🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت119
💫کنار تو بودن زیباست💫
با احتیاط پله ها رو پایین رفتم. پایین پله ها سر چرخوندم و به در بستهی خونهی خاله نگاه کردم. این راهروی کوچیکی که از جلوی در خونه ی خاله، به راهپله ی بالا و در ورودی سمت حیاط، هست. همیشه کار من رو خراب میکنه. الانم که هوا سرده و شب تا صبح در نردهایش رو که شیشه های سبز رفلکس داره بستن.
خدا روشکر مرتضی روی صدای لولای در حساسه و همیشه روغن کاریش میکنه و موقع باز و بسته کردنش صدایی ازش بلند نمیشه.
آهسته در رو باز کردم. سوز سرما صورتم رو سوزوند اما اهمیتی ندادم.بیرون رفتم. کمی بارون اومده و زمین خیسه. مجبورم کفشم رو داخل حیاط بپوشم.
دل تو دلم نیست که اگر مرتضی ببینم دیر میرسم. کفشم رو پوشیدم و با عجله بیرون رفتم.
با تمام سرعت سمت خیابون رفتم و خدا رو شکر مثل همیشه اتوبوس ایستاده. سوار شدم و روی تنها صندلی که خالی بود نشستم.
بغض تنهایی امروزم بدجور گلوم رو اذیت میکنه ولی به همین عکس توی کیفم هم دلخوشم.
از پدرم خیلی دلگیرم اما همیشه نگاه کردن به عکسش من رو قوی میکنه. همونطور که نگاه کردن به عکس مامان، مهر قلبم رو زیاد میکنه.
چه خوب میشد اگر زمان به عقب برمیگشت. یا پدر و مادرم با هم ازدواج نمیکردن یا بعدش اشتباه نمیکردن و الان ما یه خانوادهی سه نفره، شایدم چهار یا پنج نفره بودیم.
آهی کشیدم و به مسیر نگاه کردم. ایستگاه بعدی باید پیاده بشم.
با دیدن چند تا دانش آموز که گوشهای ایستاده بودن و با همشوخی میکردن و گاهی صدای خندیدنشون کل اتوبوس رو برمیداشت؛ یاد دوران مدرسهی خودم افتادم. برای انتخاب رشته با همکلاسیهاممیرفتم که قرار گذاشتن بعد از انتخاب رشته بریم بستنی بخوریم.
آهی کشیدم و تلاش کردم رفتار بد اون روز دایی رو به یاد نیارم. همهی اون رفتار ها به خاطر بی پدری من بود. وگرنه پدر آدم باشه کی جرئت میکنه دست روی دخترش بلند کنه.
اون شب از ناراحتی رفتار دایی تا صبح سرم رو توی بالشت فشار میدادم و جیغ میکشیدم.
حسم به دایی هیچ وقت دوست داشتن نبود و همیشه تحملش میکردم. اتوبوس ایستاد.نگاهی به بیرون انداختم و با دیدن خیابونی که بارها برای فتحی لباس آوردم، ایستادم و پیاده شدم.
خدا رو شکر بارون بند اومده و دیگه خیس نمیشم
سمت مزون رفتم. نسیم و بهاره حسابی سلیقه به خرج دادن و جلوی در رو بادکنک آرایی کردن گوسفندی هم جلوی در، به درخت قدیمی بزرگی بستن. و بوی دود اسپند هم اون اطراف رو گرفته.
وارد مزون شدم. قبل از اینکه لباس ها به چشمم بیاد دستههای گل بزرگی که دو طرف مزون گذاشته بودن نظرم رو جلب کردن
کنار یکیش خانوادهی نسیم ایستادن و کنار اون یکی بهاره وخانوادهش
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت120
💫کنار تو بودن زیباست💫
نسیم با دیدنم جلو اومد. خوشحال اما مضطرب گفت
_ سلام وای چقدر دیر اومدی!
جواب سلامش رو دادم غمی که از حضور خانواده هر دو شریکم توی صورتم هست رو نمیتونم پنهان کنم. نیمنگاهی به پدر و مادر بهاره انداختم و آهی کشیدم
_با اتوبوس اومدم دیر شد. ببخشید
نسیم متوجه ناراحتیم شد بغلم کرد و کنار گوشم گفت
_تو رو خدا ناراحت نباش. یه امروز رو فقط خوشحال باش
لبخندی از سر اجبار زدم تا خوشیش رو خراب نکنم و به استرسش اضافه نکنم. ازش فاصله گرفتم
_ تو هم مثل خواهر نداشتهم. خیالت راحت ناراحت نیستم.
دستم رو گرفت
_ بیا بریم معرفیت کنم
هیجان زده سمت خانواده خودش برد. تمام اعضای خانواده نسیم رو یک بار دیدم و من رو میشناسن. سلام و علیکی کردم و اونها هم با خوشحالی ازم استقبال کردن
نسیم گفت
_غزال تنها انگیزه من برای شراکت و مزون زدن بود. انقدر هنرش زیباست که تمام این لباسهای آمادهای که از بیرون خریدم با اولین کار غزال مطمئنم دیگه به چشم نمیان
تعریف و تحسین نسیم نمیتونه من رو از غم بیرون بیاره اما تلاش کردم تا به چهره نشون ندم
بعد از معرفیم به خانوادهش و کمی خوش و بش، سمت خانواده بهاره رفتیم بهاره ناراحتی توی چشمهاش هست که معلومه از اینکه اول پیش خانواده نسیم رفتم خوشش نیومده همیشه دوست داره اولین نفر باشه
خانوادهاش هم مثل خودش یه طور خاصی هستند که آدم کنارشون معذب میشه. لباس هایی که پوشیدن اصلا مناسب امروز نیست انقدر هم آرایش کردن که انگار اومدن عروسی! بعد از سلام و احوالپرسی با خانواده و دوستهاش که تا حالا ندیده بودم و اصلاً وضعیت حجابشون رو نمیپسندیدم. تنهایی سمت خیاط خونه رفتم
همه چیز عالی و اونطوری که فکر میکردم هست. حتی از مغازه فتحی هم امکانات بیشتری داره!
بیرون اومدم و لابلای لباسها قدم زدم لباسهای ساده و شیک فکر نکنم بشه به این تمیزی درآورد. نسیم فقط اعتماد به نفس بیخودی بهمون میده
خیلی دوست دارم عکس مامان بابا رو در بیارم و روی میزی که انتهای مزون گذاشته شده بزارم اما میترسم باعث خنده دیگران بشم
جز نسیم دوستی هم ندارم که امروز به اینجا دعوت میکردم
آهی کشیدم و روی صندلی نشستم.نسیم خنده کنان سمتم اومد و گفت
_میخوایم گوسفند رو قربانی کنیم بلند شو بیا
_من نمیام همین که از اون صحنه خوشم نمیاد همین اینکه دوست دارم اینجا بشینم
لب هاش رو پایین داد
_ تنهایی نشین دیگه! منم غصهام میگیره
_نسیم بزار راحت باشم. یه خورده اذیت میشم توی جمع
_باشه پس من الان میام
ارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۱۸هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
دفعه قبلی که برگشتم سر خونه زندگیم و به خانواده م گفتم که دیگه دعوا نمیکنم با خودم گفتم هر اتفاقی که بیوفته تحمل میکنم و دیگه برنمیگردم اما الان چی ؟ بازم از اون خونه بیرون زدم.
کاش کوتاه میاومدم.کاش یه جایی من ادامه نمیدادم و جواب نمیدادم که همچین بلایی سرم نمیاومد و الان آواره نبودم.
دستم رو روی شکمم کشیدم . به بچه ای که الان هفت ماهش بود. زیر لب زمزمه کردم _ لعنت بهت که با این اوضاعم آواره م کردی!
_پس اینجایی
با شنیدن صدای عصبیش فوری به عقب برگشتم و نگاهش کردم....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از بهشتیان 🌱
دفعه قبلی که برگشتم سر خونه زندگیم و به خانواده م گفتم که دیگه دعوا نمیکنم با خودم گفتم هر اتفاقی که بیوفته تحمل میکنم و دیگه برنمیگردم اما الان چی ؟ بازم از اون خونه بیرون زدم.
کاش کوتاه میاومدم.کاش یه جایی من ادامه نمیدادم و جواب نمیدادم که همچین بلایی سرم نمیاومد و الان آواره نبودم.
دستم رو روی شکمم کشیدم . به بچه ای که الان هفت ماهش بود. زیر لب زمزمه کردم _ لعنت بهت که با این اوضاعم آواره م کردی!
_پس اینجایی
با شنیدن صدای عصبیش فوری به عقب برگشتم و نگاهش کردم....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت35
🍀منتهای عشق💞
_مامان
خاله با محبت گفت
_بیاید عزیز دلم
فوری کنار زهره نشستم. کاش مهشید الان نمیومد پایین هر بار زهره اینجاست مهشیدم میاد آخرش یه دعوا و دلخوری پیش میاد.
خاله گفت
_زهره یکم غذا برات میزارم ببر برای مادر شوهرت
_دستت درد نکنه
از ظرف میوه پرتقال و خیاری برداشت و جلوی مهشید گذاشت. مهشید با حوصله شروع ب۶ پوست کندن کرد. زهره با چشم و ابرو به مهشید اشاره کرد و جلوی خندهش رو گرفت
در خونه باز شد و علی با اخمهای تو هم وارد خونه شد.سلامی گفت و از پله ها بالا رفت.
چرا الان برگشته! مهشید پرتقال رو تکه تکه کرد رو به رضا داد
ایستادم دنبال علی برم که زهره به شوخی دستم رو گرفت و گفت
_اینکه هنوز بداخلاقه!
لبخند زدم
_کجاش بداخلاقه!
دستم رو رها کرد. خیاری که پوستش رو گرفته بود برداشت و گازی بهش زد
_من که هر چی یادمه اخم و بداخلاقی بود.
خواستم حرفی بزنمکه مهشید همزمان که طبق عادت پوست پرتقال رو خورد میکرد با پوزخند گفت
_با اون کارهایی که تو میکردی هر کی بود بداخلاق میشد.
رضا با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. زهره با اخم هردوشون رو نگاه کرد
_زهر مار! زندلقکت میگه تو هم میخندی!
مهشید خندهش جمع شد و طلبکار نگاهش کرد.زهره ادامه داد
_خودم آمار دارم چند بار عمو مچتون رو گرفته بود.
رنگ و روی مهشید پرید و رضا گفت
_زهراه حالا یه شوخی کرد!
_غلط کرد!
پوست خیارهاش رو برداشت و با حرص جلوی مهشید انداخت.
_به جای دلقلک بازی و تیکه پرونی پاشو برو اینا رو گل کن
خاله گفت
_لاالهالاالله! شیطون رو لعنت کنید
مهشید با گریه ایستاد
_خاک تو سرت رضا که میشینی این هرچی از دهنش در بیاد به من بگه
_نه هیچ کس هیچی نگه خانووم هم دلقک بازی کنه، هم تلخک بازی
_تقصیر منِ که اومدم پایین!
_کسی برات فرش قرمز پهن نکرده! هر روز هر روز پایینی! جای اینکه وایستی غذا درست کنی میای مزاحم مامان من میشی.
خاله با تشر گفت
_زهره بس کن
مهشید با گریه از پله ها بالا رفت و رضا دلخور به زهره خیره موند. زهره نگاهش رو به روبرو داد و با حس موفقیت گفت:
_دختر سوری فکر کرده میتونه حرف بار من کنه
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
دفعه قبلی که برگشتم سر خونه زندگیم و به خانواده م گفتم که دیگه دعوا نمیکنم با خودم گفتم هر اتفاقی که بیوفته تحمل میکنم و دیگه برنمیگردم اما الان چی ؟ بازم از اون خونه بیرون زدم.
کاش کوتاه میاومدم.کاش یه جایی من ادامه نمیدادم و جواب نمیدادم که همچین بلایی سرم نمیاومد و الان آواره نبودم.
دستم رو روی شکمم کشیدم . به بچه ای که الان هفت ماهش بود. زیر لب زمزمه کردم _ لعنت بهت که با این اوضاعم آواره م کردی!
_پس اینجایی
با شنیدن صدای عصبیش فوری به عقب برگشتم و نگاهش کردم....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت121
💫کنار تو بودن زیباست💫
با عجله سمت در رفت بغض کار خودش رو کرد و اشک تو چشمم جمع شد. دلم نمیخواد چشمهام قرمز بشه
نفس عمیقی کشیدم و تلاش کردم به موفقیتهای آینده فکر کنم و از این حال در بیام
تقریبا سه ساعت وقت دارم که اینجا بمونم. فکر نکنم تا اون موقع طول بکشه بعد باید با سرعت به خونه برگردم که متوجه نشن و باعث شک نشم که بتونم از فردا ساعتی از دانشگاه رو بزنم و به اینجا بیام و کارهایی که نسیم میگه رو بدوزم
جدایی از غم و غصه خیلی زودتر دلم میخواد کار رو شروع کنم من قبلاً خیاطی کردم اما تا الان لباس عروس رو به تنهایی ندوختم شاید بهتر باشه چند تا فیلم بگیرم و نگاه کنم که خرابکاری به بار نیارم.
ایستادم و مابین لباسها راه رفتم. باید از مدلها ایده بگیر. یه روز که خلوته باید یکی از لباسها رو روی میز پهن کنم و طریقه دوختشون رو ببینم
صدای دوست بهاره که مخاطبش بهاره بود رو فاصله چند تا از لباسها شنیدم من پشت لباسی ایستادم و اونا متوجه حضورم نیستند
_این دختره چرا تنها اومد! یعنی پدر مادرش باهاش نیومدن؟
دستم رو توی کیفم که روی دوشم بود بردم و روی شیشهی عکس مامان و بابا گذاشتم لب هام رو فهم فشار دادم تا بغضی که امونم رو بریده کار خودش رو نکنه
بهاره گفت
_پدر مادرش فوت کردن! دختر خوبیه. من فقط نگران یه چیزی ام
_چی؟
_یه پسر خالم داره که خدا نصیب گرگ بیابونش نکنه! چند باری دیدمش همش با اخم نگاهم میکنه
دوستش خندید و گفت
_حتماً به خاطر حجابته. ببین خودش چه چادری سرش کرده. تو این شکلی رفتی در خونشون خوشش نیومده دیگه. با خالهش اینا زندگی میکنه؟
_آره زیاد سر از کارش در نمیارم فقط چند باری رفتم جزوه گرفتم برای بچهها. درسش خوبه جزوههاش رو خوب جمع میکنه
حرفهاشون بی دلیل ناراحتم کرد. انقدر غصه دارم که هر حرف بی ربطی اذیتم کنه. حضور مرتضی توی زندگیم، بیپدر و مادریم، تنها اومدنم...
دستی روی سر شونم نشست برگشتم و نسیم رو نگاه کردم
_غصه نخوریا! اینا دارن چرت و پرت میگن
سرم رو پایین انداختم
_ نه حرف بدی نزدن
نگاهش رو به پشت سرم داد و خوشحال گفت
_ اوه اوه ببین کی اومده!
سر چرخوندم و با دیدن موسوی که جعبه شیرینی توی یک دستش بود و دست گل تقریبا بزرگی توی دست دیگش و با چشم دنبالم میگشت، اشک شوق توی چشمهام جمع شد و ناباور نگاهش کردم.
اصلاً فکرش رو هم نمیکردم که امروز، اینجا بیاد
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۱۸هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیک
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از بهشتیان 🌱
دفعه قبلی که برگشتم سر خونه زندگیم و به خانواده م گفتم که دیگه دعوا نمیکنم با خودم گفتم هر اتفاقی که بیوفته تحمل میکنم و دیگه برنمیگردم اما الان چی ؟ بازم از اون خونه بیرون زدم.
کاش کوتاه میاومدم.کاش یه جایی من ادامه نمیدادم و جواب نمیدادم که همچین بلایی سرم نمیاومد و الان آواره نبودم.
دستم رو روی شکمم کشیدم . به بچه ای که الان هفت ماهش بود. زیر لب زمزمه کردم _ لعنت بهت که با این اوضاعم آواره م کردی!
_پس اینجایی
با شنیدن صدای عصبیش فوری به عقب برگشتم و نگاهش کردم....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
#داستانعبرتآموز
کم کم روز عقد فرا رسید.
و چشممو باز کردم دیدم بالای سرم قند میسابیدن
پرسیدن عروس خانم وکیلم
بار اول و دوم ونهایتا سوم
باز هم جواب ندادم....
با چشم غره پدرم مواجه شدم
و بلند گفتم: به درخواست واجبار پدر و مادرم بله
سکوت عجیبی جمع رو گرفته بود
پدرم عصبانی بود و چشماش وحشتناک شده بود.
صدای مهربون عاقد رو شنیدم که میگفت دخترم پدر و مادر هیچ وقت بد بچه شون رو نمیخوان...عقد اجباری جاری نمیشه
https://eitaa.com/joinchat/1520828567C964a95438a
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هشدار_به_چادری_ها
⚠️خطر در کمین زنان چادری....
🚨زنگ خطر برای چادری ها از اربعین امسال به صدا در آمد...
👈اگر مراقب نباشید یک روز سر بلند می کنید و می گوئید من چادری و محجبه بودم نمی دانم چطور چادر از سرم برداشتم؟؟
⛔️مراقبت ویژه نسبت به خودتان و عقایدتان داشته باشید که دشمن لحظه ای بیکار ننشسته😔
Reza Bahram - Panahe Akhar (320) (1).mp3
7.91M
دل ندارم، بی قرارم، ای قرارم تو بمان...
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت122
💫کنار تو بودن زیباست💫
خیره با چشم های پر اشک نگاهش کردم.
موسوی متوجهم شد و لبخند زنون جلو اومد. نسیم آروم با آرنج بهم زد
_حالشو نگیری ها! اومده بهت تبریک بگه
موسوی تو یک قدمیم ایستاد و اشک روی صورتم ریخت. فوری پاکش کردم و خجالت زده لب زدم
_سلام
نگاهش پر از حجب و حیا شد و سرش رو پایین انداخت.
سلام. پس چرا گریه میکنی!
نسیم ذوق زده گفت
_سلام. خوش اومدید. اشک شوقِ
لبم رو به دندون گرفتم. نمیدونم از اومدنش خوشحال باشم یا از این حرف نسیم خحالت زده.
با دست روی سرشونهم زد
_من میرم تنهاتون میزارم.
درمونده از لحنش که باعث خجالت بیشترم میشه نگاهی به صورتش انداختم و سربزیر شدم و پاهاش رو دیدم که ازمون فاصله میگرفت
دسته گل رو جلو آورد و سمتم گرفت
_تقدیم با عشق
اگر تو هر موقعیت دیگهای بود این گل رو ازش نمیگرفتم ولی الان انقدر از حضورش خوشحالم که نمیتونم قبول نکنم.
دستم رو که هنوز توی کیفم روی عکس بود رو بیرون آوردم و گل رو گرفتم.
_ممنون. خیلی زحمت کشیدید! ان شالله بتونم براتون جبران کنم
_با این استقبال زیبا که همراه با اشک بود هم جبران کردید هم خستگی رو از تنم بیرون آوردید.
طوری قشنگ حرف میزنه که دست و پام رو گم میکنم.
_خواهش میکنم.
به انتهای مزون اشاره کردم
_بفرمایید اونجا بشینید
_مگه شما نمیاید!
انقدر هول کردم که اصلا نمیدونم باید چی بگم و چه طوری رفتار کنم
_چرا میام... یعنی شما برید من برم براتون چایی بیارم
آروم خندید و با دست به روبرو اشاره کرد
_چایی نمیخوام. الان که فرصت داریم یکم با هم حرف بزنیم.
با سر تایید کردم و همقدم شدیم
یه صندلی هست و یه چهارپایهی کوچیک سمت چهارپایه رفتم که موسوی گفت
_شما بشنید رو صندلی!
نگاهش کردم
_نه شما بشنید
جعبهی شیرینی رو روی میز گذاشت. چهارپایه رو برداشت و کمی با فاصله از صندلی گذاشت و روش نشست.
_من اینجا راحتم
_آخه اینجوری زشت میشه!
لبخندی زد
_چه زشتی! مرد باید سختی بکشه دیگه
جملهی معروف مرتضی رو از زبون موسوی شنیدم. روی صندلی نشستم که موسوی خم شد و در جعبهی شیرینی رو باز کرد و سمتم گرفت
_دستتون درد نکنه. من فعلا میل ندارم
شیرینی از داخل جعبه بیرون آورد و سمتم گرفت و با خنده گفت
_میل ندارم، نداریم. بخور یکم رنگو روت جا بیاد
اینم فقط انگار حجب و حیای نگاهش، اول هر دیدار بیشتر کار نمیکنه. شیرینی رو ازش گرفتم و ممنونی زیر لب گفتم یکی هم برای خودش برداشت و شروع به خوردن کرد
_کدوم این کارها، کار خودته؟
هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر ضعیف باشم که توی این حرف ها با همسر آیندهم کم بیارم
با صدای آرومی گفتم
_فعلا هیچکدوم
صدای تلفن همراهم بلند شد.گوشی رو از کیف بیرون آوردم و با دیدن اسم مرتضی دستم شروع به لرزیدن کرد.
این الان چی میگه!
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۲۱هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
دفعه قبلی که برگشتم سر خونه زندگیم و به خانواده م گفتم که دیگه دعوا نمیکنم با خودم گفتم هر اتفاقی که بیوفته تحمل میکنم و دیگه برنمیگردم اما الان چی ؟ بازم از اون خونه بیرون زدم.
کاش کوتاه میاومدم.کاش یه جایی من ادامه نمیدادم و جواب نمیدادم که همچین بلایی سرم نمیاومد و الان آواره نبودم.
دستم رو روی شکمم کشیدم . به بچه ای که الان هفت ماهش بود. زیر لب زمزمه کردم _ لعنت بهت که با این اوضاعم آواره م کردی!
_پس اینجایی
با شنیدن صدای عصبیش فوری به عقب برگشتم و نگاهش کردم....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
دعوا سر ازدواج من😢
عصبی لب زد_ ببینم نکنه میخوای دخترمو همینطور بدون رضایتش بدی بره؟
باید بدونه ! و نظرشو بگه .
میدونستم قضیه از چه قراره اما حرفی نزدم تا شاید خودشون بهم بگن.
مامان ادامه داد_ مهناز دخترم عموت گفته میآن خواستگاری تو برای علی!
من که میگم موافقم اما نظر من که اصلا مهم نیست!
صدای عصبی بابا بلند ش_ خانم انقدر شلوغش نکن! علی پسر خوبیه و مهناز رو هم دوست داره تو چرا مخالفی؟
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت36
🍀منتهای عشق💞
سمت رضا رفتم. هنوز به زهره خیره بود.ناراحت گفتم
_برو بالا پیش زنت
نگاهش رو بهم داد داد و در حالی که هنوز از زهره عصبیه گفت
_برم بالا چی بگم؟ برم که فحشم بده! رفتتر خواارم رو بکوبه سرم. کل خاخوادهم دست تو دست هم دادن که مهشید به خواستهش برسه و من یا آواره بشم یا دادماد سرخونه
اصلا دوست ندارم تو زندگی رضا نقش خواهرشوهر رو داشته باشم ولی رضا همیشه نیاز داره درست و غلط رو بهش بگی
_نه، برو بالا هم از دلش در بیار، هم بهش بگو مقصر اول خودش بود که شروع کرد بعد هم تو که خندیدی. تا خودت هم نخوای آواره نمیشی
سرش رو پایین انداخت. نفس سنگینی کشید
_خسته شدم دیگه
پلهها رو بالا رفت. نیمنگاهی به زهره که حسابی خوشحال بود انداختم و دنبال رضاراه افتادم. قدم هام رو تند کردم که بهش برسم و آهسته گفتم
_دررابطه با پایین اومدن دوبارتون هم چیزی بهش نگو. خاله میاد راضیش میکنه. فقط حتنا بیاید خیلی برای امشب زحنت کشیدم
_باشه
بالای پله ها رسیدیم. رضا وارد خونهش شد. سمت در خونه رفتم و بازش کردم. با چشم دنبال علی گشتم
_علی! کجایی؟
صداش از اتاق خواب بلند شد
_اینجام. رویا مدارک ماشین کجاست؟
لیوان آبی از روی میز پر کردم و سمت اتاق رفتم
روی تخت نشسته بود و تمام دارک رو از داخل کیف بیرون ریخته بود
_مدارک ماشین تو کشوی میز آرایشِ! اونبتر خودت جدا کردی
آب رو سمتش گرفتم. لیوان رو از دستم گرفت مدارکی که میخواست رو بیرون آوردم و جلوش گذاشتم.
کمی از آب رو خورد. لیوان رو روی عسلی گذاشت. شروع به جمع کردن مدارک کردم
_چرا ناراحتی؟
مدارکرو بالا و پایین کرد
_نیستم
_مگه قرار نبود فردا صبح بیای؟
خیره نگاهم کرد
_نشستی اینجا من رو بازجویی میکنی؟
پارت زاپاس😱
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
دعوا سر ازدواج من😢
عصبی لب زد_ ببینم نکنه میخوای دخترمو همینطور بدون رضایتش بدی بره؟
باید بدونه ! و نظرشو بگه .
میدونستم قضیه از چه قراره اما حرفی نزدم تا شاید خودشون بهم بگن.
مامان ادامه داد_ مهناز دخترم عموت گفته میآن خواستگاری تو برای علی!
من که میگم موافقم اما نظر من که اصلا مهم نیست!
صدای عصبی بابا بلند ش_ خانم انقدر شلوغش نکن! علی پسر خوبیه و مهناز رو هم دوست داره تو چرا مخالفی؟
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هدایت شده از بهشتیان 🌱
دعوا سر ازدواج من😢
عصبی لب زد_ ببینم نکنه میخوای دخترمو همینطور بدون رضایتش بدی بره؟
باید بدونه ! و نظرشو بگه .
میدونستم قضیه از چه قراره اما حرفی نزدم تا شاید خودشون بهم بگن.
مامان ادامه داد_ مهناز دخترم عموت گفته میآن خواستگاری تو برای علی!
من که میگم موافقم اما نظر من که اصلا مهم نیست!
صدای عصبی بابا بلند ش_ خانم انقدر شلوغش نکن! علی پسر خوبیه و مهناز رو هم دوست داره تو چرا مخالفی؟
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هدایت شده از حضرت مادر
•{﷽}•
✅ بهترین صدقه
🔸 از امیرالمؤمنین علیهالسلام نقل شده است که [پیامبر(ص) فرمود:] بهترین صدقهها صدقهی بر ذیرحِمی* است که دشمن انسان و بدخواه انسان است؛ (الصَّدقة على ذِي الرَّحِم الكاشِح) شما دو کار میکنید با دادن این صدقه: هم از پول خودتان صرفنظر میکنید که آن را در راه خدا میدهید، هم از آن احساسات شخصی و نفسانی خودتان صرفنظر میکنید که به آن ذیرحِمی که دشمن شما است کمک میکنید و خود این صدقه دادن هم موجب جلب محبت او میشود و ارتباطات فامیلی و پیوندهای خانوادگی را مستحکمتر میکند.
📚 برگرفته از کتاب #نسیم_سحر | مجموعه احادیث ابتدای درس خارج فقه؛ احادیث منتخب از کتاب النوادر
📖 صفحات ۱۵ و ۱۶
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا اباعبدالله ❤️🩹"
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت123
💫کنار تو بودن زیباست💫
از پهلو ساکتش کردم و منتظر موندم تماس رو قطع کنه
_جواب نمیدی!
لبخندی زدم تا متوجه استرسم نشه
_بعدا باهاشون تماس میگیرم
تماس که قطع شد گوشی رو روی حالت لرزش گذاشتم و اینبار توی جیبم انداختم و بلافاصله شروع به لرزیدن کرد.
_شیرینیت رو نخوردی!
اصلا میل ندارم ولی برای اینکه ناراحتش نکنم تکهی کوچیکی ازش کندم و توی دهنم گذاشتم.
نگاهی به مزون انداخت.آهسته خندید و سرش رو تکون داد
_چیزی شده!
سرش رو بالا داد
_نه داشتم به عکس العمل حاجی فکر میکردم
_پدرتون؟
_بله. آخه به شدت مخالف کار کردن عروس هاش هست. مخصوصا از این کارها. به زن داداش هام حتی اجازه نداد بیان لباس عروس انتخاب کنن. خیاط آورد خونه اندازهشون رو گرفت براشون دوخت.
ابروهام بالا رفت
_مگه مزون چه کاری میکنن که دوست ندارن!
لب هاش رو پایین داد و طوری که براش بی اهمیته گفت
_تفکراتِ قدیمیه دیگه. احترامشون واجبِ ولی ذهنشون بستهست. دیشب داشتن با من اتمام حجت میکردن
وای چقدر سختگیرن. نکنه در آینده به منم کار داشته باشه!
_اتمام حجت چی؟!
_که نکنه بعد ها تو قصد سرکار رفتن داشته باشی
حالا نوبت اتمام حجت منِ
_آقای موسوی من دوست دارم یه دختر مستقل باشم...
حرفم رو قطع کرد
_خیالت راحت. من مثل حاجی فکر نمیکنم. بهشون توضیح ندادم که دلخوری پیش نیاد ولی کار خودم رو میکنم
_ولی به نظر من با ادب و احترام حرفتون رو بزنید
گوشی دوباره توی جیبم شروع به لرزیدن کرد. این مرتضی دست بردار نیست!
_حرفمم بهش میزنم ولی با سیاست خودم. حاجی زود جوش میاره باید باهاشون آسهآسه راه بیایم.
_سلام. خوش اومدید!
با صدای بهاره هر دو نگاهمون رو بهش دادیم. موسوی لبخند رو از روی لبهاش پاک کرد و ایستاد بدون اینکه به بهاره و دخترای دورش نگاه کنه گفت
_سلام.خیلی ممنون
خیلی باهاشون سنگین رفتار کرد. اگر من جای بهاره بودم میرفتم اما انگار این کم محلی براش مهم نیست
رو به دوستاش گفت
_ایشون آقای موسوی نامزد غزال جون هستن
کمی تعجب کردم. نامزد کجا بود! موسوی خواستگاریه که من بهش جواب بله دادم.کاش نسیم میومد اینو میبرد.
هر دو نگاهشون کردیم که دوست بهاره گفت
_بیا بریم خیاط خونهتون رو ببینیم
بالاخره یکیشون متوجه شد حضورشون اینجا باعث مزاحمتِ
گوشیم دوباره شروع به لرزیدن کرد.چرا مرتضی بیخیال نمیشه!
_غزال خانم من اصلا دلم نمیخواد در آینده سختگیر باشم ولی آخه این چه دوستیه شما انتخاب کردید!
به قیافهش که کمی اخم چاشنی صورتش کرده بود نگاه کردم. الان مثلا دلخور و ناراحته! اگر مرتضی بود نمیشد کنارش نشست ولی این فقط یکم اخمکرده. اخلاقش مثل امیرعلی میمونه
_کی بهاره!؟
_بله. با ایندوستاش
آروم خندیدم
_اینا دوستای من نیستن. من فقط یه دوست دارم اونم نسیمِ.
_اصلا چرا آوردینش تو شراکت!
_تو بحث مسائل مالی یکم...
_شاه دوماد تا کی میخوای اینجا بشینی!
نگاه هردومون سمت پدر نسیم رفت
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت124
💫کنار تو بودن زیباست💫
اینبار موسوی هم مثل من خجالت کشید و هر دو به احترامش ایستادیم.
موسوی خندهای از سر حجب و حیا کرد و دستی به گردنش کشید.
_چیکار کنم حاجی؟
_بیا جوون سر این گوسفند رو کمک این قصاب ما بگیربکش بالا. پسرا رفتن دنبال کاری دست تنهاست
_چشم الان میام
پدر نسیم رفت. موسوی نگاهش رو به من داد و قبل از اینکه حرفی بزنه شرمنده گفتم
_تو رو خدا ببخشید...
_این چه حرفیه!
خندید و ادامه داد:
_بالاخره منم به عنوان مرد آیندهت باید یه کارهایی بکنم
خجالت زده نگاهم رو ازش گرفتم
_ممنون لطف میکنید
کیفش رو سمتم گرفت
_ این پیشت باشه تا من بیام
کیف رو ازش گرفتم و رفتتش رو بانگاهم دنبال کردم
و گوشی توی جیبم دوباره شروع به لرزیدن کرد. از فرصت استفاده کردم و نگاهی به صفحهش انداختم.
مرتضی چیکار داره که بی خیال نمیشه! اگر توی این محیط جوابش رو بدم متوجه میشه دانشگاه نیستم.دلشورهای هم به دلم انداخته که نمیتونم تمرکز کنم.
گوشی رو توی جیبم انداختم و به بیرون نگاه کردم. موسوی کتش رو درآورده و داره کمک میکنه.
_زنگ زدم ناهار بیارن.
سمت نسیم چرخیدم
_من ناهار نمیمونم
ناراحت گفت
_عه! چرا؟ غزال اذیت نکن دیگه
گوشی رو از جیبم بیرون آوردم و روبروش گرفتم.
_مرتضی دوازده بار زنگ زده. بمونم برام دردسر میشه
ترسیده گفت
_برات دردسر شد؟
سرم رو بالا دادم
_نه. ولی فقط زمان دانشگاه میتونم اینجا بمونم. یه نیم ساعت دیگه میرم
_یه ساعت وقت داریم هنوز تا کلاس آخر!
_آره ولی هم اینجا تا خونه از دانشگاه دورتره هم من با اتوبوس میرم باید زودتر راه بیفتم.
لبهاش رو پایین داد
_دوست داشتم بمونی! ولی عیب نداره برو
گوشی توی دستم شروع به لرزیدن کرد. و دوباره استرس گرفتم
_خب جواب بده ببین چی میگه!
به خیاط خونه اشاره کردم
_اونجا هیچ کس نیست؟ برم اونجا که صدا نشوه
_نه هیچ کس نیست. برو
کیف موسوی رو روی میز گذاشتم و با عجله سمت خیاط خونه رفتم. درش رو بستم بسم اللهی گفتم و تماس رو وصل کردم
_بله!
شاکی گفت
_تو چرا جواب نمیدی! چهل بار زنگ زدم
نفسی کشیدم تا به خودم مسلط باشم.
_سر کلاس جلوی استاد چه جوری جواب بدم؟!
لحنش رو کمی اروم کرد
_عه! حواسم نبود. خب الان کجایی؟
_دا..
نکنه رفته دانشگاه!
آب دهنم رو به سختی پایین دادم
_تو کجایی!؟
خوشحال با هیجان خاصی گفت
_دیدم هوا خیلی سرده ماشین مهراد رو گرفتم اومدم دنبالت. جلوی در دانشگاهم. کی کلاست تموم میشه
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۲۴هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♨️ فراخوانِ مادر شهید#آرمان_علی_وردی برای حضور مردم در روز #پنجشنبه #۴مرداد ساعت ۱۶:۳۰ الی ۱۸:۳۰
ورزشگاه صد هــزار نفره آزادی