#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_25
حدود چهار ساعتی بود خوابیده بود و من داشتم رانندگی میکردم اینقدر بعضی جاها رو سرعت میرفتم که تمام ترسم از جایی که دارم میرمو توش خالی کنم فک کنم یه تومنی جریمه براش میومد اصلا بیدار نشده بود اینقدر سنگین بود خوابش که احتمال دادم خیلی بیشتر از اون چیزی که خودش گفت نخوابیده باشه... خودمم خیلی خسته بود ولی نمیدونم چرا دلم نمیومد بیدارش کنم بلاخره من شب یکم خوابیده بودم...
گوشیش داشت خودشو میکشت سایلت کرده بود اسم شایان مدام چشمک میزد ولی من اجازه نداشتم بردارم گوشی خودم زنگ خورد شمارش ناشناس بود وصل کردم:
_ بله؟
_ سلام پناه شایانم
_ سلام شایان چطوری
یه چند دقیقه هیچی نگفت فک کنم از لحن صمیمیم اوردوز کرد دلم می خواست علاوه بر اینکه اومدم اینجا تا یه مأموریتی و انجام بدم حداقل به خودمم خوش بگذره
_ ام.. خوبم مرسی آنیل کجاست
_ خوابه
_ جدی ممنون قبول کردی رانندگی کنی خیلی وقت بود نخوابیده بود
_ کاری نکردم کاری داشتی؟
_ آها آره ببین نزدیکای چالوس یه آدرسی برات میفرستم بیا اونجا صبحونه بخوریم دوباره راه بیفتیم
_ من چالوسم شایان بفرس برام آدرسو
_ چیییی چطوری رفتی ماهنوز ۱ ساعت و نیم داریم تا چالوس
یکم داشت داد میزد ولی خب طبیعی بود
_ یکم تند رفتم برام آدرسو بفرست منتظر میمونم تا بیاید
_ باشه خداحافظ
یکم چرخیدم تا آدرسو فرستاد تقریبا توی فرعی بود ماشینو زدم کنار خیلی خلوت بود فقط یدونه ماشین بود شبیه کلبه بود جلوش باز بود و دیواراش سه طرف تمام شیشه پر از گل هوا خیلی خوب بود با اینکه تهران خیلی گرم بود اینجا تقریبا یکمخنک تر بود
از ماشین پیاده شدم محض احتیاط درشو قفل کردم رفتم داخل فقط یه پیرمرد بود توش باز چشام گرد شد دکور داخل مغازه کامل بنفش بود نمونه سنتی همون کافه ای که توی تهران باآنیل رفتیم حتی گل هایی که از همه جای کلبه آویزون بود هم رنگشون بنفش بود...
رفتم جلو سلام کردم با خوشرویی جوابمو داد نگاهش که به پشت سرم خورد با تعجب گفت :
_ ماشین آقا آنیل؟!
آقا آنیل؟ ترکیب ایرانی آقا با اسم آنیل اونم با اون سنش یکم مزحک بود...
نویسنده:یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_26
_شما آنیلو میشناسید؟
اوهو آنیل؟ چه صمیمی چه پر شکوه و پر قدرت چه بی ربط
پیرمرد یه نگاهی بهم کرد و گفت:
_ ایشونو بله شما رو نمیشناسم خودشون کجان؟
خندم گرفته بود یکم ترسیده بود با خنده گفتم:
_ من همکارشم خودش تو ماشین خوابه
_ منم رحیمم کارگر و سرایدار اینجا چقدر دلم برای آقا آنیل تنگ شده بود من هرچی دارم از ایشون دارم
_ چطور؟
_ همین که میذارن اینجا کار کنم برای منو زن و بچم یه دنیاست
_ میذارن؟ ینی اینجا مال آنیل؟
_ بله خانوم
داشتم شاخ در میاوردم پس اون کافه ای هم که تو تهران بود برای خودش بود چرا اینقدر خیر بود؟ چرا باید به یه پیرمرد اینقدر لطف میکرد؟
صدای زنگوله ای که بالای در آویزون بود اومد برگشتم عقب خودش بود موهاش بهم ریخته بود و چشاش یکم پف داشت رحیم تا دیدش با عجله به سمتش رفت خیلی صمیمی همدیگه رو بغل کردن با خنده گفت:
_ دلتنگت بودم مشتی
_ من بیشتر آقای دکتر وای برم به گلنسا بگم اومدید که حتما خیلی خوشحال میشه
دوون دوون از کافه زد بیرون اومد جلو نزدیکم یکی از صندلیا رو کشید بیرون و خودش و ول کرد روش و با لبخند گفت:
_ ببخشید خیلی خسته شدی انگار
_ نه خوب خوابیدی؟
_ اولین بار بود اینقدر خوب میخوابیدم
_ خوبه...میگم رحیم بهت گفت آقای دکتر؟؟
_ رحیم چه صمیمی شدید باهم خیلی وقته رسیدیم؟
_ تقریبا نیم ساعت
_ آره من مدرک روانشناسی دارم برای نوشتن پایان نامه ام حدود شش سال پیش اومدم اینجا بیشتر روزا خونه رحیم بودم خیلی وضع مالیش خوب نبود ولی به بهترین شکل ازم پذیرایی میکرد منم بعد اون دوره اینجارو خریدم دادم بهش که بگردونتش
داشتم از تعجب شاخ درمیآورم روانشاس بود؟
تازه معنی رفتاراشو میفهمیدم
با گیجی گفتم:
_ عجب سخت شد که
خندید وقتی میخندید دوتاخط عمیق دوطرف لبش میفتاد قشنگ بود
رحیم و زنش اومدن تو خیلی باهم گرم گرفتن خوش و بششون حدود نیم ساعتی طول کشید که چند تا ماشین پیچیدن جلوی کلبه بچه ها بودم پیاده شدنو اومدن داخل...
نویسنده: یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_27
خسته و کوفته سلامی کردن و خودشونو پرت کردن روی یه تخت ماهم رفتیم پیششون کنار هامون نشستم آروم و با لبخند گفت:
_ چه خبر دلم برات تنگ شده بود
_ مرسی هیچی فقط گاز دادم
خندید سرمو برگردوندم با آنیل چشم تو چشم شدم هیچی از چشاش دور نمیموند
یه صبحانه مفصل آورد اینقدر گشنم بود که هرچی تونستم خوردم بعد صبحانه گفتن باید سریع راه بیفتیم وسایلا رو برداشتیم و دوباره سوار ماشینا شدیم آنیل کمربندش و بست و آینه رو برای خودش تنظیم کرد توی شهر که افتادیم گفت:
_ تا لاهیجان حدود ۵ ساعتی راه داریم اگه دوست داری بخواب
_ چرا از مسیر گیلان نرفتیم اونجوری خیلی نزدیک تر میشد
_ پلاکای ماشینامون جوری تنظیم شدن که رابطمون توی راهنمایی رانندگی ثبتشون کرده و نیازی نیست توی این مسیر توی ایست های بازرسی متوقف بشیم به خاطر همین از اینور اومدیم
_ آها پس رسیدیم بیدارم کن لطفا ممنون
_ حتما
اینقدر خسته بودم که حد نداشت سرمو تکیه دادم به پشتی صندلیو خیلی سریع خوابم برد...
با تکونای شدید ماشین از خواب بیدار شدم تا چند ثانیه گیج بودم داشتم سکته میکردم برگشتم سمت آنیل نگاهش به جلو بود به اطرافم نگاهی انداختم ماشین داشت میرفت توی لنج مثل پارکینگ جدا از قسمت اصلی این دیگه چه کشتی بود؟
ماشین که ایستاد سلامی به آنیل کردمو پیاده شدم بقیه هم از ماشین هاشون پیاده شدن آنیل جلو تر از همه رفت بالا که قسمت اصلی بود و بقیه هم دنبالش رفتیم کشتی داشت از بندر فاصله میگرفت یه بندر متروکه بود که فقط چند تا مرد داشتن رفت و آمد میکردن ...
همه رفتن دنبال کاراشون قسمت بالای کشتی اتاق ملوان و اتاق های استراحت بود پس دخترا کجا بودن؟!
هامون اومد سمتم سریع پرسیدم:
_ میدونی دخترا کجان؟
_ پایین پاتن
به پایین پام نگاه کردم که خودش سریع گفت:
_ یه چیزی مثل زیردریایی داره این کشتی اونجان پناه من اصلا نخوابیدم همش حواسم به اون دوتا بود حواست به اوضاع باشه من یکم بخوابم
_ باشه
سری تکون داد و رفت خیلی گرسنم بود ساعت نزدیکای ۵ بعد از ظهر بود از پله ها رفتم بالا یه راهرو بود انتهای راهرو اتاقک ملوان بود و دوطرف چند تا در بود که انگار اتاقا بود رفتم تا انتهای راهرو آنیل از توی یکی از اتاقا اومد بیرون و گفت: اتاقت اینجاست اتاق منم اینجا
به در روبه روی اتاق من اشاره کرد
_ نزدیک ملوان باشیم ممکن مشکلی پیش بیاد
_ باشه فقط اینجا چیزی برای خوردن پیدا میشه؟
_ بیا باهام
رفتیم تا اتاق ملوان درو باز کرد و رفتیم تو جلوی پامون بلند شد سلام کردم و جواب داد یه پیر مرد حدودا ۶۰ ساله بود آفتاب سوخته و موهای سفید بلند کل اتاق هم بوی سیگار میداد...
نویسنده:یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_28
اتاق بزرگ بود تقریبا یه میز گرد چرمی با یه دست مبل چرمی وسط اتاق بود و یه بار گوشه اتاق که یخچال و اینا داشت
آنیل رفت سمتش منم دنبالش رفتم
_ اینجا همه چی هست
_ ممنون
سری تکون دادو رفت بیرون در یخچالو باز کردن پر پر بود یه ساندویچ برداشتمو روی مبل نشستمو خوردم بلند شدمو رفتم بیرون رفتم تو اتاقم شالمو برداشتمو موهامو باز کردم فعلا بلندیش دست و پا گیرم نبود عاشق اینم بودم که موهام تو باد تکون بخوره با یه گیره کوچیک جلوشو دادم بالا تا توی صورتم نباشه ضد آفتاب زدم و یکم آرایش کردم کفشمو هم بایه صندل راحت عوض کردم یهو متوجه شدم صدای داد و بیداد از پایین میاد سریع وسایلمو جمع کردمو و رفتم پایین خشایار و سیاوش دم یه دریچه ایستاده بودنو داشتن داد میزدن
_ نمی فهمی زنیکه میگم همینه که هست بمیری هم توفیری نداره
رفتم جلو یقه سیاوشو گرفتمو کشیدمش عقب چون شل کرده بود سریع اومد عقب با اخم نگاهش کردمو گفتم:
_ چه خبره
_ هیچی خوشگل خانوم شما خودتو ناراحت نکن ما...
چنان زدم توی گوشش که خفه شد دستم داشت میشکست اه برگشتم سمت در همه دخترا داشتن نگاهمون می کردن
انگشت اشارهمو به نشونه تهدید گرفتم سمتشو گفتم:
_ دفعه آخرت باشه با من اینطوری صحبت میکنی دفعه آخرمه باهات اینقدر نرم برخورد میکنم
هیچی نمی گفت ولی خشم از چشاش معلوم بود خشایارم بدجور اخماش توی هم بود
برگشتم سمتشو گفتم:
_ چی شده؟
_ نق می زنن میگن سردمونه
هوا واقعا سرد نبود ولی خب رفتم توی دریچه
سیاوش سریع گفت:
_ نرو پناه خطرناکن
برگشتم جلوش ایستادمو گفتم:
_ پناه؟ از کی پسر خاله شدی من خبر ندارم
بهتره دهنتو ببندی
رفتم داخل زیر دریایی پنجره های کوچیک داشت که میشد داخل دریا خیلی خوشگل بود ولی اتاق به شدت نمور و داغون بود و هواش نسبت به هوای بیرون خیلی سردتر بود همه شون ترسیده بودن اینطوری فایده نداشت کارمون دو برابر میشد فقط به خاطر رام کردن اینا
به تک تکشون نگاه کردم بین ۲۰ تا ۳۰ سال بودن
نویسنده:یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_29
چشمم خورد به یکی شون که خیلی داشت میلرزید و دور چشاش کبود بود رفتم سمتش یکی شون پرید جلوم ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم دستش و که جلوم حایل کرده بود و آروم و با یه لبخند کوچیک زدم کنار و گفتم:
_ آروم کاریش ندارم
با شک دستشو کشید کنار رفتم جلوی دختره زانو زدم بهش میخورد ۲۰ سالش باشه دستمو روی پیشونیش گذاشتم داشت توی تب میسوخت سریع داد زدم
_سیاوش؟ سیاوش
کله سیاوش از دریچه معلوم شد بعد چند لخظه کنارش سر یه نفر دیگه هم معلوم شد نمیدونستم کیه ولی احتمال آنیل بود با اون موهای بلند پخشش خوشگل بودن
اه الان وقت این فکراس؟
سرمو یکم تکون دادمو گفتم:
_ سریع یه تشت آب سرد با چند تا پتو بیار
_ ولی آخه...
_ کری تو؟ همه چیزو دوبار باید بهت بگم؟
_ چشم خانوم
سریع رفتم ولی سر آنیل هنوز معلوم بود به اون دختره که پریده بود جلوم گفتم:
_ چیکارشی
زد زیر گریه و گفت:
_ خواهرمه داره جون میده
احتمال میدادم مواد توی بدنش پخش شده باشه دلم می خواست بزنم زیر گریه من اینجا چیکار میکردم آخه...
چند دقیقه طول کشید تا سیاوش وسایلو آورد سریع ازش گرفتمو پای دختره رو گذاشتم توی آب و پتو رو دورش پیچیدم
_ اسمت چیه؟!
با صدای لرزونو بی جونی گفت:
_ سحر
_ خیلی خب ببین نمی خوام بترسونمت ولی احتمالا مواد توی بدنت باز شده و پخش شده
رنگش بیشتر پرید
_ نه نترس فقط سعی کن تند تند بری دستشویی اگه می خوای زنده بمونی فقط همین کارو بکن
روبه خواهرش که داشت گریه میکرد گفتم:
_ مراقبش باشو خیلی زود به زود ببرش دستشویی
نگاهی به بقیه انداختم با تعجب نگاهم میکرد دوسه تاشونم با غیض
از جام بلند شدمو گفتم :
_ اگه مشکلی پیش اومد به خودم بگید
رفتم بیرون آفتاب یکم چشممو زد رفتم تا میله های کشتی سرمو به سمت دریا کج کردمو تا میتونستم عق زدم توی زیر دریایی به زور خودمو نگه داشته بودم تا عق نزنم از فضای نمورش هرلحظه که جلوتر میرفتیم بیشتر به ناتوانی خودم پی میبردم ...
حالم اصلا خوب نبود دریا زدگی بود یا وضعیت زدگی نمی دونستم....
نویسنده:یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_30
با دیدن یه لیوان آبمیوه سرمو آوردم بالا آنا بود با لبخند تشکری کردمو گرفتم
_ منم اوایل خیلی دلم می خواست بهشون کمک کنم ولی خب کم کم اینقدر دیدم که برام عادی شد...
دختر خوبی بود ولی آنیل گفته بود میتونی بهش اعتماد کنی شاید می خواست راحت حرفامو بهش بزنم تا از کارم سر در بیاره خندیدمو گفتم:
_ من نمی خوام بهشون کمک کنم همه با میل و خواسته خودشون اینجان همه شون از عواقب کارشون خبر داشتن
_ پس برای چی بهشون میرسی
_ اگه باهاشون راه نیایم باید یه انرژی مضاعفی بذاریم برای رام کردنشون ولی اینجوری خودشون هرکاری که بخوایم برامون انجام میدن
_ وااااااو خیلی هوشمندانه بود
_ مرسی
با لبخند ازم دور شد بی شک جاسوس آنیل بود هرچند خودمم می تونستم ازش برای درآوردن آمار آنیل استفاده کنم
باد توی موهام می پیچید و گردنمو قلقلک میداد هوا دیگه داشت تاریک میشد بچه ها روی کشتی بودن و بگو بخند میکردن هامون هنوز خواب بود حوصلم سر رفته بود رفتم بالا از توی اتاقم کتابمو برداشتمو داشتم میرفتم پایین که توراهرو آنیلو دیدم راهروش مثل قطار بود تنگ بود و دونفر نمی تونستن همزمان رد بشن
جلوی هم ایستاده بودیمو هیچکدوم قصد کنار رفتن نداشتیم یه ابروشو انداخت بالا و با خنده گفت:
_ نمیری کنار؟
_ نچ شما برو کنار
_ مجبورم نکن تا فردا صبح همین جا نگهت دارم
فاصله مون به اندازه یه نصف قدمم نبود
_ اگه قرار نیست بری کنار اشکالی نداره
آروم خندید منم لبخند زدم خنده هایش مهربون بود
_ چون کار دارم ایندفعه رو ارفاق میکنم
یکم خودشو کج کرد و از کنارم زد شد ولی باز یکم از قصد بهم تنه زد خندم گرفته بود بدون اینکه به عقب نگاه کنم با قدم های بلند و لب خندون رفتم روی عرشه
حداقل تو این شرایط بد این پسر به ظاهر بد خوب بود...
نویسنده:یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_31
روی یه صندلی نشستمو رو به دریا و شروع کردم به خوندن کتابم
صدای سیاوشو شنیدم که داشت به بقیه میگفت:
_ دیدید درست گفتم تا نیم ساعت دیگه شهاب بارونه زیر انداز بیارید دراز بکشیم ببینیم
_چطوری
سرمو بلند کردم هامون بود
_ ساعت خواب
_ خیلی خسته بودم چی شد اتفاقی نیفتاد؟
_ نه اتفاق خاصی نیفتاد
دوباره سرمو کردم توی کتاب
_ پناه اینقدر سرد نباش شکمیکنن... مگه من چیکارت کردم؟
بدبخت خبر نداشت من به آنیل گفتم که کلا آدم حسابش نمی کنم
_ من جور خاصی رفتار نمی کنم هامون یکم از سطح تیتیش مامانی بودنت کم کن میفهمی رفتار خودت بچه گانست
پوفی کشیدمو بلند شدم بچه ها روی عرشه زیر انداز انداخته بودنو منتظر نشسته بودن شهاب سنگارو ببینن کسی بهم نگفت بمونم با اینکه دلم می خواست ببینم ولی راه افتادم برم بالا تو اتاقم که با صدای آنا ایستادم
_ پناه نمیای تماشا کنی؟!
برگشتم سمتشو با لبخند گفتم :
_ چرا بدم نمیاد
خندید و با دست زد بغل خودش خودش آخرین نفر از سمت راست بود منم راستش نشستم و شدم آخرین نفر ردیف هامون هم کلافه دوباره رفت توی اتاقش احتمالا برای فرستادن گزارش ازش بدم میومد ولی اون انگار از این رفتارم کلافه بود و هرچی بی محلی میکردم بیشتر انگار جذب میشد من واقعا ازش خوشم نمیومد
دراز کشیدم چراغای اضافه کشتی همه رو خاموش کردن فقط چراغ جلوی کشتی که نزدیک ملوان بود روشن بود خیره شدم به آسمون دورمون تقریبا تاریک بود ولی آسمون پر از ستاره دلم خیلی گرفته بود هنوز یه روز نشده بود دلم برا خونه مونو خانوادم تنگ شده بود میترسیم من آدم این روزای سخت نبودم من نازپرورده بین یه مشت آدمکش قاچاقچی چیکار میکردم؟!
شهاب بارون شروع شده بود آسمون پر بود از ستاره های دنباله داری که از هر طرف اینور و اونور می رفتن... چشمامو بستمو که حس کردم یکی کنارم دراز کشید هامون بود دیگه سریش وگرنه کسی جرئت نداشت کنارم دراز بکشه هرچند همه با فاصله بودن زیر لب زمزمه کردم :
_ آروز میکنم زودتر این وضعیت تموم شه...
چشمامو باز کردم سرمو برگردوندم سمت راستم ببینم هامونه یا نه دیدم یه جفت چشم مشکی خیره اس تو چشمام ...
نویسنده: یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_32
آنیل بود تشخیص چشای مشکیش حتی تو اون تاریکی هم خیلی سخت نبود لب زد
_ کدوم وضعیت؟
_ من طاقت این چیزا رو ندارم محسن تو انتخابش اشتباه کرده...
_ وقتی محسن تورو بهم معرفی کرد مطمئن بودم باید منتظر مشکلات جدیدی با یه دختر لوس باشم ولی وقتی دیدم تو این مدت چجوری رو پاهای خودت ایستادی فهمیدم انتخابش عالی بوده...
من عالی بودم؟ کارم عالی بود؟ نمیدونست همین عالی بودن قراره خودشو نابود کنه؟ چرا ذاتش اینقدر برام بد نبود؟ یه لبخند کوچیک زدمو دوباره سرمو برگردوندم سمت آسمون هنوزم پر ستاره دنباله دار بود...
من باید این ماموریتو تموم میکردم به هر قیمتی که شده بود...
حدود یک ساعت بعد تموم شد تو تموم طول این یک ساعت فقط یه عطر خوشبو توی ببینیم بود از جام بلند شدمو بدون اینکه چیزی بگم رفتم بالا توی اتاقم هامون هم پایین بود توی راهرو دستیار ملوانو دیدم یه پسر حدودا ۳۲ ساله بور بود و لباس سفید تنش بود نزدیکش که شدن کج شد تا رد شدم و گفت:
_ درخدمتیم باشیم خانوم
برگشتم سمتش داغون بودم از وضعیتم کیس بوکس بهتر از این کصافت؟
مشت اولو زدم توی صورتش دادش بلند شد پرتش کردم و رفتم بالا سرش و تامی خورد زدمش همه اومده بودن بالا و جلوی راهرو ایستاده بودنو با چشم های گرد نگاهم میکردن هامون چشماش از همه گرتر بود دیگه داشت جون میداد که ولش کردم لباسمو تکوندمو رو به بقیه گفتم :
_ حرف مفت زد... جمع کنید لششو
رفتم توی اتاقمو درو محکم کوبیدم بهم خالی شده بودمو خوشحال کاش هر چند روز یه بار یکی و میتونستم مث سگ بزنم..
کتمو کندمو و خودمو پرت کردم روی تخت خسته بودم ولی خوابم نمیبرد بلند شدم از پنجره کوچک اتاق بیرونو نگاه کردم آب بود و آب
گوشیمو برداشتم یکم بازی کردم حوصلم بدجور سر رفته بود ولی از اتاق هم حوصله نداشتم برم بیرون از تو کیفم یه قرص خواب درآوردم خوردمو دوباره پرت شدم رو تخت اینقدر فکر و خیال کردم تا خوابم برد
نویسنده:یاس
ادامه داره...
هی میام باهات حرف بزنم بگم بیخیال غرور و این داستانا هی حرف کم میارم
اخه ما دیگه حرفی نداریم باهم بزنیم
تف تو این فاصله هم از نوع مکانی و هم از نوع احساسی:)
|ما درونگـراها
دیگه خیلی بخوایم سر یکی داد و هوار کنیم
دیگه باهاش حرف نمیزنیم.|
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_33
زیر نور ماه میدویدم دورم آب بود و انگار وسط یه جزیره کوچیک بودم چند تا سایه سیاه دنبالم میکردن زیر یه درخت قایم شدم اما هر لحظه صدای پاشون نزدیک تر میشد صدای نفسام اینقدر بلند بود که به خوبی میشنیدمشون سایه ها نزدیک میشدن یکی شون رسید بالای سرم گلومو گرفته بود تبدیل شد به دوتا چشم مشکی چقدر آشنا بود داشتم خفه میشدم جیغ بلندی کشیدمو از خواب پریدم.. تموم سرم نبض میزد بدنم خیس عرق بود یهو در اتاق باز شد و آنیلو دیدم که یه تیشرت و شلوار پوشیده بود نگاهی به خودم انداختم شلوار و تاپ یکم خودمو جمع کردم گریه ام داشت درمیومد و سرم خیلی درد میکرد
_ خواب دیدی؟
_ آره..
درو بست و رفت بعد چند ثانیه با یه آبمیوه اومد تشکر کردمو گرفتم دستام اینقدر میلرزید که نمی تونستم بازش کنم از دستم گرفتو بازش کرد و داد بهم یکم خوردم حالم بهتر شد
_ ببخشید بدون اجازه اومدم تو اتاقت ینی...
_ اشکالی نداره
سری تکون داد و از حالم که مطمئن شد رفت بیرون به ساعت نگاه کردم ۵ صبح بود آفتاب هنوز طلوع نکرده بود کتمو پوشیدمو رفتم بیرون از راهرو که رفتم بیرون چنان سوزی اومد که نزدیک بود یخ بزنم چرا اینقدر سر شد؟
برگشتم توی اتاق لباسمو با یه لگ مشکی و کت چرم مشکی که تا بالای زانوم بود عوض کردمو بوت هم رنگش رو هم پوشیدمو رفتم بیرون هنوز چند دقیقه ای به طلوع آفتاب مونده بود باید قشنگ میبود...
تا همه خوابن بهتر بود سری به دخترا میزدم البته آنیل انگار بیدار بود دریچه رو آروم باز کردم انگار همه شون خواب بودن خیلی جوون بودن برای این کارا کاش شرایطی بود که هیچکس مجبور نمیشد از این کارا بکنه چه بلایی قرار بود سرشون بیاد؟ سرنوشت تک تکشون قرار بود به کجاها کشیده بشه؟
بستمو رفتم روی عرشه سردم بود دستامو بغل کردم تا یکم گرم شم ...
نویسنده: یاس
ادامه داره..
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_34
آفتاب کم کم داشت میومد بالا خیلی قشنگ بود یهو تمام بدنم گرم شد با تعجب برگشتم عقب هامون بود اخمام رفت تو هم خواستم سرمو برگردونم که با آنیل چشم تو چشم شدم که کنار آنا داشت از پله ها میومد پایین چرا همه جا بود؟ برگشتم سمت دریا هیچی نگفت منم از خدا خواسته فقط به بالا اومدن خورشید خیره بودم
اینقدر ذهنم مشغول بود که وقتی به خودم اومدم کل آسمون روشن شده بود عرشه هم شلوغ بود چه همه سحرخیز بودن از بغل هامون خودمو کشیدم بیرونو رفتم سمت بقیه کنار آنا نشستم و صبحونه رو آوردن اون پسر دیشبی هم بود دور چشماش کامل کبود بود و گوشه لبش پاره شده بود سرشو نیاورد بالا بیچاره ... صبحانه رو خوردیم قراربود یه جا لنگر بندازن تا اون مردای روسی که اون روز تو جلسه بودن هم بهمون اضافه بشن به سیاوش گفتم یه صبحانه کامل برای دخترا ببره تا جون بگیرن این دفعه بی چونو چرا قبول کرد
_ پناه؟
با صدای آنیل برگشتم از پنجره کابین صدام زده بود
_ بله
_ میشه چند دقیقه بیای؟
سری تکون دادمو رفتم بالا در کابینو باز کردمو رفتم داخل پسره اونجا بود با دیدنم با ترس چیزی به ملوان گفت و خیلی سر به زیر از اتاق رفت بیرون پوزخندی زدمو رفتم سمت آنیل که روی مبل نشسته بود
_ بشین لطفا
نشستم یه دفترچه و خودکار روی میز بود به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
_ هتلی که اونجا برامون در نظر گرفتن یه عمارته درواقع سه طبقه است طبقه اول برای مهمونی هاست میخواستم ببینم به نظرت دخترا طبقه آخر باشن یا بچه های خودمون؟
اینقدر مسئله مهمی بود که بخواد منو بکشونه اینجا؟ یکم فکر کردمو گفتم:
_ اگه طبقه دوم باشن بهتره چون اگه طبقه آخر باشن بخوان برای آماده شدن و جابه جایی بالا پایین بشن باید از جلوی اتاق بچه ها خودمون رد بشن که خب جالب نیست ولی وقتی طبقه دوم باشن هیچی دلیلی برای بالا اومدنشون موجه نیست
دستی به ته ریشش کشید و گفت:
_ اوهوم فکر خوبیه مسئله بعدی اینکه عمارت زیر زمین داره و درواقع استخر و سونا و باشگاه و یه کافیشاپ کوچیکه به بچه ها گفتم هروقت خواستن میتونن استفاده کنن ولی دخترا نمی تونن
_ چرا؟
_ چی چرا؟
_ چرا نمیذاری دخترا استفاده کنن؟
_ پناه اونا اومدن اینجا که دستور بشنون اینقدر راه اومدنم دیگه باهاشون اشتباهه
پس آنا بهش نگفته بود من چی گفتم جاسوس نبود؟ منم مثل خودش به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم :
_ از تو که خودت روانشناسی بعیده اگه ماباهاشون راه بیایم دیگه نیازی نیست یه انرژی مضاعف برای رام کردنشون بذاریم
سری تکون داد و گفت:
_ باشه یه روزم برای اونا ...
نویسنده:یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_35
_ چیز دیگه ای هم هست؟
_ نه! غروب هم یه جلسه با آقایون روس داریم
_ باشه حدودا کی میرسیم؟
_ فردا نزدیکای صبح
سری تکون دادم بلند شدمو رفتم بیرون...
هوا دیگه داشت تاریک میشد مردای روسی سوار کشتی شده بودنو یه جلسه کوچیک باهاشون داشتیم حوصلم سر رفته بود هامون همه چیو زیر نظر داشت پس کار من راحت تر بود هیچ کس نبود باهاش حرف بزنم
سحر حالش بهتر بود و یه جورایی خودشو هم مدیون میدونست سارا خواهرش هم کلی ازم تشکر کرده بود حالم دیگه داشت از آب بهم میخورد شانس آورده بودم که اصلا دریا زده نشده بودم
_ پناه
با صدای هامون برگشتم سمتش دور هم نشسته بودن روی زیرانداز با دست زد بغلشو گفت:
_بیا پیشمون
اه چه رفیق هم شده بود باهاشون رفتم سمتشون نشستم پیشش آنیل درست روبه روم نشسته بود آنا سمت راستشو شایان سمت چپش سیاوش بلند شد و گفت:
_ خب بازی رو شروع کنیم من کاغذ های توی دستمو میدم بهتون هرکس شاه بود اعلام میکنه از همه سوالی که میخواد و میپرسه اگر بفهمیم کسی دروغ گفته همه براش مجازات میذارن شروع کنیم؟
همه سر تکون دادن چشمامونو بستیم و دستامونو باز گرفتیم پشتمون کاغذ و گذاشت توی دستمو یه دور زد چشمامونو باز کردیم کاغذمو نگاه کردم روش بزرگ نوشته بود شاه
یس بلند پرسید کی شاهه؟ دستمو گرفتم بالا نشستو گفت:
_ خب شروع کنید
برگشتم سمت هامون و گفتم:
_ تاحالا شده کسی موقع زایمان جاییتو گاز بزنه؟
همه خندیدن خودشم خندید و گفت:
_ آره یه بار یکی دستمو گاز گرفت تا یک هفته کبود بود
به ترتیب از همه شون پرسیدم تا رسیدم به آنا
_ تاحالا عاشق شدی چطوری؟
لبخندی زد
_ آره تو لابی هتل دستمو گرفت فهمیدم عاشق شدم
سری تکون دادمو برگشتم سمت آنیل..
نویسنده:یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_36
_ تاحالا چند نفرو کشتی؟
رنگ چهره اش برگشت و اخماش رفت تو هم شاید درست نبود جلوی دستیاراش این سوالو ازش بپرسم ولی من شاه بودم...
با همون اخماش گفت:
مجازات تعیین کنید
شونه ای بالا انداختمو گفتم :
باید بپری تو آب بعد یه ربع بیای بالا
موافقت بقیه رو هم گرفتم سری تکون دادو از جاش بلند شد با یه حرکت پیرانشو کند یه رکابی تنش بود رفت جلوی کشتی همه مون باهاش رفتیم نزدیک ترین نفر بودم تقریبا کنارش بودم ژست پرش گرفت و آروم رفت جلو داشت میپرید یهو دستم کشیده شد و روهوا معلق و بعدم با شدت رفتم تو آب چشام باز بود به شدت دستو پا میزدم شنا درحد کم بلند بودم ولی نه تو دریا اونم شب سرم سنگین شده بود و چشمام داشت سیاهی میرفت نمیتونستم خودمو بکشم بالا حس میکردم بدنم سبک شده که یهو با شدت کشیده شدم سمت بالا نفس عمیقی کشیدم گلوم سوختو چند تا سرفه کردم چشمامو باز کردم صورت آنیل بود که باز تو صورتم بود نگهم داشته بود آروم گفت:
_ من تا حالا کسی رو نکشتم ...
_ به جهنم چرا منو کشیدی پایین روانی نگفتی غرق میشم
_ میگرفتمت دیگه تا یاد بگیری از هرکسی جلوی دستیاراش هر سوالی رو نپرسی روانی هم عمته
_ روانی خود تویی سردهعععع
خندید چرا میخندید همه بدنم داشت میلرزید خیلی سرد بود
_ یه ربع تحمل کن میریم بالا
_ نهههه هرکاری بگی میکنم فقط بریم بالا
_ نمیشه حرف شاه یکیه عوض نمیشه
خندم گرفته بود لجباز شده بود
_ دارم برات
دستاش که کمرمو گرفته بود گرم بود بقیه بدنم انگار توی یخ بود
اینقدر دورو برمو نگاه کردم که انگار یک ربع شد چنان دادی زد که گوشام سوت کشید
خواستم یه چیزی بهش بگم که یه طناب افتاد پایین
_ طنابو بگیر برو بالا
به زور رفتم بالا هامون دستش دراز بود به سمتم دستشو گرفتمو کشیدم بالا سریع یه پتو دورم پیچیدن آنیل هم اومد یه پتو هم به اون دادن ازشون گرفت و کنار انداخت یه چشمک ریزی به من زد و رفت بالا
این چش بود چشمک چی بود این وسط اه واقعا روانی بود این پسره
_ پناه کجایی
_ ها هامون چیزی گفتی
_میگم خوبی برو تو اتاقت گرمه اونجا
سری تکون دادمو راه افتادم سمت اتاقم قطعا قرار بود سرما بخورم
نویسنده : یاس
ادامه داره.
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_37
با هامون رفتم توی اتاقم داشت میومد تو که سریع گفتم:
_ کجا؟ می خوام لباس عوض کنم
_ خب میذاشتی بیام تو یه دقه آنیل که میاد هیچی بهش نگفتی
چشام گرد شد سریع خودش گفت:
_ دیدمش دیشب اومد تو اتاقت
_ خجالت بکش حالم بهم خورده بود اومد کمکم کرد از تو بهتره که کلا معلوم نیست سرت کجا گرمه صد دفعه هم گفتم کاری به کارم نداشته باش
درو محکم بستم بیمار روانی بدنم یخ بود سریع لباسامو عوض کردمو تا میتونستم لباس پوشیدمو یه پتو هم دور خودم پیچیدم ولی بازم میلرزیدم نشستم روی تخت و زانوهامو بغل کردم یاد نفسای گرم آنیل تو آب افتاده بودم تپش قلبم شدت گرفت برای یه لحظه انگار تمام بدنم گر گرفت پتو رو انداختم کنار دوباره فرو رفتم تو یخ دوباره پیچیدم دورم چند تقه ای به در اتاقم خورد با صدایی که میلرزید گفتم:
_ بله
درباز شد و آنیل اومد تو بازم یه تیشرت تنش بود این اصلا حس سرما داشت؟ یه لیوان که ازش بخار میزد بیرون گرفت سمتمو گفت:
_ بخور گرمت میکنه
به زور دستمو از حجم لباس و پتو کشیدم بیرونو ازش گرفتم به لیوان لب زدم ولی اینقدر داغ بود زبونم سوخت
_ حالت خوبه؟
_ سردمه
اومد تو و درو بست و قفلش کرد با ترس بهش نگاه کردم اعتماد داشتم بهش؟
نه نداشتم
_ کاریت ندارم میترسم خوابت ببره اگه اینطوری بخوابی حتما تا صبح تشنج میکنی
سری تکون دادم اومد کنارم روی تخت نشست دستشو انداخت دور بازوم
هرچند با اون حجم لباس و پتو دستش کلی باخودم فاصله داشت ولی معذب شدمو یکمخودمو ازش دور کردم اونم نزدیک نشد ولی دستش روی بازوم بود چشام داشت بسته میشد سرم داغ بود آنیل در مورد کار و مهمونی ها حرف میزد ولی من اصلا نمیشنیدم چی میگه داشت خوابم میبرد با دستش چونه مو تکون داد و گفت:
_ پناه؟ نباید بخوابی منو ببین
نویسنده:یاس
ادامه داره
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_38
_ نمیتونم سرم سنگینه
_میتونی منو ببین باید قوی باشی اینطوری خیلی زود از پا درمیای نذار نظرم راجبت برگرده
_ نظرت اصلا برام مهم نیست
آروم خندید دیگه سیاهی میدیدم فقط فهمیدم پتو از روم کنار رفت و بدنم گرم شد و دیگه هیچی...
با صدای سیاوش که داد میزد و میگفت بیدار شید رسیدیم چشمامو باز کردم از چیزی که جلوم بود نزدیک بود سکته کنم بازم صورت آنیل بود سریع خودمو کشیدم عقب دیشب وای دیشب تشنج نکردم ؟ زندم؟ داشتم یخ میزدم
چشماش و باز کردو با لبخند گفت:
_ خوبی ؟
اخمامو کشیدم تو هم با چه جرئتی اینجا مونده بود:
_ اینجا چیکار میکنی؟
_ دیشب حالت...
_ حالم هرچی با اجازه کی اینجا موندی؟ دیدی حالم بده سواستفاده کردی اینجا موندی ...
با شدت پتورو زد کنار و با اعصبانیت گفت:
_ تو با خودت چی فک کردی؟ چون دوبار توروت خندیدمو چارتا حرف بهت زدم فک کردی عاشق چشم و ابروتم تا همین دوساعت پیش فقط دستمال گذاشتم رو پیشونیت که تبت بیاد پایین تشنج نکنی مامان بابات بهت تشکر کردن یاد ندادن کوچولو؟
درو باز کرد رفت بیرونو درو محکم کوبید
اولین بار اینجوری عصبانی میشد وای من چی گفتم تا صبح بالای سرم بیدار بود؟ وای پناه خاک تو سرت پسر بدبخت بهت خوبی کرده تو زدی نابودش کردی اصلا خوب کردم میخواست منو نندازع تو آب هنوزم یکم سرم درد میکرد سریع وسایلمو جمع کردمو با چمدونم رفتم بیرون آنیل نبود باید ازش معذرت خواهی میکردم خیلی در موردش بد قضاوت کرده بودم...
نویسنده:یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_39
از اتاق زدم بیرون رفتم روی عرشه سوز بدی پیچید توی بدنم باعث شد سرم تیر بکشه چمدونم و گذاشتم کنار بقیه چمدونا تا بچه ها بیارنش دخترا رو پیاده کرده بودن از چوب کوچیکی که بین کشتی و بندر گذاشته بودن رفتم اونور و حالا رسماً پام تو کشور روسیه بود از اون چیزی که فکر میکردم بد تر بود خیلی سرد بود هوا کاملا مه بود و دور و اصلا نمیشد دید حتی اینقدر مه بود که نمیتونستم ببینم واقعا بندر چه شکلیه
_ کجایی؟
با ترس برگشتم عقب با اخم به دستای هامون که رو شونم بود نگاه کردمو گفتم:
_ خونه عمم ترسیدم
خندید خدایا چرا از این بشر اینقدر بدم میومد بهم بدی نکرده بود ولی واقعا باش موضع داشتم بی توجه بهش رفتم سمت دوتا ون که جلوتر بود در یکی و باز کردم دخترا توش بود و چسبیده بودن به شیشه تا بلکه از بیرون چیزی دستگیرشون بشه تا در باز شد همه برگشتن سمتم با لبخند مصنوعی گفتم:
_ جاتون خوبه؟
سر تکون دادن درو بستم و رفتم سمت اون یکی خشایار چمدونارو آورده بود توی ون رفتم داخل آنیل روی تک صندلی اول نشسته بود آروم سلام کردم به روی خودشم نیاورد ولی آنا که سمت راستش نشسته بود جوابمو داد همون جلو کنار آنا نشستم از گوشه چشمم نگاهش میکردم سرش سمت پنجره اش بود و بی توجه به این ور بقیه بچه ها سوار شدن و هامون و شایان پشت سرم نشستن با هم رفیق شده بودن آقایون روس هم با ماشین های که اومده بود دنبالشان رفتن آنیل به راننده دستور حرکت داد و ماشین راه افتاد حدود یه ربع بود توی راه بودیم هرجور حساب میکردم نمیتونستم بدون اینکه کسی متوجه ماجرا بشه باهاش صحبت کنم پس سعی کردم تا وقتی برسیم ساکت بمونم...
تو یه جاده یخ زده بودیم دوطرف عین کویر بود و جاده هم پر از مه خیلی ترسناک بود پس کجای روسیه قشنگ بود؟
برگشتم عقب هرکسی مشغول صحبت بود و کسی حواسش به جلو نبود یکم کج شدم سمت آنیل و آروم گفتم:
_ ممنون که دیشب ازم مراقبت کردی
نیم نگاهی بهم کرد یه پوزخند کج زد و دوباره سرشو کرد سمت پنجره اه حالا کی فیس و افاده اینو تحمل کنه...
دوباره به سمت جلو برگشتم که صداشو شنیدم:
_ هرکس دیگه هم بود همین کارو میکردم...
نویسنده:یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_40
دلم می خواست خفه اش کنم بیشعور دارم ازش تشکر میکنم اینطوری میگه به جهنم اصا من چرا باید از این خلافکار قاتل بدبخت عذر خواهی کنم ... ها ... قاتل نبود خودش گفته بود اصلا هرچی
نفس عمیقی کشیدمو سعی کردم حواسمو جمع مسیر کنم تا بعداً نشونه هاشو برا ایران بفرستم.. تا آخر مسیر فقط تو اتوبان بودیم از یه فرعی از اتوبان خارج شدیمو بعد 5 دقیقه توی یه محله خیلی قشنگ و اشرافی و جلوی یه ساختمون خیلی بزرگ و خوشگل که مثل قصر بود توقف کردیم...بیرون از ماشینو نگاه کردم اینجا دیگه چی بود یه نه خیلی سبک دور و اطراف بود آسمون خاکستری بود و درختای خشک و برگ ریخته دوطرف خیابونو ماشین های مدل بالا که یه طرف خیابون پارک کرده بودن زمین پر برگ بود و همین منظره رو خیلی رویایی میکرد و البته خیلی دلگیر...
رفتیم داخل حدود یک دقیقه یک حیاطو طی کردیمو رسدیم به ساختمون از ماشین ها پیاده شدیم قصر خیلی مجلل و زیبایی بود اسمش هتل بود ولی به قول آنیل عمارت بود...
سمت راست و چپش باغ بود پر درخت ولی الان همه شون لخت بودن فقط یه سری گیاه مثل شمشاد باغ رو مرز بندی کرده بودن که اونا سبز بودن آنیل راه افتاد سمت داخل عمارا منم دنبالش رفتم هامونم دنبال من اومد بقیه موندن دخترا رو بیارن درو باز کرد چند تا خدمه اومدن استقبالمون یه مرد شیک پوش حدودا ۳۲ ساله با کت شلوار مشکی و موهای جو گندمی اومد جلو آنیل خیلی جدی باهاش دست داد برگشت سمت من یه نگاه خیره طولانی چشماش مشکی بود با مژه های بلند نه ریش مشکی زیر نگاهش بدجور معذب بودم سلام کرد و دستشو آورد جلو با اخم سری براش تکون دادم تاحالا از هیچ کس اینقدر حس بد نگرفته بودم دستشو مشت کردو کشید عقب و درحالی که سعی میکرد تعجب و خشمشو پناه کنه گفت:
_ خیلی خوش اومدید
صداش گیرا بود گیراوزنگ دار با هامون هم صمیمی دست داد آنیل شروین معرفی اش کرد صاحب عمارت رفتیم داخل دهنم خورد کف زمین اینجا دیگه چی بود تم کل خونه طلایی سفید بود و نظم خاصی بین همه وسایل برقرار بود یه سالن خیلی بزرگ ورود بود که از وسطش پله میخورد و از دوطرف میرفت طبقه بالا سمت راست یه پیست بزرگ رقص و بار بود سمت چپ آشپزخونه که با شیشه کرکره ای از سالن جدا شده بود یه دست مبل چرمی طلایی و سفید دقیقا رو به رومون ینی زیر پله ها بود و نشیمن بود
_ تاحالا همچین جایی نبودی؟ اینطوری نگاه میکنی
با اخم برگشتم سمت آنیلو گفتم:
_ بیشتر از موهای سرت توی همچین خونه هایی زندگی کردم فقط تحت تاثیر معماری و رنگبندی وسایل بودم
پوزخندی زد که حس خر خودتی بهم داد گاو ..
رفت سمت طبقه بالا ماهم باهاش رفتیم زیر چشمی به شروین نگاه کردم به پله ها تکیه داده بود و با ژست خاص و یه لبخند کج نگام میکرد ناخودآگاه سرعتمو زیاد کردمو با آنیل شونه به شونه شدم...
نویسنده:یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_41
یه نگاه با تعجب بهم کرد چشم غره ای رفتمو به راهم ادامه دادم... طبقه دوم خیلی ساده بود مثل هتل های دیگه راهرو بود و دوطرف تا آخر فقط اتاق بود حدود 20یا 30تا اتاق توی طبقه دوم بود هامون به آنیل گفت:
_ همه این اتاقا برای دختراست؟
_ نه فقط هر دختر یه اتاق داره یعنی ۱۷ تا اتاق برای دختراس بقیه اش برای مهمونای مراسم که اگر خواستن استراحتی چیزی داشته باشن میان توی این اتاقا چشمکی به هامون زد هامون هم خندید وا اینا کی باهم اینقدر جور شدن؟ یا شایدم موضوعی بود که من نباید میفهمیدم چمیدونم پیگیرش نشدم بچه ها داشتن چمدونارو میبردم بالا شروین جلو رفتو اتاق دخترا رو نشون داد کوچیک بودن نسبت به اتاق های دیگه ولی تمیز و شیک ولی پنجره هاشون حفاظ نداشت باز هم بود
رو به شروین گفتم:
_ چرا پنجره ها حفاظ نداره؟
با تعجب گفت:
_ نیازی به حفاظ نبوده تاحالا هیچ مورد خودکشی نداشتیم
_ منظورم خودکشی نیست اصلا آقا پنجره ها حفاظ نداره فاصله شون هم تا زمین زیاد نیست اگر کسی به سرش بزنه فرار کنه با این تعداد خدمه کم تو شب اصلا کار سختی نیست مورد فرار هم تاحالا نداشتید؟
دستی به ته ریشش کشید و گفت:
_ چرا راستش یکی دو مورد
_ پس بهتره سریعا برای پنجره ها حفاظ بزنید تا قبل از اینکه اتاقا رو بهشون تحویل بدید چون اگر کوچیک ترین ضرری به تیمم بخوره به راحتی ازتون نمیگذرم....
برگشتم و با قدم های بلند از اتاق رفتم بیرون زیر چشمی به اون دوتا نگاه کردم هامون با چشمای گرد و با تعجب و آنیل با چشمای پر از تحسین نگاهم میکرد شایدم من شور تحسین تو چشاش و درآوردم شاید...
شروین سریع اومد بیرون و یکم جلوتر از من راه افتاد سمت طبقه بالا هامون و آنیل هم پشت سرم بودن هرازگاهی برمیگشت عقب و نگاهی بهم میانداخت خیلی حس بدی میگرفتم ازش طبقه سوم مجهز بود مثل پایین راهرو بود و اتاق ولی انتهار راهرو یه حالت تراس داشت که گرد شده بود و بزرگ بود از توی حیاط هم نیم دایره اش مشخص بود و با یه در شیشه ای ریل دار از راهرو جدا شده بود شروین تک تک اتاقامونو نشون داد مال هامون آخرین اتاق از سمت چپ بود مال من کنارش مال آنیل کنار من بقیه بچه ها هم به ترتیب توی چپ و راست اتاقاشون پخش شده بود
نویسنده:یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_42
شروین روز بخیری گفت و رفت پایین
هامون رفت توی اتاقش تا لباساشو عوض کنه داشتم میرفتم تو اتاقم که با صدای آنیل ایستادم
_ پناه ؟
_بله
_ تا حدود نیم ساعت دیگه قراره موادا رو از بدن دخترا بکشن بیرون اگه خواستی برو پیششون
بی توجه به چیزی که گفته بود گفتم:
_ هنوز از دستم ناراحتی؟
یه لبخند کج زد اومد جلوم ایستاد فاصله مون شاید ۴ انگشت بود قلبم شروع کرد محکم زدن نفسم داشت بند میومد به دستشو بلند کردم گذاشت رو دیوار کناریمو گفت:
_ حالت بهتر شده؟
چی میگفت گیج شده بودم گفتم:
_ آره خوبه خوبم
لبخند کجش یکم بیشتر شد و گفت:
_ خب همین بسه نه دیگه ناراحت نیستم چون میدونم از تو که اینقدر آدم شناس خوبی هستی که اونجوری با شروین برخورد میکنی بعیده منو اینقدر زود قضاوت کنی...
_ ولی من همینقدر زود قضاوتت کرد...
سریع دستمو رو دهنم گذاشتم چی گفتم اه بیییمیری پناه دودقه نمیشه خفه شی
سریع گفتم:
_ چیز.. ینی ... اینجوری شد که من یکم سرم درد میکرد بعد از خواب پریدم بعد...
دو تا انگشتشو گذاشت رو لبم رسماً خفه شدم چشام گرد شد با خنده گفت:
_ میخوای تا بیشتر از این خراب نشده دیگه ادامه ندیم؟
با خنده سر تکون دادم و خیلی آروم دستشو از روی لبم کنار زدم دستاش چقدر داغ بود آروم تشکری کردمو رفتم توی اتاقو درو نسبتا محکم بستم ... قلبم داشت از دهنم میزد بیرون لبم ذوق ذوق میکرد چم شده بود اوف چقدر گرمم بود رفتم سمت پنجره و سریع بازش کردم چنان سوز سردی اومد ولی خیلی گرمم بود گفت همین که من خوب باشم بسه؟ ینی چی؟ شاید من بد شنیدم آره بابا از دیشب تو دریا گوشام عیب کرده ولی گفت نگفت گفت نگفت اصلا هرچی گفت چرا باز مهربون شد چقدر قشنگ میخندید اه پناه محض رضای خدا خفه شو... چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم تا بلاخره آروم شدم من نباید از این پسر خوشم بیاد اون یه خلافکاره وقراره تا چند ماه آینده اعدام بشه... از فکری که کردم بدنم لرزید ولی آنیل آدم بدی نبود بود نبود بود نبود بسهه
سرم داشت میترکید ولی وقت استراحت نداشتم تازه وقت کردم به اتاقم نگاه کنم تمش سفید _سورمه ای بود یه تخت دونفره وسط اتاق بود میز آرایش با کلی لوازم آرایش جورواجور سمت راستش کنارش یه در بود که احتمالا حمام و دستشویی بود سمت چیش هم یه کمد دیواری سورمه ای با طرحهای خوشگل بود درشو باز کردم توش پر لباس تقریبا سایز خودم بود چقدر بوی خوبی میدادن وسایل چمدونمو ریختم بیرونو توی اتاق چیدم نمیدونستم چقدر باید اینجا بمونم ولی هرچی بود باید درست استفاده میشد....
نویسنده:یاس
ادامه داره...