🌼سجادهی #نمازشب، امشب را با نام
#حاج_قاسم عزیز🌷🕊
پهن میکنیم و ثواب نماز امشب را به محضر ایشان تقدیم میکنیم.... 🌱⭐️
🌸شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🦋
🌺خدایا در دفـتر حـضور و غـیاب ، ضیافت امشب....
حـضورمان را بـپذیر و جایگاهمان را در کلاس بـندگی ات در ردیـف بـهترین هـا قـرار ده آمین 🤲🏻🌹
#روایت_عشق💖
#التماسدعایفرج 🌱🌈
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🍁#رمـان_خــواب_هـای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_هشتم
سرش فریاد زدم و با او گلاویز شدم که اسلحه ای روی شقیقه ام قرار گرفت. سرم را چرخاندم. اعظم ضامن اسلحه کمری اش را کشید و با نگاه از گوگو کسب تکلیف کرد.
همان موقع صدای آیفون بلند شد. گوگو رو به اعظم گفت: فعلا غلافش کن اومدن جنازه پری رو گم و گور کنن.
اعظم دوباره مرا برد در آن اتاق آهنی لعنتی ته باغ و زندانی ام کرد. روی زمین نشستم و با خودم فکر کردم: چرا سهمم از زندگی این نکبت شده!
من باید فرار میکردم. هرجور شده از آن قمارخانه ای که پری در آن جانش را و همگی شرفشان را به هیچ باخته بودند، باید فرار میکردم. روی زمین دراز کشیدم. بین خواب و بیداری بودم که یک خاطره گنگ مثل ماه در تاریکی سیاه چال زندگی ام درخشید:
هوا تاریک بود، مادرم ایستاده بود به نماز، سر که به سجده گذاشت چادرش را در دستهای کوچکم گرفتم و سرم را به سرش تکیه دادم. آهسته سر از سجده برداشت. نمازش که تمام شد. خودم را در بغلش انداختم و او فقط مرا بو کرد.
چشم که باز کردم در همان زندان آهنی بودم. آهی کشیدم و زیرلب گفتم: خدایا به بنده های بدتم کمک میکنی؟...خدایا من...تو دیدی از اون گناه فرار کردم...
گریه ام گرفت. زانوهایم را بغل کردم و سرم را روی دستانم تکیه دادم.
یکدفعه صدای آژیر ماشین پلیس بلند شد. با خوشحالی بلند شدم. چند ضربه به در باغ کوبیده شد. یک نفر آمد جلوی در اتاق یک موسیقی بلند روشن کرد و بعد درِ باغ را باز کرد. دستم را خوانده بودند. هرچه داد زدم و کمک خواستم صدایم به مامورهای پلیس نرسید.
داشتند میرفتند که فکری به سرم زد. تا انتهای اتاقک عقب رفتم و بعد به شدت خودم را با شانه به در کوبیدم. دو سه بار این کار را تکرار کردم. پس از چند دقیقه در بازشد.
اعظم بود. صدای آهنگ را خفه کرد و گفت: سر و صدامون همسایه ای رو که سالی یه بار میاد به باغش سر بزنه، ناراحت کرده...البته من به مامورای وظیفه شناس پلیس قول دادم که دفعه بعد تولدمو تو یه سالن بگیرم.
و در مقابل چشمان غمگین و حیرت زده ام ادامه داد: و اما تو...مجبور شدم به پلیسا بگم که سگی که تازه گرفتم هار شده بستمش...
بعد درحالی که دندان هایش را به هم میفشرد اسلحه اش را بیرون آورد و همانطور که یک صداخفه کن روی لوله اش نصب میکرد گفت: میخوام از این
زندگی نکبتی خلاصت کنم.
بعد مثل شکارچی که بخواهد با شکارش بازی کند سرش را کج کرد و پرسید: تاحالا کسی رو که تیرخورده از نزدیک دیدی؟... من زیاد دیدم. میدونی زندگی جز یه مبارزه بزرگ نیست. مبارزه ای که باید ضعیفا له بشن تا قویا قوی تر بشن...
دهن باز کردم و گفتم: لعنت به تو و ارباب عوضیت. سگ تویی و اون رجوی روانی...
میدانستم نقطه ضعفش آن ارباب هوس باز جنایتکارش است که او را روانی کرده. فکر کردم خدا رهایم کرده میخواستم همه چیز همانجا تمام شود.
ظاهرا موفق بودم. اسلحه اش را سمتم گرفت که یک نفر از بالا سرش پایین پرید. باورم نمی شد. اما آنچه می دیدم حقیقت داشت. یک مامور پلیس اسلحه اش را سمت او گرفته بود و دوباره تکرار کرد: اسلحه اتو بنداز.
ناگاه صدای تیراندازی و درگیری بلند شد. اعظم در یک لحظه با شوکری که از جیبش بیرون آورد، به پهلوی مامور پلیس ضربه ای زد و فرار کرد. دویدم دنبالش نمی توانستم بگذارم قاتل کثیفی مثل او به این راحتی فرار کند.
از پشت سر لگدی به کمرش زدم که باعث شد زمین بخورد. پیروزمندانه بالای سرش رفتم که...*
🍁#رمـان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_نهم
پیروزمندانه بالای سرش رفتم که چیزی به سرم خورد. روی زانو افتادم و با چشم های تارم دیدم که یک مرد هیکلی اعظم را بلند کرد و باهم فرار کردند.
تازه آن موقع بود که فهمیدم. گوگو تمام این مدت اطراف باغ آدم اجیر کرده پس عجیب نبود که هربار فرارهایم بی نتیجه می ماند. روی زمین افتادم . چشم هایم نیمه باز بود که دیدم دو مامور زن گوگو را دست بسته میبرند از ذوق بعد از مدتها لبخندی زدم و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم یک بلوز شلوار و روسری صورتی از سر تا پایم را پوشانده بود. به دستم سرم وصل کرده بودند و روی یک تخت سفید دراز کشیده بودم. چندبار پلک زدم تا توانستم اطراف را درست ببینم.
یک مامور زن با پرستار حرف میزد:
+خانم پرستار کی میتونم باهاش حرف بزنم؟
-به محض اینکه به هوش بیاد ولی توجه داشته باشین این بچه خیلی ضعیفه انگار تحت شکنجه بوده!
+طفلی خیلی کم سن و ساله ولی باید بدونیم توی خونه تیمی فساد، چیکار میکرده! حتما خانواده اش الان نگرانشن...
-مثل اینکه بیدار شد
زن پلیس که این را شنید، آهسته به طرفم آمد صندلی را کنار تختم گذاشت. چادرش را جمع کرد و همانطور که می نشست، گفت:
+سلام
-اینجا...بیمارستانه؟
+آره، یه چندتا سوال ازت دارم میخوام راستشو بگی...چند سالته
-چهارده، پونزده فکر کنم
+اسمت چیه؟
-صدام میزدن شری
+میخوام به خانواده ات خبر بدم تا از نگرانی دربیان شماره ای...
-ندارم
+از...خونه فرار کردی؟
-نه
در چشم هایش زل زدم تمام سعیم را کردم اما درنهایت بغض گلویم را شکافت و گفتم: بچه بودم دزدیدنم.
نگاهش پر از تاسف شد. انگار به احترام مرگ سالهای کودکی ام، لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:
+تو اون باغ چیکار میکردی؟ مامورمون گفت اونی که فرار کرده میخواسته بکشتت!
-اه! پس فرار کرد.
+اسمش چی بود؟
-اعظم، از اردوگاه اشرف اومده بود.
+پس مجاهد خلقی بوده! اونجا چیکار میکرد؟
-فیلم و کلیپ درست میکرد
+فیلم چی؟
-همه چی...هم برای سایتایی که دخترا رو کرایه میدن فیلم درست میکرد هم علیه مامورای پلیس و سپاه و گشت ارشاد کلیپای دروغی درست میکرد بازیگراشون از خودشون بودن...
+صبرکن ببینم...*
🍁#رمـان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_دهم
همان موقع پرستار وارد شد و گفت: ببخشید ولی سرمش تموم شده باید از دستش جدا کنم.
بعد درحالی که ست سرم را از دستم بیرون می آورد، رو به زن مامور گفت: چند روز دیگه جواب آزمایش ایدز و هپاتیتش رو میفرستم.
از روی وحشت تکرار کردم: ایدز؟
پرستار نگاهی به من انداخت و بعد بی آنکه چیزی بگوید بیرون رفت. مامور گفت:
+افرادی که رفتار پر خطر داشتن یا چنین جاهایی بودن احتمال زیادی هست که مبتلا باشن...
-ولی من ... من قاطی کثافت کاریاشون نشدم
+معتاد چی؟
-نیستم
+نبودی؟...سرنگ مشترک هم یه عامل انتقاله
-نمیدونم...چندباری گوگو سرنگ بهم زده ولی اینکه اون سرنگا آلوده بودن یا نه نمیدونم...یعنی...
+سردسته گروه...بهش میگفتین گوگو؟ تاحالا فکر میکردیم فقط یه تیم از باند قاچاق انسان و مواد مخدر رو گرفتیم ولی حالا با حرفای تو مثل اینکه بعد سیاسی هم داره!
بی اختیار اشک هایم بر پهنای صورتم سرازیر شدند. هجوم قطرات اشکی که خودشان را از گوشه چشمانم به سمت پایین پرتاب میکردند هر لحظه بیشتر می شد. مامور دستی بر دستم کشید و بلند شد.
با اضطراب پرسیدم:
-حالا اعدامم میکنن؟
+نه، چرا همچین حرفی میزنی!؟
-گوگو میگفت پلیس هرکدوممونو بگیره کم کمش چوبه دار حکمشه!
+تحقیقات که کامل بشه هرکس تاوان جرمشو پس میده اما این شگرد همچین آدماییه که با ترسوندن نیروهاشون از قانون اونارو بیشتر درگیر جرم و فسادی کنن تا خودشون به پول بیشتری برسن...
-من بچه بودم مواد تو کیفم میذاشت نمیدونستم باید چیکار کنم دوازده سالم که شد بهش گفتم دیگه نمی خوام ساقی باشم از مردای عملی میترسم.
اونم فرستادم تو پارتیا اول میگفت پذیرایی کنیم من و دوستم پری...پری همش نوزده سالش بود خره از خونه فرار کرده بود واس خاطر پرهام اصلا اسم خودش مهرناز بود از بس عاشق دوست پسرش بود میگفت بهش بگیم پری ...آخرش گوگو کشتش.....
اوایل گوگو گفت باید خرج خودمونو دربیاریم...هر روز هفته هرکی رو میفرستاد پیش یه عوضی، من فرار کردم گوگو برم گردوند گفت اگه نمیخوام مجبور نیستم ولی دروغ میگفت.
گولم زد. گفت کار راحت تری برام سراغ داره گفت کارمون عین مدلاس، لباسایی بهمون میداد میگفت بپوشیم بی هدف وقت بگذرونیم تو خیابون...گاهی هم یه حرفایی میزد میگفت اینارو تو مترو و تاکسی به مردم بگیم..
+مثلا چه حرفایی؟
-مثلا... یه... یه بار بهم گفت باید مسیر میدون انقلاب تا تأتر شهر رو تاکسی سوار شم هی همون مسیرو برم و بیام جلو راننده و مسافرا قسم بخورم که...
+که چی؟
-که یه آخوندو دیدم داشته خلاف میکرده...
+چه خلافی؟ اسم شخص خاصی میبردی؟
-میشه نگم؟... من میدونم کار بدی کردم دروغای گوگو رو پخش کردم ولی...
+بگو ببینم اسم شخص خاصی رو می آوردی؟
_نه فقط همینکه مردم نسبت به آخوندا بی اعتماد و متنفر بشن براش کافی بود. منم... هرکاری میگفت انجام میدادم تا اینکه دوباره منو فرستاد پارتی و من بازم فرار کردم...حالا منو میبرین زندان؟
مامور که با ناراحتی محو حرفهایم بود بعد از مکث کوتاهی گفت:نه سن و سالت کمه میری دارالتادیب*
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه 🍁
#قسمت_یازدهم
فردای آن روز برای تکمیل پرونده مرا به اداره پلیس بردند. با اینکه روز شلوغی نبود اما جلوی در کمی معطل شدیم. در فاصله ای که در راهرو اداره پلیس، منتظر بودیم از همان زن پلیسی که مرا به آنجا آورده بود، پرسیدم: میبریدم بازداشگاه؟
مامور زن نگاهی به چهره رنگ پریده ام انداخت و گفت: نه بهت که گفتم...بعد از اینکه به سوالای جناب سرهنگ جواب دادی میری کانون اصلاح تربیت.
دقایقی بعد در اتاقی که بیرونش منتظر بودیم باز شد و یک مرد میانسال با سری بی مو سبیل های کلفت بیرون آمد. آنقدر از دیدن زخم عجیب روی صورتش ترسیدم که متوجه دست های بسته اش نشدم. از مقابلمان که رد شد. پیش پای زن مامور تف انداخت و همانطور که با هل سرباز پشت سریش از ما فاصله می گرفت، حرف زشتی به من زد و رفت.
مامور زن به چشم هایم نگاه ترحم آمیزی انداخت و پرسید: ترسیدی؟
نگاهم را از نگاهش دزدیدم و گفتم: از این فحشا زیاد شنیدم.
زن پلیس بلند شد. در زد و سلام نظامی داد. پشت سرش من وارد شدم. انتظار داشتم سرهنگ پیرمرد جاافتاده ای باشد اما یک مرد خیلی جوان با ریش کوتاه و مرتب مشکی و موهای موج دار بود.
مامور زن، بعد از شنیدن کلمه:"بفرمایید"
اشاره کرد تا روی صندلی کنار میز سرهنگ بنشینم. منهم روی صندلی نشستم و جزییات اتاق را از نظر گذراندم.
یک قفسه کتاب خانه در طرف چپ، یک فایل شش طبقه آهنی سمت راست میزش. دو ردیف صندلی روبه روی هم جلوی میزش. یک پارچ آب، یک عالمه پرونده رنگی و عکس آیت الله خمینی و آیت الله خامنه ای کنارهم درست بالای سرش.
با صدای سرهنگ به خودم آمدم: غیر از افرادی که اسم شونو توی بیمارستان آوردی، کسی دیگه هم هست که بدونی با تیم در ارتباط بوده؟
مکثی کردم و پرسیدم: مثلا کی؟
سرهنگ خودکارش را در هوا چرخاند و همانطور که سرش به خواندن پرونده گرم بود، پاسخ داد: مثلا عضو دیگه ای از تیم، یه فعال سیاسی؟!
سری تکان دادم و گفتم: نمیدونم...ولی یه خبرنگار بود که گاهی با گوگو قرار میذاشت.
سرهنگ سرش را بلند کرد و برای اولین بار به من نگاه کرد. با شنیدن اسمی که در ادامه گفتم چشم های گردش را ریز کرد و پرسید: اسم مستعارش بود یا ...
گفتم: گوگو، مَسی صداش میزد. برا گوگو خبر می آورد گه گاهی هم یه چیزایی به نفع تیم می نوشت. البته نه مستقیما با اسم خودش، چون تو مجلس خبرنگاری میکرد براش بد میشد بفهمن با...
سرهنگ حرفهایم را قطع کرد و پرسید: تاحالا دیدیش؟ اگه ببینیش میشناس...
پاسخش را وقتی که هنوز سوالش را کامل نپرسیده بود، گفتم: نه ولی صداشو میشناسم کاملا.
سرهنگ خودکارش را روی میزش انداخت و درحالی که دستهایش را پشت گردنش گره میزد، گفت: کاش لااقل فامیلیشو میدونستی.
خیلی جدی گفتم: فامیلشو نمیدونم ولی شنیدم رفته دیدن رییس جمهور...
با تعجب روی میزش نیم خیز شد و پرسید: با آقای خاتمی؟
گفتم: چیز دیگه ای نمیدونم.*
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_دوازدهم
مامور نگاهی به من انداخت و روبه سرهنگ گفت: نکاتی راجع به این پرونده هست که پیچیده اش میکنه اگه اجازه بدید اول ببرم تحویل کانون بدمش بعد صحبت کنیم.
سرهنگ نگاهی به من انداخت بعد رو به مامور گفت: بسیار خب.
مامور بلند شد و احترام نظامی گذاشت. منهم بلند شدم. قبل از آنکه از اتاق خارج شوم، سرهنگ روبه من گفت: ممنون...بخاطر همکاریت.
خنده ام گرفته بود. تا به حال هیچ کس از من تشکر نکرده بود آن هم در چنین شرایطی که من خطاکار بودم و او مسئولی که باید مجازاتم میکرد. فقط لبخندی زدم و بیرون رفتم.
از آنجا مستقیم به کانون اصلاح و تربیت فرستاده شدم. روزهایم با گوشه گیری در سکوت و نفرتی که از آدم ها داشتم و شب هایم در کابوس بازگشت به جهنمی که از آن رها شده بودم، می گذشت.
یک هفته ای گذشته بود که مدیر کانون فرستاد دنبالم به دفترش بروم. مدیرِ آنجا زن چاق ولی فرزی بود که پیری تازه داشت در بر پوست صورتش نقش می انداخت.
پشت میز چوبی اش ایستاده بود که وارد اتاقش شدم. سلام کرد. خواست بنشینم. چیزی نگفتم به طرف دو صندلی کهنه چوبی روبروی میزش رفتم. و روی صندلی که پایه های بلندتری داشت نشستم.
میدانستم آدم جدی و سردی ست در این یک هفته حتی یکبار ندیده بودم لبخند بزند، شایدهم دیدن آدمهایی مثل ما که به قول نظافت چی؛ هنوز از راه نرسیده در این دنیا خلاف کرده ایم، برایش خُلقی باقی نگذاشته بود. بعد از آنکه برانداز کردنم تمام شد، چشم هایش سمت فرمی که روی میزش بود چرخید و پرسید: چرا فرم نظرسنجیتو پر نکردی؟
با بی حوصلگی نگاهش کردم یعنی ساعت هشت صبح مرا از سر میز صبحانه به دفترش کشانده بود که همین را بپرسد؟ قطعا نه! برای اینکه برود سر اصل مطلب، صریح و سریع پاسخ دادم: سواد ندارم.
نفسش را با تاسف بیرون داد و گفت: میخوای کلاسای سواد آموزی کانونو شرکت کنی؟
شانه بالا انداختم. گفت: مشاور گفت تو هیچکدوم از کارگاههای مهارت آموزی شرکت نمی کنی...بلاخره از اینجا بیرون رفتی باید یه کاری چیزی بلد باشی، البته پرونده اتو خوندم میدونم که خانواده نداری...
اخم هایم را درهم کشیدم و زیرلب گفتم: ده سال پیش داشتم...
خانم مدیر بی تفاوت سری تکان داد و گفت: در هر حال بعدا از اینجا میری پرورشگاه.
با خودم فکر کردم خب که چی، تو اصلا بگو از اینجا یکراست میروی جهنم بازهم بهتر از باتلاق کثافتی ست که تجربه کردم.
احساس کردم این حرفها را میزند که واکنشی از من ببیند اما من فقط به لب های باریکش خیره شده بودم تا جمله: "میتونی بری" از دهانش بیرون آمد. قامت استخوانی و بلندم را جمع کردم و از دفترش بیرون رفتم.*
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه 🍁
#قسمت_سیزدهم
ساعتهایم را بیهوده تلف میکردم تا ساعت چهار که باید صدای زنبور مانند مشاور را تحمل میکردم. نمی خواستم با من حرف بزند. نمی خواستم با او حرف بزنم.
احساسم را در چهره و رفتارم با بی توجهی اظهار می کردم. بلاخره به ستوه آمد و گفت: توصیه میکنم کارگاههای مهارت آموزی رو بیای، لااقل یکی شونو...
به چشم های بی روحش زل زدم و از ذهن گذراندم: توصیه میکنی یا مجبورم میکنی؟
معلوم بود چشم های ریز و کشیده ام کمان خوبی شده اند برای پرتاب تیر افکارم، چونکه حرصش گرفت و گفت: از این همه سکوت خسته نشدی؟
نفسم را با بی حوصلگی بیرون دادم و نگاهم را به طرف سقف چرخاندم. با عصبانیت بلند شد و گفت: نیم ساعت دیگه کارگاه خیاطی شروع میشه میخوام اونجا ببینمت...به سلامت.
بی تفاوت بلند شدم و از اتاقش بیرون رفتم. درِ اتاقش را هم از قصد باز گذاشتم تا بیشتر حرص بخورد. رفتم طرف دستشویی به خودم که آمدم دیدم دارم زیادی دستهایم را می شویم.
خاطرات گذشته مثل صاعقه بر سرم فرود می آمدند و من در واکنش به فشارهای عصبی بی آنکه متوجه باشم کارهایم را تکرار میکردم. نه اینکه از تنبیه شدن یا محرومیت بترسم اما برای نجات خودم از شر خیالاتی که محاصره ام کرده بودند، تصمیم گرفتم در کلاسها شرکت کنم البته نه در کارگاه خیاطی بلکه در کلاس درس.
با خودم فکر کردم اینطور میتوانم لااقل یک هفته درمیان به بهانه درس و امتحان از زیرجلسات مشاوره دربروم. آن روزها چقدر دلم آغوش امنی برای پناه گرفتن میخواست. گوشهایی برای شنیدن درد دل ها و خاطری که به جای قضاوت کردنم بگذارد یک دل سیر کنارش گریه کنم.
سه، چهار ماه گذشت. درس خواندن راه گریز کوتاه و مشغولیت بی ضرری بود که میگفتند سود هم دارد. اما حوصله میخواست که من نداشتم. هرطور بود موافقت مدیر را برای زودتر امتحان دادن پایه اول، گرفتم.
نمراتم بد نبود در واقع قبولی برایم کافی بود. اما خانم مدیر گفت بلافاصله باید خواندن پایه دوم ابتدایی را شروع کنم. برای اولین بار درموردم اظهار امیدواری کرد که خیلی زود میتوانم جایگاه تحصیلی که از آن محروم شده بودم را بدست بیاورم.
آن روز همه مان را در نمازخانه جمع کردند. گوشه ای نشستم و بعد از تمام شدن نمازشان، دیدم خانم مدیر رو به جمعیت ایستاد و گفت: از امروز یه نفر میاد اینجا که امیدواریم با حضورش حال و هوای گرفته و سرد اینجا رو عوض کنه...
دهن همه باز مانده بود آخر اینجا جایی نبود که برای تازه وارده ها مراسم استقبال بگیرند اهل تشکر هم نبودند.مگر اینکه کسی به خواست خودش پا به اینجا گذاشته باشد ولی چه کسی حاضر میشد اینجا بیاید؟
صدای کشیده شدن درب کشویی نگاه همه مان را به ورودی نمازخانه متمرکز کرد.*
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_چهاردهم
از پشت درب شیشه ای فقط یک هاله مشکی می دیدیم. صدای خانم مدیر بر هم همه غالب شد: خانم حسینی از حوزه علمیه خواهران تشریف آوردن.
همه هو کشیدند. انتظار داشتم یک پیر زن با چادر مقنعه مشکی وارد شود اما با ورودش لحظه ای سکوت و بعد دوباره همهمه فضا را در برگرفت.
صورت ظریفش در روسری شکلاتی رنگی که با چشم هایش همنوازی میکرد و آن چادر مشکی که روی قامت متوسطش انداخته بود، مثل یک ماه میدرخشید. چرا چنین فکری کردم؟ شاید فقط تضاد رنگ سفید و سیاه یادآور چنین مثالی شد.
یکدفعه صدای نازکش بادباک افکارم را که محو آسمان چهره اش بود، آزاد کرد: سلام دخترا...
انتخاب کلماتش هوشمندانه بود. مثلا اگر برای شروع از لفظ بچه ها استفاده میکرد بیشتر منفور می شد. همانطور که با تردید نگاهش میکردم به حرفهایش گوش دادم: اسم من فاطمه ست...
زیرلب با ناراحتی گفتم: خدا همه چیو به یکی داده!
دوباره متوجه حرفهایش شدم.. لبخندی زد و با صدای بلندتری گفت: اگر موافق باشید میخواییم هر روز ظهر بعد از نماز یه دورهمی جمع و جور داشته باشیم...
بعد زیر چشمی نگاهی به خانم مدیر انداخت و آهسته تر گفت: البته خودمونی...
همه خندیدند. بی مزه بود. چه چیز خنده داری وجود داشت؟ در ذهنم پرسیدم: اصلا مگه از ما می پرسین موافقیم یا نه؟ مگه نظرمون براتون مهمه؟!
یکدفعه جنبیدن لبهایش بی صدا شد. روی زانو هایم جلوتر رفتم باخودم فکر کردم من نمی شنوم اما واقعا صدایی نمی شنیدم. دوباره سعی کرد چیزی بگوید اما بازهم لب هایش بی صدا تکان خورد. خانم مدیر گفت: الان میگم براتون چایی بیارن.
همینکه مدیر بیرون رفت. فاطمه صدایش را صاف کرد و آهسته گفت: قرار نیست از هم بپرسیم فقط میخواییم حرف بزنیم. همین!
به خودم آمدم دیدم مثل بقیه جذب کلامش شده ام. بقیه برای اینکه حرفهایش را بهتر بشنوند دورش حلقه زده بودند. احساس کردم فقط دارد جلب توجه میکند. بلند شدم و بیرون رفتم. من را دید اما هیچ واکنشی نشان نداد. انگار که برای او هم نامرئی بودم. مثل همه، مثل همیشه!
مدتی تنها روی تخت دراز کشیدم و دستم را روی چشم هایم گذاشتم. کمی این پهلو به آن پهلو چرخیدم بعد بلند شدم. دو سه هفته ای بود که درد دندانم باعث شده بود مثل آدم حسابی ها هر روز مسواک بزنم. مسواکم را برداشتم و رفتم طرف شیرهای آبی که پشت آشپزخانه بودند، اما با کمال تعجب فاطمه را دیدم که دستهایش را می شست. من را که در آیینه دید. روسری اش را درآورد.
#تلنگر_مهدوی
‼️گناهت را کمتر کن، شاید بیاید!
برای غیبت امام عصر علیهالسّلام عللی ذکر شده است. امّا یکی از مهمترین علل محروم ماندن جامعه و مردم از فیض حضور آن امام، همان گناه و معصیت مردم بوده است.
چون گناه موجبات خشم خداوند را فراهم میکند و خشم خداوند موجب میگردد که خداوند به مجازات گناه مردم آنها را از حضور امام محروم کند.
⏪ امام جواد علیهالسّلام در این باره فرمودهاند:
"إِذَا غَضِبَ الله تَبَارَکَ وَ تَعَالَى عَلَى خَلْقِهِ نَحَّانَا عَنْ جِوَارِهِمْ"
" هنگامی که خداوند تبارک و تعالی بر آفریدههایش خشم کند، ما را از میانشان دور میسازد."
📚 کافی، ج1
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فاطمیه
شهید سلیمانی : من قدرت او را ، محبت مادری اورا ،در هور دیدم در غرب کانال ماهی دیدم در وسط میدان مین دیدم.
#ایام_فاطمیه تسلیت به #امام_زمان
به وقت #حاج_قاسم
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
پیامبر اڪرم(صلی الله علیه وآله):
«برای هرچیزی جوازی لازم است و جوازِ گذشتن از پلِ صراط، محبت وعشق به "علی ابن ابیطالب" است»❤️
#حدیث
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
15 فایده #نمازشب 💎🌹
1. #نماز_شب ، باعث نابودی گناهان در روز است.
2. نماز شب، سبب نور در قیامت است.
3. نماز شب، افتخار مؤمن در دنیا و آخرت است.
4. ثواب همه چیز در قرآن بیان شده به جز نماز شب، به خاطر زیادی ثواب آن.
5. نماز شب، خلوت با خداوند است.
6. نماز شب خوان در بهشت با اسبهای بالدار پرواز می کند.
7. بهشتیان به نماز شب خوان غبطه می خورند.
8. شریف ترین افراد امت پیامبر صلی الله علیه و آله نماز شب خوانان هستند.
9. شرافت هر فردی به قیام شبانه و شب زنده داری اوست.
10. خداوند به خاطر نماز شب خوانان، عذاب نازل نمی کند.
11. نُه صف از فرشتگان در پشت سر نماز شب خوان می ایستند
که به تعداد آنان خداوند به نماز شب خوان، مقام و درجه می دهد.
12. خداوند به نماز شب خوان، افتخار و مباهات می کند.
13. نماز شب موجب زوال وحشت قبر می شود.
14. نماز شب، نور در قبر است.
15. نماز شب، انیس و مونس در قبر است.
هرشب به عشق #امام_زمان نماز شب بخوانیم💝
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🍁#رمان_خـواب_هــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_پانزدهم
روسری اش را درآورد. به موهای بلندش نگاه کردم . با خودم خیال کردم بازهم میخواهد جلب توجه کند. پوسخندی زدم و پرسیدم: تاحالا وسوسه نشدی؟
ابروانش را مثل آستین هایش بالا برد و پرسید: چی؟
نزدیک تر رفتم و گفتم: برای بیرون گذاشتن موهات، خیلیا با کلاه گیس و آرایش به زحمت تظاهر میکنن...
خندید. حرصم گرفت که ناخواسته از او تعریف کرده بودم. برخلاف انتظارم جواب های کلیشه ای نداد. همانطور که وضو میگرفت گفت: چرا ولی بخاطر...
وسط حرفش پریدم و با تمسخر گفتم: حتما بخاطر مردا
سرش را کج کرد و مسح سرش را کشید و گفت: یه سوم دلیلم اینه که گفتی...
لب هایم آویزان شد و گفتم: یه جور بگو بیسوادا هم بفهمن.
بلافاصله گفت: یه جورای بیشترش بخاطر زنهاست نه مردا
یک ابرویم را بالا دادم و پرسیدم:چطور اون وقت؟
جورابهایش را درآورد و مسح پاهایش را کشید بعد روبه من ایستاد و گفت:
حجابم به سه زن کمک میکنه...
سعی کردم حواسم راجمع حرفهایش کنم تا ایراد محکمی به دلایلش پیدا کنم. ادامه داد: اولین زن خودمم. اینطوری حریم و قشنگیام هم از نظر مادی هم معنوی حفظ میشه.
نفسم را با بی حوصلگی بیرون دادم و نگاهم را به طرف بالا چرخاندم. اما او ادامه داد: دومین زن، زنیه که شوهرش منو تو خیابون یا محل کار و درس می بینه، با حفظ حجابم جلوی مقایسه اونچه از وجودم مخفیه با ویژگی های جسمی اون زن رو میگیرم پس، از سرد شدن و احتمالا مشکل دار شدن رابطه اش باشوهرش جلوگیری میشه.
تاملی کردم و دوباره نگاهم به مردمک روشن چشمانش رسید. گفتم: همه که به اندازه تو خوشکل نیستن.
گفت: زیبایی یه امر نسبیه هرکس سلیقه ای داره درضمن برای کنترل جاذبه های ذاتی زن و مرد نسبت به هم، باید حریم اخلاقی حفظ بشه که حجاب یکی از جنبه های مهم و اثرگذارشه...
صرفا برای اینکه مخالفت کرده باشم، گفتم: مثل کتابا حرف میزنی.
برخلاف من، او اجازه میداد جمله هایم تمام شود بعد جواب میداد. نفس عمیقی کشید و گفت: اما سومین زن!
سومین زنی که با رعایت حجابم بهش کمک میکنم یه مادره، مادری که هر روز آشفتگی و بیقراری های پسر جوون مجردشو وقتی که از بیرون میاد، می بینه!
بعد از چند لحظه که خیره چشمهایش بودم، گفتم: با این حساب چهارمین زنو جا انداختی...
برای اولین بار صورت مشتاق به دانستنِ یک نفر در چشم های تیره ام نقش بست.🕯
اما چیزی نگفتم و درحالی که نگاهم را از او دور میکردم، از خاطرم گذراندم: زنی که بعد از شعله ور شدن آتیش وجودی یه مرد کثیف، تو چنگش گرفتار میشه...
فکر میکنم تو از اون زن هم حمایت میکنی!
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_شانزدهم
برای لحظاتی به صورتم زل زد و بعد گفت: تاحالا کسی بهت گفته لبخندت چقدر قشنگه!
گفتم: عادت به تعارف ندارم حاج خانم.
خندید و گفت: من مشرف نشدم.
و در مقابل نگاه متعجبم ادامه داد: من نرفتم حج ...و اگه بهم بگی فاطمه خوشحالم میکنی...در ضمن من اهل تعارف نیستم یه مدت که باهام بگردی خودت می بینی.
روسری بستنش را تماشا کردم و گفتم: بعید میدونم بخوای با آدمی مثل من بگردی.
این را گفتم و زدم بیرون. با اینکه حرفهایش در وجودم کشش ایجاد میکرد و ذهنم را به تکاپو انداخته بود، زیاد از او خوشم نمی آمد. شاید هم حسادت می کردم. به هر حال تصمیم داشتم سرم به کار خودم باشد و از او فاصله بگیرم.
فردای آن روز ظهر که شد اینبار خیلی ها به طرف نمازخانه رفتند. با اینکه کنجکاو بودم بدانم امروز چه بحثی را شروع میکند و اصلا با دسته لات کانون چطور میخواهد کنار بیاید، اما در محوطه ماندم.
چند روزی گذشت بااینکه هربار سعی میکردم در ساعت رفت و آمدش در رهرو یا نزدیک در نباشم اما هرازگاهی که مرا میدید، حتی وقت هایی که دور و برش شلوغ بود، به من سلام می کرد. منهم گاهی علیکش را میخریدم و گاهی خودم را به نشنیدن میزدم.
تا اینکه یک روز درست چند دقیقه قبل از تمام شدن نماز ظهر، در محوطه چرخ میخوردم که سر دسته لات های کانون با دو سه نوچه اش راهم را سد کردند.
سردسته شان ترانه نامی بود، جلوتر از بقیه ایستاد و گفت: جایی میری دماغ عملی؟
نگاهم را از او برگردانم و گفتم: قبلا بهت گفتم دماغمو عمل نکردم خوشمم نمیاد اینجوری صدا بزنی...
یکدفعه یکی از نوچه هایش سیه سپر کرد که: هوی صداتو بیار پایین با خانوم درست حرف بزن حالیته؟
ترانه به او اشاره کرد که سر جایش برگردد و رو به من گفت: خیالی نیس یه چی دیه صدات میکنیم مثلا مبارک، به قد دراز و سیاسوختگیتم میاد...
صدای خنده نوچه هایش که بلند شد، گفتم: خوبه منم از این به بعد علف صدات میکنم چون یهو عین علف هرز جلو آدم سبز میشی.
یکدفعه سیلی زیر گوشم خاباند و همانطور که یقه ام را در مشتش میفشرد گفت: علف هرز که به سابقه تو بیشتر میخوره دختره ی ...
اما همان لحظه با سقلمه یکی از نوچه هایش ناسزایش را قورت داد. یقه ام را رها کرد و گفت: راست میگه لی لی الان واس دعوا نیومدیم. ببین بچه کوچولو حواسم بهت هست این چند روزه تو ... چی بود رفقا؟....هان دورهمی زیبای خفته، نمیری مثل اینکه توهم دل خوشی از وِر وِراش نداری...
و در مقابل سکوتم ادامه داد:
اگه پایه باشی یه حال اساسی بهش بدیم.
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_هفدهم
تجربه به من دو چیز را ثابت کرده بود اول اینکه با آدمی که شرف ندارد همکاری نکن چون هرگز سر قولش نمی ماند. دوم وقتی در چنگ ناکسی گرفتار شدی با صداقت رفتار نکن.
سری تکان دادم و پرسیدم: تو که مدام میگی از هیچکی نمی ترسی نوچه هاتم که کم نیستن. منو میخوای چیکار؟
ترانه پوسخندی زد و در حالی که یقه ام را مرتب می کرد، گفت: نوچه های من مثل خودم تو چشم همه ان. باس یکی که تا حالا سروصدایی نداشته بیاد وسط...
چیزی نگفتم. پرسید: هستی دیگه؟
به نشانه تایید سرم را تکان دادم و با اشاره اش نوچه هایش از جلویم کنار رفتند. هنوز یک قدم دور نشده بودم که ترانه گفت: امشب سر میز ما شام میخوری فهمیدی بچه؟
همانطور که دور میشدم دستم را بالابردم و به راهم ادامه دادم. بوی دردسر مشامم را آزار میداد. وارد ساختمان که شدم، فاطمه را دیدم
آن روز روسری و مانتوی گلبهی پوشیده بود. همانطور که قدم برمیداشت، شبیه گلبرگ یک گل به نظر می رسید.
آهی کشیدم و راهم را کج کردم که یکدفعه خانم مدیر جلویم ظاهر شد و گفت: بدو به فاطمه بگو آقای دکتر جلو در کارش داره.
پرسیدم: آقای دکتر؟
دستی به کمرم زد و با عجله گفت: آره دیگه باباش هنوز جلو دره برو صداش کن.
با حال عجیبی که داشتم، به طرف نماز خانه رفتم. در را کشیدم. فاطمه را دیدم که همه دورش حلقه زده اند و هرکس از او چیزی می پرسد. به لبخندش خیره شدم و بلند گفتم: آقای دکتر جلو در کارت داره.
بعد بلافاصله رفتم و در اولین اتاق گم و گور شدم. دستم را مشت کردم و با خودم گفتم: منم اگه ننه بابای درست و حسابی داشتم اینجا نبودم.
بعد از حرفم خنده ام گرفت که حالا که او اینجاست!
خنده خودم را به خشم درآمیختم و رفتم جلوی پنجره گرچه توجهی نداشتم که کسی در اتاق نیست ولی بی مهابا رو به آسمان گفتم: اگه منم جای اون بودم بنده خوبت میشدم. اصلا خیلیم از اون بهتر میشدم...چرا یهو انداختیش جلو چشمم...
یکدفعه صدایش را از پشت سرم شنیدم. با ترس برگشتم. با لبخند پرسید: دورهمی امروزو میای؟
میخواستم سرش داد بزنم که: گمشو!
ولی با خودم فکر کردم اگر بخواهم با ترانه در اذیت کردن فاطمه همدست شوم باید ظاهرم را عادی جلوه دهم. نمی توانستم لبخند بزنم اما دنبالش رفتم.
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_هیجدهم
وارد نماز خانه که شد همه دورش جمع شدند، با حوصله با یکی یکی دخترها سلام و احوال پرسی کرد. حتی آن دختر رنگین چشمی که روز اول در میان حرفهایش صدای گربه درآورده بود.
میدانستم یادش هست اما به روی خودش نمی آورد. انگار ذهنش شبیه یک کتابخانه مرتب و قفسه بندی بود که هروقت میخواست یک کتاب از آن درمی آورد و شروع میکرد به خواندن، اصلا هیاهو و سوالات مکرر و بحث های جدید و جنجالی، فکرش را بهم نمی ریخت بازهم می توانست برگردد سر آخرین خطی که ساعتها پیش گفته بود!
دلم میخواست بپرسم چطور چنین حافظه ای دارد و اگر جواب داد بخاطر مطالعه زیاد، تف کنم کف دستش.
چیزی حدود نیم ساعت بعد بلاخره رفت سر اصل مطلب. جملاتش مثل موج ساحل بود. یکدفعه بالای سر ذهنت ظاهر می شد و وجودت را میکشید سمت خودش!
به خودت که می آمدی دریای گفته هایش دور و برت را گرفته بود.
لبهایش را روی هم فشار داد و بعد از مکثی گفت: "بن بازِ روزگار"
برای آدم با خدا، درِ دیگه ای توی بن بستها باز میشه که باز شدن اون در، درهای دیگه رو، درهای شرف کُش رو به روش می بنده. این چه دریه؟ "درِ توکل به خدا" بهش میگن: اینجا بن بسته!
میگه: خدایی که من می شناسم بن بستو هم میشکافه!
بن بست چیه؟! از نظر خدا بن بست نداریم. همه بن بست ها با دستِ قدرت خدا بن بازه، راه داره...
دیگر نتوانستم جلوی دهنم را بگیرم. بدون ترس از قضاوت بقیه گفتم: یکیو به زور کتک و کلک میبرن تویه پارتی میبینه نه راه پس داره نه پیش، یه مشت کفتار عوضی دوره اش کردن، بن باز این بدبخت کجاس؟
نگاهش را از بین چشم های خیره به من، عبور داد تا به چشم های طلبکارم رسید و گفت: امام علی(ع) میفرماید: "اگر آسمان ها و زمين راه را بر بنده اى ببندند و او تقواى الهى پيشه كند، خداوند حتما راه گشايشى براى او فراهم خواهد كرد و از جايى كه گمان ندارد روزى اش خواهد داد."
به لحظه فرارم از آن جهنم پر سر و صدا فکر کردم. به خیالم با تلاش خودم از آن مرداب مطعفن فرار کرده بودم بخاطر همین هم مدام با خدا کلنجار میرفتم که... یک لحظه تمام وجودم درگیر این جمله شد.
اصلا چطور توانستم از آن همه جمعیت با گرگهای نگهبانی که گوگو دورتا دور سالن گذاشته بود، فرار کنم؟!
یعنی قطع و وصل شدن برق سالن...اینکه به فکرم رسید بروم داخل ماشین مستخدم پشت شیشه های شراب قایم شوم...برنگشتن راننده تا چند دقیقه بعد...همه اینها نمی توانست چیزی غیر از دخالت یک نیروی ماورایی باشد!
از نمازخانه زدم بیرون. مدام در ذهنم میگفتم. پس چرا بعدش دوباره وسط پارک گیر افتادم؟ با عصبانیت زیر لب نجوا کردم: نمیشه!
دستی خورد روی شانه ام. برگشتم دستش را پیچاندم. دیدم فاطمه ست! دستش را رها کردم و پرسیدم: پس چرا دوباره گیر افتادم؟ چرا خدا گذاشت باز اون کثافتا بگیرنم؟
چشمهایش پر از تاسف شد. آرام گفت: سهل انگاری خودتو پای....
داد زدم : لااقل مثل بقیه هم قطارات میگفتی یه حکمتی داره، ولی تو کلا بقیه رو خطاکار میبینی...
با صدای بلندتری گفت: شایدم حکمتی باشه...گیر افتادن تیم قاچاق آدم و مواد چیز کمیه؟!
دهنم باز مانده بود، پرسیدم:
تو از کجا میدونی؟
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_نوزدهم
مثل برق گرفته ها ساکت شد. گره روسری ام را باز کردم و گفتم: هان پس پرونده هامونو خوندی...فکر کردی کی هستی؟
بلافاصله گفت: نه خانم مدیر گفت یعنی ازم خواست تو رو برای...
نگذاشتم حرفش را تمام کند. به او پشت کردم و رفتم. آمد دنبالم گفت: اشتباه برداشت کردی...
برگشتم با حرص گفتم: آره من کلا اشتباهم. تو درستی برو جانمازتو آب بکش. میدونی چیه گوگو یه قاتل عوضی بود ولی یه چیزو راست میگفت که شماها خودتون از همه بدترید.
با این حرف تیر خلاصش را زدم و رهایش کردم. شب سر میز شام خودم رفتم سراغ ترانه، نوچه هایش را کنار زدم و زیرگوشش گفتم: برا کله کردن این خواهر تر و تمیزه هستم.
چشم های فرورفته اش برقی زد و گفت: به به خوش اومدی.
اخم هایم را درهم کشیدم و پرسیدم: چی؟
یکی از نوچه هایش زیر بازویم را گرفتم و بلندم کرد و پشت سر ترانه راه افتادیم. رفتیم طرف کارگاه نمیدانم چطور در را باز کردند و در تاریکی وارد کارگاه شدیم.
ترانه مقابلم ایستاد و گفت: خوش ندارم از پایین به بالا با کسی بحرفم.
این را که گفت با هل و فشار نوچه هایش روی نیمکت کناری نشستم. ترانه همانطور که مقابلم ایستاده بود، گفت: اول باس مطمئن بشم وسط کار جا نمیزنی.
دندانهایم را روی هم فشردم و گفتم: وقتی میگم هستم، هستم.
خم شد و سرش را جلو آورد. زبان به طعنه باز کرد: پای مامور بیاد وسط بعضیا ننه باباشونم منکر میشن.
با نفرتی که از کلامم به صورتش می پاشید، پرسیدم: مامور واسه چی؟
خندید و گفت: فکر کردی میخواییم خفتش کنیم یه گوشه نازش کنیم؟
با دست هلش دادم عقب و درحالی که بلند می شدم گفتم: مگه اینجا بی صاحابه بزنی آدما رو نفله کنی...
دستم را محکم پیچاند و گفت: مشکل همینه، اون آدمه ما آشغال، الوات آشغالم طاقت دیدن آدما رو ندارن اینجاهم بی صاحاب نیست واس خاطر همین تو باس بیای وسط.
با دست دیگرم دستش را گرفتم و گفتم: گفته بودی میخوای حالشو بگیری نه اینکه بترکونیش...من نیستم...آی...
دادم بلند شد که یکی شان دهنم را گرفت. با پایم لگدی به سینه ترانه زدم و دست و دهانم را رها کردم. همانطور که به طرف در میرفتم شنیدم که گفت: حالاکه میدونی میخواییم دخلشو بیاریم نمیذارم بری مگه اینکه با ما باشی.
نوچه هایش جلوی در را گرفتند. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خیلی خب باشه بذار درموردش فکر کنیم و یه نقشه درست و حسا....
شانه ام را محکم تکان داد و گفت: شاید ندونی ولی حتی هم کلام شدن با بعضیا تاوان داره... باید مطمئن بشم لومون نمیدی.
جمع شدن خون زیر پوست صورتم را حس میکردم. بیشتر از هر وقتی گرمم بود. سعی کردم صدایم عادی به نظر برسد،پرسیدم: چه طوری؟
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_بیستم
بشکنی زد و گفت: چی بالاتر از اینکه من خبر دارم جواب آزمایشت اومده و...جوابش مثبته...چقدر بد میشه همه بفهمن خانوم ایدز داره!
قدرت ایستادن نداشتم. افتادم روی زمین. مشتم را به زمین کوبیدم و پرسیدم: چرا جاسوسیمو کردی؟
قهقه ای زد و گفت: برا همراه کردنت با گروهم باید ازت آتو میگرفتم.
به سختی بلند شدم و با گریه گفتم: لعنت به هرچی تیم و گروهک و گروهه...
در را باز کرد و همانطور که با نوچه هایش در تاریکی رهایم میکردند، گفت: آخر هفته کاری که باید برام انجام بدی رو بهت میگم.
وقتی تنها شدم آهسته گفتم: پس اینطوریه؟ هان؟ راه فراری از گذشته نیست. نمیشه آدم باشم...باشه پس حالا که ...
با خشم از جایم بلند شدم و رفتم داخل محوطه که فاطمه را دیدم زیرلب غر زدم: اه همه جا باید ریختش جلو چشم باشه؟!
آمد طرفم. راه کج کردم ولی پابه پایم قدم هایش را تند کرد تا به من رسید و گفت:
از خانم مدیر خواستم اجازه بده جمعه دخترایی که میان نماز رو ببرم زیارت...اونم شرط گذاشت علاوه بر خودش و چند نفر از کادر اینجا...گفت
که یه نفر از بچه های اینجا رو کمکم ببرم. من تو رو پیشنهاد دادم اونم فقط گفت با پلیس برا ازهم پاشیدن یه تیم قاچاق چی، همکاری کردی. من از گذشته ات چیزی نپرسیدم. تا خودت نخوای هیچی...
ایستادم و گفتم: من ...نباید اون حرفارو بهت میزدم.
لبخندی زد و گفت: دیگه بهش فکر نکن. پس میای؟
با تعجب پرسیدم: بعد از چیزایی که بهت گفتم بازم میخوای...
آمد جلو دستم را گرفت و همانطور که در چشم هایم زل زده بود، گفت: وقتی عصبانی هستیم چیزایی میگیم که خیلیاشو خودمونم باور نداریم. گذشته دیگه گذشته...
بازهم حرفهایش ذهنیتم را به چالش کشید. درست شنیده بودم؟ خودش را با من جمع بست؟ همین رفتارش همینکه مثل خیلی ها خودش را از بقیه بالاترنمی دانست و از من فاصله نمیگرفت، باعث میشد در قلبم تحسینش کنم.
صدایم را صاف کردم و گفتم: شاید برات فرقی نداشته باشه ولی...من...اونی نیستم که بقیه میگن. من گناههایی که بهم نسبت میدنو انجام ندادم. نمیگم پاکم ولی...
دستهایم را در دستانش فشرد. دستان ظریفش برعکسِ چشم هایش، سردِ سرد بودند. گفت: باور میکنم که راست میگی چون چنین جایی دلیلی برای دروغ گفتن نداری.
انگار قدرت صداقتش به من شهامت میداد کنارش قرار بگیرم. گفتم: میام.
انتظار نداشتم ولی بغلم کرد و گفت: ان شاالله.
برای اولین بار در سالهایی که به سختی جان کندن گذرانده بودم، احساس آرامش کردم. غافل از نقشه شومی که سردسته لات های کانون، برای من و فاطمه کشیده بود.
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_بیست_و_یک
فردای آن روز یکجور دیگر بودم. زمانی بود که میخواستم فرا برسد. دیگر گذر زمان برایم بی معنی نبود.
ظهر که شد. در محوطه منتظر فاطمه ایستاده بودم که با همان لبخند همیشگی پیدایش شد. با من دست داد و روبوسی کرد. باخودم فکر کردم اگر بفهمد جواب آزمایشم مثبت بوده، حتما از من فرار میکند.
صدای آرامش آیینه خیالم را درهم شکست: کتابی که این چند روزه با بقیه بحث میکنیم رو آوردم.
به کتاب کهنه ای که در دستش بود نگاه کردم و پرسیدم: همون بُن باز و اینا؟
خنده لطیفی کرد و گفت: آره امروزم بعد نماز یه جلسه شو میخونیم...ان شاالله.
همراهش رفتم و وارد نمازخانه شدیم. مثل روز گذشته یک گوشه نشستم و به زمزمه های دسته جمعیشان خیره شدم. با فاطمه شانزده نفر میشدند که خدا را آنطور که خودش امر کرده، عبادت میکردند. این چیزی بود که فاطمه می گفت.
بعد از تمام شدن نمازشان، جلو رفتم. همه دور فاطمه حلقه زدیم اما او از وسط دایره ای که ما تشکیل داده بودیم، بلند شد و کنارمان نشست و گفت: بی تشبیه و بی نسبته ولی ما میگیم مسلمونیم پس باید راهی رو بریم که پیامبر اسلام برامون روشن کرده، روایت شده زمان پیامبر(ص) در مسجد بعد از نماز که مباحث علمی رو تدریس میکردن جوری می نشستند که بالا و پایین جلسه مشخص نبود. همه برابر کنار هم جوری که اگر کسی از بیرون می اومد و پیامبر(ص) رو نمی شناخت، نمی دونست کدوم یکی از اون جمع پیامبر(ص) هستن!
بازهم سخنانش چشم هایمان را مشتاق تر کرد. کتاب را باز کرد و خواند:
"توکل یعنی در همه حال اتکاء و امیدت به خدا باشد. با این تعبیر توکل به صورت یک عامل برانگیزاننده و عامل تحرک جلوه گری می کند."🤔گ
بعد کتاب را روی پایش گذاشت و در حالی که قطار نگاهش یکایک ما را همراه خود میکرد، گفت: پس می فهمیم توکل به معنی عقب نشستن و تسلیم شدن در برابر مشکلات نیست.
توکل یعنی امیدت، اعتمادت به خدا باشه یعنی تلاشتو بکنی و نتیجه رو به خدا بسپاری اینجوری پر شورتر و امیدوارتر زندگی میکنی اینکه بدونی یه قادر مطلق که تورو خودِ خودتو خیلی دوست داره با وجود همه کمی و کاستی هات تو رو بنده خودش میدونه و پناهت میده، بهت قدرت ادامه دادن میده تا این مسیرو، زندگی رو با امید ادامه بدی...
مهسا دختر شعر دوستی که همیشه دستش کتاب میدیدی و روی تخت بالاسری من میخوابید، گفت: میشه این کتابو بدی بخونم؟
فاطمه بلافاصله کتاب را بست و دست او داد. همه با تعجب نگاهش کردیم.
صورت غمگین مهسا به لبخند باز شد. فاطمه دست هایش را برهم کوبید و گفت: یه خبر خوب دارم! اینکه .... با رفتنمون به امام زاده صالح موافقت شد.
صدای جیغ و سوت جمع بلند شد. شوق بیرون رفتن آن هم جایی که آدم حسابی ها برای برآورده شدن آرزوهایشان میرفتند، شور عجیبی به همه بخشیده بود.
من اما نگران بودم. میدانستم ترانه خیالات بدی در سر دارد.*
💠 حدیث قدسی:
🍃 ای فرزندآدم! همه تورا برای خودشان می خواهند ومن تورا برای خودت می خواهم
🔹 يابنَ آدَم كُلٌّ يُريدُكَ لِأَجْلِهِ وَأَنَا أُرِيدُكَ لِأَجْلِكَ
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🔴 خسران دنیا و آخرت در اثر ترک دعا برای ظهور
🔵 آیت الله بهجت رحمه الله علیه:
🌕 اگر ما برای تعجیل فرج دعا نکنیم یا در دعا کردن جدی نباشیم یا آثار جدیت در ما نباشد به ضرر دنیای ما هم خواهد بود چه رسد به آخرت. و از شروط استجابت دعا ، توبه از معاصی است.
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات💝
اللهم عجل لولیڪ الفرج
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄