عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وسی_یک گیج به دستم که محکم دستشو گرفته بودم نگاه کرد که گفت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وسی_دو
مهراد:
دکتر_ نگران نباش پسرجان واسش آمپول زدم قرص هام به موقع بخوره خوبه خوب میشه!
_خیلی لطف کردید.. چیزدیگه ای لازم نیست؟ کاری، خریدی، دارویی، سوپی چیزی؟
باسکوت دکتر چشم از صحرا گرفتم وبه دکتر نگاه کردم..
داشت با لبخند نگاهم میکرد..
دکتر_ خدا برای هم حفظتون کنه.. این طور که پیداس خیلی دوستش داری.. نه پسرم چیزی لازم نیست تهیه کنی وبه زودی هم خوب میشه! اجازه ی مرخصی به من میدی؟
باخجالت گفتم:
_البته بفرمایید.. بعداز رفتن دکتر برگشتم پیش صحرا و به صورت رنگ پریده وغرق درخوابش خیره شدم!
چقدر توخواب معصوم بود.. ازاون شب کزایی و نحس به بعد صحرا مظلوم شده بود..
ازاون شب که ازخودم متنفر شدم..
احساس میکنم صحرا رو توی خودش کشتم و دردناک تر ازاون سکوت وغم چشمای خوشگلشه..
خدامنو لعنت کنه که بویی از انسانیت نبردم!
آروم گفتم:
_جبران میکنم.. قول میدم.. اگر دلت باهام صاف نشد میذارم بری.. قول میدم صحرا قول میدم.. به جون خودت که غم چشمات دنیامو آتیش میزنه!
داشتم با لبتابم کار میکردم که تلفنم زنگ خورد..
ترلان بود.. دلم نمیخواست جواب بدم اما باید یه بار واسه همیشه به اشتباه احمقانه ام خاتمه بدم..
_بله؟
ترلان_ سلام عشقم..
_سلام
ترلان_ خوبی آقاییم؟ دلم برات تنگ شده میای پیشم!
_میام. باید باهات حرف بزنم!
ترلان_ باشه آقایی من خونه منتظرتم..
گوشی رو قطع کردم وازجام بلند شدم.. باید همین امشب این مسخره بازی هارو تموم واسه ی همیشه!!!
یک ساعتی کارم طول کشید..
لبتابو خاموش کردم وازجام بلند شدم..
باصدای ناله های صحرا سریع وارد اتاق شدم..
بیدارشده بود..
نفس آسوده ای کشیدم وخداروشکر کردم!
وقتی دستموگرفت دنیا آخرشد.. وقتی گفت پیشش بمونم امیدوار شدم که میتونم دوباره عاشقش.. میتونم جبران کنم وته دلم حس کردم یه ذره هم که شده دوستم داره اما ترلان..
اون احمق بازنگش همه چی رو خراب کرد..
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #101 آرشام _تا الان خوب پیش رفتم فقط یه مرحله نهایی مونده دیگه
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#102
هر کس اومد من رو هم صدا کن با همدیگه بریم......
_باشه
خودم هم به طرف کاناپه رفتم و روش دراز کشیدم
آروم آروم چشام گرم شد و خوابیدم....
*
(آرشام)
روی تخت دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم
راستش چرا دروغ بگم پریا دختر خوبیه یعنی با دختر هایی که تا حالا دیدم فرق داره
دختر قوی و شجاعی هست اصلا شبیه خانوادش نیست ...
سریع با تلنگر به خودم گفتم:
_چی میگی آرشام حواست هست؟؟ نمیتونی عاشق اون دختر بشی
اون برات عشق ممنوعه هست....
کجاش خوبه یه دختر غرغرو و مغرور هست
باید یه کاری کنی که تا زنده هستن نه از یاد خودش بره نه از یاد خانوادش
.....
نمیدونم چرا قلبم نمیخواست این حرف رو باور کنه
این رفتار ها از من بعید بود منی که از تموم دختر ها متنفر بودم
الان ترسم اینه که عاشق دختری بشم که....!!
سرم رو تکون دادم و سعی کردم از فکرم بیرون بندازمش
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وسی_دو مهراد: دکتر_ نگران نباش پسرجان واسش آمپول زدم قرص ه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وسی_سه
بادیدن شیشه ی شکسته توی دستش غالب تهی کردم..
_ع؟ بنداز زمین اونو بچه ای مگه؟ یکی ازکارمند هام بود!
بی حال خندید وگفت:
_احمق جان من صدای عشقتو میشناسم!
آروم رفتم کنارش و تویه فرصت یه دفعه ای شیشه رو ازدستش گرفتم..
_دفعه ی آخرت باشه منو با جونت تهدید میکنی! اوکی؟
لبخند غمیگنی زد وگفت:
_جون من واسه تو مهمه مگه؟ یه نگاه به گذشته بنداز ببین بلایی مونده به سرم بیاری؟!!!!
کنارش نشستم و دستمو روی صورت داغش گذاشتم وگفتم:
_اجازه میدی جبران کنم؟
خسته فقط نگاهم کرد.. ازاون نگاه هایی که تااستخونم رسوخ میکرد..
صورتشو نوازش کردم وگفتم: قرص هاتو بخور که زود خوب بشی! من میرم بیرون زود برمیگردم..
سریع بلند شدم و ازاتاق زدم بیرون..
آماده شدم وقبل از رفتنم بردمش روی کاناپه وگفتم؛
_تو اتاق شیشه ریخته.. نرو تا من برمیگردم!
ازخونه زدم بیرون و روندم سمت خونه خاله اینا..
باید باترلان تموم میکردم این بازی مسخره رو
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #102 هر کس اومد من رو هم صدا کن با همدیگه بریم...... _باشه خودم ه
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#103
نه من به هیچ عنوان نمیزارم قلبم تحت تسلط این دختره دربیاد
من از این متنفرم تا نابودش نکنم آروم نمیشم
سعی کردم بخوابم تا بتونم از فکر پریا در بیام....
**
(پریا)
با تقه ای که به در خورد سریع از خواب بیدار شدم
به طرف در رفتم و در رو بازکردم
ییلماز جلوی در بود
وقتی در رو باز کردم و منو دید سریع سرش رو پایین انداخت و گفت:
_خانم ،آقای صمدی گفتن شما و آقای اسماعیلی رو صدا کنم تا بیاین نهار بخوریم
لبخندی زدم تشکر کردم ییلماز از پله ها پایین رفت
منم در رو بستم و داخل اتاق شدم
به آرشام نگاه کردم که با چهره ی معصومانه رو تخت خوابیده بود
انگار نه انگار پشت اون چهره یه آدم عوضی و از خود راضی پنهان شده
یهو یه فکری به ذهنم زد عجب چیزی میشه
من تا آرشام رو به غلط کردن نندازم آروم نمیشم
باید همه ی نفرت هام رو تو سرش خراب کنم
چرا من اینقدر از این پسره متنفرم ؟؟باید تو این عملیات حسابی ادبش کنم
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
**
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وسی_سه بادیدن شیشه ی شکسته توی دستش غالب تهی کردم.. _ع؟ بند
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وسی_چهار
نیم ساعت بعدجلوی خونه ی خاله اینا پارک کردم وازماشین پیاده شدم..
واسم مهم نبود خاله ناراحت میشه وعواقب کارم چی میشه چون روز اول با ترلان این نقشه رو کشیدیم واز همه مهم تر این نقشه ی خود ترلان بود..
زنگو زدم و بدون حرف درباز شد..
پوف کلافه ای کشیدم ورفتم داخل...
اومدم زنگ واحدشونو بزنم که دیدم دربازه..
دروبازکردم ومتوجه شدم همه برق ها خاموشن..
باتعجب وارد خونه شدم که بادیدن شاخه های گل رز وشمع های پایه کوتاه که راهشون به اتاق خواب میرسید تعجبم هزار برابر شد!
بهت زده ترلانو صدا زدم...
بانشستن دستی روی شونه ام به عقب برگشتم وبادیدن ترلان بااون لباس چشمام گرد شد!
ترلان_ خوش اومدی عشقم...
عصبی بهش توپیدم:
_این دیگه چه کاریه؟
ترلان_ خوشت نیومد؟
باصدای بلندی عربده کشیدم: معلومه که خوشم نیومد.. خجالت بکش جمع کن خودتو!
ازاومدنم پشیمون شدم.. اومدم از در بزنم بیرون که با کوبیده شدن چیزی توسرم درد وحشناکی توی تک تک سلول های مغزم پیچید و سرم گیج رفت..
همونجا کنار در افتادم و دیگه چیزی نفهمیدم!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
رمان عشق دیرینه در وی آی پی تمام شد😍😍
دوستان عزیز کانال وی آی پی عشق دیرینه کامل بارگذاری شده
زودتر بخرید تا افزایش قیمت نزدیم😍😍
کسانی که مایل به خرید وی آی پی هستن مبلغ ۴۰ هزار تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن
6063731160771326مهدی محمد علی زاده فیش واریزی رو هم به آیدی زیر بفرستید۰🙃💞 @admin_part پارت اول عشق دیرینه👇👇👇 https://eitaa.com/Sekans_Eshgh/15718
عشقدیرینه💞
رمان عشق دیرینه در وی آی پی تمام شد😍😍 دوستان عزیز کانال وی آی پی عشق دیرینه کامل بارگذاری شده زودت
.
۵۰۰ پارت هست کلا و تو کانال اصلی ۱ سال طول میکشه تموم شه رمان
بیا همشو یجا بخون😍😍❤️
.
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وسی_چهار نیم ساعت بعدجلوی خونه ی خاله اینا پارک کردم وازماش
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وسی_پنج
صحرا:
ساعت ۳ونیم صبح بود ومهراد هنوز برنگشته بود.. تموم تنم درد میکرد وازشدت تب داشتم میسوختم.. حال خرابم به کنار سکوت خونه اونقدر ترسناک شده بود واسم که داشتم سکته میکردم ازترس!
آخرشم دلو زدم به دریا وشماره ی مهرادو گرفتم..
هرچی منتظر شدم جواب نداد..
نگرانش شدم..
قرار بود زود برگرده .. چرا جواب نمیده.. دلم ضعف میرفت.. انگار یک سال بود هیچی نخورده بودم..
بااسترس دوباره شمارشو گرفتم ومنتظر جواب شدم..
داشتم ناامید میشدم که جواب داد..
_بله؟
صدای زنونه ای که توی گوشی پیچید دست وپامو لمس کرد..
ترلان بود.. به ساعت نگاه کردم.. ۳ونیم صبح.. وای.. دستم میلرزید ونمیتونستم گوشی رو قطع کنم..
اومدم قطع کنم که صداش به گوشم رسید..
ترلان_ الو؟ چرا حرف نمیزنی؟
بالکنت گفتم:
_گوشی شوهرم دست تو چیکار میکنه؟
ترلان_ صحرا؟
_گوشی روبده به مهراد!
ترلان_ مهراد خسته اس خوابه.. فردا زنگ بزن خداحافظ.. وقطع کرد
بی اختیار شروع کردم به جیغ کشیدن.. گوشیمو کوبوندم توی دیوار وهمه محتویاتش ریخت بیرون..
بی توجه به ساعت مجسمه ی سرامیکی روی عسلی رو برداشتم و با همون جیغ های دلخراش کوبوندمش روی میز شیشه ای وسط مبل و هزار تکه شد..
آروم نشدم.. به بقیه ی وسایل حمله کردم که زنگ خونه پیاپی زده شد..
بازنکردم و عسلی رو بلند کردم وکوبوندم زمین..
صدای اقای اکبری سرایدار ساختمان به گوشم رسید..
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #103 نه من به هیچ عنوان نمیزارم قلبم تحت تسلط این دختره دربیاد
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#104
به طرف پارچ آبی که روی عسلی بود رفتم با خنده ی بدجنسانه ای
پارچ رو از روی میز برداشتم بالا سر آرشام گرفتم
با صدای نسبتا بلندی گفتم:_۱و ۲ و۳
و پارچ آب رو که معلوم بود سرده رو سر آرشام خالی کردم
آرشام با وحشت از جاش بلند شد و همونطوری که آب از سر و صورتش میچکید گفت:
_چه خبره چی شده؟؟وقتی دید من از خنده ریسه رفتم
تازه فهمید که چی شده برای همین با عصبانیت و اخم به طرفم اومد
از چشاش خشم میبارید برای همین هر قدمی که به طرفم میومد یه قدم عقب تر میرفتم
تا اینکه به دیوار برخورد کردم آرشام جلوم ایستاد و گفت:
_این کار رو تو کردی؟؟چهره ی مظلومانه به خودم گرفتم
همون چهره ای که همه ی افراد با این چهره دلشون به حالم میسوخت
لبام رو ورچیدم و گفتم:_خب چیکار کنم؟
هر چقدر صدات کردم از خواب بلند نشدی(انگار دروغ واجبه)
آرشام که فهمیده بود دروغ میگم خنده اش گرفته بود :
_آهان پس صدام کردی و بلند نشدم هان؟،
سریع سری تکون دادم که گفت:
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وسی_پنج صحرا: ساعت ۳ونیم صبح بود ومهراد هنوز برنگشته بود..
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وسی_شش
اکبری_ خانم مهرآذر خواهش میکنم دروباز کنید چی شده؟ بازکنید درو!
به خودم اومدم..
داشتم میلرزیدم.. گریه میکردم وضجه میزدم..
هرچقدر زنگ خونه زده شد باز نکردم تا خسته شد ورفت..
خدالعنتت کنه مهراد.. خدا لعنتت کنه عوضی!
اونقدر گریه کردم و لرزیدم که همه جا تاریک شد..
باصدای ترسیده ی مهراد چشم باز کردم..
مهراد_ صحرا؟ چشماتو باز کن.. صحرا جان توروخدا باز کن چشماتو.. اینجا چه خبرشده؟؟
چشم باز کردم وبادیدنم تند تند وخداروشکر میکرد..
مهراد_ چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟ صدامو میشنوی صحرا؟
_ازخونه ام برو بیرون!
هنگ کرده پرسید_ چی شده؟
مهراد_ صحرا قربونت بشم.. خانمم چی شده چه بلایی سرخودت آوردی؟
اکبری چی میگه؟ چه اتفاقی افتاده خواهش میکنم بهم بگو!
_ولم کن عوضی.. برو همون قبرستونی که دیشب بودی.. ولم کن میگم!
مهراد_ من دیشب.. دیشب شرکت کارم طول کشید..
نذاشتم ادامه ی حرفشو بزنه وبا تموم قدرتم کوبیدم توی صورتش!
_دروغ نگوووو! لعنتی دروغ نگو..
بابهت اسممو صدا زد..
_صحرا...
_خودم با ترلان حرف زدم.. وقتی از خستگی خوابت برده بود عشقت گوشیتو جواب داد.. خودم باهاش حرف زدم عوضییی!
مهراد_ صحرا توضیح میدم.. بخدا همه چی بر علیه من شده..
به زور خودمو ازش جدا کردم بلند شدم..
_همه چی ثابت شد.. نمیخوام بهم دروغ بگی.. فقط برو..
دستمو گرفت و باچشمایی که التماس توش موج میزد نالید:
_صحرا التماست میکنم به حرفم گوش کن..
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
رمان عشق دیرینه در وی آی پی تمام شد😍😍
دوستان عزیز کانال وی آی پی عشق دیرینه کامل بارگذاری شده
زودتر بخرید تا افزایش قیمت نزدیم😍😍
کسانی که مایل به خرید وی آی پی هستن مبلغ ۴۰ هزار تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن
6063731160771326مهدی محمد علی زاده فیش واریزی رو هم به آیدی زیر بفرستید۰🙃💞 @admin_part پارت اول عشق دیرینه👇👇👇 https://eitaa.com/Sekans_Eshgh/15718
عشقدیرینه💞
رمان عشق دیرینه در وی آی پی تمام شد😍😍 دوستان عزیز کانال وی آی پی عشق دیرینه کامل بارگذاری شده زودت
.
بدو عجله کن همشو یجا بخون😍🥹🥺
.
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #104 به طرف پارچ آبی که روی عسلی بود رفتم با خنده ی بدجنسانه ای
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#105
_حیف که الان نمیتونم تلافی کنم چون منتظرمون هستن
اینو بدون که یکی طلبت به زودی این کارت رو جبران میکنم
بعد به طرف اتاقی که لباس هامون اونجا بود رفت
اداش رو در آوردم و گفتم:
_آره جون خودت پسره ی بیشعور و تخس
شیطونه میگه بیخیال عملیات بشم و بزنم اینجا لهش کنم
چند دقیقه کوتاهی گذشته بود که آرشام با لباس های تمیز و مرتب از اتاق بیرون اومد
به من نگاه کرد و گفت:_چیه؟؟ هنوز که اونجایی نمیخوای بیای؟؟
سری به طرفش رفتم لباس هام مناسب بود و تازه پوشیده بودم
برای همین ترجیه دادم با همون لباس ها برم
با همدیگه از اتاق بیرون اومدیم
خواستم به طرف پله ها برم که آرشام دستش رو به طرفم دراز کردگفت:
_دستامو بگیر باید خودمون رو صمیمی نشون بدیم عین زوج های عاشق
چشم غره ای نثارش کردم و با تردید دستش رو گرفتم
از پله ها پایین اومدیم و به طرف میز غذاخوری که مهران و بنیتا و صمدی دورش نشسته بودن
و منتظر ما بودن رفتیم وقتی ما رو دیدن
مهران لبخندی زد و سری تکون داد که یعنی آفرین همینطوری رفتار کنین
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وسی_شش اکبری_ خانم مهرآذر خواهش میکنم دروباز کنید چی شده؟ ب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وسی_هفت
قطره اشکم روی لباسم چکید.. با صدایی که بخاطر سرماخوردی وجیغ هادیشبم کیپ شده بود گفتم:
_نمیخوام به حرفات گوش کنم مهراد.. نمیخوام دیگه دروغ بشنوم.. من عطاتو به لقات بخشیدم!
دستمو ازدستش کشیدم و رفتم توی اتاق.. تموم خونه به هم ریخته.. تموم خونه شیشه خورده.. این خونه چقدر واسم نفرت انگیز شده بود.. پراز خاطرات تلخ وروز های تلخ ترازاون...
مهراد اومد توی اتاق.. با غم نگاهم کرد گفت:
_چیکارکنم باور کنی صحرا؟
_میخوای باورت کنم؟
باحسرت دستشو توی جیبش گذاشت وباصدایی پراز غم گفت:
_میخوام!
_گورتو گم کن اززندگیم.. این تنها چیزیه که میتونم باور کنم که دیگه عذاب هام تموم میشه!
نگاهی پرمعنا بهم انداخت و سرشو پایین انداخت و رفت بیرون!
بازهم شروع کردم به گریه کردن.. خدایا بس نبود این همه گریه؟ این همه غم؟ این همه خون جگر خوردن؟!!!
نمیدونم چقدر گذشته بود که باصدای زنی ازخواب بیدارشدم!
زن_ صحرا خانم..دخترم؟ عزیزدلم؟ بیدار میشی شام بخوری؟
حالم خیلی بدبود.. انگار سنگینی تمام دنیا روی سینه ام بود.. باصدایی خفه ای پرسیدم:
_توکی هستی؟
زن که توی سن وسال مادرم بود گفت:
_خاتون. مستخدم جدیدم دخترم.. پاشو ببین خونتو چقدر تمیز کردم.. شبیه بهشت شده..
_مهراد کجاست؟
_آقا تواتاقشون هستن.. گفتن بیام بیدارتون کنم غذا بخورین!
به سختی توجام نشستم ودرحالی که از شدت سر درد گردنمو مالش میدادم گفتم:
_میشه واسم مسکن بیاری؟ حالم خوب نیست!
خاتون_ البته که میارم.. صداتم گرفته اول یه چیزی بخور ته دلتو گرم کنه بعد بهت داروهاتو میدم!
اونقدر گرسنه بودم که اصلا دلم نمیخواست مخالفت کنم..
مثل بچه ها که دنبال مادرشون راه میفتن دنبالش راه افتادم..
خونه از تمیزی برق میزد..
میز عسلی ها عوض شده بودن.. ازهمه مهم تر بوی غذایی بینیمو نوازش میکرد
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #105 _حیف که الان نمیتونم تلافی کنم چون منتظرمون هستن اینو بدون
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#106
صمدی به طرفمون چرخیداما وقتی دست های گره خورده ی ما رو دید اخم کرد
بنیتا هم اخم کرد
دور میز نشستیم و مشغول غذا خوردن شدیم
بعد از تموم شدن غذا دور شومینه نشسته بودیم
آرشام سعی داشت با حرف زدن از صمدی حرف بکشه
از کارهایی که میکنن بیشتر سر دربیاره
منم دیدم بیکارم برای همین پیش بنیتا رفتم و کنارش نشستم
بنیتا به فکر فرو رفته بود حتی حواسش بهم نبود
دستم رو جلوی صورش تکون دادم و گفتم:
_تو فکری چیزی شده ،؟
خیره به آرشام گفت:
_یه احساس عجیبی دارم
_چرا؟؟
بنیتا سریع خودش رو جمع کرد و گفت :
_هیچی بابا فکرم درگیر مهمونیه دارم هذیان میگم
پس اینطور وای تصورکن بنیتا عاشق آرشام بشه
بعد اینا ازدواج کنن چقدر جالب میشه
ناخودآگاه لبخند رو لبم نمایان شد
چند دقیقه بعد بنیتا با عشوه به طرف صمدی رفت
همونطوری که به آرشام نگاه میکرد گفت:
_عشقم نمیریم برای شب خرید کنیم؟؟
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وسی_هفت قطره اشکم روی لباسم چکید.. با صدایی که بخاطر سرماخو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وسی_هشت
بامهربونی گفت: ببخشی دخترم من تو کارهات فضولی کردم.. واسه آشپزی ازآقا مهراد هم کمک گرفتم بدون اجازه دست به چیزی نزدم!
_خواهش میکنم.. مشکلی نیست! روی صندلی نشستم و یه کم بعد یه کاسه سوپ جلوی دستم گذاشت گفت:
_سوپ مرغه دخترم امیدوارم خوشت بیاد تمام تلاشمو کردم که خوشمزه اش کنم!
آروم تشکر کردم و قاشقمو برداشتم ویه کم ازسوپ خوردم..
گرمیش معده مو مالش داد.. ۳روز بود چیزی نخورده بودم..
چنددقیقه بیشتر نشد که میز پر از غذاشد.. قرمه سبزی ولوبیا پلو..سوپ وسالاد وسبزی خوردن ودوغ و...
چشمام اونقدر گریه کرده بودم میسوخت وشک نداشتم ورم کرده..
صدای مهرادرو ازپشت سرم شنیدم:
_دستت دردنکنه خاتون خانم..
خاتون_ نوش جونتون آقا بفرمایید بشنید امیدوارم دوست داشته باشید!
اومد صندلی کنارم نشست ودستشو روی پیشونیم گذاشت وگفت:
_خانمم خوبی؟
چه رویییی داره بیشعور! دلم میخواست تموم سوپو روی سرش خالی کنما!
جوابشو ندادم که روبه خاتون کرد وگفت:
_خاتون خانم داروهاشو میدی بهش بدم؟
خاتون_ بله آقا حتما..
_خودم میخورم!
مهراد بی توجه به حرفم توی بشقابم برنج ریخت و یه کمم خورش روش ریخت!
_تند تند بخور رنگت پریده یه کم جون بگیری وگرنه مجبورم ببرمت واست سرم بزنن!
دستمو ازروی گرفت که دستمو کشیدم وآروم گفتم:
_به من دست نزن!
خاتون داروهامو جلوی مهراد گذلشت ومهراد طبق دستوری که روشون بود از بسته هاشون درآورد جلوم گرفت:
_بیا قربونت بشم بخور که زود خوب بشی!
بی توجه به چرت وپرت هاش قرص هامو خوردم و کم کم مشغول غذاخوردن شدیم..
گرسنه ام بودو واقعا وقت قهر کردن با شکمم نبود..
خاتون به خواست مهراد با ما غذا خورد.. وسطای غذام بودم که مهراد گفت:
_دستت دردنکنه خاتون دست پختت عالیه.
خاتون_ نوش جونتون باشه!
مهراد_ ۲روز دیگه سالگرد ازدواج منو صحراس.. میخوام مهمونی بگیرم ازالان بگم همه ی غذاهاش به عهده ی شما!
خاتون نگاهشو به من دوخت وگفت: الهی عزیزدلم.. انشاالله همیشه خوشبخت باشین وبه پای هم پیرشین.. به روی چشمم سنگ تمام میذارم!
اما من خشکم زده بود.. سالگرد ازدواجمون.. مهمونی!! پس یادش بود.. اما مهمونی.. ازچی حرف میزد؟ کدوم مهمونی؟
باتعجب نگاهش کردم که دستمو گرفت وبالبخند غمگینی گفت:
_بزرگ ترین وخوشحال کننده ترین کادوی عمرتو بهت میدم! قول میدم خوشحال میشی!!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #106 صمدی به طرفمون چرخیداما وقتی دست های گره خورده ی ما رو دید اخم
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#107
صمدی اخم کرد و گفت:
_چرا عزیزم میریم
یا خدا چرا اینا اینطوری رفتار میکنن؟؟یکیش به آرشام نگاه میکنه و یکیش هم اخم میکنه
صمدی رو به آرشام کرد و گفت:
_آرشام شما هم میاین؟برای پریا خانوم نمیخوای لباس بخری؟
آرشام به اجبار سری تکون داد و گفت:
_چرا ما هم میایم
من و مهران به زور جلوی خودمون رو گرفته بودیم که نخندیم
صمدی و بنیتا به طرف اتاقشون رفتن
وقتی مطمئن شدیم که رفتن من و مهران زدیم زیر خنده
به طرف مهران رفتم و با خنده گفتم :
_اینا همیشه اینطوری باهمدیگه رفتار میکنن؟؟؟
مهران هم با خنده گفت:
_نه بابا تا قبل از اینکه شما بیاین خیلی عاشقانه رفتار میکردن اما الان نمیدونم چی شده
خندیدم و گفتم :
_من میدونم چی شده
مهران چشمکی زد و گفت :
_چی شده؟
به آرشام که با تعجب نگام میکرد اشاره کردم و گفتم :
_بنیتا عاشق آرشام شده
همزمان با مهران زدیم زیر خنده
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وسی_هشت بامهربونی گفت: ببخشی دخترم من تو کارهات فضولی کردم.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وسی_نه
تواتاقم به گوشه ای زل زده بودم و توی گذشته ام غرق بودم...
فردا سالگرد ازدواجی بود که یه روزایی منو مهراد آرزوشو داشتیم..
ازدواجی که توی رویاهامون بود وواسش لحظه شماری میکردیم..
ازدواجی که واسم اجبار شد و زندگی که واسم جهنم شد.. عشقی که واسم کابوس شد!
صدای دراتاق اومد.. خاتون بود.. بااجازه ای گفت ووارد شد..
انگار خاتون هم طلسم این خونه شده بود..
ازدیروز افسردگی گرفته و خنده از لبش پرکشیده..
شاید خاتون میدونه عزا دار دلم هستم.. شاید میدونه به خاک سپاری دلم اومده و یه حرمت عزای قلبم سکوت کرده..
خاتون_ صحرا خانم؟ دارم لباس هارو میندازم توی لباسشویی، لباسی هست که لازم باشه بادست بشورم؟ یا لباسی هست که ازیادم رفته باشه واسه شستن؟
همونطور که زانوی غم بغل کرده بودم و به انگشت های پام خیره شده بودم گفتم:
_نه! فکرنکنم دیگه چیز باارزش داشته باشم!
خاتون_ شما نمیخوای بری واسه فردا کادویی، لباسی، تدارکی، چیزی تهیه کنی؟
پوزخند زدم.. بهش زل زدم وگفتم:
_نه!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #107 صمدی اخم کرد و گفت: _چرا عزیزم میریم یا خدا چرا اینا اینطور
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#108
آرشام با حالت خاص و مغرورانه ای گفت:
_بهش حق میدم چون همه دختر ها عاشقم میشن
مهران خندید و زیر لب طوری که من و آرشام بشنویم گفت:
_آره جون خودت تا من هستم کی تو رو نگاه میکنه
آرشام با خنده کوسن مبل رو برداشت و به طرف مهران پرت کرد
منم برای اینکه بیشتر آتیشش بزنم گفتم :
_والا مهران راست میگه اگه من دخترم به نظرم جذابیت نداری
بعد خودم ترکیدم از خنده آرشام بااخم نگام کرد
بعد با عصبانیت از جاش برخاست و گفت :
_جذابیت رو بهت نشون میدم
بعد به طرف پله ها رفت
رو به مهران گفتم:_وای دلم خنک شد نمیدونم چرا وقتی حرصش میدم دلم خنک میشه
مهران _فاتحه ات رو بخون آرشام کینه ای هست تلافی میکنه ها مواظب خودت باش
_نه بابا اصلا برام مهم نیست نمیتونه کاری بکنه
مهران_از ما گفتن بودبعد از جاش برخاست و ادامه داد:
_من میرم خونه ام شب میبنمتون
با ناراحتی گفتم:
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وسی_نه تواتاقم به گوشه ای زل زده بودم و توی گذشته ام غرق بو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وچهل
اومد کنارم ودستمو گرفت و با مهربونی گفت:
_به من دخالت کردنش نیومده دخترم اما خیلی دلم میخواد بدونم چرا اینقدر توچشمای قشنگت غصه جمع شده!
خودمو جمع وجور کردم تا بتونه روی تخت بشینه..
بالبخند پراز حسرت گفتم:
_دعوامون شد...
خاتون_ آی قربونت بشم دعوا که نمک زندگیه.. زن و شوهر اگه دعوا نکنن جای تعجب داره! بخاطریه دعوای کوچولو دلت میاد مردی روکه اونقدر عاشقته ازخودت برنجونی؟
_نه دلم نمیاد..
خاتون_ پس پاشو.. پاشو به دوستات، به خانواده ات، زنگ بزن وهمه رو باافتخار دعوت کن.. خرید کن وواسه شوهرت کادو بخر! پاشو دخترم..
خندیدم.. غمیگن تر از همه ی عمرم خندیدم.. خاتون از کدوم خانواده و شوهر حرف میزد؟
شوهری که ۲شب پیش کنار عشقش بی خیال از اینکه زنش تو خونه تنهاس گذرونده بود یا خانواده ای که ازخونه بیرونم کردن؟
خاتون_ شوهرت مرد خوبیه قدرشو بدون دخترم!
بی اراده گفتم:
_یه روزی خدای روی سرزمینم بود!
دلم واسه درد ودل کردن با نارگل تنگ شده بود.. کاش می شد الان پیش نارگل بودم و کنار اون برکه از غم های دلم بگم!
بدون اینکه به خاتون فرصت حرف زدن بدم از جام بلندشدم واتاقو ترک کردم..
راستی مهراد کجا بود؟
ازصبح ندیده بودمش.. حتما پیش عشقشه.. آخ خدایا چه دل تنگه این جمله واسه یه زن!!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل اومد کنارم ودستمو گرفت و با مهربونی گفت: _به من دخالت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وچهل_یک
درحالی پاهام از خستگی ذوق ذوق میکرد خرید هاروی مبل گذاشتم و خودمم همونجا پهن زمین شدم..
بنفشه_ می مردی زودتر خبرم کنی؟ حتما باید خریدهاتو میذاشتی واسه امروز؟
خاتون_ تاهمینجاشم جای شکرش باقیه وباید سجده شکر به جا بیارم تونستم صحرا خانومو راضی کنم!
بی هوا از خاتون پرسیدم:
_مهراد کجاست؟ ازصبح نیومده؟
خاتون_ نه دخترم نیومده..
آهی پر ازحسرت کشیدم و گفتم:
_زنگم نزد؟
بنفشه_ پاشو خودتو جمع کن ببینم معلوم نیست باخودش چند چنده!
خاتون_ نه گلم زنگ هم نزده، خب برو زنگ بزن ببین شوهرت کجاست!
پوزخند گوشه ی لبم نشست.. زنگ؟؟ اون شب زنگ زدم واسه هفت پشتم کافیه!
اومدم برم تواتاق که تلفن خونه زنگ خورد..
به ساعت نگاه کردم.. ۱۰ونیم شب بود..
بافکراینکه مهراده سریع گوشی رو جواب دادم:
_بله؟
مادرجون_ سلام دخترم خوبی؟
_سلام مادر جون شما خوبی؟ آقا جون خوبه؟
مادرجون_ سلام داره عزیزدلم.. زنگ زدم ببینم واسه فردا کمک نمیخوای؟ واینکه اجازه دارم خواهرمم دعوت کنم؟
_چی؟
مادرجون_ صحرا جان لازمه خوش بختی شمارو باچشم خودشون ببینن وگورشونو گم کنن!
البته لازمه که بگم مهراد خیلی وقته اون موضوع احمقانه رو تموم کرده اما..
باصدایی که بی اراده بالا رفته بود حرفشو قطع کردم وگفتم:
_نمیشه!
مادرجون_ صحرا؟ آروم باش دخترم! من واسه خوشبختی خودتون گفتم!
_من باید قطع کنم مادر جون! لازم به ذکره این همونی به خواست من نبوده!
گوشی رو کوبیدم روی میز ورفتم توی اتاقم!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #108 آرشام با حالت خاص و مغرورانه ای گفت: _بهش حق میدم چون همه د
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#109
_مگه تو با ما نمیای خرید؟؟
مهران _ نه حوصله ندارم میرم خونه استراحت کنم
_کاش میومدی یکم اینا رو مسخره میکردیم میخندیدیم
مهران با خنده همونطوری که به طرف در خروجی میرفت گفت:
_شب میام مسخره میکنیم نگران نباش
بعد از خونه خارج شد
حیف این مهران نیست هر جا ما دو تا باشیم کسی حوصله اش سر نمیره
اعتماد به سقف هم خودتون دارین من واقعیت رو میگم
از روی مبل برخاستم و به طرف اتاقمون رفتم
در رو باز کردم و بدون اینکه حواسم باشه در اتاق لباس ها رو باز کردم
اصلا حواسم نبود که ممکنه آرشام اونجا باشه
وقتی اتاق رو باز کردم آرشام رو دیدم که با بالا تنه لخت میخواست لباسش رو بپوشه
سریع چشام رو گرفتم و گفتم :
_ببخشید حواسم نبود
آرشام با خنده نگام کرد که سریع در رو بستم یا خدا آبروم رفت
به طرف تخت رفتم و روش نشستم تا از اتاق بیرون بیاد
بعد از چند دقیقه کوتاه از اتاق بیرون اومد و بهم نگاه کرد و گفت:
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل_یک درحالی پاهام از خستگی ذوق ذوق میکرد خرید هاروی مبل
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وچهل_دو
ترانه وخاتون باصدای بلند من هنگ کرده بودن..
نمیدونم چرا ازمادر جون کینه به دل گرفته بودم وحس میکردم که اونم پشت این ماجراس...
بنفشه اومد تواتاق و اونقدر از هردری حرف زد که یادم رفت واسه چی ناراحت بودم..
کت شلوار مشکیمو که به اجبار بنفشه خریده بودم از کاورش بیرون کشیدم و بلوز گلبهی مات که جلوش دکمه میخورد وچند پلیسه ساده دکمه هارو پوشنده وزیبایشو چند برابر کرده بود رو هم کنار کت شلوارم گذاشتم..
بنفشه_ نمیخوای پرووشون کنی؟
_نه.. یه بار پوشیدم دیگه..
بنفشه_ به نظرم خیلی خوب میشی، به بچه هازنگ زد؟ کیارو دعوت کردی؟
_همشون!
بنفشه_ نمیخوای زنگ بزنی ببینی شوهرت کجاست؟
پوزخند زدم وگفتم:
_آخرین باری که زنگ زدم، یه جوری جواب گرفتم که نزدیک بود خودکشی کنم!
بنفشه_ وای صحرا خیلی مرموز حرف میزنی حرصم میگیره!
خندیدم وگفتم؛
_نمیخواد حرصت بگیره پاشو بریم ببینیم خاتون به کمک نیازی نداره؟!
همین که ازاتاق اومدم بیرون متوجه مهراد شدم که اومد داخل...
بنفشه وخاتون سریع سلام کردن..
بادیدن بنفشه اخم هاشو توهم کرد اما مودبانه احوال پرسی کرد..
به من نگاه کرد.. تونگاهش غم بود.. این نگاه با همه ی نگاه های غمگینش فرق میکرد.. یه جور خاصی بود.. انگار میخواست با نگاهش به قلبم رسوخ کنه وکرد....
زیرلب سلام کردم..
مهربون جواب داد.. بااجازه ای گفت ورفت توی اتاقش...
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #109 _مگه تو با ما نمیای خرید؟؟ مهران _ نه حوصله ندارم میرم خون
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#110
_سریع آماده شو که صمدی و بنیتا منتظرمون هستن
سری تکون دادم و بدون هیچ حرفی وارد اتاق شدم
یه دست کت و شلوار به رنگ یاسی برداشتم که کتش نسبتا بلند بود
یه کفش ۵ سانتی طوسی هم برداشتم و پوشیدم
کلاه گیسی که تو سرم بود رو مرتب کردم
و یه آرایش ملایم هم کردم
کیف دستی طوسی هم برداشتم و از اتاق خارج شدم
آرشام روی تخت نشسته بود و سرش تو لپتاپ بود
اونم یه تیشرت سیاه با شلوار سیاه پوشیده بود
دروغ چرا تیپ سیاه بهش میومد وقتی صدای کفش هام رو شنید نگاهی بهم کرد
چند ثانیه خیره بهم نگاه میکرد
بعد سریع نگاهش رو ازم گرفت و گفت :
_بریم از روی تخت بلند شد و زودتر از من از اتاق خارج شد
جلوتر از من به طرف پله ها رفت
انگار خداروشکر نقش بازی کردنمون یادش رفته بود
از پله ها پایین رفتیم بنیتا و صمدی منتظرمون بودن
وقتی ما رو دیدن از روی کاناپه برخاستن و به طرفمون اومدن
صمدی سرتا پام رو نگاه کرد و گفت:
_چه شیک شدی پریا خانوم
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل_دو ترانه وخاتون باصدای بلند من هنگ کرده بودن.. نمیدونم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وچهل_سه
ساعت ۱۲ شب بود که بنفشه رفت و منم واسه اینکه خودمو سرگرم تصمیم گرفتم به خاتون کمک کنم...
داشتم میوه هایی رو که خاتون شسته بودو با دستمال خشک میکردم که مهراد اومد..
خاتون رو مخاطب قرار داد وگفت:
_خسته نباشید!
خاتون_ سلامت باشی پسرم! شام خوردین یا بیارم واستون؟
مهراد_ نه خاتون خانم نخوردم اما میلم نمیکشه!
خاتون_ خدامرگم بده اقا کاش زودتر می پرسیدم، تا دست روتونو بشورین غذاتونو میارم!
تک خنده مهراد باعث شد نگاهمو از میوه ها بگیرم وبهش نگاه کنم..
خوشگل خندید وگفت؛
_زحمت نکشید گفتم که اشتها ندارم.. به خودتون سخت نگیرین لطفا!
نگاهم به مهراد بود.. دوستش داشتم اما نمیتونستم قبول کنم کسی دیگه رو دوست داره وهمین فکر ها باعث میشد ازش متنفر باشم!
همونقدر که عاشقش بودم همون قدر هم ازش متنفر بودم..
باحسرت آه کشیدم.. درد بزرگیه واینو فقط یه زن میتونه درک کنه!
دلم برای گذشته تنگ شده بود.. دلم برای همین تک خنده هایی که از با خنگ بازی های من روی لبش می نشست تنگ شده بود..
بانگاهش غافلگیرم کرد.. سرمو پایین انداختم و مشغول دستمال کشیدن سیب سرخ دستم شدم..
اومد کنارم و با مهربونی گفت؛
_کمک نمیخوای؟
بی اراده و ازسر عادت اخم هامو توهم کشیدم وگفتم:
_نه ممنون!
مهراد_ شام خوردی؟
_آره خوردم..
دستشو روی شونه ام کشید وبا لبخندی که معنیشو نمیدوستم گفت:
_نوش جونت!
حرفش که تموم شد از آشپزخونه رفت بیرون ومن موندم هاج واج از نگاه های پر معنی امشبش...
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥