#پارت449
خانه کاغذی🪴🪴🪴
ازحیاط خارج شدیم.بلافاصله شماره مصطفی را گرفت و روی حالت پخش گفت
چی شده مصطفی؟
قوری و که خریدم رفتم تو اتاق گفتم میخوام ۲ ساعت بخوابم. همین که داشت خوابم میبرد. امیرحسین بدون اینکه به من چیزی بگه. پای پیاده از خونه زده بیرون.
کی بهت گفت؟
صدای بازو بسته شدن در اومد از پنجره نگاه کردم ببینم کیه دیدم داره میره
بچه ها متوجه نشدند داره میره؟
من وقتی رفتم تو اتاق همه خواب بودن جز امیرحسین.
دنبالش رفتی؟
اول خواستم با موتور برم بعد ترسیدم دیده بشم با ماشین اومدم.
کجا رفت؟
باغ مالک شرفی
مصطفی همین الان برگرد خونه بجز مهیار همه رو رد کن برن.
مصطفی مکثی کرد و گفت
مطمئنی امیرخان؟
اره .به امیرحسین هم هیچی نگو فقط بگو امیر گفته به کسی احتیاج ندارم.
چشم.
الکس و بفرست تو باغ بچرخه . اسد و ارسلانم ببر باغ و زیرو رو کنند یه وقت این بیناموس مالک شرفی دوباره برام جاساز نزده باشه. به ارسلان بگو الکس و باخودش ببره
الساعه اطاعت میشه.
امیر ارتباط را قطع کردو گفت
اون خونه دیگه به درد موندن نمیخوره.
میخوای چیکار کنی؟
میفروشمش. فردا هم تخلیه ش میکنم.
پس کجا بریم؟
فعلا امن ترین جا واحد بالای دفتره.
بالای دفتر واحد داری؟
سرتایید تکان دادو گفت
دوتا واحد صدمتری هست . یکی واسه خودمون یکی مهیارو مصطفی. تا یه جای امن پیدا کنم بخرم.
مگه چیکارمیخوان بکنن.؟
امیر حسین خبراز همه سوراخ سمبه های اون خونه داره. اگر بخوان واسم دسیسه کنن راحت میتونن. من که نمیتونم هرروز شاخه به شاخه درخت های اون باغ و بگردم.
#پارت450
خانه کاغذی🪴🪴🪴
تلفنش را برداشت شماره ایی را گرفت و گفت
الو کیومرث ... اب دستته بزار زمین بیا دفتر ...کار مهمی دارم.
ارتباط را قطع کردو گفت
فردا صبح میرم دفتر خدمات الکترونیک قضایی
واسه چی؟
یه دادخواست میدم که تهدید شدم. گفتن تو خونه ت جنس جاساز میکنیم میدیم ببرنت . چون قبلا هم چنین سوقصدی بهم شده باید حتما اینکارو کنم.
الان نمیشه؟
نگاهی به من انداخت و گفت
به نظر خودت این وقت شب میشه کار اداری کرد؟
سکوت کردم و گفتم
چه زندگی پرتنشی واسه خودت درست کردی.
نگاهی به من انداخت و گفت
صدالبته که جنابعالی هم در این راستا کم کاری نمیکنی.
از لحن اوخنده م گرفت. خودم را کنترل کردم و سکوت کردم. وارد دفتر که شدیم. امید جلوی در سیگار میکشید با دیدن امیر انگار که برق اورا گرفته سیگارش را روی زمین انداخت و وارد دفتر شد.
امیر گفت
به روش نیار که دیدیمش
چرا؟
بگذار فکر کنه ندیدم یواشکی بکشه. مدامم نمیشه با دیگران درگیر شد.
وارد دفتر شد همه به پایش برخاستند. سالن بزرگی بود که دور تا دورش میز اداری و صندلی بود و پشت هرمیز یک مشاور نشسته بود.
امیر به طرف امید رفت من هم بدنبالش راهی شدم.
امید مثلا سرش در کامپیوترش بود امیر گفت
چیکار میکنی؟
سرش را بالا اوردو گفت
سلام.
با اشاره سرپاسخش را داد و امیدگفت
کارهایی که گفته بودی و انجام میدادم.
مشکلی که نداری؟
نه
سرتکان دادو به طرف میزی رفت و گفت
تو بشین روی کاناپه ها
خودش پشت میزش رفت . نگاهی به محل کارش انداختم. عجب تشکیلاتی داشت.
لحظه ایی از اینکه شریک زندگی کسی شدم که چنین موقعیتی دارد برخودم بالیدم. اگر کمی نرم تر برخورد میکرد ازهرلحاظی ایده ال بود. تازه میفهمیدم که عاطفه چه اصراری دارد که امیر اورا ببیند.
سرش را در دفترش فرو برده بود با صدایی اشنا سرگرداندم. کیومرث بالای سرم ایستاده بود
سلام.
برخاستم و گفتم
سلام.
خانم سرداری.... وقتتون بخیر باشه
ممنونم.
امیر هم ایستاد به او دست دادو گفت
بشین کیومرث
مقابل من نشست امیر میزش را دور زدو گفت
یادته چند روز پیش گفتی دوست داری ویلای منو بخری؟
چشمان کیومرث برق زدو گفت
تو که گفتی نمی فروشی.
نظرم عوض شد.
چرا؟
خانمم اونجا رو دوست نداره میخوام یه جایی و بسازم.
صدالبته که میخوامش.
دسته چکت همراهته؟
چرا اینقدر با عجله؟
یه مشتری پاش نشسته. گفتم اول با تو حرف بزنم
دست درجیبش کردو گفت
فقط من همه پولم نقد نیست. سه تا واحد دارم میخوام اونها رو بفروشم .
نقدچقدر داری؟
نصف قیمت
مشکل نداره. قولنامشو بنویسم؟
بنویس.
امیر به طرف میزش رفت و گفت
فردا صبح ساعت هشت سند اون سه تا واحدتو بفرست بیاد ضمیمه قولنامه کنم.
کیومرث سرتایید تکان داد. و برخاست نزدیک اورفت . امیر شروع به نوشتن کرد و سپس از کیومرث امضا گرفت دونفر از کارکنانش را صدا زد انها هم امضا زدند امیر گفت
فردا غروب تحویلته.
خیلی مشکوک میزنی امیر. یه دفعه با عجله؟
میخوای فسقش کنم
- میدونی مهیار الان چه کیفی داره میکنه؟یکی از بحثهای مهیار و کتایون سر همین موضوع بود.
نگاه سوالیم رو ازش برنداشتم و منتظر بقیه حرفش شدم. دوست داشتم از همسر سابق شوهرم بیشتر میدانستم. چی بهتر از فضولی های مهسان
. کمی به مهیار و بعد به من نگاه کرد و گفت:
مهیار تهدید کرده، گفته اگه جلوی بهار یه کلمه اززنهای سابقم حرف بزنی، من میدونم و تو.
به دهانش خیره بودم تا ادامه حرفش را بشنوم و بیشتر بدانم.
- کتایون زن شاد و شلوغی بود، از هر کسی که خوشش میاومد، خیلی زود باهاش خودمونی میشد. طرف کافی بود سر و شکل قشنگی داشته باشه، یا پول درست و درمونی داشته باشه، یا اهل بگو بخند باشه. علیرضا رو هم دیدی چقدر زبون بازه، خوش پوش هم که هست. تو مهمونیهای ما هر وقت علیرضا بود حتما بعد ازمهمونی مهیار و کتایون با هم دعواشون می شد. چون مهیار به کتایون میگفت، پیش من بشین، با علیرضا خودمونی نشو، کتایون هم گوش نمی داد.
اولش یه خورده پیش مهیار بود، ولی یواش یواش سُر می خورد سمت علیرضا.
http://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
به نظرتون این اقا یکم زیادی غیرتی نیست؟ 👆
بایه خواهر دهن لق چیکار باید کرد؟🙈
البته واسه بهار قصه ما بد هم نشده. وجود چنین خواهر شوهری نعمته😍
رمان زیبای بهار به قلم اسیه علی کرم
👇👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
🔺تأکید پزشکیان به تنبیه متجاوز در گفتگو با نخستوزیر انگلیس
رئیسجمهور در گفتگوی تلفنی با نخستوزیر انگلستان از سکوت مجامع بینالمللی در قبال جنایات رژیم صهیونیستی انتقاد کرد و پاسخ تنبیهی به متجاوز را حق قانونی کشورها و راهکاری برای توقف جنایت و تجاوزگری دانست.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
- نلرز دورت بگردم ، نلرز دردت به سرم.. بیا عقب دردونم میوفتی..بیا دردت به جونم...ببخشید سرت داد زدم...
هقی زدم و گفتم : عقدش کردی آره؟!دیر رسیدم؟!رفیقم شد عروست؟! از اولم بخاطر نیلا بهم نزدیک شدی نه؟! دوستم نداشتی نه؟!
وحشت زده نگاهم کرد و عربده زد :
- میخواستم انتقام بگیرم..میخواستم انتقامِ دوست نداشتنمو بگیرم..نشد..نتونستم...قلبِ لعنتیم نزاشت..بیا همه کسم...بیا کنار بریم از اینجا..
قدمی به سمتم برمیداره که با سر خوردن پام جیغی میزنم و...🔥😍
https://eitaa.com/joinchat/2195587531Cdee5e5611a
#رمان : تصدق چشمهایت شوم💚🌿
#بنر کاملا واقعی🔜
•
دختره موقع طلاق به شوهرش نمیگه حاملس اما 3 سال بعد پسره اتفاقی اونو و بچشو میبینه و...🙊🚯
•
https://eitaa.com/joinchat/2195587531Cdee5e5611a
خیره به بهادر که داشت موهاشو مرتب میکرد گفتم:میری دیدن هستی جون؟
ابرویی بالا انداخت و با نیشخند گفت:آره، نه بمونم اینجا توی چاق کچلو تحمل کنم؟
با بغض گفتم:وقتی از چیزی خبر نداری نگو، دل آدما اسباب بازی نیست که شکوندی بگی فدا سرم میرم یکی دیگه جاش میخرم.
قدمی سمتم برداشت و با تحقیر گفت:مگه آدمای چاق و کچل هم دلشون میشکنه؟
ادم با هربار دیدنت حالش بهم میخوره، مینو تو باعث حالت تهوعم میشی، شبیه گاو میمونی بس که چاقی، رفتی کچل کردی بگی مثلا خیلی خوشگلم؟
چیزی نگفتم که عصبی از در بیرون رفت، با بغض دستی روی شکمم کشیدم و نالیدم:غصه نخور مامانی، بابایی چیزی تو دلش نیست اون که نمیدونه مامانی به خاطر وجود تو چاقه، اون که نمیدونه مامانی سرطان داره، قول میدم بابایی دوستت داشته با...
هنوز حرفم تموم نشده بود که در با شدت باز شد و قامت بهادر حیران تو چارچوب در نمایان... :)💔
https://eitaa.com/joinchat/620954136C8abef28f39
مینو بارداره و سرطان داره و بهادر هیچ خبری نداره، این قدر مینو رو تحقیر میکنه که وقتی میفهمه مینو بارداره بوده و سرطان داشته...
https://eitaa.com/joinchat/620954136C8abef28f39
_مامان میگم دوستش ندارم چرا نمیخواید بفهمید
_عاقل باش دختر پسر خوبیه خانواده اش رو میشناسیم بعدشم پسر خوب توی این دوره زمونه کمه من نمیزارم از دستش بدی
_پسر خوبیه خدا به خانواده اش ببخشتش ولی من دوستش ندارم دوست ندارم الان ازدواج کنم
جدا از همه اینا ده سال ازم بزرگتره
رو به مامان کردم و با بغض گفتم:
_ ازتون خواهش میکنم دست از سرم بر دارید
رمان جذاب :: تکیه گاهی از جنس عشق
اسما دختری پانزده ساله که با اصرار و اجبار خانواده اش مجبور میشه با پسری که ده سال ازش بزرگ تره نامزدی کنه
رمانی بر اساس واقعیت
بیا و ببین که چه اتفاقات جذابی میوفته
زود عضو شو
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2511536503C58432cdb47
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❌❌رفتییییین پاک کنم❌❌
سلام دوستان این لینک رمان واقعی تکیه گاهی از جنس عشق هست ده دقیقه دیگه بر میدارم نیاید پیوی بگید دوباره لینک بده چون اصلا وقت نمیکنم اگه❌ میخواید کل داستان رو بخونید عضو کانال زیر بشین
https://eitaa.com/joinchat/2511536503C58432cdb47
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤯 باید همهی گذشتهت رو بهم بگی!!!
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت222
خواستم لب بگشایم یاد حرف فرهاد افتادم
اینها میدونن ما با شهرام نسبت داریم.
محبت های شهرام مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد.
ارام گفتم
_قسمت بود.
_پدر و مادرت خواستند تو ازدواج کنی؟
به چشمان او نگاه کردم وگفتم
_اونها فوت شدند.
لبخند از چهره اش رفت و گفت
_متاسفم، خدا بیامرزتشون
لبهایم را فشردم وگفتم
_مرسی
هردو سکوت کردیم، خانم دکتر گفت
_دوسش داری؟
سرم را بالا گرفتم و سکوت کردم.
ابرو هایش را بالا دادو گفت
_تو ازدواجتون اجباری در کار بود.
نفس هایم صدا دار شده بود. همچنان در سکوت به او خیره ماندم.
سرش را پایین انداخت و گفت
_چی داره اینقدر تورو اذیت میکنه دخترم؟
سرم را پایین انداختم، مرا دخترم خطاب کرد، نگاهی به او انداختم هیچ تصوری از چهره مادرم نداشتم اما کلمه او شدیدا احساسات مرا بیدار کرده بود. اشک روی گونه ام غلطید ارام با دستم مخفی اش کردم.
لبخندش رنگ غم گرفت و گفت
_چرا جواب سوالهای من و نمیدی؟
من همچنان ساکت بودم، پاسخ سوالهای او منجر به بی ابرویی شهرام میشد.
اهی کشیدم و ساکت ماندم.
برخاست کنارم نشست دستم را گرفت و گفت
_من یه پزشکم. پزشک امین و محرمه، حرفهاتو بزن من کمکت کنم.
دستم را کشیدم و گفتم
_شماخیلی خوبی اما من کمک نمیخوام.
_به من گفتند تو خود کشی کردی درسته؟
سر مثبت تکان دادم و گفتم
_بله
_چرا؟
_نمیخوام زنده باشم
_خوب چرا؟ دنیای به این قشنگی زندگی به این خوبی چرا نمیخوای بمونی؟
سکوت کردم، خانم دکتر در سکوت به من نگاه کردو گفت
_پایین لبت چرا زخمه؟
رویم را از او برگرداندم و گفتم
_زمین خوردم.
اهی کشیدو گفت
_اگر با من همکاری نکنی من نمیتونم کمکت کنم. تو باید یه حرفی بزنی یه چیزی از مشکلاتت بگی تا من بتونم .....
حرفش را قطع کردم وگفتم
_من خوبم، مشکلی هم ندارم تمام مشکلات مال فرهاده.
_خوب فرهاد چه مشکلی داره؟
من سکوت کردم ، خانم دکتر گفت
_تورو دوست داره؟
لبم را ور چیدم وگفتم
_خودش میگه دارم.
_بنظر خودت چی؟ دوستت داره؟
سکوت کردم.
ادامه داد
_بتو خیانت کرده؟
سرم را به علامت منفی بالا دادم.
_اعتیاد داره؟
دوباره سرم را بالا انداختم.
فکری کردو گفت
_باهات نامهربونه؟
به میز خیره ماندم. در ذهنم رفتارهای فرهاد را مرور میکردم، خوبی ها و بدی هایش ازمقابل چشمانم رد شد، خانم دکتر ادامه داد
_دست به زن داره؟
لبم را گزیدم و سر مثبت تکان دادم.
خانم دکتر مکثی کردو گفت
_عصبیه؟
پاسخی ندادم خانم دکتر اهی کشید برخاست مقابل پنجره ایستادو گفت
_دوست داری من کمکت کنم؟
به چشمانش خیره ماندم.
اوهم کمی به من نگاه کردو گفت
_میخوای الان صداش کنم بیاد داخل این سوالات رو از اون بپرسم؟
در پی سکوت من به سمت در رفت و در را گشود فرهاد روی صندلی نشسته بود ، سرش را به سمت ماگرداند.
خانم دکتر گفت
_اقای محمدی تشریف بیاورید.
#پارت223
فرهاد وارد اتاق شدو در رابست،
خانم دکتر اشاره کرد و فرهاد نشست.
پشت میزش قرار گرفت وگفت
_من هرچی از خانمت سوال کردم جواب من و نداد.
نگاه فرهاد به سمتم تنم را لرزاند خودم را جمع کردم فرهاد ارام ولی جدی گفت
_چرا؟
سکوت کردم.
خانم دکتر گفت
_هرچی من حرف زدم همینطور ساکت من و نگاه کرد.اینطوری متاسفانه من کاری نمیتونم برای ایشون انجام بدم.
فرهاد نفس صدا داری کشیدو رو به من گفت
_فقط خودت ببین و شاهد باش که چقدر اذیت میکنی، من جلسه داشتم. کارمو ول کردم به خاطر تو اومدم خونه اوردمت اینجا که مشکلت حل بشه و خوب بشی تو اومدی اینجا لال مونی میگیری.
سرم را بالا اوردم و رو به خانم دکتر گفتم
_خودتون میبینید؟ رفتارهاشو دیدید؟ حالا این حرف الانش در مقایسه با کارهایی که با من میکنه هیچی نیست.
خانم دکتر سرش را پایین انداخت و گفت
_تو با سکوت هم خودتو اذیت میکنی هم اطرافیانتو.
فرهاد از این حرف خانم دکتر استفاده کردو گفت
_بله، یه موقع من کلافه م عصبی م دارم باهاش حرف میزنم زل میزنه تو چشمهای من انگار لاله.
کلافه شدم وگفتم
_میترسم حرف بزنم، بزنی تو دهنم.
چشمهای فرهاد در خون شناور شدو گفت
_الان مثلا با این حرفت میخوای من و خورد کنی؟
سرم را پایین انداختم ، فرهاد سرش را پایین انداخت خانم دکتر گفت
_چرا شما دو تا مثل سگ وگربه میفتید به جون هم؟
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
_حالا فهمیدید من چرا بقول ایشون لال مونی میگیرم؟
خانم دکتر لبخندی زدو گفت
_اخه وقتی نبود هم حرف نمیزدی.
فرهاد برخاست و گفت
_ببخشید وقتتون رو گرفتیم.
سپس رو به من گفت
_پاشو بریم.
از ترس میخکوب شده بودم.
با صدای فرهاد به خودم امدم .
_عسل ، نشنیدی چی گفتم؟
خانم دکتر رو به فرهاد گفت
_پسر تو چرا اینقدر عصبی هستی؟
فرهاد دستی لای موهایش کشیدو گفت
_پا میشی یانه؟
پر استرس برخاستم. خانم دکتر بلند شدو رو به فرهاد گفت
_بگیر بشین.
نه ممنون، این پیشنهاده شهرام بود، پیشنهاد های اون هیچ وقت به درد من نخورده، من خودم مشکلمو حل میکنم.
حرف فرهاد لرزه به جانم انداخت دستم را ناخواسته به سمت دهانم بردم، با نگاه تیز فرهاد سریع دستم را انداختم، در را باز کرد و با نگاهش به من فهماند از اتاق خارج شوم.
از خانم دکتر خداحافظی کردم و سوار ماشین شدیم.
سرم گیج میرفت.
#پارت224
عصبی و با سرعت رانندگی میکرد، خدا خدا میکردم مرا به خانه مرجان ببرد اما نبرد.
وارد حیاط خانه که شدیم اشکهایم روی گونه ام غلطید به سمت من چرخید وگفت
_الان چته؟ چرا گریه میکنی؟
ملتمسانه گفتم
_فرهاد بخدا من اگه حرف نزدم چون فکر کردم اگه سوالهای اون و جواب بدم تو ناراحت میشی، اون ازم پرسید چطوری با تو ازدواج کردم؟ ازم پرسید تو عصبی هستی؟ تو دست به زن داری؟
اخم کردو گفت
_جوابشو میدادی بهش میگفتی اره من دروغ گفتم، مخفی کاری کردم، شوهرمو پیچوندم با مرجان رفتم شمال، بگو من حرف گوش ندادم کتک خوردم، بهش میگفتی اگه بازم حرف گوش نکنم بازم کتک میخورم.اما اگه مثل بچه ادم زندگی کنم، شوهرم عاشقمه، دوسم داره، برام همه کار میکنه. اگه حرفشو گوش بدم کمتر از عسل جان بهم نمیگه.
ارام و با احتیاط گفتم
_اره ، تو راست میگی نباید ملاحظه ابرو اقا شهرام و میکردم، باید میگفتم تو بهم تجاوز کردی و چند روز اول من و تو اتاق زندانی میکردی که با ستاره خوش باشی
فرهاد رویش را از من برگرداند دندان قروچه ایی رفت.
از ماشین پیاده شد در سمت من را باز کردو گفت
_بیا پایین.
از ماشین پیاده شدم بازویم را گرفت و مرا داخل خانه برد.اما خودش نیامد نیم ساعتی در حیاط نشست و سپس. وارد خانه شد
در یخچال را باز کرد دو عدد سیب برداشت نزدیکم امد یکی را به سمتم گرفت وگفت
_بخور
سیب را از دستش گرفتم.
دستم را گرفت و گفت
_برات خدمتکار گرفتم اومده خونتو مرتب کرده.
مرا به اتاق خواب برد خرسم کنار اتاق بود. دستش را دور شانه من حلقه کردو گفت
_بیا همه چیو فراموش کنیم.
با دلخوری به فرهاد نگاه کردم و سرم را پایین انداختم.
فرهاد مرا نزدیک خرسم بردو گفت
_یادته گفتی از این خرس بزرگها دوست داری؟
سرمثبت تکان دادم فرهاد با امیدواری گفت
_برات خریدمش.
لبخند مصنوعی زدم روسری ام را برداشت و گفت
_دوستش داری؟
بغضم را فرو خوردم وسر تایید تکان دادم.
دکمه هایم را باز کرد مانتویم را در اوردو گفت
_دنبالم بیا
به دنبال او از اتاق خواب خارج شدم فرهاد در اتاقی که سابقا اتاق کار من بود را گشود. با دیدن لوازم نقاشی ام چشمانم برق زد. فرهاد با لبخند گفت
_رفتم اموزشگاه برات یه معلم خصوصی گرفتم بیاد تو خونه بهت نقاشی یاد بده.
نگاهی به اتاق کارم انداختم ، نقاشی دیگر برایم جذاب نبود.
دستم را گرفت هینی کشیدم و گفتم
_ای دستم.
سریع دستم را رها کردو گفت
_ببخش حواسم نبود.
سپس دست سالمم را گرفت و گفت
_بیا
بدنبالش راهی شدم، پرده را کنار زدو گفت
_اونجا رو ببین
نگاهی به کنار استخر انداختم دو عدد دوچرخه یکی سورمه ایی و یکی صورتی کنار حیاط بود.
بغضم را فروخوردم و یاد گذشته افتادم، اتفاقات اخیر عشق به دوچرخه سواری را در من پوچ و بی معنی کرده بود.
_از این به بعد هروقت دوست داشتی میریم دوچرخه سواری.
مرا مقابل میز وسط خانه بردو گفت
_اینم دوتا بلیط برای سفر به کیش. پس فردا بعد از ظهر پرواز داریم.اونجا برات بلیط کنسرت و تئاتر گرفتم.
نگاهی به فرهاد انداختم. شانه هایم را گرفت وگفت
_عسل، بخدا من خیلی دوستت دارم.
#پارت451
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نه من که ازخدام بود اونجا رو بگیرم میخوام تالارش کنم. میگم چرا اینقدر با عجله؟
امیر با خنده گفت
میخوای یک ماه دیگه تحویلت بدم.
کیومرث هم خندیدو گفت
حالا ببین ها. باشه فردا غروب تحویل بده.
برایمان چای اوردند کیومرث چایش را خوردو رفت ارام رو به امیر گفتم
دلت اومد؟ خونه به اون قشنگی و فروختی؟
با بیتفاوتی لبی کج کردو گفت
بهترشو میخرم برات.
اخه خیلی خونه قشنگیه درختهاش ایوانش ....
ارزش دردسرشو نداره. پاشو بریم واحد بالارو نشونت بدم.
برخاستم به دنبال امیر راهی شدم. از دفتر خارج شدیم و از داخل کوچه امیر در را گشود و سوار براسانسور به طبقه بالا رفتیم . اسانسور مارا در لابی کوچکی که دو در ان قرار داشت پیاده کرد. دسته کلیدش را در اورد در را باز کرد و کنار ایستاد وارد خانه شدم کفش هایم را در اوردم. اینجا کجا و قصری که فروخت کجا
خانه شیکی بود اما من ان قصر را دوست داشتم اشپزخانه ایی تمام کابینت با چوبی به رنگ سرخ. در کنار در ورودی بود و مقابلش سالنی بزرگ .
چرخی در خانه زدم. مقابل اشپزخانه میزنهارخوری سلطنتی دوازده نفره با چوبی به رنگ طلایی و پارچه های سبز قرار داشت. و بعد از ان کاناپه هفت نفره کرم رنگی مقابل تلویزیون بزرگ و سپس مبل مان سلطنتی که با میز نهارخوری ست بود.قرار داشت.
در انتهای خانه دواتاق بود در یکی از انها را باز کردم . اتاقی حدودا پنجاه متری که در ان تردمیل و دوچرخه و چند دستگاه به جهت وزنه زدن قرارداشت . در اتاق دیگر را باز کردم. تختی دونفره و بسیار ساده با روتختی چهارخانه و مقابلش میز ارایشی خالی قرارداشت . گوشه ایی هم دری سفید بود که مشخص بود حمام است. انچیزی که انجا توجهم را جلب کرد اینه قدی اش بود . امیر پشتم ایستادو گفت
اینقدر مایوس اینجارو نگاه نکن . شاید یک ماه هم اینجا نمونیم.
از داخل اینه نگاهی به امیر انداختم. اینجا صد لول از خانه قبلی پایین تر بود اما هنوز هم از خانه پدری من پیشتر بود.
یاد مبلهای کهنه منزلمان افتادم که تمام ابرهایش فروکش کرده بود. اخرین باری که مبل شو به خانه اوردیم تا انهارا بشوید زوارش همان اول کار در رفت. و مبل شو وسایلش را جمع کرد و از ادامه کار منصرف شد.
امیر گفت
وسیله هامون و میفرستم همونجا که عروسی گرفتیم. یه خانه خوب پیدا میکنم ....
حرفش را بریدم و گفتم.
خوب چرا نمیریم همون جا بمونیم.
هم خیلی به دفتر دوره. هم اینکه خارج از شهره واسه تو ناامنه. الان برمیگردیم خونه وسیله شخصی هاتو جمع کن بیایم اینجا
باشه. اعظم خانم چی؟
از فردا میگم بیارنش اینجا
اونو بیرون نمیکنی؟
نه. اون بنده خدا با کسی کاری نداره.
مهیارو مصطفی کجا میمونن؟
واحد روبرویی . به دنبال امیر از خانه خارج شدم در واحد را باز کرد بی انکه داخل شوم. نگاهش کردم دقیقا مثل همینجا بود اما وسیله هایش به شیکی این سمت نبود.
سوار اسانسور شدیم. امیر گفت اینجا که میخواهیم زندگی کنیم اولین خانه مجردی من بود. یه مسابقه تو دبی بود. من دعوت شدم بیست و یک سالم بود تازه از خدمت امده بودم . بابام بهم پول نداد بلیط بگیرم. میگفت خطرناکه دلم شور میزنه. مربیم خدا بیامرزش فوت شده منو فرستاد مسابقه تو قفس .
از اسانسور پیاده شدیم من گفتم
مسابقه تو قفس چیه؟
شرط بندی. دوتا مبارز میرن تو یه قفس تماشاچی ها سر برنده شدنشون شرط میبندن . پولی که تماشاچی ها میدن تقسیم به سه میشه یک قسمت صاحب مسابقه. یک قسمت برنده مبارزه. یک قسمتشم بین کسانی که شرط و بردن قرعه کشی میشه و میدن به یکیشون
رفتم اونجا و برنده شدم. با اون پول بلیط گرفتم و رفتم دوبی.
اونجا زدن دماقم و شکونرن اما من اینقدر انگیزه داشتم همونجوری ادامه دادم برنده هم شدم.
با پولی که گرفتم فقط همون واحدو تونستم بخرم.
#پارت452
خانه کاغذی🪴🪴🪴
خوبه بابات اجازه داد بری دوبی.
وارددفتر شدیم مقابل میزش هردوروی کاناپه نشستیم امیر گفت
بهشون گفتم با دوستم میخوام برم شمال یه ویلا معامله کنیم. بعد که برگشتم سرو وضعم و دیدن فهمیدن چیکار کردم بابام یه اشوبی به پا کرد که چرا رفتی . بعد هم منو به جهت تنبیه کردن از خانه انداخت بیرون.
غم وجودم را گرفت و گفتم
بیرونت کرد؟
سرتایید تکان دادو گفت
خیلی عصبانی بود. گفت پسری که بدون اجازه من از کشور خارج بشه و بهم دروغ بگه رو نمیخوام.
بعد تو کجا رفتی؟
ده روزی مسافرخونه بودم تا این واحدو خریدم. اینجا رو دادم به یه اقای دکتر رهن و با پولی که گرفتم یه دفتر املاک کوچیک راه انداختم.
هنوز مسافرخونه میموندی؟
نه دیگه وقتی دفترو زدم یه بالکن کوچیک داشت اونجا میخوابیدم.
اقا و خانمی وارد دفتر شدند به سراغ امیر امدند امیر بی انکه برخیزد ان دورا به نشستن دعوت کرد. زن و شوهری جوان بودند و صحبت از معامله یک باغ میکردند. کارشان که تمام شد امیر گفت
پاشو بریم.
کجا ؟
بریم وسیله هامونو جمع کنیم.
از دفتر خارج شد یم و سوار برماشین به سمت خانه حرکت کرد. کنجکاو گذشته امیر بودم برای همین گفتم
چند وقت تو اون بالکنه میخوابیدی؟
چهارپنج ماهی شد
تو اکن مدت از عمه و عمو خبری نداشتی؟
مامانم و میرفتم سرمیزدم اما بابام اصلا تحویلم نمیگرفت. میگفت سرت به سنگ میخوره میای التماس میکنی من راهت بدهم.
اهی کشید و ادامه داد
یه روز مربیم اومد دفتر من که مثلا یه حالی به من بده یه معامله ایی کنه من یه پولی ته جیبم بیاد. اتفاقا از یه زمینی خوشش اومد اونو خرید و به جای کمیسیون به من یه پراید داد. من از پیادگی نجات پیدا کردم.
من یادمه اونموقع که سرباز بودی . مادربزرگت فوت شده بود اومدیم خونتون تو ماشین داشتی .
بابام برام خریده بود وقتی بیرونم کرد. ماشین و بهم نداد.
اهی کشیدو گفت
مربیم وقتی دید اونجا زندگی میکنم باهام یه قرارداد بست مسابقه تو قفس توهمه شهرها راه میانداخت و منو میبرد به جای یک سوم یک چهارم بهم میداد.
میدونی چرا وقتی یه مشت میخوری دردت میاد گریه میکنی من عصبانی میشم ؟
کنجکاو نگاهش کردم و او گفت
چون تو نمیخوای سختی بکشی . میخوای مفت بری بالا. من با ادم هایی که ده سال سابقه چنین مسابقاتی و داشتند میرفتم تو قفس همه بدنم کبود بود و دردمیکرد اما میجنگیدم پیروزهم میشدم. شاید در طول ماه چهاربار مسابقه میدادم. با دست در رفته هم پا پس نمیکشیدم.
مسابقه تو قفس چه فرقی با مسابقات دیگه داره؟
اونجا هیچ قانونی نیست. تو مسابقات بعضی جاها رو اگر ضربه بزنی اخطار میگیری . زیاد تکرار کنی اخراج میشی اما اونجا قانون نیست. گاها یکی وسط مبارزه توقفس پا پس میکشه اما حریفش نمیزاره بره.
لبم را گزیدم و گفتم
خوب چرا میرفتی؟
دوسال اونکارو کردم. ماشینمو فروختم یه پرشیا خریدم.پول دکترو دادم یه سری وسیله واسه خونه خریدم و از مستاجری در اومدم و تو خونه خودم مستقر شدم.
مگه مستاجرهم بودی؟
اره . با اولین مسابقه ایی که استادم منو برد یه خونه کوچیک اجاره کردم .
♨️ العربی الجدید:
ایران پیشنهادهای آمریکا و اروپا مبنی بر خودداری از واکنش علیه اسرائیل را در ازای ازسرگیری مذاکرات هستهای و همچنین پیشنهادات درباره مذاکرات آتشبس در غزه را مطلقا رد کرده است.
🔹ایران به مقامات آمریکایی هشدار داده، هرگونه پاسخ اسرائیل به این حمله منجر به پاسخ قوی تر ایران خواهد شد.
🔹همچنین ایران هشدار داده، هرگونه مداخله آمریکا یا غرب در کمک به اسرائیل در پاسخ به ایران، منجر به شعله ور شدن یک جنگ همه جانبه در منطقه خواهد شد.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
📣 وزیر کشور وارد سیستان و بلوچستان شد
🔺احمد وحیدی در راس هیأتی صبح امروز پنج شنبه، از طریق فرودگاه بین المللی زاهدان، وارد سیستان و بلوچستان شد و در بدو ورود، مورد استقبال رسمی محمد کرمی استاندار و جمعی از مسوولان استانی قرار گرفت.
پ ن: به نظر میرسد آخرین تمهیدات امنیتی برای احتمالات بعد از پاسخ ایران به رژیم صهیونیستی در حال انجام است.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت225
به اتاق خواب رفتم و روی تخت دراز کشیدم.
فرهاد وارد اتاق شدو گفت
_خوابیدی؟
_اره.
نزدیکم امد لبه تخت نشست و گفت
_از فردا صبح ساعت نه معلم نقاشیت میاد.
چشمانم را بستم.
فرهاد دستی به موهایم کشید .
چشمم را گشودم و با اخم گفتم
_خوابم میاد نکن.
_برو اونور منم بخوابم.
با کلافگی نشستم و به انسوی تخت رفتم پشتم را به فرهاد کردم و چشمانم را بستم.
خوابم نمی امد اما حوصله فرهاد را هم نداشتم.
بخیه های دستم میسوخت وقت خوردن داروهایم بود. صبر کردم تا فرهاد بخوابد ارام برخاستم وبه سراغ کیفم رفتم مشمای داروهایم را برداشتم و به اشپزخانه رفتم یک لیوان اب روی میز گذاشتم، چشمم به انهمه قرص افتاد. فکری به ذهنم خطور کرد.
درب جعبه قرص را باز کردم و ان را کف دستم کج کردم، مشتم پر از قرص شد.
دهانم را گشودم که دستی جلوی دهانم را گرفت و گفت
_چی کار میکنی؟
جیغی کشیدم و چرخیدم نگاهم به چشمان عصبیه فرهاد افتاد مشتم را بستم.
رهایم کردو ارام گفت
_عسل داشتی چیکار میکردی؟
_وقت داروهامِ اومدم قرص هامو بخورم.
فرهاد نگاهی به مشتم انداخت و گفت
_اونهمه؟
مشتم را فشردم سپس در قوطی را باز کردم و قرص ها را داخلش ریختم.
فرهاد قرص هایم را از روی میز برداشت از هر کدام یکی دستم دادو گفت
_بخور.
جعبه داروها را از داخل کابینت در اوردو همه را باهم به اتاق پدر و مادرش برد.
صدای باز شدن در گاو صندوق امد.
قرص هایم را خوردم و روی صندلی نشستم.
فرهاد نزدیکم امدوگفت
_میخواستی خودتو بکشی؟
سر مثبت تکان دادم.
فرهاد ادامه داد
_چرا؟
سرم را پایین انداختم
فرهاد مقابلم نشست و گفت
_خوب مشکلت چیه عسل؟
در پی سکوت من کلافه گفت
_عسل جان، جواب من و بده، از من ناراحتی؟
در سکوت به فرهاد خیره ماندم
با کلافگی گفت
_خوب حرف بزن دیگه.
دست و پایم را گم کردم و گفتم
_چی بگم؟
_چرا این مسخره بازی هارو تمومش نمیکنی عین ادم زندگی کنیم؟
لبهایم را فشردم و به فرهاد خیره ماندم، فرهاد ادامه داد
_از من ناراحتی؟
همچنان ساکت بودم
فرهاد اهی کشیدوگفت
_عسل، من اعصاب درست و حسابی ندارم. لال مونی نگیر . جواب بده.
الان مشکلت چیه؟
ارام گفتم
_تو واقعا نمیدونی مشکل من چیه؟
_نه نمی دونم چته؟ اصلا نمیفهمم چرا ناراحتی؟اون روز که تصمیم گرفتی با مرجان بری شمال نمیدونستی من اگر بفهمم همچین غلطی کردی میزنم لهت میکنم؟
نگاهم را از فرهاد گرفتم. فرهاد ادامه داد
_میدونستی یانه؟
در پی سکوت من سرم را به سمت خودش گرداند. از کوره در رفتم وگفتم
_اره میدونستم، کتک هم خوردم اگه هنوز دلت خنک نشده پاشو بازم منو بزن. فقط اینو بهت بگم فرهاد، من دنبال اینم که از این به بعد اسباب دردسر کسی نباشم و خودم خودم و بکشم تموم شه بره، دیگه جونی تو بدنم نمونده که کتک بخورم و زنده بمونم ته زندگی من مرگه با قرص و تیغ و کتک برام فرق نداره
فرهاد نفس صدا داری کشیدو گفت
#پارت226
_تو چرا فکر میکنی اسباب دردسری؟
_هستم فرهاد انکار نکن، اگر من رو سرت خراب نشده بودم، الان کنار تو ستاره نشسته بود.
_من خدا رو بابت اینکه تو کنارمی شکر میکنم.
_اگر من نبودم تو خونه عموبهجتت و خاتون دعوا درست نمیشد.
_عموی من یه ادم بالهوسه عوضیه، الانم رفته یه دختر نوزده ساله گرفته.
چشمانم از تعجب گرد شدو گفتم
_واقعا؟
_اره، همه میدونن اون یه ادم هوس بازه.
_حالا اون هیچی ، من یه عمر باعث عذاب عمم بودم.
فرهاد اخمی کردو گفت
_چه عذابی؟
_اون منو دوست نداشت از من بدش میومد اما به خاطر حرف مردم ده سال من و نگه داشت.
_خودش اینهارو میگفت یا برداشت تو از رفتارهاش این بوده؟
_خودش میگفت.
_بی خود میگفت، الان اگر خدای نکرده بلایی سر مرجان و شهرام بیاد من بعنوان یه عمو موظفم ریتا رو نگه دارم.
بدنبال سکوت من ادامه داد
_اعصابت بهم ریختس ، ناراحتی ، نشستی درای واسه خودت اسمون ریسمون میبافی.
_یه چیزهایی هست که تو نمیفهمی
_مثلا چی؟
سری تکان دادم و ادامه دادم
_ هیچی
_نه خوب بگو من کمکت کنم؟ مشکلتو حل کنم.
_یه سوال ازت بپرسم قول میدی راستشو بگی؟
فرهاد سر مثبت تکان داد و من ادامه دادم
_یادته اونروز عمو بهجتت با کیانوش اومدند جلو در ؟
رنگ از رخسار فرهاد پریدو گفت
_اره چطور؟
اهی کشیدم وگفتم
_چیکارت داشت؟
فرهاد ان و منی کردو گفت
_در مورد زمین های بابام......
حرفش را بریدم وگفتم
_فرهادتو قول دادی راستشو بگی، من خودم شنیدم تو بعدش تلفنی به شهرام گفتی من نمیخوام عسل چیزی راجع به این موضوع بدونه
فرهاد سکوت کرد و من ادامه دادم
_از ایفن شنیدم.
_عموم عذاب وجدان گرفته.میگفت من باید با عسل صحبت کنم و بهش بگم ببخشید میخواستم با تو زوری ازدواج کنم
پوزخندی زدم وگفتم
_عموت به من گفت عسل؟
_حالا عسل یا گلجان چه فرقی داره؟
_فرقی که نداره ، اما داری دروغ میگی
فرهاد فکری کردو گفت
_عسل جان بخدا ندونستنش برات راحت تره، بفهمی حالت بدتر از الانت میشه.
خیره به چشمانش گفتم
_میخوام بدونم.
فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت
#پارت227
_نمی تونم بگم عسل ، اینو از من نخواه.
صدای زنگ گوشی اش بلند شد برخاست و گوشی را از روی اپن برداشت و گفت
_جانم شهرام، اره ، نه حرف نزد، گوشی
سپس تلفنش را سمت من گرفت و گفت
_شهرام با تو کار داره
گوشی را گرفتم و گفتم
_بله
_سلام، خوبی عسل؟
_ممنون
_این دکتری که ظهر پیشش بودید گفت تو باهاش همکاری نکردی؟
ارام گفتم
_بله
_چرا جواب سوالاتش رو ندادی؟
_ترسیدم
_از چی؟
_ترسیدم یه حرفی بزنم ابروی شما بره
شهرام کوتاه خندیدو گفت
_به همکارام ربطی نداره عسل جان من ممنونم که تو ابرو داری کردی ولی اونها امینن
سکوت کردم شهرام ادامه داد
_میخوای من باهات حرف بزنم؟
اهی کشیدم حوصله نداشتم،دنبال کلمه ایی بودم که مؤدبانه درخواستش را رد کنم، شهرام،گفت
_گوشی و بده به فرهاد .
گوشی را سمت فرهاد گرفتم وگفتم
_باتو کار داره
سپس برخاستم و به اتاق خواب رفتم موهایم را در تور جمع کردم . فرهاد وارد اتاق شدو گفت
_حاضر شو بریم خونه شهرام
با کلافگی گفتم
_نمیام
فرهاد مانتو وشالم را اورد و گفت
_ پاشو ببینم
لباسهایم را پوشاند و مرا به اجبار دنبال خودش راهی کرد.
وارد خانه شهرام شدیم ریتا در سالن نبود.
مرجان برخاست و گفت
_سلام.
پاسخش را دادم، انگیزه زندگی در من با دیدن مرجان بیدار میشد.
شهرام مرا به گوشه سالن برد.
مرجان لباسهایش را پوشیدو گفت
_من و فرهاد تا فروشگاه میریم.
شهرام ارام گفت
_به من اعتماد داری؟
سر مثبت تکان دادم.
_مطمئنی که هر حرفی تو به بزنی بین خودمون دوتا میمونه؟
ارام گفتم
_بله
شهرام اهی کشید و گفت
_من میدونم تو از دست فرهاد ناراحتی ، میدونم اذیت شدی اما عسل جان خودکشی راهش نیست.
سرم را بالا اوردم وگفتم
_اتفاقا خود کشی راه حل زندگی منه
_چرا این فکر را میکنی؟
_یه لحظه خودتون رو جای من بزارید.
اشک از چشمانم جاری شدو گفت
_من همیشه حسرت همه چیز رو دلم مونده.
_مثلا حسرت چی؟
حسرت داشتن مادر، حسرت حضور پدر ، حسرت یه اغوش محبت امیز، شما میدونی تو خونه عمه ایی بزرگ شدن که اگر یه خودکار برات میخرید اخم میکردو میگفت
دیگه چیکارت کنم ؟ یعنی چی؟
_ولی من اتاقتو اونجا دیدم تو همه چیز داشتی.
_یه چیزهایی هست که نمی خوام به شما بگم ، همه اونها مال سال اخر زنده بودن عمه م بود.
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_هیچ وقت هیچ کس منو نخواست ، من همیشه همه جا اضافه بودم. تا زمانیکه خونه عمه م بودم چپ و راست میگفت. احمد همیشه باعث دردسر من بود.
تا بچه بود یه جور اذیتم میکرد، وقتی هوریه رو گرفت یه جور اذیتم کرد.
شهرام ارام گفت
_هوریه کیه؟
_زن اول بابام بوده، طلاق گرفته.
_چرا؟
_نمیدونم.
هردو ساکت شدیم شهرام گفت
_خوب ادامه ش
مکثی کردم وادامه دادم