عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #105 _حیف که الان نمیتونم تلافی کنم چون منتظرمون هستن اینو بدون
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#106
صمدی به طرفمون چرخیداما وقتی دست های گره خورده ی ما رو دید اخم کرد
بنیتا هم اخم کرد
دور میز نشستیم و مشغول غذا خوردن شدیم
بعد از تموم شدن غذا دور شومینه نشسته بودیم
آرشام سعی داشت با حرف زدن از صمدی حرف بکشه
از کارهایی که میکنن بیشتر سر دربیاره
منم دیدم بیکارم برای همین پیش بنیتا رفتم و کنارش نشستم
بنیتا به فکر فرو رفته بود حتی حواسش بهم نبود
دستم رو جلوی صورش تکون دادم و گفتم:
_تو فکری چیزی شده ،؟
خیره به آرشام گفت:
_یه احساس عجیبی دارم
_چرا؟؟
بنیتا سریع خودش رو جمع کرد و گفت :
_هیچی بابا فکرم درگیر مهمونیه دارم هذیان میگم
پس اینطور وای تصورکن بنیتا عاشق آرشام بشه
بعد اینا ازدواج کنن چقدر جالب میشه
ناخودآگاه لبخند رو لبم نمایان شد
چند دقیقه بعد بنیتا با عشوه به طرف صمدی رفت
همونطوری که به آرشام نگاه میکرد گفت:
_عشقم نمیریم برای شب خرید کنیم؟؟
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وسی_هفت قطره اشکم روی لباسم چکید.. با صدایی که بخاطر سرماخو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وسی_هشت
بامهربونی گفت: ببخشی دخترم من تو کارهات فضولی کردم.. واسه آشپزی ازآقا مهراد هم کمک گرفتم بدون اجازه دست به چیزی نزدم!
_خواهش میکنم.. مشکلی نیست! روی صندلی نشستم و یه کم بعد یه کاسه سوپ جلوی دستم گذاشت گفت:
_سوپ مرغه دخترم امیدوارم خوشت بیاد تمام تلاشمو کردم که خوشمزه اش کنم!
آروم تشکر کردم و قاشقمو برداشتم ویه کم ازسوپ خوردم..
گرمیش معده مو مالش داد.. ۳روز بود چیزی نخورده بودم..
چنددقیقه بیشتر نشد که میز پر از غذاشد.. قرمه سبزی ولوبیا پلو..سوپ وسالاد وسبزی خوردن ودوغ و...
چشمام اونقدر گریه کرده بودم میسوخت وشک نداشتم ورم کرده..
صدای مهرادرو ازپشت سرم شنیدم:
_دستت دردنکنه خاتون خانم..
خاتون_ نوش جونتون آقا بفرمایید بشنید امیدوارم دوست داشته باشید!
اومد صندلی کنارم نشست ودستشو روی پیشونیم گذاشت وگفت:
_خانمم خوبی؟
چه رویییی داره بیشعور! دلم میخواست تموم سوپو روی سرش خالی کنما!
جوابشو ندادم که روبه خاتون کرد وگفت:
_خاتون خانم داروهاشو میدی بهش بدم؟
خاتون_ بله آقا حتما..
_خودم میخورم!
مهراد بی توجه به حرفم توی بشقابم برنج ریخت و یه کمم خورش روش ریخت!
_تند تند بخور رنگت پریده یه کم جون بگیری وگرنه مجبورم ببرمت واست سرم بزنن!
دستمو ازروی گرفت که دستمو کشیدم وآروم گفتم:
_به من دست نزن!
خاتون داروهامو جلوی مهراد گذلشت ومهراد طبق دستوری که روشون بود از بسته هاشون درآورد جلوم گرفت:
_بیا قربونت بشم بخور که زود خوب بشی!
بی توجه به چرت وپرت هاش قرص هامو خوردم و کم کم مشغول غذاخوردن شدیم..
گرسنه ام بودو واقعا وقت قهر کردن با شکمم نبود..
خاتون به خواست مهراد با ما غذا خورد.. وسطای غذام بودم که مهراد گفت:
_دستت دردنکنه خاتون دست پختت عالیه.
خاتون_ نوش جونتون باشه!
مهراد_ ۲روز دیگه سالگرد ازدواج منو صحراس.. میخوام مهمونی بگیرم ازالان بگم همه ی غذاهاش به عهده ی شما!
خاتون نگاهشو به من دوخت وگفت: الهی عزیزدلم.. انشاالله همیشه خوشبخت باشین وبه پای هم پیرشین.. به روی چشمم سنگ تمام میذارم!
اما من خشکم زده بود.. سالگرد ازدواجمون.. مهمونی!! پس یادش بود.. اما مهمونی.. ازچی حرف میزد؟ کدوم مهمونی؟
باتعجب نگاهش کردم که دستمو گرفت وبالبخند غمگینی گفت:
_بزرگ ترین وخوشحال کننده ترین کادوی عمرتو بهت میدم! قول میدم خوشحال میشی!!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #106 صمدی به طرفمون چرخیداما وقتی دست های گره خورده ی ما رو دید اخم
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#107
صمدی اخم کرد و گفت:
_چرا عزیزم میریم
یا خدا چرا اینا اینطوری رفتار میکنن؟؟یکیش به آرشام نگاه میکنه و یکیش هم اخم میکنه
صمدی رو به آرشام کرد و گفت:
_آرشام شما هم میاین؟برای پریا خانوم نمیخوای لباس بخری؟
آرشام به اجبار سری تکون داد و گفت:
_چرا ما هم میایم
من و مهران به زور جلوی خودمون رو گرفته بودیم که نخندیم
صمدی و بنیتا به طرف اتاقشون رفتن
وقتی مطمئن شدیم که رفتن من و مهران زدیم زیر خنده
به طرف مهران رفتم و با خنده گفتم :
_اینا همیشه اینطوری باهمدیگه رفتار میکنن؟؟؟
مهران هم با خنده گفت:
_نه بابا تا قبل از اینکه شما بیاین خیلی عاشقانه رفتار میکردن اما الان نمیدونم چی شده
خندیدم و گفتم :
_من میدونم چی شده
مهران چشمکی زد و گفت :
_چی شده؟
به آرشام که با تعجب نگام میکرد اشاره کردم و گفتم :
_بنیتا عاشق آرشام شده
همزمان با مهران زدیم زیر خنده
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وسی_هشت بامهربونی گفت: ببخشی دخترم من تو کارهات فضولی کردم.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وسی_نه
تواتاقم به گوشه ای زل زده بودم و توی گذشته ام غرق بودم...
فردا سالگرد ازدواجی بود که یه روزایی منو مهراد آرزوشو داشتیم..
ازدواجی که توی رویاهامون بود وواسش لحظه شماری میکردیم..
ازدواجی که واسم اجبار شد و زندگی که واسم جهنم شد.. عشقی که واسم کابوس شد!
صدای دراتاق اومد.. خاتون بود.. بااجازه ای گفت ووارد شد..
انگار خاتون هم طلسم این خونه شده بود..
ازدیروز افسردگی گرفته و خنده از لبش پرکشیده..
شاید خاتون میدونه عزا دار دلم هستم.. شاید میدونه به خاک سپاری دلم اومده و یه حرمت عزای قلبم سکوت کرده..
خاتون_ صحرا خانم؟ دارم لباس هارو میندازم توی لباسشویی، لباسی هست که لازم باشه بادست بشورم؟ یا لباسی هست که ازیادم رفته باشه واسه شستن؟
همونطور که زانوی غم بغل کرده بودم و به انگشت های پام خیره شده بودم گفتم:
_نه! فکرنکنم دیگه چیز باارزش داشته باشم!
خاتون_ شما نمیخوای بری واسه فردا کادویی، لباسی، تدارکی، چیزی تهیه کنی؟
پوزخند زدم.. بهش زل زدم وگفتم:
_نه!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #107 صمدی اخم کرد و گفت: _چرا عزیزم میریم یا خدا چرا اینا اینطور
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#108
آرشام با حالت خاص و مغرورانه ای گفت:
_بهش حق میدم چون همه دختر ها عاشقم میشن
مهران خندید و زیر لب طوری که من و آرشام بشنویم گفت:
_آره جون خودت تا من هستم کی تو رو نگاه میکنه
آرشام با خنده کوسن مبل رو برداشت و به طرف مهران پرت کرد
منم برای اینکه بیشتر آتیشش بزنم گفتم :
_والا مهران راست میگه اگه من دخترم به نظرم جذابیت نداری
بعد خودم ترکیدم از خنده آرشام بااخم نگام کرد
بعد با عصبانیت از جاش برخاست و گفت :
_جذابیت رو بهت نشون میدم
بعد به طرف پله ها رفت
رو به مهران گفتم:_وای دلم خنک شد نمیدونم چرا وقتی حرصش میدم دلم خنک میشه
مهران _فاتحه ات رو بخون آرشام کینه ای هست تلافی میکنه ها مواظب خودت باش
_نه بابا اصلا برام مهم نیست نمیتونه کاری بکنه
مهران_از ما گفتن بودبعد از جاش برخاست و ادامه داد:
_من میرم خونه ام شب میبنمتون
با ناراحتی گفتم:
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وسی_نه تواتاقم به گوشه ای زل زده بودم و توی گذشته ام غرق بو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وچهل
اومد کنارم ودستمو گرفت و با مهربونی گفت:
_به من دخالت کردنش نیومده دخترم اما خیلی دلم میخواد بدونم چرا اینقدر توچشمای قشنگت غصه جمع شده!
خودمو جمع وجور کردم تا بتونه روی تخت بشینه..
بالبخند پراز حسرت گفتم:
_دعوامون شد...
خاتون_ آی قربونت بشم دعوا که نمک زندگیه.. زن و شوهر اگه دعوا نکنن جای تعجب داره! بخاطریه دعوای کوچولو دلت میاد مردی روکه اونقدر عاشقته ازخودت برنجونی؟
_نه دلم نمیاد..
خاتون_ پس پاشو.. پاشو به دوستات، به خانواده ات، زنگ بزن وهمه رو باافتخار دعوت کن.. خرید کن وواسه شوهرت کادو بخر! پاشو دخترم..
خندیدم.. غمیگن تر از همه ی عمرم خندیدم.. خاتون از کدوم خانواده و شوهر حرف میزد؟
شوهری که ۲شب پیش کنار عشقش بی خیال از اینکه زنش تو خونه تنهاس گذرونده بود یا خانواده ای که ازخونه بیرونم کردن؟
خاتون_ شوهرت مرد خوبیه قدرشو بدون دخترم!
بی اراده گفتم:
_یه روزی خدای روی سرزمینم بود!
دلم واسه درد ودل کردن با نارگل تنگ شده بود.. کاش می شد الان پیش نارگل بودم و کنار اون برکه از غم های دلم بگم!
بدون اینکه به خاتون فرصت حرف زدن بدم از جام بلندشدم واتاقو ترک کردم..
راستی مهراد کجا بود؟
ازصبح ندیده بودمش.. حتما پیش عشقشه.. آخ خدایا چه دل تنگه این جمله واسه یه زن!!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل اومد کنارم ودستمو گرفت و با مهربونی گفت: _به من دخالت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وچهل_یک
درحالی پاهام از خستگی ذوق ذوق میکرد خرید هاروی مبل گذاشتم و خودمم همونجا پهن زمین شدم..
بنفشه_ می مردی زودتر خبرم کنی؟ حتما باید خریدهاتو میذاشتی واسه امروز؟
خاتون_ تاهمینجاشم جای شکرش باقیه وباید سجده شکر به جا بیارم تونستم صحرا خانومو راضی کنم!
بی هوا از خاتون پرسیدم:
_مهراد کجاست؟ ازصبح نیومده؟
خاتون_ نه دخترم نیومده..
آهی پر ازحسرت کشیدم و گفتم:
_زنگم نزد؟
بنفشه_ پاشو خودتو جمع کن ببینم معلوم نیست باخودش چند چنده!
خاتون_ نه گلم زنگ هم نزده، خب برو زنگ بزن ببین شوهرت کجاست!
پوزخند گوشه ی لبم نشست.. زنگ؟؟ اون شب زنگ زدم واسه هفت پشتم کافیه!
اومدم برم تواتاق که تلفن خونه زنگ خورد..
به ساعت نگاه کردم.. ۱۰ونیم شب بود..
بافکراینکه مهراده سریع گوشی رو جواب دادم:
_بله؟
مادرجون_ سلام دخترم خوبی؟
_سلام مادر جون شما خوبی؟ آقا جون خوبه؟
مادرجون_ سلام داره عزیزدلم.. زنگ زدم ببینم واسه فردا کمک نمیخوای؟ واینکه اجازه دارم خواهرمم دعوت کنم؟
_چی؟
مادرجون_ صحرا جان لازمه خوش بختی شمارو باچشم خودشون ببینن وگورشونو گم کنن!
البته لازمه که بگم مهراد خیلی وقته اون موضوع احمقانه رو تموم کرده اما..
باصدایی که بی اراده بالا رفته بود حرفشو قطع کردم وگفتم:
_نمیشه!
مادرجون_ صحرا؟ آروم باش دخترم! من واسه خوشبختی خودتون گفتم!
_من باید قطع کنم مادر جون! لازم به ذکره این همونی به خواست من نبوده!
گوشی رو کوبیدم روی میز ورفتم توی اتاقم!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #108 آرشام با حالت خاص و مغرورانه ای گفت: _بهش حق میدم چون همه د
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#109
_مگه تو با ما نمیای خرید؟؟
مهران _ نه حوصله ندارم میرم خونه استراحت کنم
_کاش میومدی یکم اینا رو مسخره میکردیم میخندیدیم
مهران با خنده همونطوری که به طرف در خروجی میرفت گفت:
_شب میام مسخره میکنیم نگران نباش
بعد از خونه خارج شد
حیف این مهران نیست هر جا ما دو تا باشیم کسی حوصله اش سر نمیره
اعتماد به سقف هم خودتون دارین من واقعیت رو میگم
از روی مبل برخاستم و به طرف اتاقمون رفتم
در رو باز کردم و بدون اینکه حواسم باشه در اتاق لباس ها رو باز کردم
اصلا حواسم نبود که ممکنه آرشام اونجا باشه
وقتی اتاق رو باز کردم آرشام رو دیدم که با بالا تنه لخت میخواست لباسش رو بپوشه
سریع چشام رو گرفتم و گفتم :
_ببخشید حواسم نبود
آرشام با خنده نگام کرد که سریع در رو بستم یا خدا آبروم رفت
به طرف تخت رفتم و روش نشستم تا از اتاق بیرون بیاد
بعد از چند دقیقه کوتاه از اتاق بیرون اومد و بهم نگاه کرد و گفت:
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل_یک درحالی پاهام از خستگی ذوق ذوق میکرد خرید هاروی مبل
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وچهل_دو
ترانه وخاتون باصدای بلند من هنگ کرده بودن..
نمیدونم چرا ازمادر جون کینه به دل گرفته بودم وحس میکردم که اونم پشت این ماجراس...
بنفشه اومد تواتاق و اونقدر از هردری حرف زد که یادم رفت واسه چی ناراحت بودم..
کت شلوار مشکیمو که به اجبار بنفشه خریده بودم از کاورش بیرون کشیدم و بلوز گلبهی مات که جلوش دکمه میخورد وچند پلیسه ساده دکمه هارو پوشنده وزیبایشو چند برابر کرده بود رو هم کنار کت شلوارم گذاشتم..
بنفشه_ نمیخوای پرووشون کنی؟
_نه.. یه بار پوشیدم دیگه..
بنفشه_ به نظرم خیلی خوب میشی، به بچه هازنگ زد؟ کیارو دعوت کردی؟
_همشون!
بنفشه_ نمیخوای زنگ بزنی ببینی شوهرت کجاست؟
پوزخند زدم وگفتم:
_آخرین باری که زنگ زدم، یه جوری جواب گرفتم که نزدیک بود خودکشی کنم!
بنفشه_ وای صحرا خیلی مرموز حرف میزنی حرصم میگیره!
خندیدم وگفتم؛
_نمیخواد حرصت بگیره پاشو بریم ببینیم خاتون به کمک نیازی نداره؟!
همین که ازاتاق اومدم بیرون متوجه مهراد شدم که اومد داخل...
بنفشه وخاتون سریع سلام کردن..
بادیدن بنفشه اخم هاشو توهم کرد اما مودبانه احوال پرسی کرد..
به من نگاه کرد.. تونگاهش غم بود.. این نگاه با همه ی نگاه های غمگینش فرق میکرد.. یه جور خاصی بود.. انگار میخواست با نگاهش به قلبم رسوخ کنه وکرد....
زیرلب سلام کردم..
مهربون جواب داد.. بااجازه ای گفت ورفت توی اتاقش...
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #109 _مگه تو با ما نمیای خرید؟؟ مهران _ نه حوصله ندارم میرم خون
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#110
_سریع آماده شو که صمدی و بنیتا منتظرمون هستن
سری تکون دادم و بدون هیچ حرفی وارد اتاق شدم
یه دست کت و شلوار به رنگ یاسی برداشتم که کتش نسبتا بلند بود
یه کفش ۵ سانتی طوسی هم برداشتم و پوشیدم
کلاه گیسی که تو سرم بود رو مرتب کردم
و یه آرایش ملایم هم کردم
کیف دستی طوسی هم برداشتم و از اتاق خارج شدم
آرشام روی تخت نشسته بود و سرش تو لپتاپ بود
اونم یه تیشرت سیاه با شلوار سیاه پوشیده بود
دروغ چرا تیپ سیاه بهش میومد وقتی صدای کفش هام رو شنید نگاهی بهم کرد
چند ثانیه خیره بهم نگاه میکرد
بعد سریع نگاهش رو ازم گرفت و گفت :
_بریم از روی تخت بلند شد و زودتر از من از اتاق خارج شد
جلوتر از من به طرف پله ها رفت
انگار خداروشکر نقش بازی کردنمون یادش رفته بود
از پله ها پایین رفتیم بنیتا و صمدی منتظرمون بودن
وقتی ما رو دیدن از روی کاناپه برخاستن و به طرفمون اومدن
صمدی سرتا پام رو نگاه کرد و گفت:
_چه شیک شدی پریا خانوم
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل_دو ترانه وخاتون باصدای بلند من هنگ کرده بودن.. نمیدونم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وچهل_سه
ساعت ۱۲ شب بود که بنفشه رفت و منم واسه اینکه خودمو سرگرم تصمیم گرفتم به خاتون کمک کنم...
داشتم میوه هایی رو که خاتون شسته بودو با دستمال خشک میکردم که مهراد اومد..
خاتون رو مخاطب قرار داد وگفت:
_خسته نباشید!
خاتون_ سلامت باشی پسرم! شام خوردین یا بیارم واستون؟
مهراد_ نه خاتون خانم نخوردم اما میلم نمیکشه!
خاتون_ خدامرگم بده اقا کاش زودتر می پرسیدم، تا دست روتونو بشورین غذاتونو میارم!
تک خنده مهراد باعث شد نگاهمو از میوه ها بگیرم وبهش نگاه کنم..
خوشگل خندید وگفت؛
_زحمت نکشید گفتم که اشتها ندارم.. به خودتون سخت نگیرین لطفا!
نگاهم به مهراد بود.. دوستش داشتم اما نمیتونستم قبول کنم کسی دیگه رو دوست داره وهمین فکر ها باعث میشد ازش متنفر باشم!
همونقدر که عاشقش بودم همون قدر هم ازش متنفر بودم..
باحسرت آه کشیدم.. درد بزرگیه واینو فقط یه زن میتونه درک کنه!
دلم برای گذشته تنگ شده بود.. دلم برای همین تک خنده هایی که از با خنگ بازی های من روی لبش می نشست تنگ شده بود..
بانگاهش غافلگیرم کرد.. سرمو پایین انداختم و مشغول دستمال کشیدن سیب سرخ دستم شدم..
اومد کنارم و با مهربونی گفت؛
_کمک نمیخوای؟
بی اراده و ازسر عادت اخم هامو توهم کشیدم وگفتم:
_نه ممنون!
مهراد_ شام خوردی؟
_آره خوردم..
دستشو روی شونه ام کشید وبا لبخندی که معنیشو نمیدوستم گفت:
_نوش جونت!
حرفش که تموم شد از آشپزخونه رفت بیرون ومن موندم هاج واج از نگاه های پر معنی امشبش...
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #110 _سریع آماده شو که صمدی و بنیتا منتظرمون هستن سری تکون دادم و
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#111
یکم معذب شدم خواستم تشکر کنم که آرشام سریع دستام رو گرفت
و رو به صمدی گفت:
_بریم دیره
بعد زودتر از اونا دستام رو گرفت و از خونه خارج شد
وا این چرا اینطوری میکنه چرا یهو عصبانی شد
صمدی و بنیتا هم از خونه خارج شدن و سوار ماشینشون شدن
آرشام با عصبانیت ماشین رو میروند
بی توجه بهش به خیابان ها چشم دوخته بودم
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که جلوی یک پاساژ بزرگ ماشین رو پارک کرد
از ماشین پیاده شدم و خواستم به طرف صمدی و بنیتا که جلوی پاساژ ایستاده بودن برم
که یهو آرشام دستم رو گرفت و زیر گوشم با لحنی که عصبانیت توش موج میزد گفت:
_از کنارم جوم نمیخوری یه تای ابروم رو بالا انداختم و چیزی نگفتم
به زور جلوی خودم رو گرفته بودم که نخندم
یه لحظه احساس کردم بچه ۷ ساله ام آرشام هم بابامه
این چرا یهو رفتارش از این رو به این رو شد ؟؟
به همراه صمدی و بنیتا وارد پاساژ شدیم....
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀