هفته دفاع مقدس هست و ما از خونوادههای شهدا دیدار میکنیم امروز یکی از مادران شهدا گفت خیلی دلم میخواد برم مشهد. کسی رو هم نداره که ببرش توانی هم نداره که راه بره و حتماً باید ویلچر باشه بهش قول دادم اگر ویلچر رو خریدم حتماً این مادر شهید رو به زیارت علی بن موسی الرضا مشهد مقدس ببرم کسانی که در خرید این ویلچر کمک میکنند بدانند که هم ثواب میبرند و هم دعای مادران شهدا و شهیدی که مادرش رو به زیارت میبریم شامل حالتون خواهد شد🌷
عزیزان توجه داشته باشید که مادران شهدا و مادران مومنه از ابتدا حرکت به ویلچر نیاز دارند🙏
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
#پارت340
چرا هیچی نمیگی؟
صاف نشستم و البوم مادرم را باز کردم، و وسط گذاشتم عکس هایش را یک به یک دیدم، عکس پیرمردی که فکر میکنم پدرش بود و حتی عکس مادرش را هم دیدم، فرهاد برخاست و گفت
_الان بر میگردم.
از زبان فرهاد.
حال عسل نگران کننده بود. هر لحظه امکان از غصه دق کردن را داشت، عمو را با ان دب دبه و کب کبه ش سکه یه پول کرده بود اما انگار دلش خنک نشده بود.
شماره ارسلان را گرفتم مدتی بعد گوشی را جواب دادو گفت
_بله
_سلام
_میشه لطفا دست خانمتو بگیری ببری تهران، بابای من پیره فرهاد اگر سکته کنه یا بلایی سرش بیاد خیالتون راحت میشه؟
_یه لحظه مثل یه مرد به حرف من گوش میدی؟
ارسلان از لحن من جا خورد و گفت
_چی شده؟
_من نمیگم گل جان خواهرته...
_خواهرم هست اما من چیکار کنم فرهاد، بابام از اون فراریه کابوس شبانه ش شده این موضوع که نکنه اهل ابادی بفهمن از گلاب بچه داره، مامانم هر دقیقه فشارش میره بالا و گلاب و لعنت و نفرین میکنه. من میدونم گلجان خواهرمه اما کاری از دستم بر نمیاد. بابام از ترسش قبول نمیکنه اما چون این حرفو خدابیامرز ننه طوبا زده من یقین دارم که راست میگه.
_بابات حرفهای سنگینی بهش زد، داره از غصه دق میکنه. اون به امید اینکه پدر داره و تو و کیانوش برادراشید پاشده اومده اینجا،منم نمیدونستم بخدا سر خود راه افتاده اومده. بابات هر چی دلش خواست بهش گفته، نه اینکه چون خواهرته، چون بنده خداست کمک میکنی حالش خوب شه؟
در پی سکوت ارسلان گفتم
_گلجان سابقه خودکشی داره. الان هم دوماهه بار دار بوده بچش سقط شده، بخدا شرایط روحیش داغونه.
ارسلان همچنان ساکت بود من ادامه دادم.
_من زنگ زدم یه خواهش مردونه ازت کنم. بیا و کمک کن حالش خوب شه، یه لحظه خودتو بزار جاش، بخدا من دلم براش میسوزه.
اهی کشید و گفت
_چیکار کنم؟
_ تو پاشو بیا اینجا ادای یه برادر دلسوز و براش در بیار، اصلا بزن تو گوش من ولی یه کار کن فکر کنه حامی داره، فکر کنه یکی پشتشه.
_ولی من....
حرفش را بریدم وگفتم
_من به مردونگی قبولت دارم که این خواهش و ازت کردم، گفتم که فکر نکن واسه خواهرت داری اینکارو میکنی بخاطر خدا یه کار نیک کن، ثواب کن.بخدا داره دق میکنه، من دوسش دارم ، جلوی چشمم داره دق میکنه ولی بخدا کاری ازم برنمیاد.
اهی کشید و گفت
_کجا بیام؟
آدرس و برات اس ام اس میکنم.
_بیام فقط طرفداری کنم؟
_فکر کن مریمه یا میناست، حرفهاشو گوش بده ببین اگر مینا و مریم این حرفهارو بهت بزنن چیکار میکنی همون کارو بکن، گفتم که اگر صلاح دیدی تو گوش منم بزن.
_باشه، ادرس و اس ام اس کن میام اونجا
گوشی ام را قطع کردم و وارد الاچیق شدم.
نگاه عسل را که دیدم گفتم
_به کارخونه زنگ زدم.
نهار را که اوردند نگاه مشمئزی به سفره انداخت.
سفره را پهن کردم و گفتم
_بیا بخور
سرش را به علامت نه بالا داد.
تکه ایی از غذارا سر چنگال زدم مقابل دهانش گرفتم و گفتم
_بخور
سرش را عقب کشید وگفت
_سیرم
_حالا همین یه ذره
با دستش چنگال را پس زدو گفت
_نمیخورم.
غذایم را به تنهایی خوردم از پیش خدمت خواستم که غذای عسل را پرس کند، یک پایه قلیان سفارش دادم وگفتم
_میخوای ببرمت مشهد؟
نگاه امیدوار کننده ایی به من انداخت و سر مثبت تکان داد، لبخند پیروزمندانه ایی زدم وگفتم
_برسیم تهران بلیط میگیرم دو تایی میریم.
اهی کشید و گفت
_میشه تنها برم؟
خنده از لبهایم رفت و گفتم
_چرا اینقدر از من فراری هستی؟ من اینهمه دوستت دارم، همه تلاشم اینه که تو حالت خوب باشه اونوقت تو ....
حرفم را برید و با صدای از غم گرفته اش گفت
_بس کن فرهاد ، اعصاب ندارم
سری تکان دادم و گفتم
_بخدا عسل من دوستت دارم،
#پارت341
مشغول کشیدن قلیان شدم،،البوم را دوباره باز کرد و سرگرم دیدن شد, سری تکان دادم و با خود گفتم
یه مرجانی بسازم ، صدتا مرجان از کنارش در بیاد ، عوضی زندگی خراب کن. ببین حال و روز این بیچاره رو چی کار کرد؟
با ورود ارسلان به داخل سفره خانه استرس وجودم را گرفت و گفتم
_این اینجا چی کار میکنه؟
عسل نگاهش را چرخاندو گفت
_کی؟
_ارسلان
نگاهی به ارسلان انداخت و گفت
_اومده حرفهای نگفته باباش و به من بزنه، بگو بره گمشه
_نه ارسلان با اونها فرق میکنه
اهی کشید و گفت
_همشون لنگه همن
بالاخره مارا پیدا کرد و نزدیکمان امد، مشما را کنارزد و گفت
_سلام
فرهاد سلامش را پاسخ گفت و به او دست داد، ارسلان نگاهی به من انداخت و گفت
_سلام
سپس دستش را به سمت عسل دراز کرد و گفت
_سلام عرض کردم
نگاهی به من انداخت و با دو دلی به او دست داد، ارسلان نشست و گفت
_اومدم خونه کتایون خانم دیدم نیستید افتادم تو جاده که پیداتون کنم، ماشینتو کنار خیابون دیدم فهمیدم اینجایی
پیش خدمت نزدیک امد فرهاد سفارش قلیان دیگری داد، ارسلان گفت
_بابام خیلی عصبی بود، داستان چیه؟
ارام گفتم
_من تمام تلاشم بر این بود که عسل از این ماجراها چیزی نفهمه ، اما فضولیه خانم شهرام، اجازه نداد، اومده خونه کتایون خانم ، دفتر خاطراتشو پیدا کرده داده ایشون تا تهش خونده کل ماجرا رو میدونه، سرخود راه افتاده اومده اینجا شماهارو ببینه.
ارسلان اخمی کردو گفت
_عسل کیه؟
_ایشونو ما عسل صدا میزنیم.
_اسم خودش به اون قشنگی چرا عسل؟
در پی سکوت من ارسلان رو به عسل ادامه داد
_من که خیلی زودتر از اینها اومدم تهران ببینمت آبجی خانم. شما من و قابل ندونستی در و روم باز کنی
عسل با چشمانی متعجب سرش را بالا اورد و به ارسلان خیره ماند.
ارسلان دستی به صورتش کشید و گفت
_رنگ و روت چرا پریده، چشمهات قرمزه؟
عسل سرش را چرخاند نگاهی به من انداخت و حرفی نزد.
ارسلان رو به من گفت
_تو ناراحتش کردی؟ ؟
با وجود اینکه خودم از ارسلان خواسته بودم که از عسل حمایت کند اما لحظه ایی مضطرب شدم و گفتم
_حالش بد شد خانم شهرام رسوندش بیمارستان من خودمو رسوندم دیدم بیهوشه ، رفتم یه نخ سیگار بکشم اومدم دیدم از بیمارستان فرار کرده شب و تا صبح تو خیابونها دنبالش گشتم و صبح از روی پرینت حسابم که کارت کشیده فهمیدم با اژانس اومده رامسر...
ارسلان حرفم را بریدو گفت
_تو هم پیداش که کردی ناراحتش کردی خواهر منم گریه کرده اره؟
پیش خدمت قلیان ارسلان را اورد همه ساکت بودیم، ارسلان ادامه داد
_من با بابام و کیانوش فرق دارم، دفعه اخرت باشه که چشمهتی خواهر من اشکیه ها از این به بعد فقط کافیه گلجان یه تلفن به من بزنه و ازت شاکی باشه اونوقت تو با من طرفی.
نگاهی به عسل انداختم با غرور به من خیره بود
#پارت342
سرم را پایین انداختم ، ارسلان رو به عسل گفت
_اذیتت میکنه؟
عسل نگاهی به من انداخت اهی کشیدو حرفی نزد.
ارسلان با لبخند گفت
_تو چقدر کم حرفی ، مینا مخ منو میخوره از بس حرف میزنه.
گلجان لبخندی زد و بازهم چیزی نگفت
ارسلان ادامه داد
_من اومدم تهران چرا منو خونه ت راه ندادی؟
سرش را بالا اورد، نگاهش بین من و ارسلان چرخید و گفت
_فرهاد اجازه نمیده من درو رو کسی بازکنم؟
متعجب پرسید
_چرا؟
سپس خطاب به من گفت
_اسیر گرفتی؟
اخم کردم وگفتم
_نخیر اسیر نگرفتم، ایشون تهران کسی و نداره که بخواد درو روش باز کنه.
_ولی من کس و کارش بودم پشت در، اومده بودم ببینمش.
_بابات گفته بود که میخواد به عسل بگه......
با کلافگی گفت
_بابامو ولش کن، پدرمه احترامش واجبه ولی من کارهاشو تایید نمیکنم.
_من بخاطر حرف بابات گفته بودم درو روتون باز نکنه. وگرنه شما تشریف بیار اونجا خونه خودته.
_امشب که شام خونه ما تشریف میارید. شب هم میخوابید.
_نه، اصلا حرفشم نزن، باید برگردم
_تو تاحالا خونه من نیومدی ها
_حالا ایشالا بعدا میایم
_من به هلیا گفتم شام گذاشته براتون. تو اگر میری برو من گلجان و میبرم خونه م فردا هم با هلیا میاریمش تهران.
نگاهی به عسل انداختم و گفتم
_نه، عسل با من برمیگرده
_چیه؟ اطمینان نداری؟ خواهرمه ها
_بخدا بحث اطمینان نیست، من اینقدر قبولت دارم که اگر خواهرتم نبود، مشکلی نداشتم، من اینقدر به عسل وابسته م که وقتی نیست حالم خراب میشه.
_پس خودتم بیا
سری تکان دادم و گفتم
_باشه ولی شب برمیگردیم خونمون، من صبح باید برم کارخونه.
از رستوران خارج شدیم،فرهاد ادرس خانه ارسلان را گرفت و به او قول داد که خودمان به انجا میرویم.
پیام تشکری برای ارسلان فرستادم.
عسل ظرف غذایش را باز کردو مقداری از جوجه کبابش را خورد.
با لبخند گفتم
_ارسلان از زمین تا اسمون با کیانوش و عمو فرق داره. خیلی پسر آقاییه.
پاسخم را نداد البوم مادرش را داخل کیفش گذاشت و گوشی اش را در اورد و روشن کرد.
عسل را به فروشگاه بردم یکدست لباس مناسب برایش خریدم . و بعد از به سمت وسایل دکوری فروشی رفتیم، برای اینکه دست خالی به خانه ارسلان نروم، یک عدد تابلوی چوبی که سر عقابی از ان بیرون زده بود خریدیم و به سمت ادرس ارسلان حرکت کردیم، خوشبختانه خانه ارسلان داخل شهر رامسر بود و از ان روستای لعنتی فاصله داشت.
مقابل خانه ارسلان ایستادیم، از ورودی خانه ش معلوم است که خانه شیکی دارد. ایفن را زدم و روبه عسل گفتم
_آبرو ریزی نکنی ها
انگار که جاخورده بود گفت
_من؟
_نشینی زندگیو کلا براشون تعریف کنی ها.
در باز شد و وارد خانه شدیم. حیاط بزرگی داشتند پسر بچه ایی حدودا سه ساله مشغول بازی بود. با دیدن ما به سمت خانه شان دوید. عروسی ارسلان را از پشت بام خانه عمه کتی دیده بودم اما تا به حال همسرش را ندیده بودم.
#پارت343
زن قد بلندی با اندام لاغر به استقبالمان امد و بعد از ان ارسلان از خانه خارج شد و کنار همسرش ایستاد یک سرو گردن از همسرش بلند تر بود اندام ورزش کاری و ورزیده اش از دور قابل رویت بود، ارسلان از بچگی به بدن سازی علاقه داشت و صاحب یکی از بزرگترین باشگاه های ورزشی رامسر بود.
جلوتر رفتیم هلیا با لبخند به ما سلام کردو پس از احوالپرسی مارا به داخل دعوت کرد.
خانه قشنگی داشتند، تمام دکوری و مبل و نهارخوریشان کلا با چوب جنگلی بود.
پسر بچه از کنار اشپزخانه به ماخیره بود جلو رفتم و باخنده گفتم
_پسرته؟
ارسلان خندیدو گفت
_اقا نیما ایشونه.
مقابلش نشستم صورتش را بوسیدم و گفتم
_شبیهه خودته ها
ارسلان نیمارا در اغوش گرفت و گفت
_ تمام زندگی من اینه.
به اطرافم چشم انداختم و گفتم
_عسل کو؟
با هلیا رفتند اتاق خواب.لباس هاشو عوض کنه
ناخواسته اخم کردم، اصلا دوست نداشتم عسل از در اتاق بی روسری خارج شود. با وجود اینکه ارسلان برادرش بود اما باز هم حسی در درونم میجوشید و به شدت در مقابل این مسئله واکنش نشان میداد، در باز شد خوشبختانه عسل با روسری از اتاق خارج شد اما موهایش از پشت روسری اش بیرون ریخته بود.
ارسلان نزدیک عسل رفت و گفت
_یه لحظه بیا کارت دارم .
عسل با تردید نگاهی به من انداخت و من با چشمم اجازه رفتنش را صادر کردم .
با ارسلان به حیاط رفتند. در دلم اشوب بود، با اخلاق ارسلان تا حدودی اشنا بودم، برخلاف کیانوش و عمو، فوق العاده خانواده محور و منطقی بود، اهل دعوا و مرافعه نبود اما زیر بارحرف زور هم نمیرفت.
از هلیا اجازه گرفتم و سیگارم را روشن نمودم.
یعنی الان عسل داره به ارسلان چی میگه؟ حتما داره بهش میگه این به من تجاوز کرد بعد برد تو خونش ، زندانیم کرد تو اتاق که با ستاره باشه، چپ و راست کتکم زد با کمربند منو زد بیهوش شدم و از این حرفهای قدیمیش، البته به ارسلان ربطی نداره، من عسل و هیچ وقت بیخودی نزدمش، یه غلطی میکنه که کتک میخوره دیگه، داره آبروی منو جلوی ارسلان میبره، همینم مونده که ارسلانی که همسن خودمه بیاد نصیحتم کنه.
خو
#پارت517
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمه لبهایش را فشردو گفت
تو خودت راضی بودی که فروغ و امیر باهم ازدواج کنند چرا اینو میگی؟
بله راضی بودم. الانم خداروشکر میکنم. برام سواله چرا گذشته عاطفه رو تو بوق و کرنا کردی اما راجع به گذشته فروغ حرف نزدی؟
امیربرخاست و گفت
میشه تمومش کنید؟
عمو علی رو به محبوبه ایستادو گفت
خوبه منم برم به خواهرهام بگم این دختر قبل اینکه زن امیر بشه عاشق یکی دیگه بود و من خودم بردم دم کافه ش که اخرین حرفهاشو باهاش بزنه؟
نگاهی به امیر انداختم از عصبانیت صورتش کبود شده بود . قطره اشک فراری از چشمم را روی گونه م پاک کردم . امیر با فریاد یک قدم به طرف من امد و گفت
باز داری گریه میکنی؟
عمه رو به عمو علی گفت
راحت شدی؟ انداختیشون به جون هم . این دوتا خوش و خرم امدن خونشون به خاطر اون داداش معتادت و دختر .... زندگی بچه منو خراب کن. الهی خدا از تو و خانواده ت نگذره.
عمو علی هم صدایش رابالا بردو گفت
این چه حرف زشتیه که میزنی؟ چرا اینو به دختر مردم میگی؟
خوب کاری میکنم. دوست دارم بهش بگم .... چون هست.
پس به سیناهم بگو . بی ناموس. بگو بی غیرت. بگو......
لبم را از شنیدن این حرفهای زشت گزیدم. امیر باخشم رو به پدرو مادرش گفت
تمومش نمیکنید نه؟
عمو علی به عمه نزدیک شدو گفت
اول خواهرشو اورد انداخت تو خونه امیر بعدهم زنگ زد به امیر ازش پول گرفت. به این ادم چی میگن؟ به ادمی که ناموسشو بفروشه چی میگن
مبهوت از حرف عمو علی ماندم. من نمیدانستم که امیر به سینا پول داده. امیر این مسئله را همان اوایل رابطه مان تکذیب کرد.
سرم را پایین انداختم. عمو علی گفت
رفت عیاشی هاشو کرد پولشو که به باد فناداد باز اومده و از امیر پول میخواد چرا اینهارونمیگی؟ چرا نمیگی به جای اینکه بره کار کنه مثل یه زالو چسبیده به امیر و داره میمکش.
دلم میخواست انقدر گریه میکردم تا همانجا میمردم. عمو علی ادامه داد
چرا به خواهرهای من نگفتی جهیزیه فریبا رو امیر داده.
امیر رو به پدرش گفت
شما اینها رو از کجا میدونی؟
گوشی مادرت و بگیر پیام هایی که سینا بهش داده روبخون. نوشته عمه من اواره و در به درم . امیر جواب تلفن منو نمیده. بهش بگو تو که پولت از پارو بالا میره. جهیزیه فریبارو هم دادی. بگو اگر من فروغ و برات نمی اوردم تو هیچ وقت نمیتونستی بگیریش. چی میشه یه پولی بدی من از اوارگی در بیام؟ به فریبا میگم لااقل شماره فروغ و بهم بده . فریبا میگه فروغ اجازه نداده گفته من همچین برادری ندارم . از قول من به فروغ بگو اخه خاک برسرت کنند شوهر پولدار اسم و رسم داری که گیرت اومده صدقه سر منه. حالا رواست که تنها خوری کنی؟
بیخیال عصبانیت امیر اشکهایم مانند باران جاری شدند. امیر نیمه نگاهی به من انداخت و ارام رو به پدرش گفت
نمیشد دعوای زن و شوهریتون رو میبردین تو خونه خودتون و جلوی فروغ این چیزهارو نمیگفتید؟ یه نگاه کن ببین به چه روزی انداختیش؟
عمه به دنبال حرف امیر . رو به عمو گفت
تو اگر حرمت و احترام سرت میشد جلوی فروغ....
عمو علی مشمئز گفت
تو دهنتو ببند
#پارت518
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمو علی کتش را برداشت و گفت
فقط عاطفه خرابه و توباید توبوق و کرنا ابروشو میبردی. امید خودت که لنگه همونه . خانواده ت هم انچنان
علیه السلام نیستند. مال خودتو مخفی میکنی مال من و جار میزنی.
عمه محکم و استوار گفت
خوب کاری میکنم.
تو هم لنگه داداشت نمک به حرامی. اونم تا زنده بود به جای اینکه بره کار کنه و زندگیشو بسازه منو تلکه میکرد. الانم بچه هاش به جای کار کردن و زندگی ساختن پسر منو تلکه میکنن.
عمه پوزخند زدو گفت
دردو بلای بچه داداشهام بخوره تو سر اون داداش معتادت .
داداش من تریاک میکشه . اما داداش تو چیز دیگه میکشید. کاری که سینا با فروغ کردو اونم با تو کرد.
رو به امیر ادامه داد
دختر بچه دوازده ساله رو اورد داد به من و به اسم شیر بها از من یه پول سنگینی گرفت که بعدها کاشف به عمل اومدواسه خودش دوتا خونه خریده یه هله پوش جهازهم بهش نداد.
عمه خندیدو گفت
خوب کاری کرد.نوش جونش. دید تو چیزی حالیت نیست اونم تا تونست سرتو کلاه گذاشت. میخواستی با سی و خورده ایی سال سنت هوای دختر بچه تروتازه به سرت نزنه و بری یکی همسن خودت و بگیری. یه عمری هم من بیچاره عذاب پیری و ناتوانی تورو نکشم.
عموعلی کتش راپوشیدو گفت
یه عمر نشستی پشت سر خانواده من حرف مفت زدی اگر اینقدر که ذهنت درگیر خانواده من بود درگیر تربیت بچه هات میبود....
دردو بلای بچه هام بخوره تو سرخانواده ت. من انچنان دل خوشی از تو ندارم که حرمتت و نگه دارم. هرکس مارو میبینه فکر میکنه بابامی . لذت زندگی کردن و جوونی کردن و از من گرفتی الان ناراحتی چرا شیر بها دادی؟ یه عمر با بیست سال از خودت کوچیک تر زندگی کردی کیفت کوک بود حالا یادت افتاده که مالتو باخت دادی؟
مکثی کردو گفت
پیر شدی خرفت شدی گیر میدی به بچه های من هنوز داغی که با بیرون کردن امیر از خونه به دلم گذاشتی داره منو میسوزونه. محاله بگذارم اینکارو با امید هم بکنی
عمو سرتایید تکان داد.و گفت
پس بمون خونه بچه ت . حق نداری پاتو به اون خونه بگذاری.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══════﷽🌺 ⃟⃟ ⃟🇮🇷 ⃟🌺
🥀هر روزمون رو با یاد یک شهید متبرک کنیم..
🔶️امام زمان عج غریب است نباید آقارا فراموش کنیم..
🔶️شهید سجاد زبرجدی
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#پارت344
خودم کردم که لعنت برخودم باد، من هرجا از سر دلسوزی به عسل لطف کردم ضرر که کردم هیچی جلوی دیگران هم آدم بده شدم. نباید دلسوزی میکردم از رستوران میبردمش خونه یه گوشمالی واسه فرار کردنش بهش میدادم اونم دو سه روز گریه میکرد و میشست سرجاش.
یک ساعت گذشت، بالاخره در باز شدو عسل و ارسلان وارد خانه شدند، عسل نگاهی پر از غرور به من انداخت و سپس کنارم نشست.
هلیا برایمان چای اورد، ارسلان روبه من گفت
_اوضاعت چطوره؟
_خداروشکر
_کارخونه کارش خوبه؟
_اره خداروشکر خوبه، ولی نه اونجوری که باید خوب باشه
_چرا؟
_نصف کارخونه مال منه ، سه دنگش برای خانم شهرامه.
ارسلان سری تکان دادو سکوت کرد سپس گفت
_باغی که بابا به گلجان داده مشتری پاش نشسته اونو بفروشید میتونید سهم شهرام و بخریدها.
سری تکان دادم و گفتم
_چی بگم
ارسلان رو به عسل ادامه داد
_گل جان، اون باغ و بفروشی میتونی تو کارخونه با فرهاد شریک شی.
عسل سری تکان دادو گفت
_بابات اینقدر بد در مورد اون باغ صحبت کرد که.....
ارسلان حرف عسل را برید و گفت
_بابارو ول کن، پیرشده ، بی اعصاب شده، از این حرفها زیاد میزنه، دلگیر نشو.
اهی کشید و ادامه نداد، ارسلان گفت
_بابا گفت اون باغ ارثیته؟
عسل سر مثبت تکان دادو گفت
_ولی من باغ نمیخواستم، سندش رو از عمه آرزو بگیرید بدید بهش
ارسلان مصمم گفت
_نه، اون باغ حقته، ارثیت هم نیست. اون سهم تو بابت سالهایی که نبودیه، خرج زندگی تو به عهده بابا بوده، ولی تو نبودی که برات هزینه کنه، چطور هزینه تحصیل مینا رو داد تا لیسانس گرفت، هزینه عملهای زیبایی شو پرداخت کرد، جهیزیه، سیسمونی و هزار تا مورد دیگه که هنوزم امیر عرضه زندگی داری نداره و بابا داره خرج و مخارجشون رو میده، پس تو چی؟ اون باغ حقته بابت روزهایی که نبودی و هزینه هایی که باید برات میشده اما نشده، بعد از صدو بیست سال بابا سرشو بزاره زمین به تو هم مثل مریم و مینا ارث میرسه.
نگاه عسل رو به پایین بود.
#پارت345
ارسلان ادامه داد
_مریم و زود شوهرش دادن فرصت نشد درس بخونه وضع مالی شوهرش هم خدارو شکر خوبه نیازی به بابا نداره، اما بالاخره جهیزیه که بهش دادن چهارده پونزده سال نگهشداشتن بزرگش کردند، تو هم عضوی از خانواده ما بودی اون باغ هزینه روزهایی که نبودیه.
ارام گفت
_بخدا من دنبال باغ نبودم
ارسلان لبخندی زدوگفت
_عزیزم کی گفته تو دنبال پولی؟
_بابات گفت
_فردا صبح راه میفتم میرم خانه بابام، اون حق نداشته اون حرفهارو بتو بزنه.
پس از صرف شام از انها خداحافظی کردیم و به سمت خانه راه افتادیم.
از زبان عسل
حرفهای ارسلان در سرم میپیچید.
"تو خواهر منی و من هم مثل یه برادر پشتتم، اما اینو بدون فرهاد پسر بدی نیست، درسته اشنایی شما خوب نبوده و بعدشم فرهاد زیاد اذیتت کرده اما تورو دوست داره."
با اخم گفتم
"چه دوست داشتنی؟ سر هر مسئله ایی منو میگیره میزنه. زندانی ام کرده توی خونه نمیزاره از جام تکون بخورم. از این اتاق نمیزاره برم توی اون اتاق. "
"بیخود میکنه روی تو دست بلند میکنه من باهاش صحبت میکنم، اگر یکبار دیگه تکرار کرد به خودم زنگ بزن میام سراغش."
اخم مرا که دید گفت
"فرهاد بچه خوبیه، به جداشدن ازش فکر نکن، ببین گلجان،من فقط میتونم از تو حمایت کنم، من زن دارم باید تو کارهام نظر اونو اهمیت بدهم، اگر از فرهاد جدا بشی باید بری تو روستا، یا هرجایی که زندگی کنی مجبوری تنها بمونی و چون سنت کمه خیلی خطرناکه. فرهاد انتظارهای زیادی ازت نداره، چرا سعی نمیکنی دلشو به دست بیاری "
با کلافگی گفتم
"چون دلش بدست نمیاد،چون تلاش بی فایده س."
"از این حس دوست داشتنش به خودت استفاده کن."
"اون منو دوست نداره ، وگرنه کسی که کسیو دوست داره این بلاها رو سرش میاره؟"
ارسلان ساکت شدو من ادامه دادم
"رفته بود چین دستگاه بخره، من و مرجان یواشکی اومدیم شمال"
چشمان ارسلان از تعجب گرد شدو گفت
"خیلی کار بدی کردی."
"اره من کار بدی کردم، قبول دارم ، اما مجازاتش چیه؟"
ارسلان فکری کردو گفت
"اگر هلیا اینکارو میکرد یه دعوای خیلی سنگین و تا یه بعد هم بی اعتمادی من و میدید."
"هشت روز تموم کارش شده بود از سر کار بیاد خونه نهار بخوره یه چیزی و بهونه کنه بلند شه منو بگیره بزنه، اینقدر منو میزد که من از حال میرفتم."
ارسلان با ناراحتی به من خیره ماند و گفت
"بعد چی شد که دعوا تموم شد؟"
دستم را جلویش گرفتم بغض راه گلویم را بست و گفتم
"هرچی فکر کردم دیدم نه جایی و دارم که برم نه کسی و دارم که ازش بخوام بیاد باهاش صحبت کنه، شاید دست بردارم شد، دیگه نای کتک خوردن نداشتم همه بدنم کبود بود.قیافمو میدیدی میترسیدی دهنم کج شده بود، لبم پاره بود. صورتم تمام کبود بود، منم رگ دستمو زدم که بمیرم از دست فرهاد راحت شم."
ار سلان سرش را پایین انداخت و گفت
"عجب ادم نامردیه."
"بعد از جریان خودکشی من خیلی بهتر شده. ولی بازم همون فرهاده، عصبانی کخ میشه از کنترل خودش خارج میشه."
صدای فرهاد رشته افکارم را برید
_به چی فکر میکنی عزیزم؟
ارام گفتم
_به هیچی
_تو الان یک ساعت تو فکری، مگه میشه به چیزی فکر نکنی؟
در پی سکوت من ادامه داد
_ارسلان تو حیاط چی بهت میگفت.
حرفی نزدم ،فرهاد ادامه داد
_داشتی پشت سر من حرف میزدی اره؟
من همچنان ساکت بودم فرهاد ادامه داد
چی بهش میگفتی عسل؟
به دنبال سکوت من گفت
_ فردا پس فردا حرفمون نشه زنگ بزنی بهش ها
با کلافگی گفتم
باشه. حرف نزن سرم درد میکنه
#پارت346
فرهاد سیگاری روشن کردو گفت
_خوب بگو به ارسلان چی داشتی میگفتی؟
کمی مکث کردم و گفتم
_در مورد خودم صحبت کردم
_مثلا چی گفتی بهش؟
_دلم نمیخواد بتو بگم
پوزخندی زد و گفت
باز پر رو شدی؟
من سکوت کردم فرهاد ادامه داد
_البته میدونم چی گفتی. رفتی ابروی منو بردی.
_ من چطوری میتونم آبروی تورو ببرم ؟
_با دهن لقی
_توهم برو دهن لقی کن آبروی منو ببر.
_یه ذره حرف دهنتو بفهم
_تو هم یه ذره کارهاتو بفهم، یه کار نکن که با دهن لقی من ابروت بره؟
اخمی کردو گفت
_یعنی چی؟
_یعنی اینکه چرا یه کار میکنی که اگر من برای دیگران تعریف کنم آبروت بره؟ آبروتو دوست داری؟ پس خودت مواظبش باش نه اینکه از من بخوای با کسی حرف نزنم تا ابروی تو نره.
در پی سکوت فرهاد ادامه دادم
_فرهاد تو منو اذیت میکنی، میفهمی من دنبال یه راهی برای به ارامش رسیدنم یعنی چی؟
_من تو رو اذیت میکنم یا تو منو؟ الان کی باعث شده اینوقت شب تو این موقعیت کاری سنگین من، الان اینجا باشم؟
_خودت باعثی.
صدایش بالا رفت و گفت
_تو سرخود راه افتادی اومدی شمال اونوقت من باعثم؟
_چرا اومدی دنبالم؟ من خودم بر میگشتم. یادته چقدر التماست کردم منو ببری خونه عمه م؟
فرهاد سکوت کرد من هم تا خانه کلامی با او سخن نگفتم. به خانه که رسیدیم یکراست به حمام رفتم.
پشت در حمام ایستادو گفت
_الان چه وقت حمومه؟
از همان پشت در گفتم
_کثیفم
سایه اش را پشت در میدیدم، تیغ اصلاحش داخل حمام بود، از ترس اینکه مبادا من بلایی به سر خودم بیاورم بی دلیل حرف میزد
_عسل
_بله
_چایی نگذاشتی
_نه، تو بزار
_زود باش بیا بیرون برو چای بزار
سکوت کردم مدتی بعد گفت
_با گوشیت به زهره پیام بدم فردا بیاد
_نه
_دیگه چرا؟
_خسته م
شستشویم تمام شده بود اما از قصد حوله ام را پوشیدم اب را بستم و گوشه ایی نشستم و زجر کشیدن فرهاد را تماشا میکردم.
_بیا بیرون دیگه
_کار دارم فرهاد چی میخوای یه ساعته پشت در حموم نشستی؟
_اب رو بستی خوب بیا بیرون دیگه
_کار دارم.ولم کن دیگه
مدتی سکوت کرد و سپس گفت
_راستی عسل؟
لبخند موزیانه ایی روی لبم نشست، جا صابونی را برداشتم با صدای بلندهینی کشیدم و جا صابونی را محکم پرت کردم .
فرهاد هراسان گفت
_چی شد؟
محکم به در کوبید و گفت
_عسل، درو باز کن.
لبخندی زدم و سکوت کردم، باصدای مهیب شکستن شیشه جیغی کشیدم و به عقب رفتم دررا باز کرد، سراپای مرا ورانداز کرد خیالش که از سلامتم راحت شد بااسترس گفت
_چرا جواب نمیدی؟
هاج و واج گفتم
_چرا اینجوری میکنی فرهاد؟
از حمام خارج شدمو گفتم
_ اسایش ندارم از دست تو
لبخند رضایت آمیزی روی لبهایم نشست، دلم خنک شده بود.
دستش را لای دستمال کاغذی پیچید، با دیدن دستمال خونی دوباره هینی کشیدم.
فرهاد تیز سرش را بالا اورد و با
نگرانی گفت
_پات برید؟
_نه پام نبرید، دستت چی شده؟
عصبی سری تکان دادو سرش را پایین انداخت.
پشت او ایستادم و لباس هایم را پوشیدم.
#پارت347
برخاست و از اتاق خارج شد موهایم را داخل حوله کوچک تری پیچیدم و از اتاق بیرون رفتم، در اشپزخانه سرگرم باند پیچی دستش بود.
چای گذاشتم و گفتم
_زیاد برید؟
_معرفت نداشتی که بیای ببینی چی شده، الان اگر من بودم دستتو بتادین میزدم و باند پیچی میکردم، اما تو عین خیالت هم نیست.
اشپزخانه را ترک کرد سیگارش را از روی اپن برداشت و به سمت اتاق خواب رفت.
بلند گفتم
_مگه چایی نمیخوای؟
_نه دیگه دیر وقته، خاموشش کن بیا بگیر بخواب.
سماور را خاموش کردم و به اتاق خواب رفتم، روی زمین نشسته بود و شیشه شکسته هارا جمع میکرد.
موهایم را کمی در حوله ماساژ دادم و سپس دراز کشیدم.
شیشه ها را که جمع کرد کنارم نشست و گفت
_داروهاتو خوردی؟
_نه یادم رفت
_بلند شو برو بخور
_حوصله ندارم برم بیارم، ولش کن صبح میخورم.
_کجا گذاشتی من برم بیارم
_تو کیفمه
فرهاد برخاست با مشمای داروهای من و یک لیوان آب بازگشت و گفت
_بلند شو بخور بعد بخواب
داروهایم را خوردم، نگاهی به او انداختم ، گوشی م را کمی زیرو روکردو گفت
_شمارتم بهش دادی اره؟
خیره به فرهاد ساکت ماندم، گوشی ام را روی عسلی گذاشت و خوابید.ازخوابیدنش که مطمئن شدم، گوشی ام را برداشتم
ارسلان پیام داده "رسیدی اس بده"
اول تلفنم را سایلنت کردم و سپس پیام دادم
"ما رسیدیم. شب بخیر."
با حضور ارسلان در زندگی ام احساس غرور میکردم
صبح وقتی از خواب بیدار شدم فرهاد در خانه نبود، از اتاق خارج شدم ، اعظم خانم با دیدن من لبخندی زدو به گرمی گفت
_سلام عروسک خانم
سلامش را پاسخ دادم وگفتم
_ساعت چنده؟
_نزدیک دوازده، اقا فرهاد یه بار زنگ زده حالتو پرسیده بهشون گفتم خوابیدی گفت بیدار شدی باهاش تملس بگیری
به سراغ تلفنم امدم ، دو تماس بی پاسخ از فرهاد داشتم و یک تماس هم از ارسلان، با لبخند شماره اش را گرفتم بعد از دو سه بوق با صدای گرمی گفت
_جانم
لبخند روی لبهایم نشست و گفتم
_سلام
_سلام عزیزم، حالت خوبه؟
_ممنونم، شماخوبی؟
_زنگ زدم بهت جواب ندادی
_ببخشید خواب بودم.
خندیدو گفت
_ای خواب الو، دیگه ظهره ها
_اخه خسته بودم
ارسلان مکثی کردو گفت
_از اینجا رفتی فرهاد که اذیتت نکرد؟
_نه به اون صورت چطورمگه؟
_اخه اینجا که بودید معلوم بود کلافه و عصبیه. حواست به فرهاد باشه ها، خیلی تورو دوست داره
_نه بابا کدوم دوست داشتن
_من هم جنسه فرهادم،اون چون تورو خیلی دوست داره روتم حساسه. از اینکه ما باهم خصوصی صحبت کردیم ناراحت بود.
_یه وقت بهش نگی چیا بهت گفتم ها
_مگه بچه م؟ من به روش نمیارم تو هم عنوان نکن چه چیزهایی به من گفتی
_چشم
_میخواستم امروز برم روستا با بابا صحبت کنم، اون حق نداشته اون حرفها رو به تو بزنه با هلیا هم صحبت کردم، نظر هلیا اینه که چون خاتون و مینا اونجا هستند ممکنه برن تو جلد بابا و کارو خراب کنند قرار شده بابارو تنها بیارم خونمون دوتایی با هم صحبت کنیم.
در پی سکوت من ارسلان ادامه داد
_مینا و کیانوش جنسشون شیشه خورده داره، اما مریم دختر مهربونیه ها.
_وقتی من و به زور دادند به فرهاد مریم زنگ زده بود به ستاره گفته بود حواست به شوهرت باشه اومد اینجا عاشق یه دختره شدو گرفتش با خودش هم آورده تهران.
ارسلان اهی کشیدو گفت
_اینها نقشه های مامانمه که از سادگی مریم استفاده میکنه و عملیش میکنه، در ضمن اینکارش برای تو که بد نشد،، ستاره اززندگی فرهاد رفتو شوهرت مال خودت شد.
اهی کشیدم وگفتم
_چی بگم والا
_بابا الان چند ماهه که با مریم قهره و میگه اون دیگه دختر من نیست
با ناباوری گفتم
_چرا؟
_چی بگم والا؟ بابا آبرو واسه ما نزاشته رفته بود یه دختر بچه اورده بود که بگیره، مریم رفته بود خونه دختررو دیده بود، انداخت تو ماشین برد در خونشون پیاده کرد، کلی هم دری وری به بابای دختره گفته بود، باباش هم با کلی گریه و زار گفته بود از سر نداری و بیپولی دخترشو داده به بابای ما درعوض بابا سرایدار یکی از باغ ها کرده بودش
اهی کشیدم وگفتم
_چه بابای بدجنسی داره دختره
_مریم هم بابای دختررو فرستاد تو شالیکوبی شوهرش سرکار، خود دختره را هم فرستاد مغازه خواهر شوهرش فروشندگی کنه، باباهم از حرصش میگه مریم دیگه دختر من نیست.
#پارت347
برخاست و از اتاق خارج شد موهایم را داخل حوله کوچک تری پیچیدم و از اتاق بیرون رفتم، در اشپزخانه سرگرم باند پیچی دستش بود.
چای گذاشتم و گفتم
_زیاد برید؟
_معرفت نداشتی که بیای ببینی چی شده، الان اگر من بودم دستتو بتادین میزدم و باند پیچی میکردم، اما تو عین خیالت هم نیست.
اشپزخانه را ترک کرد سیگارش را از روی اپن برداشت و به سمت اتاق خواب رفت.
بلند گفتم
_مگه چایی نمیخوای؟
_نه دیگه دیر وقته، خاموشش کن بیا بگیر بخواب.
سماور را خاموش کردم و به اتاق خواب رفتم، روی زمین نشسته بود و شیشه شکسته هارا جمع میکرد.
موهایم را کمی در حوله ماساژ دادم و سپس دراز کشیدم.
شیشه ها را که جمع کرد کنارم نشست و گفت
_داروهاتو خوردی؟
_نه یادم رفت
_بلند شو برو بخور
_حوصله ندارم برم بیارم، ولش کن صبح میخورم.
_کجا گذاشتی من برم بیارم
_تو کیفمه
فرهاد برخاست با مشمای داروهای من و یک لیوان آب بازگشت و گفت
_بلند شو بخور بعد بخواب
داروهایم را خوردم، نگاهی به او انداختم ، گوشی م را کمی زیرو روکردو گفت
_شمارتم بهش دادی اره؟
خیره به فرهاد ساکت ماندم، گوشی ام را روی عسلی گذاشت و خوابید.ازخوابیدنش که مطمئن شدم، گوشی ام را برداشتم
ارسلان پیام داده "رسیدی اس بده"
اول تلفنم را سایلنت کردم و سپس پیام دادم
"ما رسیدیم. شب بخیر."
با حضور ارسلان در زندگی ام احساس غرور میکردم
صبح وقتی از خواب بیدار شدم فرهاد در خانه نبود، از اتاق خارج شدم ، اعظم خانم با دیدن من لبخندی زدو به گرمی گفت
_سلام عروسک خانم
سلامش را پاسخ دادم وگفتم
_ساعت چنده؟
_نزدیک دوازده، اقا فرهاد یه بار زنگ زده حالتو پرسیده بهشون گفتم خوابیدی گفت بیدار شدی باهاش تملس بگیری
به سراغ تلفنم امدم ، دو تماس بی پاسخ از فرهاد داشتم و یک تماس هم از ارسلان، با لبخند شماره اش را گرفتم بعد از دو سه بوق با صدای گرمی گفت
_جانم
لبخند روی لبهایم نشست و گفتم
_سلام
_سلام عزیزم، حالت خوبه؟
_ممنونم، شماخوبی؟
_زنگ زدم بهت جواب ندادی
_ببخشید خواب بودم.
خندیدو گفت
_ای خواب الو، دیگه ظهره ها
_اخه خسته بودم
ارسلان مکثی کردو گفت
_از اینجا رفتی فرهاد که اذیتت نکرد؟
_نه به اون صورت چطورمگه؟
_اخه اینجا که بودید معلوم بود کلافه و عصبیه. حواست به فرهاد باشه ها، خیلی تورو دوست داره
_نه بابا کدوم دوست داشتن
_من هم جنسه فرهادم،اون چون تورو خیلی دوست داره روتم حساسه. از اینکه ما باهم خصوصی صحبت کردیم ناراحت بود.
_یه وقت بهش نگی چیا بهت گفتم ها
_مگه بچه م؟ من به روش نمیارم تو هم عنوان نکن چه چیزهایی به من گفتی
_چشم
_میخواستم امروز برم روستا با بابا صحبت کنم، اون حق نداشته اون حرفها رو به تو بزنه با هلیا هم صحبت کردم، نظر هلیا اینه که چون خاتون و مینا اونجا هستند ممکنه برن تو جلد بابا و کارو خراب کنند قرار شده بابارو تنها بیارم خونمون دوتایی با هم صحبت کنیم.
در پی سکوت من ارسلان ادامه داد
_مینا و کیانوش جنسشون شیشه خورده داره، اما مریم دختر مهربونیه ها.
_وقتی من و به زور دادند به فرهاد مریم زنگ زده بود به ستاره گفته بود حواست به شوهرت باشه اومد اینجا عاشق یه دختره شدو گرفتش با خودش هم آورده تهران.
ارسلان اهی کشیدو گفت
_اینها نقشه های مامانمه که از سادگی مریم استفاده میکنه و عملیش میکنه، در ضمن اینکارش برای تو که بد نشد،، ستاره اززندگی فرهاد رفتو شوهرت مال خودت شد.
اهی کشیدم وگفتم
_چی بگم والا
_بابا الان چند ماهه که با مریم قهره و میگه اون دیگه دختر من نیست
با ناباوری گفتم
_چرا؟
_چی بگم والا؟ بابا آبرو واسه ما نزاشته رفته بود یه دختر بچه اورده بود که بگیره، مریم رفته بود خونه دختررو دیده بود، انداخت تو ماشین برد در خونشون پیاده کرد، کلی هم دری وری به بابای دختره گفته بود، باباش هم با کلی گریه و زار گفته بود از سر نداری و بیپولی دخترشو داده به بابای ما درعوض بابا سرایدار یکی از باغ ها کرده بودش
اهی کشیدم وگفتم
_چه بابای بدجنسی داره دختره
_مریم هم بابای دختررو فرستاد تو شالیکوبی شوهرش سرکار، خود دختره را هم فرستاد مغازه خواهر شوهرش فروشندگی کنه، باباهم از حرصش میگه مریم دیگه دختر من نیست.
#پارت348
من سکوت کردم ارسلان اهی کشیدو گفت
_فردا من میرم خانه بابا اینها باهاش صحبت میکنم. توهم هوای فرهاد و داشته باش، بچسب به زندگیت، منم باهاش صحبت کردم دوباره هم صحبت میکنم، اخر هفته احتمالا میام خونتون بهت سر میزنم.
با خوشحالی گفتم
_واقعأ؟
_قبلش بهت خبر میدم
اهی کشیدم وگفتم
_مرسی که منو قبول کردی، من.....
حرفم را با بغض گلویم فروخوردم و سکوت کردم
ارسلان ادامه داد
_توچی؟
_به امید اینکه بابات و کیانوش و تو ازم حمایت کنیدو به فرهاد بگم منم خانواده دارم اینقدر اذیتم نکن اومدم اونجا اما جز تو .....
اشکهای روان شده م را پاک کردم و ادامه دادم
_بابات داشت فرهاد و تحریک میکرد منو بزنه
_فرهاد غلط کرده یه بار دیگه دستشو روی تو بلند کنه بلایی به سرش میارم تا اخر عمرش یادش بمونه که گلجان خواهر ارسلانه.
پر غرور نفسی کشیدم وگفتم
_مرسی
_فعلا کاری نداری؟
_نه، فقط تو رو خدا آخر هفته بیایید ها
_چشم، حتما میام.
تلفن را قطع کردم. و با لبخند از اتاق خارج شدم.
به اتاقی که قبلا اتاق خواب پدر و مادر فرهاد بود رفتم.
در را که باز کردم متعجب ماندم عجب اتاق بچه شیکی، کل وسایل اتاق به رنگ لیمویی و سفید بود. دستم را روی شکمم گذاشتم، لبخندم محو شد و بغض کردم. اعظم خانم صدایم زدو گفت
_اقا فرهاد پشت خطه.
به سراغ تلفن رفتم گوشی را برداشتم و گفتم
_بله
_سلام، صدات چرا گرفته؟
_اتاق بچمو دیدم .
سپس با گریه ادامه دادم
_بچم مرد
فرهاد تچی کردو گفت
_خودتو ناراحت نکن، فرصت زیاده ایشالا میریم ازمایش ژنتیک میدیم باخیال راحت بچه دار میشیم.
در پی سکوت من گفت
_من جلسه دارم اما اگر خیلی ناراحتی اولویت اول زندگی من تویی بیام ببرمت بیرون حالت جابیاد.
_نه ، من خوبم
_غصه نخوری ها
_باشه، کاری نداری؟
_نه عزیزم، مراقب خودت باش.
ارتباط را قطع کردم .
ساعت هول و هوش سه بود. صدای ماشین فرهاد جرقه ایی در ذهنم تولید کرد.
سریع وارد اتاق شدم لیوان اب دیشب هنوز روی عسلی بود. یک بسته از قرصم را داخل جعبه کوچکی که قبلا درونش قرص ارامبخش های فرهاد بود خالی کردم ورق خالی قرص را روی عسلی گذاشتم و خوابیدم.
استرس وجودم را گرفت، فرهاد وارد خانه شدو گفت
_سلام
اعظم خانم پاسخ او را داد، فرهاد گفت
_عسل کجاست؟
_توی اتاق خواب
فرهاد وارد شدو گفت
_عسل؟
پاسخی ندادم
نزدیکتر امد تکانی به من دادو گفت
_عسل جان
ارام گفتم
_خوابم میاد فرهاد.
_چقدر میخوابی؟
سپس مضطرب گفت
_عسل؟
تکان محکمی به من دادو گفت
_با توأم بلند شو ببینمت.
چشمانم را باز کردم ، چهره نگرانش را نگریستم و گفتم
_بله؟
_این ورق قرص چرا خالیه؟
_من قرص هامو خوردم فرهاد
عرق روی پیشانی اش نشسته بود با نگرانی گفت
_یه ورق آنتی بیوتیک خوردی؟
_نه ریختمشون توی جعبه قرص تو
نفس زاحتی کشید و گفت
_چرا اینکارو کردی؟
خودم را به نفهمیدن زدم وگفتم
_حالا چرا رنگ و روت پریده؟
کمی از تخت فاصله گرفت و گفت
_از قصد اینکارها رو میکنی که با اعصاب من بازی کنی؟
_مگه من چیکار کردم
فکری کردو گفت
_هیچی
سپس کتش را در اورد و گفت
_پاشو بریم نهار بخوریم.
برخاستم، و از اتاق خواب خارج شدم. فرهاد از داخل جعبه قرص ها یک عدد قرص برداشت و گفت
_سرم درد گرفت
سرمیز نشستم وگفتم
_چرا؟
_فکر کردم زیادی قرص خوردی.
کمی برای خودم غذا کشیدم، اعظم خانم منزلمان را ترک کرد. فرهاد مقابلم نشست و گفت
_خدا رو شکر کارهای کار خونه خیلی خوب داره پیش میره.
من ساکت بودم، مدتی بعد فرهاد ادامه داد
_دنبال یه وامم سهم مرجان را از کارخونه بخرم.
نگاهی به فرهاد انداختم، تمام دارو ندارم یه کارت بود که ازم گرفتی، باغی که بابام بهم داده رو عمرأ بدمش به تو
سری تکان دادم و گفتم
_خوبه برو وام بگیر سهمشو بخر
نگاه معنی داری به من انداخت و گفت
_یک ماهه جور میشه، سهم مرجان و بخرم، در نظر دارم یه برنامه بریزم یه پولی جور کنم سه دنگ این خونه رو از شهرام بخرم.و بزنمش به نام عشقم.
لبخندی زدم وگفتم
_ممنون عزیزم من احتیاجی ندارم.
_بهت قول داده بودم یادته؟
_اره یادمه گفتی در اضای فروش خونه عمه کتی .....
حرفم را بریدو گفت
_نه عزیزم ، دوست نداری اونجا رو بفروشی نفروش، دیگه اهمیت نداره.
حرفهای فرهاد برایم باور کردنی نبود. با ناباوری گفتم
_واقعا؟
_اره عزیزم نفروش، بزار بمونه، من نمیخواستم تو این مسائلی که متوجه شدی رو نفهمی، اونم به این دلیل که ناراحت نشی، اما حالا که فهمیدی بزار خونه عمه ت بمونه.
در دلم نور امیدی روشن شدو گفتم
_چرا میخوای وام بگیری؟ ارسلان گفت پای اون باغ مشتری نشسته خوب اونجا رو میفروشیم و ...
فرهاد ابرویی بالا دادو گفت
_عمرأ اگر من یه همچین کاری بکنم.
_چرا؟
_اولا که اون باغ مال توإ، دوما اگر من اینکارو بکنم پشت سرم حرف و حدیث میشه که فرهاد نقشه کشیدو
#پارت349
_، ارسلان راست میگفت سالهایی که عمو وظیفه داشته هزینه زندگی تورو پرداخت کنه اما نکرده، اون باغ الان به جای اونه، بعد از صدوبیست سال سرشو که زمین بزاره اگر سهم الارث تو رو ندن بامن طرفن. برات وکیل میگیرم شکایت میکنم از حلقومشون میکشم بیرون.
_چه شکایتی؟ وقتی من فامیلیم شهسواریه اونها محمدی چه جوری میخوای ثابت کنی بایه دفترچه خاطرات؟
_نخیر با آزمایش دی ان ای، عسل جان سهم تو از ارثیه عمو پنج تا باغه نه یکی. نمیزارم حقت ضایع شه.
_اولا اون هنوز زنده س ، دومأ ارسلان خودش گفت که سهم منو میدن.
ایشالا خدابه عمو سلامتی بده اما این حرف ارسلانه که توی اونها انسان از آب در اومده ، مینا و کیانوش و تاحدودی مریم که اینو نمیگن، خود زنعمو یه مار مولکیه که لنگه نداره.
به فکر فرو رفتم، فرهاد غذایش را که خورد گفت
_سه روز دیگه عیده ها،هفت سین بلدی برام بچینی؟
لبخندی زدم و ابروهایم را بالا دادم فرهاد ادامه داد
_البته ما کسی و نداریم که بیاد خونمون.
_ارسلان میاد.اقا شهرام هم میاد ، عمه ت چی اون نمیاد؟
_سالهای پیش که می امد امسال و نمیدونم.
_سه روز دیگه عیده اره؟
_چطور؟
_امروز ارسلان بهم زنگ زد گفت
_اخر هفته میان اینجا
لبخند فرهاد محو شدو گفت
_من بلیط گرفته بودم سال تحویل مشهد باشیم
_برو کنسلش کن. بعد از رفتن ارسلان میریم مشهد.
سرش را پایین انداخت وگفت
_بزار بهش زنگ بزنم ببینم میاد همگی بریم.
لبخند زدم و گفتم
_این خیلی عالیه فرهاد
_راستی یه خبر دیگه
_چه خبری؟
_امشب تولد ریتاست، شهرام شام دعوتمون کرده.
فکری کردم وگفتم
_از ماجرای شمال و دفتر خاطرات عمه م چیزی به اقا شهرام و مرجان نگو ، باشه؟
فرهاد فکری کردو گفت
_شهرام که تا حدودی میدونه، ولی به مرجان چشم نمی گم.
به فکر فرو رفتم در مقابل مرجان و خانواده اصالت دارش، داشتن مادری که گذشته خوبی نداشته و توبه کار بوده، و پدری مثل بهجت که به هیزی و هرزی معروف است و در این سن بالا هنوز دست بردار خطا کاری نشده ، کمی خجالت اور بود، و از همه بدترش برخورد زشت بابام بامن بود.
فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
_رفتی تو فکر؟
_داشتم به این فکر میکردم برای تولد ریتا کادو چی بگیریم؟
_حالا میریم یه چیزی میخریم، فکر کردن نداره که.
برخاست از اشپزخانه خارج شدو با سیگارش به سمت کاناپه ها رفت ، من هم بلند شدم،،دو عدد چای ریختم و کنارش نشستم.
دوباره در افکارم غرق شدم، یاد حرفهای نا پسند پدرم افتادم، ای کاش فرهاد انجا نبود و این حرفها را نمیشنید. البته اگر فرهاد نبود معلوم نمیشد میخواستن چه بلایی سرم بیارن، به سمتم هجوم اورد دستشم برد بالا منو بزنه ، فرهاد جلوشو گرفت.
نگاهی به فرهاد انداختم، زیاد هم ادم بدی نیست ها، فقط یکم عصبیه.
#پارت350
خیره در صورتش ماندم، یاد روز آخر و دانشگاه افتادم، التماس هایی که میکردم تا دست از کتک زدنم بردارد. کمربندی که وحشیانه به بدنم میکوبید، من کاری نکرده بودم، اما هنوز هم فرهاد معتقده من خودم مقصر بودم و برخورد اونروزش حقم بوده.
عصبی شدم، دلم انتقام میخواست. برخاستم و به سمت اتاق خواب رفتم
دو سه قدم که رفتم، فرهاد گفت
_کجا میری عزیزم؟
_میرم گوشیمو بیارم
گوشی ام را برداشتم و لب تخت نشستم هنوز سایلنت بود، یک تماس از مرجان داشتم.
از اتاق خارج شدم بدنبال دعوا درست کردن و برهم زدن ارامش فرهاد بودم، دستم را به کمرم زدم وگفتم
_پاشو بریم بیرون
سرش را به سمت من گرداندو گفت
_من الان خسته م، بزار یکم بشینم چشم .
_الان بریم، حوصله م سر رفته، بریم کادوی ریتا رو بخریم.
_عسل جان، ما شام اونجا دعوتیم الان ساعت چهار بعد از ظهره خیلی زوده، یکم بشین، پنج و نیم بریم بیرون کادو بخریم،شش هم اونجا باشیم
_نه، الان بریم.
_بزار چایمو بخورم چشم.
_شلوار تنگی به پایم بود. شومیز سفیدی پوشیدم و مانتوی جلو بازی هم از رویش به تن کردم، مطمئن بودم الان فرهاد به پوششم معترض میشود.
برخاست و گفت
_بریم؟
نگاهی به سراپای من انداخت و گفت
_این چه سر و وضعیه؟
_الان میخوام موهامو جمع کنم.
_موهات و نگفتم، لباس هاتو گفتم
نگاهی به خودم انداختم و گفتم
_چمه؟
اخم هایش را در هم کشیدو گفت
_چته؟ این مانتویی که پوشیدی سارافن خودش کو؟یه سارافن بلند تا زیر زانوت داشت
_اون کثیفه
_اون کثیفه، برو یه مانتو درست حسابی بپوش.
وارد اتاق خواب شدم فرهاد هم بدنبالم امدو با اخم گفت
_این چه شلواریه باهاش راه افتادی بیای بیرون هم تنگ، هم کوتاه.
کیفم را روی میز گذاشتم و گفتم
_اصلا ولش کن، هیچ جا نمیریم.
_این طوری که تو لباس پوشیدی معلومه که جایی نمی برمت.
با اخم از او رو برگرداندم وگفتم
برواستراحت کن
کمی مکث کردو گفت
یه دست لباس درست حسابی بپوش ببرمت بیرون
نمیام
لحنش مهربان شدو گفت
قهر نکن دیگه، اخه این چه وضعیه؟ من از این لباس پوشیدن متنفرم.
باشه دیگه نمیریم
لب تخت نشست
#پارت351
سرش را لای دستانش گرفت و گفت
میشه خواهش کنم ناسازگاری نکنی؟ من یکم سردرد دارمحالم خوب نیست.
یاد التماس هایی که به او میکردم افتاد مصمم گفتم
من کاری باتو ندارم، گفتم بریم بیرون تو گفتی نه اصرار کردم بلند دی یه جور دیگه میگی نمیرم.تو از اول دوست نداشتی بریم بیرون داری بهانه جویی میکنی.
نگاه تیزی به من انداخت در کمد را باز کرد مانتوی سورمه ایی بلندم را در اوردو گفت
اینو بپوش بریم
نمیخوام.
زود باش تنت کن.حوصله نق نق ندارم
نزدیکم امدو دستم را گرفت، دستم را به تندی کشیدم وگفتم
ولم کن، نمیام ، مگه زوره؟
اره زوره ، باید بیای
اونو نمیپوشم.
هرکدوم رو میپوشی برو انتخاب کن
من فقط با این میام.
نگاهش مرا ترساند یک گام سمتم امدو گفت
چی؟
در پی سکوت من با کف دستش از کتف هلم داد محکم به کمد خوردم فرهاد تکرار کرد
چه ضری زدی؟ فقط با این میای؟
دستش را به یقه مانتویم گرفت و گفت
درش بیار
مانتویم را محکم گرفتم وگفتم
نمیخوام
دریک حرکت مانتو را کشید جیغی کشیدم وگفتم
نکن وحشی
نگاه تیزش مرا ترساند اخم کردو گفت
به کی میگی وحشی؟
دستم درد گرفت
مانتویم را از وسط به دو نیم کردو با صدای بلند گفت
اون سورمه ایی رو بپوش بریم بیرون
با بغض گفتم
چرا مانتمو پاره کردی؟
چون صلاح دیدم.
لب تخت نشستم و گفتم
منم هیچ جا نمیام.
به جهنم که نمیای .
سپس مانتوی پاره شده را محکم توی صورتم پرت کرد جیغی کشیدم وگفتم
چته فرهاد؟
اون چیه انداختی گردنت ؟
نگاهی به گردن بند مروارید مادرم انداختم، نزدیک امدو گفت
دستت هم انداختی؟ از کجا اوردی؟
مال خودمه
دربیار این آت آشغالها رو آبروی منو نبر،اینهمه طلا داره یه گردنبند مروارید رنگ و رو رفته انداخته گردنش.
نگاهی به فرهاد انداخام وگفتم
دوسش دارم.
#پارت519
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمه قهقهه ایی از روی عصبانیت زدو گفت
به هرکس که رضا و نسرین و عاطفه رو بشناسه میگم دخترش چیکاره ست.
یه سر اون ماجرابچه خودته. بگو تا ببینم چه خری زن امید میشه.
عمو از خانه خارج شد عمه به طرف من امد کنارم نشست مرا در اغوش گرفت و گفت
گریه نکن عزیزم.
اشکهایم راپاک کرد. رو به امیر گفتم
میشه اومدن نازنین و بهزادو کنسل کنی؟
امیر که ناراحتی از سرتاپایش میریخت گفت
چی بهش بگم؟ بگم نیا خونه من؟ دعوتشون کردیم.
عمه به اشپزخانه رفت و با یک لیوان اب بازگشت . ان را دستم داد . کمی از ان را که نوشیدم. امیربه طرفم امد. دستش را به طرفم دراز کرد وبه ارامی گفت
یه لحظه بیا کارت دارم.
با وجود اینکه امیر ارام ارام بود امامن همچنان استرس داشتم. دستش را گرفتم و برخاستم.
امیر مرا به دنبال خودش به اتاق خواب برد در را بست مقابلم ایستاد دستانش را دو طرف صورت من گذاشت و گفت
بابت چیزهایی که امشب شنیدی و اتفاقاتی که افتاد من ازت معذرت میخوام.
بغضم را فرو خوردم نگاهم را ازچشمان امیر گرفتم و به یقه لباسش خیره ماندم. امیر کمی به من نزدیک تر شدو گفت
خدا خودش شاهده که من هیچ حرفی راجع به این مسائل به کسی نزدم فروغ. دوست ندارم فکر کنی من اگر کاری برای فروغ و سینا انجام دادم. راجع بهش با کسی صحبت کردم. اصلا هم با خودت فکر نکن که من اینکار رو چون تو زنمی انجام دادم.
سرم را بالا اوردم خیره در چشمان امیر ماندم واو گفت
فریبااگر جهیزیه نمیبرد زندگیش از هم میپاشید. وقتی این موضوع میاد به گوش من میرسه خدا داره منو امتحان میکنه میخواد ببینه من از مالم میگذرم به خاطر حفظ زندگی بنده اش؟ اونوقته که اگر من اون پول و بدم هزار برابرشو به من برمیگردونه .
مکثی کردو سپس ادامه داد
خوب نیست وقتی کار خیر انجام میدی راجع بهش با دیگران حرف بزنی من بهت میگم که فکر نکنی حرفهای مفت عاطفه درسته اگر اشتباه نکنم باجهیزیه فریبادهمین باری بود که من اینکارو کردم.
دستانش را روی دو شانه من نهادو گفت
من خیلی تورو دوست دارم . با تمام عشق وعلاقه م دارم باهات زندگی میکنم. اگرهم تاحالا بهت نزدیک نشدم. مدیونی فکر کنی قصدم جز اینکه احساس کردم تو با من راحت نیستی چیز دیگه ایی بوده باشه. بابت حرفهای بابام و عاطفه من واقعا ناراحتم. حق عاطفه رو کف دستش گذاشتم اما در مورد بابام واقعا کاری ازم برنمیاد .
دستش را گرفتم و گفتم
من یه چیزی و از همون روزهای اول که به خانه ت اومدم راجع بهت فهمیدم.
سرش را با لبخند تکان دادو گفت
چی؟
حتی اگر منو دوستم هم نداشته باشی بازهم میتونم در شرایط سخت روت حساب کنم . من همون اول متوجه شدم که اگر باهات ازدواجم نکنم تو مردو مردونه ازم حمایت میکنی.
سرم را پایین انداختم. امیر خم شد پیشانی م را بوسیدوگفت
الان ازت میخوام بری دست و صورتتو بشوری تمام این حرفها و ناراحتی هارو فراموش کنی و با اون لبخندی که همیشه رو صورتته از در این اتاق بیای بیرون.
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
اگر من حواسموجمع کرده بودم این اتفاق نمی افتاد درسته؟ زندگی مامان و باباتم به خاطر اشتباه من خراب شد.
نه عزیزم. مامان من عادتشه که هراز گاهی تمام نواقص خانواده پدریمو بکوبه تو سر بابام. راجع به یه سری مسائل از اونها ناراحته. کارش اشتباهه اما یه جورایی هم حق داره.
#پارت520
خانه کاغذی🪴🪴🪴
کمی از من دور شد. لب تخت نشست و گفت
بابام سنش زیاده و اهل جنب وجوش نیست. مامانم جوونه و پرانرژی. این مشکل همیشه تو زندگی ما بود. از اونروزی که من یادمه مامانم دوست داشت بچرخه و بگرده و بازی کنه اما بابام دقیقابرعکسشه.
اهی کشیدو گفت
ولی این یکی و تاحالا ندیده بودم ازش
از کی؟
از بابام. ندیده بودم به مامانم بگه خونه نیا بار اولش بود. مامانم هم هیچ وقت توروی بابام اینجوری وای نمی ایستاد.
صدای تق و تق در واحد که امد امیر بخاست و گفت
فکر کنم بهزادو نازنین اومدن.
ابروهایم را بالادادم و گفتم
باید ایفن و میزدن
لابد مصطفی درو باز کرده .
در اتاق خواب را باز کردو از انجا خارج شد.
دستو صورتم راشستم لباسهایم راعوض کردم واز اتاق خارج شدم.
مصطفی درراهروایستاده بودوبا امیر حرف میزد. عمه با دیدن من علامت سکوت داد متوجه شدم که در حال مخفیانه گوش دادن است
کنار عمه نشستم و گوشم راتیز کردم .
امیرگفت
الان کجاست؟
تو دفتر سرکارش نشسته. به من گفت بیام بالا اینها رو بهت بگم.
بروبهش بگو بیاد بالا کارش دارم .
بهش گفتم بیاباهم بریم. میگه روم نمیشه توصورت امیرو خانمش نگاه کنم.
امیر مکثی کردوگفت
امید و سوارماشینت کن. برو سمت مرزدارن ماشینی که تو پارکینگ اونجاست وبهش بده بگو امیر گفت فعلا این زیرپات باشه فردا صبح هم باید بره محضر یه تعهد هست اونوامضا کنه بهش بگو امیرگفت
تاحالا هر غلطی کردی ایراد نداره از حالا به بعد مردونه تررفتار کن.
چشم امیر خان.
بگو امیر گفت
دیگه راجع به امشب حرفی نزن. من فراموش میکنم توهم فراموش کن. بابام یکم اعصابش بهم ریخته . نمیخواد دفتر بمونه از همون مسیر بره پیش بابام.
چشم.
مصطفی که رفت عمه بر خاست به طرف امیری که به پذیرایی بازگشته بود رفت اورا در آغوش گرفت و گفت
خیلی مردی پسرم. ازت ممنونم که امیدو بخشیدی.
امیر دستش را پشت سر مادرش گذاشت و گفت
خدا کنه سرعقل بیاد.
عمه از اوفاصله گرفت و گفت
امشب مهمون دارید؟
اره دوستم باخانمش میاد.
من مزاحمتونم؟ اگر میخواهید خودتون باهم باشید من برم
امیر کمیبه مادرش خیره ماندو گفت
تو همه زندگی منی . چه مزاحمتی؟
میگم یعنی شماها جوونید شاید.....
امیربا خنده گفت
مگه تو پیری؟ چند دقیقه پیش داشتی به بابا همین سرکوفت و میزدی یادت رفته؟
عمه سر تاسفی تکان دادو گفت
از دستش خسته شدم امیر
بیچاره بابام و بمبارون کردی فرستادی رفت
عمه چهره بیگناه به خود گرفت و گفت
بازم من مقصر شدم اره؟