🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت14
🍀منتهای عشق💞
_ بهت پول میدم چند سری از این لپلپها که مجتبی برای میلاد خرید رو بخر، که از چشمش بیافته.
_ نه اتفاقاً نمیخرم که دفعه آخرش باشه جلوی یه غریبه از این حرفها بزنه.
_ غریبه نبود! عموتون بود.
_ باید بفهمه.
_ هر کار صَلاحِ انجام بده. بلند شو برو بخواب، صبح خواب نمونی.
ایستادم و پلهها رو بالا رفتم. چرا خاله به علی گفت باهام حرف بزنه! خودم صبح بهش اطمینان میدم که محبتهای مادرانهاش رو توی این چند سال فراموش نمیکنم و تحت هیچ شرایطی، حتی اگر بهترین امکانات رو هم برام فراهم کنن از اینجا نمیرم.
وارد اتاق شدم. انگار نه انگار که زهره استرس داره! خوابیده بود و صدای خروپفش هم بلند بود. با صدای بسته شدن دَرِ اتاق علی، سرجام نشستم.
چشم باز کردم. دیشب تا صبح خواب خاله و ناراحتیاش رو دیدم. روسریم رو که کنار بالش گذاشته بودم برداشتم و روی سرم انداختم. چون همه خوابند و علی توی اتاق خودشه، گرهش رو سفت نکردم و از اتاق بیرون رفتم.
بعد از طی کردن پلهها، خاله رو دیدم که وسط اتاق، با چادر سفیدش سر به سجده گذاشته بود و مناجات میکرد.
کنارش نشستم. متوجه حضورم شد. سر از سجده برداشت، با چشمای اشکیش رو به من گفت:
_ چی شده عزیزم!
_ بیدار شدم نماز بخونم.
لبخند زد و با محبت گفت:
_ رو سجاده خودم بخون.
_ خاله.
_ جانم.
_ من دیشب حرفاتون رو با علی شنیدم.
نگاهش دلخور شد. تنها کاری که خاله خیلی ازش متنفرِ، گوش ایستادنِ؛ که هیچ وقت نتونست جلوی من و زهره رو بگیره.
_ خیلی کار اشتباهی کردی.
_ ببخشید، اما شنیدم.
سرم رو پایین انداختم.
_ خاله خیالتون راحت به خدا من هیچ جا نمیرم؛ آقاجون بهترین امکانات رو هم برام فراهم کنه من شما رو ترک نمیکنم. شما رو مثل مادر خودم دوست دارم.
من علی، رضا، زهره و میلاد رو هم دوست دارم. دلم میخواد با شما زندگی کنم. زندگی توی جمع و خوش گذروندن با شما رو دوست دارم.
برم تو رفاه و تنهایی خونه آقاجون که چی بشه. اصلاً دوست ندارم. خواهش میکنم نگران نباش.
اشکی که از چشم خاله اومد، باعث شد تا سرم رو روی پاش بزارم و دستش رو که روی پاش بود ببوسم.
_ به خدا دوستتون دارم!
خاله نوازشوار دستش رو روی سرم کشید.
_ میدونم عزیز دلم. تو همه چیزت به فاطمه رفته؛ مهربونیت؛ خوبیات؛ دل پاکت؛ قدر شناسی و با معرفت بودنت. من بیخودی استرس داشتم.
از این که خاله رو خوشحال کرده بودم، انرژی گرفتم. نمازم رو خوندم و کتری رو پر آب کردم.
شنبه تا پنجشنبه که من و زهره به مدرسه میریم صبحانه رو دسته جمعی میخوریم. چایی رو دم کردم و سفرهی صبحانه رو آماده کردم. علی با عجله نون تازهای که خرید بود رو توی سفره گذاشت. براش چایی ریختم. طبق معمول زودتر از همه خورد و منتظر هیچ کس نشد و ایستاد.
مامان نگران گفت:
_ کجا؛ بشین قشنگ بخور.
_ نونوایی شلوغ بود، معطل شدم. الان سرویس میره جا میمونم.
_ انشالله خودت ماشین بخری عزیزم.
_ انشالله.
با سرعت از خونه بیرون رفت.
مگه قرار نبود با من و زهره حرف بزنه! شاید میخواد یه روز دیگه باهامون صحبت کنه.
رضا و زهره پچپچ کنون وارد آشپزخونه شدن. صبحانمون رو خوردیم و طبق معمول با رضا راهی مدرسه شدیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت15
🍀منتهای عشق💞
خانم مطلبی به محض ورود، شروع به امتحان گرفتن کرد. زهره با این که درس نخونده بود زودتر از همه برگهاش رو داد و اجازه بیرون رفتن گرفت و همراه با کیفش از کلاس بیرون رفت.
پشت سر زهره، دو تا از شاگردها هم بیرون رفتند. با اینکه همه من و زهره رو خواهر میدونن و از رابطه دختر خاله بودن ما خبر ندارن؛ اما رابطه من با شقایق، دختر همسایه روبروی خونمون، خیلی بهتر از زهره است.
تقریباً تمام سؤالها رو جواب دادم. دیشب مطالعه کرده بودم و از قبل هم میدونستم. فکر میکنم نمره خوبی بیارم.
خانم مطلبی برگهها رو دونه دونه جمع کرد و چون زهره دیر کرده بود به نماینده کلاس گفت که بره دانشآموزهایی که بیرونن، صدا کنه.
ناصری نماینده کلاس بیرون رفت و چند لحظهی بعد تنها برگشت.
_ خانم اجازه، پیش خانم مدیرن. خانم مدیر گفتن بهتون بگم تا اولیاشون بیان اونجا میمونند.
متعجب نگاهش کردم. خانم مطلبی نگاهی به من انداخت و متأسف سرش رو تکون داد.
احتمالاً به خاطر تفاوت اخلاقی من و زهره این حرکت رو کرد. زهره با این که خودش رو مظلوم نشون میده، برعکس دختر شوخ و پر دردسریه که توی مدرسه تمام معلمها رو کلافه کرده.
خانم مُطلبی، مَطلبی رو روی تخته نوشت. برگه کوچکی توسط شقایق جلوم گذاشته شد. فوری بازش کردم.
معینی خواهرت گوشی آورده مدرسه، خانم مدیر دیده.
خیره به برگهی توی دستم بودم که صدای خانم مطلبی باعث شد سر بلند کنم.
_ معینی! من با شما نیستم؟
شرمنده لبم رو به دندون گرفتم.
_ خانم ببخشید.
پشت چشمی نازک کرد.
_ بیا برگت رو بگیر.
تنها معلمی که تفاوتی بین دانش آموز درس خون و تنبل نمیذاره، خانم مطلبیه؛ با همه یه برخورد داره. جلو رفتم و برگهای که چند لحظه پیش بهش داده بودم رو ازش گرفتم.
_ من موندم دو تا خواهر چرا اینقدر تفاوت نمره! نمرههای زهره اصلاً قابل قبول نیست. به مادرت بگو جلسه بعد نیومده باشه مدرسه، من دیگه زهره رو سر کلاس راه نمیدم.
_ چشم خانم.
تا امروز خاله برای درس نخوندن ما به مدرسه نیومده بود و این اُفت تحصیلی زهره برای خودِ منم جای تعجب داره!
زنگ تفریح که بیصبرانه منتظرش بودم تا پیش زهره برم بالاخره به صدا در اومد، بعد از خروج خانم مطلبی به سرعت از کلاس به سمت دفتر خانم مدیر بیرون رفتم.
با این که زهره همیشه با رفتارهاش اذیتم میکنه ولی دلم به حالش سوخت. پشت دَر دفتر ایستاده بود و سر به زیر با پاش روی زمین چیزی مینوشت. قدمهام با دیدنش سست شد اما از حرکت نایستاد؛ تو چند قدمیش ایستادم.
سر بلند کرد و متوجه حضورم شد. چشمهاش پر از اشک شد و اسمم را بیصدا لب زد:
_ رویا.
نگاهی به اطراف انداختم، خبری از معاونین مدرسه نبود. جلوتر رفتم و دستش رو گرفتم. اشک روی گونهاش ریخت.
_ بیچاره شدم رویا.
_ برای چی آوردی؟
_ میخواستم یه عکس نشون میترا بدم.
_ رضا چرا بیعقلی کرد گوشیش رو داد به تو!
_ میخواست به خاطر پول تو جیبی از دلم در بیاره.
دستم رو فشار داد و با التماس گفت:
_ خانم رسولی میگه باید شماره علی رو بدم. رویا تو رو خدا یه کاری بکن، تو رو قبول داره. برو گوشی رو ازش بگیر.
_ نمیده، مگه نمی شناسیش؟
_ تو میتونی رویا.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم. اینکه خانم رسولی تحت هیچ شرایطی گوشی رو به من نمیده برام مشخصه؛ اما باید تلاشم رو بکنم تا شاید بتونم از یه دعوای بزرگ توی خونه، جلوگیری کنم.
_ بزار ببینم میده.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت16
🍀منتهای عشق💞
سمت دفتر رفتم. از استرس تپش قلبم بالا رفت. چند ضربه به در زدم و با صدای بفرمایید گفتن خانم رسولی داخل رفتم.
آخرین جملهای که از زهره شنیدم این بود:
«رویا تو رو به روح عمو یه کاری بکن».
خانم رسولی با دیدنم اخمهاش تو هم رفت.
_ در رو ببند. معینی الان میخواستم تو میکروفون صدات کنم که خودت اومدی.
کاری که میخواست انجام دادم. در رو بستم و سمتش چرخیدم. خودکارش رو سمتم گرفت.
_ بیا اینجا شماره برادرت رو بنویس.
_ سلام خانم.
نفسش رو پر صدا بیرون داد.
_ علیک سلام. تو میدونستی خواهرت گوشی آورده مدرسه؟
سرم رو بالا دادم.
_ نه خانم نمیدونستیم.
_ شماره برادرت رو بنویس.
_ خانم، الان که خونه نیستند.
چشم غرهای بهم رفت.
_ تو بنویس کاریت نباشه.
_ ما که شمارهاش رو حفظ نیستیم.
از بهونهایی که براش آوردم مشخص بود که به دلیل دفاع از زهره شماره رو بهش نمیدم.
خودکارش رو روی میز انداخت.
_ من این گوشی رو به هیچکس جز برادرت نمیدم.
تلفن مدرسه رو برداشت.
_ شماره خونتون رو بگو.
_ خانم زهره دفعه اولشه، نمیشه ببخشید.
بدون این که نگاهم کنه گفت:
_ بار اولش باید بار آخرش باشه. شماره رو بگو.
_ به خدا بار آخرشه.
کلافه نگاهم کرد.
_ معینی اگر همین الان شماره رو نگی، امروز دیگه نمیذارم بری سر کلاس؛ از نمره انضباطت هم دو نمره کم میکنم.
درمونده نگاهش کردم.
_ تو از دانش آموزان نمونه و موفق مدرسه ما هستی. فکر نکنم دلت بخواد نمره انضباطت، کارنامهات رو خراب کنه!
_ نه خانم نمیخوایم.
_ پس شماره رو بگو. من الان میخوام به مادرت بگم جلوی اشتباهات بزرگتر خواهرت رو بگیره و این به نفع خودشِ. شماره رو هم ندی از پرونده در میارم.
کاش به دفترش نیومده بودم؛ مجبور به گفتن شماره شدم. شماره رو گرفت و قبل از اینکه با مامان حرف بزنه، دستوری گفت:
_ برو بیرون.
دست از پا درازتر بیرون رفتم. زهره دستهاش رو از استرس به هم فشار میداد. با دیدنم نگران قدمی به جلو برداشت.
_ گرفتی گوشی رو؟
_ نداد. اول شماره علی رو خواست ندادم ولی مجبور شدم شماره خونه رو بگم.
طلبکار نگاهم کرد. مثل همیشه که همه چیز رو گردن دیگران میانداخت گفت:
_ خیلی نامردی! برای چی شمارهی خونه رو دادی؟
_ زهره جان من هم نمیدادم تو پرونده بود. تهدیدم کرد گفت از نمره انضباطم کم میکنه.
_ من رو به نمره انضباطت فروختی رویا خانوم؟
من میدونستم زهره همیشه طلبکارِ و هیچ وقت راضی نمیشه. اصلا از اول نباید پیشش میاومدم و برای کمک بهش تلاش میکردم.
نگاهش رو با حرص ازم گرفت.
_ دیگه کار خودت رو کردی، برو به زنگ تفریحت برس! من همین جا میمونم تا مامان بیاد؛ ولی بدون که یکی طلبت.
_ تو چرا اینقدر طلبکاری! من کاری از دستم بر نمیاد. هر چی التماس کردم گفتم ببخشید، نبخشید.
_ میتونستی شماره مامان رو ندی.
_ من نمیدادم از پرونده بر میداشت. نمره انضباط منم کم میشد.
_ باشه تو نمره انضباطت رو به من ترجیح دادی! من هم خیلی چیزهای دیگه رو به تو ترجیح میدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت17
🍀منتهای عشق💞
مثل همیشه از برخوردهای سرد و تند و طلبکارانه زهره بغضم گرفت اما گریه نکردم. وارد حیاط شدم، روی اولین پله نشستم. شقایق رو از دور دیدم که به سمتم میاومد.
کنارم نشست.
_ دعواش کردن؟
_ نه شمارهی مادرم رو گرفت؛ زنگ بزنه بهش بیاد.
_ منم همیشه گوشی میارم ولی مثل زهره خنگ نیستم لو بدم.
متعجب نگاهش کردم.
_ واقعا گوشی میاری!؟
_ آره، همین الان تو کیفمه اما نمیذارم کسی بفهمه؛ به تو هم گفتم چون صمیمیترین دوستمی و میدونم که به کسی نمیگی.
_ چرا میاری؟ اصلا چه نیازی هست وقتی نمیتونی ازش استفاده کنی!
_ تو از همه چیز سر در نمیاری؛ بچه مثبتی.
تو شوک حرف شقایق بودم که صدای زنگ مدرسه بلند شد و من به خاطر زهره، ساعت تفریح و تغذیهام رو از دست دادم.
کمی آب خوردم و به کلاس برگشتم. با این که زهره با من بد حرف زده بود اما جای خالیش توی کلاس دلم رو به درد میآورد.
زهره اشتباه کرده و به خاطر اشتباهش تنبیه میشه؛ پس من بهترِ حواسم رو به درس بدم و خودم رو زیاد درگیرش نکنم، هرچند که اصلاً موفق نیستم.
بالاخره زنگ آخر هم به صدا دراومد. کیف و وسایل زهره رو برداشتم و از کلاس بیرون رفتم. به انتهای راهرو نگاه کردم. زهره هنوز پشت در ایستاده بود. دَرِ دفتر باز شد و خاله سر به زیر بیرون اومد.
نگاه تیزش رو به زهره که چونش به گردنش چسبیده بود و بیشتر از اون نمیتونست سرش رو پایین بگیره، داد.
خاله سرش رو متأسف تکون داد. چند قدمی از دفتر خانم مدیر فاصله نگرفته بودند که خانم مطلبی خاله رو صدا زد.
شرایطی از این بدتر نمیتونست برای زهره پیش بیاد که باعث بشه همین الان تمام اشتباهاتش برملا بشه.
جلو رفتن فایدهای نداشت. عقب ایستادم تا خانم مطلبی حرفش با خاله تموم بشه و هر سه به خانه برگردیم.
خانم مطلبی تند تند حرف میزد و دستاش رو تکون میداد و برگهی زهره رو نشون خاله میداد. خاله هم شرمنده سرش رو پایین انداخته بود و هر چند وقت یکبار سر بلند میکرد و حرف میزد.
مطمئنم با خرابکاری دیروزش، حتماً اشتباهات امروزش رو به علی میگه.
حرفهای خانم مطلبی تموم شد. خاله با دیدنم به سمتم اومد و لبخند کمرنگی زد. کاملا مشخصه که داره عصبانیت و حرص توی وجودش رو کنترل میکنه.
وسایل زهره رو دستش دادم و مستقیم به خونه اومدیم. تو راه زهره جرأت التماس کردن برای بخشیده شدن هم نداشت.
خاله در رو باز کرد و کنار ایستاد. زهره داخل رفت و من هم خواستم پشت سر زهره داخل برم که با صدای شقایق به سمتش برگشتم. خاله آهسته گفت:
_ ببین چی میگه، زود بیا خونه.
_ چشم خاله.
داخل رفت و من جلوی دَر منتظر شقایق ایستادم.
نفس نفس زنون جلو اومد.
_ هر چی صدات کردم نشنیدی.
_ ببخشید، خالم عصبانی بود دیگه نتونستم منتظرت بمونم.
_ چه خبر؟
_ فکر کنم امشب به علی بگه.
_ باشه من رو بیخبر نذار، خیلی دلم میخواد یه بلایی سرش بیاره، دلم خنک بشه.
اخم کردم و گفتم:
_ شقایق ناراحت میشما! زهره خواهرمه، خودت میدونی.
_ آره، ولی مثل خواهر سیندرلا میمونه.
_ حالا هر چی.
_ ولش کن. امروز درس زبان رو یاد گرفتی؟
_ آره.
_ بیا به منم یاد بده.
_ میدونی که نمیشه بیام اونجا، تو بیا خونمون.
_ باشه کی بیام؟
_ خبرت میکنم. شقایق من باید برم، نمیتونم دم در بایستم.
خداحافظی کرد و رفت. به خونه برگشتم. زهره گوشه خونه نشسته بود. زانوهاش رو بغل گرفته بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود و آروم گریه میکرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت18
🍀منتهای عشق💞
خاله تو آشپزخانه با حرص وسایل رو جابجا میکرد و زیر لب غر میزد:
_ آخر تو من رو میکشی، بی مادر بزرگ میشی. میخوام ببینم من نباشم از پس درست کردن یه وعده غذا بر میای؟ چرا اینقدر بهم حرص میدی. اصلاً تو بیخود کردی با خودت گوشی بردی مدرسه! گوش اون رضا رو هم میپیچونم که گوشی داده به تو.
آبروی من رو بردی. گوشی بردی؛ بینظمی کردی؛ درس هم نخوندی...
اولین بار بود که اینجوری جلوی مردم سرافکنده شدم. از اول جوونی زحمت کشیدم که سرم رو جلوی کسی پایین نندازم که امروز تو باعثش شدی. بزار علی بیاد؛ من دیگه طاقت و تحمل این کارهای تو رو ندارم.
به میلاد که مظلومانه گوشه پلهها نشسته بود و به من نگاه میکرد، لبخند زدم و کنارش نشستم. صورتش رو بوسیدم و آروم گفتم:
_ تو برای چی ترسیدی؟ مامان از زهره عصبانیه با تو که کار نداره!
صدای بسته شدن در خونه اومد. همه میدونیم که رضاست. همیشه دقیقاً بعد از اومدن من و زهره میاد.
خاله از آشپزخونه بیرون اومد و دستش رو با پایین مانتوش که هنوز در نیاورده بود خشک کرد. رضا وارد خونه شد. خاله بدون هیچ مقدمهای دستش رو بلند کرد و سیلی آرومی به صورت رضا زد.
رضا هاج و واج به خاله نگاه کرد.
_ عِه مامان چی شده!
_ برای چی گوشیت رو دادی زهره ببره مدرسه؟
رضا که حالا فهمیده بود اشتباهی که کرده، لو رفته و خاله متوجه شده، شرمنده گفت:
_ ببخشید.
_ ببخشم! ببخشم رضا! واقعا ببخشم؟ آبروی من رفته؛ جلوی مدیر و معلمش شرمندم کردی.
_ من از کجا میدونستم این خنگه! این همه دختر گوشی میبرن مدرسه، کدومشون رو گرفتن که این لو رفته.
_ این جواب منِ رضا؟ الان به جای شرمندگی این جواب رو میدی!
_ خب ببخشید، الان باید چیکار کنم که راضی بشی.
_ من هیچی، منو نمیخواد راضی کنی.
دستش رو محکم به سینهاش کوبید.
_ من حریف شما دو تا نمیشم؛ بزار علی بیاد.
سمت آشپزخونه رفت. با دیدن من و میلاد عصبی و با فریاد گفت:
_بلند شو لباست رو عوض کن.
از ترس ایستادم.
_ چشم.
خاله از زهره و رضا عصبانیه! چرا من رو دعوا میکنه؟
از پلهها بالا رفتم. لباسم رو عوض کردم. روسریم رو روی سرم انداختم و به پایین برگشتم.
زهره همچنان گوشه خونه نشسته بود، با این تفاوت که این بار رضا هم کنارش نشسته بود و با هم بحث میکردند.
الان بین این خواهر و برادر من جایی ندارم؛ چون زهره مطمئناً رضا رو بر علیه من شورونده.
وارد آشپزخونه شدم. خاله به دیوار تکیه داده بود و دستش رو روی سرش گذاشته بود. جرأت حرف زدن با خاله رو هم نداشتم.
نهار آماده بود و سفر هم نیمه پهن. اما هیچکس سر سفره نمیاومد. میلاد هم به جمع خواهر و برادرش اضافه شده بود و من تک و تنها توی آشپزخونه روبروی خاله ایستاده بودم. به ساعت نگاه کردم، ساعت نزدیکه دوعه.
دَر حیاط بسته شد و بالاخره علی اومد. میلاد به آشپزخونه اومد. رضا و زهره هم به طبقه بالا رفتن. خاله نفس حرصی کشید و زیر لب غر زد:
_ میدونم چکار کنم. صبر کن؛ این راه و رسمش نیست.
علی یا الله بلندی گفت و وارد خونه شد. تنها کسی که الان میتونست به استقبالش بره من بودم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت19
🍀منتهای عشق💞
از آشپزخونه بیرون رفتم و به صورت خستهاش نگاه کردم. سر بلند کرد و لبخند به چهره خستش اضافه شد.
_ سلام.
_ سلام حالت خوبه؟
_ خوبم. خسته نباشی؟
نگران بودم و پر استرس، اما علی از خستگی متوجه نشد.
_ مامان کجاست؟
_ آشپزخونه.
_ اینجام پسرم.
کاش خاله الان بهش نمیگفت. خستگیِ از صبح تا حالا به جونش میموند.
_ سلام مامان. الان میام.
کیف و کتش رو دست من داد و به سمت سرویس رفت. کت رو به چوب لباسی آویزون کردم و کیف رو به پایهاش تکیه دادم.
وارد آشپزخونه شدم و آهسته گفتم:
_ خاله میشه الان نگی.
_ تو دخالت نکن.
_ خاله من نمیگم که کلاً نگو، میگم الان نگو. خیلی خستهس، گناه داره.
حرفم تو دل خاله جا باز کرد. نگاهش رنگ مهربونی گرفت.
_ باشه الان نمیگم.
_ خستهس؛ گناه داره اعصابش خورد بشه. اصلا کلاً نگو؛ یه چند روزی گوشی رضا رو بهش نده، ادب میشه. زهره رو هم خودتون دعوا کنید.
خاله چپ چپ نگاهم کرد. موفق شده بودم راه به دلش باز کنم و تا حدودی راضی شده بود.
_بهش فکر میکنم. یه لیوان آب بده دستش.
_ چشم.
علی در حالی که صورتش رو با حوله خشک میکرد وارد آشپزخونه شد.
_ سلام مامان.
_ سلام پسرم، خسته نباشی.
حوله رو دست من داد و لیوان آبی که دستم بود رو گرفت.
_ خیلی ممنون. پس بقیه کجان؟
_ الان صداشون میکنم.
_ رویا وسایل سفره رو بچین.
_ چشم.
سرش رو از آشپزخونه بیرون برد و طوری که انگار اتفاقی نیفتاده، با همون صدای مهربونش مثل همیشه بچهها رو صدا کرد.
_ میلاد، زهره، رضا، بیاید نهار.
کنار خاله روبروی علی نشستم. بچهها یکی یکی وارد آشپزخونه شدن. سلام کردن و نشستن.
علی نیم نگاهی به چهره در همشون انداخت.
_ چه خبره اینجا، همه قیافه گرفتید!
_هیچی مادر غذات رو بخور.
دیس رو سمت علی گرفت.
آخرین قاشق غذای تو بشقابم رو تو دهنم گذاشتم که میلاد بدون مقدمه گفت:
_ داداش رویا یه ساعت با شقایق آبجی حسین تو کوچه حرف زد.
حرف خود میلاد نبود، بهش یاد داده بودن. میلاد اصلاً فضول نبود.
رو به میلاد گفتم:
_ کجا یه ساعت بود! یه دقیقه هم نشد.
خاله عصبی گفت:
_ اصلاً به تو چه؟ من کِی فضولی کردن رو به تو یاد دادم!
میلاد بغض کرد. متوجه نگاه معنیدارِ علی روی خودم شدم. تو چشمهاش خیره شدم.
_ به خدا فقط یه دقیقه شد. یه سوال داشت، جواب دادم و رفت.
علی سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد.
خاله رو به میلاد گفت:
_ تو چرا اینقدر تو دهنی نخورده شدی؟ اصلا به تو چه ربطی داره؟
میلاد بغض کرد و گفت:
_ به من چه؛ زهره گفت بگم. گفت داداش باید از همه چیز خبر داشته باشه.
نگاهم درمونده تر از قبل سمت زهره رفت. زهره با پررویی نگاهش رو به بشقابش داد و سکوت کرد. حرصم گرفت؛ احساس کردم نباید در برابر این حرکت زهره سکوت کنم.
_ داداش هر چیزی رو باید بدونه؟! حتی اتفاقاتی که تو مدرسه امروز افتاده؟
زهره مطمئن از این که حرف نمیزنم، تو شوک بود. ترسیده سرش رو بالا آورد و تو چشمهام نگاه کرد.
با نگاهش التماس میکرد، سکوت کنم. علی گفت:
_ تو مدرسه چی شده مگه؟
نگاهم فقط خیره به زهره بود. من آدم گفتن نبودم. آدم فروختن و فضولی کردن هم نبودم. از سر سفره بلند شدم.
_ خاله من آوردم، زهره جمع کنه. ببخشید فردا امتحان دارم، میرم درس بخونم. برعکس زهره خانم که درس نمیخونه، من باید درس بخونم.
بغضم اجازه نداد بیشتر بمونم. سمت پلهها رفتم و با سرعت وارد اتاق شدم. پشت در نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم و آروم اشک ریختم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت20
🍀منتهای عشق💞
تنها کاری که توی این شرایط میتونم انجام بدم، اشک ریختنه. شاید حق با عمو باشه؛ من بهتره که برم با آقاجون و خانمجون زندگی کنم.
دَر آروم باز شد و با برخوردش به کمرم دوباره بسته شد. صدای خاله اومد:
_ رویا جان! خاله باز کن دَر رو.
خودم رو از پشت در کنار کشیدم و برای اینکه خاله چشمهای اشکیم رو نبینه، سرم رو روی زانوهام گذاشتم.
خاله کنارم نشست و دستش رو روی شونم گذاشت.
_خوبی رویا!؟
صدام رو صاف کردم.
_خوبم.
_ سرت رو بگیر بالا ببینم.
_ نمیخوام. خاله ولم کن.
با دست سرم رو بالا گرفت. هیچ مقاومتی نکردم و بهم نگاه کرد.
_ ببخشید عزیز دلم؛ دعواش کردم.
اشک جمع شده تو چشمهام رو پاک کردم.
_ خاله شاید حق با عمو باشه؛ اینجا خونهی شماست نه من. اگر من برم برای همه بهتر میشه.
اخمهای خاله تو هم رفت.
_ من اون زهره رو آدم میکنم. تو هم اگه یه بار دیگه این حرف رو بزنی، من میدونم با تو.
_ آخه خاله نمیشه که...
با صدای بلند گفت:
_ من میگم توی این خونه چی میشه چی نمیشه.
در اتاق باز شد. زهره داخل اومد. نگاه چپ چپ خاله باعث شد تا سرش رو پایین بندازه.
_ کار خودت رو کردی؟ این همه بدجنسی از کجا، توی تو جمع شده.
_ من بدجنسم یا این رویا خانم که میگه من درس نمیخونم.
خاله صداش رو تا میتونست بالا برد و با حرص گفت:
_ زهره بس میکنی یا بلند شم!
زهره نگاه مضطربی به دَر اتاق انداخت و با صدای آرومی گفت:
_ باشه مامان، تو رو خدا آرووم تر.
خاله نگاهش رو با حرص از زهره گرفت.
_ اگر یه بار دیگه کوچکترین حرفی بهت زد به خودم بگو.
_ مامان چی شده.
صدای علی باعث شد تا زهره قدمی به عقب برداره و با التماس بگه.
_ مامان غلط کردم.
خاله چپ چپ نگاهش کرد.
_ هیچی علی جان.
_ به رویا بگو بیاد اتاق من.
خاله فوری ایستاد و در رو باز کرد.
_ رویا برای چی؟
_ کارش دارم.
بیرون رفت و در رو بست.
_ رویا خوابید، دیگه باشه برای صبح.
_ چرا داد زدی؟
_ هیچی حل شد. برو بخواب صبح خواب نمونی.
به زهره نگاه کردم. واقعاً علت این همه خصومت توی این چند روز رو نمیفهمم. قبلا برام مثل خواهر بود.
_ برای چی اینقدر با من بد شدی؟
_ تا چهل تومن رو نیاری وضعیت همینه. من اون پول رو نگه داشته بودم برای یه کاری.
ایستادم.
_ باشه پولت رو بهت میدم. فقط تمومش کن.
_ بدون اینکه به علی و مامان بگی، پولم رو بده.
_ باشه. میدم بهت.
_ برم درس بخونم که این گند امروزت رو فردا جبران کنم.
مستقیم سراغ کیفش رفت و کتابش رو بیرون آورد.
کاش اندازهی پولش از پولی که عمو بهم داده بود برداشته بودم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت21
🍀منتهای عشق💞
نیم ساعت بود که به فکر جور کردن پول زهره بودم. زهره هم طبق معمول روی کتاب خوابش برده بود.
حس کنجکاوی هم حسابی قلقلکم میداد که علی باهام چی کار داره. شاید به خاطر حرف میلاد میخواد دعوام کنه. شاید هم کار دیگهای داره.
حسی که به علی دارم و عین راز سربسته تو سینم نگه داشتم، باعث شده تا تمام هوش و حواسم پیشش باشه.
نگاهی به زهره کردم. آروم روسریم رو روی سرم انداختم و تا اونجایی که میشد بی صدا از اتاق بیرون رفتم.
نگاهم بین پلهها و اتاق رضا جابجا شد. معمولاً همه بعد از نهار کمی چُرت میزنن.
پشت دَرِ اتاق علی ایستادم و چند ضربهی آروم به دَر زدم.
صداش رو صاف کرد و گفت:
_ بیا تو.
تپش قلبم بالا رفت؛ نه از ترس، از حسی پنهانی که بهش دارم. حسی که هیچ کس حتی فکرش رو هم نمیکنه. دوازده سال تفاوت سنی از نظر عمو و آقاجون کم نیست.
در رو باز کردم و داخل رفتم. سرش رو از روی بالشت برداشته بود و نیم خیز نگاهم میکرد.
_ چیزی شده؟
خود علی هم هیچ وقت نسبت به حس من به خودش شک نکرده.
_ گفتی بیا کارت دارم، اومدم.
صاف نشست و به روبروش اشاره کرد.
_ بشین.
کاری که گفت رو انجام دادم و فوری گفتم:
_ علی به خدا ایستادنم جلوی در یک دقیقه هم طول نکشید.
لبخند ریزی گوشهی لبهاش نشست.
_ اون رو که میدونم. خودم سر کوچه بودم، دیدم. یه کار دیگه باهات دارم.
سؤالی نگاهش کردم.
_ امروز مدرسه چه خبر بوده؟
اصلاً فکرش رو نمیکردم که این سؤالش باشه. کاش میدونستم خاله چی بهش گفته تا حرفی برخلاف حرف خاله نزنم!
_ مگه خاله بهت نگفت؟
اخم ریزی وسط پیشونیش نشست. فوری گفتم:
_ ببخشید. مامان، هی یادم میره.
تهدید وار گفت:
_ میخوای یه کاری کنم دیگه یادت نره؟!
نگاهم رو ازش گرفتم و لب زدم:
_ ببخشید؛ دیگه یادم نمیره.
_ تو مدرسه امروز چی شده؟
کاش به حرف خاله گوش میکردم و نمیاومدم تو اتاقش.
_ هر چی مامان گفته، همونه دیگه.
_ سرت رو بگیر بالا به من نگاه کن.
آهسته سرم رو بالا آوردم و به چشمهاش نگاه کردم.
_ من میخوام از تو هم بشنوم.
_ آخه من اگر بگم، زهره باهام لج میشه.
_ زهره بیخود کرده.
_ چیز خاصی نشد. فقط نمرههای زهره کم شده. خا...مامان رو مدرسه خواست، همین.
طوری که حرفم رو باور نکرده، ابروهاش رو بالا داد.
_ من برم اتاقم؟
سرش رو بالا داد و نفس سنگینی کشید.
_ نه. تا نگی نمیری!
درمونده لب زدم:
_گفتم که!
_ هر چی هست در رابطه با گوشی رضاعه.
هیچ وقت نمیشه هیچ حرفی رو ازش پنهان کرد. چارهای ندارم، انگار مجبورم تا همه چیز رو بگم.
_ باشه، میگم. فقط تو رو خدا نگو من بهت گفتم؛ زهره بفهمه روزگارم رو سیاه میکنه.
به جز نگاه جوابی نداد.
_ زهره گوشی رضا رو آورده بود مدرسه. خانم مدیر میفهمه ازش میگیره. دنبال شمارهی تو میگشتن که بهت زنگ بزنن، ولی پیدا نکردن؛ دیگه زنگ زدن به خال...مامان.
اخمش هر لحظه بیشتر میشد و ته دل من خالیتر.
_ از کی شماره خواستن که نداده؟
نگاهم رو ازش گرفتم.
_ اول از زهره، بعدش از من.
_ خب چرا ندادی؟
جوابی ندادم. نفس عمیقی کشید.
_ الان زهره چکار میکنه؟
_ خوابه.
دستهاش رو روی زانوش گذاشت. ایستاد و سمت دَر رفت.
با عجله جلوش ایستادم.
_ تو رو خدا هیچی بهش نگو، میفهمه من بهت گفتم.
_ تو برو پایین پیش مامان. حرفی هم نزن، تا من این دو تا رو آدم کنم.
_ مامان اگر بفهمه از من دلخور میشه!
_ نمیگم تو گفتی؛ برو پایین.
_ علی تو رو خدا بزار یه روز دیگه، اگر الان بگی...
نگاه تیزش باعث شد تا از گفتن بقیهی حرفم پشیمون بشم. در رو باز کرد و با سر به سمت پلهها اشاره کرد و لب زد:
_ برو پایین.
از اتاق به سمت پلهها بیرون رفتم. سر چرخوندم و نگاهش کردم. بدون دَر زدن وارد اتاق رضا شد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت22
🍀منتهای عشق💞
پشیمون از رفتنم، پلهها رو دو تا یکی پایین رفتم تا کسی متوجه نشه من پیش علی بودم. خاله یه گوشهای نشسته بود و با گوشی رضا مشغول بود. متوجه من شد و با صدای آرومی گفت:
_ عینک من رو ندیدی؟
_ نه.
_ چشمم نمیبینه؛ بیا این پیام رو برام بخون.
جلو رفتم و کنارش نشستم.
_ چی هست؟
گوشی رو گرفت سمتم. با دیدن پیام، چشمهام از تعجب گرد شد.
«زهره تمام قرارها رو اوکی کردم، فقط مونده سیاوش».
_ چی نوشته؟
خیره به خاله دودل شدم که بگم یا نه؟ زهره داره چکار میکنه!
صدای فریاد علی باعث شد تا خاله بیخیال متن پیام بشه.
_ تو غلط کردی به این گوشی دادی! تو هم بیجا کردی که گوشی رو بردی مدرسه؛ فکر کردید حواسم بهتون نیست!؟
خاله نگران گفت:
_ کی بهش گفت؟ نمیخواستم بفهمه!
فوری ایستاد و از پلهها بالا رفت. صدای گریهی زهره تو خونه پخش شد.
_ چی شده علی جان؟
_ مامان من توقعم از شما خیلی بیشتره! چرا یه همچین اشتباه بزرگی رو به من نگفتید؟
_ میخواستم بگم! گفتم خستگیت در بیاد بعد.
_ کجاست گوشی؟
_ پایینه؛ رویا گوشی رو بیار بالا.
فوری وارد پیامها شدم و پیامی که اومده بود رو پاک کردم. پیام جدیدی براش نوشتم.
گوشی دست داداشمه، دیگه پیام نده.
تأیید ارسالش اومد. اون رو هم پاک کردم و از پلهها بالا رفتم.
زهره جلوی در اتاقمون گریه میکرد و رضا شرمنده و سر بزیر کمی اون طرفتر ایستاده بود. گوشی رو به علی دادم و پیش میلاد که تو چهار چوب دَر با ترس نگاه میکرد، رفتم.
علی گوشی رو وارسی کرد و رو به زهره گفت:
_ برای چی گوشی برده بودی؟
_ به خدا میخواستم عکسم رو نشون دوستم بدم.
_ کدوم عکس؟ این که هیچ عکسی توش نیست!
_ تا خانم مدیرمون فهمید، پاکشون کردم.
_ زهره رو پیشونی من چی نوشته؟ عکس تو گوشی، چه ایرادی داشته که پاکش کردی!؟
_ به خدا ترسیدم.
علی صداش رو بالاتر برد.
_ تو اگه ترس حالیت بود اینو نمیبردی مدرسه!
خاله به حالت التماس گفت:
_ علی جان؛ صدات از خونه میره بیرون. یکم آرومتر! اینم غلط اول و آخرش بود. ببخشش.
_ غلط اول و آخرش که هست!
یک قدم به زهره نزدیک شد.
_ خوب گوشهات رو باز کن. اگر یه بار دیگه؛ فقط یه بار دیگه، مدرسه به هر دلیلی از تو شاکی باشه، من میدونم با تو! شنیدی؟
_ بله.
_ برو از جلوی چشمهام.
زهره سریع وارد اتاق شد و در رو بست.
علی روبری رضا ایستاد.
_ این میشه نتیجهی اعتماد؛ آقا رضا!
_ ببخشید.
_ این گوشی دیگه بدرد تو نمیخوره. برو حواست رو بده به دَرست، پشت کنکور نمونی!
رضا سرش رو پایین انداخت و از کنار من و میلاد رد شد و وارد اتاق شد.
کنار گوش میلاد گفتم:
_ اینا الان ناراحتن سر ما خالی میکنن، بیا بریم پایین پیش مامان.
میلاد آهسته تر از من گفت:
_ داداش، رضا رو زد ولی زهره رو نزد!
انگشتم رو روی بینیم گذاشتم.
_ هیس! نگو الان تو رو هم دعوا میکنه.
دستش رو گرفتم و از کنار علی که در حال چک کردن گوشی بود رد شدیم.
خاله چشم غرهای بهم رفت. فکر کنم متوجه شده که پیام رو پاک کردم. شاید کارم اشتباه بود اما تنها کاری بود که به ذهنم رسید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت23
🍀منتهای عشق💞
_ رویا من تشنمه.
_ الان بهت آب میدم.
مستقیم وارد آشپزخونه شدم. لیوان آبی به میلاد دادم.
زهره داره چکار میکنه! سیاوش کیه؟ کاش فرصت میکردم شمارهای که پیام داده بود رو ذخیره میکردم.
_ رویا اون پیام چی بود پاکش کردی؟
چرخیدم و به خاله که عصبی نگاهم میکرد، خیره شدم.
_ چه پیامی؟
_ پنهانکاری نکن. عینکم رو پیدا نکردم، نتونستم خودم بخونمش.
_ پیام نبود خاله؛ اس ام اس تماس از دست رفته بود.
حضور علی باعث شد تا خاله بیخیال سین جیم من بشه. باید هر چه زودتر به زهره بگم.
_ رویا یه چایی به من بده.
_ چشم.
علی کنار میلاد نشست و با مهربونی دستی به سرش کشید.
_ ببخشید که ترسوندمت.
_ من نترسیدم.
_ بله میدونم، داداش کوچولوی من شجاعه.
ایستاد و لیوان چایی رو از دستم گرفت.
_ زهره تو کدوم درساش ضعیفه.
نیم نگاهی به خاله انداختم.
_ نمیدونم.
_ مگه تو یه کلاس نیستید؟
_ چرا هستیم. ولی...
_ کاریش ندارم، میخوام براش کتاب کمک درسی بگیرم.
_ اگر درس بخونه اصلا ضعیف نیست.
_ نمیخونه؟
دوباره به خاله نگاه کردم و اینبار به کمکم اومد.
_ نمیخونه که این وضعشه. تا دو ماه پیشم نمرههاش مثل رویا بود؛ نمیدونم چی تو سرشه که اینجوری شده!
_ درستش میکنم صبر کن!
رو به من گفت:
_ تو چیزی از گوشی پاک کردی؟
دستم رو مشت کردم تا متوجه لرزشش نشه.
_ نه؛ من دیگه برم بالا درسام رو بخونم.
منتظر جواب نشدم و از آشپزخونه بیرون رفتم. پام رو روی اولین پله گذاشتم که صدای علی رو شنیدم.
_ مامان داشتم گوشی رو چک میکردم، یه پیام اومد که «کدوم داداش! تو که گفتی یکی یه دونهای».
یکم حواست رو بیشتر به این دو تا بده. من تا حالا فکر میکردم رویا سر و گوشش میجنبه ولی انگار اشتباه میکردم.
_ دختر بچه رو باید خیلی مواظبش باشی.
_ دختر و پسر نداره.
_ آره نداره، ولی دختر نیاز به مراقبت ببشتری داره چونآسیب پذیر تره. رویا یه پیام از اون گوشی پاککرده.
_ مطمئنی!
_ نه.
پا تند کردم و پلهها رو بالا رفتم. وارد اتاق شدم. زهره هنوز داشت گریه میکرد.
_ زهره یه پیام تو گوشی بود که من پاک کردم.
اشکش رو پاک کرد و سؤالی نگاهم کرد.
_ نوشته بود «زهره تمام قرارها رو اوکی کردم، فقط مونده سیاوش».
براش نوشتم پیام نده گوشی دست داداشمه.
الان پیام داده که «کدوم داداش، تو که گفتی یکی یه دونهای».
این کیه زهره؟
شونههاش رو بالا داد.
_ من چه میدونم. حتما اشتباه پیام داده.
_ زده بود زهره!
_ توی این کشور فقط من زهره هستم؟
زهره تو اِنکار کردن هم مهارت داشت. هیچ وقت نمیشد چیزی رو گردنش انداخت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت24
💞منتهای عشق🍀
_ فقط گفتم حواست به خودت باشه. اگر من پیامش رو پاک نکرده بودم الان سالم اینجا ننشسته بودی.
دستش رو به حالت برو بابا تکون داد و پشت بهم کرد. کتابم رو برداشتم و شروع به مرور درس فردا کردم.
زهره از ترسش برای شام پایین نیومد و خودش رو به خواب زد. مامان میخواست بره دنبالش ولی علی اجازه نداد.
صبح لباس فرم مدرسه رو پوشیدم و راهی مدرسه شدم. زهره همچنان باهام قهر بود. وارد کلاس شدم و کنار شقایق نشستم.
_ سلام؛ دیروز خونتون چه خبر بود؟
_ چطور؟
_ صدای داداشت میاومد بیرون، گفتم شاید زهره لو رفته.
سؤالی نگاهش کردم.
_ مگه چکار کرده؟
_ دوستیش با اون دختره، هدیه و برادرش دیگه!
کامل سمتش چرخیدم.
_ چی میگی تو!
در کلاس باز شد و خانم سلیمانی وارد شد.
_ صبر کن بعد کلاس بهت میگم.
سر چرخوندم و به زهره نگاه کردم. هدیه کنار گوشش حرف میزد و زهره هم آروم میخندید.
خانم سلیمانی طبق قراری که گذاشته بود، برگههای چاپی امتحان رو پخش کرد. تو فکر زهره بودم. شروع به نوشتن جواب سؤالها بدون تمرکز کردم که در کلاس باز شد و خانم نصیری ناظم مدرسه وارد شد. سلامی به همکارش کرد و تو کلاس چشم چرخوند. نگاهش روی زهره ثابت موند.
_ معینی بلند شو بیا دفتر، خانم مدیر کارت داده.
زهره ترسیده ایستاد و همراهش بیرون رفت. زودتر برگه رو پر کردم. اجازه گرفتم و بیرون رفتم.
با عجله پلهها رو پایین رفتم. زهره سر به زیر جلوی دفتر ایستاده بود. چند قدم سمتش برداشتم که علی به همراه خانم مدیر از دفتر بیرون اومدن. با دیدن علی سر جام ایستادم و دستم رو روی قلبم که به شدت میتپید گذاشتم.
نگاه خانم مدیر به من افتاد و گفت:
_ معینی بیا اینجا.
علی هم متوجه حضورم شد و نگاهم کرد. چارهای نداشتم. آهسته جلو رفتم و سلامی کردم.
خانم مدیر گفت:
_ تو خبر نداشتی خواهرت گوشی میآورده مدرسه؟
نگاهم بین علی و زهره جابجا شد.
_ خانم فقط دیروز آورده بود! شما یه جوری میگید، برادرم فکر میکنه هر روز بوده!
_ نخیر یه روز نبوده؛ چند روز بوده. میدونستی یا نه؟
به علی که منتظر جواب بود، نگاه کردم و سرم رو بالا دادم و لب زدم:
_ نه.
خانم مدیر پرسید:
_ از وضعیت اُفت تحصیلی خواهرت تو خونه هیچی نگفته بودی؟
انگار تا من رو تو دردسر نندازه ول کن نیست.
_ به مادرم گفته بودم.
علی گفت:
_ چرا به من نگفتی!؟
دوباره به زهره که سرش رو تا میتونست پایین انداخته بود، نگاه کردم.
_ تو سرکار بودی. بعد ما همیشه این حرفها رو به مامان میگیم.
خانم مدیر رو به علی گفت:
_ در هر صورت من وضعیت رو براتون گفتم. از این به بعد هم اگر کاری تو این سبک باشه، با شما تماس میگیرم نه مادرتون.
_ من در خدمتم؛ بابت اشتباه خواهرمم ازتون معذرت میخوام. میتونم الان خواهرام رو ببرم خونه؟
به زهره اشاره کرد.
_ زهره رو ببرید. چون عملاً موندنش فایده نداره. سه زنگ امتحان دارن، ایشونم به خودشون زحمت درس خوندن نمیدن ولی رویا بمونه؛ باید امتحانهاش رو بده. با اجازتون من برم به کارهام برسم.
وارد دفترش شد. نگاه علی روی زهره افتاد.
_ من از صبح تا شب زحمت میکشم که شما جلوی کسی سرافکنده نباشید؛ بعد اون وقت تو من رو شرمندهی مدیر مدرسهتون کردی!
زهره با پایینترین تن صدا گفت:
_ ببخشید.
علی رو به من گفت:
_ برو وسایل زهره رو بیار ببرمش خونه.
چشمی گفتم و وسایلش رو پایین آوردم. هر دو از مدرسه بیرون رفتن. با صدای شقایق سر چرخوندم و بهش نگاه کردم.
_در تعجبم چرا تا الان به زهره شک نکردی!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت25
💞منتهای عشق🍀
_ شک چی؟
_ از اون روزی که زهره با هدیه ریخت رو هم، من فهمیدم یه سر و سری با هم دارن. زهره وقتی فهمید که من بهش شک کردم، با من قطع رابطه کرد.
_ چه سر و سری؟
_ با داداش هدیه ریختن رو هم. چند باری هم بهش گفته قرار بزارن برن بیرون، ولی زهره از ترس داداشت قبول نکرده؟
متعجب نگاهش کردم.
_ تو از کجا فهمیدی؟
_ یه بار که دو تایی رفتن پشت مدرسه، حواسشون نبود من از پشت شیشه دارم نگاهشون میکنم. یعنی پشتشون به من بود، من رو ندیدن.
دیدم زهره داره با گوشی هدیه با برادرش تماس تصویری حرف میزنند. آروم پنجره رو باز کردم، گوش کردم. اون قربون صدقه میرفت، اینم ناز میکرد.
از ناراحتی چشمهام سیاهی رفت.
_ چرا زودتر نگفتی!؟
_ من مخالف رفیق بازی نیستم؛ خودمم اهلشم. بهت نمیگفتم هیچوقت. الانم میگم چون فهمیدم برادر هدیه برای ضربه زدن به برادرت، داره به زهره نزدیک میشه.
_ از کجا فهمیدی؟
_ دیگه اونش بماند. نمیدونم چه جوری ولی برو حالی زهره کن این بدرد نمیخوره. رفیق میخواد به خودم بگه، جور میکنم براش.
_ شقایق خجالت بکش. یعنی چی جور میکنم! تو هم مثل زهره، من الان نگران هر دوتون شدم.
_ نگران من نباش؛ من حواسم هست. زهره تازه کاره، تو هم که اکبندی.
روی نیمکت توی حیاط نشستم.
_ ناراحت نباش. میخوای یه پیغام بهش بدم که دست از سر زهره برداره.
_ نه خودم به زهره میگم. الان نگران اون نیستم. خانم مدیر گفت چرا از وضعیت درسی زهره چیزی به خانوادت نگفتی؛ منم از ترس علی به دروغ گفتم به خالم گفتم. الان میره خونه میفهمه دروغ گفتم، بعداً دعوام میکنه.
طوری که انگار اهمیتی نداره گفت:
_ سر یه دروغ!
_ آخه رو دروغ خیلی حساسه.
نگاهی به اطرافش انداخت.
_ میخوای یه زنگ بزنی به خالهات، بهش بگی؟
_ با چی؟
_ با موبایل من.
_ وای شقایق تو چقدر نترسی! اگر ببینند پدرمون رو در میارن!
_ تو هر کاری من میگم بکن، هیچ کس نمیفهمه. برو تو دستشویی زنگ بزن.
_ گوشیت اونجاست؟
_ نه توی جیبته.
دستم رو از روی مانتو به جیبم زدم و گوشی رو توش احساس کردم. متعجب گفتم:
_کی اینو گذاشتی تو جیب من!
_ همینالان. برو زنگتو بزن زود برگرد. فقط حتماً برو تو سرویس، در رو هم ببند که تو دوربین نیافتی.
از شقایق هم باید ترسید. این طور که از حرف زدنش معلومه، اصلاً دختر خوبی نیست و من در رابطه باهاش اشتباه میکردم.
وارد سرویس شدم و شمارهی خونه رو گرفتم.
صدای خاله تو گوشی پیچید.
_ بله؟
تن صدام رو پایین آوردم.
_ سلام خاله.
با تردید گفت:
_ رویا تویی! با چی زنگ میزنی؟
_ گوشی دوستم. خاله علی الان مدرسه بود.
_ کدوم دوستت؟
_ ولش کن اصلا مهم نیست. علی اومد زهره رو آورد خونه. خاله تو رو خدا اگه علی گفت من بهت گفتم که زهره نمرههاش کم شده، بگو آره گفته.
_ من از دست شماها آخر سکته میکنم. کی اونجا بود؟
_ الان. داره زهره رو میاره خونه.
_ رویا این گوشی...
تماس قطع شد. به صفحش نگاه کردم. خواستم دوباره شمارش رو بگیرم که متوجه شدم شارژش تموم شده. گوشی رو توی جیبم انداختم و بیرون رفتم.
برعکس خونسردی زهره، من تمام بدنم میلرزید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت26
🍀منتهای عشق💞
با دیدنم خندش گرفت.
_ اوووه چه خبره! انگار چی شده.
_ شقایق دیگه گوشی نیار مدرسه. برم خونه خالم حسابی دعوام میکنه. همین الانم کلی سین جینم کرد که گوشی مال کیه.
_ نترس من لو نمیرم. بدو زود برگردیم بالا، که الان تابلو میشیم.
با سرعت به کلاس برگشتیم. تمام مدت فکرم پیش زهره بود.
زنگ آخر به صدا در اومد. همراه با شقایق به خونه برگشتم. ازش خداحافظی کردم و پشت در خونه ایستادم. زنگ رو فشار دادم و چند لحظه بعد صدای اومدم علی رو شنیدم.
دیگه نرفته سر کار و این یعنی اوضاع زهره اصلا خوب نیست. در رو باز کرد. سلام کردم و داخل رفتم. جوابم رو آهسته داد و گوشهی حیاط نشست. بدون هیچ حرفی وارد خونه شدم.
زهره گوشهی اتاق نشسته بود و هنوز مانتو مدرسش رو در نیاورده بود. صدای غرغر خاله هم مثل همیشه تو خونه پخش بود.
_ همین رو میخواستی دیگه! الان که حرمتت شکسته شد راحت شدی؟ هم خودت اذیت شدی، هم برادر زحمتکش بیچارت. من نمیدونم چه دردی به جونته دختر! بشین سر درس و مشقت. فقط بدونم این کیه که تو مدرسه تو رو به این راه کشیده، من میدونم با اون.
زهره با چشمهای اشکی نگاهم کرد. کیفش که وسط اتاق افتاده بود رو برداشتم و کنارش گذاشتم. آهسته کنار گوشش گفتم:
_ چی شد؟
بغضش سر باز کرد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت. با صدای عصبی خاله ناخواسته ایستادم.
_ تو کی اومدی؟
_ سلام. الان.
یک قدم سمتم برداشت و تهدیدوار گفت:
_ تکلیف تو رو هم امروز مشخص میکنم.
_ به من چه خاله!
_ با گوشی کی زنگ زدی خونه؟
با این همه عصبانیت، اگر اسم شقایق رو بیارم، همین الان میره در خونهشون. سرم رو پایین انداختم و جواب ندادم.
تن صداش رو بالا برد.
_ با تواَم رویا؟
نگاهی به در خونه کردم و به حالت التماس گفتم:
_ خاله تو رو خدا آروم، میشنوه.
_ اشتباه من از اول ملاحظهی شما بوده؛ دیگه خبری نیست. میگی با گوشی کی زنگ زدی یا صداش کنم یه دونم تو گوش تو بزنه، که حرف بزنی.
برای نجات خودم و آروم کردن خاله، الکی گفتم:
_ ملیحه؛ ملیحه سلطانی.
_ من فردا میام مدرسه، تکلیف شما رو مشخص میکنم.
این رو با عصبانیت گفت و به آشپزخونه برگشت.
میلاد از پلهها پایین اومد و روبروم ایستاد. نگاه دلسوزانه به زهره انداخت و به دیوار تکیه داد.
دست زهره رو گرفتم و کنار گوشش گفتم:
_ بلند شو بریم بالا؛ تو چشم نباشی بهتره.
با کمکم ایستاد. کیفش رو برداشتم و از پلهها بالا رفتیم. وارد اتاق شدیم. ناخواسته نگاهم به صورت سرخش کشیده شد.
گوشهی اتاق کز کرد و دوباره سرش رو روی زانوهاش گذاشت و آروم گریه کرد.
کنارش نشستم.
_ عیب نداره، بسه دیگه.
_ میتونی یه کاری کنی؟
_ چکار؟
_ زنگ بزن به دایی، بگو بیاد.
_ اونکار داره، نمیاد.
_ شرایط خونه رو بگو، حتما میاد. من جرأت ندارم دیگه بیام پایین.
_ باشه. میرم پایین زنگ میزنم.
_ الان برو. یه دعوای دیگه هم وقتی رضا بیاد داریم!
_ چند بار گوشی برده بودی مدرسه؟
_ هفت هشت بار.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت27
🍀منتهای عشق💞
_ خاله الان عصبانیه، میترسم برم پایین؛ اگر شد زنگ میزنم.
_ بگو میخوام زنگ بزنم به عمو مجتبی، باهات مهربون میشه.
_ بزار ببینم چی میشه.
مانتوم رو در آوردم و با ترس و لرز پلهها رو پایین رفتم. خاله گوشهی آشپزخونه نشسته بود. با دیدنم رنگ چهرش مهربون شد.
_ بیا تو خاله جان؛ نهار آمادس.
_ صبر میکنم همه با هم بخوریم.
_ ببخشید عصبی بودم، بیخودی تو رو هم دعوا کردم.
_ عیب نداره.
_ یه لیوان آب ببر بده به علی. میترسم بلایی سرش بیاد.
از پنجرهی آشپزخونه نگاهش کردم. بیشتر ناراحت بود تا عصبی.
_ میبری؟
_ ولش کن خودش میاد تو میخوره. من الان میترسم.
کنارش نشستم.
_ برای گوشی زهره رو زد؟
_ نه، مثل اینکه مدیرتون گفته عکس بیحجاب خودشون رو برای هم فرستاده بودن.
_ از کجا فهمیدن.
_ یکی از همکلاسیهاتون رفته گفته.
_ خاله میگم به نظرت بهتر نیست زنگ بزنیم دایی بیاد؟ الان رضا میاد دوباره یه شری به پا میشه.
_ نه بزار تکلیفش یه سره شه.
به میلاد نگاه کردم که خودش رو تو آغوش خاله جا کرده بود.
صدای در خونه بلند شد و با فکر اینکه رضاست، فوری ایستادم و بیرون رو نگاه کردم.
علی طلبکار در خونه رو باز کرد. با دیدن دایی، لبخند رو لبهام نشست.
_ کیه؟
_ دایی. خودش اومد.
طوری که حرفم رو باور نکرده گفت:
_ خودش اومد؟
_ وا! خاله چرا اینجوری با من حرف میزنی؛ به خدا خودش اومد!
_ با اونگوشی به داییت هم زنگ زدی، آره؟
_ من هر چی بگم شما حرف خودت رو میزنی! من به دایی زنگ نزدم.
صدای داد و بیداد علی باعث شد تا خاله میلاد رو از روی پاش پایین بزاره و سمت حیاط بره.
برگهای زیاد درخت گردو، اجازه نمیده تا کامل حیاط رو ببینم. فوری پشت در اتاق رفتم و پردهی توری نازکش رو کنار زدم.
کیف رضا وسط حیاط افتاده بود و دستش رو روی صورتش گذاشته بود. دایی تلاش داشت تا علی رو عقب نگه داره. هیکلشون مثل هم بود و تقریباً حریف علی میشد.
خاله در حیاط رو بست و رو به علی گفت:
_ برید تو خونه. همه صداتون رو شنیدن!
_ من امروز تکلیف همه رو مشخص میکنم.
دایی بازوهای علی رو گرفت و به طرف خونه چرخوند.
_ بیا برو تو یکم آب بخور. گفتمچی شده که غیبت کردی! سر چی اعصاب خودت رو خورد میکنی آخه؟
علی رو به رضا با عصبانیت گفت:
_ بیا برو تو.
رضا کیفش رو برداشت و با احتیاط از کنار علی رد شد. دَر رو باز کردم و کنار رفتم.
با دیدنم فوری گفت:
_ چی شده این میپره به من!؟
_ فکر کنم زهره با گوشی تو، عکس بیحجابش رو داده به دوستش.
ابروهاش بالا رفت!
_ زهره غلط کرده.
_ علی فهمیده از چشم تو میبینه.
در خونه باز شد و هر دو از دَر فاصله گرفتیم.
دایی رو به رضا گفت:
_ برو بالا.
_ کجا بره، باید وایسه توضیح بده.
_ توضیح چی!؟ اشتباه کرده، دیگه هم تکرار نمیکنه.
سرش به طرف رضا چرخید.
_ برو بالا رضا.
علی گوشهی اتاق نشست. سلام آرومی به دایی کردم و به خواست خاله براشون آب آوردم.
نمیدونم حرفهایی که شقایق زد رو باید به کی بگم. توی این شرایط باید سکوت کنم!
اگر زهره اَهل اِنکار نبود به خودش میگفتم. به علی هم که اصلاً نباید بگم. فقط میمونه خاله؛ اونم میترسم بیاد مدرسه آبروریزی کنه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت28
🍀منتهای عشق💞
دایی تو آروم کردن جو خونه موفق بود. رو به خاله گفت:
_ آبجی نهارت آمادس؟
_ الهی بمیرم؛ اصلا دوست نداشتم اینجوری بیای اینجا.
_ خدا نکنه. دعوای خواهر و برادریه، دو دقیقهی دیگه یادشون میره. نهار رو بیار بخورم که دلم لک زده برای دستپختت.
خاله لبخندی زد و خواست بایسته که علی گفت:
_ شما بشین مامان.
رو به من گفت:
_ برو بگو زهره بیاد با هم سفره رو پهن کنید.
_ چشم.
دایی گفت:
_ خودم کمک میکنم، نمیخواد بگی اون بیاد.
نگاهم رو به علی که خیره نگاهم میکرد دادم.
_ چی گفتم من بهت!
فوری ایستادم و سمت پلهها رفتم.
دایی دلخور گفت:
_ الان میاد پایین، یکی تو میگی یکی اون، دوباره دعوا میشه.
_ اون بیخود میکنه حرف بزنه.
وارد اتاق شدم. هنوز مانتوش رو در نیاورده بود.
_ زهره، علی میگه بیا پایین وسایل سفره رو بیاریم.
درمونده گفت:
_ من که نمیتونم غذا بخورم!
_ بیا بهونه دستش نده. دایی هم اومده.
مانتوش رو درآورد و هر دو از پلهها پایین رفتیم. علی که انگار با دیدن زهره عصبانیتش اوج گرفت، گفت:
_ زهره این غلطی که امروز فهمیدم انجام دادی، اولین و آخرین غلطت هست؛ فهمیدی؟
زهره سرش رو پایین انداخت که علی با صدای بلندتری گفت:
_ فهمیدی؟
_ بله.
_ به روح بابا قسم یه بار دیگه توی این خونه از این اتفاقها بیافته و به من نگید، من میدونم با اون طرف. دروغ و پنهان کاری اینجا ممنوعه.
همه سکوت کردن و من برای آروم کردنش گفتم:
_ چشم.
نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
_ برید کمک مامان.
فوری وارد آشپزخونه شدیم. دایی گفت:
_ داری خودت رو اذیت میکنی. دعواشون کردی، زیاده روی هم داشتی؛ تنبیه شدن دیگه!
_ حسین دارن با ابروی من بازی میکنن.
_ بچهس، خیلی جدی نگیرش.
من توی این شرایط چه جوری از دوستی زهره با برادر هدیه حرفی بزنم. سفره رو پهن کردیم. علی و حسین یک طرف سفره نشستن و به غیر از مامان ما چهار تا برای حفظ فاصله با علی، طرف مقابلش.
دایی برای اینکه جو خونه رو عوض کنه، شروع به شوخی کرد. اما ابروهای گره خورده و صورت سرخ علی اجازه نمیداد حتی یک لبخند بزنیم.
هیچ کس جز دایی غذا نمیخورد و همه زیر چشمی به علی نگاه میکردیم.
کلافه قاشقش رو توی بشقابش انداخت؛ ایستاد و وارد حیاط شد.
خاله با ناراحتی رو به زهره گفت:
_ بیین با یه نادونی چه اعصابی از همه خورد کردی.
لیوان اب رو پر کرد و دنبال علی رفت. دلم برای میلاد سوخت. قاشق غذاش رو پر کردم و سمت دهنش بردم و کنار گوشش گفتم:
_ من و تو که کاری نکردیم، غذات رو بخور.
با صدای پایین گفت:
_ میترسم.
خواستم جوابش رو بدم که با حرفی که دایی زد، بهش نگاه کردم.
_ این حق علی نیستا! تو اداره یه جور تحت فشاره، تو خونه یه جور دیگه. یکم مراعاتش رو کنید.
رضا با تشر به زهره گفت:
_توی احمق بیشعور، منم جلوی علی خجالت زده کردی. گفتی میخوام جلوی دوستم کم نیارم. من اگر میدونستم میخوای عکس بدی، غلط میکردم بهت گوشی بدم.
_ خیلی خب بسه دیگه. زهره بلند شو برو تو حیاط بگو دفعهی آخرته، تمومش کن.
زهره به دایی نگاه کرد و با ترس گفت:
_ من نمیرم دایی!
_ پس زودتر غذات رو بخور برو بالا، برم بیارمش تو خونه.
هیچ کس میل به غذا خوردن نداشت. زهره زودتر رفت تا جلوی چشم نباشه. سفره رو جمع کردم و خودم رو تو آشپزخونه مشغول کردم.
اگر امروز حرفی از هدیه و برادرش بزنم، خونه جهنم میشه. از این میترسم که سکوتم کار رو خرابتر کنه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت29
🍀منتهای عشق💞
دایی برای این که علی رو آروم نگه داره تا شب خونهی ما موند. بعد از رفتنش، هر کی به اتاق خودش رفت تا استراحت کنه.
نگاهی به زهره که تلاش میکرد بخوابه انداختم. روسریم رو روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. خاله به پشتی تکیه داده بود و پاش رو میمالید.
کنارش نشستم و شروع به مالیدن پاش کردم.
_ خدا خیرت بده رویا؛ خیلی درد میکنه.
به پلهها نگاه کردم و مطمئن شدم کسی نیست.
_خاله من باید یه مطلب مهم رو بهتون بگم.
کنجکاو به خاطر این که تن صدام رو پایین آوردم، گفت:
_ چی شده؟
_ تو رو خدا قول بدید نگید من گفتم.
_ زود باش بگو دلم شور افتاد!
_ اول قول بدید.
_ باشه قول، بگو!
_خاله امروز یکی میگفت، زهره با برادر یکی از همکلاسیها دوست شده؛ فکر کنم واسه همونم عکس فرستاده. اون میخواسته قرار بزاره، زهره از ترس علی قبول نکرده.
خاله با دست، محکم به صورتش زد.
_ خدا مرگم بده. مطمئنی؟
_ من ندیدم، دوستم گفت!
_ کدوم دوستت؟
_ خاله تو رو خدا اسمی از ما نیاریها!
با حرص گفت:
_ بگو منو دق مرگ نکن.
_ شقایق.
از شدت ناراحتی چشمهاش رو بست.
_ ای خدا! آبروم تو محل هم رفت.
_ شقایق به هیچ کس نمیگه. به منم گفت؛ چون میدونه نیت پسره خوب نیست.
_ چرا از صبح نگفتی!؟
_ ترسیدم. آخه علی خیلی عصبی بود.
_ چه خاکی تو سرم بریزم ازدست این زهره! الان من باید چکار کنم؟
_ به نظرم به علی نگید. خودتون حلش کنید.
درمونده گفت:
_ به اون که نمیتونم بگم. هم خودش یه بلایی سرش میاد، هم میزنه اون یتیم مونده رو میکشه.
ای خدا چی کار کنم؟ رویا جان امشب نرو بالا، پیش من بخواب.
_ باشه. میخوای یکم گلگاوزبون براتون دم کنم.
اشکی که از چشمش پایین ریخت رو پاک کرد.
_ دم کن برای علی هم ببر.
با این که علی الان عصبانیه ولی رفتن پیشش رو با هر بهانهای دوست دارم.
دو تا لیوان پر کردم. یکیش رو جلوی خاله گذاشتم. از پلهها بالا رفتم و پشت در اتاق علی ایستادم. چند ضربه به دَر زدم. با صدای بیا تو گفتنش وارد شدم.
خوابیده بود و ساعد دستش رو روی چشمهاش گذاشته بود.
_ برات گلگاوزبون آوردم.
_ دستت درد نکنه، بزار رو میز میخورم.
گذاشتم و خواستم بیرون برم که گفت:
_ رویا!
ته دلم خالی شد. آب دهنم رو قورت دادم و نگاهش کردم. نشسته بود و تکیهاش رو به دستش داده بود.
_ تو مدرسه حواست بیشتر به زهره باشه.
_ چشم.
_ تو کلاس هم اگر دیدی حواسش به درس نیست به من بگو.
_ ما کنار هم نمیشینیم.
با تعجب نگاهم کرد.
_ چرا؟
_ خودش دوست داشت بره آخر کلاس.
_ خودش بیخود کرده. صبح بهش میگم پیش تو بشینه. تو هم هر چی شد فقط به من بگو!
_ آخه... تو عصبی میشی، من میترسم. به خاله میگم.
کلافه پلک هاش رو هم گذاشت و برداشت، نفس سنگینی کشید.
_ عصبی نمیشم، به خودم بگو.
_ باشه.
_ الان چیزی هست که بهم بگی؟
سرم رو بالا دادم.
_خیلی خب، برو بخواب.
از اتاقش بیرون اومدم. در رو بستم و نفس راحتی کشیدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت30
🍀منتهای عشق💞
هر وقت بفهمه که بهش نگفتم ناراحت میشه. ولی باید درک کنه؛ این اصلا مطلبی نبود که بتونم بهش بگم. بالشت و پتوم رو از اتاق برداشتم و پیش خاله رفتم. از نگرانی تا صبح بیدار بود و فکر میکرد.
لباس مدرسهام رو پوشیدم و به زهره نگاه کردم.
_ نمیای پایین؟
_ منتظرم علی بره.
_ دیگه کاریت نداره، بیا بریم.
_ خجالت میکشم ازش.
خیره نگاهش کردم. دلم میخواد بهش بگم؛ اون موقع که با برادر هدیه دوست شدی، به فکر خجالت نبودی؟ اما نباید چیزی در این رابطه بگم تا بهم شک کنه. کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. با دیدن رضا، سلام کردم.
_ مامان میگه دو تایی بیاین پایین.
_ زهره نمیاد. خودت بهش بگو.
از پلهها پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم. علی بالای سفره نشسته بود و میلاد سرش رو روی پاش گذاشته بود. سلام کردم و روبروش نشستم.
خاله اخمهاش تو هم بود و با هیچ کس حرف نمیزد. زهره و رضا با هم وارد شدن. هنوز سر سفره ننشسته بودن که علی گفت:
_ زهره از امروز تو مدرسه کنار رویا میشینی.
نگاه زهره بین من و علی جابجا شد که خاله خیلی جدی گفت:
_ زهره امروز نمیره مدرسه.
علی از بالای چشم نگاهی به خاله انداخت و برای این که رو حرف مادرش حرفی نزنه، سرش رو پایین انداخت. زهره ناراحت گفت:
_ مامان چرا؟
خاله چپچپ به زهره نگاه کرد.
_ چون من میگم!
رو به من گفت:
_ توأم دیگه حق نداری با شقایق بری و بیای.
نگاهم بینخاله و علی جابجا شد.
_ چشم.
_ علی جان داری میری، رویا رو هم با خودت ببر.
رضا گفت:
_ میخوای من ببرم؟
خاله طلبکار گفت:
_ لازم نکرده.
علی لقمهی توی دهنش رو قورت داد.
_ من خیلی زود میرم، مامان!
_ عیب نداره. زودتر بره بهتره تا سالم نره.
علی ابروهاش رو بالا داد.
_ یعنی چی!؟
_ یعنی دیگه دخترام رو ول نمیکنم. یه چند روز کار دارم، تو ببرش تا کارهام رو بکنم. خودم هر روز صبح میبرمشون و ظهر هم میرم دنبالشون.
_ چیزی شده مامان!
_ من نمیدونم کجا اشتباه کردم که کار به اینجا رسیده!؟
زهرهی بیچاره که خبر نداشت از کجا میخوره؛ فکر میکرد بابت عکس دادن قراره تنبیه بشه. سرش رو تا میتونست پایین انداخت.
صبحانهمون رو خوردیم و همراه با علی از خونه بیرون رفتیم. خاله هیچ وقت نمیذاره من با رضا بیرون برم. ربطی هم به گوشی دادنش به زهره نداره.
همقدم شدن با علی، از آرزوهای پنهان منه.
_ رویا تو نفهمیدی مامان از چی عصبی بود؟
_ شاید به خاطر همون عکسه.
_ آخه دیروز همش من رو آروم میکرد که عیب نداره چیزی نشده! صبح یهو عصبی شد.
_ چی بگم.
خدا اون روز رو نیاره، که علی بفهمه من میدونستم.
نگاهی به حیاط مدرسه خالی از دانش آموز انداخت.
_ هیچ کس نیست که!
_ عیب نداره میان حالا، تو از سرویس جا موندی؟
_ آره. اصلاً مسیرم عوض شد! از همینجا با اتوبوس میرم.
ازش خداحافظی کردم و وارد حیاط شدم. نیم ساعت طول کشید تا حیاط مدرسه پر از دانش آموز بشه.
با دیدن شقایق فوری سمتش رفتم.
_ رویا خیلی بی معرفتی، هر چی صبر کردم نیومدی. برای چی تنها اومدی؟
_ دیشب هر چی گفته بودی رو به خالم گفتم. صبح گفت علی بیارم مدرسه.
_ همین یه امروز رو!؟
_ نه. کلاً گفت دیگه با تو نیام.
چهرش آویزون شد.
_ میدونستم اینجوری میشه ولی دلم نیومد بهت نگم.
_ عیب نداره، ناراحت نباش. تو مدرسه با هم هستیم دیگه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
خداوند حال هیچ قومی رادگرگون نخواهد کردتازمانی که خودآن قوم حالشان راتغییردهند.
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت31
🍀منتهای عشق💞
شقایق سعی کرد به ظاهر نشون بده که ناراحت نشده اما حسابی بهم ریخت.
_ میدونستم شاید اینجوری بشه؛ گوشیم رو نیاوردم.
_ چه ربطی به گوشی داره؟
_ اگر خالت پاشه بیاد مدرسه، حتماً میان سراغ من. زهره کجاست؟
_ نذاشت بیاد.
_ پس مطمئن باش خالت میاد مدرسه.
شقایق از سر محبت و دلسوزی اشتباه زهره رو به من گفت؛ خدا کنه خاله تو دردسر نندازش.
زنگ آخر خورد و جای خالی زهره اصلاً به چشم نیومد.
_ شقایق با هم نریم خونه بهتره!
_ چرا؟
_ میترسم خالم متوجه بشه، دعوام کنه.
_ تا نزدیکیهای خونه با هم میریم، بعدش تنها برو.
برام دردسر میشه اما با پیشنهادش موافق بودم. مسیر تقریبا طولانی بود و حوصله هم نداشتم تنها برگردم.
سر کوچه از هم جدا شدیم. پشت دَر خونه ایستادم. با کلید دَر رو باز کردم و وارد حیاط شدم.
کفشهای کوچیک میلاد جلوی دَر بود و این یعنی خاله مثل همیشه به موقع از مدرسه آوردش.
بوی نعنا داغی که توی حیاط پیچیده بود، باعث ضعفم شد. کفشهام رو در آوردم و وارد خونه شدم.
_ الان من چه خاکی به سرم بریزم زهره!؟
_ مامان مگه چی شده! یکم فقط با هم حرف زدیم.
_ اینقدر تو وقیحی که وقتی فهمیدی من میدونم یه ذره خجالت هم نکشیدی!
_ تو داری سخت میگیری. همه همینطوری هستن.
خاله عصبیتر گفت:
_ همه غلط کردن با تو. زهره یه کاری نکن بزارم کف دست علی!
نگاهی به میلاد انداختم. سلام آرومی گفت. با لبخند جوابش رو دادم.
جلوی دَر آشپزخونه ایستادم.
_ سلام.
هر دو نگاهم کردن. خاله جوابم رو داد.
_ مامان تو رو خدا جلوی این نگو. خودشیرینه، میره به علی میگه.
_ لازم نیست کسی بگه. اگر به این رفتارت ادامه بدی، خودم میگم.
زهره در کمال پرویی از کنارم رد شد و تنهای بهم زد. حتی اندازهی سر سوزن هم خجالت و پشیمونی تو رفتارش نبود.
_ بیا بشین یکم آش بریزم بخوری.
خوشحال مقنعهام رو درآوردم.
_ نهار آشه؟
_ آره.
_ رضا که آش دوست نداره.
تیز نگاهم کرد و با تشر گفت:
_تو نمیخواد نگران نهار رضا باشی!
با تعجب نگاهش کردم.
_ واا! خاله یهو چت شد!؟
دستش رو سمت موهاش برد و با حرص کمی ازشون کشید.
_ این موها رو تو آسیاب سفید نکردم. صبح رضا میگه میرسونت! ظهر تو دلت شور نهار اونو میزنه!؟
خیره نگاهش کردم. مگه این سؤال چه ایرادی داشت که اینقدر عصبانی شد!
بشقاب آش رو روی زمین گذاشت.
_ بیا بخور.
رفتار تندش یکم بهم برخورد.
_ صبر میکنم سفره که پهن شد با همه میخورم.
رنگ چهرهی خاله، نشون از پشیمونیِ حرفهاش رو میداد. ولی انقدر ناراحت شدم که بغض ریز ته گلوم، نمیذاشت از آش بخورم.
از آشپزخونه بیرون رفتم. الان تنها شدن تو اتاق با زهره، مکافاته! مانتوم رو به چوب لباسی آویزون کردم. نزدیک اومدن رضاست. روسری خاله رو هم محض احتیاط روی شونم انداختم و کنار میلاد جلوی تلویزیون نشستم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارت اول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ إِنَّ رَبَّنا لَغَفُورٌ شَکُورٌ
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت31 🍀منتهای عشق💞 شقایق سعی کرد به ظاهر
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت32
🍀منتهای عشق💞
ساعت نزدیک دو بود و طبق معمول رضا صبر نکرد تا علی بیاد و با هم نهار بخوریم. نیمرویی که خاله براش درست کرده بود رو غرغر کنون خورد و گوشهی حال دراز کشید.
نیم نگاهی به من انداخت و آهسته گفت:
_ رویا چه خبره اینجا؟
هنوز از خاله دلخور بودم. لبهام رو پایین دادم.
_ نمیدونم.
_ نمیدونی زهره چی کار کرده که مامان پاچهی همه رو میگیره؟
سرم رو بالا دادم. با کنجکاوی گفت:
_ تو نمیدونی!
طلبکار نگاهش کردم و با حرص لب زدم:
_ نه!
_ مثل این که پاچه گرفتنت رو از خالت به ارث بردی!
دهنم رو کج و کوله کردم و اداش رو در آوردم.
با خنده گفت:
_ عیب نداره، میمون به اداش قشنگه.
بالشتکی که زیر دستم بود رو با شتاب پرت کردم سمتش. نیم خیز شد و به حالت دعوا گفت:
_ هو چته رم کردی؟
در خونه باز شد و علی اومد داخل.
_ چه خبره رضا صدات رو انداختی رو سرت!
به احترامش ایستادیم و سلام کردیم.
_ از این هاپو کومار بپرس، بالشت رو پرت میکنه سمت من!
به خاطر نادونی رضا سر پول توجیبی، زهره یک هفتهس باهام بد رفتاری میکنه. الان هم میخواد من رو پیش علی خراب کنه.
_ چون بیادبی. به من میگه اخلاقت به خالت کشیده، پاچهی همه رو میگیری؟
علی کیفش رو به دیوار تکیه داد و از بالای چشم به رضا نگاه کرد. برای این که حسابی حالش رو بگیرم، ادامه دادم:
_ هم به من گفت سگ هم به خاله! مامان.
علی کلافه گفت:
_ خب دیگه. خسته از سر کار اومدم میپرید به هم!
نگاه کلی به خونه انداخت.
_ زهره و مامان کجان؟
_ من تو آشپزخونم.
علی پا کج کرد و وارد آشپزخونه شد. رضا پوزخندی زد:
_ ضایع شدی؟!
_ صبر کن سر سفره بهت میگم.
گرسنم بود و دیگه تحمل گرسنگی رو نداشتم. وارد آشپزخونه شدم و سر سفرهی پهنی که خاله و علی دورش نشسته بودن، نشستم.
_ رویا با من قهر نکن. عصبی بودم؛ ببخشید خاله.
_ قهر نیستم.
بشقاب رو جلوم گذاشت.
_ بخور نوش جونت.
علی گفت:
_ بقیه خوردن؟
_ آره از مدرسه میان گرسنهشونه صبر نمیکنن.
_ مامان مهمونی پنجشنبه رو چکار کنیم؟
_ میریم دیگه.
_ عمو دم در گفت، عمه مریمم هست.
_ خب باشه، ما چکار به اونا داریم!
_ به خاطر عمه میگم که اون سری ناراحتت کرد.
_ من کینه به دل ندارم. دو ساعته میریم و میایم.
_ نگرانم مامان، میگم نریم.
خاله نگران نگاهم کرد.
_نمیشه باید بریم.
آخرین قاشق غذام رو توی دهنم گذاشتم.
_ دستت درد نکنه، خیلی خوشمزه بود.
_ بریزم یه بشقاب دیگه برات؟
_ نه باید برم. فردا امتحان زبان دارم.
علی بدون اینکه سرش رو بالا بگیره گفت:
_ مامان بپزه، بیاره، جمع کنه، بشوره!؟
حق به جانب گفتم:
_ دیروز من شستم، امروز نوبت زهره هست.
_ برو خاله جان؛ برو به درست برس، خودم میشورم.
علی بشقابش رو سمت من گذاشت.
_ من میگم تو بشور!
دلخور نگاهش کردم.
_ باشه میشورم.
رو به خاله گفت:
_ میخوام با زهره تنها حرف بزنم، کسی نیاد بالا.
خاله مضطرب دستهاش رو به هم مالید.
_ چکارش داری؟
_ حرف دارم باهاش.
ایستاد و از آشپزخونه بیرون رفت. بشقابهایی که خاله روی هم گذاشته بود رو برداشتم و سمت سینک رفتم.
_ ناراحت نشو؛ چون میخواست با زهره حرف بزنه، گفت تو بشوری.
_ ناراحت نشدم.
من از هیچ کدوم از حرفها و رفتارهای علی ناراحت نمیشم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارت اول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
عضویت رو بزنید و به کانال ما ملحق بشید😍😍
رمان آنلاین تمامتو، سهممن
https://eitaa.com/behestiyan/20487
قسمت اول رمان اشتراکی
#منتهاےعشق♥️
https://eitaa.com/behestiyan/16
پارت عیارسنج اول رمان زیبا و جذاب یگانه👇
https://eitaa.com/behestiyan/11477
به قلم زیبای #هدےبانو🌹🌱
❌ڪپےوهرگونہانتشارحرام❌
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
سلام
نویسنده رمان منتهای عشق هستم.
عزیزان یه نکتهای رو لازم دیدم توضیح بدم.
وقتی عنوان میشه یک رمان براساسواقعیت هست اینطور فکر نکنید که خطبهخط رمان رو شخصیت اصلی گفته و نویسنده نوشته. اونمیشه زندگینامه یا سرنوشت.
سوژهی واقعی فقط اتفاق کلی رمان هست و بقیهی اتفاقات ساخته و پرداخته و ذهن نویسنده هست.
گفتم توضیح بدم خدای نکرده حقی از باورتون به گردنم نمونه🌹
🌹🌱
رسول اکرم صلی الله علیه و آله:
در بهشت چیزهایی هست که نه چشمی دیده و نه گوشی شنیده و نه از خاطر کسی گذشته
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝