#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_110
دسته کلید و انداختم توی کیفم و از خونه زدم بیرون تا خیابون 5 دقیقه راه بود رسیدم دم خیابون خیلی شلوغ نبود دستم و برای ماشین های قرمز رنگی که معلوم بود تاکسی هست بلند. کرد چند تاشون رد شدن یکی نگه داشت سوار شدم و کاغذی که آرشام توش آدرس و فرستاده بود و بهش دادم
خودمم به بیرون نگاه کردم و سعی کردم راه و یاد بگیرم..بعد 15 دقیقه رسیدیم تقریبا مسیر سر راستی بود اسم خیابونا رو حفظ کردم..پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم چه دانشگاه خوشگلی بود از نگهبانی رد شدم و رفتم داخل محوطه قشنگی داشت همه یک.جور عجیبی نگاهم می کردن خیلیا سیاه پوست بودن اکثرا اکیپ های دختر و پسر باهم بودن جالب بود با اینکه هنوز دو هفته به باز شدن دانشگاه مونده بود ولی خیلی شلوغ بود چند تا ساختمان کنار هم بود رفتم سمت یک اکیپ دختر که بلند. می خندیدن زدم پشت یکیشون.و.گفتم:
_ ببخشید
همشون برگشتن سمتم لبخندی زدم و گفتم:
_ آموزش کجاست?!
نگاهی به سرتاپام کرد و با لبخند جوابم و دآد به سمت ساختمان اولی رفتم انگار کلا اداری بود رفتم طبقه سوم پوشه مدارکم و از توی کیفم در آوردم و دستم گرفتم داشتم می رفتم سمت دفتر آموزش که یکی با ساعت دوید طرفم و چون حواسش نبود محکم خورد بهم و پرونده که تو بغلم بود افتاد زمین و تمام برگه هاش پخش زمین شد ...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره......
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_111
با تعجب به شخص نگاه کردم یک دختر خیلی خوشگل بود پوست سفید و چشم های عسلی ابروهای خوشگل و دماغ عسلی لب های به ای قرمز که فکر کنم یکمم رژ زده بود موهای خرمایی که تا کمرش بود و لخت بود یک لباس عروسکی صورتی هم پوشیده بود با عجز گفت:
_ ببخشید حواسم نبود..
به زور لبخندی زدم و گفتم:
_ مشکلی نیست
خم شدم و همونطور که برگه هام و جمع می کردم زیر لب به فارسی غر زدم:
_ مردم کورن به خدا من و به این گندگی نمی بینه بگو عجله دآری چشم های کورت و که می تونی باز نگه دآری اه..
برگه ها رو جمع کردم و بلند شدم دیدم دختره با چشم های گشاد خیره شده بهم چشم هام و.توی کاسه چرخوندم و گفتم:
_ what?!
_ ایرانی هستی?!
جا خوردم چه قشنگ فارسی حرف می زد نیشم باز شد و گفتم:
_ آره تو هم ایرانی هستی??
یک دفعه با شدت خودش و انداخت توی بغلم و جیغی کشید که رسما گوشم کر شد:
_ آخخخخ جووووون بلاخره یک ایرانی پیدا کردم
گوشمممم جر خورد
@caferoooman
نویسنده:یاس
ادامه دارع....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_112
یک دفعه خودش و از بغلم کشید بیرون کشید عقب لباساش و مرتب کرد پ سرش و انداخت پایین و خیلی مودب گفت:
_ چیزه...ام...ببخشید...نیست اینجا ایرانی کمه...یکم...هیجان زده شدم دیگه ببخشید..
زدم زیر خنده این دیگه کی بود?! از منم خل تر بود با تعجب نگاهم می کرد زدم پشتش و گفتم:
_ این خرف ها چیه?! اتفاقا منم خوشحالم از دیدنت.
دوباره نیشش باز شد و دستش و به سمتم دراز کرد و گفت:
_ من ادلاینم..
باهاش دست دادم و گفتم:
_ خوشبختم منم آوینم راستی انگار داشتی از یک چیزی فرار می کردی..
انگار چیزی یادش آومد با ترس برگشت عقب و به پشت سرش سرک کشید وقتی از چیزی مطمعن شد پوفی از سر راحتی کشید و گفت:
_ بابا از دست این پسر خله منتظرع خفتم کنه دخلم و بیاره..
بع لحن لاتیش خندیدم که گفت:
_ ولش کن پسره خل..تو داتشتی می رفتی آموزش?! تازه واردی نه??
_ آره بورسیه ام
_ اولالا پس بچه درس خونی من مزاحم نشم فقط...
از توی جیب شلوارش گوشیش و در آورد و گفت:
_ اگه دوست دآری شمارت و بگو بیشتر آشناشیم
باحال به نظر میومد هرچند تو این کنج غریبی از هیچی بهتر بود شمارم و بهش دادم خداحافظی کردیم رفت
@caferoooman
نویسنده:یاس
ادامه داره
هدایت شده از | تَبَتُّـل |
در دلش جایی اگر بود مرا
پس چرا دیده زِ دیدارم بست؟!
#چالش
https://harfeto.timefriend.net/16364600177512
نماد چی هستی توی خانواده؟!
وَ لِأنّی أحبَبتُک جدّاً
أرجوک لاتَکُن وَجَعاً أحکیهِ یَوماً ما لِغریبٍ
«و چون دوستت داشتم
امیدوارم آن دردی نباشی که روزی دربارهاش با غریبهای صحبت میکنم.»
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_113
رفتم توی آموزش پرونده ام و دٱدم خیلی تحویلم گرفتن کارای ثبت نام خیلی زود جور شد برای ترم اول و دوم.واحد انتخابی نداشتیم و همه باید یک سری واحد عمومی و.پاس می کردیم.. لیست درسا و ساعت کلاسا رو گرفتم و از دانشگاه زدم بیرون ساعت کلاسا تو هفته متغیر بود باید کلی کتاب می خریدم توی راه چند تا کتاب فروشی دیده بودم پس راه خونه رو در پیش گرفتم رسیدم به یک.کتاب فروشی خیلی بزرگ رفتم داخل وای خدایا خیلی قشنگ بود کلی کتاب های رنگ و وارنگ و جور واجور و فضای سر سبز و گل کاری شده قشنگ لیست کتاب ها رو به فروشنده دادم در عرض 20 دقیقه کلی کتاب روی پشخوان بود خدا رو شکر حمل کتاب دداشتن آدرس خونه رو دادم و گفتن تا فردا حتما به دستم می رسه حساب کردم و زدم بیرون ..
وارد خیابون خودمون شدم اینجا مثل بهشت بود با اینکه داخل شهر بود اما انگار کیلومتر ها از شهر فاصله داشت ..در خونه رو باز کردم و رفتم داخل ساعت 1بعد از ظهر بود لباسام و عوض کردم و رفتم توی آشپز خونه یک سانویچ خودم و دوباره برگشتم توی اتاقم تا با مامان اینا تماس بگیرم احتمالا الان بیدارن...
ساعت 3 بود به شدت حوصلم سر رفته بود هیچ کاری نداشتم انجام بدم می خواستم برم پای تلویزیون ولی از اون آکواریوم لعنتی می ترسیدم بعد کلی کلنجار رفتن با ترس و لرز رفتم توی پذیرایی سعی می کردم بیشترین فاصله رو با آکواریوم. داشته باشم هدا رو شکر تلوزیون طوری بود که اگه می خواستی روبه روش بشینی پشتت میشد به آکواریوم و این تا حدودی خوب بود..
یک جوری که چشمم بهشون نخوره بدو بدو رفتم جلوی تلویزیون نشستم هرچند مطمعن بودم که نمیان بیرون اما بازم می ترسیدم...
@caferoooman
نویسنده:یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_114
تا ساعت 11شب بیکار تو خونه چرخیدم نشسته بودم جلو تلوزیون داشتم یک سریال ترکی بی سر و ته می دیدم که صدای دروازه بعد از چن. دقیقه هم صدای در خونه آومد صدای پاش و شنیدم که ار پله ها رفت بالا بعد یک ربع آومد پایین و مستقیم آومد توی نشیمن با دیدنم یک ابروش و انداخت بالا و گفت:
_ چقدر زود باهاشون کنار اومدی..
نمی خواستم ازم نقطه ضعف داشته باشه پوزخندی زدم و گفتم:
_ من شاید هیچوقت نتونم با تو.کنار بیام اما کنار اومدن با این زبون بسته ها اونقدر ها هم سخت نیست..
همونطور که عقب گرد کرد بره بیرون دستش و توی هوا تکون دآد و گفت:
_ خفه شو بابا...
بلند شدم و با اخم گفتم:
_ حرف دهنت و بفهم..
برگشت سمتم لبخند حرص دراری زد و گفت:
_ سعی کن با من در نیفتی چون به قول خودت کنار اومدن با من ممکن نیست..
رفت توی آشپز خونه اینقدر دستم و بد مشت کردم که یک لحظه احساس کردم ناخن های بلندم فرو رفت توی گوشتم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم شامم خورده بودم رفتم بالا چشمم خورد به اتاق آرشام الان داره شام می خوره پس بالا نمیاد بی صدا دستگیره در اتاقش و به سمت پایین فشار دادم اما قفل بود..یعنی چی?!
پوفی کشیدم و رفتم توی اتاقم یکم تو.گوشیم کتاب خوندم کتاب غرور و تعصب..چقدر شیرین بود زبان اصلی می خوندم که زبانم تقویت بشه
حدود دو ساعت خوندم و خوابیدم
@caferoooman
نویسنده:یاس
ادامه داره
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_115
2 هفته بعد...
سشوار و روشن کردم و گرفتم روی موهام حدود دو هفته از اومدنم به اینجا می گذشت هرشب کارم شده بود گریه دلتنگی خانواده و غربت بد جور بهم فشار آورده بود هیچوقت فکر نمی کردم دوری از خانواده اینقدر برام سخت باشه کاش تمام دردم فقط دوری از عزیزام بود رفتار های آرشام واقعا غیر قابل تحمل بود خیلی اذیتم می کرد چشمم خورد به کبودی روی بازوم فقط این نبود تمام کتف و شونه و زیر دنده هام کبود بود 3 روز پیش حوصلم سر رفته بود رفتم بیرون تا قدم بزنم اینقدر حالم بد بود که اصلا نفهمیدم چقدر رفتم به خودم که اومدم خیلی از خونه دور بودم پولی عم برنداشته بودم که تاکسی بگیرم مجبور شدم پیاده برگردم رسیدم خونه ساعت2 شب بود تا پام و گذاشتم توی خونه آرشام بهم حمله کرد و افتاد به جونم حال روحیم بد بود با کتک های آرشام رسما داغون شدم هرچی جیغ زدم و التماسش کردم که ولم کنه ولکن نبود انگار کرو کور شده بود فقط کتکم می زد از دستش فرار کردم و رفتم توی اتاقم و در و قفل کردم ولی بازم ول کن نبود داشت در اتاقم و می شکست وقتی دیدم واقعا ول کن نیست در و باز کردم و تا خواست دستش و بلند کنه محکم کوبیدم توی صورتش انگار آب بود روی آتیش انتظار داشتم وحشی تر بشه اما آروم شد دیگه گریه نمی کردم فقط با حرص و خشم گفتم:
_ گم شده بودم پول نداشتم مجبور شدم پیاده برگردم دیر شد
سریع در و بستم خودمم تعجب کرده بودم که چرا بآید براش توضیح بدم?! ولی درد بدنم اینقدر زیاد بود که نمی گذاشت به این چیزا فکر کنم4 تا مسکن باهم خوردم و رسما بیهوش شدم...
@caferoooman
نویسنده:یاس
ادامه داره......
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_116
به خودم اومدم سشوار و خاموش کردم و گذاشتم روی میز آرایش تنها شانسی که آوردم این بود که آرشام به صورتم دست نزده بود وگرنه باید خونه نشین می شدم موهام و آزاد گذاشتم و رفتم سمت کمد
تنها امیدم توی این دو هفته ادلاین بود دختر دو رگه ای که همون.روز دم آموزش باهاش آشنا شدم یک دختر بی خیال و سرخوش و شاد که انگار هیچ غمی توی زندگیش نداشت راستش شبیه قبلنای خودمه..هم سنمه23 سالشه و ترم اول فوق دو تا برادر بزرگتر لز خودش داشت ادموند 27 ساله و ادوارد 29 ساله با ادوارد رابطه خوبی نداشت و می گفت خیلی مغروره و همش درگیر کاره اما جونش و برای ادموند می دآد..بهش گفته بودم چند دورت قهرمان رالی شدم و اونم امروز البته از طرف ادموند من و به یک مسابقه رالی دعوت کرده بود یک شلوار جذب مشکی پوشیدم تنگ بود یک تاپ دو بنده مشکی هم پوشیدم یک کت چرم هم پوشیدم روش کفش پاشنه 10 سانتی مشکی با کیف ستش برداشتم ساعت4 بود دیگه باید میومدن سریع یک خط چشم خوشگل مشکی با رژقرمز کشیدم صدای زنگ شیم بلند شد ادکلن coco رو خودم خالی کردم و رفتم پایین کلید همه برق ها رو زدم و خاموش شدن و از خونه زدم بیرون یک BMW مشکی دم در بود تا پام و از خونه گذاشتم بیرون ادلاین از در عقب پیاده شد و آومد سمتم و بغلم کرد دوتا مرد یکی از در راننده و یکی از در شاگرد پیاده شدن اونیکه از کمک راننده پیاده شد یک پسر جذاب بود موهای خرمایی که خیلی خوشگل داده بود عقب چشم ابرو قهوه ای بود و خیلی خوشگل یک شلوار جذب کرم با پالتو بلند مشکی پوشیده بود که هارمونی قشنگی با پوستش داشت
اما اونی که راننده بود تا چشمم بهش خورد مات شدم خییلی جذاب بود موهای طلایی بلند که همه رو یک طرف ریخته بود پوست سفید و چشم های آبی روشن یک چیزی مثل رنگ دریای خلیج فارس یک عینک فریم مشکی زده بود و.موهای جلوش یکم تو صورتش ریخته بود هیکل و قدش مثل آرشام بود ..یک.شلوار جذب مشکی با پیراهن مشکی و کت چرم مشکی پوشیده بود درست ست لباسای من یکم خجالت کشیدم ولی با فکر اینکه من نمی ددونستم و تقصیری ندارم بی خیال شدم
@caferoooman
نویسنده:یاس
ادامه داره
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_117
ادلاین و از بغلم کندم اون دوتا اومدن جلو اونی موهای خرمایی داشت و شباهت زیادی به ادلاین داشت با خنده گفت:
_ بلاخره سعادت آشنایی پیش اومد
لبخندی زدم و گفتم:
_ باعث افتخاره
باهم دست دادیم ادموند بود اما اون یکی که حتما ادوارد بود اینقدر خشک حرف زد که حالم ازش بهم خورد ناخودآگاه با حرف زدنش یاد آرشام افتادم و ازش بدم اومد خیلی سرد باهاش دست دادم و سوار ماشین شدیم صندلی عقب کنار ادلاین نشستم و اونم شروع کرد به فک زدن😖..
فضای ماشین خیلی سنگین بود ادوارد با اخم های درهم رانندگی می کرد ادلاین و ادموند هم با گوشی هاشون ور می رفتن سعی کردم حواسم و با منظره های بیرون پرت کنم...حدود 1ساعت رفتیم تا رسیدیم به یک جای خیلی شلوغ ماشین های زیادی بیرون پارک بودن انگار باید پیاده می رفتیم داخل اما ادوارد رفت سمت دروازه خیلی بزرگی 3 تا بوق پشت هم زد پسرک جوونی از اتاقک کنار دروازه آومد بیرون تا کمر جلوس ماشین خم شد و.دروازه رو باز کرد وا اینا رو از کجا می شناخت ماشین و برد داخل یک جاده طولانی و رفتیم مردم همه داشتن پیاده می رفتن و با حرص به ماشین نگاه می کردن بعد از حدود 2 دقیقه رسیدیم جلوی یک سوله بازم 3 تا بوق پشت هم زد و.در باز شد و ماشین و برد داخل سوله مثل پارکینگ بود کلی ماشین مدل بالا و گرون هم توش پارک بود پیدا شدیم و چهار نفری یه سمت بیرون رفتیم تا پامون و از سوله گذاشتیم بیرون همه برگشتن سمت ما من اول بودم کنارم ادلاین بعد ادوارد بعد ادموند یک دفعه ادلاین رفت آخر پیش ادموند و من ادوارد کنار هم قرار گرفتیم چون لباسامون ست بود خیلی بیشتر توی دید بودیم خواستم برم پیش ادلاین اما خب زشت بود از کلی پله رفتیم بالا هرکس این 3 تا رو می دید تا کمر براشون خم می شد
مگه اینا چیکاره بودن??
@caferoooman
نویسنده:یاس
ادامه داره.....
و شاید بزرگترین دلیل بیخوابیهای شبانه این است
که یک دنیا حرف داری
اما برای گفتناش
نه دلیلی داری نه گوش شنوایی!
#علی_سلطانی
#ذکر_لب: آهای غمی که مثل یه بختک
رو سینهی من شده ای آوار
از گلوی من دستاتو بردار
دستاتو بردار از گلوی من.
امروز حس کردم یکی از بهترین رفیق هامو از دست دادم و خب اینقدر سنگین بود که هیچی ولش کن نه این که دیگه نباشه ها هست
دیگه مثل قبل نیست و خب تقصیر خودم بود
خواستم بگم تو واسم هنوزم خواهری
و دوست دارم(:❤️
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_118
یک سری پله رو رفتیم بعد سوار آسانسور شدیم و باز کلی رفتیم بالا از آسانسور پیاده شدیم یک در شیشه ای جلومون بود ازش رفتیم داخل
وااای خدایا ..شکل ایوون بود و کلا شاید 10 تا صندلی توش بود کل جمعیت و.جایگاه ها و کل پیست زیر پامون بود قشنگ معلوم بود جایگاه ویژه است اول من نشستم کنارم ادلاین بعد ادموند بعد ادوارد در گوش ادلاین گفتم:
_چرا اینجا همه تحویلتون می گیرن?!
آروم خندید و گفت:
_ ادموند مدیر این پیستع.
با چشم های گرد کامل برگشتم سمتش و گفتم:
_واقعا?! یعنی پیست مال اونه?!
_ نه صاحب پیست یکی دیگست میگن خیلی آدم گند دماغیه من که ندیدمش ادموند مدیر اینجاست..
_ آها
ایول از این ادموند خوشم آومد..کلا من هرکس که به پیست و رانندگی ربط داشت و دوست داشتم..مسابقه شروع شد پیستش به شدت حرفه ای بود و راننده ها هم توی سطح بالایی بودن نزدیک نیم ساعت گذشته بود یکی از ماشین ها به جای اینکه دور بگیره دستی کشید و رفت گوشه..از جام پریدم و به فارسی دآد زدم:
_ بیشعور دستی نکش بیا اینور دور بگیره..ای خاااااک بر سرت کنن بی مخ احمق..اههه.
برگشتم بشینم که چشمم خورد به 3 گفت چشم متعجب وای خاک بر سرم اصلا حواسم به اون ها نبود جلوی موهام و که ریخته بود توی صورتم و کنار زدم پ بع انگلیسی گفتم:
_ چیزه..ام..هیجان زده شدم..
ادموند و ادلاین زدن زیر خنده ادوارد هم با لبخند. خیلی کم رنگی گفت:
_ راحت باش ما همه مون فارسی بلدیم..
با تعجب نگاهشون کرم تو سلام و علیک انگلیسی حرف زده بودن من فکر کردم فقط ادلاین بلده..خودمم خنده ام گرفته بود نشستم سر جام و تا آخر مسابقه آرامشم و حفظ کردم
مسابقه تموم شد از برج اومدیم پایین اما مسیری که اومده بودیم و نرفتیم رفتیم سمت انتهای پیست که کلی سوله بود نگهبان تا اینا رو دید در و باز کرد رفتیم داخل فکم افتاد پرررر از ماشین بود ادموند برگشت سمتم و گفت:
_ ادلاین بهمون گفت که رالی کار کردی یکی از ماشین هارو انتخاب کن می خوایم ازت تست بگیریم البته اگر خودت مایل باشی
دوست داشتم جیغ بکشم از خوشحالی با لبخند گفتم :
_ با کمال میل
نگاهی به ماشین ها انداختم
یه i8 هیبریدی صورتی بد جور چشمم و گرفت از اینا کلا توی ایران نبود یه بار برای مسابقات رفته بودیم ترکیه و دیده بودمش فوق العاده بود انتخابش کردم ادموند یه پسری و صدا زد و بهش گفت راس و ریسش کنه
@caferoooman
نویسنده:یاس
.ادامه داره...
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_119
پسر آومد یکم با ماشین ور رفت و از سوله بردش بیرون ماهم دنبالش رفتیم پسره از توی ماشین لباس و کلاه و در آورد ادموند کلاه و بهم داد و لباس و خودش گرفت برگشتم سمتش و گفتم :
_ من خیلی وقتها رانندگی نکردم قلق این ماشین هم دستم نیست
_ اشکالی نداره برو تمرین کن هروقت آماده شدی بیا تست بگیریم ما همین دورو براییم سری تکون دادم و کلاه صورتی جیغش و روی سرم گذاشتم و نشستم توش چقدر دلتنگ این موقعیت بودم ماشین و روشن کردم و راه افتادم حدود 10 دور پیست و رفته بودم هوا دیگه کامل تاریک شده بود تمام پیچ های پیست و حفظ کرده بودم قلق ماشین هم تا حدودی دستم اومده بود ماشین و پارک کردم و پیاده شدم گوشیم و درآوردم و شماره ادلاین و گرفتم سریع برداشت:
_ جانم آوین؟؟
_ کجایید؟
_ با ماشین اکی شدی؟
_ اره آمادم
_ باشه عزیزم ما الان میایم..
به ماشین تکیه دادم و گوشیم و چک کردم ساعت9 بود بعد از 10 دقیقه اومدن ادموند گفت :
_ الان دیگه شب شده سخته بهتر بگذاریم برا فردا
_ من مشکلی ندارم
_ باشع صبر کن
از پله های نازکی که گوشه پیست بود رفت بالا یک ساعت شیشه ای بود کنارش کرنمتر بزرگی بود سوار ماشین شدم و همه چیز و تنظیم کردم سه تا چراغ جلوه روشن شد
قرمز
زرد
سبز
پام و روی گاز فشار دادم و با تمام سرعت شروع کردم خیلی به ماشین فشار نیاوردم طول پیست نزدیک 30 دقیقه بود سعی کردم به چیزای خوب زندگیم فکر کنم یک دفعه چهره آرشام آومد جلوی چشمم..آرشام چیز خوب زندگی من بود؟؟ چرا اون الان باید بیاد توی ذهنم لعنتی.. تمام صحنه های کتک آون شبش جلوی چشمم زنده شد ناخودآگاه فشار پام روی پدال گاز بیشتر شد سرعتم خیلی بیشتر از حد مجاز بود هرلحظه ممکن بود چت کنم ولی مهم نبود اشک هام راه خودشون و باز کردن کاش آرشام با منم مثل همه خوب بود کاش با منم مهربان بود کاش...
چرا دارم آرزو می کنم باهام خوب باشه؟؟ آرشام آدم خوبی بود با همه مهربان و خوش قلب بود با سرایه دار خونش مثل پدرش رفتار می کرد برای کیارش رفیق خوبی بود حس کردم سرعتم آومد پایین دوباره یاد کبودی های روی بدنم افتادم سرعتم رفت بالا حتی بالا تر از دفعه قبل..چرا زندگی من اینطور شد اصلا چطور شد،؟ قرار ما از اول طلاق بود آره باید ازش طلاق بگیرم اما اول باید بفهمم دلیل رفتارش با من چیه؟؟ فقط دلیلم همین بود؟؟ اره دیگه چیز دیگه ای نم تونست باشه..
به خودم اومدم خط پایان و رد کرده بودم چون حواسم نبود دستی و کشیدم و باعث شد ماشین 3 دور دور خودش بچرخه..و رد مشکی لاستیک ها روی آسفالت پیست بیفته..
@caferoooman
نویسنده:یاس
ادامه داره......
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_120
از ماشین پیاده شدم سریع کلاه و برداشتم دستی به صورتم کشیدم تا رد اشک هام پاک بشه انگشت هام و فروبردم توی موهام و کشیدم عقب تا از هم باز بشن..3 تایی اومدن سمتم قیافه هاشون عین منگلا شده بود وا چرا این شکلی شدن؟
ادلاین بغلم کرد و بدنم و چک کرد و با رنگ پریده و صورت ترسیده گفت:
_ سالمی؟ طوریت نشد؟؟
یکم ازش فاصله گرفتم و با تعجب گفتم:
_ من خوبم تو چرا اینقدر ترسیدی؟
ادموند با چشم های گرد گفت:
_ کرنومتر و نگاه کن
برگشتم عقب اما رسما سکته زدم زمان نرمال پیست 30 دقیقه بود رکورد دار پیست که 4 سال پیش توانسته بود رکورد و بشکنه تایمش 27 دقیقه بود
ولی من توی 25 دقیقه و 49 ثانیه توانسته بودم پیست و فتح کنم دستم و جلوی دهنم گذاشتم و جیغ خفه ای کشیدم ادلاین و بغل کردم و باهم بالا و پایین می پریدیم..
بعد کلی مسخره بازی از هم جدا شدیم ادموند با خنده گفت:
_ خیلی کار خطرناکی کردی احتمال داشت هر لحظه چپ کنی..
بادی به غب غب انداختم و گفتم:
_ مشکلی نیست من همیشه این طوری رانندگی می کنم..
حالا مثل چی زررر می زدم اولین بار بود تو.کل زندگیم این طوری خرکی رانندگی می کردم
نگاهی به ادوارد کردم هیچی نمی گفت اگر آون چند بار و چند کلمه ای که حرف زده بود و ندیده بودم مطمئن می شدم لاله😐
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_121
ادموند با خنده گفت:
_از فردا که کلاسای دانشگاه شروع میشه 4 ماه دیگه مسابقات از مرحله مقدماتی شروع میشه من اسمت و رد می کنم از فردا هم ترجیحا هرروز ولی تا حد توان برای تمرین بیا مشکلی نداری؟؟
_ نه مشکلی نیست
_ خیلی خوبه به پیست ماخوش اومدی.
دستش و به سمتم دراز کرد باهاش دست دادم و با لبخند گفتم: باعث افتخاره..
لبخندی زد و همگی رفتیم سوار ماشین شدیم از پیست زدیم بیرون ساعت 10 شده بود آرشام راس ساعت 11 میومد خونه کاش زود تر ازش می رسیدم خونه می ترسیدم اتفاق قبلی تکرار بشه ولی مگه شهر هرته؟ هیچ غلطی نمی تون گه بکنه.. هرچند خودمم به حرفم اطمینان نداشتم اما سعی کردم بی خیال باشم و امشب و به خودم زهر نکنم رفتیم داخل شهر نزدیک خونه خودمون جلوی یک مجتمع خیلی شیک و بزرگ نگهداشت اصولا اونجوری که فهمیده بودم خونه ما توی یکی از بهترین منطقه های تورنتو بود پیاده شدیم طبقه همکف یک رستوران ایرانی بود که شیشه ای بود و از داخل خیابان توش معلوم بود گارسون با دیدنن سریع به طرفمون آومد و کلی دلا راست شد بابا اینا چه مشهور بودن همه جا با کلی عزت و احترام راهنمایی مون کرد سمت یک میز چهار نفره گوشه رستوران کنار پنجره..جای دنجی بود و میز های دورش تقریبا خالی...نشستیم و گارسون موند تا سفارش بگیره... آون سه تا هرکدام یک چیزی سفارش دادن منم سلطانی سفارش دادم گارسون منو رو گرفت و رفت ادوارد به صندلیش تکیه داد و خیلی جدی گفت:
_ خب آوین یکم از خودت بگو..
ای خدا این چه صدایی بود؟؟ یک صدایی خاص و تاثیر گذار داشت زنگش گوش آدم و نوازش می داد درست مثل آرشام اووف اینا چقدر شبیه هم بودن خودم و جمع و جور کردم و مثل خودش جدی گفتم:
_ آوین رستا هستم 23 ساله بورسه ام 2 هفته است که اومدم اینجا..مطلب نگفته دیگه ای هم هست؟؟
پوزخندی زد یک ابروش و بالا انداخت و گفت:
_یعنی تنها توی آون خونه زندگی می کنید؟؟ به نظرم بعیده کسی از ایران بیاد و قدرت خرید یک همچنین خونه ای تو همچنین محله ای و داشته باشه بدون اینکه قبلا.....
ادلاین با عصبانیت پرید وسط حرفش و گفت:
_ ادوارد بس کن این چیزا به ما ربطی نداره....
دستم و گذاشتم روی دستش که ساکت شد ادموند هیچی نمی گفت انگار انتظار همچنین برخوردی و از برادرش داشت..با پوزخند مشهود رو به ادوارد گفتم:
_درسته آون خونه همسرمه.. همسرم مقیم کاناداست اینجا هم خونه اونه البته خانواده اونم ایران زندگی می کنن اما خودش مقیم اینجاست
چشم های هرسه تاشون گرد شده بود حتی ادوارد هم به طرز واضحی تعجب کرده بود
ادموند زود ار بقیه گفت:
_ تو ازدواج کردی؟؟
ادلاین: اره آوین؟؟
تک خنده ای کردم و گفتم:
_ خب آره کجایی ازدواج من عجیبه؟؟
_ هیچی آخه نگفته بودی بعدم هیچ حلقه ای توی دستت نبود
نا محسوس به دستم نگاه کردم چرا دقت نکرده بودم از خیلی وقت پیش حلقه ام و در آوردم و دیگه دستم نکردم؟؟
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره......
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_122
برگشتم سمت ادلاین و گفتم:
_ خب بحثش پیش نیومد حلقمم یکم برام گشاد شده بود دادم درستش کنن
ادموند خندید و مبارک باشه ای گفت اما ادوارد پوزخند بزرگی زد یعنی خر خودتی..چرا اینقدر مرموز بود شام آوردن و اجازه هر بحث دیگه ای و ازمون گرفتن میز و چیدن خیلی اشتها آور بود غذام و گذاشتن جلوم بقیه که شروع کردن منم شروع کردم به خوردن ولی ادوارد هرچند دقیقه یک بار نگاه مشکوکی بهم می انداخت و دوباره مشغول غذاش می شد که منم محلش ندادم بلاخره تمام شد ادوارد پول غذاهارو روی میز گذاشت و ماهم بلند شدیم رفتیم بیرون چون نزدیک خونه بود خیلی زود رسیدیم ازشون تشکر کردم ادلاین و بوسیدم داشتم پیاده می شدم که ادوارد با تمسخر پرسید:
_ ببخشید میشه اسم همسرتون و بدونم؟
لبخندی زدم و خونسرد گفتم:
_ آرشام کاویان.. شب خوش..
نموندم تا عکس العملشون و ببینم سریع در و بستم رفتم سمت در خونه با کلید بازش کردم رفتم داخل سریع در و بستم و بهش تکیه دادم..انگار داشتم از یک چیزی فرار می کردم پوف عمیقی کشیدم طول حیات و طی کردم همش دعا می کردم آرشام نیامده باشه ولی کاملا بی فایده بود چون ماشینش توی پارکینگ بود...چند قطره آب ریخت روی گونه ام سرم و گرفتم سمت آسمون داشت بارون می گرفت قطره ها گه تند تر شد سریع رفتم تو خونه تا خیس نشم..درو پشت سرم بستم آرشام از پله ها آومد پایین نگاهی بهش انداختم و زیر لب سلام دادم خندید و گفت:
_ به به خانم...خوش گذشت؟؟
نمی د از حالتش هیچی فهمید اینکه عصبانی یا نه؟؟
همینطور که از پله های مخالفش می رفتم بالا سرد گفتم:
_ خوب بود
رسیدم به سالن بارون بد جور می بارید و شیشه ها سرتاسر بخار گرفته بود آومد جلوم ایستاد خواستم از کنارش رد بشم اما جلوم و گرفت واقعا ترسیده بودم با لحنی که سعی داشتم لرزشش و پنهان کنم که حتی خودمم فهمیدم موفق نبودم گفتم:
_ چیه؟؟
دست هاش و فرو کرد توی جیب شلوار گرمکن تنگش چشمم سر خورد سمت جیبش و صاف ایستاد روی برجستگی ته جیبش که به خوبی می شد شکل کلید و تشخیص داد..دوباره اون سوالی که تو همه این مدت داشتم یک تیغ برداشت و شروع کرد به خط خطی کردن مغزم:
_ توی اتاق آرشام چی بود کردم نباید می فهمیدم؟؟
صبح ها که داشت می رفت درش و قفل می کرد و می رفت حتی وقتی تو خونه بود و می خواست بره یک لیوان چایی برای خودش بریزه درش و قفل می کرد...
_ جوابی نداری؟؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
_ نفهمیدم چی پرسیدی
_ چیزی نپرسیدم گفتم ازت خوشم اومد
_چ...چرا..
عقب گرد کرد و نشست روی کاناپه پای راستش و انداخت روی پای چپش....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره......
آفتاب را
دوختهای به لبهایت!
آدم دوست دارد
هر روز خورشیدش
از لبهای تو
طلوع کند...
آدم اگر آدم باشد
دوست دارد
روی لبهای تو
جان بکَند!
#علیرضا_اسفندیاری
گفتم که عاشقت شدهام، دورتر شدی
ایکاش لال بودم و حرفـــی نمیزدم
#سجاد_سامانی