eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32.4هزار عکس
10.2هزار ویدیو
223 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠شهید سید رضا #طاهر: حال که قرار است هر کسی یک روز به #‌دنیا آمده، یک روز از دنیا رود؛ چه خوب است ب
💠از شهدا حاجت بخواهید...👇👇 🌷 🔰من زمان بارداریم از شهید سید رضا طاهر دیدم👇 🔹تا حالا ایشون رو ندیده👀 بودم و تا اینکه در عالم خواب ایشون رو دیدم که با لباس ، چفیه در گردنشون لبخند زنان😊 از درون مه غلیظی خارج شد. 🔹من بارداری سختی داشتم؛ خیلی خیلی سخت.اون شب🌙 تو ایشون بهم گفتن: «این سختی ها گذرا هست🙂 و این شما خانم هاست. 🔹شما خانم ها که نمیتونید📛 به میدون جنگ بیاید؛ این جهاد شماست در راه گفتن: «من در دوره بارداری خانمم که چقدر سختی میکشید.» 🔹چند روز بعد رو تو تلویزیون📺 دیدم و فهمیدم که ایشون شهید🌷 شدند واز شهدای هستند. از قضا یک فرزند هم دارند. نکته جالب، رو لب شهید بود😊 که فراموشم نمیشه🚫. 🔹 در مصاحبه از لبخندی میگفت که از لبهای این کنار نمی رفت و همه ایشون رو با این لبخند میشناختند.👌 🔹از اون به بعد خیلی به جد بزرگوارشون میکنم وهر بار حاجت روا میشم. 🔴دقیقا تابستون سال گذشته بود...👇 🔸بعد اون خواب مریض دکتر جواب کرده رو هم با به جد بزرگوارشون گرفتیم👌. 🔸برادر شوهرم تو سن 33سالگی بدخیم گرفت که تهران هم جوابش کردن ولی.... 😭 درمانشون به یک سال نکشیده تمام شد. 🔸معجزه دیدم....فقط شد. 🔸هروقت مشکلی پیش میاد واسه شادی روح پاکشون میکنم و الحمدالله جواب میگیرم. 🔸احساس نزدیکی💞 بیشتری با دارم چرا که منو با مشکلات ریز و درشتم دید و این بزرگوار رو تو مسیرم گذاشت تا تو شرایط عمرم باعث امید باشه. 🕊❤️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💢آیت الله بهجت ؛ عاشق #امام_زمان « علیه السلام » او را لااقل در #خواب می بیند ، اگر در بیداری نبیند . 📕زمزم عرفان ، ص ۳۶۰ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷نظر کرده امام رضا🌷 راز #شهیدی که جای پنج انگشت #سبز بر کمرش نقش بست #سردار_شهید_رضا_پورخسروانی🌷
9⃣4⃣3⃣ 🌷 🌸راز شهیدی که پنج انگشت سبز بر کمرش نقش بست🌸👇 🍃🌷🍃🌷 🔻به روایت از : 🌷چهل روز قبل از تولد او آقایی سبزپوش و نورانی را دیدم که مرا به مژده داد و نام "رضا" را برای او انتخاب کرد. 🌷دو ساله بود که به همراه مادرش برای زیارت .ع. به مشهد رفتیم. اطراف ضریح مطهر مشغول بودم که یکدفعه متوجه شدم دست های کوچک او به طرز عجیبی به چسبیده است. 🌷با سعی کردم دست او را بکشم زیرا بقدری گرفته بود که جدا کردنش محال بود. مردم که این صحنه را دیدند به سمت او هجوم آوردند، آرام و قرار نداشتند و دست خودشان نبود، کمی طول کشید تا اورا از ضریح جدا کنیم. انگار به ضریح مطهر شده بود. 🌷 حرم کمک کرد تا او را از ضریح جدا کنیم و از میان مردم بیرون بیاوریم. همین که به خانه رسیدیم، با مادرش او را عوض کردیم. با کمال جای را روی کمر او دیدیم .. 🍃🌷🍃🌷 🔻نقل یک خواب به روايت از : 🌷ايشان بعد از قدس 3 تعريف مي کردند که يکي از برادران در جبهه مي بينند که آقايي بسيار نوراني و آمدند و کنار رودخانه اي چادر زدند و به برادران فرمودند: که برويد به بگوئيد بيايد. 🌷برادران همه به دنبال من گشتند و مرا پيدا کردند، بنده با آن آقا وارد شدم و بعد از ساعتي بيرون آمدم تا بقيه برادران خواستند وارد چادر شوند آقا شده بودند. 🌷صبح روز بعد آن برادر درحضور عزيزان خوابش را براي من تعريف کرد. بعد از دقايقي ديگرمتوجه شدم که هر کدام ازبرادران به سوي بنده مي آيند که اگر شديد، درقيامت ما راهم کنيد. واين شهيد عزيز تعريف مي کردند که بسيار شرمنده شدم، زيرا آن برادران نمي دانستند که حقير آنقدر در محضر خداوند ذليل و که لياقت شهادت را ندارم. 🌷 : ✨((من طعم مرگ را در قدس 3 چشيدم. چه شيرين است با خدا بودن، به سوي رفتن و به راه انبيا رفتن...))✨ 🕊❤️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شــــــہیدانہ دلگيرڪه شدے از #زمانہ تعطیل ڪن #زندگے را برس بہ داد ِدلَت #حرم اگر راه نیافتے شـہدا
رفتم سر مزار فاتحہ خوندم ،اومدم خونہ شب تو رفقاے شهيدم رو ديدم... رفقام بهم گفتند : فلانے ، خيلے دلمون برات گفتم : چرا گفتند: وقتے اومدے سر ما فاتحہ خوندے ما شهدا آماده بوديم ... هر چے از خدا مےخواے برات بشيم 💔 ولے تو هيچے و رفتے خيلے دلمون برات سوخت سر مزار شهدا حاجاتتون را بخواهید برآورده میشہ . 😢 یادتون باشـــــه منم دعا کنیدا😞💔🙏🙏 روايتگر :حاج حسين ڪاجے 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📎 #کلام_شهید اگر می خواهید #تاثیرگذار باشید اگر می خواهید به عمر و خدمت و جایگاهتون #ظلم ‌نکرده ‌با
0⃣8⃣3⃣ 🌷 🔻 نتیجـه ڪــار جهــــادی 🌷چند ساعت بعد از اینکه رخ داد، شهید احمد با من تماس گرفت و گفت می خواهیم با برای کمک رسانی به بم برویم. 🌷از من خواست تا به سرلشکر اطلاع دهم . آن زمان من رئیس دفتر سرلشکر صفوی بودم. صبح موضوع را به سرلشکر صفوی اطلاع دادم و ایشان هم به سرعت به بم رفت. 🌷وقتی رسید دید یک سر را گرفته و سر دیگرش در دست حاج قاسم است و در حال جا به جا کردن مجروحین هستند . 🌷در اربعین شهادت شهید کاظمی او را در دیدم و احوالش را پرسیدم ؛ گفت خوبم و ادامه داد که ماجرای را به خاطر داری؟ کاری که آنجا انجام دادیم اینجا داد ... » 🌷این حرف را شهید کاظمی ای زد که در عرصه نبرد هشت ساله و در فتح و در عرصه های نظامی اثرگذار بود، با این وجود حرفی از آن نمی زند و به اشاره می کند ... 🕊 به نقل از سردار نصرالله فتحیان 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#الگوی_برتر 🔰هیچ کسی فکرش را نمیکرد روزی برسد که مجید #شهید شود چرا؟ چون روی دستش #خالکوبی داشت چو
9⃣8⃣3⃣ 🌷 💠بعضی ها هنوز فکر می کنند مجید آلمان یا ترکیه رفته است. 🔸«آقا افضل» بارها میان صحبت‌هایش از مجید بی‌هوا می‌گوید:. «تعریف کردن فایده ندارد❌. کاش الآن همین‌جا بود خودش را می‌دیدید خیلی بود. پسرم بود. داداشم بود. رفیقم بود💞. 🔹وقتی رفتیم وسایلش را تحویل بگیریم. حرم ✨حضرت رقیه✨ رفتم و درست همان‌جایی که مجید در نشسته بود، نشستم و درد و دل کردم. 🔸گفتم هر طور که با درد و دل کردی❤️ حرف من همان است اگر دوست داری و بمانی حرفی نمی‌زنیم🔇. هر طور که خودت دوست داری حرف ما هم همان است✓. 🔹از وقتی شده خیلی‌ها خوابش😴 را می‌بینند. یک‌بار بی‌هوا آمد خانه ما و گفت شما هستید؟ من هم گفتم بله. 🔸گفت من مشکل سختی😣 داشتم که پسر شما حاجتم را داد.من فقط یک‌بار مجید را دیده‌ام. خواب دیدم یک لباس سفید⚪️ پوشیده است. 🔹 را زده است و خیلی مرتب ایستاده است. تا دیدمش بغلش کردم و تا می‌توانستم . با گریه😭 می‌گفتم کجایی؟ دلم می‌خواهد بیایم پیش تو. 🔸حالا هم هیچ‌چیز نمی‌خواهم 🚫اگر روی پا ایستادم و هستم به خاطر است؛ اما دلم می‌خواهد بروم پیش . بدجوری دلم برایش تنگ‌شده💔 است.». 🔹تحول و مجید آن‌قدر سریع اتفاق افتاده که هنوز عده‌ای باور نکرده‌اند.هنوز فکر می‌کنند مجید یا رفته است؛ ⚡️اما مجید تمام راه دویده است. مادرش هنوز نگران است. 🔸نگران نمازهای ، نگران روزه‌های باقی‌مانده مجید که آن‌قدر گذشت که نتوانست ⭕️آنها را به‌جا بیاورد. 🔹نگران آنکه نکند جای خوبی نباشد📛 «گاهی گریه می‌کنم😭 و می‌گویم. پسرِ من نرسید را بخواند. گرچه آخری‌ها خوان هم شده بود؛ ⚡️اما آن‌قدر زود رفت که قضا دارد 🔸اما دوستانش می‌گویند. مهم است که به گردنش نیست❌ و چون مطمئنم حق‌الناس نکرده، دلم آرام می‌گیرد.» 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
زندگی را دوست داری، #عاشـقے را بیشتـر ... اینچنین فهمیدم از یـا زینـب #سربنـد تـو ... #شهید_
1⃣3⃣4⃣ 🌷 🌷همرزم شهید ( ) که می خواستن رو بیارن عقب، می شن و نمی تونن پیکر رو عقب بیارن. 🌷پیکرشون دست های حرامی می افته، دست و پا و سر مطهر رو از تن می کنند و با خودشون می برند. پیکرشون چند روز زیر می مونه و کسی از محل پیکر نداشته 🌷به خاطر بیقراری های و خواهرشون، شهید به یکی از دوستانشون میان و در خواب پیکرشون رو نشون میدن و میگن می خواستم بمونم ولی به خاطر پدرم بیایید من رو ببرید. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مهدی_جان💔 چہ #انٺظار غریبی؛ نہ ڪوششی نہ دعایی نہ #پرسشی ڪہ ڪجایی فقط نشسٺہ و گوییم خدا ڪند ڪہ #بیا
میدانی آقاجان❗️ مانده ایم ازهمان روز اول همان روز در همان موقع کنار در خانه 🏡میدانی اگر خواب نبودیم😭 ●◄کار به نمیرسید ●◄به خار در نمیرسید ●◄به جگرِ سوخته مجتبی ●◄به ظهر 😭 ●◄به زندان ●◄به زهر ●◄به غربت یتیمی نمیرسید😭 اگرخواب نبودیم❗️ کار به شما نمیرسید... این مداد دست من✍ است و پاک کن دست خط خطی کردن📝 کارمن است و کردن کار شما اگر شما نبودی آبرویم آب میشد😓 بازهم مراببخش 😭 سربه زیر میکنم 🍃🌸 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
سر قبر نشسته بودم ، باران می آمد🌧 . روی سنگ قبر نوشته بود: « #شهیدمصطفی_احمدی_روشن»  از خواب پریدم .
مصطفی هراسان از #خواب بیدار شد، ولی دیدم داره می‌خنده😄😅 علت رو که سوال کردم، گفت: خواب دیدم که بالای یک تپه ایستادم #امام_زمان (عج) رو دیدم😍 آقا دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت: مصطفی! از تو #راضی هستم😍 #شهید_هسته‌اے 🌷 #شهیدمصطفے_احمـدے_روشن 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
هیهات #مصیبتی است تنهـا ماندنــ هنگام #رحیـل همرهان جا ماندنــ سخت است زمان #هجرت هم قفســان مبهوت
6⃣4⃣4⃣ 🌷 💠 در آغوش یار راوی: شهید محمود اسدی نقل از نوار خاطرات 🔸صبح روز محمد پس از سرکشی به نیروها به داخل آمد... ساعت 7/5 صبح بود و روز دوم حضور نیروها روی ارتفاعات. محمد نشست کنار ورودی سنگر... حال و هوای داشت. انگار می‌دانست به نزدیک شده است! 🔹محمود اسدی که خودش هم بعدها شد، با او صحبت می‌کرد. در مورد آرایش نیروها و امکان عراقیها و... سنگر کوچک بود و پنج نفر کنار هم بودند که یکدفعه با صدای ، سنگر خراب شد! 🔸 شهید شده بود اما بقیه بچه‌هایی که در سنگر بودند شده بودند. گرد و غبارها که خوابید محمود، محمد را دید که همانطور که نشسته بوده مجروح شده. 🔹سریعاً به سراغ او رفت. مش رجبعلی مسئول داشت دنبال می‌‌گشت و می‌گفت باید عکس بگیرم. ببین محمد چه قشنگی دارد. 🔸محمد را از سنگر بیرون آوردند. عمیقی در پهلوی چپش بود و بازوی راستش هم در خون بود. محمود تعجب کرد و گفت: چطور خمپاره از بالا خورده و اینطور در دو طرف بدن ایجاد کرده! 🔹لبهای محمد هنوز تکان می‌خورد. محمود را جلو آورد اما نفهمید محمد چه می‌گوید. محمد را سریع به پایین منتقل کردند و سوار کرده و خودشان برگشتند. 🔸هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که پشت بی‌سیم اعلام کردند برادر رفت پیش حاج حسین! می‌گویند حال و هوای اردوگاه درست مثل زمانی بود که حاج شهید شده بود. 🔹تا چند روز در اردوگاهها فقط نوارهای و مناجاتهای محمد را پخش می‌کردند. بیشتر مناجاتها و مداحی‌های محمد در مورد عجل‌الله فرجه بود... 🔸محمود خیلی ناراحت بود تا اینکه شبی محمد را دید؛ خوشحال بود و بانشاط. لباس فرم تنش بود. چهره‌اش هم بسیار نورانی‌تر شده بود. یاد مداحی‌های او افتاد و پرسید: محمد، این همه در دنیا از آقا خواندی توانستی او را ببینی!؟ محمد در حالی که می‌‌خندید گفت: من حتی آقا امام زمان عجل‌الله فرجه را در گرفتم 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
8⃣4⃣4⃣ 🌷 💠پرواز با پا 🔰برای توجیه به همراه همه فرماندهان گردان رفتیم ابتدای ارتفاعات . از ماشين🚙 پیاده شدیم سر غروب بود 🌥و هوا گرگ و ميش شده بود. يكى از بچه هاى اطلاعات شروع به منطقه کرد، در جواب یک سئوال که الان موقیعت ما دقیقاً کجاست کم مى آورد؛ او رفت. 🔰سر شب🌝 شد. قرار بود آنجا بمانیم تا و چندتاى دیگه نیروها رو بيارن. ⚡️ناگهان متوجه شدیم به صورت دشتبانی در ۵۰ مترى ما هستند و سلاح ها را پشت سر کرده بودند تا ما رو فريب داده، خوب نزدیک بشن، و بعد به رگبار💥 ببندنمون. بعضی مى گفتن؛ ! اما نزدیكتر شدن، شروع کردن. 🔰ما ضربتی موضع گرفته، شديم.‌ اونا مجبور به عقب نشینی شدن و ما ٢٠ نفر بيشتر نبوديم. باید تا که نیروها برای پیشروی مى آمدند؛ آنجا مى مانديم و از خودمون و منطقه مراقبت مى كرديم👌. من و در شيارى کوچک استراحت مى كرديم که عراقیها شروع کردن به آتش💥 ریختن. 🔰خمپارهای ٨١ و ١٢٠ بيشتر مى شد تا اینکه صوت خمپاره ۱۲۰ كه زوزه کشان پایئن مى آمد را روى سرمون احساس کردیم من و على تکیه داده بودیم و ته پوتین هامون بهم چسبیده بود خمپاره دقیقا👌 پاهای علی فرود آمد و ما به زمين چسبیده و دو دست را روی سرگذاشتیم🙆♂ که از خوردن به سرمان جلوگیری بشه ⚡️اما.... 🔰اما بعد از فرود خمپاره💥 سه بار تكبير گفت. بنده که متوجه شدم ترکشی به من اصابت نکرده دو_سه بار على رو صدا زدم🗣 جواب نداد🔇! کنارش نشستم؛ دیدم آرام به رفته. آثار تركش بر سر و صورت نبود. پائينتر رو نگاه کردم دیدم از بالاى زانو قطع شده بود. .... راوى: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
اگر می‌خواست با زنی #نامحرم ،حتی از بستگان صحبت کند به هیچ وجه سرش را بالا نمی‌گرفت 🚫وبه قول دوستانش
6⃣5⃣4⃣ 🌷 🔹شب🌙 بود. در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی🎤 کرد.صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی  شدن مجالس بود! 🔸بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم کردند و صدایش را تقلید کردند. بعد هم چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد😔. 🔹آن شب از خواب ابراهیم خیلی عصبانی بود😠 و گفت: من مهم نیستم🚫، این ها مجلس را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم❌! 🔸هر چه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگیر، تو کار خودت را بکن، امافایده ای نداشت.آخر شب🌘 برگشتیم مقر، دوباره خورد که: دیگر مداحی نمی کنم!ساعت یک نیمه🕜 شب بود.خسته و کوفته خوابیدم😴. 🔹قبل از صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره ی بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو الان موقع اذانه📢. 🔸من بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه یعنی چی؟! البته می دانستم که او هر ساعتی⏰ بخوابد، از اذان بیدار می شود و مشغول نماز📿. 🔹ابراهیم دیگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و صبح را برپا کرد. بعد از نماز و تسبیحات📿، ابراهیم شروع به خواندن کرد. بعد هم مداحی (علیها سلام)! 🔸اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه ی بچه ها را جاری کرد😭. من هم که دیشب خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیش تر تعجب کردم😟! ولی چیزی نگفتم🔇. 🔹بعد از خوردن به همراه بچه ها به سمت برگشتیم. بین راه دائم در فکر💭 کار های عجیب او بودم.ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا خواندم⁉️ 🔸گفتم: خب آره، شما قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن🚫.بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب به چشمم نمی آمد، نیمه های شب🌓 کمی خوابم برد. 🔹یکدفعه دیدم وجود مقدس (علیها سلام) تشریف آوردند و گفتند: نگو نمی خوانم، . هرکه گفت بخوان تو هم بخوان دیگر گریه😭 امان صحبت کردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به کردن ادامه داد. 📚منبع/کتاب سلام بر ابراهیم/ص 190 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh