eitaa logo
از کرخه تا شام
162 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
57 ویدیو
1 فایل
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. (امام خامنه ای) کپی برداری از مطالب با ذکر صلوات بلا مانع است. منتظر نظرات-پیشنهادات و مطالب شما هستیم. ارتباط با خادم کانال @abozeynab0
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰ارادت خاصی به 🌷شهید حاج‌حسین داشت. کنارقبرشهید چند دقیقه‌ای نشستیم. همان جا که نشسته بود گفت: این قطعه است، بعد از شهادتم🕊 مرا اینجا به خاک می‌سپارند. 🔰نمی‌دانستم در برابر حرف چه بگویم. سکوت همراه بغض😢 را تقدیم نگاهـش کردم. هـر بـار کـه به می‌رفت، موقع خداحافظی👋 موبایل📱، شارژر موبـایل یـا یـکی از وسـایل دم‌دسـتی و را جا میگذاشت تا به بهانه آن بازگردد☺️و خداحافظی کند. 🔰اما که می‌خواست به سوریه برود حال و هوای بسیار عجیبی داشت. همه وسایلش را جمع کردم💼 موقع بوی عطر عجیبی😌 داشت. گفتم: چه عطری زدی که اینقدر خوشبو است⁉️ گفت: «من عطر نزده‌ام🚫» 🔰برایم خیلی جالب بود با اینکه به خودش نزده ⚡️اما این بوی خوش از کجا بود. آن روز با به ترمینال رفت. مادرشان مـی‌گفتند: وقتی ابوالفضل سوارماشین شد🚎بوی می‌داد 🔰چند مرتبه خواستم به بگویم چه بـوی عـطر خـوبی مـی‌دهی امـا نشد🚫 و پدرشان هم می‌گفتند: آن روز ابوالفضل عطر همرزمان 🌷 را می‌داد و بوی عطرش بوی تابوت شهدا⚰ بود. 🔰مـوقـع خـداحافظی به گونه‌ای بود که احساس کردم ازمن، مهدی پسرمان وهمه آنچه متعلق به ما دوتاست دل کنده💕 است. گفتم: چرا اینگونه خداحافظی می‌کنی⁉️ ، نگاه دل کندن است 🔰شروع کرد دل مرا به دست آوردن و مثل همیشه کرد. گفت: چطور نگاه کنم که احساس نکنی حالت است؟! امـا هیچ کـدام از ایـن رفـتارهایش پاسخگوی بغض و اشک‌های من😭 نبود. 🔰وقتی می‌خواست از در خانه🚪 برود به من گفت: همراه من به نیا❌ و . برعکس همیشه پشت سرش رانگاه نکرد. چند دقیقه⌚️ از رفتنش گذشت. منتظربودم مثل برگردد و به بهانه بردن وسایلش دوباره خداحافظی کند.# انتظارم به سر رسید. 🔰زنگ زدم📞 و گفتم این بار وسیله‌ای جا نگذاشته‌ای که به برگردی و من و مهدی را ببینی. گفت: نه ، همه وسایلم را برداشتم. ۱۳روز بعد از اینکه رفته بود، شنبه صبح بود تلفن زنگ زد☎️، ابوالفضل از بود. شروع کردم بی‌قراری کردن و حرف از زدن. 🔰گفت: نـاراحـت نـباش، احـتمال بسیار زیاد شرایطی پیش می‌آید که ما را دوشنبه🗓 برمی‌گردانند. شاید تاآنروز با شما صحبت کنم، اگر کاری داری بگو تا انجام بدهم،یا هست برایم بزن😢 🔰تـرس هـمه وجودم را گرفت😰 حرف ‌هایش بوی و خداحافظی👋 می‌داد. دوشنبه۲۴آذر ماه همان روزی که گفته بود قرار است برگردد، ؛ معراج شهدای تهران🌷، سه‌شنبه اصفهان و چهارشنبه پیکر مطهر ابوالفضل کنارقبر آرام گرفت. @azkarkhetasham
از کرخه تا شام
🔹در فتنه 88 که در هم جریان پیدا کرده بود، به عنوان فرمانده سپاه ناحیه تبریز فعالیت داشت و مأموریت هایی را به بسیجیان و محول می کرد. 🔸یک مرتبه به خودش می گوید: «آقا رضا تو که به این سادگی جوانان مردم👥 را به مأموریت می فرستی که احتمال هرگونه خطری💥 برای شان وجود دارد، چرا خودت را نمی فرستی⁉️» 🔹وقتی این جرقه در ذهنش🗯 زده می شود را صدا می زند و می گوید: آماده شو و تیمی که برای اعزام می کنم را همراهی کن. 🔸صادق با ادب و کامل و بدون اینکه اعتراضی به خواسته پدرش داشته باشد، دستش را بر روی چشمانش😍 گذاشته می گوید: «
از کرخه تا شام
اولین باری که از رفتن و مدافع حرم ✌️شدنش به میان آمد بسیار نگران شدم. زمانی بود که جنگ در به تازگی آغاز شده بود، ایشان برای رفتن به این مأموریت بسیار عجله داشت.😰 آن زمان من محدثه را بودم. ابتدا با رفتنش مخالفت کردم🚫 و گفتم این مدت که من باردار هستم فکر نمی‌کنم ضرورتی داشته باشد که شما به برون‌مرزی بروید. اما علیرضا با حرف‌ها و دلایلی که برایم آورد توانست من را برای رفتن راضی کند🙂 و اینطور بود که اولین مأموریتش رقم خورد. علیرضا دو بار به منطقه شد. مرتبه دوم صحبت‌هایش رنگ جهادی بیشتری داشت.😇 جنس حرف‌هایش با همیشه فرق داشت. برای مراقبت از بسیار سفارش کرد. از من هم خواست که صبور باشم و مشکلات و سختی‌ها را تحمل کنم💯. همسرم دفاع از حرم را بسیار می‌دانست و می‌گفت ما در این زمان اهل بیت (ع) را تنها نخواهیم گذاشت.👊 علیرضا ما را بسیار به اول وقت سفارش می‌کرد و به پشتیبانی از آرمان‌های انقلاب و به خصوص ولایت فقیه😍 توجه ویژه داشت. آخرین مرتبه‌ای که ایشان به عراق اعزام شد، ما نتوانستیم همدیگر را ببینیم ❌و خداحافظی کنیم. او از محل کار شد و فرصتی برای بدرقه و خداحافظی 👋پیش نیامد... ✍ به روایت همسر بزرگوار شهید 🌷
از کرخه تا شام
💠خواب شهادت علیرضا را زمانی که سوریه بود دیدم 🍃🌺یک خواب دیدم یکی آمد و به من گفت «حسین» دوست داری پدر شهید شوی⁉️ من گفتم بدم نمی آید ولی پسرم دو هفته دیگر ازسوریه برمی گردد. از پریدم و به فکر فرو رفتم. به خانواده و خانمش هم در مورد خوابم هیچ چیزی نگفتم. 🚫گفتم رویای صادقانه است و از کنار این موضوع گذشتم.سرانجام روز رسید و علیرضا قرار شد پس از چند ماه از سوریه🕌 برگردد. 🍃🌺منتظرش بودیم خیلی دیر می گذشت. خیلی چشم براه بودیم، گویا بخاطرمسائل امنیتی ساعت پرواز ✈️را چندبار تغییر داده بودند. سردار هم توی همان پرواز علیرضا حضور داشت.چند وقت پس از بازگشت از سوریه، قرارشد به اتفاق خانواده چند روزی برای استراحت به شمال🏕 برویم. برنامه ریزی کرده بودیم. اما برای رفتن شتاب داشت. 🍃🌺دفاع از و جنگ با تکفیری ها را به رفتن به شمال و نمک آبرود ترجیح داده بود.💯 با وجود اینکه دوستانش اصرار کرده بودند که نیاز به داری و حتما با خانواده مسافرت برو. اما علیرضا دنبال حکم 🔖و گرفتن امضاء برای سفرش، این بار به عراق بود. به همکاران و دوستانش گفته بود این را من باید بروم و خانواده ام را در جریان گذاشته ام.👌 ✍راوی؛پدر شهید 🌷 @azkarkhetasham
#رسـم_خـوبان فرستادنم #اطراف اهواز،🏘 گشتی بزنم و چند جا رو ببینم. به دکتر #رهنمون گفتم:« تو هم می‌آیی؟»گفت: «آره. خیلی دوست💞 دارم اطراف اهواز رو ببینم..راه افتادیم. از #شهر که رفتیم بیرون، رهنمون به راننده🚙 گفت نگه دارد. پرسیدم: «چه کار می‌خواهی بکنی؟ گفت: #هیچی. برمی‌گردم. شما می‌خواهید بروید مأموریت😊. من که نمی‌روم #مأموریت می‌روم تفریح. ماشین هم دولتی ⛔️است..#پیاده شد، ماشین گرفت برگشت.👌
از کرخه تا شام
خنده هایت را، بگذار در آغوش قاصدکها ! وقتی تمام هوا، از عطر نفست، پر می شود! #شهید_حبیب‌‌الله_فرهن
🌷 یک مرد بود. گاهی در خانه🏡 راه می‌رفت با خود نجوا می‌کرد:"امان از زینب" و آخر هم فدایی 💞حضرت زینب(س) شد. یک روز به پسرم گفت: «دعا کن شوم و مثل مادرم حضرت زهرا(س) گمنام 🕊بمانم. به همین دلیل سه سال و نیم گمنام بود. الان هم اگر آمده به خاطر ما بوده است خودش خیلی دوست 😇داشت پیش حضرت زینب(س) بماند. گوشت و خونش را در سوریه گذاشت و را برای ما آورد که این هم برای ما افتخار است.😍یک روز همسرم زنگ زد و گفت: 🌷«می‌خواهم به بروم» گفتم: «کجا؟» گفت: ‼️«همین اطراف» اما نگفت قرار است به سوریه برود. تلفنی از سرکارش کرد و رفت. دخترم را یک ماه قبل از عید عروس کرده بودیم و یک ماه بعد از عید عروسی🎊 پسرم بود. لباس دامادی‌اش را خریده بودیم و را برای مراسم آماده می‌کردیم که زنگ و زد و گفت: «تالار را یک هفته عقب بیندازید من خودم را می‌رسانم.»😇 بعد از آن به عملیات رفت و دیگر برنگشت. پسرم را یک سال بعد از خبر داماد کردیم. وقتی همسرم در سوریه بود به زیارت می‌رفت و می‌آمد و تلفنی☎️ می‌گفت هر دو بزرگوار را کردم. از او می‌پرسیدم: 🌷«از جانب من هم زیارت کردی؟»☺️ می‌گفت: «اصل کار بودی.» می‌گفتم: «من را تنها نگذاری» می‌گفت: «هر چه خدا بخواهد همان می‌شود.» ❣ولی من از صمیم قلب به او گفتم: «دعا می‌کنم ختم به شهادت شود. تو خیلی خالصی و خالصانه کار می‌کنی و شهادت 🦋حق توست.» از این حرف من خیلی خوشحال شد.دوست نداشت کسی از درجه چیزی بداند، وقتی درجه می‌گرفت می‌گفتم: «من بلد نیستم آن را بدوزم. ❌به دست خیاط بده تا برایت کنند.» می‌گفت: «من خودم سنجاق 📎می‌زنم تو آن را بدوز نمی‌خواهم کسی ببیند چه گرفته‌ام.» 🌷 همیشه می‌گویم خدا💞 او را به من در آسمان‌ها نشان داد. اوایل که خبر آمد خیلی بیقرار بودم چون عروسی پسرم بود و لباس دامادی🤵 او را خریده بودیم، می‌گفتم پیکر را که آوردند پسرم را کنار پدرش داماد کنید. نمی‌دانستم پیکر ندارد. با حرف من همه گریه می‌کردند😭 اما چیزی نمی‌گفتند. 17 روز بعد متوجه شدیم که وجود ندارد.بارها با پژاک، قاچاقچیان و تروریست‌ها👹 درگیر شده بود ولی در سوریه به شهادت رسید/سه سال تکاوران بود و سوریه را مثل کف دستش ✋می‌شناخت.. 📎 پیکر مطهر شهید ۳/۵ بعد ازشهادت طی تفحصی در درعا سوریه کشف شد ✍ به روایت همسر بزرگوار شهید 🌷 @azkarkhetasham