#تجربه_من ۴۳۴
#مادری
#فرزندآوری
#قدردان_همسرم_هستم
#قسمت_چهارم
الان در سن ۲۳ سالگی با افتخار❤ مادر سه تا فرشته هستم با فاصله سنی سه سال یعنی
حنانه خانوم متولد۹۳
آقامحمدحسن متولد۹۶
و رضوانه خانوم متولد۹۹😍
دخترم بعد از به دنیا اومدن خواهرش بسیار مستقل شده و کمک کار من هست توی خونه جوری که با اطمینان میتونم بگم بچه سومم رو خیلی راحت تر دارم بزرگ میکنم چون کمک کار دارم توی خونه😘
هم کارهای برادرش رو انجام میده هم توی نگهداری از خواهرش خیلی کمک میکنه و هم توی کارهای خونه ..
همیشه هم با افتخار میگه خواهر و برادرم آرزوهای من بودن که من به اونها رسیدم و خیلی دوستشون دارم😍
از برکت و رزق و روزی بچه ها هم که هرچی بگم کم گفتم با ورود هر بچه ای ما به عینه وفور رزق و روزی و رحمت خدارو توی زندگیمون متوجه میشیم ❤
خرید ماشین...
رهن کردن خونه خوب...
و رزق های معنوی زیادی که نصیبمون شده 😍
خدایا شکرت❤
درسم رو این چند سال رها کرده بودم اما دوسالی هست که شروع کردم به ادامه تحصیل😍
زبان انگلیسی رو خودم توی خونه تمرین میکنم ..
به تازگی تابلو فرشی رو شروع کردم که خیلی با بافتنش آرامش میگیرم😍
خدا خیلی به زمانم و به ذهنم برکت عجیبی داده و الان با نیم ساعت درس خوندن همه چیز رو متوجه میشم در حالی که زمانی که مجرد بودم ساعت ها باید مطالعه می کردم....
هر وقت به گذشته نگاه میکنم از خودم خیلی راضی هستم که زود ازدواج کردم و فاصله سنی کمی با بچه ها دارم😊
حالا هر وقت که فکر میکنم دخترم وقتی ۲۰ ساله بشه من تازه ۳۶ ساله میشم و قرارِ با دخترم کلی بهمون خوش بگذره خیلی انرژی میگیرم💪
این در حالیه که اطرافیان من، تو سن سی سالگی تازه ازدواج میکنن😶
برنامه های زیادی برای آینده دارم و دوست دارم که بازم برای امام زمانم سرباز تربیت کنم اگه آقا لایق بدونن😊
جا داره اینجا از همسره عزیز و مهربونم هم تشکر کنم که درهمه لحظات کنارم بودن و پشتیبانم هستن و بهشون میگم که خیلیییی دوستشون دارم و امیدوارم که بتونیم باز هم با کمک هم توی زندگی قدم های بزرگ برداریم 😊
«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۴۵۶
#فرزندآوری
#قدردان_همسرم_هستم
#معرفی_پزشک
ما سال ۹۴ ازدواج کردیم و فرزند اولمون سال ۹۵ به دنیا آمد. با اینکه دکتر بهم گفته بود ممکنه بچه دار نشی. ولی خداوند و امام رضا علیه السلام عنایت کردند و دخترم به جمع ما اضافه شد.
سال ۹۶ پسرم به دنیا آمد. وقتی همه شنیدن که دومی رو باردار هستم سرزنش ها و تمسخرها شروع شد. فقط در جمع دوستان حزب الهی تبریک و تحسین میشدیم. تحمل شرایط سخت بارداری خودش به کنار، تحمل حرف های منفی دیگران یک طرف دیگر... ولی باز خداروشکر پسرمم صحیح و سالم به دنیا آمد.
همه میگفتن دیگه مواظب باش بچه دار نشی و کلی حرف شنیدیم. وقتی بچه سوم را باردار شدم، جرات نمیکردم به هیچ کس بگم حتی پدر و مادر خودم. اما سر بچه سوم یاد گرفتم برای حرف دیگران زیاد خودم را ناراحت نکنم. و طوری رفتار کنم که به خودشون اجازه ندن در مسائل خصوصی ما دخالت کنند.
از دکتر عزیزم سرکار خانم دکتر کرمانی (بیمارستان نجمیه) کمال تشکر رو داشته باشم. دکتر بسیار خووب و درجه یک و مذهبی هستن. ایشون الگوی بنده هستن. خودشون ۵ تا بچه دارن. و خیییلی به من روحیه میدن. تازه سه تا بچه آخرشونم مثل من پشت سر هم هستش. هیچ وقت منو سرزنش نکردن و همیشه هر وقت بارداری بهم فشار می آورد بهم روحیه هم میدادن.
به همه عزیزان توصیه میکنم محکم و مقاوم باشن تو این مسیر...
ما سر هر بچه مون خداوند عنایت و لطف خاص و ویژه ای رو بهمون عنایت کردند. رزق هر بچه جلو جلو قبل خودش می اومد. خداروشکر تو این شرایط اقتصادی لنگ نموندیم. تازه روابط و همکاری بین من و همسرم هم خییییلی بیشتر از قبل شده.
یک صحبتی هم با آقایون محترمی داشتم که دوست دارند بچه زیاد داشته باشند. اگر در منزل همکاری بیشتری با همسر داشته باشند این مسئله خیلی راحت تر برای مادر پیش میره.
بنده خودم در شرایط سخت باردار شدم با ویار و شرایط سخت بارداری. با بچه هایی که سر از شیر گرفتن و دیگر مسائل خیلی اذیت کردن. اما همه این مشکلات و سختی ها رو تونستم پشت سر بذارم چون همسرم خداروشکر کنارم بودن و کمکم کردن. در زمینه خوابوندن بچه ها ، حمام بردنشون، عوض کردن شون، غذا دادن و حتی کمک تو کارهای خونه. تازه کار همسر من طوری هست که صبح تا شب خونه نیستن و فقط جمعه ها منزل هستن و گهگاهی هم پنجشنبه ها.
برای یه خانم مهم این هست که تنها نمونن و همسرشون کنارشون باشن. چون واقعا بزرگ کردن بچه های پشت هم و حتی فاصله سنی مناسب، کار آسونی نیست.
الان همسرم طوری شرایط آرامش منو فراهم کردن که زبان زد اقوام و خانواده خودم شدن. برای رفاه حال من یه ماشین به قسط و قرض تهیه کردند که بتونم بچه ها رو بیرون ببرم و مجبور نباشم همه اش خونه باشم. و ارزش این کارشون برای من خیییلی بالاست. سعی میکنن وقتی منزل هستن من برم تو اتاق استراحت کنم ولو برای یک ساعت و خودشون دو تا بچه دیگر رو مدیریت میکنن.
در زمینه مرتبی خونه یا پخت غذا بهم سخت نمیگیرن و از این لحاظ ها تحت فشار نیستم. چون تا بچه ها بزرگتر بشن نیاز هست آقایون توقعات خودشونو در این زمینه ها کم کنن. با اینکه ما جز افراد متوسط و رو به پایین جامعه هستیم ولی تلاششون رو میکنن هر وقت من لازم داشتم، هزینه کنند و نیروی خدماتی برای کمک به من به منزل بیان تا من کمی کارهایم سبک تر بشود.
حقیقتا میگم خودم فکر میکردم با بچه زیاد شرایط سخت میشه و از همسرم دورتر میشم و کلی مشکلات دیگه. اما الان وقتی روابط خودمونو با بقیه زن و شوهرهای فامیل و بستگان مقایسه میکنم بیشتر از بقیه احساس خوشبختی میکنم. هر جفت مون تو این مسیر رشد کردیم و منیت هامون رو کنار گذاشتیم ، صبرمون بیشتر شده و همچنین توکلمون. بچه داری به نظر من سخت ترین کار دنیاست و واقعا جهاد بزرگیه. از خداوند منان میخوام به واسطه ی این فرشته های کوچیک از گناهان ما بگذره و همه ما رو با صالحان و نیکان درگاهش محشور بفرماید.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۵۳۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#قدردان_همسرم_هستم
تازه دلار ظرف چند روز، از ۱ تومن به ۳تومن رفته بود که تصمیم به ازدواج گرفتم و میگفتن تو این گرونی ازدواج اشتباهه!
😊۲۰ساله بودم و ۲سال بود که کار میکردم (از بعد از دیپلم)
بدون پس انداز خاصی با یه خانواده طلبه و سادات وصلت کردم و با حقوق کارگری تو بازار تهران، زندگی رو تو یکی از اتاق های خونه پدرم شروع کردم و همون سال اول هم بچه دار شدیم که اونجا هم کلی حرف که تو این گرونی چرا بچه آوردید!
۲سال بعدش بچه دوم اومد و ما به برکت دومی تونستیم ۱۵ میلیون قرض الحسنه بگیریم تا تو شهرری یه خونه کوچیک رهن کنیم و مستقل شیم.
ولی چیزی نگذشت تا خونه مسکن مهرمون رشد کرد و با فروشش به صورت شراکتی با مادرخانمم که ارث پدری بهش رسیده بود تونستیم یه خونه تو فلاح بخریم.
من سال ۹۴ تصمیم گرفتم بجای بازار تهران برم دنبال علاقه ام، و همین شد که رفتم درس طلبگی بخونم!!!
کنار طلبگی به کار نیمه وقت تو بازار ادامه دادم(که طبیعتا درآمدم نصف شد) و بچه سوم مون هم سال ۹۶ به دنیا اومد و من پایه ۲و۳ حوزه بودم!
😎با توجه به انگیزه و علاقه ام، تو ۶ سال دوره ۱۰ ساله طلبگی رو خوندم و قبول شدم و تموم کردم.
سال ۱۴۰۰ بچه چهارممون به دنیا اومد، بعد از ۳پسر، حالا خدا به ما فاطمه خانم داده😍
با رتبه ۹۳ تو رشته ارشد فقه و حقوق یه دانشگاه دولتی قبول شدم و بعدش هم به برکت فاطمه خانم تو آزمون ماده ۲۸ استخدامی آموزش و پرورش هم قبول شدم و در سال سیزدهم زندگی مشترک مون تازه شغل ثابت پیدا کردم که معلمی هست و خیلی دوسش دارم😘
🤲تو این سالها معجزات و دستگیری های بیشمار خدارو در زندگیم با گوشت و پوست و خونم درک کردم.
👌و الان خیلی راضی هستم از زندگیم و حس میکنم اون ۱درصدی که به خدا اعتماد داشتم برام اینهمه خوشی و رضایت از زندگی داشته، اگه درصد اعتماد به خدای بالاتری داشتم دیگه چی میشد...
یه معجزه دیگه اینکه همه مذمت کنندگان از رو رفتن و دیگه نمیگن چه خبره اینهمه بچه! بلکه میگن پنجمی رو کی میارید😄
👈نکته جالب اینکه همکلاسی های دبیرستانم که باهاشون در ارتباطم و اون موقع منتقد ازدواج من بودن، الان با سی و خورده ای سال هنوز مجردن و میگن تو شانس آوردی اون موقع ازدواج کردی!، الان دیگه هم از نظر اقتصادی خیلی سخته و هم از نظر پیدا کردن کیس مناسب(البته هنوزم من بهشون میگم اگه توکل کنید هر دوش حل میشه، همه شونم درآمداشون از من بیشتره و معتقدن نمیشه! )
پ.ن :
🙏(البته باید از نقش حمایتی و آرامش بخش همسرم هم یاد کنم که در همه زمینه ها پایه من بود و همیشه با محبت و فداکاری با من رفتار کرده...)
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من
#سبک_زندگی_اسلامی
#ساده_زیستی
#قدردان_همسرم_هستم
#قسمت_چهارم
به نظر من چیزی که زندگی رو برای همه مون سخت کرده، توجه به چیدمان و ظواهری هست که اصلا هیچ ریشه و بنیاد قابل قبولی نداره، نه از نظر روانشناسی نه از نظر علمی و نه از نظر اسلامی... اصلی که لازمه انسان بودن است، جذب و تخلیه انرژی و رسیدن به انسانیت و تلاش در جهت تعالی و رشد هستش.
من و همسری در خانه سبزی میکاریم وسایل قدیمیمون رو تعمیر میکنیم با خلاقیت و ابتکار و کمک بچه ها دکوراسیون منزل رو جوری طراحی کردیم که کمتر به بچه ها سخت بگیریم.( دست نزن، نکن، بشین و... نداریم.)
امسال به لطف خدا خونه ی کوچکی خریدیم، داخل این خانه ی کوچک وسایل و ابزاری که برای یک زندگی ساده لازمه وجود داره. کتابخانه شخصی اصلی ترین و مهم ترین دکوری پذیرایی ماست که به خانه، نمای زیبایی داده است.
اسباب بازی فرزندانم زیاد نیست چرا که انقدر اونها با همدیگه سرگرمند که وقت بازی کردن با اسباب بازی و یا گوشی و تبلت ندارند.
بچه ها در خانه اجازه درست کردن هر کاردستی با مواد بازیافتی و نقاشی و رنگ آمیزی رو دارند و من اصلا جلودار آزمون وخطاشون نمیشم. دختر بزرگم ۹ سالش هست وامسال روزه اولی است و دو ساله که دوره دوم تربیتش را شروع کردم و الحمد لله خوب پیش میره. پسرم باهوش و پر جنب و جوش است و حس میکنم مسیر دور و درازی با او در پیش دارم، چون در باره همه چیز کنجکاوه.
از نظر اقتصادی من اوضاع را عالی میبینم چون قدیم به مراتب سخت تر از الان بوده و مردم انقدر گلایه نمیکردند. به نظر من الان مردم زندگی کردن بلد نیستند برای همین دل به تغییر و عوض کردن دکوراسیون و تنوع زیاد در خوراک و پوشاک بستند وگرنه اگر زندگی کردن به معنای واقعی رو بلد باشن هیچکدام از این تجملات و حاشیه ها توجهشون رو جلب نمیکنه، چون در طی طریق لحظه هاشون سعی میکنن تا جایی که میشه از اصل زندگی لذت ببرن.
من برای خانواده در حدی که بتونم و با کمی عیب و ایراد البته لباس هم می دوزم و بچه ها هم میپوشن و برای همه جا افتاده که لباس تو خونه ای هامون کار خودمه.
بافندگی هم میکنم و چقدر روحیه میگیرم قربون پیامبر برم که اینقدر ریسندگی و بافندگی رو به خانومها سفارش کردن به خدا همین معصومین علیهم السلام نکات روانشناسی رو هزاران بار ساده تر از دکتر و روانشناس های امروزی بیان کرده اند و چقدر آرامش و لذت در زندگی به سیره ی این عزیزان موج میزنه، شما رو هم دعوت میکنم به این سادگی و سبک زندگی آرام و بی دغدغه...
در آخر اینکه:
در حال حاضر مادر ۴ فرزند هستم. شغل اصلیم همسرداریه یه شغل دیگه هم که باهاش خیلی بهم خوش میگذره، فرزندپروریه😁 یعنی کلا تا شب که آقایی از سر کار میاد دیگه خونه رو هواست خودمم با بچه ها میرم تو حال و هوای بچگی خنده و شادی و قهر و دعوا و بیا و ببین...
شغل سومم خیاطی و بافندگیه البته خیاطی فقط در حد خانواده خودم ولی بافندگی رو برای بیرون هم انجام میدم.
همه وقتی میان خونمون میگن تو چجوری به کارات میرسی و این باعث میشه من قویتر بشم چون حس میکنم یه نیرویی دارم که از پس کارام برمیام و اون نیرو بدون شک عشق امام عصرمونه که همدم همیشه و روز و شبمه سرتون رو درد نیارم ما خانوما ظرفیت خیلی زیادی خداجون بهمون داده و بی شک گناهه اگه بخوایم این چند صباح عمر رو به تنبلی و بیکاری بگذرونیم.
همسرم برای هممون خیلی قابل احترام هستند. و انشالله همیشه سایه شون رو سرمون باشه. با قناعت و ساده زیستی بهمون خیلی خوش میگذره والحمد لله دستمون جلو کسی دراز نیست.
امیدوارم صحبتهام باعث بشه که بعضی از عزیزان برنامه زندگیشون رو عوض کنن و فرزند آوری رو مایه برکت و سلامت خانواده بدونن🌷🌷🌷
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۶۴۱
#ازدواج_آسان
#سبک_زندگی_اسلامی
#قدردان_همسرم_هستم
من دختری از خطه سرسبز شمال هستم ولی چند سالی به سبب شرایط تحصیلی در شهر مقدس قم هستم.
در خانواده ی مذهبی بزرگ شدم با اینکه پدر و مادرم کم سواد هستند ولی من و خواهر بزرگم رو طوری بزرگ کردن که هر دو مدرک کارشناسی ارشد داریم و خواهر کوچکترم فعلا مدرک دیپلم...
پدرم مردی بودند که در ازدواج آسان گرفتند هم برای من و هم خواهرم. خواهر بزرگترم سال ۸۹ عقد کردند و حدود ۴ماه بعدش عروسی گرفتن...
یادمه در مراسم خواستگاری پدرم به همسر خواهرم گفتن ما چیزی خاصی نمیخواهیم برای زندگی مشترک فقط خوشبختی دخترم...
برای وسایل خونه هم خودتون رو اذیت نکنید فقط وسیله های ضروری رو خریداری کنید و ما هم از سر وظیفه چیزهایی رو که بر عهدمون هست برای دخترمون میخریم، سریع برید سرخونه زندگیتون، مابقی رو بعد از ازدواج با هم بخرید و قدرش رو بیشتر بدونید.
خودم امسال عقد کردم. یادمه وقتی خانواده ی همسرم به خواستگاریم اومدند، پدرم زیاد سخت گیری نکردند و چون همسرم از سادات هستند پدرم به علت احترامی که به سادات دارند با خانواده ی همسرم راه اومدند. فقط گفتند من دخترمو ۲ماه بیشتر تو عقد نگه نمیدارم و بعد از ماه محرم وصفر عروسیشون رو بگیرید.
من خودم بشخصه از بیشتر خواسته هام گذشتم از خرید عروسی گرفته تا مراسمش و حتی بعنوان یه دختر از پوشیدن لباس عروس چشم پوشی کردم چون فقط خوشبختی برام مهم بود و هست.
ولی بخاطر برکتش و دعای عاقبت بخیری که پشت سرم باشه مقداری وسیله خریدیم به همراه همسرم و بردیم دارالایتام و دعای چند تا بچه یتیم پشت سرمون باشه و هم یک سفره ی شام ساده انداختیم و فامیل های درجه اول رو دعوت کردیم و زندگی مشترکمون رو آغاز کردیم بدون هیچ ریخت و پاشی و چون همسرم میدونست خیلی دلم میخواد کربلا بریم، اسممون رو برای کربلا نوشت و ماه عسلمون رو به کربلای معلی رفتیم و بسم الله زندگیمون رو با یه زیارت امام حسینی شروع کردیم.
الان ۵ ماه هست که عروسی کردم و خیلی خوشحالم چون همسرم خیلی مرد مذهبی و مقیدی هستن، هم ایشون و هم من همدیگرو خیلی دوست داریم و همیشه همسرم بهم میگه تو بهترین زنی هستی که از بیشتر خواسته هات زدی و اکثر مواقع وقتی که یادش میاد ازم تشکر میکنه...❤️❤️
از خانواده ها و دختر خانمای کانال میخوام زیاد تو امر ازدواج سخت نگیرید، مهم خوشبختی و زندگی سالم هست. چه بسا خانواده هایی بودند که بهترین مراسمای تجملاتی گرفتن ولی زندگی با دوامی فرزندانشون نداشتند.
ان شالله همه ی دختر خانمای ما ازدواج سالم و آسانی داشته باشند.
برای ما مادران آینده هم دعا کنید که خداوند به همین زودیا فرزندان سالم و اهل شایسته ای قسمتون کنه...😊😊😊
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۴۶
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#قدردان_همسرم_هستم
#قسمت_دوم
سه ماه با همه بدبختی ها گذشت، شوهرم گفت میرم از دکتر شکایت میکنم، همه میگفتن فایده نداره، نرین....
علوم پزشکی شکایت کردیم و دادگاه هم شکایت کردیم، ۸ ماه شوهرم رفت دنبالش، آخر موفق شدیم، دکتر محکوم شد. دیگه شیراز مطبش رو بستن.
وقتی قاضی از این دکتر بی وجدان میپرسید خانم دکتر وقتی دیدی بچه با اولین وکیوم بدنیا نمیاد باید میبرید اتاق عمل، چرا نبردید؟
میگفت کاریه که شده من سهل انگاری نکردم. اصلا یه معذرت خواهی هم نکرد.
این بشر اصلا براش مهم نبود که یه انسان رو از زندگی معمولی خودش محروم کرده و اول جوانی یه پدرومادر رو پیر کرده...
دیگه هیچ جا بخاطر شرایط پسرم نمیتونیم بریم، حتی خونه پدرم، خونه اقوام خرجای دکتر، دارو هم به کنار، پرستارم گرفتیم بازم یه مدت آمد، دیگه جور نشد. حتی یه خرید ساده نمیشه بریم، خیلی زحمت داره، خیلی غصه داریم. از همه مهمتر بچم داغون شده...
الان ۶ سالش هست، هنوز گردن هم نگرفته، مثل یه نوزاد سه ماه هست از لحاظ عقلی
تمام دکترا شیراز و تهران هم رفتیم ولی گفتن این فلج مغزی درمان نداره، دیگه بریدیم.
اما بخاطر زندگیم تصمیم گرفتم بذارم بازم بچه دار بشیم.
پسرم حدودا ۵ ساله بود دیگه با همسرم تصمیم گرفتیم برای بچه دوم اقدام کنیم اما انقدر مشکلات داشتیم و تنها بودیم.
اما خدایی همسرم از وقتی پسرم این جور شد، یک لحظه تنهام نگذاشت، خدا خیرش بده ازش ممنونم. یکی از فرشته های زمینی هست همسرم، ماشاالله خیلی کمک هست، حتی مغازه هم داشتیم با برادرش شریک بود گفت من نمیتونم بیام بخاطر شرایط زندگیم دو به یک سهمم از مغازه هر ماه بده. خداحفظش کنه همسرم رو ان شاالله.
با کلی برنامه و تقسیم کار بچه دار شدیم، رفتم خودم چندین دکتر زنان تا بهم کتبی نامه بده که سزارینم کنن.
خلاصه دکتر انوشه خواجه دهی خدا عمرش بده تو بیمارستان مادر کودک شیراز ویزیت شدم، وقتی جریان پسرم رو گفتم، اولین دکتری بود که برام گریه کرد.
تا آخر بارداری خیلی حواسش بهم بود حتی شماره شخصی خودشون رو بهم دادن
گفتن هر موقع مشکلی بود، کاری داشتی تماس بگیر. خدا ان شاالله عمر با عزت بهش بده، خیر ببینه.
تا اینکه دختر نازم بدنیا آمد، الان یک سالش شده خیلی بهمون انرژی و انگیزه داده ماشاالله، خیلی روحیمون عوض شده، خیلی الحمدالله.
انقدر پشیمانیم چرا زودتر بفکر بچه دار شدن نیفتادیم. دوست داریم دخترم کمی بزرگتر بشه ان شاالله برای بچه های بعدی اقدام کنیم.
اگه کسی مثل ما بچه ی بیمار داره، اشتباه ما رو نکنه حتما بزارید بچه دار بشین. خیلی کمک کننده و انرژی بخش هست.
بذاریم نسل شیعه زیاد بشه تا سربازهای امام زمان عج زیاد بشن ان شاالله
برامون دعا کنید لطفاً
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۸۰۵
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#حرف_مردم
#کنترل_جمعیت
#قدردان_همسرم_هستم
من سال ۶۴ با همسرم طبق رسم اون موقع آشنا شدم و با سادگی تمام تو خونه خواهرم ازدواج کردم و بعد از حدود ۴ماه، بهار ۶۵ عروسی کردیم.
زندگی خیلی خوبی رو شروع کردم. البته طبقه دوم منزل پدر شوهرم که بعد از مدت خیلی کوتاهی متوجه حال بدم شدم، البته اینو نگفتم که موقع ازدواج من ۲۲ سال داشتم.
بعد از رفتن به دکتر و آزمایش فهمیدم باردار هستم. در زمستان همان سال، پسرم پا به دنیا گذاشت و زندگی رو با وجود کمبود وسایل رفاهی، برایمان شیرین کرد.
اینو باید بگم که تو اون سالها مثل،الان این پوشک و این همه وسیله های جور و اجور برای نوزاد یا نبود اگر هم یه چیزایی بود، ما قدرت خرید ش رو نداشتیم. لذا توی دهه ۶۰ با سختی، بچه ها رو بزرگ میکردیم.
هنوز محمد صادق یک سال و دو ماهش بود، که فهمیدم مجدد باردارم، با وجود ناراحتی ای که داشتم، ولی باز هم ۹ماه رو پشت سر گذاشتم و پسر دومم به دنیا اومد.
باز یه نکته رو فراموش کردم. این که من تو بچگی مادرم رو از دست دادم. دقیقا ۱۲ سالگی و همه کارهای خونه و حتی مراقبت از خواهر کوچک ۲/۵ ساله ام رو به عهده داشتم. اینو گفتم به این علت که بدونین من تو چه وضعیتی، ازدواج کردم و بچه دار شدم، اونم تو خونه مادرشوهر، پیش چشم اقوام شوهرم. که چه قدر زخم زبون میزدن و من به تنهایی، باید اینها رو تحمل میکردم.
این بار با حرف این و اون که دیگه بسه دوتا بچه و کافیه و از این جور حرفا با گذاشتن دستگاه از بارداری جلوگیری کردم.
پسرم ۵ ساله شد که متوجه شدم درد کمر شدید دارم و زمانیکه به دکتر مراجعه کردم و با سونو گرافی ای که انجام دادم، دکتر گفت یک کیست بزرگ، داخل رحم داری باید دستگاه رو بیرون می آوردم. خلاصه بعد مدت چند ماه معالجه، الحمدلله، کیست درمان شد و من متوجه شدم برای بار سوم باردار هستم.
این بار خیلی دیر به اطرافیان، گفتم باردارم تا با طعنه هاشون نتونن حال من و همسرم رو بد کنن و تو سال ۷۲ خداوند یه دختر گل بهم داد بعد از دوتا پسر...
ما هردو از داشتن یه دختر تپل و ملوس خیلی خوشحال بودیم. هنوز طعم این شیرینی برامون کامل نشده بود تو یک سال و دوماهگی مطهره،متوجه شدم برای چهار مین بار حامله هستم، این بار دیگه خودم هم مخالف شدید بچه بودم. آخه زخم زبانها رو دیده بودم و اینکه اون سالها همه زوجها همه دوتا بچه ای بودن و یه موج شکل گرفته بود که فرزند چهارم ممنوعه. و حتی طبق رسم اون موقع،هیچ امکانی شامل فرزند چهارم نمیشد مثل کوپن و شیر خشک دولتی و با اجبار تو همه بیمارستانها،بستن لوله های رحم انجام میشد. اینو بگم من تو ی مدت سه چهار ماه اول که هیچ کس خبر نداشت حتی خانواده خودم و من که با خانواده همسرم زندگی میکردم تا ۷ماه نگذاشتم کسی از حاملگیم مطلع شود و توی این مدت فقط کارم😭 گریه بود. خودم رو از همه قایم میکردم. خداوند منو ببخشد تا مرز سقط جنین هم پیش رفتم ولی از آنجا که خداوند میخواست به این کودک بیگناه زندگی ببخشه، این خطا انجام نشد. و با همه بمب باران زخم زبانها، دختر دومم در زمستان ۷۴ به دنیا امد.
من الان ۶۰ ساله هستم و ۵ تا نوه 💐 گل دارم. و ششمین نوه ام که فرزند همان دختر دومم هست تا دو ماه دیگه به دنیا میاد.
همون کسایی که منو با زخم زبونهاشون آزار دادن الان به خانواده من غبطه میخورن و خودشون دو فرزند و یکی دوتا نوه دارند.
در پایان سخنم اینو بگم که نباید از رحمت بی حد خداوند ناامید شد و در همین جا از کمکهای بی دریغ همسرم در این سالهای تنهایی، من کمال تشکر رو داشته باشم.
هم چنین از حرفهای دیگران ترس نداشته باشیم و فقط امید و اعتماد به قدرت لایزال الهی داشته باشیم.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۸۴۵
#فرزندآوری
#مدیریت_امور_زندگی
#ساده_زیستی
#قدردان_همسرم_هستم
#قسمت_اول
من سه بارداری ناموفق داشتم، پسرم الان ۶ سالشه، نارس به دنیا اومد،بعد از 3 سال و دو ماه خدا بهمون یه پسر دیگه عنایت کرد. انشالله اگر خدا توفیق بده دوست داریم به بچه هامون اضافه کنیم.
صبح ها با نوای مامان پاشوی پسر بزرگم یا کوچکیم بیدار میشم، البته تا صبح پسر کوچکم حداقل دو سه بار میشینه و انگار دلش شده کویر لوت، هر بار تقاضای آب میکنه، منم بالای سرم یه بطری پر از آب میذارم که گاهی وقتا میگه این گرمه 🥴 و من آب خنک میخوام😬.
آب رو که نوشجان میکنه، از ترسم نگاه ساعت نمیکنم. مبادا نزدیک صبح باشه و خواب بیشتر از سرم بپره😅. خودمو میبرم زیر پتو و جیکم درنمیاد تا سریع دوباره پسر کوچولوی من بخوابه.
حدودای ساعت نه و نیم ده صبح بیدار میشن، اول جاها رو جمع میکنم. پسر بزرگم خودش دست و صورتش رو میشوره موهاشو شونه میکنه اما امان از کوچولوی دوم🥴 با هزار ترفند میبرمش کنار شیر آب و صورتش رو میشورم گاهی اوقات بخاطر این کار حداقل سه چهار شیشه آبغوره تولید میشه😬 که ناچارا جهت آرامش فضای خانه😶 گاهی روزها از همون توی رختخواب مستقیم میشینه به صرف صبحانه.🙃
برای صبحانه اگر میل به تخم مرغ داشته باشن براشون اکثرا آبپز میکنم که برا این هم داستانی داریم🤓
خود پسرم باید از یخچال تخم مرغ دربیاره و بندازه تو ظرف آب تا بذاریم آبپز شه و اگر من این کارو بکنم، مرتکب اشتباه بزرگی شدم😅 که اینجا داداش بزرگ هم وارد عمل میشه و میگه منم خودم میخوام تخم مرغم رو بندازم توی آب😂
از این قسمت که عبور کردیم میرسیم به نقطه ی پوست کندن تخم مرغا که سر این کار هم مسائل مختلفی داریم که مجال نیست بازگو کنم😇😄
بعد خوردن صبحانه که حدودا یک ساعت به طول می انجامد 🤯😁 من میرم سراغ درست کردن ناهار، یه نیم ساعتی هم بچه ها مشغول نگاه کردن شبکه پویا میشن، یواش یواش سرو کله شون پیدا میشه، به اندازه توان شون بهشون مسئولیت میدم برو سیب زمینی بیار. از تراس هر دو میدون و رعشه ای به جان من میوفته که هر کدوم داد میزنه من دارم سیب زمینی هارو زودتر میرسونم دست مامان.😆
داداش بزرگه علاقه ی زیادی به آشپزی داره و چه طعم هایی که به من نچشانده🤮🤮🤮مثلا یکبار تخم مرغ خام رو داخل ظرف آب هم زد و اصرار داشت مامان من برای شما دسر درست کردم حتما باید بچشی 🤒🤢🤢 یا مثلا آب جوش و زردچوبه و یه سری چیزهای دیگه رو مخلوط میکنه و میگه مامان بخور ببین پسرت چیکار کرده 🤕🤕🤢🥴 اینو اینقدرررر با ذوق میگه که واقعا دلم نمیاد نخورم.
اتفاقا تمام قد و با چشمانی تیزبین وایمیسه فقط به دهان من نگاه میکنه که ببینه حتما من خوردم یا نه😆😆
منم سعی میکنم گاهی اوقات واقعا ریش و قیچی رو بسپرم دست خودش و فقط نظارت کنم و درست کردن یه کیک شکلاتی رو بسپرم بهش و از روی چرخش ثانیه بهش تایم بدم که مثلا ثانیه رسید به 12 دیگه زدن تخم مرغ ها کافیه و بقیه ی مراحل هم به این صورت من مثل یک رادیو میگم و ایشون هم عمل میکنن و البته بعضی وقت ها هم رادیو باید سه چهار بار تکرار کنه و گاهی اوقات اصلا نوار جمع میکنه 🤯🤯😇😇😁😁
بعد از درست کردن ناهار من مشغول تا کردن و جمع کردن لباس های شسته شده میشم که تو خونه ما حداقل دو سه روز در میان اتفاق میوفته. در این بین بچه ها هم ممکنه خطرناک ترین بازی هارو باهم شروع کرده باشن و مخترع تمام این بازی ها قطع به یقین 😁😂 پسر بزرگم هست.
سعی میکنم خیلی تذکر ندم مگر اینکه کار به جاهای خیلی باریک بکشه البته تذکر دادن هم فایده نداره کو گوش شنوا... 🤨😄 در این بین چه بسیار دعواهایی که رخ داده و من همچنان در حال جدا کردن گوشت یکی از زیر دندان های اون یکی.... 🥴🥴🥴
صدای اذان که بلند میشه اگر بتونم با بچه ها به مسجد میرم اگر نتونم خونه میخونم همین که دست به جانماز بزنم پسر کوچیکم دقیقا عین مجسمه پشت سرم می ایسته تا من به سجده برم، اولین سجده رو که برم دستشو دور گردنم حلقه میکنه و تا انتهای نماز با من میشینه و بلند میشه با دستهای گره کرده دور گردن 😶😬 که گاهی اوقات واقعا احساس میکنم چشمم سیاهی میره 😵💫😵💫 و خدا ببخشه منو با این نمازی که به جا میارم....
حتی اگر مابین نمازها پسرم بیوفته از پشتم، کلی دعوا و گله و شکایت که تو منو انداختی و باید نماز بخونی تا من پشتت سوار بشم😰
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۸۴۵
#فرزندآوری
#مدیریت_امور_زندگی
#ساده_زیستی
#قدردان_همسرم_هستم
#قسمت_دوم
دیگه نزدیک اومدن بابا که میشه سعی میکنم وسایل ناهار روی اُپن آماده باشه که فقط سفره رو بندازم من قبل اینکه بابا بیاد اکثر مواقع ناهار بچه هارو میدم.
بابا که بیاد شور و شعف خونه ما چند برابر میشه، ناهار میل کنیم. وقتی میخوان استراحت کنن، کنار مبل که دراز بکشن، گاهی اوقات بچه ها پدر رو با استخر اشتباه میگیرن و مداااام از روی مبل ها شیرجه میزنن سمت بابا🥸😰😅😂 بنده خدا دیگه عادت کرده و زیر بمباران شیرجه ها یه چُرتی هم میزنه.😄 بیشتر اوقات ماهم یه چرتی میزنیم و پیش هم اومده که نخوابیم.
من بیشتر تمایل دارم بچه ها بعد از ظهرا نخوابن تا شب زودتر بخوابن ولی خوب این کار قبلش نیاز به خوردن یه کله پاچه ی چرب و چیلی داره😬🤯😄😀
من سعی میکنم واسه بچه ها کتاب قصه بخونم و دوست هم دارن، خودم شب ها کوتاهی میکنم چون بعضی شب ها خودم زودتر بیهوش میشم ولی در طول روز سعی میکنم بخونم و جبران کنم.
اکثر پنج شنبه جمعه ها ما خونه نیستیم، خونه پدربزرگ مادربزرگ ها میریم و تابستون ها بیشتر باغ پدربزرگشون میرن و اونجا حسابی مشغول میشن و موقع برگشت از خستگی توی ماشین تقریبا حالت بیهوش دارن.🥱😴
برای بازی، خوب بچه ها علاقه ی زیادی به نقاشی کشیدن روی دیوار دارن، من کاغذ الگوی "سفید" خیاطی که کاغذهای بزرگی هست رو به دیوار میچسبونم و با مداد شمعی میذارم که نقاشی بکشن تقریبا از اینکه حتی روی دیوار هم نقاشی بکشن ناراحت نمیشم ولی خوب بابای بچه ها یکم حساس و خوب ما به فکرمون رسید این کارو بکنیم البته بیشتر پیشنهاد پسر بزرگم بود که بعدا دیدم چقدر فکر خوبی کرد پسرم.
رنگ انگشتی هم خیلی خوبه که گاهی اوقات هر دو میرن داخل حموم و کل حموم رو رنگ میکنن البته رفتنشون با خودشونه و برگشتشون با خداست😅🤪
توی اعیاد هم ما سعی میکنیم واسه بچه ها شده حتی یه بستنی بخریم به نیت عید اون روز. ما سعی میکنیم روضه ی خونگی بگیریم چند بار هم توفیقش رو خدا نصیبمون کرد همون اقوام رو دعوت میکنیم شام هم خیلی ساده تدارک میبینیم، در حد سیب زمینی تخم مرغ فلفل و گوجه😋 و خیلی ها همین سادگی روضه ی خونگی مارو خیلی دوست دارن.
در رابطه با سفر هم الحمدلله همسرم خیلی توی سفر همراه و کمک حال من هستن و من واقعا بدون ایشون اصلا به ذهنمم خطور نمیکنه بتونم سفری برم.
دو بار توفیق اینو داشتیم با بچه ها سفر کربلا بریم سفر خیلی به یادماندنی طوری که پسرم لحظه شماری میکنه که ما مجددا این سفرو بریم.
انشالله خدا به همسرم برکت و خیر بده که همیشه لطفش رو شامل حال ما میکنه.
من نمیتونم قدردان زحمات ایشون باشم از خدا میخوام خودش برای همسرم جبران کنند انشالله.
شب ها هم هر موقع ما بخوابیم بچه ها هم میخوابن. اگر تخلیه انرژی کامل صورت گرفته باشه زودتر از ما میخوابن، اگر نه تا آخرین لحظه تا نفس باقیست😁 پا به پای ما بیدار هستن.
در رابطه با گوشی هم من خیلی بازی نصب نمیکنم روی گوشی سعی میکنم بازی هایی که پسرم گاهی اوقات نصب میکنه کاملا تحت نظر خودم باشه، گاهی اوقات که خیلی سرم شلوغ باشه پسرم آزمایش های متفاوت مثل آزمایش قرص نعنا و نوشابه رو دانلود میکنه و نگاه میکنه 😄🧐🧐 به واکنشهای شیمیایی خیلی علاقه داره خدا نکنه قرص جوشان توی خونه پیدا کنه دیگه تا آخرین قرص فدای آزماش های پسرم نشه دست بردار نیست🙃.
بچه ها کارهای خیلی خاصی میکنن که گاهی اوقات حتی به عقل جن هم نمیرسه.😄 انشالله بتونم بازم میام و از کارهای بچه ها براتون تعریف میکنم.
برای عاقبت بخیری فرزندانم و خودم نیازمند نفس های گرم شما هستم.🌹🌹
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#قدردان_همسرم_هستم
تازه دلار ظرف چند روز، از ۱ تومن به ۳تومن رفته بود که تصمیم به ازدواج گرفتم و میگفتن تو این گرونی ازدواج اشتباهه!
😊۲۰ساله بودم و ۲سال بود که کار میکردم (از بعد از دیپلم) بدون پس انداز خاصی با یه خانواده طلبه و سادات وصلت کردم و با حقوق کارگری تو بازار تهران، زندگی رو تو یکی از اتاق های خونه پدرم شروع کردم و همون سال اول هم بچه دار شدیم که اونجا هم کلی حرف که تو این گرونی چرا بچه آوردید!
۲ سال بعدش بچه دوم اومد و ما به برکت دومی تونستیم ۱۵ میلیون قرض الحسنه بگیریم تا تو شهرری یه خونه کوچیک رهن کنیم و مستقل شیم.
ولی چیزی نگذشت تا خونه مسکن مهرمون رشد کرد و با فروشش به صورت شراکتی با مادرخانمم که ارث پدری بهش رسیده بود تونستیم یه خونه تو فلاح بخریم.
من سال ۹۴ تصمیم گرفتم بجای بازار تهران برم دنبال علاقه ام، و همین شد که رفتم درس طلبگی بخونم!!!
کنار طلبگی به کار نیمه وقت تو بازار ادامه دادم(که طبیعتا درآمدم نصف شد) و بچه سوم مون هم سال ۹۶ به دنیا اومد و من پایه ۲و۳ حوزه بودم!
😎با توجه به انگیزه و علاقه ام، تو ۶ سال دوره ۱۰ ساله طلبگی رو خوندم و قبول شدم و تموم کردم.
سال ۱۴۰۰ بچه چهارم مون به دنیا اومد، بعد از ۳پسر، حالا خدا به ما فاطمه خانم داده😍
با رتبه ۹۳ تو رشته ارشد فقه و حقوق یه دانشگاه دولتی قبول شدم و بعدش هم به برکت فاطمه خانم تو آزمون ماده ۲۸ استخدامی آموزش و پرورش هم قبول شدم و در سال سیزدهم زندگی مشترک مون تازه شغل ثابت پیدا کردم که معلمی هست و خیلی دوسش دارم😘
🤲 تو این سالها معجزات و دستگیری های بی شمار خدارو در زندگیم با گوشت و پوست و خونم درک کردم.
👌و الان خیلی راضی هستم از زندگیم و حس میکنم اون ۱ درصدی که به خدا اعتماد داشتم برام اینهمه خوشی و رضایت از زندگی داشته، اگه درصد اعتماد به خدای بالاتری داشتم دیگه چی میشد...
یه معجزه دیگه اینکه همه مذمت کنندگان از رو رفتن و دیگه نمیگن چه خبره اینهمه بچه! بلکه میگن پنجمی رو کی میارید😄
👈نکته جالب اینکه همکلاسی های دبیرستانم که باهاشون در ارتباطم و اون موقع منتقد ازدواج من بودن، الان با سی و خورده ای سال هنوز مجردن و میگن تو شانس آوردی اون موقع ازدواج کردی! الان دیگه هم از نظر اقتصادی خیلی سخته و هم از نظر پیدا کردن کیس مناسب(البته هنوزم من بهشون میگم اگه توکل کنید هر دوش حل میشه، همه شونم درآمداشون از من بیشتره و معتقدن نمیشه! )
پ.ن :
🙏البته باید از نقش حمایتی و آرامش بخش همسرم هم یاد کنم که در همه زمینه ها پایه من بود و همیشه با محبت و فداکاری با من رفتار کرده...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۴۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#قدردان_همسرم_هستم
بنده متولد ۱۳۷۶ هستم و در یک خانواده ی ۴نفره بدنیا اومدم. فرزند اول خانواده بودم.
سال ۹۴ با دنیای طلبگی آشنا شدم و وارد حوزه شدم. سال سوم حوزه بودم که جناب همسر اومدن خواستگاری، ایشون طلبه بودند و من دوست داشتم با یک طلبه ازدواج کنم.
اینکه اولین جلسه مهرشون به دلم نشست چون شناختی نداشتیم و یکی از فامیل معرفی کرده بودند با تحقیق جواب مثبت را دادیم.
اواخر سال ۹۶ عقد کردیم و با سختیهای دوران عقد که دوری از همسر بود، سپری شد. ۶ماه بعد، یک عروسی ساده گرفتیم درحدی که نه آرایشگاه رفتم نه آتلیه و... ولی همسرم مرد خوبی هستند و تمام سختیها با وجود محبت شون از بین میره
درسته توی زندگی سختی کشیدیم ولی خوشحال بودیم که خودمون زندگیمون را ساختیم.
بعد از ازدواج چون خیلی بچه دوست داشتیم، باردار شدم دوقلو، خیلی خوشحال بودیم اسم هاشونم انتخاب کرده بودیم آقا محمد حسین و آقامحمد حسن، ولی دست تقدیر جور دیگری رقم زد و دوتاپسر عزیزم رو تو یه شب سرد از دست دادم توی ۲۶ هفته، بعدش پیگیر شدم که چرا این اتفاق افتاد که گفتند دلیلی نداشته.
من حال روحیم بد شده بود ولی همسرم سعی می کرد که خودش را محکم بگیره و برام کتابی گرفت که نوشته بود ثواب از دست دادن بچه که خیلی منو دلگرم کرد.
بعداز ۶ماه مجدد تصمیم به فرزندآوری گرفتیم. اما هرماه هیچ خبری نبود. گاهی وقتها دوره ام عقب میافتاد که باکلی ذوق و شوق بی بی چک میگرفتیم ولی منفی بود.
دکتر رفتن ها شروع شد و تحت درمان قرار گرفتم. بازهم خبری از بارداری نبود تا اینکه حرف و حدیثها شروع شد و داغی بود بردل من خیلی با خودم گریه میکردم که من دیگه بچه دار نمیشم.
بعدش دکترم گفت برو یه دوره ی دوماهه استراحت کن و به بارداری فکرنکن بعدش بیا دوباره درمان را شروع کنیم.
رفتن من همانا، دوره ام عقب افتاد ولی توجه نکردم. گفتم مثل دفعات قبله چرا الکی خوشحال بشم، دیدم دوماه گذشت، رفتم آزمایش دادم ولی برای گرفتن جواب نرفتم.
بعد ازچند روز برگه را دادم به همسرم که بره بگیره، همسرم خوشحال اومدن و گفتن بارداری. من شوکه شده بودم خدایا حکمتت را شکر دقیقا ماهی که دارو استفاده نکرده بودم باردار شدم.
بارداری بشدت سخت با ویارهای شدید
بالاخره گذشت و هفته ۴۰ رفتم برای زایمان ولی بچه دنیا نمیومد و بعد از چند ساعت درد کشیدن راهی اتاق عمل شدم و پسر قشنگم سال ۱۴۰۱ دنیا اومد. اسمش را محمدهادی گذاشتیم چون ولادت امام هادی دنیا اومده بود.
بعدش پسرم کولیک شدید داشت تا۶ماه گریه میکرد، خیلی اذیت شدیم. فرزند دوم رو با وجود سختیهایی که سر پسرم کشیدم، تصمیم گرفتم که بیارم و تصورمون این بود که حداقل ۳سال طول میکشه ولی در عین ناباوری به ۶ماه نکشیده باردار شدم.
با بچه کوچیک و ویار سخت و استراحت مطلق و در غربت بودن، تنها کسی که کنارم بود همسرم بود.
در هفتهی ۳۴ بیمارستان بستری شدم. آمپول ریه زدن ولی خدا را شکر دخترم دنیا نیومد چون اگه دنیا میومد باید میرفت دستگاه، ۳۶هفته بالاخره هدی خانوم بدنیا اومد، یه دختر آروم و زیبا که برکت خونه مونه
من همیشه خدا را بخاطر وجود همسرخوب و همدم و بچه هام شکر میکنم. خدایا بابت همه ی خوبیهات ازت ممنونم. عاشقتم❤️❤️❤️❤️
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۶۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#ساده_زیستی
#رزاقیت_خداوند
#قدردان_همسرم_هستم
من متولد ۷۸هستم و شوهرم متولد ۷۶، خانواده پدر شوهرم و خانواده مادریم همسایه ۳۰سال قبل همدیگه بودن که بعد چندین سال همدیگه رو پیدا میکنن و مشتاق میشن که یه وصلتی ایجاد بشه تا دیگه جدایی پیش نیاد.
بهار سال ۹۸ عقد کردیم و زمستونش عروسی و جهاز مختصری که داشتم رو به یکی از اتاق های خانه پدرشوهر منتقل کردیم و این شد شروع زندگی، بعد از چند ماه کوچیک بودن خونه و زیاد بودن تعداد آدما و وسایل باعث شد از خانواده شوهرم جدا بشیم.
حالا ما بودیم و یه خونه تو چله تابستون بندر بوشهر بدون کولر و یخچال و گاز حدود یک هفته ای بدون کولر زیر پنکه سپری کردیم تا شوهرجان با زحمت زیاد و جمع کردن پول کارگری توانش به خریدن کولر رسید. خدارو شکر رزق کارگری اگر کمه اما برکت داره و ما تونستیم چند وقت بعد یخچال و مابقی وسایل رو هم تهیه کنیم.
خیلی زود توی ماه محرم متوجه شدم باردارم اما بارداری به شدت سخت بخاطر خطای پزشکی و مصرف داروهای هورمونی نزدیک بود دخترکمو از دست بدم که شوهرم متوسل شد به امام حسین و قسمش داد به حضرت رقیه و لطف حق شامل حالمون شد و بهار ۱۴۰۰ رقیه خاتون رسما وارد خونه ما شد.
بعد از اون بخاطر کرونا و کمبود کار مجبور شدیم به شهر دیگه بریم سختی تنهایی و شب کاری و یه نوزاد یک ماهه به قدر کافی زمینه ساز شد برای اینکه من افسردگی بگیرم. شب و روز بیخوابی و گریه و نامیدی اما خداروشکر بابت همسر صبوری که خدا نصیبم کرده، شوهرم با وجود مریضی خودشون و مصرف کردن دارو های مختلف بخاطر آسم باز هم هوای منو داشتن و محبتشو ازم دریغ نکرد.
خیلی روزا دستمون اینقدر تنگ میشد که توان شیرخشک یا پوشک گرفتن نداشتیم اما بازم توکلمون به خدا بود. وقتی دخترکم سه ماهه شد تونستیم با فروش طلای سر عقدم یه موتور بگیریم و کم کم شرایطمون هم بهتر شد.
گاهی میرفتیم بیرون و یه هوایی عوض میکردیم و همین بیرون رفتنا و کم کم بزرگ تر شدن دخترم افسردگی رو از من دور کرد.
بعد از یک سالگی دخترم با مشورت شوهرم تصمیم گرفتیم باز هم بچه دار بشیم و بعد از هشت ماه لطف خدا شاملمون شد و زمستون ۱۴۰۲ گل پسرم به خانوادمون اضافه شد.
الحمدالله شوهرم خیلی آدم دلسوز و دل رحمی هستن و حتی شده با قرض کردن از پدرشون اجازه نمیدن کمبودی داشته باشیم من آدم کم طاقتی هستم و خیلی زود دلخور میشم ولی ایشون دلش صافه و زود میبخشه و همینم باعث شده منم دیگه توان اینکه بخوام باش قهر باشم یا ازش دور باشم رو دیگه ندارم ما نه از خودمون خونه داریم نه ماشین داریم نه شوهرم شغل ثابت یا دولتی داره و نه هیچ پشتوانه مالی اما هیچ وقت نذاشتیم کسی از کم و زیاد خونه مون با خبر بشه.
پدر و مادر خودم و شوهرم به حد توان کمک میکنن و همینم برای ما خیلی کمک بزرگیه و اگه خدا بخواد الان که پسرم یک ساله هست باز هم برای بارداری اقدام میکنم انشاالله که بازهم لطف خدا شامل من و همسرم بشه، سرمایه ما بچه هامونن نه مال و اموال و داشته هامون. با هرچی که داریم سعی میکنیم از زندگی لذت ببریم کم باشه یا زیاد.
برام دعا کنید بتونم یکم صبور تر بشم تا بتونم به مشکلاتی که در آینده میاد سراغم غلبه کنم.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075