eitaa logo
عشق‌دیرینه💞
23هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
تو، شدی همون زیباترین تجربه♥️🖇️ تبلیغاتمون😍👇🍬 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 #هر‌گونه‌کپی‌برداری‌حرام‌است‌‌وپیگرد‌‌قانونی‌و‌‌الهی‌دارد‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده❌
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #110 _سریع آماده شو که صمدی و بنیتا منتظرمون هستن سری تکون دادم و
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 یکم معذب شدم خواستم تشکر کنم که آرشام سریع دستام رو گرفت و رو به صمدی گفت: _بریم دیره بعد زودتر از اونا دستام رو گرفت و از خونه خارج شد وا این چرا اینطوری میکنه چرا یهو عصبانی شد صمدی و بنیتا هم از خونه خارج شدن و سوار ماشینشون شدن آرشام با عصبانیت ماشین رو میروند بی توجه بهش به خیابان ها چشم دوخته بودم نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که جلوی یک پاساژ بزرگ ماشین رو پارک کرد از ماشین پیاده شدم و خواستم به طرف صمدی و بنیتا که جلوی پاساژ ایستاده بودن برم که یهو آرشام دستم رو گرفت و زیر گوشم با لحنی که عصبانیت توش موج میزد گفت: _از کنارم جوم نمیخوری یه تای ابروم رو بالا انداختم و چیزی نگفتم به زور جلوی خودم رو گرفته بودم که نخندم یه لحظه احساس کردم بچه ۷ ساله ام آرشام هم بابامه این چرا یهو رفتارش از این رو به این رو شد ؟؟ به همراه صمدی و بنیتا وارد پاساژ شدیم.... رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل_سه ساعت ۱۲ شب بود که بنفشه رفت و منم واسه اینکه خودمو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خسته از تعارف های مسخره و لبخند های مصنوعی روی اولین صندلی نشستم و کفش هامو درآوردم وبه پاهام که بخاطر کفش های پاشنه بلندم زق زق میکرد نگاه کردم! واسم مهم نبود اگه کسی متوجهم بشه.. چندثانیه نگذشته بود که بنفشه اومد کنارم وگفت: _توچرا نشستی؟ پاشو برو پیش شوهرت ببینم! نگاش کن توروخدا مثل ماست آویزون شده.. چرا کفش هاتو درآوردی؟ _وای بنفشه ولم کن خسته شدم.. بنفشه_ مهراد داره نگات میکنه زشته پاشو برو! به مهراد نگاه کردم.. کنار شوهر میثم شوهر سمانه( دوست دانشگاهیم) ایستاده بود و واسم خیلی عجیب بود که این همه سال دوست صمیمی بودن ومن خبر نداشتم! درسته که ۲ساله با سمانه ازدواج کرده بود اما این همه صمیمیتش با مهراد و این همه دور بودن ونداشتن رابطه خانوادگی واسم خیلی عجیب بود! مهرادکه متوجه نگاهم شد چشمکی زد وبه کنارش اشاره کرد! بی حوصله به کفش هام اشاره کردم وبهش فهموندم نمیتونم راه برم! لبخندی زد وروبه میثم کرد و چیزی گفت وبعدش اومد سمت من! مهراد_ خسته شدی.. _نه زیاد کفش هام نو هستن اذیت میکنن اگه میدونستم اینقدر بد باس نمی خریدم! مهراد_ اون همه کفش داری برو عوض کن! _نه این به لباسم میاد.. زیاد مهم نیست تحملش میکنم! مهراد میخواست حرفی بزنه سمانه ونرگس ونسترن وبنفشه اومدن وبنفشه گفت: _آقا مهراد خاتون خانم میگن اگه اجازه بدین کیک رو بیارن! مهرادبااخم_ شما بفرمایید.. من حلش میکنم! نسترن کنارم نشست وگفت: _دخترمادر شوهرت تک وتنها نشسته تو اینجایی؟ نچ نچ هنوز بیا وعروس بزرگ کن سر یک سال اونجوری بی محلت میکنه! سمانه خندید وگفت: _هیس داره زیرچشمی نگاهمون میکنه! لبخند به لب به مادرجون نگاه کردم.. بیچاره روحشم خبرنداشت وتوی دنیای خودش بود! ازدستش ناراحت بودم اما.. اصلا به روش نیاوردم و بهترازهمیشه باهاش رفتار کردم که وقت مثل من دلش نشکنه! بین بچه ها بحث مادرشوهر بالا گرفت که راه رفتن با اون کفش هارو ترجیح دادم و ازشون جدا شدم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل_چهار خسته از تعارف های مسخره و لبخند های مصنوعی روی او
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خاتون و چند نفری که کمک دستش بودن مشغول پزیرایی از مهمون ها بودن.. ازحق نگذریم دست پخت خاتون عالی بود وامشب سنگ تمام گذاشته بود.. اکثر مهمون هارو نمی شناختم وبیشترشون دوست های مهراد بودن... نگاهم به آقاجون افتاد که خیره به من نگاه میکرد.. لبخند عریضی روی لبم نشست.. به سمتش رفتم.. _چیزی لازم نداری آقاجون؟ تعارف نکن! آقاجون_ نه قربونت بشم ممنون.. ماشاالله برای عروسم.. مثل ستاره توی آسمونی.. بین این همه آدم میدرخشی! _وای آقاجون مرسی.. شما به من اعتماد به نفس میدین! آقاجون_ واقعیت هارو میگم عزیزدلم.. خوشحالم که عروسم تویی! گرم صحبت بودیم که یکی از پشت دستمو گرفت.. برگشتم وبه مهراد نگاه کردم.. امشب خیلی قشنگ شده بود.. تعریف آقاجون برازنده ی مهراد بود اما.. این غم توی چشم ها ولبخند های تلخ واسه چی بود؟ یعنی پشیمونه؟ یعنی میخواد جبران کنه و دلمو به دست بیاره؟ مهراد_ بریم کیکو ببریم؟ بی تفاوت شونه ای بالا انداختم وگفتم: _بریم! بادیدن کیک دهنم باز موند.. عکس عروسیمون درحالی که توی ب.غ.ل مهراد بودم روی کیک هک شده بود.. همون عکس که خط خطیه و قاب عکسش شکسته.. همون عکس که توی کمدزیر یه عالمه وسیله قایم شده! _ خیلی قشنگه! مهراد_ مگه میشه عکس توروش باشه وقشنگ نباشه! نمیدونم چرا حس میکردم رفتار های امشب مهراد همش فیلمه... چرافکر میکنه بااین کارهاش کاراشو فراموش میکنم و می بخشمش؟ بعداز خوردن کیک نوبت کادو هاشد وخداحافظی! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #111 یکم معذب شدم خواستم تشکر کنم که آرشام سریع دستام رو گرفت و
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 ** (آرشام) دلیل رفتارهام رو نمیدونستم وقتی صمدی به پریا اون حرف رو زد کنترلم رو از دست دادم منی که تا حالا هیچ دختری برام مهم نبود چرا الان اینطوری رفتار میکنم؟؟ نه به هیچ عنوان من از عشق متنفرم پریا برای من عشق ممنوعه هست من میخوام از اون انتقام بگیرم حتما این رفتار ها به خاطر تنفر هست باید رفتار هام رو کنترل کنم این رفتارها ازم بعیده باید سعی کنم پریا رو عاشق خودم کن نه اینکه من عاشقش بشم تو پاساژ به دنبال لباس میگشتیم که یهو پریا به طرفم چرخید و با اشاره به یه لباس شب زیبا زرشکی رنگ و پوشیده گفت : _اون چطوره ؟حرفی نزدم و به طرف فروشگاه قدم برداشتم صمدی و بنیتا هم پشت سرمون داخل فروشگاه شدن به فروشنده گفتم: _مرحبا او ایلبسی ایستَدیک(سلام اون لباس رو میخواستیم ) فروشنده_تامام کَسینلیکلع (باشه حتما) فروشنده لباس رو آورد و بهم داد رو به پریا کردم و لباس رو به طرفش گرفتم و گفتم : _برو بپوش ببین خوبه یا نه پریا سری تکون داد و لباس رو ازم گرفت رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ** 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل_پنج خاتون و چند نفری که کمک دستش بودن مشغول پزیرایی از
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مهراد وعده ی بهترین کادو رو داده بود.. باید خیلی گرون قیمت باشه! آخرین نفر کادوشو که جعبه ی مخملی رو بود جلوم گرفت وگفت: _این کادوی اصلی نیست.. کادوی اصلی رو وقتی تنها شدیم بهت میدم.. صدای دست وجیغ بالا گرفت.. باخجالت جعبه رو گرفتم وبازش کردم.. سرویس طلاسفید خیلی قشنگی چشمامو نوازش کرد.. منم ساعت مارکی رو که بابتش تمام پس اندازمو داده بودم بهش دادم و نمیدونم چرا حس کردم چشمای مهراد نم زده شد.. آقاجون ومادر جون هم یک جفت ساعت ست که شک نداشتم قیمتشون از ساعتی که من خریده بودم چندبرابر بیشتر بود هدیه دادن و بقیه هم ادکلن وکتاب و... یک ساعت بعد همه ی مهمون ها رفتن و فقط خاتون موند و اون ۳نفری که واسه کمک به خاتون اومده بودن! کنجکاو بودم کادوی اصلی که مهراد ازش دم میزد ببینم.. اما به روی خودم نیاوردم وسکوت کردم! زندگی من همین بود.. خواستن ودم نزدن! جلوی آینه اتاقم نشسته بودم و به گردنبند مهراد نگاه میکردم، متوجه مهراد که پشت سرم ایستاده بود شدم! مهراد_ دوستش داری( منظورش گردبندم بود) نگاهمو به گردنم دوختم وگفتم: اوهم! روی صندلی خم شد.. پاکت نامه ای روی میز گذاشت وگفت: _اینم از کادوی اصلیت.. مبارکت باشه! باگیجی پاکت رو برداشتم وداخلشو نگاه کردم.. چیزی شبیه به نامه بود.. کاغذو باز کردم.. با خوندن هر خطش روح ازتنم پرکشید! دست هام یخ زد ولرزید.. اشک توچشمم حلقه بست.. آروم لب زدم: _این چیه؟ مهراد_ برگه ی آزادیت.. میخوام بزارم بری صحرا! به طرفش برگشتم.. باتعجب وحسرت نگاهش کردم.. _طلاق؟ @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #112 ** (آرشام) دلیل رفتارهام رو نمیدونستم وقتی صمدی به پریا اون
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 گفتم : _برو بپوش ببین خوبه یا نه پریا سری تکون داد و لباس رو ازم گرفت بنیتا هم یه لباس آبی فیروزه ای انتخاب کرد و رفت که پرو کنه همینطوری تو فروشگاه ایستاده بودم و به اینور و اونور نگاه میکردم یه کفش همرنگ لباس پریا دیدم باید بهش بگم اگه خوشش اومد اونم بخریم یهو چشمم به صمدی خورد که به طرف اتاقی که پریا اونجا پرو میکرد رفت خواست در رو باز کنه که سریع با عصبانیت به طرفش رفتم و دستم رو روی در گذاشتم با اخم نگاهش کردم وقتی منو دید هول شد از ترس رنگ پوستش سفید شده بود اما سریع گفت: _فک میکردم بنیتا اینجاست تو دلم گفتم :(آره جون خودت تو گفتی و من باور کردم) به طرف فروشنده رفت مثلا میخواست بنیتا رو ببینه پس چرا رفت پیش فروشنده درسته پریا در رو بسته بود اما نیت صمدی هم منو عصبانی میکرد منم کنجکاو بودم که ببینم لباس تو تن پریا چطوره اما میترسیدم سریع خودم رو ببازم و نتونم نگاهم رو ازش بگیرم همینوطوریشم احساس میکنم پریا بهم شک کرده رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل_شش مهراد وعده ی بهترین کادو رو داده بود.. باید خیلی گر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مهراد_ فقط امضای تومونده! میتونی بعداز این بدون من خوشحال زندگیتو بکنی و عذاب نکشی! لبم لرزید.. ازشدت بغض خندیدم.. خندیدم وهمزمان اشک هام صورتمو خیس کرد! _تو.. تو درخواست طلاق دادی؟ مهراد_ خوشحالی مگه نه؟ همراه خنده بلند بلند گریه کردم.. امشب مهراد تیر خلاصشو به صاف وسط قلبم زد.. امشب واقعا صحرا تموم شد! باگریه گفتم: خوشحالم؟ دیوونه ای؟ این دیگه چه سوالیه؟ دارم بال درمیارم! خیلی خوشحالم مهراد خیلی... درحالی که اشک توی چشماش حلقه زده بود گفت: _میدونستم خوشحالت میکنه.. تبریک میگم! اینو گفت وازاتاق رفت بیرون.. به برگه نگاه کردم.. میخواست طلاقم بده؟ من.. من چطوری بدون مهراد زندگی کنم؟ خدایابهم بگو چطوری زندگی کنم؟ نشستم وسط اتاق.. بازم به برگه نگاه کردم.. زیرلب زمزمه کردم: _طلاقم میده؟ یعنی میخواد بره؟ دوستم نداره؟ دستمو روی قلبم گذاشتم.. چرا اینقدر تند میزنه؟ مشتموروی قلبم کوبیدم.. _توالان باید ایستاده باشی این همه بی قراری واسه چیه؟ @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #113 گفتم : _برو بپوش ببین خوبه یا نه پریا سری تکون داد و لباس
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 برای همین بهتره نبینمش... * (پریا) لباس رو پوشیدم همونطوری که حدس میزدم لباس خیلی بهم میومد لباس رو ازتنم در آوردم احساس میکردم یه کسی پشت در حرف میزنه اما توجه نکردم و لباس خودم رو پوشیدم لباس شب رو هم برداشتم و از اتاق خارج شدم آرشام پشت در ایستاده بود وقتی منو دید با بی تفاوت ترین حالت ممکن گفت: _چطور بود پسندیدی؟؟ سری تکون دادم و گفتم:_آره خوب بود آرشام_یه کفش همرنگش رو هم تو این مغازه دیدم اگه خواستی اونم بخریم _کو؟؟ کفش رو بهم نشون داد و گفت : _اونه واقعا تصور نمیکردم سلیقه اش اینقدر خوب باشه کفشه خیلی خوشگل بود سری تکون دادم و گفتم: _خیلی خوشگله به نظرم بخریم _سایز پات چنده؟_37 آرشام به طرف فروشنده رفت ازش خواست سایز ۳۷ کفش رو هم بیاره فروشنده کفش رو آورد داخل جعبه گذاشت بنیتا هم از اتاق پرو اومد و گفت که اون لباس رو پسندیده صمدی و آرشام پول لباس ها رو حساب کردن رفتیم برای صمدی و آرشام هم لباس بخریم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ** 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل_هفت مهراد_ فقط امضای تومونده! میتونی بعداز این بدون من
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مهراد: خودکار رو روی برگه گذاشتم وبا صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم: _دیگه چیزی نیست امضا کنم؟ ساشا_ نه مهراد جان همه چی تموم شد.. فقط میمونه امضای صحرا خانم.. _میخوام مهریه شو حتما بگیره! تمام وکمال! ساشا_ البته.. این مبلغ به حساب ایشون واریزمیشه! به ساعت نگاه کردم.. ۱۰ شب بود.. به برگه ی طلاق که توسط وکیلم تضمین شده بود چنگ زدم و بدون خداحافظی ازاتاق زدم بیرون! تموم شد.. بالاخره تسلیم شدم.. میذارم بره.. دوستش دارم.. خیلی دوستش دارم اما کنارمن عذاب میکشه.. دلش بامن نیست.. ازاولم نبود.. عشقم یک طرفه بود و باخودخواهی زندگیشو نابود کردم.. به ماشینم رسیدم.. سوارشدم وبرگه رو روی داشبرد پرت کردم.. بغضم شکست.. نعره کشیدم و گریه کردم.. واسه مظلومی وسکوتش گریه کردم.. واسه زندگی که زدم ونابودش کردم گریه کردم.. واسه نگاه گریونش وقتی مثل حیون به زور مجبورش میکردم باهام باشه گریه کردم.. واسه صحرایی که داشتم ازدستش میدادم گریه کردم.. داد زدم ومشتامو روی فرمون میکوبیدم! _داره میره! دارم ازدستش میدممم! دیگه تموم شد خداااا... ودرآخر واسه دلم که بی قرار ودلتنگش بود گریه کردم.. واسه تنهایی و شکستم گریه کردم.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #114 برای همین بهتره نبینمش... * (پریا) لباس رو پوشیدم همونطوری
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 آرشام یه کت و شلوار سیاه با پیرهن سفید خرید صمدی هم یه کت و شلوار زرشکی رنگ به همراه پیرهن سیاه واقعا برای صمدی متاسفم یه جوری رفتار میکنه که انگار با آدم نفهم رو به رو هست چرا باید کت زرشکی بخره ؟؟ آرشام هم متوجه شده بود معلوم بود عصبانی شده رو به فروشنده گفت که یه کراوات زرشکی هم بهش بده از این رفتار هاشون خنده ام میگرفت دلیل رفتار صمدی رو میدونستم خوب معلومه چشم چرون هست و این رفتارش کاملا عادیه اما دلیل رفتار آرشام رو نمیدونستم شاید میخواد نقشش رو خوب ایفا کنه بعد از خرید لباس ها به طرف ویلای صمدی برگشتیم تموم مدتی که تو پاساژ بودیم حواس بنیتا پی آرشام بود تو دلم خندیدم و با خودم گفتم:ولی به نظرم زوج خوبی میشن احساس نمیکنم بنیتا خلافکار باشه اونم صددرصد بازیچه ی صمدی هست اما معلومه به خاطر پول صمدی باهاش دوست شده چون هیچ علاقه ای بهش نداره اگه صمدی رو دوست داشت سریع به آرشام دل نمیباخت بعد از اینکه به ویلا رسیدیم به طرف اتاق هامون رفتیم تا برای مهمونی امشب آماده بشیم صمدی هم چند تا کارگر آورده بود که خونه رو برای مهمونی آماده کنن رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل_هشت مهراد: خودکار رو روی برگه گذاشتم وبا صدایی که از
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 امشب خیلی خوشگل شده بود.. امشب دلم بازم خودخواه شده بود.. بازم میخواستم کنارم بمونه.. لعنت به من وخودخواهیام! بعداز بریدن کیک نوبت کادو هاشد.. رفتم توی اتاق.. رفتم که برگه ی طلاقو بهش هدیه بدم اما نتونستم.. بازم خودخواه شده بودم.. به کاغذی که منو از صحرا جدا میکرد زل زدم!!! تلفنم زنگ خورد.. برگه رو توی پاکت گذاشتم و به شماره نگاه کردم! ترلان بود! این لعنتی چرا دست از سرم برنمیداشت؟ چی ازجونم میخواست؟ _بله؟ ترلان_ مهراد بیا پیشم! _ترلان یه باردیگه به من زنگ بزنی به بابات زنگ میزنم بیاد دخترشو جمع کنه اوکی؟ ترلان باگریه_ اگه نیای خودمو میکشم! _آره بکش یه لکه ی ننگ از جامعه کم.. گوشی رو قطع کردم و سرویس طلایی که برای صحرا خریده بودم برداشتم و رفتم بیرون! بادیدن کادوی صحرا یه لحظه هنگ کردم.. نگاهی به ترانه انداختم با لبخندی که حرصمو درمیاورد نگاهم میکرد! باقدردانی به صحرا نگاه کردم.. _مرسی سوپرایزم کردی! صحرا_ مبارکت باشه! منم هدیه موبهش دادم و اونم تظاهربه خوشحال بودن کرد.. شایدم واقعی... تشویقمون کردن.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
❤️😍سلام سلام سورپراز داریم براتون بچه ها وی آی پی راه اندازی شد😍😍 تو وی آی پی ۲۰۰ پارت جلو تر هستیم و روزانه ۵ پارت براتون قرار میدیم تا ۱ ماه آینده هم تو وی آی پی تموم میکنیم رمان رو بدو تا دیر نشده🥹 برای دریافت وی آی پی مبلغ ۴۲ هزار تومن رو به شماره کارت زیر واریز کنید
6063731160771326
مهدی محمد علی زاده بزنید رو کارت کپی میشه فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید👇 @admin_part پارت اول رمان امواج عشق😌👇 https://eitaa.com/Sekans_Eshgh/24023
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #115 آرشام یه کت و شلوار سیاه با پیرهن سفید خرید صمدی هم یه کت و
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 به اتاق رفتیم که آرشام گفت باید برم اطراف ویلا رو بررسی کنم ببینم چند تا نگهبان گذاشته چه چیزهایی تدارک دیده پس تو با خیال راحت آماده شو من لحظه آخر میام آماده میشم سری تکون دادم و حرفی نزدم آرشام هم از اتاق خارج شد به طرف کمد لباس ها رفتم لباس ها رو اونجا گذاشتم به طرف حمام رفتم و دوش گرفتم واقعا بعد از این همه راه رفتن تو پاساژ ها چسبید حوله ام رو پوشیدم و همونطوری به طرف میزآرایشی رفتم موهام رو خشک کردم و آرایش ملایمی هم زدم موهام رو بالای سرم بستم و کلاه گیس رو که حالت موجی داشت رو یه جوری روی سرم قرار دادم که موهام مشخص نشه نگاهی به ساعت انداختم که دیدم یه ساعت گذاشته وای چقدر طول دادم الان ساعت۶ هست ساعت ۷ هم مهمونیه پس این آرشام کجا موند؟؟ به طرف کمد لباس هام رفتم لباس شبی رو که خریده بودیم رو پوشیدم هر چقدر تلاش کردم زیپ لباس تا نصفه بالا رفت حالا چیکار کنم جلوی آینه ایستاده بودم و با زیپ لباس کلنجار میرفتم خدایا دارم دیوونه میشم چرا دستم بهش نمیرسه؟؟ رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل_نه امشب خیلی خوشگل شده بود.. امشب دلم بازم خودخواه شده
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بعداز رفتن مهمونا دوباره خونه مون به حالت روح قبل برگشت.. صحرا توی اتاقش بود و خاتون و خدمه ها مشغول نظافت بودن.. رفتم توی اتاق.. چشمم به میزافتاد.. پاکت رو از کشو بیرون کشیدم.. دلم به شورافتاد.. صحرا مال من نیست.. اینو باید به خودم بفهمونم! بدون اینکه فرصت دیگه ای به خودم بدم پاکتو برداشتم ورفتم توی اتاق.. جلوی آینه نشسته بود وبه گردنبندش خیره شده بود... به صورت قشنگ ونگاه مثل شب رنگش خیره شدم! دلم خیلی برات تنگ میشه.. سوالی نگاهم کرد.. پاکت و روی میز گذاشتم وگفتم: _اینم ازکادو اصلیت مبارکت باشه! بادخوندن هرخط به خط کاغذ چشماش برق میزد.. ناباور وحیرت زده گفت_طلاق؟؟؟ خوشحال شد.. همین بس بود! مگه نه؟ لبخند به لب داشت.. لبخند روی لبش اشک رو توی چشمای من نشوند! _خوشحالی مگه نه؟ صحرا_ خوشحالم؟ دارم بال درمیارم خیلی خوشحالم مهراد خیلی.. دیگه کنترل بغضم دست خودم نبود.. _میدونستم خوشحالت میکنه.. به سرعت از اتاق زدم بیرون.. وارد اتاقم شدم.. دستمو مشت کردم و روی قلبم کوبیدم.. روی تخت دراز کشیدم و با کنترل آهنگ رو پلی کردم.. صداشو زیاد کردم که صحرا هم بشنوه! بهت قول میدم نبینی منو، بهت قول میدم سراغت نیام بهت قول میدم عزیز دلم، که چشمت نیوفته دیگه توو چشام که انقد اشکام عذابت نده، دیگه قسمت روزگارت نشم بهت قول میدم نمونم برم، که یک لحظه هم بی قرارت نشم یه بارم نیارم دیگه اسمتو، با این بغضی که توی گلوی منه قراره که خوشبخت باشی برو، بهت قول میدم دلم نشکنه ♫♫♫♫ بذار نامه هاتو بهت پس بدم که فکرت نمونه دیگه پیش من که با نامه هات خاطراتت رو هم بسوزونیشون توی آتیش من به چشمای من اعتنایی نکن، به آهی که توی صدای منه خداحافظی کن خداحافظی، بهت قول میدم دلم نشکنه یه بارم نیارم دیگه اسمتو، با این بغضی که توی گلوی منه قراره که خوشبخت باشی برو، بهت قول میدم دلم نشکنه بذار نامه هاتو بهت پس بدم که فکرت نمونه دیگه پیش من که با نامه هات خاطراتت رو هم بسوزونیشون توی آتیش من به چشمای من اعتنایی نکن، به آهی که توی صدای منه خداحافظی کن خداحافظی، بهت قول میدم دلم نشکنه ♫♫♫♫ بهت قول میدم نبینی منو، بهت قول میدم سراغت نیام بهت قول میدم عزیز دلم، که چشمت نیوفته دیگه توو چشام که انقد اشکام عذابت نده، دیگه قسمت روزگارت نشم بهت قول میدم نمونم برم، که یک لحظه هم بی قرارت نشم یه بارم نیارم دیگه اسمتو، با این بغضی که توی گلوی منه قراره که خوشبخت باشی برو، بهت قول میدم دلم نشکنه (سیاوش قمیشی_بهت قول میدم) @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #116 به اتاق رفتیم که آرشام گفت باید برم اطراف ویلا رو بررسی کنم
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 ای کاش خدمتکار اینطرف ها بود و میومد کمکم میکرد تو این فکر ها بودم که یهو در اتاق باز شد و آرشام داخل اتاق شد نگاهی کلی به اتاق انداخت نگاهم رو ازش گرفتم دوباره شروع به کلنجار رفتن با زیپ کردم که یهو یکی دستم رو گرفت سرم رو بلند کردم که دیدم آرشام هست تو چشام زل زد و گفت: _وایسا کمکت کنم .دست و پاهام سست شده بود بدون هیچ حرفی سرم رو پایین انداختم ازش خجالت میکشیدم اما چاره ای نداشتم تو آینه قدی بهش نگاه کردم بعد از اینکه زیپ لباس رو بالا کشید سرش رو بالا آورد و به آینه نگاه کرد چشاش غم عجیبی داشت خیره بهم با لحن آرومی طوری که انگار ناخودآگاه بگه گفت: _خوشگل شدی تعجب کرده بودم نه بابا این آقا آرشام یخ از این چیزا میدونسته و رو نمیکرده پوزخندی زدم و سریع ازش دور شدم با لحن خنده داری گفتم: _ الان مهمونی شروع میشه نمیخوای آماده بشی؟؟ آرشام که انگار تازه به خودش اومده بود اخم کرد و با قدم هایی بلند به طرف اتاق لباس رفت رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وپنجاه بعداز رفتن مهمونا دوباره خونه مون به حالت روح قبل بر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 باصدای زنگ موبایلم چشم باز کردم وبه ساعت گوشیم نگاه کردم.. ۴ونیم صبح بود.. گوشیم روی میز بود وهمونطور چشم بسته به طرفش رفتم.. به شماره نگاه کردم.. ترلان بود!! کلافه رد تماس زدم وبرگشتم تو تختم.. اصلا متوجه نشدم کی خوابم برده بود.. رفتم اتاق صحرا.. خوابیده بود.. توخودش جمع شده بود برگه طلاقم کنارش بود! رفتم کنارش.. روی تخت نشستم وبه صورتش که حتی توخوابم غم داشت خیره شدم.. فقط خدا میدونه چقدر دوستش دارم! این صورت همیشه غمگینو من بهش دادم... دستمو روی موهاش که روی صورتش پخش شده بود کشیدم و موهاشو کنار زدم.. اومدم ب.ب.وسمش که صدای زنگ موبایلم دوباره بلند شد.. عصبی بلند شدم ورفتم توی اتاقم.. جواب دادم: _چی میخوای ترلان؟ چی ازجونم میخوای لعنتی؟؟؟ ترلان_ مهراد بیا.. بذار این لحظه های آخر صورتتو ببینم... صداش ضعیف و نزار بود.. _چی میگی تو؟ ترلان_ توروخدا بیا.. نذار بدون دیدنت بمیرم! این آخرین باره مهراد آخرین بار... _چرا؟ چیکار کردی؟ ترلان_ تموم کردم.. امشب ترلان واسه همیشه تموم میشه.. توروخدا.. جون صحرا بیا.. مشتمو روی میز کوبیدم وباصدای بلند گفتم: _تو غلط کردی.. این کارا دیگه چیه آخه لعنتی؟؟؟؟ ترلان_ بیا.. جون صحرا.. _باشه.. اومدم.. طاقت بیار الان میام! ترلان_ دوستت دارم مهراد.. خیلی دوستت دارم! _خدالعنتت کنه! گوشی رو قطع کردم وسریع آماده شدم! به سویچم چنگ زدم و ازخونه زدم بیرون! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
❤️😍سلام سلام سورپراز داریم براتون بچه ها وی آی پی راه اندازی شد😍😍 تو وی آی پی ۲۰۰ پارت جلو تر هستیم و روزانه ۵ پارت براتون قرار میدیم تا ۱ ماه آینده هم تو وی آی پی تموم میکنیم رمان رو بدو تا دیر نشده🥹 برای دریافت وی آی پی مبلغ ۴۲ هزار تومن رو به شماره کارت زیر واریز کنید
6063731160771326
مهدی محمد علی زاده بزنید رو کارت کپی میشه فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید👇 @admin_part پارت اول رمان امواج عشق😌👇 https://eitaa.com/Sekans_Eshgh/24023
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #117 ای کاش خدمتکار اینطرف ها بود و میومد کمکم میکرد تو این فکر ها
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 نمیدونم چقدر گذشته بود اما زود بود لباسی که خریده بودیم رو پوشیده بود موهاش رو هم مرتب شونه کرده بود به طرف در رفت و گفت نمیای؟؟ هنوز دو قدم نرفته بودم که احساس کردم کفشم داره اذیت میکنه با چهره ای غمگین به طرف در رفتم آرشام دستش رو به طرفم دراز کرد اما چشم غره ای نثارش کردم متعجب گفت: _چی شده ؟؟ به پام اشاره کردم و گفتم: _کفشه خیلی اذیتم میکنه زیادی پاشنه بلنده آرشام خندید و گفت: _خب ده سانتیه دیگه برای شما خانم ها که این عادیه اخم کردم و گفتم: _نه برای منی که همش کتانی میپوشم یا کفش های راحتی عادی نیست آرشام با خنده: _خودت که پاشنه اش رو دیدی خب میگفتی نمیخوای منم نمیخریدم کاملا حق داشت کفش انقدر خوشگل بود که موقع خرید به پاشنه اش اهمیت ندادم با ناراحتی سرم رو پایین انداختم ...... آرشام با مهربانی که ازش بعید بود به طرفم اومد و گفت: _باشه دیگه ناراحت نباش به نظرم خیلی هم خوب شد چون نمیتونی... اما سریع ادامه حرفش رو خورد یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم: رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وپنجاه_یک باصدای زنگ موبایلم چشم باز کردم وبه ساعت گوشیم نگ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دلم نمیخواست بخاطر من بمیره! اصلا دلم نمیخواست باعث مرگ کسی باشم! روندم سمت خونشون.. یک ربعه خودمو رسوندم.. هرچی زنگ زدم کسی درو باز نکرد.. یادم افتاد خاله اینا همیشه کلید اضافه زیر جاکفشی میذاشتن.. با یه کم جست وجو کلیدو پیدا کردم.. درو باز کردم و وارد خونه شدم.. ترلانو روی کاناپه درحالی که بیجون افتاده بود دیدم.. _لعنتی! دستشو گرفتم.. یخ زده بود.. صداش زدم.. _ترلان؟ ترلان! بیدار نمیشد.. بلندش کردم و به سمت در حرکت کردم.. _این چه کاریه تو میکنی آخه؟ جونت اینقدر بی ارزشه که واسه منه احمق ازخودت دریغش میکنی؟؟؟؟؟ بردمش توی ماشین.. برگشتم بالا.. شال ومانتوشو چنگ زدم ودوباره برگشتم وبه سرعت به سمت بیمارستان حرکت کردم! _خداکنه نمیره! وگرنه تاآخر عمرم خودمو نمیبخشم! رسیدم.. پیاده شدم ودر صندلی عقب رو باز کردم.. ترلانو بغل کردم وبه سرعت به سمت اورژانس دویدم.. _یکی کمک کنه! پرستار مردی که چشماش از خستگی باز نمیشد اومد سمتم وگفت: _چی شده؟ _قرص خورده.. مرد_ خ.ودک.شی کرده؟ عصبی گفتم: نه واسه قشنگی خورده! مرد_ باشه دنبالم بیا.. نمیدونم ترلان سنگین بود یامن دیگه بریده بودم که نفس هام سنگین شده بود! باکمک چندپرستار روی تخت گذاشتنش وبردنش اتاق معده شویی! درحالی که از خستگی نفس نفس میزدم روی صندلی نشستم.. پرستاری اومد سمتم وگفت: _آروم باشید لطفا.. انشاالله چیز مهمی نیست! من ازخستگی نشسته بودم اما به نشونه ی تایید سرتکون دادم! یک ساعت طول کشید تا معده شوییش کردن.. یاد صحرا افتادم.. روزی که توی بیمارستان معده شوییش میکردن.. پشت در اتاق ضجه میزدم وبه خدا التماس میکردم که بهم برش گردونه! توهمین فکرهابودم که پرستاری اومد بیرون وروبه من گفت: _نسبتتون باخانم چیه؟ چی باید میگفتم؟ اگه میگفتم پسر خاله اشم دردسر میشد.. _همسرمه! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
راه کار برای درمان افسردگی در چنل زیر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1938424630Cfa6b25a44b این پیام بزودی پاک میشود سریع عضو شوید❌❌👆
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #118 نمیدونم چقدر گذشته بود اما زود بود لباسی که خریده بودیم رو پو
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 _چون نمیتونم چی؟؟ هول شد و سریع دستم رو گرفت و گفت: _هیچی زیادی حرف میزنی ها با عصبانیت ایشی گفتم دستام رو دور بازوش حلقه کردم...... که به طرفم چرخید و لبخند زد خدایا این یهو اشتباه برداشت میکنه ها من فقط میخوام نقشم رو خوب ایفا کنم آرشام برای اینکه من اذیت نشم آروم راه می‌رفت فک کنم درباره اش اشتباه فک کردم اونقدر ها هم بد نیست اما بازم ازش بد میاد تقریبا سالن شلوغ شده بود و مهمون ها اومده بودن وقتی به سالن رسیدیم صمدی به طرفمون اومد خیره بهم گفت: _چقدر دیر اومدید آرشام آرشام نیشخندی زد و گفت: _ما دیر نیومدیم مهمون های شما زود اومدن صمدی بی توجه به آرشام خیره به من گفت: _چه زیبا شدی پریا آرشام که معلوم بود عصبانی شده به طرفش رفت و..... با خشم تو چشمای صمدی نگاه کرد و گفت: _پریا خانوم خنده ام گرفته بود بابا ایول این باید بازیگر میشد چقدر خوب تو نقشش فرو رفته رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وپنجاه_دو دلم نمیخواست بخاطر من بمیره! اصلا دلم نمیخواست با
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _خداروشکر حال همسرتون خوبه و به موقع رسوندینش بیمارستان! ازجام بلند شدم وگفتم: _ممنون. میتونم ببینمش؟ زن_ بله، ولی ایشون خواب هستن.. سر تکون دادم وبه طرف اتاق رفتم... روی تخت درحالی که سرم به دستش وصل بود خوابیده بود.. زیرلب زمزمه کردم: دختره ی پردردسر! همین یه کارت مونده بود! به بخش منتقلش کردن و منم رفتم واسه تسویه و کارهای بیخودی واسه گذروندن وقت و بیرون اومدن از فکر هایی که داشت دیونه ام میکرد!! روی یکی از نیمکت های حیاط بیمارستان نشسته بودم و داشتم چایی میخوردم که تلفنم زنگ خورد.. شماره ی خونه بود.. استرس گرفتم.. میگفتم نصف شب با اون عجله کجا رفتم؟ مگه حرفمو باور میکرد؟ هرچند دیگه واسه ثابت کردن خودم و باورکردن صحرا دیر شده بود واون برگه طلاق لعنتی از طرف من امضا شده بود!! جواب دادم‌: _بله؟ خاتون با صدایی گریون_ سلام آقا شما کجایین؟ _سلام خاتون خانم.. چی شده؟ خاتون_صحرا خانوم رفتن.. _کجا؟ خاتون_ نمیدونم آقا اما همه ی لباس ها وچمدونشونو باخودشون بردن و بامنم یه جوری خداحافظی کرد که انگار هیچوقت برنمیگرده!! لیوانم ازدستم افتاد وازجام بلند شدم... زمزمه کردم: چرااینقدر باعجله؟ خاتون_ آقا شما خبر داشتی؟ _کی رفت؟ خاتون_ همین چند دقیقه پیش.. تا رفتن به شما زنگ زدم.. _الان میام! گوشی روقطع کردم و بدون توجه به ترلان و حالی که ممکنه داشته باشه به طرف ماشینم رفتم وسوار شدم.. به سرعت بیمارستانو ترک کردم و شماره ی صحرا رو گرفتم.. انتظار جواب دادن نداشتم.. میدونستم یا خاموشه یا جواب نمیده... برای سومین بار شمارشو گرفتم ودرکمال ناباوری جواب داد: _بله؟ _صحرا؟ _بله مهراد؟ _کجایی؟ چرا خونتو ترک کردی؟ اینقدر واسه رفتن عجله داشتی؟ اونجا خونه ی توئه صحرا.. اگه کسی قرار بود بره من بودم نه تو!! باور نمیکنم صحرا.. یعنی اونقدر واسه رفتن عجله داشتی؟ _اونجا خونه ی من نبود مهراد.. اگه جواب تلفنتو دادم واسه این بود بدون خداحافظی نرفته باشم.. خداحافظ خوشبخت بشی! پشیمون شده بودم.. نمیخواستم طلاقش بدم.. به شدت پشیمون شدم من مرد جداشدن از صحرا نبودم.. عصبی نعره کشیدم: _صبرکن قطع نکن.. باید حرف بزنیم... صحرا_ حرفاتو با اون برگه بهم گفتی.. حرفی نمیمونه.. خداحافظ وقطع کرد.. نعره کشیدم: میگم صبرکن.. قطع نکن لعنتی.. قطع نکــــــــــن! دوباره شمارشو گرفتم.. خاموش بود.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #119 _چون نمیتونم چی؟؟ هول شد و سریع دستم رو گرفت و گفت: _هیچی زی
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 خودمم یه لحظه باورم شد که ما واقعا زن و شوهریم و فقط به خاطر عملیات عقد نکردیم صمدی کلافه از کنارمون رد شد و رفت آرشام هم با قدم هایی تند شروع به راه رفتن کرد انگار یادش رفته بود که من با این کفش ها نمیتونم خوب راه برم دستام رو گرفته بود و پشت سرش منو میکشید هر چقدر هم با صدای آروم صداش میکردم انگار نمیشنید آخر سر با عصبانیت گوشه ی کتش رو گرفتم سرجاش ایستاد و با کلافگی به طرفم چرخید و گفت: _چیه ؟؟ با اخم گفتم: _چرا اینطوری میکنی؟؟ آرشام_چطوری میکنم نمیبینی مرتیکه چی میگه ؟؟ _خب بگه به درک برای من مهم نیست آرشام _برای تو مهم نیست اما برای من ... باز ادامه حرفش رو نگفت دستاش رو با کلافگی به ته ریشش کشید و گفت: _ببین پریا به این مرتیکه صمدی رو نده معلومه ازت خوشش اومده چون همش بهت خیره میشه از طرز حرف زدنش خنده ام گرفته بود آرشام باز اخم کرد و ادامه داد: _هان چیه نکنه خوشت میاد نگاهت کنه رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وپنجاه_سه _خداروشکر حال همسرتون خوبه و به موقع رسوندینش بیم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 باصدایی که سعی میکردم کنترل شده باشه به خاتون گفتم؛ _چرا وقتی که داشت آماده میشد و چمدون می بست به من زنگ نزدی؟؟؟ خاتون_آقا بخدا من رفته بودم تره بار خرید کنم، خریدم یه کم طول کشید وقتی برگشتم لباس هاشونم پوشیده بودن! _باشه.. باشه ممنون در هرصورت باید میرفت! کلافه رفتم توی اتاقش و اولین چیزی که جلب توجه کرد تخت خالی ومرتبش بود.. میز توالت تمیز شده وحتی یک دونه از ادکلن هاشم جا نمونده بود.. درکمدشو باز کردم.. خالی... کشوها.. خالی.. هیچ رد یا نشونی ازخودش نذاشته بود.. درکمدو محکم به هم کوبیدم ونعره کشیدم: _لعنتی! بعدشم آروم.. زمزمه وار ادامه دادم: پشیمون شدم.. خدا لعنتت کنه! بافکراینکه الان باید دادگاه باشه با عجله رفتم بیرون.. خاتون حراسون اومد سرراهم ایستاد وگفت: _آقا من چیکار کنم؟ منم برم؟ باپوزخند گفتم: _توهم نمیخوای اینجا بمونی؟ غمگین گفت؛ _نه پسرم جسارت نکردم.. منظورم این بود بخاطر سهل انگاریم اخراجم میکنید؟ _نه خاتون.. صحرا باید میرفت.. خودم بهش اجازه ی رفتن دادم اما... تو بمون! اینجوری بدجوری تنها میشم.. بعداز اتمام حرفم خونه رو ترک کردم... میخواستم برم وصحرا رو برش گردونم.. میخواستم بازم بهش زور بگم اما نرفتم.. جلوی خودمو گرفتم.. جلوی دلمو گرفتم.. باید به خودم بفهمونم صحرا دیگه تموم شد! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥