❣رسول اكرم صلى الله عليه و آله :
✨ وقتى مردى به همسر خود نگاه كند و همسرش به او نگاه كند خداوند به ديده رحمت به آنان نگاه مى كند.
📚 نهج الفصاحه ص278 ، ح 621
#پیام_دوست
•┈┈••✾•|♥️|•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_61 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _بابا بذار اینا برن تا من اینجا که
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_62
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
زنی که میدانستم اسمش امینه است، بسیار شبیه برادرش بود. با همان قد و هیکل و چهرهای که فقط در ظرافتهای زنانه تفاوت داشت. شوهرش آقا بهادر کاملا متفاوت بود. مردی تپل و سفید با موهای بور و روشن. محجوب و مودب بود. با سلام و احوالپرسی وارد شدیم بعد از روبوسی با امینه چشمم به پسری حدود ۱۷ سال و دختری حدود ۱۵ افتاد که رو به ما ایستاده بودند. امینه معرفی کرد.
_پسرم بهنام و دخترم بهاره.
آنها هم مانند پدر و مادرشان با اخلاق و مهربان بودند. بعد از تعارفات، امینه مرا به اتاق بهاره که در راهرویی انتهای خانه بود، راهنمایی کرد تا لباس عوض کنم. بعد از خوردن چای پدر قصد رفتن کرد که تعجب آزاد را در پی داشت.
_کجا برین؟ مگه نمیمونین؟
_نه پسرم من باید صبح تهران باشم. با ماشین خطی هم میخوام برم پس بهتره زودتر راه بیافتم.
_پس ناهار بخورید و بعد خودم میبرمتون ترمینال.
بعد از کمی تعارف، قرار شد پیشنهاد آزاد عملی شود. برای کمک به امینه راهی آشپزخانهاش شدم. با اصرار توانستم او را برای همکاریام راضی کنم. ناهار خوش طعم و لذت بخش امینه را که خوردیم، پدر عزم رفتن کرد. یکدیگر را در آغوش گرفتیم و هر دو سفارش به مراقب بودن کردیم. آزاد هم با او رفت و گفت که از همان طرف به سراغ گروه خواهد رفت. بهنام با او رفت و بهادر به مغازه لوازم خانگیاش برگشت. با بهاره برای استراحت به اتاقش رفتیم. دختر شیرینی بود که مانند پدرش تپل و بور بود. از وقتی فهمید عکسهای جدید داییاش را من گرفتم، مدام قربان صدقهام میرفت و از عکاسی میپرسید. آخرش هم پلکهایم از خستگی روی هم افتاد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_62 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 زنی که میدانستم اسمش امینه است، بس
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_63
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
آخرش هم پلکهایم از خستگی روی هم افتاد. غروب به زحمت خودم را از جا کندم و نشستم. از اذان هم گذشته بود. در همان حال گوشی را در دست گرفتم و با پدر تماس گرفتم. بعد از سلام و احوالپرسی تا خواستم بپرسم رسیده است یا نه صدای مادر که گوشی را از پدر گرفته بود در سرم پیچید.
_دختر چشم سفیدم زبون درازیای صبح یادته. حالا شوهر جونم پیش منه اما تو چی؟ حالا تنها بمون تا یاد بگیری واسه مادرت سوسه نیای.
_مامان؟ الان به جای اینکه منو دلداری بدی که اینجا بدون شما موندم دلمو میسوزونی؟ میخوای اشک منو دربیاری؟
_نه بابا از کی تا حالا اینقدر ناز نازی شده بودی و من نمیدونستم؟ جمع کن خودتو بچه.
واقعاً بغض کرده بودم. پیش نیامده بود که شبی را دور خانوادهام به صبح رسانده باشم. پدر، دل نازکی داشت و طاقت دوری ما را نداشت. به همین خاطر اجازه نمیداد جایی بدون او بمانیم. این بار هم مطمئن بودم به خاطر اینکه مانع کارم نشود، چیزی نگفت. با این فکر قطرهی اشکی سرازیر شد. خواستم خداحافظی کنم که مادر متوجه حالم شد.
_هلیا جان، حالت خوبه؟ چیزی شده؟ چیزی بهت گفتن؟
_نه مامانی چه حرفی تا حالا خواب بودم تازه بیدار شدم.
_وای خدا. دختر جون زشته عین چی گرفتی توی خونهی مردم خوابیدی؟ پاشو برو پیششون آبروریزی هستیا.
_چشم مامان. خداحافظ.
_کوچولوی من دیگه نبینم بغض کنیا. اگه دختر خوبی باشی و وقت خواب گریه نکنی، قول میدم تا یه هفته به لوس شدنات پیش بابات گیر ندم. خداحافظ.
قطع کرد و من به حرف مادر خندیدم. خوب میدانست چطور حالم را خوب کند. نگاهی به خود در آینه انداختم. مرتب شده بودم. خواستم روسریام را سرم کنم که بهاره وارد اتاق شد. سلام بلندی تحویلم داد. علیکش را گفتم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای غریب این روزها، میلادت ظهور منجی را بشارت میدهد.
برای ما که بی معرفتیم و تشنهی ظهورت نیستیم نه، برای خوبان امتت که دلخون جور زمانهاند، بیا و انتظار را تمام کن.
#صاحب_الزمان
#میلاد_منجی_مبارک
#عید_نو_عهد_نو
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_63 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 آخرش هم پلکهایم از خستگی روی هم اف
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_64
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
سلام بلندی تحویلم داد. علیکش را گفتم.
_نمیخواد روسری بپوشی. بهنام که نیست. هر وقت دایی رو میبینه عین کوالا میچسبه بهش. ولش نمیکنه. بابام که تا دو سه ساعت دیگه نمیاد.
_پس کشف حجابو بچسب
روسری را کنار گذاشتم و با بهاره به سالن رفتیم. صدای امینه از آشپزخانه میآمد. خودم را به آنجا رساندم.
_خوب خوابیدی عزیزم. سر و صدای من که بیدارت نکرد؟
خجالت زده جوابش را دادم.
_نه عالی و به جا بود. شرمنده به زحمت افتادین.
_تو راه حسابی خسته شدین. مگه نه؟ امیر حسین میگفت عکاسی هم داشتین.
_بله باید توی برفم عکس میگرفتم.
بهاره هیجان زده کنارم ایستاد.
_وای تو رو خدا راست میگی؟ بیار ببینمشون. میخوام اولین نفر باشم که میبینم.
_نمیشه.
_چرا؟ خسیس نباش دیگه.
_چون داییت موقع قرارداد شرط کرده عکساشو تا خودش ندیده نباید کسی ببینه.
_آخه من هر کسی نیستم که. اشکال نداره من ببینم.
_عزیزم اجازه ندارم. خواهرمم مثل تو اصرار میکرد ولی بهش گفتم که نمیتونم. بهاره جان شمام خودتو خسته نکن.
چشم غرهای به من رفت. گوشیاش را در دست گرفت و روی مبل نشست که صدای مادرش به تو بیخ او و عذرخواهی از من بلند شد. نشان دادم که مشکلی با برخورد او ندارم. چند لحظه بعد صدای صحبتش با موبایل آمد. به داییاش زنگ زده بود و روی بلندگو گذاشته بود.
_سلام دایی جونم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_64 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 سلام بلندی تحویلم داد. علیکش را گف
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_65
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_سلام دایی جونم.
_سلام بر دختر پرانرژی خواهرم.
بهاره با لحن کش داری ادامه داد.
_دایی جون؟
_جونم. چی میخوای؟ یه راست برو سر اصل مطلب. کار دارم بهاره.
_میشه عکسای امروزتو ببینم؟
_کدوم عکسا؟
_همونایی که هلیا جون گرفته. خسیس نمیذاره من ببینمشون میگه داییت اجازه نمیده.
_بهاره خانوم چرا چایی نخورده پسرخاله شدی؟ این چه مدل حرف زده؟
_نگران اونش نباش دایی ما با هم کنار اومدیم. حالا بگو اجازه میدی.
_چه سریع کنار اومدین. در ضمن نه عزیزم اجازه نمیدم. فردا صبح میام اونجا با هم میبینمشون. باشه خانوم خانوما؟
جیغش که به هوا رفت امینه باز هم اسمش را توبیخی صدا زد.
_خیلی بدی دایی خیلی. باهات قهرم.
_بهاره جونم حالا میام و از دلت خیلی قشنگ در میارم. قربون جیغات بشم من.
_نمیخوام خداحافظ.
بین خندههای داییاش قطع کرد. بغض کرده با اخم نگاهی به من کرد.
_حالا چی میشد بهش نگفته نشونم میدادی؟
کنارش رفتم و طوری که امینه نشنود، حرف زدم.
_برو لب تاپ منو بیار چیزای بهتر از داییتم دارم که ببینی و خوشت بیاد.
بلند خندید و به طرف اتاقش رفت.
_جرات داری بلند بگو.
متوجه شده بودم امینه علاقهی زیادی به برادرش دارد. حرفی زده بودم تا ناراحتی دخترش را تمام کنم. امینه با سینی چای به سالن آمد.
_وای چه موهای خوشگلی داری. قیافت بدون حجاب خیلی فرق میکنه ها. یه چیز دیگه میشی. ماشاءالله یه گوله نمکی.
_شما لطف دارین ولی فکر نکنم همچین خبراییم باشه. یعنی اینایی که گفتین من بودم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_64 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 سلام بلندی تحویلم داد. علیکش را گف
اینم پارت امروز. عذر تقصیر بابت تاخیر.
فکر کرده بودم فرستادم.
رفیع شعبانلو:
📚خاک مالی
نقل میکنند که شاه عباس وقتی میدان نقش جهان را میساخت، دم دمای غروب خودش میرفت و مزد کارگران را میداد. کارگران هم برای دیدن شاه و هم برای گرفتن پول صف میکشیدند و خوشحال و قبراق مدتها در صف میماندند تا از دست شاه پول بگیرند.
در این میان عدهای بودند که کار نکرده بودند و روی خاک غلت میزدند و لباسهای خود را خاکی میکردند و در صف میایستادند تا بدون زحمت کشیدن حقوق دریافت کنند. وقتی نوبت به آنان میرسید، سر کارگرانِ عصبانی که کار نکردههای مرد رند را خوب میشناختند، به پادشاه ندا میدادند و کارگران خاکمالیشده را با فحش و بد و بیراه بیرون میانداختند اما شاه عباس آنها را صدا میزد و به آنها نیز دستمزد میداد و میگفت: من پادشاهم و در شان من نیست که اینان را ناامید برگردانم!
🌹یا صاحب الزمان!
مدتهاست در بساط شما خودمان را خاکمالی کردهایم!
گاهی در نیمهی شعبان،
گاهی جمعهها،
گاهی در زیارت و گاهی در قنوت نماز، دعایتان کردهایم!
میدانیم این کارها کار نیست و خودمان میدانیم کاری نکردهایم ولی خوب یاد گرفتهایم خودمان را خاک مالی کنیم و در صف، منتظر بمانیم تا دستمزد دریافت کنیم.
ای پادشاه مُلک وجود!
این دستهای نیازمند،
این چشمهای منتظر،
این نگاههای پرتوقع،
گدای یک نگاه شمایند!
یک نگاه!
از همان نگاهها که به کارکردههای
با اخلاصتان میکنید!
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_65 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _سلام دایی جونم. _سلام بر دختر پران
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_66
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
بلند خندید. تمام بدنش با خندهاش میلرزید. چای را تعارف کرد و نشست. از لب تاپ عکسهایی که به عنوان سوژهی کلاسها گرفته بودم به همراه تعدادی از عکسهای خانوادگی را به بهاره و مادرش نشان دادم. سرگرم شدیم و آنها هم خوششان آمد. با آمدن آقا بهادر شام خوردیم و تا پاسی از شب با بهاره حرف زدیم و صمیمی شدیم. دختر پرانرژی و دوست داشتنی بود. با چشمانی نیمه باز بین خواب و بیداری نماز صبح را هم خواندیم و دوباره خوابیدیم. صبح با صدای وانت آقا بهادر که زیر پنجرهی اتاق به راه افتاد، بیدار شدیم. بهاره از جا پرید.
_پاشو هلیا جون انگار بازم فاز کشف حجابه. بدو بریم صبحانه بخوریم بعدشم بریم دریا ازم از اون عکس خوشکلا بگیر.
به زحمت چشمم را باز کردم.
_دختر صبح به این زودی گیر آوردی منو؟ کی گفته من ازت عکس میگیرم.
باز هم شروع به جیغ و داد کرد.
_اَه بازم بدجنس شدی که. پاشو دیگه.
_بهاره اگه بذاری یه کم دیگه بخوابم ازت عکس میگیرم. باشه؟
صدایی از او در نیامد. یک چشمم را آرام باز کردم. با پاشیده شدن آب زیادی که صورتم را شسته بود، برق از سرم پرید. چند لحظه گیج به بهاره نگاه کردم. به خودم آمدم. آب از صورت و موهایم میچکید. نشستم و دستم را طرف پارچ آب بردم. او که احساس خطر کرده بود. پا به فرار گذاشت. تقریباً جیغ زدم.
_بهاره دستم بهت برسه کشتمت. وای به حالت.
پارچ به دست دنبال او دویدم. صدایش از پشت در آمد.
_راست میگی بیا ببینم بلدی تلافی کنی.
در را باز کردم و به هوای اینکه هنوز پشت در است، پارچ آب را به طرفش پاشیدم اما با آنچه دیدم قبلم در دهانم زد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_66 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بلند خندید. تمام بدنش با خندهاش می
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_67
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
با آنچه دیدم قبلم در دهانم زد. حتی توان فرو بردن آب دهانم را نداشتم. چند لحظه که گذشت با صدای جیغ و خندهی بهاره به خودم آمدم. به سرم کوبیدم و به داخل اتاق فرار کردم. نگاهی به خودم کردم. مغزم شروع به تحلیل کرد. آزاد آنجا چه کار میکرد؟ مگر آمده بود؟ من پارچ آب را روی سرش خالی کرده بودم؟ و از آن بدتر اینکه او مرا بدون روسری و با لباس راحتی دیده بود. نزدیک بود بزنم زیر گریه که بهاره وارد اتاق شد. نگاهی به قیافهی زارم کرد و پقی زد زیر خنده. با دیدن خندهاش با حرص به طرف یورش بردم و با نیشگون و کشیدن موهایش کارش را تلافی کردم و حرصم را خالی کردم. خسته که شدیم هر دو روی زمین ولو شده بودیم که امینه در زد و وارد شد. با خجالت نشستم ولی بهاره همچنان دراز کشیده بود. سلام و صبح به خیری گفتم.
_سلام عزیزم صبح شما هم به خیر. بیاین صبحونه بخورین انگار امروز کار دارین مگه نه؟
_بله کار که زیاد داریم اما من صبحونه نمیخورم.
عادت شدیدی به صبحانه داشتم اما با کاری که کرده بودم خجالت میکشیدم تا با آزاد روبهرو شوم. امینه خیلی تیز و زرنگ بود. دستم را کشید و بلندم کرد.
_پاشو دختر کاریه که شده. تا کی میتونی از اتاق بیرون نیای. مگه امروز نمیخوای عکاسی کنی. این جوری فقط به شکمت ظلم میکنی. لباساتو بپوش بیا سفره رو گذاشتم.
لباس پوشیده و با حجاب درست شده از اتاق بیرون رفتم. همه به جز آقا بهادر دور سفره بودند. سلامی با صدای پایین کردم. که آزاد و بهنام جوابم را دادند. بهاره کنار داییش که سر به زیر صبحانه میخورد نشست و دست دور گردنش انداخت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_67 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با آنچه دیدم قبلم در دهانم زد. حتی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_68
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
دست دور گردنش انداخت.
_دایی مگه شما فریدونکنار نبودین؟ کی اومدین ما نفهمیدیم.
_سازامون جای زیاد گرفت دیدیم ما هم بخوایم اونجا بخوابیم جامون نمیشه. شب اومدیم. گفتیم بیصدا بیایم کسی رو بیدار نکنیم.
بهنام ادامه داد.
_درست همون موقعی که تو نصفه شبی داشتی ادای آواز خوندن منو درمیآوردی.
همه خندیدند و من رنگ به رنگ شدم. همان موقعی را میگفت که من به اداهای بهاره میخندیدم و او با حس بیشتری ادامه میداد. تقریباً آبرویی برایم نمانده بود. آزاد رو به من کرد.
_امروز میریم کنار دریا عکساتونو بگیرین. یه جای خلوت سراغ داریم که بتونیم راحت باشیم.
_اگه میشه بعد ناهار بریم که تا غروب بمونیم یه سری موقع غروب میخوام بگیرم.
_باشه پس من با بچهها هماهنگ میکنم که بعدازظهر بیایم اونجا و تا شب بمونیم.
از جابلند شد و رو به امینه کرد.
_آبجی دستت درد نکنه. بعدازظهر میای دیگه؟
_آره داداش معلومه که میام.
_واسه شب جوجه میگیریم همون جا شامو ردیف میکنیم. به آقا بهادرم بگو شب بیاد.
_باشه ولی کاش بزاری خودم یه غذا درست کنم.
_نه دیگه امشبو استراحت کن. فعلاً خداحافظ.
بهنام هم بلند شد و هر دو پالتوی خود را برداشتند. ایستادم و صدایش زدم که برگشت به طرفم.
_بابت صبح عذر میخوام. متوجه شما نشدم.
ناگهان صدای شلیک خندههایشان در خانه پیچید و من باز هم خجالت کشیدم. بهنام زودتر با حرف آمد.
_وای باز یادم اومد. قیافهی دایی چه بامزه شده بودا.
_بهنام تو نمیخوای همراه من بیای؟
بعد رو به من کرد.
_مشکلی نیست. اتفاقه دیگه. پیش میاد.
با رفتنشان نفس راحتی کشیدم که باعث شد مادر و دختر دوباره به من بخندند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
من به کنار
برای تولدت چراغ ها گردنبند کوچه ها شده اند میوه ها به اوج رسیده اند
خنده ها از ته دل شده اند...
برای تولدت فرشته ها کار و زندگی رها کرده اند آمده اند استقبال...
خوش آمدی دلیل هستی😍❤️
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_68 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دست دور گردنش انداخت. _دایی مگه شما
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_69
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
با رفتنشان نفس راحتی کشیدم که باعث شد مادر و دختر دوباره به من بخندند. بعد از جمع کردن و شستن ظرفهای صبحانه طبق وعدهام با بهاره به ساحل رفتیم و با هم مشغول عکس گرفتن و پس از آن آب بازی شدیم. پاهایمان کامل خیس شده بود اما شیطنتمان تمام نشد که امینه تماس گرفت و برای ناهار خبرمان کرد.
_ببخشید امینه خانوم حسابی به زحمت افتادین. شرمنده اصلاً کمکتون نکردم.
_چه حرفیه عزیزم واسه خودمون که باید غذا درست میکردم. کار خاصی نمیکنم که.
خدا را شکر کردم که اخلاق امینه مثل عطیه نبود. بعد از ناهار عصرانه و امکاناتی که امینه آماده کرده بود را در ماشینم گذاشتیم و به طرف محل مورد نظر حرکت کردیم. جای خلوت و ساکتی بود. امینه به خاطر حساسیت به نور آفتاب در ماشین به استراحت پرداخت. همین که زیلو را پهن و وسایل را پیاده کردیم، من و بهاره هر کدام به جهت مخالف دراز کشیدیم طوری که سرمان کنار باشد. یاد فرزانه افتادم با او تماس گرفتم و کمی سر به سرش گذاشتم؛ بعد به آسمان نگاه کردم و شروع به حرف زدن با بهاره کردم.
_بهاره، دوست داری تهران زندگی کنی یا اینجا؟
_مگه عقلم کمه بخوام تهران زندگی کنم. درسته تهران امکانات خوبی داره ولی خداییش همین یه لحظه که اینجایی و آرامشش رو دلت میاد با اون امکانات عوض کنی؟
_یعنی الان من عقلم کمه که دارم تهران زندگی میکنم؟
_منم که عقلم کم نیست ولی داییش حتماً کم عقله.
همزمان با شنیدن صدای رامین، قامت او و آزاد بالای سرمان ظاهر شد. مثل برق گرفتهها از جا پریدم طوری که قولنج کمرم شکست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_69 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با رفتنشان نفس راحتی کشیدم که باعث
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_70
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
به اطراف نگاه کردم. بقیه مشغول پیاده شدن و پیاده کردن یک سری وسیله بودند. سلامی کردم و به طرف ماشین رفتم تا دوربین و تجهیزات عکسبرداری را آماده کنم. در تعجب بودم که چطور آمدند و ما متوجه نشدیم. با یاد اینکه ماشین آنها سر و صدا ندارد، لبخندی به لبم نشست. پایهی دوربین را که برداشتم دستی آن را کشید. رامین وسایل را از دستم گرفت و روی زیلو گذاشت. آزاد شیطنتش گل کرده بود.
_به به رامین جون خوب وظیفهتو یاد گرفتی. داری راه میوفتی.
_خیلی پررویی امیر. اصلاً به من چه؟ سوژه یکیه و عکاس یکی دیگه. حیف که حس انسان دوستانهم یه لحظه گل کرد.
_ نه پسرم تو الان پست حمالی بهت برازنده شده. فیت فیت خودته.
داد رامین در آمد و به طرف آزاد حمله کرد و او هم پا به فرار گذاشت. کنار ساحل دنبال هم میدویدند. آزاد با خنده و رامین با تهدید. امینه با سر و صدای آنها بیدار شده بود و با بهت نگاهشان میکرد. بقیه هم به کارشان میخندیدند. همه نشستند و بعد از آنکه دو دوست نفس زنان خود را روی زیلو ولو کردند، امینه برای همه چای ریخت و عصرانه را وسط گذاشت. چایم را زودتر از بقیه تمام کردم و گشتی زدم تا زمینهی عکسها را تعیین کنم. دست به دوربین شدم. فیلم و عکس زیادی گرفتم. روز آفتابی بود و دریا زیبا و آبی. خودم از عکسای گرفته شده راضی بودم. نزدیک غروب پسرها آتشی درست کردند و چوب زیادی هم جمع کرده بودند تا طولانی مدت کنارش بنشینند. از آزاد در حال غروب آفتاب عکس گرفتم. قسمتهایی از آلبومش را هم خواند و من برای تیزر و کلیپهایش فیلم گرفتم. کنار آتش که نشست، همچنان دوربین فیلمبرداری در دستم بود و ثبت میکردم که رامین رو به او کرد.
_امیر میخوام واسه پیجت لایو بزارم یه کم تبلیغ برنامهی فرداشبم بشه. بچههام باید مثل آدم برخورد کننا.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
و خـ💗ـدایی هست مهربان تر از حد تصور
فقط خداست كه ...
میشود با دهان بسته صدایش كرد...
میشود با پای شكسته هم
به سراغش رفت...
تنها خریداریست كه اجناس شكسته را بهتر برمیدارد...
تنها كسی است كه
وقتی همه رفتند می ماند...
وقتی همه پشت كردند آغوش میگشاید...
وقتی همه تنهایت گذاشتند
محرمت میشود...
و تنها سلطانیست كه ...
دلش با بخشیدن آرام می گیرد،
نه با تنبیه كردن...!
همیشه و همه جا ... خدا
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_70 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به اطراف نگاه کردم. بقیه مشغول پیاد
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_71
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
_امیر میخوام واسه پیجت لایو بزارم یه کم تبلیغ برنامهی فرداشبم بشه. بچههام باید مثل آدم برخورد کننا.
_باشه بگیر فقط یه جور بشین خانوما پشت سرت باشن.
بهاره اعتراض کرد.
_اِ چرا دایی منم میخوام کنارت باشم. میخوام دوستام بدونن خواهرزادهتم و باهات بیرون اومدم.
آزاد چشم غره بدی به او رفت که خودش را جمع کرد
_با اون همه عکس دو نفره که گرفتیم دوستات نفهمیدن و فقط وسط لایوی که چند هزار نفر میبینن باید فامیل بودنتو ثابت کنی؟
از غیرتی که خرج میکرد، خوشم آمده بود. لبخند محو گوشهی لبم جا گرفت اما بهاره دلخور از ضایع شدن و ناراحتی داییاش، با اخم کنارم نشست. رامین خواست شروع کند که آزاد مکث داد. با یک جست خودش را بین امینه و بهاره جا کرد و دست دور شانهی بهاره انداخت.
_خانوم کوچولو اینجوری اخم میکنی که امشبو کوفتم کنی؟ دلم نمیخواد هر کس و ناکسی در موردت حرف بزنه. بین این آدما کسایی پیدا میشن که مشکل دارن یا... اصلا بیخیال همه. آشتی آشتی؟
بهاره گونهاش را بوسید و لبخند عمیقی زد.
_آشتی آشتی. شروع کن دایی جون که پیشنهاد خوبی دارم. میخوام خودمم ازت لایو بگیرم. این جوری یه تیر و دو نشونه.
_آفرین بچه زرنگ.
سجاد هم به حرف آمد.
_آقا حالا که دور دوره لایوه و شما میگیرین بزار یه کار کنیم. پیشنهاد من اینه همه با هم شروع کنیم لایو گرفتن. خیلی جالب درمیاد تو یه لحظه یه عالمه پخش زنده از اینجا شروع میشه. یعنی به معنای واقعی میترکونیم
_فکر بدی نیست چه یکی چه شیش تا. خب شروع میکنیم. فقط بچهها گیتارا رو بیارین میخوام با هم بزنیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_71 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _امیر میخوام واسه پیجت لایو بزارم یه کم تبلیغ بر
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_72
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
آماده که شدند و هر کدام سرجای خود نشستند، گوشیها مشغول به کار شدند. آزاد با هوادارنش سلام و احوالپرسی کرد و در مورد برنامه شب بعد و آدرسش توضیح داد. وقتی سر و کلهی هوادارن پیدا شد و پیامهایشان ارسال شد، هر کدام سوال و نظرات مهم را بلند میخواندند تا آزاد جواب دهد. بعضی خندهدار میپرسیدند و بعضی بیادبانه. تعدادی هم درخواست خواندن آهنگ خاصی را داده بودند. با شروع درخواست آهنگها آزاد دو آهنگ معروفش را انتخاب کرد و آن را خواند که گویا استقبال زیادی از آن شده بود. گوشی رامین جوری قرار گرفته بود که میتوانستم پیامهای دریافتی را ببینم. برایم جالب بود که با هر خنده و حتی تکان خوردن موهایش در حال خواندن، ملتی قربان صدقهاش میرفتند. یکی از هواداران آهنگ چالهی دل را خواست که علی آن را اعلام کرد و آزاد با عذرخواهی خواست از آن بگذرند ولی در چند ثانیه موجی از پیامها رسید که همان را خواسته بودند. او شروع کرد اما نگرانی را در چهره رامین و بهاره که در زاویهی دیدم بودند به وضوح میشد فهمید. او شروع کرد و من به خاطر آن حالت نگران به متن ترانهاش توجه کردم:
《تویی که رفتی و پشت پا به این دل عاشق زدی
گناه من چی بود بگو خواستی منو راهم ندی
روزی که رفتی یادمه دنیا سیاه و تیره بود
روزی که رفتی یادمه دلم به راهت خیره بود
رفتی و فهمیدم تا حالا مستاجر دلت بودم
منو که انداختی بیرون مستاجر جدید کیه
جای خالیت شده یه چاله میون غمباد دلم
خاطرههاتو چال کردم میون چالهی دلم
همه میخوان پر کنن جای خالیتو واسم
نه دیگه جایی نداری توی قلب زخمیام
تو رو به عشقی که داشتم نه به عشقی که نداشتی
برنگرد سراغ اونکه اونکه هیچ زمون دوسش نداشتی
مرسی که رفتی نموندی پای اون دروغ زشت و
مرسی که گفتی نمیخوای منه عاشق و اسیرو...》
تمام که شد، سر آزاد پایین بود. چند دقیقهای سکوت حکمفرما شد؛ بعد دستی به صورتش کشید و سر بلند کرد.
_دوستتون دارم. امیدوارم شاد و سلامت باشید. شب همتون به خیر.
همه ضبط را قطع کردند و به آزاد نگاه میکردند که او از جا بلند شد و به ساحل نزدیک. حال بقیه گرفته شده بود و من در این بین مانده بودم که چه چیزی حال او و به تبع حال همه را خراب کرده. صدای امینه در آمد.
_الهی خیر نبینه لیلی که داداش بیچارم هنوز هر وقت یادش میوفته عذاب میکشه.
بهاره زیر گوش من که با بهت به امینه نگاه میکردم پچ پچ کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#سلامحضرتپناهمهدیجان♥️
پناه می آورم به شما از آنچه بیقرارم می کند ...
پناه می آورم به شما از دلتنگی ها ... تنهایی ها ... اضطراب ها ...
پناه می آورم به شما از حضورِ همواره و هراسناک شب ، از ماندگاری دلهره آور زمستان ...
پناه می آورم به شما از عطش ، از رنج ، از درد ...
پناه می آورم به شما ... که شما امن ترین جان پناهید ...
پناه می آورم و آرام می شوم ...
#اللهمعجللولیکالفرجالساعه بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🌱
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_72 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 آماده که شدند و هر کدام سرجای خود ن
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_73
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_دایی چند سال پیش با دختر داییش نامزد کرده بود. قبل از اینکه عقد کنن دختره اونو گذاشته و بیدلیل رفته که مثلاً به آرزوهاش برسه. از اون موقع، تا یادش میافته حالش گرفته میشه. اصلاً رامین واسه اینکه از اون حال در بیاد پیشنهاد داد خواننده بشه. اون آهنگم واسه رفتن لیلی بیشعور خونده. هر وقت میخونه دوباره به هم میریزه.
کمی گذشت. بعد از آنکه پسرها مشغول درست کردن کباب شدند، رامین رو به من کرد.
_خانوم صالحی میشه یه خواهش ازت بکنم؟
_بفرمایید.
_بیزحمت برو امیرو برگردون. به خودش باشه تا صبح همون جا میشینه و غمبرک میزنه.
_چرا من؟
_خب وقتی حالش گرفتهست پاچه میگیره اما تو اگه بری بگی میخوای عکس ازش بگیری، تو رودروایستی قبول میکنه بیاد.
امینه هم با چشمان نگران حرفش را تایید کرد. کلافه پوفی کشیدم و با دوربینی که هنوز از گردن آویزان بود، به طرف او که روی صخرهای نزدیک آب نشسته بود، رفتم. شب شده بود و در تاریکی چهرهاش پیدا نبود. به فامیلی که خواندمش، نیم نگاهی کرد و دوباره رو به دریا کرد.
_میشه بیاین چند تا عکس دیگه بگیریم؟ میخوام وسایلو جمع کنم.
_فکر خودتونه یا رامین؟
_چی؟
_اینکه بیاین اینجا و بگین بازم میخواین عکس بگیرین. آخه خودتون گفتین کارتون تموم شده.
از گیج بازی خودم لجم گرفته بود که باعث شد ضایع شوم.
_همه نگران شمان. خواهرتون دل تو دلش نیست. شما که نمیخواین خاطرهی حال خرابتون تو ذهن بچهها بمونه. مثلاً امشبو قرار بود بهشون خوش بگذره.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_73 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _دایی چند سال پیش با دختر داییش نام
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_74
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_دست خودم نیست. یه چیزایی حناق میشه میمونه سر گلو. نه میزارن پایین بره که خلاص شی نه بالا میاد که بندازیش دور. البته حق با شماست. باید امشب خاطرهی خوبی بشه واسه همه. ببخشید شمام اذیت شدین.
دستی که به صورتش کشید، نشان دهندهی اشکی بود که نخواست کسی آن را ببیند و من در تحیر مردی که به خاطر نامردی یک زن گریه کرده بود، مانده بودم. از جا بلند شده بود و روبرویم ایستاد.
_نمیاین بریم؟
به خودم آمدم و نگاهی به او انداختم.
_بله ولی روی همین صخره بشینید بزارین با فلش و امکاناتم عکس شبم از این منتظره بگیرم.
_لطفاً نگیرین. چون با دیدنش باز یاد حال الانم میافتم.
_ببخشید. حواسم نبود. پس بریم.
_راستی فردا شب سالن به اختیار ما نیست. اگه سختتونه نمیخواد فیلم و عکس بگیرین. رامین بهشون میگه هر چی گرفتن واسمون بفرستن.
_باشه ممنون. اومدم اونجا میبینم. اگه شد کارمو میکنم وگرنه دیگه هیچی.
پشت سرش حرکت کردم. با رسیدن آزاد، صدای کف و سوت همه بلند شد. آقا بهادر هم آمده بود. کبابها که آماده شد بین شوخی و خندهها شام را خوردیم. بماند که حلما زنگ زد و کلی سرم غر زد که چنین جایی با آزاد هستم ولی او نیست. بماند که نصف کبابها که فرهاد و بهروز پخته بودند سوخته بود و بقیه که سجاد زحمتش را کشید نپخته. رامین هم مدام از پیامهای هوادارن گزارش میداد که نگران حال آزاد بودند. وقتی دیدند پیامها تمامی ندارد. چند لحظهای از آزاد فیلم گرفت و پست گذاشت تا ملت، خواننده محبوبشان را دوباره شاد و سرحال ببینند و خیالشان راحت شود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌸🌱
❤️ #سلام_امام_زمانم
💞 #سلام_آقای_من
💝 #سلام_پدر_مهربانم
در مسیر عاشقی هر لحظه دل دل میکنیم
درمیان موج دریا فکر ساحل میکنیم
ای امید روز های بیکسی رخصت دهی
ما میانخیمه عشق تو منزل میکنیم
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
کی شود در
ندبه های جمعه پیدایت کنم
گوشه ای تنها
نشینم تا تماشایت کنم
می نویسم روی
هر گل نام زیبای تو را
تا که شاید
این جمعه ملاقاتت کنم
🌸السلام علیک یاصاحب الزمان🌸
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_74 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _دست خودم نیست. یه چیزایی حناق میش
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_75
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
روز بعد وقتی برای خرید سراغ جای مناسب را گرفتم، امینه هم خواست که همراهم شود. خرید کردیم و باز هم مهمان آنها بودم. غروب وسایلم را جمع کردم و آمده شده بودم. چون شب باید برای برنامه میرفتیم و من صبح بعدش میخواستم به خانه برگردم. ذوق زیادی برای برگشت داشتم. کولهام را هم از تجهیزات عکاسی پر کرده بودم تا با آن به مراسم بروم و در دسترسم باشند.
وقتی همه آماده شدیم، با آقا بهادر به محل برنامه رفتیم. قرار بود اجرای آزاد بین برنامهها باشد. با آنکه زود رفتیم، جمعیت زیادی در سالن نشسته و خیلیها بیرون ایستاده بودند. بهاره توضیح داد که جمعیت بیرون سالن به امید اینکه آزاد و بقیه هنرمندان برنامه را از نزدیک ببینند آنجا ایستادهاند. اولین اجرای آزاد اوایل برنامهها بود. بین بهاره و امینه نشسته بودم و با اعلام مجری برای عکسبردای به طرف سکو قدم برداشتم. به انتظامات برنامه که خواستند مانعم شوند توضیح دادم که عکاس آزاد هستم و آنها هم با وجود چهره متعجبشان مانعم نشدند. از لحظه ورود تا آخرین اجرایش را فیلم و عکس گرفتم. برایم مانند کشف دنیایی جدید بود. اولین بار بود که اجرا کنندهی چنین برنامهای را از نزدیک میشناختم. در کل اولین بار بود که به جزئیات اجرای یک خواننده توجه میکردم. او کت و شلوار طوسی با پیراهن سفید پوشیده بود. البته بهاره گفته بود به خاطر رسمی بودن مراسم، لباس رسمی به تن کرده و بیشتر اوقات اسپرت میپوشیده. چهرهاش خندان بود و به ابراز احساسات مردم جواب میداد. با آن آزاد که تا به حال شناخته بودم و خصوصاً آزاد شب قبل تفاوت زیادی داشت. نمیشد گفت بهتر یا بدتر اما متفاوت بود. در حین کار ابراز علاقهها را میشنیدم. با توجه به اینکه آنطور ابراز احساس نسبت به یک مرد را جز به افراد خانوادهام نداشتم، نمیتوانستم درکشان کنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739