eitaa logo
عَـطَـۺ انـٺِـظـــــاࢪ
45 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
6.3هزار ویدیو
176 فایل
علت ڪوࢪے یعقوب نبے معلــوم استッ شہࢪ بے یاࢪ مگࢪ اࢪزش دیدن داࢪد⁉️
مشاهده در ایتا
دانلود
💢از زبان همسر شهید💢 توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد و معنادار گفت: "ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه تو این دنیاست. می‌خواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟" گفتم: "چه مسیری? " گفت: "اول بعد هم ." جا خوردم. چند لحظه کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد. ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟" سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله." گفت: "پس مبارکه ان شاءلله." 💢 💢 اینها حرف‌های ما بود حرفهای شب خواستگاری مان! ••••••• سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. " آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن? امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! " اما او دست بردار نبود. آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد. همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا نصیبش بکند! 🌹🌷 •••••• روز مان بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟" . گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. " چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار هم پیشم بهتر بود. ••••• یک روز پس از عقد مان من را برد نجف‌آباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان. . سر قبر شهدایی که باهاشان بود من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوم‌من. ما تازه عقد کرده ایم و... " شروع می‌کرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد. ••••••• روز ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند. عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت: "زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟" گفتم: "گناه دارن محسن. " گفت: "بابا بیخیال. " یکدفعه پیچید توی یک فرعی. چندتا از ماشین‌ها دستمان را خواندند. آمدن دنبالمان توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت. همه انها را هم قال گذاشت. آقا داشت میخندید. دیگر نزدیکی‌های غروب بود داشتن می گفتند. 🌹ادامه دارد… 🌹
💢از زبان همسر شهید💢 ششم دیگر نزدیکی‌های غروب بود داشتن می گفتند. محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل و . رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای کردن بیا برای هم دعا کنیم. " . بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. " دلم هری ریخت پایین. اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود. من تازه عروس باید هم برای شوهرم دعا میکردم‼️ اشک هایم بیشتر بارید. نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. " خودم را جمع و جور کردم. دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم، گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی. فقط یک شرط داره. اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟" سرش را تکان داد و گفت: " قبول. " گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. " نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش می‌زند! . 🌹ادامه دارد… 🌹
💝زندگینامه 💝 قسمت نهم دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد. بهم میگفت: "زهرا، اونجور حس میکنم برا کارهای ، دست و بالم بسته میشه. " با این وجود، یکبار پیشنهاد رو بهش دادم. گفتم: "محسن من دلم نمیخواد برا یه لحظه هم ازم دور باشی. اما اگه به دنبال میگردی، من مطمئنم شهادت تو توی سپاه رقم میخوره." این را که شنید خیلی رفت توی فکر. قبول کرد. افتاد دنبال کارهای پذیرش سپاه. در به در دنبال بود. . °°°°°°°°° سپاه قبولش نمی کرد. بهانه می آورد که: "رشته ات برق است و به کار ما نمی آید و برو به سلامت." برای حل این مساله خیلی دوندگی کرد. خیلی این طرف و آن طرف رفت. آخرش هر جور بود درستش کرد. این بار آمدند و گفتند: "دندون هات هم مشکل دارن. باید عصب کشی بشن" آهی در بساط نداشت. رفت و با بدبختی پولی را قرض کرد و دندان هایش را درست کرد. آخر سر قبولش کردند. خودش میگفت :"اگه قبولم کردن، اگه من رو پذیرفتن،دلیل داشت. رفته بودم سر قبر حاج احمد. رو انداخته بودم به حاجی." . :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم . تا دم ظهر کلاس بودیم. بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش. یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟" راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب نکردیم. " فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد. گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به . مثل باران توی قنوت نماز شبش می ریخت. آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم. عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم." بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!" گفت: " به خود امام رضا علیه السلام قسم که من حاضرم. خیلی لذت آوره!"
💝زندگینامه 💝 💥قسمت سیزدهم 💥 از بچه های لشکر نجف اشرف بود. چند روزی بود که توی شهید شده بود. با محسن رفتیم تشییع جنازه‌اش. توی مراسم بدجور گرفته بودم و بق کرده بودم. همش فکر می کردم محسن توی آن تابوت خوابیده است. وسط مراسم تشییع محسن پیام بهم پیامک داد:"زهرا دعا کن من هم مثل علیرضا شهید بشم." جواب دادم: "محسن از این حرف‌ها نزن قلبم داره آتیش میگیره." مقداری از مراسم که گذشت، برگشتم خانه. دیگر نمی توانستم آنجا بمانم. همه‌اش تصویر شهادت محسن می آمد جلوی چشمانم. آخر شب محسن برگشت وقتی آمد حال عجیبی داشت بهم گفت: " زهرا دیدی؟ دیدی چه جمعیتی اومده بود؟ اگه بخواهیم بمیریم به زور ده نفر میان زیر تابوتمون رو می گیرن. اما امروز دیدی مردم چه جوری خودشونو برای شهید نوری می‌کشتن؟" آن شب تاصبح یک بند حرف می زد و گریه می‌کرد. گفت: "زهرا، اگه شهید بشم برای همیشه هستم. اما اگه بمیرم دیگه نیستم!" بهش گفتم:" محسن شهید بشی و من تابوتت رو ببینم دق می کنم. من دوریت را برای لحظه هم نمیتونم تحمل کنم." گفت: "میتونی خانومم." بعد نگاهی تو چشمانم کرد و گفت: "حالا ببین اصلا پیکری میاد یا نه!" گرمابه و گلستانش بودم. همیشه پیشم حرف از شهادت می زد. دیگر حوصله ام را سر برده بود. یک بار بهش توپیدم و گفتم: " مگه تو اینقدر دم از شهید کاظمی نمی زنی؟ حاج احمد تا خیلی بعد از جنگ موند و به انقلاب خدمت کرد، بعد به شهادت رسید. تو میخوای همین اول کاری بری سوریه به شهادت برسی و تموم؟" گفت: "نه. من می خوام برم سوریه جنگ بکنم ان شاءالله شهید بشم. وقتی هم که آقام امام زمان ظهور کرد ازش خواهش کنم که دوباره بیام تو این دنیا و باز در رکابش شهید بشم." فکر کجاها را که نکرده بود. برای بعد از شهادتش هم برنامه ریزی کرده بود. دو هفته قبل از محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم. خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره." لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه." گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب می خوام که پسر باشه." روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست. خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم. همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای علیه السلام نوشتم. به آقا نوشتم…..
شهداهم‌براۍرسیدن‌به‌هدفشون‌یعنی وتقرب‌به‌خداتقواداشتن منتهی تقوای اونها ورزشی و درسی نبود بلکه الهی بود تقوای الهی چیاست به نظر شما؟ •همین کنترل چشم و ارتباط با نامحرم نداشتن و... • تویی که میخوای شهید بشی باید تقواش رو هم داشته باشی دیگه ازیسرۍچیزهابایدبِبُری‌مشـتۍ قرآن کریم میفرماد... تقوا مثل یک لباس میمونه همونطور که تو لباس رو تو سرما رو تنت حفظ میکنی اون هم تو رو مقابل سرما حفظ میکنه یعنی‌یک‌رابطه‌دوسویه^^
⇜ خـــداونـــدا...! نیستم برایت بمانم ! نیستم برایت باشم ! نیستم برایت قلم بزنم ! نیستم که برایت بمیرم ! مرا ببخش با همه نقص هایم ...! با تمام ...! لیاقت ندارم ولی ... دل که دارم ...!!! دلــــم میخواهد ... اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِفِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِوَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عج) °●‌《 @atashe_entezar 》●°
قسمت۴۹ توفيق شهادت💔 محمدرضا ناجي قرار بود براي 🎥 به و دوستان ملحق شويم. روز يکشنبه نتوانستم به 🕌 بروم. هر چقدر هم با هادي تماس گرفتم تماس برقرار نميشد. تا اينکه فردا يکي از دوستان از سامرا🕌 برگشت. سلام کردم و گفتم: چه خبر از بچه ها؟ گفت: براي دعا کن. ترسيدم و گفتم: چرا؟ مگه زخمي شده؟ دوست من بدون مکث گفت: نه شده. 💔 همان جا شدم و نشستم. خيلي حال و روز من به هم ريخت. نميدانستم چه بگويم. آنقدر حالم خراب شد که حتي نتوانستم بپرسم چطور شده. براي ساعاتي فقط فکر بودم. يادصحبتهاي آخرش. من شک نداشتم هادي از خودش خبر داشت. به دوستم گفتم: شيخ هادي به عشقش رسيد. او بود. بعد حرف از نحوه ي شهادت شد. او گفت که در جريان يک 💥 انتحاري در شمال ، هادي از بين رفته و ظاهراً چيزي از او نمانده!💔 روز بعد هادي را آوردند. همين که را ديديم همه شوکه شديم! ً لنز دوربين پر از آب شده و خود دوربين هم کاملا منهدم شده بود. با ديدن اين صحنه حتي کساني که هادي را نميشناختند، فهميدند که چه 💥 مهيبي رخ داده. از طرفي همه ي دوستان ما به دنبال پيکر بودند. از هر کسي که در آن محور بود و سؤال ميکرديم، نميدانست و ميگفت: تا آخرين لحظه که به ياد ما م يآيد، هادي مشغول تهيه ي و بود. حتي از 🚜 انتحاري که به سمت آمد عکس گرفت. من خيلي بودم. ياد آخرين افتادم که با هادي بودم. هادي به خودش اشاره کرد و به من گفت: برادرت در يک 💥 تکه تکه ميشه! اگر چيزي پيدا کرديد، در نزديکترين نقطه به حرم 🕌 دفنش کنيد. نميدانستم براي چه بايد کرد. شنيدم که خانوادهي او هم از ايران🇮🇷راهي شده اند تا براي او به بيايند. سه روز از 💔 هادي گذشته بود. من يقين داشتم حتي شده قسمتي از هادي پيدا ميشود؛ چون او براي خودش آماده کرده بود. همان روز يکي از دوستان خبر داد در شهر المثني، يک کاميون يخچالدار مخصوص حمل پيکر شهدا قرار دارد. پيکر بيشتر اين شهدا از 🕌 آمده. در ميان آنها يک جنازه وجود دارد که سالم است اما گمنام! او هيچ مشخصه اي ندارد، فقط در دست راست او دو عقيق است. تا اين را گفت يکباره به ياد افتادم. با سيد و ديگر صحبت کردم. همان روز رفتم و پيکر را ديدم. خودش بود. اولين بود که آرام بود. صورتش ً کمي بود اما کاملا واضح بود که است؛ من. بالاي سر نشستم و زارزار کردم. ياد روزي افتادم که با هم از 🕌به بر ميگشتيم. هادي ميگفت براي 💔 بايد از خيلي چيزها گذشت. از برخي 😈 فاصله گرفت و... بعد به من گفت: وضعيت در چطوره؟ گفتم: خوب نيست، مثل تهران. گفت: بايد را از حفظ کرد تا توفيق 💔 را از دست ندهيم. بعد چفيه اش را انداخت روي سر و صورتش. در کل مدتي که در بغداد بوديم همينطور بود. تا اينکه از شهر خارج شديم و راهي 🕌 شديم.
قسمت 51 وصيتنامه با اينكه سه ماه در مناطق مختلف حضور داشت اما فقط يك هفته قبل از دست بر ✍ برد و خود را اينگونه نگاشت: اينجانب وصيت ميکنم که من را در 🇮🇷 دفن نکنند. اگر شد، ببرند طواف بدهند و برگردانند و در و و و طواف بدهند و در وادي السلام دفن کنند. دوست دارم نزديک باشم و همه ي 📿 انجام شود. در داخل و دور قبر من سياهي🏴 بزنند و دستمال گريه ي مشکي و ... مثل تربت بگذارند. داخل قبر من مثل شود و اگر شد جايي که سرم ميخورد به سنگ ، يک اسم 🖤 بگذارند که اگر سرم خورد به آن سنگ، آخ نگويم و بگويم يا ❣ بالاي سر من و بگيرند و موقع دفن من، بالای قبرم قرار بگيرد و در زير پرچم من را دفن کنيد. زياد يا بگوييد و براي من عزا نگيريد، چون من به چيزي که ميخواستم رسيدم. براي امام حسين علیه السلامو حضرت زهرا سلام الله علیها مجلس بگيريد و کنيد. من را رو به قبله صحيح دفن کنيد... روي اسم من را نزنيد و بنويسيد که اينجا قبر يک آدم است. يعني؛ و يا مثل اين. مشکي هم بگذاريد داخل قبر. وصيتم به 🇮🇷و در بعضي از قسمتها براي اين است که من الان حدود سه سال است که خارج از زندگي ميکنم، مشکلات خارج کشور بيشتر از داخل کشور است، قدر کشورمان را بدانند و پشت سر ❤️ باشند. با باشند؛ چون همين است که باعث شده 🇮🇷 از مشکلات بيرون بيايد. از ميخواهم که حجابشان را مثل رعايت کنند، نه مثل حجابهاي امروز، چون اين حجابها بوي حضرت زهرا سلام الله علیها نميدهد. از ميخواهم که غير حرف حرف کس ديگري را ندهند. 🌎 در حال 🔥 است، دنيا ديگر نيست، الان دو در پيش داريم، اول جهاد که واجبتر است؛ زيرا همه چيز لحظه ي آخر معلوم ميشود که اهل 📛 هستيم يا 🏝. حتي در جهاد با دشمنها احتمال ميرود که طرف کشته شود ولي به حساب نيايد، چون براي رفته جبهه و اگر براي هواي نفس رفته باشد يعني براي 👹 رفته و در اين حال چه فرقي است بين ما و ! آنها اهل 👹 هستند و ما هم . خودتان را حفظ کنيد، چون اگر امام زمان عج بيايد احتمال دارد روبه روي امام باشيم و با امام کنيم. امام زمان را نگذاريد. من که رفت و وقت را از دست دادم. تا به خودم آمدم ديدم که خيلي کردم و پشت سرم را شکسته ام و راه برگشت ندارم. بچه هاي و ، من دير فهميدم و خيلي و &بيهوده انجام دادم و يکي از دلايلي که آمدم 🕌 به خاطر همين بود که کنم. 💪 شهري است که مثل است که را به سرعت از آدم ميگيرد و جاي گناهان ثواب ميدهد. اين مولای ما خيلي است. همچنين ميخواهم که مردم عراق از و خودشان و مخصوصاً 🕌 دفاع کنند و اجازه به اين ندهند و مردم عراق مخصوصاً طّلاب در اين شرکت کنند، چون ديدم که هست لکن کم است، بايد زياد شود. و مطمئنم که اينها (دشمنان) کم هستند و فقط با يک هجوم با اسم ميشود کار اين 👿را تمام کرد و منتظر ظهور شويم.💚 بهتر است که دست به دست همديگر دهيد و اين غده ي را از بين ببريد. براي من خيلي 🤲کنيد؛ چون خيلي کارم و از همه بگيريد. من به اين است که اگر براي درس ميخوانند و هدف دارند، بخوانند.❤️ اگر اينطور نيست نخوانند. چون ميشود کار 👹. بعد شهريه ي امام را هم ميگيرند؛ ديگر در ميشود و دارد. اگر ميتوانند بخوانند و ادامه بدهند البته همه اش درس نيست، هم هست بايد مقداري از وقت خود را صرف کنند؛ چون طلبه اي با تقوا کم داريم اول بعد . َ اي داد از علَم . دنيا رنگ دارد، ديگر نميتوانم زنده بمانم. ان شاءالله و و در قبر ميآيند... ❤️ والسلام
قسمت ۴۸ پرواز شكست هاي پي درپي باعث شده بود كه توان نظامي كم شود. آنها در چنين مواقعي به سراغ نيروهاي رفته و يا اينكه خود را در ميان و مخفي ميكنند. آن روز هم بلافاصله با خودروهاي مختلف به سوي درگيري اعزام شده و با پشتيباني سلاح هاي سنگين مشغول پيشروي و پاكسازي مختلف بودند. نزديك روز يكشنبه 26 بهمن 1393 بود🗓 كه هادي به همراه ديگر دوستان وفرماندهان ، پس از ساعتي و گريز، به روستاي در بيست كيلومتري 🕌 وارد شدند. 🏠 كوچكي وجود داشته كه بيست نفر از نيروهاي 🇮🇶 به همراه به داخل آن رفته تا هم كنند و هم براي ادامه كار تصميم بگيرند. بقيه ي نيروها نيز در اطراف حالت داشته و شرايط دشمن را تحت نظر داشتند. درگيري ها نيز به طور پراكنده ادامه داشت. هنوز چند دقيقه اي نگذشت كه يك 🚜 از سمت بيرون به سمت سنگرهاي ❤️ حركت كرد. بدنه ي اين بولدوزر با ورقهاي پوشيده شده و حالت پيدا كرده بود. به محض اينكه از اولين سنگر عبور كرد نيروها فرياد زدند: ، انتحاري، مواظب باشيد... درست حدس زده بودند. اين خودرو براي انتحاري آماده شده بود. چند نفر از نيروهاي مردمي با شليك قصد انفجار 🚜 را داشتند. برخي ميخواستند را بزنند اما هيچ كدام ممكن نشد! حتي ي آرپيجي روي بدنه ي آن اثر نداشت. يكي از که مجروح شده و در مسير 🚜 قرار داشت ميگويد: اين خودرو به سمت ما آمد و ما از مسيرش فاصله گرفتيم، بلافاصله فهميديم كه اين انتحاري است! هر چه تيراندازي كرديم بي فايده بود. فاصله ي ما با و ديگر دوستان زياد بود. يكباره حدس زديم كه خودرو به سمت آنها ميرود. هر چه که داد و کرديم، صداي مان به گوش آنها نرسيد. صداي 🚜 و گلوله ها مانع از رسيدن صداي ما ميشد. هادي و دوستان كه در آنجا جمع شده بودند، متوجه صداي ما نشدند. لحظاتي بعد صداي 💥 آمد كه زمين و زمان را ! صدها كيلو مواد ، براي لحظاتي آسمان را سياه كرد. وقتي به سراغ آن ساختمان رفتيم، با يك مخروبه ي كوچك مواجه شديم! انفجار به قدري بود كه پيكرهاي نيز قادر به شناسايي نبود. خبر بهترين دوستانمان را شنيديم. است ديگر، روزي دارد و روزي ، البته براي انسان مؤمن، شهادت هم پيروزي است. روز بعد خبر رسيد كه شده و پيكري از او به جا نمانده!⚠️ همه ناراحت بودند. نميدانستيم چه كنيم. لذا به دوستان 🇮🇷 هادي هم خبر رسيد كه هادي شده. خبر به ايران🇮🇷 رسيد. برخي از دوستان گفتند: از نمونه ي خون مادر هادي براي آزمايش DNA# استفاده شود تا بلكه قسمتي از پيكر هادي مشخص گردد. نيروهاي بسيار ناراحت بودند. لب خندان و چهره ي دوست داشتني اين ي رزمنده هيچ گاه از ما پاك نميشد. پس از مدتي اعلام شد كه با برخي فقط شش نفر از جمله مفقود شده اند. از هادي هم فقط لاشه ي عكاسي اش باقي مانده بود. تا اينكه خبر دادند پيكر با چنين مشخصات از اطراف روستا كشف و به منتقل شده. ً هادي است که مشخصات را شنيد بلافاصله گفت احتمالا خودش به رفت و او را شناسايي كرد. در اصل پيکر بر اثر انفجار💥 پرت شده بود. يک نفر در حال عبور از معرکه او را ميبيند و را براي اطلاع خبر برميدارد. بدن شهيد بي پلاک آنجا ميماند. تا اينکه او را به انتقال ميدهند.
قسمت۵۰ خبر شهادت مادر و برادر شهيد سه شنبه بود🗓. من به جلسه ي رفته بودم. در جلسه ي قرآن بودم که به من 📱 زدند. پرسيدند خانه اي🏡؟ گفتم: نه. بعد گفتند: برويد کارتان داريم. فهميدم از دوستان هستند صحبتشان دربارهي است، اما نگفتند چه کاري دارند. من سريع برگشتم. چند نفر از بچه هاي 🕌 آمدند و گفتند هادي شده. من اول حرفشان را باور کردم. گفتم: حضرت ابوالفضل علیه السلام و امام حسين علیه السلام کمک ميکنند، عيبي ندارد. اما رفته رفته حرف عوض شد. بعد از دو سه ساعت آمدند و مادر دو تن از ❤️ محل مرا در گرفتند وگفتند: هادي به 💔 رسيده. ٭٭٭ ٭٭٭ ً موبايل 📱را استفاده نميکنم. اين را بيشتر فاميل و در محل کار معمولا ميدانند. آن روز چند ساعتي توي محوطه بودم. وقتي برگشتم به دفتر، گوشي 📱 خودم را از توي برداشتم. با تعجب ديدم که هفده تا تماس بي پاسخ داشتم! تماسها از سوي يکي دو تا از بچه هاي 🕌 و دوست بود. سريع و گفتم: سلام، چي شده؟ گفت: هيچي، شده، اگه ميتوني سريع بيا ميدان باهات کار داريم. 📱 قطع شد. سريع با حرکت کردم. توي راه کمي فکر کردم. شک نداشتم که هادي شده؛ چون به خاطر هفده بار زنگ نميزدند؟ در ثاني کار عجله اي فقط براي ميتواند باشد و... به محض اينکه به ميدان رسيدم، آقا صادق و چند نفر از بچه هاي 🕌 را ديدم. را پارک کردم و رفتم به سمت آنها. بعد از سلام و احوالپرسي، خيلي بي مقدمه گفتند: ميخواستيم بگيم هادي 💔 شده و... ديگه چيزي از حرفهاي آنها يادم نيست! انگار همه ي دنيا🌎 روي سرم من خراب شد. با اينکه اين سالها زياد او را نميديدم اما تازه داشتم طعم بودن را حس ميکردم. يکدفعه از آنها جدا شدم و آرام آرام دور قدم زدم. ميخواستم به حال عادي برگردم. نيم بعد دوباره با صحبت کرديم و به خبر داديم. روز بعد هم مقدمات سفر فراهم شد و راهي شديم. در سفر آخري که داشت خيلي کرد تا را به نجف ببرد، رفت از رضايتنامه گرفت و را تهيه کرد، اما سفر به نجف فراهم نشد. حالا قسمت اينطور بود که 💔 هادي ما را به برساند. در مراسم تشييع و تدفين هادي حضور داشتيم. همه ميگفتند که اين همه چيزش خاص است. از تا و و...
جهادگر مناطق محروم باشی حرم امام رضا باشی وسط صحن پیامبر اعظم باشی روزه ام باشی یادگار دفاع مقدسم باشی چی باید پاداشت باشه جز ؟! شهادتت مبارک
◾️ امام رضا (ع) تسلیت باد ◾️ ✍مشهور است که امام رضا علیه السلام در پنج شنبه یا جمعه 11 ذی القعده سال 148 قمری در مدینه متولد شد. مأمون که برای حفظ حکومت خود امام رضا علیه السلام را از مدینه به مرو آورده بود و با ترفندهای خود و اطرافیان به اهداف خود نرسیده بود، وقتی که رفتار و قاطعیت آن حضرت را دید، دریافت که گفتار و رفتار آن حضرت در نهایت موجب ضعف و تزلزل حکومت او می شود و از سوی دیگر عباسیّان همواره در مورد ولایت عهدی امام رضا علیه السلام مأمون را تهدید می کردند و به او هشدار می دادند. در نتیجه وی تصمیم گرفت که آن حضرت را به گونه ای از میان ببرد. ولی کاملاً مراقب بود که این عمل به طور کاملاً محرمانه انجام گیرد تا مسئله جدیدی برای حکومتش پیش نیاید. لذا با مسموم کردن آن حضرت به هدف خود رسید. امام علیه السلام در روز آخر صفر بر اثر زهر مسموم و دعوت حق را لبیک گفت و به اجداد پاکش پیوست. 🍂▪️🍂 از امام رضا علیه السلام ❶ نان را با کارد قطع مکنید، آن را با دست بشکنید. ⇦الکافی ج6 ص304 ❷ هر که اندوه مومنی را برطرف کند، خداوند روز قیامت اندوه او را از دل او بر می دارد. ⇦اصول کافی ج3 ص286 ❸ هرکس قدرت بر کاری که گناهان او را بپوشاند و از بین ببرد، نداشته باشد، پس باید بر محمد بر آل او بسیار درود بفرستد، زیرا صلوات گناهان را به کلی ویران می کند. ⇦وسائل الشیعه ج7 ص194 ❹ هرگاه بندگان، گناهان جدیدی را بیاورند که قبلا آن را انجام نمی دادند، خداوند هم بلاهای جدیدی را برای آنان می آورد، که قبلا از آن آگاه نبودند. ⇦علل الشرایع ج2 ص522 ▪️احادیث الطلاب ص924 تا 940 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 داستان زن ازغدی که در حرم امام رضا علیه السلام از دست امام رضا پول می گرفت! نقل استاد عالی از مقام معظم رهبری (عج الله) امام رضا علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام رضا( علیه السلام) 🌺امام رضا (علیه السلام)فرمودند: 📜وقتی مردم به چپ و راست میروند،تو ملازم طریقه و روش ما باش؛زیرا هرکس با ما همراه شود،ما با او خواهیم بود... 📚(عیون‌اخبار‌الرضا ۶۱۵:۱) 🖤التماس دعای فرج ان شاءالله🖤 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق سیدتنا حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊
فاطمه (سلام الله علیها) امشب به سامرا عزا برپا کند دیده را یاد امام عسگری (علیه السلام) دریا کند ای خوش آن چشمی که امشب با امام عصر (عج الله) خود خون دل جاری به رخ در مرگ آن مولا کند ▪️ امام (علیه السلام) تسلیت باد.
🏴 ؛ چیزی از آخرین الله اڪبر های اذان نگذشته بود . هنوز صدای " حے علے خیر العمل " ِ موذن ، در دل ها مےتپید ڪه .. السابقـون السابقـون ، عاشقانه به سوی ِ خیر العمل شتافتند !❤️(: آری ؛ اولئڪ المقـربون ، به خون وضو مےگیرند !✨ زائران حرم حضرت شاهچراغ (؏) !💔 زخم روی زخم آمد .. و غم روی غم هایتان مولا ! تسلیت ؛ (عج) غریب و مظلوم من !💔
مناجات آوینی.mp3
1.4M
🔺زندگی زیباست اما از آن زیباتر است.. بین الطلوعین با مناجات آوینی صفای خاصی داره... 💚الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬛️ آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک 🌴 براساس اقوال و مستتدات تاریخی، اباعبدالله (ع) پس از حدود چهار ساعت از ظهر روز عاشورا واقع شد. این نوحه تقرییاً متعلق به این ساعت‌هاست. 😭 یعنی همین لحظات همین ثانیه‌ها😭
✍️بسيجے دو قبلہ دارد ، ڪعبہ براے عبادت ... ڪربلا براے ... سجده اے چنين در ميانہ ی ميدانم آرزوست ...! 💠🇮🇷فرا رسیدن هفته بسیج، روز پاس داشت این لشکریان مخلص خدا و این مکتبیان مدرسه عشق، بر پیر فرزانه انقلاب و پدر معنوی همه بسیجیان مؤمن، مقام عظمای ولایت، فرخنده باد.🇮🇷💠 گرامی باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه رفیق کرمانی داشتیم.... سالروز شهادت دورت بگردم حاجی شما که درد موندنو خوب درک میکنین وساطت مارم بکنین 🥺💔 🔅رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود : برترین مرگهاست. 📚بحارالانوار، ج67، ص8، حدیث4
✔️سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۶۹ 🖤وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ﴿۱۶۹﴾ 🖤(ای پیامبر!) هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زنده‌اند، و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند. ✔️قرار داشتن شهیدان در حریم ربوبیّت الهی ‌ آیه‌ی شريفه فوق هم[پیرامون جایگاه والای شهادت] خیلی مهم است: 🖤وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی‌ سَبیلِ ‌اللهِ اَمواتًا.(۱) ✔️شبیه این آیه در سوره‌ی بقره هم هست: 📓سوره مبارکه البقرة آیه ۱۵۴ 🖤وَلا تَقولوا لِمَن يُقتَلُ في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتٌ ۚ بَل أَحياءٌ وَلٰكِن لا تَشعُرونَ 🖤و به آنها که در راه خدا کشته می‌شوند، مرده نگویید! بلکه آنان زنده‌اند، ولی شما نمی‌فهمید! ✔️ لکن تأکیدی که در ‌این آیه‌ی شریفه هست ــ لا تَحسَبَنَّ ــ تأکید خیلی واضحی است یعنی خیلی مؤکّد بیان میکند. ▪️اوّلاً با فعل «حَسِبَ» ‌‌[بیان میکند، یعنی] حتّی تصوّر نکنید، به ذهنتان خطور ندهید ‌که شهدا مرده هستند؛ ▪️ثانیاً با نونِ تأکید [بیان میکند]. بَل ‌اَحیاءٌ؛ زنده‌اند. ✔️نوع زندگی اینها را خدای متعال برای ما شرح نداده که چگونه است لکن [میفرماید:] «اَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم»؛ در ‌حریم ربوبیّتند، در حریم الوهیّت قرار دارند. ✔️این بالاتر از این حرفهایی است که ما در باب زنده بودن به عقلمان میرسد؛ یک ‌چیزی فراتر و بالاتر از این حرفها است. ‌۱۴۰۲/۰۵/۲۲ 📁بیانات رهبر معظم انقلاب در دیدار اعضای ستاد برگزاری کنگره ملی شهدای استان اردبیل