eitaa logo
دلِ دیوانه❤️‍🔥 ویرانه❤️‍🩹
23.4هزار دنبال‌کننده
107 عکس
59 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - کار خوبی می‌کنی عزیزم نمیشه که یک‌سره بشینی یه گوشه خونه و درس بخونی. الان جوونی و بهتره جوونی کنی و خوش بگذرونی... لبخندی بهش زدم که گفت: - برو بالا لباساتو عوض کن، هر وقت گرسنه بودی بگو برات غذا رو گرم کنم. با تعجب گفتم: - بقیه نمیان ؟ - نه مادر نعیمه خانم که دورهمی دوستاشه آقا هم گفتن امروز کار دارن و نمیان... ارسلان هم دانشگاهست ارغوان هم رفته دنبال کارهای تولدش... فقط شما و آقا اردلان موندین! سرمو تکون دادم و گفتم: - باشه لباسامو عوض کنم الان میام. خریدامو به طبقه بالا بردم و یه دست لباس مرتب پوشیدم و دوباره پایین رفتم. خاتون داشت غذا رو گرم می‌کرد. پشت میز نشستم که اردلان هم وارد خونه شد. یه دست لباس ورزشی تنش کرده بود و مشخص بود که باز رفته توی حیاط و پیش سگش بوده... اردلان وارد آشپزخونه شد و روبروم نشست که خاتون براش غذا کشید. لعنتی نمی‌دونم چرا همیشه مجبور می‌شدم با این سر یک میز بشینم... خیلی معذب سرمو پایین انداختم و شروع به خوردن غذا کردم. خاتون که از آشپزخونه رفت بیرون اردلان نگاهی بهم انداخت و گفت: - تولد رو میای ؟ سرمو تکون دادم و آهسته گفتم: - بله... اردلان پوزخندی زد و گفت: - فکر نمی‌کردم که بخوای بیای؟؟ - چطور شما دوست ندارین من بیام؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 اردلان دستی توی موهاش کشید و با خنده گفت: - نه دختر جون من چیکار به تو دارم فقط ازت یه سوال پرسیدم همین! ابرویی بالا انداختم و چیزی نگفتم که یهو اردلان گفت: - اون روز تو و رهام رفته بودی دور و بر قفس رکس درسته؟ با تعجب نگاهش کردم نمی‌دونستم چی جوابش رو بدم که گفت: - از توی دوربینا دیدم... لبمو گاز گرفتم و آهسته سرمو تکون دادم که اردلان با اخم گفت: - برای چی ؟ - چی؟؟ - میگم برای چی رفته بودی پیش رکس! - چیزه یعنی همینجوری رهام می‌خواست بره منم همراهش رفتم... - برای همین بهش گوشت دادی آره؟ نمی‌دونستم جوابشو چی بدم که اردلان خنده کوتاهی کرد و گفت: -؛مثلاً بهش گوشت دادی که باهات دوست بشه تا دیگه کاری بهت نداشته باشه مگه نه ؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - شما از کجا فهمیدی؟ اردلان پوزخندی زد دست به سینه شد و گفت: - من همه چیزو می‌فهمم و زود با خبر میشم. بار آخره که بهت تذکر میدم دور و بر رکس ببینمت من می‌دونم و تو فهمیدی ؟؟؟ با ترس گفتم: - بله دیگه نمیرم اون طرف... - آفرین! با اخم از پشت میز بلند شد و از خونه بیرون رفت. کلافه میزو جمع کردم. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 مشغول شستن ظرف‌ها بودم و فکرمم حسابی درگیر شده بود. لعنتی چقدر تیز بود که همه چیزو می‌فهمید. خاتون توی اتاقش مشغول استراحت بود. ظرفا که تموم شد، آشپزخونه رو مرتب کردم و به اتاقم برگشتم. این روزایی که کسی خونه نبود، کارش خلوت بود و دلم نمیومد مزاحمش بشم. برای همین ترجیح می‌دادم کارا رو خودم انجام بدم تا یکم استراحت کنه.. لباس‌هامو جلوی آینه تنم کردم و چرخی زدم که لبخندی روی لبم نشست. صمیم گرفتم موهامو همینجوری باز دور و برم بریزم و آرایش کم رنگی هم بکنم. نگاهی به کادوی ارغوان کردم. در جعبه را باز کردم و ادکلن رو برداشتم و بویی کشیدم با اینکه کلی پولش رو داده بودم، ولی از خریدم راضی بودم. نمی‌تونستم به چیزهای ارزون فکر کنم.. چون مطمئناً ارغوان اونا رو استفاده نمی‌کرد و اون رو دور می‌انداخت. ادکلن رو سرجاش برگردوندم و در جعبه رو بستم. روی تخت دراز کشیدم و کم کم خوابم برد. * با شنیدن صدای بوق ماشین با عجله کیفمو برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم. خاتون نگاهی بهم کرد و گفت: - از پله‌ها آهسته بیا زمین می‌خوریاا... سری تکون دادم و گفتم: - نمی‌خورم من دیگه میرم خداحافظ. - به سلامت عزیزم وارد حیاط شدم که ارسلان با اخم نگاهی بهم کرد و گفت: - چه عجب دلت خواست از اتاقت بیای بیرون می‌دونی چقدر علاف تو شدم؟ با ناراحتی سرمو انداختم پایین و گفتم: - ببخشید... . @deledivane **
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 ارسلان چشم غره‌ای بهم رفت و گفت: - بشین تا بریم! سوار ماشین شدم که راه افتاد. نیم نگاهی بهش انداختم... همچنان داشت زیر لب غر میزد که دیگه کلافه شدم و گفتم: - چقدر بد اخلاقی شما...! ارسلان با تعجب گفت: - با منی؟؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - آره دیگه چقدر غر می‌زنی! من که گفتم با رهام و رها میام خودت خواستی منو ببری! ارسلان اخمی کرد و چیزی نگفت. وقتی به ویلا رسیدیم، درو با ریموت باز کرد و ماشین رو داخل برد. امروز هوا بدجوری گرفته بود و مطمئناً بارون می‌بارید. برای همینم ارغوان مجبور شد که تولدش رو داخل ویلا بگیره... کمتر از چند روز دیگه پاییز شروع می‌شد و کم کم هوا هم رو به سردی می‌رفت. از ماشین پیاده شدم و وارد ویلا شدم. جز اردلان و رهام و رها هنوز هیچکس نیومده بود. سلامی کردم و رو به رها گفتم: - ارغوان کجاست؟ - ارغوان رفته طبقه بالا لباسشو بپوشه... سرمو تکون دادم که گفت: - تو هم برو بالا لباستو عوض کن دیگه.. کم‌کم مهمونا میان.. کیفمو برداشتم و به طبقه‌ی بالا رفتم. لباسم رو که عوض کردم، توی آینه نگاهی به خودم انداختم. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 لبخندی روی لبم نشست... واقعا زیبا شده بودم. به نظرم رها واقعاً خوش سلیقه بود. شومیز تنم در عین سادگی، شیک و باکلاس بود. از اتاق بیرون رفتم. اردلان یه گوشه نشسته بود و سرش توی گوشیش بود. مستقیم به سمت رها که پیراهنی کوتاه و عروسکی پوشیده بود رفتم. اون هم حسابی لباسش بهش میومد. با دیدنم لبخندی زد و گفت: - وای چقدر خوشگل شدی... - مرسی عزیزم تو که خیلی ناز‌تر شدی! رها نیشش حسابی باز شد و گفت: - وای مهسا خیلی استرس دارم... با تعجب گفتم: - برای چی؟ رها ابرویی بالا انداخت و گفت: - امشب قراره یه نفرو ببینم یعنی اون قراره برای اولین بار منو توی مهمونی ببینه... حسابی استرس گرفتم به نظرت از من خوشش میاد؟؟ - معلومه که خوشش میاد... ماشالله انقدر خوشگل و ناز شدی که من نمی‌تونم ازت چشم بردارم... رها با نگرانی گفت: - فقط از رهام می‌ترسم.. آدم زرنگیه زود متوجه همه چیز میشه... لبخندی بهش زدم که گفت: - میشه ازت بخوام سرشو گرم کنی؟ با تعجب گفتم: - چیکار کنم؟ - فقط برای ۱۰ دقیقه وقتی بهت اشاره کردم سرشو گرم کن تا من برم پیشش و باهاش حرف بزنم همین..! کلافه شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - آخه نمی‌دونم می‌تونم از پسش بر بیام یا نه... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 رها دستمو گرفت و گفت: - معلومه که می‌تونی رهام که خدای چرت و پرت گفتنه! با خنده گفتم: - خیلی خوب سعیمو می‌کنم! - مرسی عزیزم بیا بشینیم اینجا یه چیزی بخوریم سری تکون دادم و گفتم: - مرسی الان من میل ندارم راستی کادوی ارغوان رو چیکار کنم؟ - برو بیارش بزار این زیر میز...! سری تکون دادم. کادومو از طبقه بالا آوردم و زیر میز گذاشتم. حدود چهل دقیقه گذشته بود که کم‌کم دوستای ارغوان از راه می‌رسیدن. ویلا شلوغ‌تر شده بود و منم چون کسی رو نمی‌شناختم یه گوشه نشسته بودم و به بقیه نگاه می‌کردم. چشمم به اردلان افتاد. دختری کنارش وایساده بود و داشتن با هم حرف می‌زدند. منتها دختره رو خیلی خوب نمی‌تونستم ببینم. انگار متوجه نگاهم شد که فورا برگشت و مستقیم نگاهم کرد. هول زده و با خجالت سرمو پایین انداختم. لعنتی فهمید که داشتم دیدش می‌زدم. کلافه سرمو تکون دادم که رهام کنارم نشست و گفت: - چرا تنهایی؟؟ شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - چیکار کنم ؟ - میای با هم برقصیم ؟ فورا سرمو تکون دادم و گفتم: - اصلاً حرفشم نزن! رهام با تعجب گفت: - برای چی؟ - خوب راستش چیزه یعنی من زیاد رقص بلد نیستم..اصلاً تا حالا نرقصیدم! رهام ابرویی بالا انداخت و گفت: - الکی میگی... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 سرمو تکون دادم و گفتم: - نه! - اصلاً دختری تو دنیا وجود نداره که رقصیدن بلد نباشه...! خنده‌ای کردم و گفتم: - خب من اولیشم می‌تونی ازم امضا بگیری! پوزخندی زد از کنارم بلند شد و گفت: بهتره برم یکی دیگه رو برای خودم پیدا کنم تا باهاش برقصم. نمی‌دونم چرا یهو کنجکاو شدم در مورد حرفی که اون روز زده بود برای همین زل زدم بهش و گفتم: - خب چرا نمیری با ارغوان برقصی تو که اون روز می‌گفتی عاشقشی! رهام با تعجب نگاهم کرد و گفت: - من؟؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - آره خودت گفتی! رهام که انگار تازه یادش اومد کدوم روز رو میگم خنده‌ای کرد و گفت: - آها متوجه شدم نه بابا من محض خنده و شوخی گفتم وگرنه احساسم به ارغوان کاملاً برادرانه است...یعنی در واقع هیچ فرقی با رها برای من نداره با تعجب ابرویی بالا انداختم و چیزی نگفتم که رهامم ازم فاصله گرفت. برگشتم دوباره سمت اردلان تا ببینم هنوز با همون دختره حرف می‌زنه یا نه که هیچ کدومشون رو ندیدم. ظاهرا رفته بودن یه جای دیگه... رهام به دیجی اشاره‌ای کرد که اونم صدای آهنگشو زیاد کرد. کم‌کم همه ریختن وسط و حسابی شلوغ شده بود که رها از بازوم گرفت. با ترس نگاهش کردم که گفت: - نترس منم! - یهو از پشت سرم اومدی ترسیدم چیزی شده؟ رها چشمکی بهم زد و گفت: - آره دیگه اگه میشه حواس رهام رو یه جوری پرت کن باشه ؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 سرمو تکون دادم و گفتم: - خیلی خوب زود برو و بیا.. رها سری تکون داد و فورا از ویلا بیرون رفت. نگاهی بین جمعیت کردم و رهام رو دیدم. با مسخره بازی و خنده داشت می‌رقصید و اون وسط سر به سر همه میزاشت.. لبخندی روی لبم نشست... چقدر این پسر پر انرژی بود. آهنگ که تموم شد، رهام از جمعیت فاصله گرفت. وقتی دید نگاهش می کنم با خنده اومد طرفم دو لیوان آب میوه از روی میز برداشت. یکیشو بهم داد که گفتم: - خیلی ممنون..! - نوش جونت بابا.. بلند شو یه حرکتی بکن مثلا اومدی تولد! موهامو دادم پشت گوشم و گفتم: - تو غیر از من کس دیگه ای رو نداری که بهش گیر بدی؟ رهام ابرویی بالا انداخت و گفت: - چرا غیر از تو رها رو دارم منتها الان نمیدونم کجا رفته... سرمو تکون دادم و گفتم: - با دوستش بودن.. کم‌کم کیک رو آوردن و ارغوان پشت میز رفت. رهامم چند باری سراغ رها رو گرفته بود. با نگرانی از جام بلند شدم تا برم پیداش کنم. از ویلا زدم بیرون داخل حیاط رو نگاه کردم. حدس می زدم که رفته باشن پشت ویلا اونجا کمتر کسی رفت و آمد می کرد. الانا دیگه پیداش میشه... باید رها رو پیدا می کردم کاش شمارشو ازش گرفته بودم. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نگاهی به داخل محوطه ی باغ انداختم که کسی رو ندیدم. حدس زدم که باید پشت ویلا رفته باشن. سری تکون دادم و راه افتادم. هرچقدر بیشتر می رفتم بیشتر می ترسیدم. اینجا بیش از حد تاریک بود شاخه درختا سایه هایی رو روی زمین انداخته بود که یه جورایی آدمو می ترسوند. چند قدم دیگه رفتم که احساس کردم یه نفر پشت سرم داره قدم برمیداره. برگشتم عقب با دیدن اردلان یهو ترسیدم و گفتم: - شما اینجا چیکار می کنین؟ اردلان پوزه خندی زد و گفت: - اتفاقا اومدم که اینو از تو بشنوم تو اینجا چیکار می کنی؟ سرمو تکون دادم و با من من گفتم: - راستش حالم خوب نبود اومدم یکم هوا بخورم.. - توی این تاریکی؟؟ جلوی محوطه ویلا نمی تونستی هوا بخوری؟؟ حتما باید میومدی پشت باغ؟ دیگه نمی دونستم باید جوابش رو چی بدم که یهو با شنیدن صدای رها نفس راحتی کشیدم. از پشت درخت‌ها جلو و گفت: - سلام چی شده چرا اینجایین ؟؟ - کجایی دختر میخوان کیک و قاچ کنن بیا بریم دیگه... رها سرشو تکون داد. دستش همو گرفتیم و فورا از اردلان فاصله گرفتیم. می‌ترسیدم جواب سوالم کنه! رها نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: - کسی چیزی نفهمید که...؟ پوز خندی زدم و گفتم: - اگه اردلان بویی نبرده باشه نه هیچ کس نفهمید! رها با حرص گفت: - مثل اجله معلق همیشه همه جا هست خیلی هم تیز و زبر و زرنگه! کلافه سرمو تکون دادم و گفتم: - قرار بود خیلی زود تمومش کنی... رها لبشو گاز گرفت و گفت: . @deledivane
❤️💚❤️💚❤️💚❤️💚❤️💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - ببخشید به خدا... اصلاً زمان از دستمون در رفت... چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم: - حالا یادت باشه این شازده رو نشونم بدی! رها نیشش باز شد و گفت: - حتما... با هم وارد ویلا شدیم که رهام چشمش بهمون افتاد‌. کلافه بهمون نزدیک شد و گفت: - معلوم هست شما دو نفر کجایین؟ ارغوان کلی دنبالتون گشت... کیکشو هم قاچ کرد و تموم شد! رها لبشو گاز گرفت و گفت: - ببخشید داداش اینجا آنتن نداشتم، رفتم توی حیاط داشتم با گوشیم صحبت می‌کردم.. - خیلی خوب اشکال نداره بشینین تا براتون کیک بیارم... کنار رها نشستم که نفس عمیقی کشید نگاهی بهم کرد و گفت: - چیه چرا بهم زل زدی؟ - خوب بلدی دروغ بگی ها... - داری تیکه می‌ندازی؟ - نه جدی میگم! من اینجور وقتا انقدر دستپاچه می‌شم و خودمو گم می‌کنم که قشنگ همه چیز رو لو میدم... رها با تعجب گفت: - واقعاً ؟ پس امشب شانسم گرفت که به اردلان حرفی نزدی... به حرفش خندیدم که همون لحظه اردلان وارد ویلا شد با اخم نگاهی بهم کرد و به سمت پله ها رفت. نمی‌دونم چرا نگاه‌هاش انقدر برام سنگین و دلهره آور بود. کیک رو که با رها خوردیم، نوبت کادوها رسید. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 همه به نوبت کادوهاشونو به ارغوان می‌دادند. اردلان براش یک گوشی مدل بالا خریده بود که ارغوان حسابی ذوق کرد بغلش پرید و به زور بوسش کرد که همه با هم دست زدن. لبخندی روی لبم نشست و زیر لب گفتم: - خوش به حالش! - براای چی؟ - چقدر داشتن یه برادر بزرگتر خوبه... کسی که باشه و همیشه هواتو هم داشته باشه.... رها سرشو تکون داد و گفت: - آره واقعاً بودنشون یک نعمته... تو برادر نداری؟ سرمو تکون دادم و با حسرت گفتم: - چرا دارم منتها از خودم کوچیکتره و یه خواهر چهار پنج ساله... رها چشماش غرقی زد و گفت: - آخی عزیزم خواهر داشتن خیلی خوبه... سرمو تکون دادم و گفتم: - آره ولی به شرطی که از خودت بزرگتر باشند... اینجوری همه مسئولیت‌های خونه می‌افته گردن تو... رها خنده‌ای کرد و گفت: - پاشو ما هم بریم کادوهامون رو به ارغوان بدیم... کادوی منو که باز کرد، مشخص بود که حسابی ازش خوشش اومده. نفس راحتی کشیدم... همش استرس اینو داشتم که یه وقتی خوشش نیاد. تقریباً آخر شب بود و اکثر مهمونا رفته بودن که ما هم ویلا رو جمع و جور کردیم و وسیله‌ها رو برداشتیم تا برگردیم. داخل حیاط بودیم که ارغوان نگاهی به من کرد و گفت: - تو با ماشین اردلان بیا ماشین ارسلان پر از وسیله است.. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 سری تکون دادم که اردلان با اخم از کنارمون رد شد و گفت: - من امشب میرم خونه خودم... خونه بابا نمیرم. بهتره با خودتون بیاد. - داداش اول برسونش بعد برو دیگه اینجوری... اردلان با اخم نگاهی به ارغوان کرد و گفت: - نمیشه ژیلا منتظرمه دیرم میشه خداحافظ. وقتی که رفت ارغوان با حرص سرشو تکون داد و گفت: - حدس می‌زدم پای اون دختره افریت وسط باشه... ارسلان زیر چشمی نگاهی بهم کرد و گفت: - نمی‌خواد انقدر حرص بخوری. مگه اردلان بچه است خودشه... می‌دونه داره چیکار می‌کنه... - اتفاقاً اصلاً هم نمی‌دونه... رها و رهام با هم رفتند. ما هم وسیله‌ها رو جمع و جورتر داخل ماشین چیدیم و من به زور صندلی عقب نشستم. توی راه بودیم که ارغوان برگشت عقب نگاهی بهم کرد و گفت: - راحتی؟ لبخندی بهش زدم و گفتم: - آره عزیزم نگران من نباش... حسابی کنجکاو شده بودم یعنی ژیلا دوست دختر اردلان بود که رفتن خونه‌ی اردوان؟؟ حسابی تعجب کرده بودم.. چقدر رابطه‌ها چون براشون بازو راحت بود که اینجوری برخورد می‌کردند. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 داشتم فکر می‌کردم اگه قرار بود یه شب رو خونه دوست پسرم بگذرونم بابا چه بلایی سرم می‌آورد..؟ قطعاً سرمو می‌ذاشت لب باغچه و می‌برید. پوزخندی روی لبم نشست که ارغوان آهسته گفت: - دیدی امشب سحر رو؟؟؟ یک‌سره دور و بر اردلان می‌پیچید... ارسلان سرشو تکون داد و گفت: - آره.. - فکر نمی‌کردم از آمریکا برگشته باشه. - خیلی وقته! ارغوان با تعجب گفت: - تو از کجا می‌دونی؟ ارسلان نیشخندی زد و گفت: - حدود یک ماه پیش، اومد محل کارم سراغ اردلان رو می‌گرفت. ارغوان با تعجب گفت: - چقدر وقیح و پرروی امشبم اصلاً خوشم نیومد که اومده تولدم‌.‌ اصلاً کسی دعوتش نکرده بود‌. ارسلان سرشو تکون داد و گفت: - نمی‌شناسیش؟ به دعوت نیازی نداره هر جایی که اردلان باشه سحر هم هست. ارغوان پوزخندی زد و گفت: - چطور اون روزایی که اردلان لازمش داشت نبود؟ ارسلان چشم غره‌ای به ارغوان رفت و اونم ساکت شد. چقدر گذشته اردلان برام جالب شده بود و حسابی کنجکاو شده بودم. کاش می‌تونستم همه چیزو ازشون بپرسم. وقتی رسیدیم، از ماشین پیاده شدم و آهسته تشکری از ارسلان کردم. و بعد از اون وارد خونه شدم. تقریباً ساعت دو شب بود و همه خواب بودن. مستقیم داخل اتاقم رفتم و یه دوش گرفتم و روی تخت دراز کشیدم. و از خستگی نفهمیدم چه جوری خوابم برد‌. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نزدیک ظهر بود که خاتون وارد اتاقم شد و به زور از خواب بیدارم کرد. با غرغر پرده‌های اتاقو کنار زد و گفت: - بلند شو دیگه ببینم... صبحانه هم نخوردی! روی تخت غلطی زدم و گفتم: - ول کن خاتون حوصله ندارم خستم! خاتون چشم غره‌ای بهم رفت که یکم خودمو جمع و جور کردم. کاملاً مشخص بود که چقدر حساسه روی طرز حرف زدن ادما‌... - پاشو پاشو بیا پایین صبحانه‌ای بخور برگرد بالا بشین سر درست! همینجوری بهم قول دادی کنکور رو با رتبه خوب قبول بشی؟ کلافه سرمو تکون دادم و از روی تخت بلند شدم. خاتون که از اتاق خواست بره بیرون، صداش زدم نگاهی بهم کرد و گفت: - بله چی شده؟ - شما دختری به اسم سحر می‌شناسین؟ خاتون با تعجب گفت: - سحر؟؟؟ - آره یا سحر یا ژیلا... خاتون با شنیدن اسم ژیلا حسابی تعجب کرد و گفت: - تو از کجا می‌شناسی شون؟ سری تکون دادم و گفتم: - فقط... - فقط چی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - هیچی فراموشش کن... خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت: - در موردشون چیزی شنیدی؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - نه یعنی چه جوری بگم...؟ خاتون خنده‌ای کرد و گفت: - بهتره تو زندگی بقیه دخالت نکنی.. پاشو زودتر لباستو عوض کن و بیا پایین! با خنده سرمو تکون دادم که از اتاقم بیرون رفت. موهامو شونه کردم و بالای سرم بستم. شومیز و شلوار مرتبی پوشیدم و از پله‌ها پایین رفتم. اردلان که خونه نبود. می‌دونستم که ارسلانم صبح‌های زود دانشگاهه... پس می‌تونستم با خیال راحت و بدون حجاب پایین برم. خاتون لیوان چایی روی میز گذاشت. ظرف پنیر و کره را از توی یخچال برداشتم برای خودم آهسته لقمه می‌گرفتم و فکرم حسابی درگیر اردلان بود. یعنی دیشب تمام شب رو با اون دختر گذرونده؟ حسابی اعصابم به هم ریخته بود... نمی‌دونم چرا انقدر برام مهم شده بود و از فکرم بیرون نمی‌رفت. حتماً دختر خوشگلی بود که اردلان گذاشته بود بره به خونش.... ولی چه فایده به نظر من اینجور دخترا که تنشون رو عرضه بقیه می‌کردن به هیچ دردی نمی‌خوردن... مطمئن بودم که اردلان زن نداره پس حتماً طرف دوست دختر یا پارتنرش بود! پوزخندی روی لبم نشست که خاتون گفت: - باز توی ذهنت داری به چی فکر می‌کنی که پوزخند می‌زنی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - قبول نیست‌ها... من حتی نمی‌تونم با خودم فکر کنم، شما مچ منو می‌گیرین! . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت: - من دیگه تو رو می‌شناسمت مثل کف دستم... وقت‌هایی که قیافت اینجوری میشه می‌دونم توی سرت پر از سواله! از پشت میز بلند شدم و گفتم: - نه نیست بابت صبحانه هم مرسی میرم بالا درسمو بخونم. خاتون با خنده گفت: - برو عزیزم! وارد اتاقم شدم و جزومو برداشتم. دو تا از کتاب‌هایی که برای کنکور خریده بودم رو هم جلوم گذاشتم و شروع کردم به خوندن... تند تند تست می‌زدم ولی ذهنم حسابی به هم ریخته بود و اکثر جواب‌ها رو غلط می‌نوشتم. کلافه مداد و انداختم روی کتابم و از روی تخت بلند شدم. پرده رو کامل کنار زدم و در تراس رو باز کردم که هوای خنکی به صورتم خورد. نزدیک ظهر بود یعنی اردلان هنوز با اون دختر توی خونه بودن... کلافه سرمو تکون دادم و فحشی توی دلم به خودم گفتم که انقدر ذهنم درگیر شده بود.. با شنیدن صدای پارس رکس، نگاهی به توی حیاط انداختم. اردلان از ماشینش پیاده شد و مستقیم به سمت ته باغ رفت و از دیدم خارج شد. پس رکس برای همین پارس می‌کرد.. کلافه وارد اتاق شدم و در تراس رو بستم. می‌دونستم اگه اونجا بمونم یک‌سره چشم می‌کشم تا اردلان رو ببینم. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نمی‌دونم جدیداً چه مرگم شده بود، همه فکرم رو اردلان پر کرده بود... اینکه کجا میره و چیکار می‌کنه... همش دلم می‌خواست از تمام کارها و رفت و آمدهاش سر در بیارم... پای درسم نشستم و این دفعه با جدیت تصمیم به خوندن گرفتم. با صدای در اتاقم سرمو از روی کتاب بلند کردم و چرخی به گردنم دادم حسابی درد گرفته بود خاتون وارد اتاقم شد و گفت: - بیا پایین ناهار بخوریم! سرمو تکون دادم و گفتم: - باشه چشم الان میام. خاتون که رفت، از پشت میزم بلند شدم. کش و قوسی به بدنم دادم و از اتاق رفتم بیرون همینجور خمیازه می‌کشیدم و از پله‌ها پایین می‌رفتم که یهو ارسلان از کنارم رد شد و گفت: - بپا مگس نره توی دهنت! با تعجب نگاهش کردم که پوزخندی زد و از کنارم رد شد. کاملاً می‌فهمیدم که از من خوشش نمیاد. همه دور میز نشسته بودند سر جام نشستم و برای خودم یکم غذا کشیدم. مشغول خوردن بودم که نعیمه نگاهی به ارغوان انداخت و گفت: - خوب بگو ببینم دیشب تولدت چه جوری بود؟ خوش گذشت؟ ارغوان سرشو تکون داد و گفت: - وای آره مامان عالی بود... نعیمه با ناراحتی گفت: - تو که دیگه امسال دلت نخواست ما پیشت باشیم و برات تولد بگیریم.. - این چه حرفیه که می‌زنی . @deledivane
اگه دنبال دستورهای 💥رایگان💥مدرن و شیک فینگر فود، دسر، شیرینی، غذا و کلی تنقلات خوشمزه و جدید هستی یه سر به اینجا بزن و ببین چه خبره..! هرروز کلی دستور و ایده های جذاب داریم براتون 🥰 ╔═════🍃🌺🍃═════╗ https://eitaa.com/lezate_ashpazy لذت آشپزی ╚═════🍃🌺🍃═════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ میخوای کمد رختخوابا و لباسات همیشه مرتب باشه ⁉️ ⭕️میخـــوای موقع اومدن مهمـــون سرزده دستپاچـــه نشی و در اتاقارو نبندی‼️🤦‍♀️ ⭕️ میخـــوای راز اینکه بعضیا خونه و آشپزخونه شون همیشه مرتبه و از تمیییییزی برق میزنه رو بدونی⁉️😎 ✔️ بزن رو لینک زیر 👇😍 https://eitaa.com/joinchat/2605711693Cd3fdad3b1c
⏰️🍿 ۵ دقیقه ای پفیلا بازاری درست کن❗️ 💥 ترفند سفت نشدن پفیلا 🍿 💥 ترفند درشت شدن پفیلا 🍿 ✔️پخت پفیلا با انواع طعم ها😋 کچابی🍿🍅 دودی🍿🌪 پنیری 🍿🧀 کره ای🍿🧈 💥آموزش در این کانال😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2605711693Cd3fdad3b1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از دور سلام می دهم 💔 و دلـخوشم کـه فـرمـودیــد : هر کس در دل خود یاد ماست؛ زائـر مـاسـت ... @estory_mazhabi
😳☝️ ایشون رو میشناسی؟ مُخترع ابردوا آقای اصغری هستن 😱 همون ابردوا که هزاران بیمارو درمان کرده از کشورای دیگه میان ایران برا خریدش✈️ 🎬 صدا و سیما ازشون مستند تهیه کرده رو لینک بزن عضو کانال آقای اصغری میشی👇 https://eitaa.com/joinchat/2495742208Ca66702eb2e میتونی همین الان برای درمان هر بیماری از خودشون مشاوره رایگان بگیری 😍☝️🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا