🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت33
🍀منتهای عشق💞
شامرو گذاشتم و برنح رو خیس کردم. دو تا چایی ریختم و بیرون رفتم.
زهره، نیایش رو روی پاهاش تکون میداد.
_چرا این بیچاره رو همهش میخوابونی؟
_نخوابه باید بغلش کنم راه برم
کنارش نشستم.
_این مهشید انگار حامله نمیشه. داره ادای حامله ها رو در میاره
_ از اولم گفت پنج سال بعد ازدواج بچه میخواد. مصموم شده
_تو چه سادهای! صبر کن بیاد پایین از زیر زبونش میکشم
صدای خاله از حیاط بلند شد
_بیا تو! تو ذِل گرما رفتی بیرون گرمازده میشی!
در خونه روباز کرد و با مشماهایی که دستش بود وارد خونه شد.
نگاه متعجبش سمت آشپزخونه رفت
_بوی چیه؟!
ایستادم و مشما ها رو از دستش گرفتم
_برای شام مرغ گذاشتم.
تچی کرد و کلافه اما با لحنمهربونی گفت
_چرا زحمت کشیدی! خودم میذاشتم. امشب مهمون دارم
زهره با خنده گفت
_مهمون خانهزاد
از لحن زهره خندهم گرفت
_میدونم خاله. بالکن بودم شنیدم به رضا گفتی
خاله رو به زهره دلخور گفت
_مسعود کی میاد دنبالت؟
زهره چاییش رو برداشت و خونسرد گفت
_خیالت راحت مامان جون. هستم خدمتون.
_قدمت سرچشمهام. اصلا صد روز بمون. ولی اون دهنت رو ببند
وسایل رو گوشهی آشپزخونه گذاشتم. فقط به اندازهی شام امشب خرید کرده.
_خاله سالاد درست کنم؟
_دستت درد نکنه. بیار با زهره با هم درست کنید
با ظرف خیار و گوجه کنار زهره نشستم.میلاد داخل اومد
_مامان کجا هوا گرمه! هی جلوی دوستان میگی بیا تو!
خاله از اتاق بیرون اومد
_گرمه مامان جان. بشین یه شربت برات درست کنم
رضا یا اللهی گفت و از پلهها پایین اومد.
_مامان چه بویی راه انداختی. مهشید اول میلش نبود ییاد پایین با بوی غذات کوتاه اومد
خاله لبخند به لب از آشپزخونه بیرون اومد و زهره با خنده گفت
_زنت گشنهست وگرنه غذا زیاد بو هم نداره.
رضا خیره نگاهش کرد و زهره پرسید
_تو چرا سرکار نمیری!
میلاد لیوان شربت رو از خاله گرفت
_رضا هر چی از زنش شانس نیاورده از پدر زن شانس آورده
رضا دستش رو بلند کرد و محکم زد پشت گردن میلاد
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
چهارماه نامزد بودیم و به اندازه کافی از هم شناخت پیدا کرده بودیم. دوران نامزدیمون خیلی طولانی شد . بنا به دلایلی نتونستم زودتر مراسم ازدواج بگیریم. حالا یک ماه ازدواج کردیم و زندگی مشترکمون رو رسما شروع کردیم. مجید بهم اجازه داد که دانشگاهمو با خیالت راحت تموم کنم.
اما متوجه شدمشوهرم از من نسبت به جاریم یه حس خاص داره حسی که باعث میشه....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
چهارماه نامزد بودیم و به اندازه کافی از هم شناخت پیدا کرده بودیم. دوران نامزدیمون خیلی طولانی شد . بنا به دلایلی نتونستم زودتر مراسم ازدواج بگیریم. حالا یک ماه ازدواج کردیم و زندگی مشترکمون رو رسما شروع کردیم. مجید بهم اجازه داد که دانشگاهمو با خیالت راحت تموم کنم.
اما متوجه شدمشوهرم از من نسبت به جاریم یه حس خاص داره حسی که باعث میشه....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از حضرت مادر
سلام دوستان خانواده ای که برای بدهی هزینه دارو شون گفتیم ۲۸۷۰واریز شده شخصی که پول بهشون قرض داده شکایت کرده و دیروز حکم جلب بازداشت رو گرفته گفته باید ۲۰میلیون کامل تسویه کنن
هر عزیزی میتونه کمک کنه بتونیم قدمی برای این خانواده برداریم
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت116
💫کنار تو بودن زیباست💫
جلو اومد و با محبت نگاهم کرد
_تو داری درست پیش میری. این رو بسپر دست زمان. مطمعنم حل میشه. دایی بالاخره یه روز میفهمه که نمیتونه فقط تا اون روز حواست باشه احترامش رو حفظ کنی. هر چی باشه بزرگتره
_میخواستم خونه رو عوض کنم که از دستش نجات پیدا کنم.
دستم رو گرفت و کمی کشید
_پاشو نشین رو پله، هوا سرده کمر درد میگیری.
ایستادم
_گذاشتن خونه برای فروش کار اشتباهی بود. همینجا بمون یه خواستگار خوب تو سطح خودمون برات میاد شوهر میکنی.
با اینکه مهدیه خیلی اَمینِ، اما میترسم موسوی رو بگم و از سر خیرخواهی بخواد کمکم کنه و مرتضی بفهمه. مریم چون خودش امیرعلی رو دوست داره حرفی نمیزنه.
_برو بالا به درست برسگفتم بهت بگم دایی چیگفته. بدونی بهتره
_دستت درد نکنه
سمت خونهم چرخیدم و چند تا پله رو بالا رفتم و یاد مریم افتادم. اگر بفهمه دایی چی گفته دوباره اخمهاش میره تو هم
سرچرخدندم و مهدیه رو آهسته صداکردم
_مهدیه...
نگاهش روبهم داد
_جانم!
_به مریم نگو دایی چی گفته. هی ازم سوال میپرسه اعصابم خراب میشه
_باشه نمیگم.
لبخندی زدم و پله های باقی مونده رو بالا رفتم
کتاب درسیم رو برداشتم و شروع به خوندن کردم.یاد زنگ موسوی افتادم. گوشیم رو برداشتم شمارهش رو بگیرم که متوجه پیامش شدم
"وقتی میگی کنار پسرخالهم هستم دلم زیر و رو میشه. همهش میرسم یه اتفاق برات بیفته"
"غزال خانم یه پیام بدید دل شوره گرفتم"
"من نمیتونم از دستت بدم، چون وقتی از دستت بدم، امید به ادامه ی زندگیم، برنامه هام برای آینده، و همه چیزمو از دست میدم."
لبخند روی لبهام نشست و شمارهش رو گرفتم
هنوز اولین بوق کامل نخورده بود که صدای نگران و پر استرسش رو شنیدم
_الو... غزال خوبی؟
_سلام
نفس راحتی کشید
_سلام. خوبی؟
_خوبم ممنون.ببخشید که نگرانتون کردم
_داشتم میمردم. هزار بار خودم رو لعنت کردم که چرا اون موقع زنگ زدم
آهسته خندیدم
_مرتضی اونقدرام وحشتناک نیست که انقدر ترسیدید!
موسوی هم خندید
_اون مشتی که من از ایشون خوردم باعث شد تا ابد از چند فرسخیش رد نشم.
شرمنده لبم رو به دندون گرفتم
_من شرمندهم.
_دشمنت شرمنده. زنگ زده بودم بگم شنبه که کلاس ها تعطیل شد کاری داری؟
_بله. ان شالله افتتاحیهی مزونمون هست.
_آها. چه حیف. میخواستم بریم جایی
ابروهام بالا رفت. کجا بریم؟ این موسوی هم ولش کنی از خودش در میاد. حالا که نمیتونم برم بهتره حرف دلسرد کننده نزنم
_الو غزال...
دیگه خانم رو هم از پشت اسمم برداشت. اگر قصد ازدواج نداشتیم یکم باهاش خشک تر رفتار میکردم
_بله هستم. آقای موسوی...
با خنده حرفم رو قطع کرد
_چشم. غزال خانوم. خوب شد؟
لبخند روی لب هام رو به سختی جمع کردم که روی صدام تاثیر نذاره
_بله خوب شد. من باید برم کاری ندارید؟
_نه. ممنون که زنگ زدی
_خواهش میکنم. خدانگهدار
جواب خداحافظیم رو که داد تماس رو قطع کردم. نفس راحتی کشیدم و سر جام دراز کشیدم.
توی این مدت هیچ وقت به اندازهی الان حالم خوب نبوده
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۱۲ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
چهارماه نامزد بودیم و به اندازه کافی از هم شناخت پیدا کرده بودیم. دوران نامزدیمون خیلی طولانی شد . بنا به دلایلی نتونستم زودتر مراسم ازدواج بگیریم. حالا یک ماه ازدواج کردیم و زندگی مشترکمون رو رسما شروع کردیم. مجید بهم اجازه داد که دانشگاهمو با خیالت راحت تموم کنم.
اما متوجه شدمشوهرم از من نسبت به جاریم یه حس خاص داره حسی که باعث میشه....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت34
🍀منتهای عشق💞
_به تو چه بچه؟
میلاد از رفتار رضا جا خورد و لیوان شربت رو سمتش پاشید.خاله فوری میلاد رو عقب کشید و رضا عصبی به لباس خیسش نگاه کرد
_دیوانه چی کار کردی!
خاله دلخور گفت
_دستت درد نکنه آقا رضا.
دست میلاد رو گرفت و سمت اتاق خواب رفت
زهره نیایش رو روی زمین گذاشت و ناراحت گفت
_زورت به زنت نمیرسه بچه رو میزنی!
رضا به دنبال طرفدار نگاهش رو به من داد
_یه جوری حرف میزنن انگار نشنیدن چی گفت!
نفس سنگینی کشیدم و نگاه ازش برداشتم و غمگین لب زدم
_کارت اشتباه بود رضا
برو بابایی گفت و از پله ها بالا رفت
زهره از ناراحتی میلاد بغض کرد، ایستاد و سمت اتاقی رفت که خاله و میلاد داخلش هستن.
یکی از خیارهایی که پوستشون رو گرفته بودم برداشتم و شروع به خورد کردن، کردم.
خاله از اتاق بیرون اومد و کنارم نشست.
_اگر گرمتون نیست اون چایی رو بخورید
_دستت درد نکنه.
بی مقدمه گفت
_حرف میلاد زشت بود ولی رفتار رضا خیلی غیر قابل توجیه بود. چی پیش خودش فکر کرده که برادر کوچیکش رو میزنه!
_عصبی شد
_این روش تربیت درسته؟ عصبی بشی بزنیش! اگر رضا اون کار رو نمیکرد من خودم با میلاد حرف میزدم.
_من به رضا حق نمیدم خاله ولی اونم عصبی شد
دلخور گفت
_غلط کرد.
نفس سنگینی کشیدم و دیگه حرف نزدم تا خاله آروم بشه. رضا حرصش رو از حرفهای مهشید و زهره سر میلاد خالی کرد
چند ساعتی گذشته و وقت شامِ. پس چرا مهشید و رضا نمیان پایین!
از صدای خندهی نیایش که با میلاد بازی میکنه دست از کار برداشتم و نگاهشون کردم.
میلاد با خنده گفت
_آجی دخترت چقدر جرزنه!
زهره گوشیش رو روی میز گذاشت.
_به عمههاش رفته
همزمان صدای خندهی من و خاله با هم بالا رفت. زهره طوری که از خندهی من و خاله بهش برخورده ، به دفاع از خودش گفت
_من کجام جرزنه!
صدای مهشید و رضا باعث شد تا خاله رنگ نگاهش رو پر از التماس کنه و به زهره خیره بمونه
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
چهارماه نامزد بودیم و به اندازه کافی از هم شناخت پیدا کرده بودیم. دوران نامزدیمون خیلی طولانی شد . بنا به دلایلی نتونستم زودتر مراسم ازدواج بگیریم. حالا یک ماه ازدواج کردیم و زندگی مشترکمون رو رسما شروع کردیم. مجید بهم اجازه داد که دانشگاهمو با خیالت راحت تموم کنم.
اما متوجه شدمشوهرم از من نسبت به جاریم یه حس خاص داره حسی که باعث میشه....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
سلام دوستان خانواده ای که برای بدهی هزینه دارو شون گفتیم ۲۸۷۰واریز شده شخصی که پول بهشون قرض داده شک
سلام دوستان اگر ۵۰۰نفر، نفری۳۰هزار واریز بزنن مشکل این بنده خدا ها میتونیم حل کنیم
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت117
💫کنار تو بودن زیباست💫
با صدای زنگ گوشی بیدار شدم. انقدر غرق در خوشی حرف های موسوی شدم که نفهمیدم کی خوابم رفت.
سر بلند کردم و نگاهی به صفحهی گوشیم انداختم. مرتضیست.
سرم رو دوباره روی زمین گذاشتم و
گوشی رو برداشتم تماس رو وصل کردم چشمم رو بستم و گوشی رو روی صورتم گذاشتم و با صدای خواب آلود و گرفته گفتم
_بله
_سلام. خواب بودی!
_دیگه بیدارم. چی شده؟
_با مامان برگشتیم نمیتونه از ماشین بیاد پایین. هر چی زنگ میزنم پایین اشغاله برو به مریم و مهدیه بگو بیان کمک
_باشه الان میگم.
_زود باش که مامان معطل نشه
نفس سنگینی کشیدم و گوشی رو توی دستم گرفتم و سرجام نشستم
_الان میرم
_عه! ماشین مهدیه نیست! فکر کنم رفته. خودتم با مریم بیا. این با کی حرف میزنه این همه ِاشغاله
_باشه الان میایم
ایستادم تماس رو قطع کردم روسریم رو روی سرم انداختم و بدون اینکه جلوش رو ببندم از خونه بیرون رفتم.
احتمالا مهدیه رفته مریم هم از فرصت استفاده کرده و داره با امیرعلی حرف میزنه.
پله ها رو پایین رفتن و صدام رو بالا بردم
_مریم قطع کن مرتضی اومد. بیا کمک خاله رو بیاریم
صدای گریهی نرگس از حیاط بلند شد و مرتضی با غیظ گفت
_روسریت کو! بیجا میکنی اینجوری میای بیرون
با عجله از پله ها پایین رفتم.
نرگس وسط حیاط ایستاده بود و مرتضی روبروش با اخم نگاهش میکرد
_مگه مامان به تو نگفته اینجوری بیرون نری! روسریت کو!؟
الان بچه رو میزنه. دمپایی های مریم رو پوشیدم و با عجله جلو رفتم
_چی شده!
مرتضی با دیدنم فوری نگاهش رو ازم گرفت نرگس سمتم اومد و پشتم ایستاد. نگاهی به چشمهای اشکیش انداختم
_چی شده؟
قبل از نرگس مرتضی گفت
_گفتم بیای کمک مامان! یه مانتو تنت کن اون روسریت رو هم درست کن بیا
دستی به روسریم کشیدم. انقدر هول شدم که یادم رفت جلوش رو ببندم و مرتضی برای همین نگاه ازم گرفت.
خجالت زده و ناخواسته گفتم
_ببخشید، حواسم نبود، الان میام
دست نرگس رو گرفتم و سمت خونه بردم و همزمان مریم بیرون اومد.
_اومدن؟
انقدر خجالت کشیدم که تمرکزم رو از دست دادم
_نمیدونم. برو کنار نرگس بره داخل
خودش رو کنار کشید و رو به نرگس گفت
_چرا گریه کردی!
نرگس با بغض گفت
_داداش جلوی دوستام باهام بد حرف زد. بعدم سرم داد زد همه شنیدن . چطور من بی روسری برم بیرون بده ولی خودش غزال رو بی روسری بیینه بد نیست
مریم با تعجب نگاهم کرد و فوری اخمهام توی هم رفت و آروم زدم پشت گردن نرگس
_ من کی بی روسری بودم! به خاطر تو هول شدم جلوش رو گره نزده بودم. برو تو ببینم! اندازهی صد تا آدم گنده حرف مفت میزنه.
مریم دلخور خواهرش رو داخل فرستاد
_خب حالا! چرا میزنیش! بچه ست دیگه!
حرف نرگس عصبیم کرده
_تو خودت از کی داری با امیرعلی تلفنی حرف میزنی! مرتضی کلی پشت خط بوده. حالا برو جوابش رو بده
ماهرانه خودش رو به اون راه زد
_من! حتما گوشی بد افتاده اشغال میزده داشتم ظرف میشستم
از کنارم رد شد و برای کمک به مادرش رفت
با شنیدن صدای خاله که خودش اومده داخل خوشحال شدم.
از اینکه مرتضی توی اون وضع دیدم خیلی خجالت کشیدم. دوست دارم تا چند روز نبینمش.
دیگه نیازی به کمک من ندارن. بی صدا پله ها رو بالا رفتم و به خونهی خودم برگشتم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت118
💫کنار تو بودن زیباست💫
با اینکه یک روز گذشته اما هنوز نتونستم جلوی مرتضی خودم رو نشون بدم.چون هنوز با اون رفتارم کنار نیومدم و خجالت میکشم.
چادرم رو روی اپن گذاشتم کیفم رو به خاطر اینکه شک نکنن دانشگاه نمیرم برداشتم
خدا کنه مرتضی مثل چهارشنبه به سرش نزنه پایین پلهها دوباره من رو به خوردن صبحانه توی خونه دعوت کنه.
کمی نون خوردم و چون نه حوصله دارم نه وقت که چای دم کنم کمی آب خوردم
چادرم رو برداشتم دستم سمت کیفم رفت که صدای گوشی همراهم بلند شد
گوشی رو از کیفم بیرون آوردم. با دیدم شماره نسیم تماس رو وصل کردم.
_سلام
_سلام کجایی
_ دارم میام دیگه!
_ وای تو رو خدا غزال دارم از استرس میمیرم از دیشب هرچی دعا آیه میخونم آروم نمیگیرم
_چرا مگه مزون رو نچیدید؟
_همه چی رو چیدیم همه چی سر جاشه مهمونامونم دعوت کردیم ولی متاسفانه باز استرس دارم
مهمون دعوت کردن!
_گفتی مهمون!
_ آره دیگه هم من هم بهاره کلی مهمون دعوت کردیم تو هم خالهت اینا رو بیار
_حواست کجاست! اولاً خاله من با این هیکلی که داره تا دستشویی هم نمیتونه برسه چه برسه بلند شه بیاد مزون بعد هم مرتضی بفهمه مگه میزاره دیگه بیام
از رفتن منصرف شدم
درمونده گفتم
_خیلی مهمون دعوت کردید!
_نه زیاد نیستن. غزال تو رو خدا بیاییها نگی تنهام نمیام! خانواده من انگار خانواده تو.
_ نمیدونم چی بگم آخه من تنهام...
_خب تنها باشی من قراره تو رو به همه معرفی کنم تو خیاط هنرمند مایی!
_آخه من اینجوری خیلی اذیت میشم!
_ اذیت چرا؟! تنها نیستی خودم پیشتم.
_ کیا رو دعوت کردید؟
_ خانواده من و بهاره. بهاره گفت چند تا از دوستاش و دختر عموشم میگه. منم خالهم رو گفتم
ناراحت نگاهم رو به عکس پدر و مادرم دادم آهی پر حسرتی کشیدم
_ باشه خیالت راحت. میام. فقط دیگه زنگ نزن. مرتضی صدای زنگ رو توی راه پله بشنوه میاد بیرون گیر میده خودم میرسونمت بعد مجبورم برم دانشگاه از اونور بیام دیر میشه
_باشه زنگ نمیزنم منتظرتم بیا یه جوری هم بیا که فتحی و زنش نبینتت
_ باشه. خداحافظ
تماس رو قطع کردم و چشمهای پر اشکم رو که هیچ کنترلی روشون ندارم به عکس روی دیوار دادم.
_ ای سپهر مجد... چی میشد بالا سر خانوادت میموندی! اگر کنار من ومامان میموندی اینطوری نمیشد
شاید دست روزگار اینطور بود که من مادرم رو توی بچگی از دست بدم اما اگر تو میموندی شاید به اون روز دچار نمیشدی شاید من الان سایه پدری بالا سرم بود و انقدر بیکس و کار نبودم.
تمام تحمل این بی کس و کار از اول عمرم تا الان به دوش کشیدم اما الان خیلی دارم اذیت میشم.
جلو رفتم و عکس رو از روی دیوار برداشتم
_ با اینکه دل خوشی ازت ندارم اما دوست دارم حداقل توی این روز عکس تو با مامان عزیزم توی کیفم باشه
اینجوری منم توی اون جمع که همه دور پدر و مادرا و خواهرا و برادراشون ایستادن احساس غریبی نمیکنم.
آهی کشیدم رو عکس رو توی کیف جا دادم. اشکمرو پاککردم.چادرم رو روی سرم انداختم و از خونه بیرون رفتم
ارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۱۵ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت119
💫کنار تو بودن زیباست💫
با احتیاط پله ها رو پایین رفتم. پایین پله ها سر چرخوندم و به در بستهی خونهی خاله نگاه کردم. این راهروی کوچیکی که از جلوی در خونه ی خاله، به راهپله ی بالا و در ورودی سمت حیاط، هست. همیشه کار من رو خراب میکنه. الانم که هوا سرده و شب تا صبح در نردهایش رو که شیشه های سبز رفلکس داره بستن.
خدا روشکر مرتضی روی صدای لولای در حساسه و همیشه روغن کاریش میکنه و موقع باز و بسته کردنش صدایی ازش بلند نمیشه.
آهسته در رو باز کردم. سوز سرما صورتم رو سوزوند اما اهمیتی ندادم.بیرون رفتم. کمی بارون اومده و زمین خیسه. مجبورم کفشم رو داخل حیاط بپوشم.
دل تو دلم نیست که اگر مرتضی ببینم دیر میرسم. کفشم رو پوشیدم و با عجله بیرون رفتم.
با تمام سرعت سمت خیابون رفتم و خدا رو شکر مثل همیشه اتوبوس ایستاده. سوار شدم و روی تنها صندلی که خالی بود نشستم.
بغض تنهایی امروزم بدجور گلوم رو اذیت میکنه ولی به همین عکس توی کیفم هم دلخوشم.
از پدرم خیلی دلگیرم اما همیشه نگاه کردن به عکسش من رو قوی میکنه. همونطور که نگاه کردن به عکس مامان، مهر قلبم رو زیاد میکنه.
چه خوب میشد اگر زمان به عقب برمیگشت. یا پدر و مادرم با هم ازدواج نمیکردن یا بعدش اشتباه نمیکردن و الان ما یه خانوادهی سه نفره، شایدم چهار یا پنج نفره بودیم.
آهی کشیدم و به مسیر نگاه کردم. ایستگاه بعدی باید پیاده بشم.
با دیدن چند تا دانش آموز که گوشهای ایستاده بودن و با همشوخی میکردن و گاهی صدای خندیدنشون کل اتوبوس رو برمیداشت؛ یاد دوران مدرسهی خودم افتادم. برای انتخاب رشته با همکلاسیهاممیرفتم که قرار گذاشتن بعد از انتخاب رشته بریم بستنی بخوریم.
آهی کشیدم و تلاش کردم رفتار بد اون روز دایی رو به یاد نیارم. همهی اون رفتار ها به خاطر بی پدری من بود. وگرنه پدر آدم باشه کی جرئت میکنه دست روی دخترش بلند کنه.
اون شب از ناراحتی رفتار دایی تا صبح سرم رو توی بالشت فشار میدادم و جیغ میکشیدم.
حسم به دایی هیچ وقت دوست داشتن نبود و همیشه تحملش میکردم. اتوبوس ایستاد.نگاهی به بیرون انداختم و با دیدن خیابونی که بارها برای فتحی لباس آوردم، ایستادم و پیاده شدم.
خدا رو شکر بارون بند اومده و دیگه خیس نمیشم
سمت مزون رفتم. نسیم و بهاره حسابی سلیقه به خرج دادن و جلوی در رو بادکنک آرایی کردن گوسفندی هم جلوی در، به درخت قدیمی بزرگی بستن. و بوی دود اسپند هم اون اطراف رو گرفته.
وارد مزون شدم. قبل از اینکه لباس ها به چشمم بیاد دستههای گل بزرگی که دو طرف مزون گذاشته بودن نظرم رو جلب کردن
کنار یکیش خانوادهی نسیم ایستادن و کنار اون یکی بهاره وخانوادهش
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت120
💫کنار تو بودن زیباست💫
نسیم با دیدنم جلو اومد. خوشحال اما مضطرب گفت
_ سلام وای چقدر دیر اومدی!
جواب سلامش رو دادم غمی که از حضور خانواده هر دو شریکم توی صورتم هست رو نمیتونم پنهان کنم. نیمنگاهی به پدر و مادر بهاره انداختم و آهی کشیدم
_با اتوبوس اومدم دیر شد. ببخشید
نسیم متوجه ناراحتیم شد بغلم کرد و کنار گوشم گفت
_تو رو خدا ناراحت نباش. یه امروز رو فقط خوشحال باش
لبخندی از سر اجبار زدم تا خوشیش رو خراب نکنم و به استرسش اضافه نکنم. ازش فاصله گرفتم
_ تو هم مثل خواهر نداشتهم. خیالت راحت ناراحت نیستم.
دستم رو گرفت
_ بیا بریم معرفیت کنم
هیجان زده سمت خانواده خودش برد. تمام اعضای خانواده نسیم رو یک بار دیدم و من رو میشناسن. سلام و علیکی کردم و اونها هم با خوشحالی ازم استقبال کردن
نسیم گفت
_غزال تنها انگیزه من برای شراکت و مزون زدن بود. انقدر هنرش زیباست که تمام این لباسهای آمادهای که از بیرون خریدم با اولین کار غزال مطمئنم دیگه به چشم نمیان
تعریف و تحسین نسیم نمیتونه من رو از غم بیرون بیاره اما تلاش کردم تا به چهره نشون ندم
بعد از معرفیم به خانوادهش و کمی خوش و بش، سمت خانواده بهاره رفتیم بهاره ناراحتی توی چشمهاش هست که معلومه از اینکه اول پیش خانواده نسیم رفتم خوشش نیومده همیشه دوست داره اولین نفر باشه
خانوادهاش هم مثل خودش یه طور خاصی هستند که آدم کنارشون معذب میشه. لباس هایی که پوشیدن اصلا مناسب امروز نیست انقدر هم آرایش کردن که انگار اومدن عروسی! بعد از سلام و احوالپرسی با خانواده و دوستهاش که تا حالا ندیده بودم و اصلاً وضعیت حجابشون رو نمیپسندیدم. تنهایی سمت خیاط خونه رفتم
همه چیز عالی و اونطوری که فکر میکردم هست. حتی از مغازه فتحی هم امکانات بیشتری داره!
بیرون اومدم و لابلای لباسها قدم زدم لباسهای ساده و شیک فکر نکنم بشه به این تمیزی درآورد. نسیم فقط اعتماد به نفس بیخودی بهمون میده
خیلی دوست دارم عکس مامان بابا رو در بیارم و روی میزی که انتهای مزون گذاشته شده بزارم اما میترسم باعث خنده دیگران بشم
جز نسیم دوستی هم ندارم که امروز به اینجا دعوت میکردم
آهی کشیدم و روی صندلی نشستم.نسیم خنده کنان سمتم اومد و گفت
_میخوایم گوسفند رو قربانی کنیم بلند شو بیا
_من نمیام همین که از اون صحنه خوشم نمیاد همین اینکه دوست دارم اینجا بشینم
لب هاش رو پایین داد
_ تنهایی نشین دیگه! منم غصهام میگیره
_نسیم بزار راحت باشم. یه خورده اذیت میشم توی جمع
_باشه پس من الان میام
ارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۱۸هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
دفعه قبلی که برگشتم سر خونه زندگیم و به خانواده م گفتم که دیگه دعوا نمیکنم با خودم گفتم هر اتفاقی که بیوفته تحمل میکنم و دیگه برنمیگردم اما الان چی ؟ بازم از اون خونه بیرون زدم.
کاش کوتاه میاومدم.کاش یه جایی من ادامه نمیدادم و جواب نمیدادم که همچین بلایی سرم نمیاومد و الان آواره نبودم.
دستم رو روی شکمم کشیدم . به بچه ای که الان هفت ماهش بود. زیر لب زمزمه کردم _ لعنت بهت که با این اوضاعم آواره م کردی!
_پس اینجایی
با شنیدن صدای عصبیش فوری به عقب برگشتم و نگاهش کردم....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از بهشتیان 🌱
دفعه قبلی که برگشتم سر خونه زندگیم و به خانواده م گفتم که دیگه دعوا نمیکنم با خودم گفتم هر اتفاقی که بیوفته تحمل میکنم و دیگه برنمیگردم اما الان چی ؟ بازم از اون خونه بیرون زدم.
کاش کوتاه میاومدم.کاش یه جایی من ادامه نمیدادم و جواب نمیدادم که همچین بلایی سرم نمیاومد و الان آواره نبودم.
دستم رو روی شکمم کشیدم . به بچه ای که الان هفت ماهش بود. زیر لب زمزمه کردم _ لعنت بهت که با این اوضاعم آواره م کردی!
_پس اینجایی
با شنیدن صدای عصبیش فوری به عقب برگشتم و نگاهش کردم....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت35
🍀منتهای عشق💞
_مامان
خاله با محبت گفت
_بیاید عزیز دلم
فوری کنار زهره نشستم. کاش مهشید الان نمیومد پایین هر بار زهره اینجاست مهشیدم میاد آخرش یه دعوا و دلخوری پیش میاد.
خاله گفت
_زهره یکم غذا برات میزارم ببر برای مادر شوهرت
_دستت درد نکنه
از ظرف میوه پرتقال و خیاری برداشت و جلوی مهشید گذاشت. مهشید با حوصله شروع ب۶ پوست کندن کرد. زهره با چشم و ابرو به مهشید اشاره کرد و جلوی خندهش رو گرفت
در خونه باز شد و علی با اخمهای تو هم وارد خونه شد.سلامی گفت و از پله ها بالا رفت.
چرا الان برگشته! مهشید پرتقال رو تکه تکه کرد رو به رضا داد
ایستادم دنبال علی برم که زهره به شوخی دستم رو گرفت و گفت
_اینکه هنوز بداخلاقه!
لبخند زدم
_کجاش بداخلاقه!
دستم رو رها کرد. خیاری که پوستش رو گرفته بود برداشت و گازی بهش زد
_من که هر چی یادمه اخم و بداخلاقی بود.
خواستم حرفی بزنمکه مهشید همزمان که طبق عادت پوست پرتقال رو خورد میکرد با پوزخند گفت
_با اون کارهایی که تو میکردی هر کی بود بداخلاق میشد.
رضا با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. زهره با اخم هردوشون رو نگاه کرد
_زهر مار! زندلقکت میگه تو هم میخندی!
مهشید خندهش جمع شد و طلبکار نگاهش کرد.زهره ادامه داد
_خودم آمار دارم چند بار عمو مچتون رو گرفته بود.
رنگ و روی مهشید پرید و رضا گفت
_زهراه حالا یه شوخی کرد!
_غلط کرد!
پوست خیارهاش رو برداشت و با حرص جلوی مهشید انداخت.
_به جای دلقلک بازی و تیکه پرونی پاشو برو اینا رو گل کن
خاله گفت
_لاالهالاالله! شیطون رو لعنت کنید
مهشید با گریه ایستاد
_خاک تو سرت رضا که میشینی این هرچی از دهنش در بیاد به من بگه
_نه هیچ کس هیچی نگه خانووم هم دلقک بازی کنه، هم تلخک بازی
_تقصیر منِ که اومدم پایین!
_کسی برات فرش قرمز پهن نکرده! هر روز هر روز پایینی! جای اینکه وایستی غذا درست کنی میای مزاحم مامان من میشی.
خاله با تشر گفت
_زهره بس کن
مهشید با گریه از پله ها بالا رفت و رضا دلخور به زهره خیره موند. زهره نگاهش رو به روبرو داد و با حس موفقیت گفت:
_دختر سوری فکر کرده میتونه حرف بار من کنه
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
دفعه قبلی که برگشتم سر خونه زندگیم و به خانواده م گفتم که دیگه دعوا نمیکنم با خودم گفتم هر اتفاقی که بیوفته تحمل میکنم و دیگه برنمیگردم اما الان چی ؟ بازم از اون خونه بیرون زدم.
کاش کوتاه میاومدم.کاش یه جایی من ادامه نمیدادم و جواب نمیدادم که همچین بلایی سرم نمیاومد و الان آواره نبودم.
دستم رو روی شکمم کشیدم . به بچه ای که الان هفت ماهش بود. زیر لب زمزمه کردم _ لعنت بهت که با این اوضاعم آواره م کردی!
_پس اینجایی
با شنیدن صدای عصبیش فوری به عقب برگشتم و نگاهش کردم....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت121
💫کنار تو بودن زیباست💫
با عجله سمت در رفت بغض کار خودش رو کرد و اشک تو چشمم جمع شد. دلم نمیخواد چشمهام قرمز بشه
نفس عمیقی کشیدم و تلاش کردم به موفقیتهای آینده فکر کنم و از این حال در بیام
تقریبا سه ساعت وقت دارم که اینجا بمونم. فکر نکنم تا اون موقع طول بکشه بعد باید با سرعت به خونه برگردم که متوجه نشن و باعث شک نشم که بتونم از فردا ساعتی از دانشگاه رو بزنم و به اینجا بیام و کارهایی که نسیم میگه رو بدوزم
جدایی از غم و غصه خیلی زودتر دلم میخواد کار رو شروع کنم من قبلاً خیاطی کردم اما تا الان لباس عروس رو به تنهایی ندوختم شاید بهتر باشه چند تا فیلم بگیرم و نگاه کنم که خرابکاری به بار نیارم.
ایستادم و مابین لباسها راه رفتم. باید از مدلها ایده بگیر. یه روز که خلوته باید یکی از لباسها رو روی میز پهن کنم و طریقه دوختشون رو ببینم
صدای دوست بهاره که مخاطبش بهاره بود رو فاصله چند تا از لباسها شنیدم من پشت لباسی ایستادم و اونا متوجه حضورم نیستند
_این دختره چرا تنها اومد! یعنی پدر مادرش باهاش نیومدن؟
دستم رو توی کیفم که روی دوشم بود بردم و روی شیشهی عکس مامان و بابا گذاشتم لب هام رو فهم فشار دادم تا بغضی که امونم رو بریده کار خودش رو نکنه
بهاره گفت
_پدر مادرش فوت کردن! دختر خوبیه. من فقط نگران یه چیزی ام
_چی؟
_یه پسر خالم داره که خدا نصیب گرگ بیابونش نکنه! چند باری دیدمش همش با اخم نگاهم میکنه
دوستش خندید و گفت
_حتماً به خاطر حجابته. ببین خودش چه چادری سرش کرده. تو این شکلی رفتی در خونشون خوشش نیومده دیگه. با خالهش اینا زندگی میکنه؟
_آره زیاد سر از کارش در نمیارم فقط چند باری رفتم جزوه گرفتم برای بچهها. درسش خوبه جزوههاش رو خوب جمع میکنه
حرفهاشون بی دلیل ناراحتم کرد. انقدر غصه دارم که هر حرف بی ربطی اذیتم کنه. حضور مرتضی توی زندگیم، بیپدر و مادریم، تنها اومدنم...
دستی روی سر شونم نشست برگشتم و نسیم رو نگاه کردم
_غصه نخوریا! اینا دارن چرت و پرت میگن
سرم رو پایین انداختم
_ نه حرف بدی نزدن
نگاهش رو به پشت سرم داد و خوشحال گفت
_ اوه اوه ببین کی اومده!
سر چرخوندم و با دیدن موسوی که جعبه شیرینی توی یک دستش بود و دست گل تقریبا بزرگی توی دست دیگش و با چشم دنبالم میگشت، اشک شوق توی چشمهام جمع شد و ناباور نگاهش کردم.
اصلاً فکرش رو هم نمیکردم که امروز، اینجا بیاد
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۱۸هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیک
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از بهشتیان 🌱
دفعه قبلی که برگشتم سر خونه زندگیم و به خانواده م گفتم که دیگه دعوا نمیکنم با خودم گفتم هر اتفاقی که بیوفته تحمل میکنم و دیگه برنمیگردم اما الان چی ؟ بازم از اون خونه بیرون زدم.
کاش کوتاه میاومدم.کاش یه جایی من ادامه نمیدادم و جواب نمیدادم که همچین بلایی سرم نمیاومد و الان آواره نبودم.
دستم رو روی شکمم کشیدم . به بچه ای که الان هفت ماهش بود. زیر لب زمزمه کردم _ لعنت بهت که با این اوضاعم آواره م کردی!
_پس اینجایی
با شنیدن صدای عصبیش فوری به عقب برگشتم و نگاهش کردم....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
Reza Bahram - Panahe Akhar (320) (1).mp3
7.91M
دل ندارم، بی قرارم، ای قرارم تو بمان...
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت122
💫کنار تو بودن زیباست💫
خیره با چشم های پر اشک نگاهش کردم.
موسوی متوجهم شد و لبخند زنون جلو اومد. نسیم آروم با آرنج بهم زد
_حالشو نگیری ها! اومده بهت تبریک بگه
موسوی تو یک قدمیم ایستاد و اشک روی صورتم ریخت. فوری پاکش کردم و خجالت زده لب زدم
_سلام
نگاهش پر از حجب و حیا شد و سرش رو پایین انداخت.
سلام. پس چرا گریه میکنی!
نسیم ذوق زده گفت
_سلام. خوش اومدید. اشک شوقِ
لبم رو به دندون گرفتم. نمیدونم از اومدنش خوشحال باشم یا از این حرف نسیم خحالت زده.
با دست روی سرشونهم زد
_من میرم تنهاتون میزارم.
درمونده از لحنش که باعث خجالت بیشترم میشه نگاهی به صورتش انداختم و سربزیر شدم و پاهاش رو دیدم که ازمون فاصله میگرفت
دسته گل رو جلو آورد و سمتم گرفت
_تقدیم با عشق
اگر تو هر موقعیت دیگهای بود این گل رو ازش نمیگرفتم ولی الان انقدر از حضورش خوشحالم که نمیتونم قبول نکنم.
دستم رو که هنوز توی کیفم روی عکس بود رو بیرون آوردم و گل رو گرفتم.
_ممنون. خیلی زحمت کشیدید! ان شالله بتونم براتون جبران کنم
_با این استقبال زیبا که همراه با اشک بود هم جبران کردید هم خستگی رو از تنم بیرون آوردید.
طوری قشنگ حرف میزنه که دست و پام رو گم میکنم.
_خواهش میکنم.
به انتهای مزون اشاره کردم
_بفرمایید اونجا بشینید
_مگه شما نمیاید!
انقدر هول کردم که اصلا نمیدونم باید چی بگم و چه طوری رفتار کنم
_چرا میام... یعنی شما برید من برم براتون چایی بیارم
آروم خندید و با دست به روبرو اشاره کرد
_چایی نمیخوام. الان که فرصت داریم یکم با هم حرف بزنیم.
با سر تایید کردم و همقدم شدیم
یه صندلی هست و یه چهارپایهی کوچیک سمت چهارپایه رفتم که موسوی گفت
_شما بشنید رو صندلی!
نگاهش کردم
_نه شما بشنید
جعبهی شیرینی رو روی میز گذاشت. چهارپایه رو برداشت و کمی با فاصله از صندلی گذاشت و روش نشست.
_من اینجا راحتم
_آخه اینجوری زشت میشه!
لبخندی زد
_چه زشتی! مرد باید سختی بکشه دیگه
جملهی معروف مرتضی رو از زبون موسوی شنیدم. روی صندلی نشستم که موسوی خم شد و در جعبهی شیرینی رو باز کرد و سمتم گرفت
_دستتون درد نکنه. من فعلا میل ندارم
شیرینی از داخل جعبه بیرون آورد و سمتم گرفت و با خنده گفت
_میل ندارم، نداریم. بخور یکم رنگو روت جا بیاد
اینم فقط انگار حجب و حیای نگاهش، اول هر دیدار بیشتر کار نمیکنه. شیرینی رو ازش گرفتم و ممنونی زیر لب گفتم یکی هم برای خودش برداشت و شروع به خوردن کرد
_کدوم این کارها، کار خودته؟
هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر ضعیف باشم که توی این حرف ها با همسر آیندهم کم بیارم
با صدای آرومی گفتم
_فعلا هیچکدوم
صدای تلفن همراهم بلند شد.گوشی رو از کیف بیرون آوردم و با دیدن اسم مرتضی دستم شروع به لرزیدن کرد.
این الان چی میگه!
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۲۱هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
دفعه قبلی که برگشتم سر خونه زندگیم و به خانواده م گفتم که دیگه دعوا نمیکنم با خودم گفتم هر اتفاقی که بیوفته تحمل میکنم و دیگه برنمیگردم اما الان چی ؟ بازم از اون خونه بیرون زدم.
کاش کوتاه میاومدم.کاش یه جایی من ادامه نمیدادم و جواب نمیدادم که همچین بلایی سرم نمیاومد و الان آواره نبودم.
دستم رو روی شکمم کشیدم . به بچه ای که الان هفت ماهش بود. زیر لب زمزمه کردم _ لعنت بهت که با این اوضاعم آواره م کردی!
_پس اینجایی
با شنیدن صدای عصبیش فوری به عقب برگشتم و نگاهش کردم....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966