eitaa logo
عشق‌دیرینه💞
21.9هزار دنبال‌کننده
589 عکس
527 ویدیو
0 فایل
تو، شدی همون زیباترین تجربه♥️🖇️ تبلیغاتمون😍👇🍬 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 #هر‌گونه‌کپی‌برداری‌حرام‌است‌‌وپیگرد‌‌قانونی‌و‌‌الهی‌دارد‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده❌
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #192 اما یکم که گذشت .... سکوت کرد.... تپش قلبم به شدت بالا رفته
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 دلم رو بهت باختم.... فهمیدم که کارات برام مهمه وقتی یه نفر بهت چپ نگاه میکنه میخوام همونجا بکشمش بعد خیره تو چشمام ادامه داد: _پریا من عاشقت شدم حتی حسم به تو فراتر از عشق هست احساس میکردم نمیتونم نفس بکشم زبونم بند اومده بود فقط به آرشام خیره شده بودم انتظار نداشتم این حرف رو بزنه .... خدایا یعنی واقعیته؟یعنی خواب نمیبینم؟ دیشب احساس میکردم حسم یه طرفه است اما الان میبینم که آرشام خودش ،رو در رو به عشقش نسبت به من اعتراف میکنه چند دقیقه ای گذشت و من همچنان حرفی نمیزدم آرشام سوالی نگام میکرد انگار تمام التماسش رو تو چشاش ریخته بود سعی داشت بهم بفهمونه که ردش نکنم چقدر چشماش معصومانه به خیره شده بودن رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وسی_ودو چشمکی زد وادامه داد: _خبریه امشب؟ مهراد کشون داریم؟
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 با تعجب وچشمای گرد شده اسممو صدازد! _صحرا؟ دیونه شدی؟ میخوای تنها بمونی توی عمارت؟ همه دارن همراه ما میان! خودمم نمیدونم چطوری شد که یه دفعه همگی عزمشونو جزم کردن باما بیان!!! باناراحتی گفتم: _مهرادم میاد؟ شماتت بار نگاهم کرد وباحرص گفت: _کی میخوای آدم بشی صحرا؟ کی؟ _من نمیام! _3روزه اومدیم اینجا دلت نمیخواد بری بیرون نفسی تازه کنی یا اصلا ببینی اینجا چه خبره وخیابون هاش چه شکلین؟ _شما برین من میبرم میگردونمش! باشنیدن صدای آرشا جفتمون برگشتیم وبهش نگاه کردیم! بازم در نزده وارد اتاق شده بود! _نمیخواد صحرا باما میاد بسه دیگه اینقدر ازخودش ضعف نشون داد! _با آرشا میرم! برگشت وبا اخم نگاهم کرد که گفتم: _نمیخوام خاطرات تلخ واسه خودم درست کنم سمانه.. منو ببخش! باشه ای زیرلب گفت ودلخور ادامه داد؛ _اگه حرف من واست ارزش نداره دیگه ادامه نمیدم! _حرفت ارزش داشت که الان اینجام! ارشا دستشو به هم کوبید وگفت: _خب خب دیگه بریم پی کارمون یه کم دیگه پیش بریم همه غصه هام میاد جلو چشمم! باحسرت پوفی کشیدم وبرای اینکه سمانه ازدستم دلخور نباشه گفتم: _بیخیالش بریم.. منم میام! با خوشحالی بغلم کرد و درمقابل چشمای گرد شده ی آرشا اتاقو ترک کردیم و همراه کم کم راه افتادیم.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #193 دلم رو بهت باختم.... فهمیدم که کارات برام مهمه وقتی یه نفر
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 چطوری بهش بگم که حسمون به همدگی متقابل هست حرفی نمیزدم که یهو آرشام دستاش دو جلوی صورتم تکون داد سریع به خودم اومدم .... نگام رو ازش دزدیدم اما آرشام دست بردار نبود برای همین با لبخند گفت: _منتظرم شما هم حرفاتون رو بهم بگین پروردگارا ابن چرا انقدر جدی شده ؟ دوباره خواست چیزی بگه که یهو با شنیدن صدای در ساکت شد با حرص از جاش بر خاست و به طرف در رفت در رو باز کرد با دیدن مهران با چشم هایی خشمگین بهش نگاه کرد مهران متعجب وارد اتاق شد و با ترس گفت: _چی شده دوباره دعوا کردین ؟ از قیافه مهران خنده ام گرفته بود آرشام چشم غره ای نثارش کرد و گفت: رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وسی_وسه با تعجب وچشمای گرد شده اسممو صدازد! _صحرا؟ دیونه شدی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 توی مرکزهای خرید باشوق کاملا ظاهری لباس هارو نگاه میکردم و واسه هرکدوم یه بهونه میاوردم و اونقدر آروم آروم راه میرفتم که از جمع عقب بمونیم و چشمم به دست های قفل شده ی اون دو نفر نیوفته! یه لحظه چشمم بهشون افتاد که جلوی یه لباس خواب فروشی ایستاده بودن و فرشته بانیش باز به لباسی اشاره میکرد.. بی اراده نفس هام تند شد و دستم مشت شد! آرشا_میخوای ماهم بریم بخریم؟ _چی؟ به مغازه لباس خواب اشاره کرد وگفت: _ازاونا دیگه! باچشم غره واخم نگاهش کردم که گفت: _یعنی نفهمیدی داره میمیره تا جلب توجه کنه وعصبیت کنه؟ بدو بریم مغازه روبه روش خرید کنیم اونا نمیخرن اما ما میخریم تا چشمشون درآد! لبخند پلیدی روی لبم نشست و همراه آرشا رفتم وباهزار تا رنگ عوض کردن لباس خواب خیلی باز مسخره ای رو انتخاب کردم که آرشا هم درحالی که نیشش تا بناگوش باز️ بود عمدا لباسو بلند میکرد تا جلب توجه کنه! انگار آرشا درست حدس زده بود چون مهراد و فرشته به سمت ما اومدن وارد مغازه شدن! سریع خودمو جمع کردم و نگاهمو به آرشا دوختم! لباسو خریدیم واومدیم بریم بیرون که به مهراد نگاه کردم.. با اخمی وحشتناک به مشمای دستم نگاه میکرد.. یه لحظه نگرانش شدم... مردمو میشناختم.. خوب میدونستم این نوع نگاه ورنگ پریده اش اوج عصبانیتشه واگر قدرتشو داشت دنیا رو با این حجم عصبانیت به آتش میکشید! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #194 چطوری بهش بگم که حسمون به همدگی متقابل هست حرفی نمیزدم که یه
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 _نه خیر چیه تو چرا صبح به این زودی اومدی اینجا؟ مهران_یادتون رفته امروز چقدر کار داریم ؟ زودباشین آماده بشین پایین منتظرتونم بعد بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنیم از اتاق بیرون رفت از فرصت استفاده کردم سریع به طرف اتاق لباس رفتم آرشام با دیدنم لبخند زد و سرش رو تکون داد سریع یه دوش گرفتم و لباسم رو عوض کردم یهو یادم اومد ممکنه جاسوس صمدی دستگاه شنود یا دوربین تو اتاقمون وصل کرده باشه برای همین سریع بعد از اینکه آماده شدم از اتاق بیرون رفتم با ترس به طرف آرشام که رو مبل نشسته بود رفتم با دیدن من لبخندی زد و گفت: _چیه میخوای اعتراف کنی اینقدر هولی؟ چشم غره ای نثارش کردم و با صدای آرومی گفتم: _میشه بیای تراس.... مشکوک یه تای ابروش رو بالا انداخت رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وسی_وچهار توی مرکزهای خرید باشوق کاملا ظاهری لباس هارو نگاه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 سریع ازمغازه بیرون زدم و به آرشا گفتم: _کارم اشتباه بود.. حالش خوب نیست.. بیا برگردیم.. جلو چشمش نباشم بهتره.. خندید وبا همون خنده گفت: _دیونه اینجوری که بدتره فکرمیکنه رفتیم لباسه رو افتتاح کنیم! ازحق نگذریم عجب لباسی بود لامصب! باعصبانیت از خنده ی بی موقع اش لباسو توی شکمش کوبیدم و گفتم؛ _هیچی نمیگم پررو نشو! پا تند کردم سمت سمانه اینا و خودمو بهشون رسوندم! سمانه انگار دنبال کسی میگشت که تاییدش کنه وبادیدنم شروع کرد به نظر پرسیدن و... هوا تاریک شده بود وهوا حسابی سرد شده بود پاهای منم با اون کفش هادرد گرفته بودن خسته بودم، اما بقیه همچنان مشغول گشت وگذار بودن.. مهراد وفرشته هم که همون لحظه ازما جداشده بودن و خبری ازشون نبود.. نتونستم بیشترازاون تحمل کنم وآرشا منو رسوند به عمارت ورفت! داشتم پله هارو میرفتم بالا که دراتاق مهراد اینا بازشد ومهراد با اخم های وحشتناک وصورتی که به کبودی میزد ازاتاق زد بیرون! بادیدنش ترسیم و نگاهمو به زمین دوختم و به سمت اتاقم رفتم.. به ثانیه نکشید وارد اتاق شدم واومدم در رو ببندم که خودشو بهم رسوند و مانعم شد! اونقدر شکه شده بودم که نفهمیدم چی شد مهراد اومد توی اتاق ودررو ازپشت قفل کرد.. آب دهنمو باصدا قورت دادم وباترس نگاهش کردم.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #195 _نه خیر چیه تو چرا صبح به این زودی اومدی اینجا؟ مهران_یادتون
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 بعد از جاش برخاست و پشت سر من وارد تراس شد منتظر بهم چشم دوخت بهش نگاه کردم و گفتم: _جاسوس صمدی ممکنه شنود تو اتاقمون بزاره اگه شنود گذاشته باشن نقشه مون لو میره ..... آرشام با خونسردی لبخندی زد و گفت: _نگران نباش شب بعد از اینکه مطمئن شدم جاسوس رفته با دستگاه همه جا رو چک کردم هیچ شنودی تو اتاق نیست نفس عمیقی کشیدم وای خداروشکر فک میکردم لو رفتیم لبخندی زدم و گفتم: _خیالم راحت شد ممنون خواستم دوباره به طرف اتاقم برم که یهو آرشام دستام رو گرفت و فاصله اش رو باهام کم کرد و با لبخند گفت: _ببخشید خانم محترم احیانا شما چیزی رو فراموش نکردین ؟ رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وسی_وپنج سریع ازمغازه بیرون زدم و به آرشا گفتم: _کارم اشتباه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _چی.. چیکار داری؟ اونقدر محکم کوبوندم به دیوار که حس کردم روده ام پاره شد.. زیرلب آخ آرومی گفتم..... محکم فکمو توی مشتش گرفت وفشار داد.. میون دندون های کلید شده اش گفت: _داری چه غلطی میکنی؟ هان؟ _چی میگی؟ آخ ولم کن.. مهراد دندونم شکست! _ولت کنم؟ لباس خواب میخری؟ آره؟ درحالی که دلخوری توی صدام موج میزد با بغض گفتم: _تو هم خریدی! _من هرکاری کردم توهم باید بکنی؟ اونقدر کرم داشتی ومن خبرنداشتم؟ _به تومربوط... حرفم تموم نشده بود که ... مثل پرنده ای بی پناه میلرزیدم اما مقاومت نکردم.. به بودنو.. نفس کشیدن هاش کنار گردنم نیاز داشتم انگار.. سکوت کردم درمقابلش ! ازم جدا شد وسرشو توی گودی گردنم برد و باصدایی شبیه پچ پچ گفت: صدای در اتاقم مانع ادامه حرفم شد.. باوحشت به دربسته نگاه کردم اما مهراد حتی تکون هم نخورد.. بی توجه به صدای در زمزمه وار گفت: _شب بیرون عمارت همونجا که باپناه بازی میکردی منتظرتم.. _نمیام.. _میای.. باید بیای! همونطور که خیره نگاهم میکرد عقب عقب رفت ولباس خواب روکه روی تخت گذاشته بودم وهنوز از مشماش در نیاورده بودم چنگ زد و باتکون داد سرش واخم وحشتناک روی صورتش اتاقو ترک کرد.. همزمان سمانه اومد داخل وگفت: _مهراد اینجا چیکارمیکرد؟ @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #196 بعد از جاش برخاست و پشت سر من وارد تراس شد منتظر بهم چشم دوخت
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 با حالت متعجب گفتم: _نه مگه چیزی رو فراموش کردم؟ همونطوری که فاصله اش رو باهام کمتر و کمتر میکرد گفت: _تا اونجایی که من یادمه چند دقیقه پیش من به شما اعتراف کردم و حالا منتظرم که شما حرفی بهم بزنین صدای تپش قلبم بالا رفت از شدت استرس نمیدونستم چی بگم آرشام با شیطنت خیره بهم نگاه میکرد و منتظر بود که چیزی بگم ..... با تته پته شروع با حرف زدن کردم : _من...یعنی ...چطوری بگم ....من ا..... هنوز حرفم رو کامل نزده بودم که یهو گوشی آرشام زنگ خورد اما آرشام با بی اعتنایی همچنان خیره بهم نگاه میکرد از فرصت استفاده کردم و سریع گفتم: _فک میکنم تلفنت زنگ میزنه ... آرشام همچنان با اون خونسردی که داشت گفت: رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وسی_وشش #سیصد_وسی_وهفت _چی.. چیکار داری؟ اونقدر محکم کوبوندم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 قلبم اونقدر محکم تو‌خودشو توی سینه ام میکوبید که توانی واسه حرف زدن وجواب دادن به سوال سمانه نداشتم.. روی زمین نشستم و سرمو توی دستام گرفتم.. سمانه که ترسیده بود اومد کنارم وبا صدای نگران پرسید: _چی شده؟ اذیتت کرد؟ _نه.. _تواتاق تو چیکار میکرد؟ میشه بگی چی شده یا از نگرانی همینجا پس بیوفتم؟ _خودمم نمیدونم داره چه اتفاقی میوفته سمانه.. بخدا نمیدونم.. _اگه اذیتت میکنه بگو پدرشو دربیارم! _نه.. نگران نباش.. _سمانه؟ باصدای میثم جفتمون بلند شدیم و به سمتش برگشتیم.. _چیزی شده..؟ اومد حرف بزنه سریع پیش دستی کردم و گفتم؛ _نه نه.. چیزی نشده.. داشتیم حرف میزدیم! عاقل اندرسفیهانه نگاهمون کرد وگفت: _پایین همه منتظرماهستن.. سمانه باگیجی پرسید: _منتظر ما؟ واسه چی؟ _واسه شام دیگه.. بدویین بیاین پایین تموم کنید این رازهای مخفیانه رو.. معلوم نیست مشغول نقشه کشیدن واسه کدوم بخت برگشته ای هستین! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #197 با حالت متعجب گفتم: _نه مگه چیزی رو فراموش کردم؟ همونطوری ک
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 _میدونم ولی حرف تو برام مهم تره ناخودآگاه با این حرفش لبخند رو لبم نمایان شد اما خودم رو کنترل کردم و سریع ازش دور شدم همونطوری که وارد اتاقمون میشدم گفتم: _ممکنه رئیس باشه صددرصد حرفش هم خیلی مهمه بعد لبخندی زدم و سریع وارد اتاق شدم آرشام هم لبخندی زد و گفت: _فرار کن ببینم تا کی میخوای فرار کنی بی توجه بهش روی تخت نشستم آرشام تلفنش رو جواب داد ‌و با حرص گفت: _مهران خدا لعنتت کنه تا کی میخوای انقدر وقت نشناس باشی _باشه باشه یه لحظه دندون رو جیگر بزار الان میخوایم بیایم بعد سریع تلفن رو قطع کرد وارد اتاق شد با دیدن من که آماده شده بودم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وسی_هشت قلبم اونقدر محکم تو‌خودشو توی سینه ام میکوبید که توا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 الکی خندیدیم و سمانه رفت که لباس هاشو عوض کنه ومنم با پوشیدن لباس هایی که اصلا حوصله ی ست کردنشونو نداشتم رفتم پایین.... وسط راه بازهم با بردیا چشم توچشم شدم! چشمکی ریزی زد، به سمتم اومدوبه صرف شام دعوتم کرد.. _صحرا خانم اینجا راحت نیستی؟ _اختیار دارید چه جایی بهترازاینجا.. _اما من حس میکنیم شما معذب هستی و حالت نگاهتون به آدم های پریشون میخوره! _نه اصلا.. بخاطر آب وهوا یه کم سیستم بدنم قاطی کرده.. چیزمهمی نیست.. ممنون از توجهتون! _بسیار خوب.. من میتونم ازشما درخواستی داشته باشم؟ به میز شام نزدیک شده بودیم.. سوالی نگاهش کردم و منتظر ادامه ی حرفش شدم که گفت: _میتونم خواهش کنم فردا وقتتون رو بامن بگذرونید تا بتونم جاهای خوب اینجا رو نشونتون بدم؟ _ممنون از دعوتتون اما لازم نیست..! به میز رسیدیم.. _یعنی درخواست منو رد میکنید؟ برای اینکه مهراد بشنوه صدامو یه کم بالابردم وگفتم: _البته که نه.. اما تمام روز وقت زیادیه و من برنامه ریزی هایی کردم.. اما میتونم یکی دو ساعتشو کنسل کنم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥