیــز خــراب می شــود!
دیــگر نــمی تــوانــم
اینــگونــه بــا اشتــیاق
بــه دریــا و جــاده خیــره شــوم!
مــن خــو کــرده ام
بــه ایــن انتــظار،
بــه ایــن پــرســه زدن هــا
در اسکــله و ایستــگاه!
اگــر بیــایــی
مــن چشــم بــه راه چــه کســی بمــانــم؟
باآخرین توان هایی که داشتم شرکتو ترک کردم وباگرفتن تاکسی دربست خودمو به خونه رسوندم..
تنها جایی که الان واسم حکم پناه گاه رو داشت خونه ام بود..
بدون عوض کردن لباس هام گوشه ترین قسمت کاناپه نشستم وتوخودم جمع شدم..
فکرنمیکردم با دیدنش اینجوری دست وپامو گم کنم..
ما جداشدیم.. این همه بیقراری برای چه بود؟؟؟
صدایی زنگ آیفون باعث شد ازجا بپرم.. نکنه اون باشه؟ بااسترس بلند شدم و بادیدن آرشا نفس آسوده ای کشیدم اما.. اما دلم گرفت.. دل لعنتی که انتظار داشت مهراد پشت این در باشه ونیست...
دروبازکردم و سعی کردم خودمو جمع کنم تا بیشترازاین گند نزدم..
چندثانیه بعد قیافه ی نگران آرشا توی چهارچوپ درنمایان شد..
_اینجا چیکارمیکنی؟
_هیچ معلوم هست داری داری چیکارمیکنی؟ حواست هست همه رونگران خودت کردی؟ واسه چی گوشیتو جواب نمیدی آخه تو؟؟؟؟؟
نگران شده بود.. منظورش از همه کی بود؟ مگه کسی روداشتم که نگرانم باشه؟ بعضی وقتا آرشا هم بزله گو میشد!!!
_من مرخصی گرفتم.. به میثم گفتم که میرم!
پوووف کلافه ای کشید وباتاسف واسم سرتکون داد!
ازجلو در کنار کشیدم واجازه دادم بیاد داخل..
باراولش نبود میومد خونه ام اما باراولش بود تنهایی میومد!
_بیاتو!
_نه مرسی.. کاردارم باید برم.. فقط نگرانت بودم.. من دیگه میرم..
اسرار نکردم.. هم برای تنها بودن خودم وهم اونقدر باشعور بود که تنها بودنمو درک کنه!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #142 _آرکاداش بیز...... آرشام نزاشت پسره ادامه حرفش رو بزنه و دوبا
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#143
_ولشون کن دیگه الان صمدی اینا برمیگردن خونه
میبینن ما نیستیم فک میکنن اتفاقی افتاده
یهو آرشام پسره رو ول کرد و با اخم به طرف من چرخید
و با تن صدای بلند گفت:
_آهان بگو دیگه میترسی آقای صمدی نگران بشن
نترس به موقع میرسونمت نمیزارم نگرانت بشه
پسرا از این فرصت استفاده کردن و سریع سوار ماشینشون شدن و ازمون دور شدن
واقعا این آرشام مریض هستا ببین چه فکرایی میکنه
از شدت عصبانیت خنده ام گرفته بود
پوزخندی زد و با تاسف سری تکون دادم و گفتم:
_واقعا برات متاسفم از یه طرف دلم هم برات میسوزه
بیچاره تو مریضی حتما پیش یه روانشناس برو
بعد سریع به طرف ماشینش رفتم
رگ آرشام رو میزدی خونش در نمیومد
با عصبانیت فریاد میزد:
_مریض خودتی دختره پررو تا حالا دختر نمک نشناسی مثل تو ندیده بودم ..
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #143 _ولشون کن دیگه الان صمدی اینا برمیگردن خونه میبینن ما نیست
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#144
سوار ماشین شدم و محکم در رو بستم
این کارم بیشتر حرصش رو در آورد
آرشام دستاش رو لابه لای موهاش برد
روی صندلی ایستگاه نشست دستاش رو به پاهاش تکیه داد و با پاهاش به زمین ضربه میزد
دلیل این رفتارهاش چیه؟؟چرا سریع رو من غیرتی میشه؟؟
یعنی دلیلش اینه که بابام منو به اون سپرده؟
خیره بهش نگاه میکردم و تو فکر فرو رفته بودم
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود
با کلافگی از صندلی برخاست و به طرف ماشین اومد
سوار ماشین شد و با سرعت زیاد به طرف خونه حرکت کرد
در طول مسیر هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد
وقتی به ویلا رسیدیم هر دو از ماشین پیاده شدیم
خواستیم به طرف در ورودی بریم که یهو ماشین مهران و صمدی وارد حیاط شد
آرشام وقتی اونا رو دید سریع به طرفم اومد و دستام رو گرفت
بدون اینکه تابلو بازی در بیارم سعی میکردم دستم رو از دستش بیرون بکشم
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #144 سوار ماشین شدم و محکم در رو بستم این کارم بیشتر حرصش رو در
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#145
اما هر چقدر تقلا میکردم محکم تر دستم رو میگرفت
دیگه دست از تقلا کردن کشیدم
و منتظر ایستادیم تا صمدی و بنیتا و مهران بیان
وقتی اومدن مهران با نگرانی نگام کرد
با آرامش چشام رو بستم که یعنی خیالت راحت باشه خوبم
صمدی اخم هاش تو هم بود با همون اخم های در هم گفت:
_آقا آرشام چی شد یهو بدون اینکه به ما بگین برگشتین؟
آرشام دستم رو فشرد معلوم بود سعی داشت خودش رو کنترل کنه
با صدایی خدشه دار گفت:
_پریا جان یکم حالش خوب نبود....
گفت یکم زودتر برگردیم تا بتونیم تو راه هم یکمی بگردیم و حال و هوامون عوض بشه
تو دلم خندیدم و با خودم گفتم:
(نه بابا پس من حالم خوب نبود یه جوری هم پریا جان پریا جان میکنه
یه لحظه احساس کردم شوهر ۲۰ ساله ام هست)
تو دلم داشتم به حرفاش میخندیدم که یهو
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد_هشت آرشا باگیجی به رفتن مهراد نگاه کرد وباصدای متعجب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وهفتاد_نه
_مرسی که نگرانم شدی.. جای نگرانی نبود.. هرچی پیش بیاد خودم میگم بهتون..
بامهربونی لبخند زد وپلک هاشو روی هم گذاشت وگفت:
_میدونم دوستش داری.. اما اینم میدونم که خیلی محکمی! دنیا که به آخرنرسیده.. پس همیشه همونطور بمون..
خندیدم.. مهربونی بهش نمیومد.. عادت کرده بودم باهاش کل کل کنم وعصبیش کنم.. واسه همون مهربونی بهش نمیومد..
بادیدن خنده ام گفت:
_مرض! میدونم داری به چی فکرمیکنی!
_اینجوری بودن بهت نمیاد!
_بله دیگه لیاقت نداری.. حتما باید ازدست من کتک بخوری عمق جذبه ام دستت اومده!!
_واسه مطمئن کردن خیالش دستمو به کمرم گرفتم و بالحن چاله میدونی گفتم:
_بزن به چاک تا عصبی و دست به سلاح نشدم!
خندید وگفت:
_میثم گفت بهت بگم واسه مهمونی فردا سمانه میاد دنبالت اینجوری جفتتون تنها نیستین!
وای مهمونی.. یادم نبود.. دیدن مهراد همه ی افکارمو به هم ریخته بود..
بعداز رفتن آرشا به سمت کمدم رفتم وسعی کردم اتفاقات امروزو فراموش کنم ویه لباس خوب واسه خودم دست وپا کنم..
اما نمیدونستم تم مهمونی چطوریه و ازچه نوع پوششی استفاده کنم.. هرچند مهمونی کاری بود ومن درنهایت لباس رسمی روانتخاب میکردم..
به سمانه زنگ زدم و ازش راجع به مهمونی پرسیدم..
آخرشم متوجه مردد بودنم شدو بازور تهدید مجبورم کرد که باهم بریم خرید ونیم ساعته هم خودشو رسوند..
تاآخرشب بیرون بودیم و اونقدر ذوق وشوق سمانه بادیدن لباس ها دیدنی بود که همه چی روفراموش کنم..
مثلا اومده بود توی خرید کردن به من کمک کنه.. دست هامون پراز مشماهای خرید سمانه بود!
کت ودامن مشکی با لباس قرمز خریدم.. واسه دامنم جوراب شلواری زخیم گرفتم البته باکلی دعوا باسمانه خانم که تصمیم داشت جوراب شیشه ای بپوشم!!
کفش وکیف هم خودم داشتم و لازم نبود! جلوی خونه ام نگهداشت وبانارضایتی گفت:
_چی میشد بیای خونه ما باهم آماده می شدیم؟
_دستت دردنکنه بقیه ی وسیله هام خونه است.. اینجوری راحت ترم فردا منتظرتم!
_باشه هرطور خودت میدونی.. مواظب خودت باش عزیزم!
بعداز کلی تشکر وتعارف وتیکه وپاره کردن سمانه رفت ومنم برگشتم به خونه.. داشتم از گرسنگی می میردم.. دو دقیقه ای واسه خودم نیمرو درست کردم ومشغول نازونوازش معده ی مبارک شدم!!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد_نه _مرسی که نگرانم شدی.. جای نگرانی نبود.. هرچی پیش
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وهشتاد
نمیدونم چندمین بارم که توی آینه به خودم خیره میشدم اما میدونم که خیلی تغییر کرده بودم.. اونقدر که تعداد جلو آینه رفتن هام از دستم رفته بود..
به موهای رنگ شده ام که حالا عسلی شده بود دست کشیدم ویه باردیگه مدلشو مرتب ترکردم..
انگار سمانه میدونست چطوری روحیه ام رو برگردونه و باید اعتراف کنم که موفق شد، چون اونقدر تغییرکرده بودم که دیدن خودم خوشحالم میکرد..
نمیدونم چی شد که بدون هیچ تعارف واصراری پیشنهاد آرایشگاه سمانه رو قبول کردم.. انگار خودمم به این تغییرات نیاز داشتم.. جواب این نیاز هارو خوب میدونم اما خودمو به اون راه میزنم.. انگارنه انگارکه برای تمام این تغییرات توی دلم دلیل داشتم...
آرایشم باموهام همخونی داشت وبه نظرخودم عالی شده بودم..
لباس هامو پوشیدم ومنتظر سمانه شدم.. بماند که توی اون فاصله چندبار به آینه نگاه کردم..
باتک زنگ سمانه ادلکنی که ازپاریس سفارش داده بودمو روی خودم خالی کردم.. بابرداشتن گوشی و کیف دستی کوچیکم ازخونه زدم بیرون..
سمانه خیلی خوشگل شده بود وواقعا قیافه ی بی نظیری داشت.. دلم میخواست موهامو مثل سمانه که مش یخی زده بود رنگ کنم اما شرایط من فرق داشت!!
کت شلوار نقره ای پوشیده بود وحسابی با موهاش هارمونی پیداکرده بود..
_سلام..
_سلام عزیزم.. ببخشی دیرشد ترافیک بود..
_این چه حرفیه! توببخش که همش زحمتت میدم.. واقعا نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم!
بادهن کجی ادامو درآورد وگفت:
_بروبابا.. من خوشم نمیاد اینجوری باهام حرف بزنی ها.. چون خوشگل شدی چیزی بهت نمیگم.. ضمنا با تو وقت گذروندن واسه من لذته نه زحمت!
یاد دوران دبیرستانم افتادم.. یک روز غیبت میکردم تمام کلاس افسردگی میگرفتن و واقعا هم سرزنده و به قول بنفشه دلقک بودم.. باحسرت آه کشیدم و گفتم:
_سمانه یادته اون موقع ها میگفتم اگه پسربودم تورو میگرفتم؟
خمیازه ای کشید وهمزمان خندید...
_آره.... وایی یادش بخیر اون موقع ها همه جا دنبال شاهزاده ات میگشتی آخرشم پیداش نکردی!!
خنده از لبم پرکشید.. آروم زمزمه کردم:
_پیداش کردم اما..
انگار نشنید چون گفت:
_توآخرش اون جوراب هارو پوشیدی؟
بازم وارد فلسفه ی جوراب شدیم و چقدر خوب که بحثو عوض کرد!!
یک ساعت بعد جلوی تالار(...) ایستادیم و پیاده شدیم..
سمانه به میثم زنگ زد ویه کم بعد میثم اومد وراهنماییمون کرد..
بادیدن سمانه چشماش برق زد اما جلوی من خودشو کنترل کرد..
وارد سالن پزیرایی شدیم وباسیل جمعیت روبه رو شدیم.. زنونه ومردونه قاطی بود وبرعکس تصورم هیچکس جز من وسمانه لباس رسمی ونپوشیده بود وانگار نه انگار مهمونی کاریه وعروسی نیست!!!! روی صندلی های رزرو شده نشستیم ومیثم گفت؛
_من باید برم به مهمون هام رسیدگی کنم، کاری داشتین زنگ بزنید.. ازجاش بلند شدوقبل رفتنش روبه من گفت؛
_صحرا یه چیزی روبهت نگفتم چون میدونستم اگه بگم نمیای و اصلا دلم نمیخواست که توی مهمونی که واسم خیلی باارزشه نباشی!
سوالی نگاهش کردم که لپشو از داخل گاز گرفت و بعداز مکث کوتاهی ادامه داد؛
_یکی از سرمایه گذارهای اصلی این کار مهراده ومتاسفانه واسه تو خوشبختانه واسه من، مهرادم امشب اینجاست میخوام بدونی که اونم نمیدونست توهم میای!!
باشنیدن حرف های میثم توی دلم خالی شد.. بی اراده باچشم دنبالش گشتم.. میثم ازم عذرخواهی کرد ومن سکوت کردم..
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهشتاد نمیدونم چندمین بارم که توی آینه به خودم خیره میشدم ا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_هشتاد_یک
دست های گرم سمانه روی دست هام نشست ونگاه گرم ترش رو به چشم های جست وجوگرم دوخت وگفت:
_چیزمهمی نیست! باید یادبگیری چطوری افساردلتو به دست بگیری واحساساتت رو کنترل کنی!!
سمانه اززندگی چی میدونست؟ چه میدونست من، تمام زندگیمو رل بازی کردن ووانمود به نخواستن به باد دادم! سمانه خبرنداشت کسی که روبه روش ایستاده یه بازیگرقهاره!
بانچو هایی که روی لباس هامون پوشیده بودیم درآوردیم سمانه یکی از خدمه هارو صدا زد تا لباس هارو ببره..
چشمم به دختر مقعنه پوشی که هنزفری بلوتوث تانزدیکی های دهنش ادامه داشت وکاملا رسمی به نظرمیرسید!
بی حوصله نگاهمو گرفتم واومدم مسیرنگاهموعوض کنم که میخکوب شدم.. بااخم بهم زل زده بود.. چه خبربود امشب؟ توی دلم چه غوغایی به پا بود.. با اون کت شلوار رسمی و چهره ی دل فریبش قصد گرفتن جانم رو کرده بود انگار!!
_عاشقم...
اهل همین کوچه بن بست کناری،
ک تو از پنجره اش پای ب قلب من دیوانه نهادی، تو کجا؟
کوچه کجا؟ پنجره باز کجا؟
من کجا؟ عشق کجا؟ طاقت آغاز کجا؟
تو به لبخند و نگاهی، من دلداده به آهی،
بنشستیم و تو در قلب و من خسته به چاهی....
_گنه از کیست؟ از آن پنجره باز؟ از آن لحظه آغاز؟ از آن چشم گنه کار؟ از آن لحظه دیدار؟
_کاش می شد گنه پنجره و لحظه و چشمت، همه بر دوش بگیرم، جای آن یک شب مهتاب، تو را تنگ در آغوش بگیرم...!
بااومدن چندمرد که اوناهم لباس رسمی پوشیده بودن.. نگاهشو بی تفاوت ازمن گرفت وبالبخند باهاشون دست داد وگرم صحبت شد وکم کم باهاشون هم قدم شد ودرآخر گمش کردم!!
_خوردی بچه ی مردمو!
به سمانه نگاه کردم و بی مقدمه گفتم؛
_چطور ممکنه... یه آدم اونقدر احمق باشه که عاشق یه عوضی مثل اون باشه! چطور ممکنه اونقدر عذاب بکشی و آخرشم وقتی به خودت میای ببینی عاشق جلادت شدی!!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #145 اما هر چقدر تقلا میکردم محکم تر دستم رو میگرفت دیگه دست از
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#146
دیدم صمدی رفت داخل خونه بنیتا هم پشت سرش رفت
بعد از اینکه اونا داخل خونه شدن
مهران با عصبانیت ساختگی که مثلا میخواست ما جدیش بگیریم به طرفمون اومد
رو به آرشام کرد و گفت:
_میفهمی داری چیکار میکنی؟؟
کم مونده بود همه چیز رو به هم بریزی
آرشام _مهران برو کنار حوصله تو یکی رو ندارم
مهران_نه بابا چت شده یهو فک کنم عملیات رو به کل فراموش کردی
نمیتونی ادامه بدی بگو... همینجا همه چیز رو تموم کنیم
آرشام از شدت عصبانیت سرخ شده بود
دستم رو ول کرد و خواست به طرف مهران هجوم ببره که دیدم
اوضاع خیته برای همین سریع دستم رو روی قفسه سینه اش گذاشتم
با صدایی که سعی میکردم التماس توش موج بزنه گفتم:
_تو رو خدا بس کنید چرا بچه بازی در میارید
قفسه سینه آرشام تند تند بالا و پایین میرفت
سنگینی نگاهش رو احساس میکردم سرم رو بلند کردم که نگام تو چشاش افتاد
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀