eitaa logo
این عماریون
385 دنبال‌کننده
230.6هزار عکس
62.3هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
در اولین سالگرد پیروزی انقلاب قرار بود رژه ای در میدان شهرداری برگزار بشه ، همه نیروها در اطراف میدان ایستاده بودند .ایشان عملیات سپاه گیلان بود . نیروهایش رل در صف منظم به میدان آورد و در کمال آراستگی و با قدرت بر افراد میکرد . اصرار داشت که نیرویی باشه که از تمثال خمینی (ره) عبور کند بالاخره رژه بسیار با شکوهی برگزار شد تا حدی که مردم ، خیلی ایشان را تشویق کردند. 🍃⚘🍃 در مرداد ۱۳۵۸ پدرش را از دست داد وایشان با مادرش زندگی کرد ، در خود در در آزادسازی در کنار چمران شرکت داشت . مدتی هم در تدارکات ناحیه گیلان مشغول بود. 🍃⚘🍃 در آغاز تحمیلی عراق علیه ایران ، یک ۱۹  نفری اعزامی از رشت به منطقه# سرپل ذهاب در ۱۰ مهر ۱۳۵۹ شد . پس از بسیار در این منطقه توسط جنگ منطقه غرب ذهاب به ایشان واگذار شد. 🍃⚘🍃
در ۱۳ آبان ۱۳۶۴ به عنوان ستاد قدس گیلان منصوب شدو در کربلای ۲ در حاج عمران شرکت کرد . این که در دوازده شب ۹ شهریور ۱۳۶۵ انجام شد کمیل ، میثم و حمزه سیدالشهداء(ع)⚘ به سوی مواضع دشمن پیشروی کردند و در همان ساعات اولیه دشمن را در هم شکستند. 🍃⚘🍃 کمیل – برای هدایت نیروهای خود ، درخواست نیروهای کمکی کرد در حالی که بر اثر گلوله مجروح شده بود . رضوانخواه با وجود با گردان خود را در میان آتش دشمن به پیش میبرد که بار دیگر مورد ترکش قرار گرفت و به رسید.💔 🍃⚘🍃 پس از کمکی ، لشکر به محمود قلی پور داد به سرعت# گردان مالک اشتر را که به عنوان پشتیبان آماده بود ، به خطوط درگیری اعزام کند. 🍃⚘🍃 کمکی را به خطوط درگیری اعزام کرد و پس از گردان محل خود را ترک نکرده بودند که در قله رفیع کدو ، مورد گلوله قرار گرفت . در نتیجه ،ایشان به همراه به رسیدند و #سردارشهید محمود قلی پور در اثر تکه شد.💔 🍃⚘🍃
بچه‌های سمنانی که از برگشتند فقط حمزه و من در بین آن‌ها . از این که چه شده با ما بود تا سال 97#.😭 🍃🌷🍃 هرچه از می‎آمدند و برایم توضیح می‌دادند که در چه اتفاقی افتاده من دلم ، چون از بود زیادی به خودم داده بودم که یا شده.😭😭 🍃🌷🍃 بعداز ۳   ۱۳   ۱۳۹۷ به .😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام محمد قنبریان هم درتاریخ   ۱۳۹۵/۱/۲۵# در به آرزویش که همانا در راه 🤍 بود رسید و ایشان۳# سال بود تا ۱۳۹۷ پیکر عزیز به کشور بازگشت. 🍃🌷🍃 #شهید : گلزار   باغ زندان شهر  شاهرود در کنار می باشد. 🍃🌷🍃 { عزیز با ذکر یک شاخه گل 🌷} 🍃🌷🍃
به روایت از سردار مجید شجاع ، فرمانده ی نیروی انتظامی خراسان جنوبی : کلاته نایبی از لایق ، ، و با انتظامی در استان بود. 🍃⚘🍃 وقتی متوجه این ماموریت شد با فرمانده ی مستقیم خود تماس گرفت تا در این کنه. در این نیز دو نفر دیگه از همکاران انتظامی استان مجروح شدند. 🍃⚘🍃 با حضور به موقع همکاران نیروی انتظامی اشرار متواری شدند اما یکی از اشرار در محل این درگیری دستگیر شد و سایر اشرار مسلح نیز در ادامه با کارهای فنی و اطلاعاتی پلیس دستگیر شدند. سرانجام محمد کلاته نایبی در تاریخ هفتم آبان ماه ٩۶ در اشرار مسلح در کویر خوسف ، بیرجند به به آرزویش که همانا در راه ♡بود رسید. 🍃⚘🍃 پیکر از تشییع با شکوهی که انجام شد در قطعه ی شماره ی ٢ بهشت متقین بیرجند خاکسپاری شد. 🍃⚘🍃
به خاطر اين در انجام و از طرفي سردار محمد نصراللهي (معاونت وقت ستاد لشكر) در منطقه ي والفجر8  در تاريخ 6/12/64 ، ستاد لشكر 41 ثارالله هم به ایشان سپرده شد. 🍃🌷🍃 پس از سال حضور مداوم در و از تمام و هاي دنيوي و نفس در مرداد ماه سال64# به سرزمين وحي رفت. 🍃🌷🍃 جواني خ خلق و بود . در بسيار پوش و كمتر نو مي پوشيدو هميشه سعي مي كرد كهنه و ساله خود را استفاده نماید. 🍃🌷🍃 در به و مثال بود. در هايش كساني كه به ديدارشان مي رفت و بودند. (هر چند مرخصي هاي ایشان بسيار كوتاه بود) از 72# ساعت. 🍃🌷🍃 در سن سالگي يعني در مهر ماه سال 1363# ازدواج کرد در شب اول ازدواجش مقدس را بر تن کرد و گفت واقعي من آن روزيست كه با همين و به برسد. 🍃🌷🍃
قبل از این هم چند بار شده بود اما به ما نمی‌گفت. گاهی هم بابت همین می‌شد اما هیچ وقت آن را ، مثلاً می‌گفت "از موتور افتادم" و یا "یک تصادف ساده بوده و چیز مهمی نیست".😭😭 🍃🌷🍃 هیچ موقع حرف را هم نمی‌زد حرف‌هایش را در دل نگه می‌داشت از  سوغاتی هایی که می آورد فهمیدم به رفته.😭😭 🍃🌷🍃 به روایت از خواهر : ۱۵  سال از بزرگترم، پدر و مادرم سال ها قبل فوت شدند😔من «برای یدالله مادری  کردم»😭😭 🍃🌷🍃 10 سال پیش وارد شد، آموزش دید. هیچ موقع حرف را هم نمی‌زد و هر موقع می‌رفت، می‌گفت: "می‌روم جنوب" 🍃🌷🍃 هیچ وقت از و هم چیزی نمی‌گفت و نمی‌گفت کجا می‌رود و می‌آید، تا اینکه حدود دو سال پیش وقتی آمده بود برای همه آورده بود. 🍃🌷🍃 گفتم: "داداش، کربلا رفتی؟" گفت: "یک همچین چیزی. زیارت بودم". گفتم: "نکند رفتی و به ما چیزی نمی‌گویی؟ 🍃🌷🍃 بسیار بود. با واقعاً بود. کاری کرده بود که بچه‌های برادرشوهر من به بچه‌های من می‌گفتند: "دایی فقط دایی شما نیست ما هم هست"😭 🍃🌷🍃
باری که رفت با هم صحبت کردیم و حال و احوال کردیم اما نگفت "مأموریت می‌روم" و به همین دلیل خداحافظی نکردیم. هر موقع می‌آمد به من سر بزند، موقع رفتن می‌گفت: "حلالم کن"😭😭 🍃🌷🍃 سر انجام یدالله قاسم زاده هم درتاریخ   ۱/۹/۱ درشهر ، براثر ترکش به آرزویش که همانا در راه 🤍 بود رسید. 🍃🌷🍃 #شهید : تهران ، بهشت زهرا سلام الله علیها،🌷  قطعه  ۵۳  در مدافع حرم ترک. 🍃🌷🍃 {یاد عزیز با ذکر یک شاخه گل صلوات 🌷} 🍃🌷🍃 شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای و علی الخصوص شهید  سرفراز    💠شهید یدالله قاسم زاده💠                            🌷  صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج وشهادت✨ یاعلی مدد
مدافع امنیت حاج حسن علی بخردان 🍃🌷🍃 در سال 1356#، در یکی از شهرهای توابع شهرستان یاسوج درخانواده ای متدین ومذهبی متولدشد. 🍃🌷🍃 متاهل بود و ۳ فرزند  به یادگاردارد،  ۳ تا پسر، پسربزرگ ایشان ۱۳ ساله ،دومی ۹ ساله وپسرکوچکش ۶ ساله بودند. 🍃🌷🍃 ایشان بعداز دیپلم سال ۱۳۷۶# وارد انتظامی شد، در انتظامی ادامه تحصیل داد و گرفت، در کنار به خود در انتظامی پرداخت. 🍃🌷🍃 در انتظامی ،جذب ویژه ناجا شد، پس از مدت زمان کوتاهی به عنوان یکی از ویژه جهت کادر و وظیفه کرد. 🍃🌷🍃 ایشان در تمامی ها به عنوان یک زبده آماده بود و با های و قوانین و اصول رزم در ها بود. 🍃🌷🍃
به روایت از انتظامي بستك استان هرمزگان: پليس با# مواد مخدر اين شهرستان حين زنی به همراه يكی از انتظامي در محل خويش در با قاچاقچيان مواد مخدر به درجه رفيع نائل شدند. 🍃🌷🍃 سروان بخردان ساعت 15 و 30 دقيقه 14 ماه در حين زنی در لاورميستان به سمت در استان به يك دستگاه وانت پيكان با دو راننده و سرنشين مشكوك شده دستور ايست دادند. 🍃🌷🍃 خودرو به دستور پليس بی توجه ای كرده و راه فرار در پيش می گيرد كه پس از تعقيب و گريز در مسير طولانی و ورود به جاده های خاكی با يكديگر می شوند.  🍃🌷🍃 پليس مبارزه با مواد مخدر شهرستان در اين مورد افراد ناشناس قرار گرفتند.😔 🍃🌷🍃 هاي وارده به پليس مبارزه با مواد مخدر شهرستان موجب شون در مسير بيمارستان می شود‌‌.😔 🍃🌷🍃
مدافع امنیت حاج حسن علی بخردان 🍃🌷🍃 در سال 1356#، در یکی از شهرهای توابع شهرستان یاسوج درخانواده ای متدین ومذهبی متولدشد. 🍃🌷🍃 متاهل بود و ۳ فرزند  به یادگاردارد،  ۳ تا پسر، پسربزرگ ایشان ۱۳ ساله ،دومی ۹ ساله وپسرکوچکش ۶ ساله بودند. 🍃🌷🍃 ایشان بعداز دیپلم سال ۱۳۷۶# وارد انتظامی شد، در انتظامی ادامه تحصیل داد و گرفت، در کنار به خود در انتظامی پرداخت. 🍃🌷🍃 در انتظامی ،جذب ویژه ناجا شد، پس از مدت زمان کوتاهی به عنوان یکی از ویژه جهت کادر و وظیفه کرد. 🍃🌷🍃 ایشان در تمامی ها به عنوان یک زبده آماده بود و با های و قوانین و اصول رزم در ها بود. 🍃🌷🍃 ✨بسم رب الشهدا والصدیقین✨ ختم در ۱۹۲ روز، امروز تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج حسن علی بخردان 🌹سهم امروز نهج البلاغه : خطبه ۱۰۹ 🔻فرستادن پنج گل صلوات بہ نیت سلامتی و تعجیل در فرج‌ آقا‌ امام‌ زمان «عج».
به روایت از سردار مجید شجاع ، فرمانده ی نیروی انتظامی خراسان جنوبی : کلاته نایبی از لایق ، ، و با انتظامی در استان بود. 🍃⚘🍃 وقتی متوجه این ماموریت شد با فرمانده ی مستقیم خود تماس گرفت تا در این کنه. در این نیز دو نفر دیگه از همکاران انتظامی استان مجروح شدند. 🍃⚘🍃 با حضور به موقع همکاران نیروی انتظامی اشرار متواری شدند اما یکی از اشرار در محل این درگیری دستگیر شد و سایر اشرار مسلح نیز در ادامه با کارهای فنی و اطلاعاتی پلیس دستگیر شدند. سرانجام محمد کلاته نایبی در تاریخ هفتم آبان ماه ٩۶ در اشرار مسلح در کویر خوسف ، بیرجند به به آرزویش که همانا در راه ♡بود رسید. 🍃⚘🍃 پیکر از تشییع با شکوهی که انجام شد در قطعه ی شماره ی ٢ بهشت متقین بیرجند خاکسپاری شد. 🍃⚘🍃
و در همان دقایق اول در میان های انفجار بشکه های بنزین .😭 🍃🌷🍃 و درجه دار فنی به سردخانه شهرستان مراغه انتقال یافت و پس از شناسایی به خانواده آنها تحویل داده شد. 🍃🌷🍃 اهری نیز پس از سال در اثر حمله نیروهای ایران آزاد شدند، ضیاالدین ذاکر هم با سرلشگری در آمار هوانیروز قرار گرفت. 🍃🌷🍃 سرانجام شهید ضیاالدین ذاکر هم در تاریخ 6# آبان ماه سال 1359#  درحال بود که #هدف هواپیماهای دشمن قرارگرفت وبه رسید. 🍃🌷🍃 #شهید : بهشت زهرا سلام الله علیها🌷تهران. 🍃🌷🍃
قبل از این هم چند بار شده بود اما به ما نمی‌گفت. گاهی هم بابت همین می‌شد اما هیچ وقت آن را ، مثلاً می‌گفت "از موتور افتادم" و یا "یک تصادف ساده بوده و چیز مهمی نیست".😭😭 🍃🌷🍃 هیچ موقع حرف را هم نمی‌زد حرف‌هایش را در دل نگه می‌داشت از  سوغاتی هایی که می آورد فهمیدم به رفته.😭😭 🍃🌷🍃 به روایت از خواهر : ۱۵  سال از بزرگترم، پدر و مادرم سال ها قبل فوت شدند😔من «برای یدالله مادری  کردم»😭😭 🍃🌷🍃 10 سال پیش وارد شد، آموزش دید. هیچ موقع حرف را هم نمی‌زد و هر موقع می‌رفت، می‌گفت: "می‌روم جنوب" 🍃🌷🍃 هیچ وقت از و هم چیزی نمی‌گفت و نمی‌گفت کجا می‌رود و می‌آید، تا اینکه حدود دو سال پیش وقتی آمده بود برای همه آورده بود. 🍃🌷🍃 گفتم: "داداش، کربلا رفتی؟" گفت: "یک همچین چیزی. زیارت بودم". گفتم: "نکند رفتی و به ما چیزی نمی‌گویی؟ 🍃🌷🍃 بسیار بود. با واقعاً بود. کاری کرده بود که بچه‌های برادرشوهر من به بچه‌های من می‌گفتند: "دایی فقط دایی شما نیست ما هم هست"😭 🍃🌷🍃
باری که رفت با هم صحبت کردیم و حال و احوال کردیم اما نگفت "مأموریت می‌روم" و به همین دلیل خداحافظی نکردیم. هر موقع می‌آمد به من سر بزند، موقع رفتن می‌گفت: "حلالم کن"😭😭 🍃🌷🍃 سر انجام یدالله قاسم زاده هم درتاریخ   ۱/۹/۱ درشهر ، براثر ترکش به آرزویش که همانا در راه 🤍 بود رسید. 🍃🌷🍃 #شهید : تهران ، بهشت زهرا سلام الله علیها،🌷  قطعه  ۵۳  در مدافع حرم ترک. 🍃🌷🍃 {یاد عزیز با ذکر یک شاخه گل صلوات 🌷} 🍃🌷🍃 شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای و علی الخصوص شهید  سرفراز    💠شهید یدالله قاسم زاده💠                            🌷  صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج وشهادت✨ یاعلی مدد
روز را با ماشین به زاده ها🌷، ها و های دیدنی شهر می برد مگر زمانی که داشت و یا از شهر برایش می آمد. 🍃🌷🍃 ایشان ۴  درسال  ۹۴# به شدند،سرانجام در# منطقه و در «درعا» در اسرائیل در حین با به به رسیدند.😭😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام حمید رضا انصاری هم  در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۸#  در منطقه «درعا» در   به که همانا در راه 🤍 بود رسید. 🍃🌷💋
به خاطر اين در انجام و از طرفي سردار محمد نصراللهي (معاونت وقت ستاد لشكر) در منطقه ي والفجر8  در تاريخ 6/12/64 ، ستاد لشكر 41 ثارالله هم به ایشان سپرده شد. 🍃🌷🍃 پس از سال حضور مداوم در و از تمام و هاي دنيوي و نفس در مرداد ماه سال64# به سرزمين وحي رفت. 🍃🌷🍃 جواني خ خلق و بود . در بسيار پوش و كمتر نو مي پوشيدو هميشه سعي مي كرد كهنه و ساله خود را استفاده نماید. 🍃🌷🍃 در به و مثال بود. در هايش كساني كه به ديدارشان مي رفت و بودند. (هر چند مرخصي هاي ایشان بسيار كوتاه بود) از 72# ساعت. 🍃🌷🍃 در سن سالگي يعني در مهر ماه سال 1363# ازدواج کرد در شب اول ازدواجش مقدس را بر تن کرد و گفت واقعي من آن روزيست كه با همين و به برسد. 🍃🌷🍃
تصميم رفتن به گرفت. به دليل شرايط و حوادث آن روز و مظلوم واقع شدن مردم ايران و با خواست به منطقه اعزام شد. 🍃⚘🍃 اكبرنيا دوران نوجوانيش را با و گذراند، طوري كه هر وقت نيرو براي انجام مأموريت‌هاي خاص و پرخطر مي‌خواستند، او جزء نفرهايي بود كه مي‌شد و مي‌رفت. 🍃⚘🍃 سرانجام اردوان اکبرنیا جنید هم با گذراندن سي‌ماه حضور در جنگ، در نهم بهمن ماه سال 1366 در يك شبانه در منطقه مورد اصابت گلوله‌ي دشمن قرار گرفت و به آرزویش که همانا در راه خدا بود رسید و به سفارش ایشان در يحيي⚘ روستاي جنيد به خاك سپرده شد. 🍃⚘🍃
بعد از آن متوجه شدم قبل از آمدن به منزل، شده بود و حتی هفته در (عج)♡بستری بود. لباس زیاد می‌پوشید که من متوجه این موضوع نشوم.😭 🍃🌷🍃 باری که گفت می‌خواهد به برود ۳ طول کشید تا برگردد. بار گفت، برای ۸۰۰ به یزد می‌برد که بعدا متوجه شدم با همان شد.😭 🍃🌷🍃 من ماهه باردار بودم که گاهی در خانه حرف را می‌زد. می‌گفت: شاید برای به آنجا بروم. زیاد جدی نگرفتم. گفتم می‌رود و یک هفته‌ای برمی‌گردد. 🍃🌷🍃 هفته بعد آمد و گفت: حکمم را زدند و باید بروم ! گفتم احمد! من حالم خوب نیست با این وضعیتم تنهایم نگذار. می‌گفت: زهرا من هم نگرانت هستم، اما تو را به زینب (س)🌷سپردم.😭 🍃🌷🍃 به رفت و بعد از سه ماه تماس گرفت. می‌گفت: زیادی را پیاده آمده تا بتواند تماس بگیرد. نگران من و بچه بود.😭 🍃🌷🍃 مردم گاهی می‌زدند که شوهرت چطور دلش آمد در شرایط بارداری تنهایت بگذارد. یک روز پیام داد که به خانه می‌آید. سریع رفتم خانه‌مان. 🍃🌷🍃
داشتم در آشپزخانه برنج می‌شستم که کلید انداخت و در باز شد. وقتی در را باز کرد دیدم صورتش انگار ۲۰ شده.😭😭😭 🍃🌷🍃 به در تکیه داد. همین طور مانده بودم. چند دقیقه همدیگر را نگاه کردیم بدون اینکه حرفی بزنیم، دلم از گرفته بود، کردم.😭 🍃🌷🍃 دستانم را گرفت و گفت: زهرا چیزی بگو دعوایم کن. می‌دانم در شرایط بدی تنهایت گذاشتم، اما اگر بدانی چه و دلخراشی در دیدم!😭 🍃🌷🍃 بار موقع رفتن گفت : به یزد می‌روم و موقع تولد دخترمان برمی‌گردم. هر لحظه امکان داشت بچه به دنیا بیاید. استرس داشتم.😭 🍃🌷🍃 وقتی می‌خواست برود خم شد پایم را بوسید. گفت: کن. 😭خندیدم و گفتم رفتن که حلال کردن نمی‌خواهد. مگر چه کار کردی؟ باشد حلالت کردم.😭 🍃🌷🍃 جلوی سالن پذیرایی ایستاده بودم. به دیوار حیاط تکیه داده بود. دقیقه فقط کرد😭 و نزد.😭 یک دفعه در را باز کرد و . دیدم با دست را پاک می‌کند. از کوچه دور شد. 😭😭 🍃🌷🍃
به روایت از پدر : با کردم و را زینب(س)🌷 ، رقیه(س)🌷 ، و نمودم.😭 🍃🌷🍃 چرا که لایق بود و از عزیز انقلاب و همه و نظام را خواهانم. 🍃🌷🍃 وقتی به می رفت ، کسی مطلع نمی شد که به کجا می رود و اخیراً هم از به رفت و من نمی دانستم که در بوده. 🍃🌷🍃 برای بیت و 🌷 را یکی از بود😭 بیت علیه السلام🌷 بود و به آنچه خواند قلبی داشت.😭 🍃🌷🍃 سرانجام محمد صاحبکرم اردکانی هم درتاریخ   ۱۳۹۳/۱۲/۱۲#   در به آرزویش که همانا در راه 🤍 بود رسید. 🍃🌷🍃 #شهید : گلزار شهر سپیدان، شیراز. 🍃🌷🍃 شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای و علی الخصوص شهید سرفراز    💠 شهید محمد صاحبکرم اردکانی💠                            🌷  صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج وشهادت✨ یاعلی مدد
ایشان در تکاور امیر(ع)🌷 تیپ ۴۴ بنی‌هاشم (ع)🌷 سپاه چهارمحال و بختیاری بود که  به‌منظور غرب کشور (کردستان) برای با منافقین، گروهک‌های دموکرات، کومله و پژاک داشت. 🍃🌷🍃 سِمت ایشان  در زمان حضورش در ، تکاور تیپ ۴۴ قمر بنی‌هاشم (ع)🌷 و بختیاری بود. 🍃🌷🍃 به روایت از همسر : متولد روستای «باغملک» استان کهکیلویه و بویراحمد بود. من هم در همان روستا به دنیا آمدم و نسبت دور فامیلی با هم داشتیم. سال 1371# وارد می شوند، از همان سال 1372# که با هم عقد کردیم، شان در شد و در با «کومله»، «پژاک»، «پ ک ک» داشت. 🍃🌷🍃 سال 1392#، تلویزیون مزار «حجربن عدی» در را نشان می داد. و که زمانی که این را دیدند، می گفتند که با جلوی این آدم ها . 🍃🌷🍃 بعد از آن از جنایت های داعش در منتشر می شد که بسیار تکان دهنده بود. سال 1394 را گرفت و شد. 🍃🌷🍃
ایشان برای بار ماه 1394# به رفت و آنجا بود. موضوع را فقط به من گفته بود وهیچ کس در جریان سفر ایشان به قرار نداشت. 🍃🌷🍃 از آنجا که بیشتر اوقات در بود، خانواده شان متوجه رفتن به نشدند. زمانی که از بازگشت، بنر «زیارت قبول» زدیم و گوسفند قربانی کردیم. آنجا بود که اطرافیان متوجه شدند ایشان به رفته اند. 🍃🌷🍃 آن روزها خبرهای خیلی بدی از می شنیدیم. خیلی نگران شدم. سلیمانی آن زمان و گردان «امیر» بود. به من گفت «نگران نباش، به صورت مستشاری و برای آموزش نیروهای سوریه ای به این ماموریت می روم.» 🍃🌷🍃 از آنجا که در داشت، از ایشان خواستند که برای یک ماهه به برود. در بود. 🍃🌷🍃 زمانی که از ایشان خواستند که به برود، بود اما زمانی که موضوع را با من در میان گذاشت، حال عجیبی پیدا کردم. پاهایم سست شد، آنجا فهمیدم که این سفر . 😭😭 🍃🌷🍃
ایشان شد که ماه بعد در «اثریا» ی حلب به رسید.😭😭 🍃🌷🍃 در ، گرفت و گفت نمی تواند به بیاید، قرار شد ما برای دیدن ایشان به برویم که قبل از رفتن ما به رسید و ما در با ایشان کردیم.😭😭 🍃🌷🍃 برای که می خواست به شود،  خواهرشون ازشون خواست که از رفتن منصرف شود، گفتند: «الان باید به کمک سوری ها برویم. بچه هایشان در خطر هستند. اهل بیت🌷  و بچه های سوری در خطر هستند و من نمی توانم آرام در خانه ام بنشینم.» 🍃🌷🍃 تعریف می کنند که در «اثریا» قسمتی بوده که دشمن نباید آن را تصرف می کرد. سلیمانی به همراه به آنجا می رود که بعدا از آنها، انصاری که بعد از سلیمانی به رسید، را به رساند. 🍃🌷🍃 با داعشی ها پیش می آید و سلیمانی به# شهادت می رسد.😭 ابتدا به و دیگری به می کند. 😭😭 🍃🌷🍃
مراسم عقدمان 31 سال 93# مصادف با سالروز فاطمه زهرا(س)🌷برگزار شد. عاقد آن شب خيلي برايمان دعا كرد. تمام مهمانان دست به دعا برداشته بودند.😭 🍃🌷🍃 قضيه‌اي كه برايم جالب بود بودند كه دعوت كرده بود. وقتي مراسم تمام شد گفت خانم مي‌داني امشب چه را كرده بودم؟ گفتم نه. گفت زهرا(س)🌷 و علی(ع)🌷. آنجا بود كه فهميدم روحاني مراسم به خاطر بود كه از همان ابتدا مادرشوهرم را به بود. 😭 🍃🌷🍃 و رسمي تكاور سجاد(ع)🌷 كازرون بود،دو ماهي از عقدمان گذشته بود كه به همراه شمال‌غرب شدند. نام «قاسم» علی بود. 🍃🌷🍃 هر كدام‌شان خودشان را ديده بودند. سه روز پس از ، به پيوست و در تاريخ 13# تير 1393# در درگيري با انقلاب به رسيد.😭 🍃🌷🍃 در با گروهك تروريستي پژاك در منطقه شمال‌غرب كشور با شيرين را نوشيد.😭كمي بعد هم راهي شد.😭😭 🍃🌷🍃
باري كه شد ماه سال 93. يعني ماه بعد از قاسم به رفت. به من نگفت به مي‌رود. فقط گفت بايد براي آموزشي به تهران بروم.😭 🍃🌷🍃 در طول مدت اين ماه مرتب با من تماس مي‌گرفت. من هم فكر مي‌كردم ايشان واقعاً تهران است. حتي موقعي هم كه از برگشت چيزي از در نگفت.😭 🍃🌷🍃 تا اينكه من از روي كه كنار زينب(س)🌷 و رقيه(س)🌷 گرفته بود، متوجه شدم كه به رفته بود.😭 🍃🌷🍃 تا مدتي بعد از در حال و هواي آنجا بود. شعر «با اذن رهبرم از جانم بگذرم در راه اين حرم…» را با صداي بلند مي‌خواند. 😭😭 🍃🌷🍃 من هم پيش خودم مي‌گفتم يعني واقعاً از جانش و از زندگي‌اش مي‌گذرد؟ الان هم هر وقت اين آهنگ را گوش مي‌دهم آن روزها در ذهنم تداعی میشه. 😭😭😭 🍃🌷🍃