eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
642 عکس
97 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
صورتی،سبز،قرمزوسیاه! نور قرمز که روی صحنه نمایش هیئت پاشیده شد یزیدیان با آن لباس‌های قرمزشان روی صحنه آمدند آرام زیر گوشش گفتم: _ آدم بدا اومدن! اندکی نگذشته بود که آدم بدها دور سر مرد سبز پوشی حلقه زدند. شمشیرهای آخته‌شان زیر دکلمه حاج محمود کریمی بالا و پایین می‌ رفت و شانه‌های نفر کنار دستی‌ام را به لرزه می‌انداخت. باز آرام زیر گوشش گفتم: _ اون که لباس سبز پوشیده آدم خوبه! حالا خوب و بد دنیا برایش دو رنگ بیشتر ندارد سبز و قرمز .حالا سبز و قرمز هم به دنیای صورتی دختر سه ساله‌ام اضافه شد. حتی آدمک قرمز چراغ عابر پیاده هم آدم بد خیابان است و آدمک سبز آدم خوبه! آدمک‌هایی که یک جایی باید جلویشان وایستیم و یک جایی هم دنبالشان راه بیفتیم . دیروز دفتر نقاشی اش را گذاشت جلوام و گفت: _ بکش! و نگذاشت من بپرسم چی رو بکشم که خودش گفت یه آدم خوب واسم بکش! مداد سبز را برداشتم و برایش یک آدمک کشیدم، شبیه همان آدمک‌های داخل خیابان .چشم‌هایش را کشیدم و گودی لب‌هایش را به طرف آسمان قوس دادم؛ خندان خندان! بعد کنارش پرچم ایران را کشیدم و گفتم: این هم پرچم آدم خوبا! الله وسط پرچم تمام نشده بود که مداد قرمز را بین انگشتانم گذاشت و به صفحه سفید خیره شد. آدمک بد با چشمان نقطه‌ای اش و آن لب‌های آویزانش نگاهمان میکرد. بدعنقی روی کاغذ پخش شده بود! ایستاده بود کنار پرچم اسرائیل! سرم را که برگرداندم پرچم آدم بدها زیر خروار خروار خط سیاه گم شده بود شاید به تقاص بچه‌هایی که این چند روز در تلویزیون دیده بود، بچه‌هایی که آدم بدها آنها را زده بودند. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
وارد آشپزخانه شد، چراغ را روشن کرد.طبق عادت همیشگی اول به سمت رادیویی که روی پیشخوان آشپزخانه بود رفت. موج دلخواهش را تنظیم کرد. با کبریت اجاق را روشن و کتری پر از آب را روی شعله گاز قرار داد. رادیو شروع به گفتن اخبار کرد: دانگ دانگ دانگ ...جنگنده های رژیم غاصب صهیونیستی با موشکباران ضایحه درجنوب لبنان... در ضایحه چه خبر بود؟ سید حسن کجا بود؟ چه بر سر امت حزب الله آمده بود؟ آیا بزرگترین دلگرمی کودکان غزه تمام شده بود؟ خبر خیلی سنگین بود! سنگین به اندازه ی بی خبری از شهادت رئیس جمهور محبوبمان... آب کتری به جوش آمد با چشمانی مالامال از اشک چای خشک را درون قوری سفید ریخت و با دست های لرزان آب جوش را به آن اضافه کرد. رادیو بدون مکث خبرها را پشت سرهم پخش میکرد. از طرف حضرت آقا بیانیه ای اعلام شد ؛  بر تمام مسلمانان فرض است با تمام امکانات خود در کنار مردم لبنان و امت حزب الله سرافراز بایستند...  صحبتهای حضرت آقا در ذهنش رژه می رفت. برتمام مسلمانان فرض است ... برتمام مسلمانان فرض است... با بغضی که روی سینه اش سنگینی میکرد با خود می گفت؛ خدایا چطور می توانم از درون آشپزخانه ی کوچک خانه،دعوت رهبرم را لبیک بگویم . شیر آب را باز کرد،دست هایش را زیر آب گرفت ، انگشتر مورد علاقه اش را لای انگشتان سفید و کوتاهش چرخاند،انگشتر زیبایی بود. سالها بود که از دستش جدا نشده بود. لحظاتی به فکر فرو رفت.دنیا برای او خیلی کوچکتر از متعلقاتش خود نمایی میکرد. انگشتر را با نیت کمک به جبهه ی مقاومت به سختی از انگشتش بیرون کشید و به حکم ولی زمان خود لبیک گفت. نزدیک ظهر بود ، درب یخچال را باز کرد کیسه بادمجان ها را بیرون آورد و شروع به پوست کندن آن کرد. حس عجیبی بود،حلقه کردن بادمجان ها برای او با دست بدون انگشتر خیلی لذت بخش تر از دست های سنگین شده از تعلقات دنیایی بود. ✍  اهواز ۱۴۰۳/۷/۲۳ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
🌷« کمانِ دوست »
🪴«کمانِ دوست» شیشه را دادم پائین.هوای خنک ظهر پائیز که با ادکلن دخترهای دبیرستان سرکوچه قاتی شده بود همینطوری هُل خورد توی اتاق ماشین. راننده جوان که موهای قرمز کم پشت و صورتی پر از کک و مک داشت پیچ ضبط را چرخاند. -برای من نوشته گذشته ها گذشته/تمام قصه هام هوس بود برای او نوشتم برای تو هوس بود/ولی برای من نفس بود.... شاعر شکست عشقی خورده بود و حالا داشت توی روزگار پسا عشق با معشوق هوس باز بی وفاش نامه نگاری می کرد.هر چی لیلیِ بی معرفت با لفت دادنش اعتراف می کرد که عشقش کشک بوده و خرش از پُل گذشته ،شاعرِ مجنون باورش نمی آمد و هی می گفت «ولی من جدی جدی نفسم به تو بنده».حالا درک سطحی و نازل شاعر از عشق را یکنفر خیلی خنک داشت می خواند و به جز من هزار نفر دیگر هم شنیده بودنش و عین راننده زمزمه اش می کردند !فراستیِ درونم با کنایه شروع کرد به غر زدن که«چقدم شکست عشقی زیاد شده!معلوم نیست چه غلطی می کنن که یکیش به سرانجوم نمی رسه.چرا این تعلقای چرک مرده بیخودو روزی صد بار با خودشون ازین ور می برن اون ور.اصلا تو چرا داری گوش میدی؟»خود زنی و ضجه های نیابتی خواننده از قول شاعر که تمام شد راننده مو قرمز زد تِرَک بعدی.شاعرِ دوم، شیرِ منبع ده هزار لیتری آب را مستقیما بسته بود به روزهای اول تجربه عاشقانه اش و داشت عین‌خُل ها پته احساسش را می داد به آب.انگار هنوز صابون تجربه های شاعر قبلی به تنش نخورده بود.... -تو ماهی و‌چشمون سیاهت شب تارم چه حس عجیب و دلفریبی به تو دارم بین من و تو راز قشنگیست که عشقست... دل را تو نباشی به که باید بسپارم.... با صدای دوپس دوپس تمام اجزا و قطعات ماشین از کف تا سقف شروع کرده بود به لرزیدن.مغزم کشش این همه سرد و گرم شدن را نداشت.این همه عاشق شدن و فارغ شدن.... تاب این همه خالی شنیدن را نداشتم.خالی بودن از درون مایه عاشقانه.چقدر عشق چیز بی اعتباری شده بود که آدم ها بی هیچ تیشه زدنی بدستش آورده بودند.چقدر اجزائش نسبت به هم منقطع و بی ربط بود که اینقدر زود از دست داده بودنش و چقدر جزئی و دم دستی و سهل الوصول بود که مرد راننده می توانست ظرف همین مدت کوتاه دو مدلش را مرور کند.یادم افتاد به ترانه عربی «مِیحانه»بگذریم که میحانه خودش واسطه بود و هیچکاره. قصه ی جِسر مسیّب هم اگر ماندگار شد مال این بود که به هم نرسیدند!عین لیلی و مجنون.که اگر رسیده بودند چیزی نمی ماند که بشود دستمایه شعر نظامی. مغزم کشش این حجم از حرف های بی مایه را نداشت.خودم را جمع و جور کردم و با صدای حق به جانبی به راننده گفتم: -ببخشید آقا من به تازگی یکی از نزدیکانمو از دست دادم و به احترامش این ایام موسیقی.... هنوز آخر کلامم منعقد نشده بود که راننده ضبط را خاموش کرد وگفت«ای بابا ،خانم زودتر می گفتید،خدا رحمتش کنه» می خواستم بگویم رحمت شده بود اما نگفتم.می خواستم بگویم عشق این هایی که داری می شنوی نیست اما نگفتم.می خواستم بگویم عشق خیلی شریفتر از چشم‌های سیاه آدم است،خیلی عمیق تر و جدی تر از حس دلفریبی که شاعر دومی داشت.اصلا با دوپس دوپس نمی شود به او فکر کرد.می خواستم بگویم عشق خون می خواهد و این که به تازگی از دستش داده ام از فرط عشق جان داده.اما نگفتم.... دکمه بغل موبایلم را فشار دادم تصویر خنده سید توی قاب گوشی ظاهر شد.چند هفته بود که یک تکه از قلبم کنده شده وتوی دستم یا این ور و آن ور داشت تالاپ و تولوپ می کرد... آخرهای مسیر بودیم.رد آفتاب افتاده بود روی سر و پکالم و باد بوی ادکلن دختر دبیرستانی های سر کوچه را از توی اتاق ماشین برده بود بیرون.توی سرم صدای زمخت و مردانه سعدی را با پس زمینه اقتلونا تحت کل حجر ومدر پلی کردم... «بی حسرت از جهان نرود هیچکس به در الا شهید عشق به تیر از کمان دوست ...» 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat https://eitaa.com/tayebefarid
با علی و سید از بشاگرد می‌آمدیم. توی راه بحث این بود که ما در اسلام پس انداز داریم یا نه. علی و سید یک‌طرف بودند. آن‌ها می‌گفتند باید اگر اضافه داری در راه خدا بدهی برود. می‌گفتند پس‌انداز خلاف توکل و حسن‌ِظن به خداست و در کل با روح شریعت سازگار نیست. البته مثالشان هم چیزی بود شبیه همین پس‌اندازها و وسایل و طلا خریدن از ابتدای تولد برای جهیزیه و این‌ها... من هم مخالفت چندانی نداشتم. اما می‌گفتم بدون پس انداز چطور می‌شود ماشین خرید، خانه خرید یا حتی این‌ها را ارتقا داد؛ یا اینکه "إعمل لِدُنیاک کأنك تَعيش أبدا". علی هم آنطرف‌َش را می‌گفت که "كأنك تموت غَدا" خیلی هم البته بحث داغی نبود. من حالا هم جمع بندی ندارم. البته قرائن و شواهد در قرآن انگار حرف سید و علی را بیشتر تایید می‌کند. همین "جاهدوا باموالهم"ها و "یجاهدون بالموالهم"ها، همین مفهوم "تکاثر" در سوره تکاثر یا "ألذی جَمعَ مالَه و عَدده" که شاید نزدیک‌تر هم باشد به همین معنای پس‌انداز؛ که خدا هم توبیخ می‌کند. ضمن آنکه قرآن در بستر اجتماعی نازل شده، و انگار این آیات ظهور بیشتری در همین معنا دارد و اینطور به ذائقه زنده قرآن بیشتر می‌آید. راستَش گفتنَش برایم سخت است اما گفته‌اند صدقه واجب را آشکار کنید [صدقه واجب مثل خمس یا زکات] حالا هم که آقا کمک به مردم و رزمندگان لبنان را فرض کرده‌، من بیست، سی تومنی را گذاشته بودم کنار. خیلی هم کار خاصی با آن نداشتم، واقعا هم هیچوقت فکر نمی‌کردم آن پول برای "من" است. اما خب گذاشته بودمش کنار برای سفر زیارتی‌‌، مشهدی، کربلایی، چیزی. برای اینکه اگر دوستی مخصوصا دوستان هم‌جبهه قرضی می‌خواستند، برای اینکه ماشین که حالا به خرج افتاده و انگار من بدهکارَش هستم که هر ماه می‌آید سراغم، برای اینکه یکی‌َم را بکنم دوتا یا یه‌قرون یه‌قرون جمع کنم تا ماشین را عوض‌ کنم یا هرچی... اما هر چه بود. اسمَش پس‌انداز بود و نیاز جبهه بیشتر از نیاز من؛ که ریختم به حساب مقاومت به امید اینکه شاید من هم شریک در آن گلوگه‌ای باشم که پرت می‌شود سمت سینه یک اسرائیلی‌ِ کثیف. یا پول قندی باشد روی میز موکبی کنار حرم عقیله بنی هاشم؛ که مهاجرین لبنانی با چای‌شان نوش جان کنند. احساس هم نمی‌کنم مجاهدتی کرده‌ام یا زندگی‌َم حالا به تکلُف می‌افتد. مادرِ فاطمه هم یکی از النگوهایَ‌ش را تقدیم جبهه کرد... از خدا میخواهم که کم مارا در راه خودش زیاد کند... ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat https://eitaa.com/talabenegasht
دیشب دوباره هیولاهای پرنده به شهرشان هجوم آورده بودند؛ تا از لابه لای آوارها، عروسک هایش را بدزدند. همان هایی که با صدای بهم خوردن بالهایشان لرزه بر اندام شهر می افتاد. وقتی می آمدند، مادر همه لامپ ها را خاموش می کرد در آن تاریکی محض تنها آغوش پر مهر مادر قدری از لرزش تن نحیفش کم می کرد. شبی که آن هیولای وحشی خانه شان را با بمب به خرابه ای تبدیل کرد. کابوسی بود که همیشه به سراغش می آمد 😭😭😭 باز هم با جیغ و گریه از خواب پرید. خودش را به سینه مادر بزرگ چسباند. مادر بزرگ می‌گفت: "وقتی مادرت به اهواز بیاید، عروسک هایت را هم می آورد." اما مدتیست که راضیه دیگر عروسک هایش را نمی خواهد؛ او بیشتر از هر چیز دلتنگ مادر است. یکماه دیگر مانده بود، داداش رضا به دنیا بیاید. مامان همیشه برای راضیه و رضا داستان می گفت. کم کم با نوازش دستان پینه بسته ی مادربزرگ به خواب رفت در رویا پدر و عمویش بالاخره هیولا ها را نابود کرده و به هویزه برگشته بودند او با دخترهای عمو کریم، مریم و مینا در نخلستان باباحجی، لابه لای نخل ها قایم موشک بازی می کرد. 🌴🌴🌴🌴 ۴۴ سال از آن روز ها می‌گذرد راضیه حالا ۴۹ساله است و خودش مادر دو فرزند، اما هنوز هم با شنیدن صدای هواپیما قلبش تند تند می زند. امروز وقتی تلوزیون را روشن کرد، چشمانش به زیرنویس شبکه خبر دوخته شد. چشمان درشت شده اش، مانند آهنربا او را به صفحه تلویزیون جذب کرد آیا درست می بیند؟! 😨 رژیم صهیونیستی با موشک های سنگر شکن مقر فرماندهی حزب الله را هدف قراردادند. هنوز از زنده بودن سید حسن نصرالله خبری در دست نیست."😭 دستان یخ زده اش را بی اختیار به صورتش کوبید، نفس هایش به شماره افتاد، زانوهایش شل شد و روی زمین ولو شد. باز هم حال و هوای قلبش طوفانی شد. موج های بیقراری به در و دیوار قلبش میکوبید و مروارید های اشک ساحل چشمانش را شستشو می داد. خبرهای تلخی از ضاحیه بیروت و بمباران خانه های مسکونی می رسید. راضیه طاقت دیدن صحنه های کشتار زنان و کودکان را نداشت اما گاهی بین اخبار یک لحظه ویرانه های غزه و لبنان به چشمش می خورد صحنه های دردناک زخمی ها و کشته ها، قلبش را پاره پاره می کرد. صحنه بمباران او را بیاد روزی می انداخت که بعد از شهادت حامد جرفی که فرماندار هویزه بود، رژیم بعث تمام شهرشان را بمباران کرد. در دلش آرزو کرد ای کاش می توانستم کاری کنم .😱😭😭 حالا دیگر چند روز از آن واقعه دلخراش گذشته و آن خبر تلخ هم مثل تمام اخبار تلخ دیگر تائید شده. 😞😞 ساعت یازده شده ولی راضیه نای بلند شدن ندارد قرار بود امروز دامادو دخترش به خانه اش بیایند، اما او هنوز ناهار درست نکرده. گویی دست و پایش سر شده، با بی حوصلگی هر نیم ساعت نگاهی به ساعت می اندازد گاهی هم گوشی را برمی دارد و پیام های شبکه های مجازی را چک می کند. حوریه دوست صمیمی اش، علی رغم قوانین گروه، پیام درخواست کمک گذاشته و برای جمع آوری طلاهای اهدایی پیشقدم شده. اول از همه هم خودش گوشواره هایش را بخشیده او با استناد به حکم رهبر از خانم ها برای حزب الله تقاضای کمک کرده. چراغ ها یکی یکی روشن شده اند، و به چراغ پنجم رسیده. 💡💡💡💡 چند روز پیش رهبر حکم جهاد دادند: «بر همه‌ی مسلمانان فرض است که با تمام امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند و در رویارویی با رژیم غاصب و ظالم آن را یاری کنند.» راضیه با دیدن این پیام یکباره از جا پرید. پتو را که مثل پیله ای دور خودش پیچیده بود تا با آن جسم یخ زده و روح مجروحش را التیام دهد، به یک طرف پرت کرد. حالا از دست او هم کاری برمی آمد. دست برد و گردنبندش را باز کرد یکدفعه به یاد مادر افتاد که تمام طلاهایش را برای کمک به جبهه هدیه کرد؛ اشک در چشمانش حلقه زد بوسه ای به گردنبندش زد که حالا لیاقت پیدا کرده بود در راه اسلام هدیه شود. روی آیدی حوریه زد: "سلام خواهرجون اسم من را هم به نیابت از امام حسین ع بنویس یک حلقه و یک گردنبند دارم چطور به دستتون برسونم ؟" پیام حوریه: "چراغ پنجم روشن شد ...💡💡💡💡💡 السلام علیک یا ابا عبدالله 🙏❤️" راضیه حالا پر از انرژی به سمت آشپزخانه حرکت کرد. مانند قطره ای که به سیلاب پیوسته. سیلابی که قرار است ریشه اسرائیل را از جا بکند. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
"از شش سالگی آرزو داشتم اسرائیل را نابود کنم" باشنیدن این جمله ازراننده اسنپ خواهش می کنم پیچ رادیوش را بلندتر کند. سخنران مراسم شهیدسردارنیلفروشان درحال تعریفش بودوازآرزوی شش سالگی سردارشهیدمی گفت. مراسم به نیمه رسیده،من هنوزخیابان شهیدمدنی بودم. بالاخره به ته دیگ مراسم الحمدلله رسیدم. درحال برگشت به خانه بودم درآرزوی شش سالگی سردار سیر می کردم. انرژی ونور مراسم تشییع شهدا همیشه این طور است، انگار دوبال روی بازوهایت درآوردی وشوق پرواز داری . درهمین افکار بودم که دوتاپسربچه هفت ساله کلاس اولی جلومن را گرفتند"خاله خاله یه سوال بپرسیم" وسطشان ایستادم "بگو خاله جان" درحالی که پوسته ی شکلاتی در دستشان بود"خاله من میگم شکر ازقند تولیدمیشه ،دوستم میگه قندازشکر،کدومش درسته؟" هم خنده ام گرفته بود هم دنبال جوابش درکارخانه چغندر قندی که تا الان نرفته ام می گشتم. هم دلم گرفت درذهنم آرزوی سردارشهید نقش بست،اگرسردارشش ساله الان جلوم سبزمی شدحتما جنس سوالش ازجنس چگونگی نابودکردن اسرائیل بود. کاش یک بار ازسیرتاپیاز،داستان های قهرمانان،ازآرزوی هایشان برای فرزندانمان تعریف کنیم وسطح خواسته هایشان وسوالاتشان را بالاببریم. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @daftar110
به نام خدا ❤️ زهی خیال باطل رفتم از توی انباری چیزی بردارم که دیدمش. مثل طنابی ضخیم و پیچ خورده، به دیوار چسبیده بود. با داد و فریاد همه را باخبر کردم. دویدند و با بیل رفتند سراغش. موقع کشتنش من آنجا نبودم ولی می‌گفتند که ابتدا یک ضربه به سرش زدند و بعد او را از وسط به دو نیم کردند. جایی خواندم که اگر سر مار را از تنش جدا کنی به زندگی‌اش خاتمه داده‌ای و او دیگر هیچ خطری ندارد. امروز اما کلیپی دیدم از ماری که سرش قطع شده بود و در همان وضعیت شدیدا تکان می‌خورد و می‌خواست حمله کند. با شنیدن خبر شهادت یحیی سنوار لحظه‌ای در ذهنم تصور کردم که نکند کار حزب الله تمام است. نکند دشمن مشترک‌مان دارد به پیروزی نزدیک می‌شود. تا اینکه این آیه و تفسیرش را از زبان رهبرمان شنیدم و بسیار تسکین پیدا کردم. رژیم صهیونسیتی لبریز از کینه و غیظ است. دارد می‌میرد از این خشم. این آیه صراحتا جوابشان را می‌دهد که: هَا أَنْتُمْ أُولَاءِ تُحِبُّونَهُمْ وَلَا يُحِبُّونَكُمْ وَتُؤْمِنُونَ بِالْكِتَابِ كُلِّهِ وَإِذَا لَقُوكُمْ قَالُوا آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْا عَضُّوا عَلَيْكُمُ الْأَنَامِلَ مِنَ الْغَيْظِ ۚ قُلْ مُوتُوا بِغَيْظِكُمْ ۗ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ هان! (اى مسلمانان!) اين شماييد كه آنان را دوست مى‌داريد، ولى آنها شما را دوست نمى‌دارند، در حالى كه شما به همه‌ى كتاب‌ها (ى آسمانى) ايمان داريد (ولى آنها به كتاب شما ايمان نمى‌آورند.) و هرگاه با شما ديدار كنند (منافقانه) مى‌گويند: ما ايمان آورديم و چون (با هم) خلوت كنند، از شدّت خشم بر شما، سر انگشتان خود را مى‌گزند. بگو: به خشمتان بميريد، همانا خداوند به درون سينه‌ها آگاه است. حالا در این جنگ مقاومت، نبرد انسانها با ماری عظیم الجثه ست که بعد از سالها، نبرد به جایی رسیده که سر مار شدیداً زخمی شده و چیزی نمانده تا از تنش جدا شود. مار ترسیده و سعی دارد با زخمی کردن آدم های بیشتری خودش را نجات دهد. در صورتی که این یک خیال پوچ است. او از ضربه ای که به سرش خورده دچار توهم شده، که خودش را پیروز میدان می‌داند. بگذاریم در خیالِ خام خود بماند. ما که می‌دانیم و باور داریم که نابودی‌اش نزدیک است. یحیی سنوار با شهادت شجاعانه‌اش نشان داد که رفتنی در کار نیست. او حالا فراتر از زمان و مکان حرکت می‌کند و حمایتش از نیروهای مقاومت را کنار نمی‌گذارد. اسرائیل باید از نیروهای نامرئی‌ مبارز بیشتر بترسد. چون دیگر تانک و پهباد و موشک برای نبرد به کارش نمی‌آید. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
مقاومتی که زنده است با شهادت یحیی سنوار دوباره تمام فکرم درگیر شد. چند وقتی است حوادث شدت گرفته... حوادث را یکی یکی عقب می‌روم تا می‌رسم به همین یک سال پیش‌. می‌رسم به طوفان‌الاقصی که طراحش یحیی سنوار بوده راستش را بخواهی، تا قبل از آن، فلسطین برایم بیشتر از یک نماد مظلوم نبود، نمادی که باید جمعه‌ آخر ماه مبارک را به آن اختصاص داد و برایش دعا کرد تا روزی که دشمن از سرزمینش بیرون رانده شود... همین!! اما بعد از طوفان الاقصی ورق برگشت. فلسطینی که همیشه نماد مظلومیت را یدک می‌کشید حالا داشت در کنار مظلومیتش، قدرت نمایی می‌کرد. خبرهای غزه در شبکه‌های مجازی پخش می‌شد و ایستادگیِ مردمش در برابر جنایات اسرائیل، مرا به تحسین وامی‌داشت... همان ویدیو زنانی که بر روی خرابه‌های خانه‌هایشان پر صلابت ایستاده‌اند و با کمترین امکانات، به پختِ سخت‌ترین غذاهای لبلانی مشغولند و تمام هیبت تو خالی دشمن را به سخره گرفته‌اند، یا حتی همان زنی که جسم سرد فرزندش را بر روی دست گرفته و رجز می‌خواند، برایم معادله را بهم زد. حالا بعد از طوفان الاقصی انگار تازه فلسطین را شناخته‌ام. فلسطین حالا برایم نماد مقاومت است، نماد ایستادگی و با دیدن فیلم لحظات آخر یحیی سنوار و اوج صلابت و مقاومتی که حتی از پشت دوربین هم مشخص است، فهمیدم او فقط یحیی سنوار نبود، او نماد یک تفکر است. و من مطمئنم فلسطینی که حالا می‌شناسم پر است از هنیه‌ها و سنوارها و بی گمان ┈••✾ گر پدر نیست، تفنگ پدری هست هنوز ✾••┈ ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @f_mohaammadi
گفت: زمان طلوع خورشید،ستاره ای در آسمان می‌بینی؟ گفتم: نه با غروب ستاره‌ها، خورشید طلوع می‌کند. گفت: آفرین! همینه نگران نباش! در آستانه‌ی طلوع خورشید؛ ستارگان یک به یک غروب می کنند. یا ایها العزیز! ستارگان جبهه‌ی مقاومت، یک به یک غروب می کنند و قربان کوچه‌ی انتظار می‌شوند، طلوع کن ای روشنی بخش جهان... بیا که دنیا بی‌تو تاریک است! 😭 دورت بگردم امام زمان جانم💚 ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
به نام خدا ❤️ جیردوی اعظم صفحه منچ را گذاشتم وسط. داشتم مهره‌ها را تقسیم می‌کردم که پسرِ خاله افسانه آمد. دستش را گذاشت روی صفحه و با قلدری گفت: _ اگه بازیم ندین نمی‌ذارم بازی کنین. دستم را به کمر زدم و توی چشم‌هایش نگاه کردم. _ تو اصلا بازی بلد نیستی. لب‌هایش مثل عسل بدون موم شره کرد. _ خیلی هم بلدم، چی فکر کردی. دلمان نمی‌خواست، ولی چاره‌ای نداشتیم، بازی‌اش نمی‌دادیم، می‌رفت و خاله را می‌آورد پادرمیانی. حالا هر کدام‌مان تبدیل به چهارچشم شدیم تا نگذاریم کلک‌ بزند. دستش را آورد و تاس را انداخت. تاس قل خورد و رفت کنار گلدان. دوید. دویدیم. قبل از رسیدن‌مان تاس را چرخاند. _ شیش شیش آوردم، ایول چشم‌های چهارتایی‌مان هشت تا شد. _ ما دیدیم تاس و چرخوندی. زیر بار نرفت. بازی را ادامه دادیم. خودمان می‌خواستیم پوز این جیردو را به خاک بمالیم. حالا تمام مهره‌هایش توی بازی بودند و او سرخوشانه جلو می‌رفت. شش اول را که آورد خندید. دهنش را کج کرد برایمان. شش دوم را که دید، رنگش پرید. چشم‌هایش مثل ژله‌ای نیم‌بند لرزید. تاس را میان مشتش گرفت و انداخت. تاس قل خورد و وقتی ایستاد سومین بار هم شش آمد. دستش را محکم زد به صفحه بازی. همه مهره‌ها نقش زمین شدند. _ اصلنم قبول نیست. من با شما جیردوا بازی نمی‌کنم. از رفتنش خوشحال شدیم. رسم بازی را بلد نبود. توی گوگل سرچ کردم، تقلب‌های نتانیاهو. بگذارید نگویم برایتان، فقط همین را بگویم که او دست پسرخاله من را هم از پشت بسته است. بنظرم بهتر است به او لقب جیردویِ اعظم را بدهیم و از بازی بندازیمش بیرون، نظرتان؟ پانوشت: جیردو در لهجه مشهدی همان متقلب است. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
سیاوش غزه‌ از اردیبهشت 1403 شروع شد. از روزهای مه آلودی که رییس جمهور و وزیر امور خارجه‌مان ساعت‌ها بود از ما جدا شده بودند و ما هنوز داشتیم تسبیح می‌گرداندیم. دانه‌های تسبیح روی هم می‌افتاد و ما هنوز نمی‌دانستیم چند بار دیگر باید تسبیح بچرخانیم برای دانه درشت‌هایی که هیچ وقت به نبودنشان فکر نکرده بودیم. از آن روز به بعد شهید دادیم، مثل روزهای 8 سال دفاع مقدس که خدا داشت یکی‌یکی خاص‌هایش را غسل خون می‌داد برای ماجرایی بزرگتر. و بعد شهرمان پر شد از عکس‌هایی که بهمان جان داد، رنگ داد و پر شورمان کرد و با هر کدامشان حسی جدید سراغمان آمد. با شهادت هنیه احساس کردم، پدربزرگی مهربان دنیای مقاومت را ترک کرده، با شهادت سید حسن، انگار مالک اشتر سَمُی را که پیرزنی به او داده نوشیده و حالا با رفتن یحیی السنوار، حس غریبی دارم. ماجرای رفتن او آنقدر ویژه در من اثر گذاشته که تا به حال با خبر شهادت هیچ قهرمانی، اینطور نشده بودم. او مردی بود بی‌سایه، با صلابت، با چشمهایی پر از شور جوانی و بی‌که بترسد و یا لحظه‌ای تعلل کند با تمام امکاناتش جنگید، با تمام آنچه که برایش باقی مانده بود. اجانب سالهاست دنیای ما و بچه‌هایمان را با قهرمانهای پلاستیکی‌شان گول زده‌اند. از سوپرمن و بت‌من گرفته تا هالک و اسپایدرمن. سالهاست پلاستیکی‌های آمریکایی یک تنه دنیا را نجات می‌دهند. غافل از اینکه اسلام پاک محمدی فرزندانی پرورش داده که در ۶۰ سالگی هنوز مثل جوانان رشید؛ بی ترسِ از دست دادن جان، جهاد می‌کنند. مدتها بود دنبال مصداق عبارت "شجاعت" می‌گشتم. کجا باید پیدایش می‌کردم؟ توی کشور، عراق، سوریه یا لبنان؟ شجاعت همه جا بود اما به شچم من نمی‌آمد انگار. شاید آن‌قدر حاج قاسم و بچه‌هایش گل کاشته بودند که برایم عادی شده بود. گم شده‌ای داشتم که باید پیدا می‌شد و به بچه‌هایم می‌گفتمش. تا آن روز که شجاعت را به چشم دیدم. توی صفحه نمایش بود اما یک طوری بود که باورپذیر شده بود. از نوع پلاستیکی نبود، از مدلی که می‌شناختم هم نبود. یک شکلی داشت رخ می‌داد که منتظرش نبودیم اما باید می‌دیدیمش.توی چشمهای من تصویری در حال حرکت بود. در پشت دوربین یک پهباد. در فضایی به رنگ خاک و مردی که با هیبتی مردانه روی مبلی نشسته بود. شجاعت واژه مقدسی که با هالیوود از حیثیت افتاده بود، با السنوار؛ روی مبلی در وسط خانه‌ای ویران شده، حی می‌شد. شجاعت او بی مونتاژ، بی دکوپاژ و خالص و ناب، وسط پاره آجرها جاری بود و توی سالن و آشپزخانه آن خانه چرخ می‌زد. پهباد که از ترس چوب ِتوی دستِ چپ یحیی ترسید و رویش را برگرداند، جریان سیال شجاعت آقای فرمانده دپو شد پشت آن آهن آلات و وقتی پهباد برگشت تا به خیال خود شکار بزرگش را به تصویر بکشد، هوریز شد توی رسانه‌های دنیا، توی قلبهای ما. ورق برگشت. پهباد و نگاههای پشت آن شکار سیاوش شد. و حالا چند روزیست که رسم سیاوشان در فلسطین برپا شده. از هر جایی که شجاعت سیاوش غزه‌ای دیده شده، یحیی السنوار دیگری شکفته است. من یک مادرم. می‌دانم چشمهای بچه‌ها چه می‌گوید. من یک خواهرم، می‌دانم چشمهای برادرانم چطور حرف می‌زنند. حتی با این فاصله ظاهری از ایران تا غزه، برق شجاعت چشمهای السنوارهای جدید را از وسط چفیه‌ پیچیده شده دور سر و صورتشان می‌بینم. می‌دانم که قطره های خون فرمانده، انتفاضه دیگری راه انداخته است، می‌دانم که اسلحه جدیدی ساخته است. اسلحه‌ تازه، حتی از سنگهایی که سالها جوانان از در و ودیوار باقی مانده خانه‌هایشان برداشته و به تانک‌های دشمن پرتاب کرده بودند هم کاری‌تر است. چوبهایی که توی دستهای آنهاست قرار است کاری را که تا به حال دنیا نکرده، به پایان برساند. من تا قبل از دیدن سکانس پایانی و درخشان شهادت یحیی السنوار فکر می‌کردم ما ایرانیها آنقدر شجاعیم که تنها مدافعان مردم مظلوم فلسطین هستیم، اما این روزها فهمیده‌ام که ما نشسته‌ایم توی خانه‌هامان، زیر سایه امنیت جمهوری اسلامی عزیزمان و پیرمردهای دل‌جوان، آن سر دنیا با گوشت و پوست‌شان از ما دفاع می‌کنند. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat https://eitaa.com/khuaan
"مرگ در میزند" وودی آلن اسم نمایشنامه را توی راهرو ورودی دیدم. برایم فرقی نمیکرد چه باشد. توجهم را هم جلب نکرد. همراه دوستم رفتیم توی پلاتو و روی همان سکوی اول نشستیم. نیم ساعتی طول کشید تا خوش و بش ها تمام شد. دو مرد و یک زن جوان با لباس های مشکی و شال سفیدی که به دور گردن داشتند پشت میز روی صندلی های چوبی شان نشستند. زن روی صندلی وسط نشست. جلو هر کدام یک نسخه از نمایشنامه بود با طلق و شیرازه ی آبی رنگ. و بطری کوچک آب معدنی که برچسپ نام و نشانشان را کنده بودند. پلاتو غرق در سکوت شد. سه نفر همدیگر را معرفی کردند. یکی نات بود و یکی مرگ. دختر هم صحنه خوان بود. مرگ وارد خانه شد. نات نپذیرفتش. گفت فقط پنجاه و هفت سال دارد و قصدی برای رفتن ندارد. مرگ ولی بی حوصله بود. میخواست زود کارش را تمام کند و برگردد. دخترک با صورتی سنگی مثل خورشید خانم های نقاشی های قدیمی با همان چشم و ابرو و دهان بود. صدای بی احساسش را بین جدال نات و مرگ می انداخت وسط و مثل گوینده ی اخبار صدایش را بم تر و قلنبه تر میداد بیرون و صحنه را توصیف میکرد. گاهی هم منتظر اعلام ساعت پرواز بعدی میشدم. نات مرگ را راضی کرد تا یک دست ورق بازی کنند و اگر برد یک روز مهلت بگیرد. ذهنم از پلاتو پر کشید تا بیروت. توی آن ساختمان. که از دیشب غمش افتاده بود به جانمان. فکر میکردم مرگی که آنجا رفته چه شکلی بوده. مرگ نمایش میگفت هر کس مرگش مخصوص خودش است. اصلاً همان خودش است. داشتم به سید حسن فکر میکردم. که مرگش اگر خودش بوده چه دلنشین بوده و مشتاق همراهش رفته. به همه ی ساکنین آن ساختمان فکر میکردم. که آیا هیچ کدامشان مثل نات با مرگشان چانه زده بودند. اصلاً فرصت این کار را داشتند. داستان که جلوتر رفت نات مرگ را برد. یک روز مهلتش را گرفت. ذهن بیقرارم دوباره رفت پیش سید حسن. اگر یک روز مهلت میگرفت. اگر میآمد جلو دوربین ها که من هستم. اگر همان یک روزباعث یک تصمیم اساسی میشد و موشک میشد به تن رنجورآن غده ی سرطانی. اگر ها را رها کردم و برگشتم به پلاتو. مرگ خدافظی کرد تا فردا. هنوز توی راه پله بود که صدای پرت شدن و ناله ش پیچید توی صحنه. صدای خنده های نات هم. همه بلند شدیم سرپا. ایستاده نمایشنامه خوان ها را تشویق کردیم. پایان ماجرا خوش بود. ذهنم اما دوباره بیروت بود. اگر زندگی هم قصه بود. اگر برای ابرقهرمان ها هم مرگ دست و پا چلفتی بود و پایش گیر میکرد و دیگر برنمیگشت. همه ایستادیم برای عکس یادگاری. رو به عکاس لبخند زدیم. لبخندم بغض داشت. اگر پایان آن قصه سید حسن هم، اگر اسماعیل هنیه هم، اگر شهید رئیسی هم، اگر حاج قاسم هم با لبخند کنار هم عکس یادگاری میگرفتند. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
چندباری خبرگزاری ها را زیروروکرده ام اعلام شهادتت که قطعی شد. سقف خانه روی سرم سنگینی می کند،دستم را روی سرم می گذارم ،ونفسی را قورت می دهم،سرفه ای می کنم وآرام سلام می دهم"السلام علیک یا اباعبدالله" چندثانیه ای را به سکوت گذراندم تا بالاخره به بهانه ی کلیپ عزاداری فرزندان شهیدمعصومه کرباسی هق هق گریه ام بلندشد،دیگر مطمئن می شوم که این یک حس دوست داشتن ساده نیست؛خوب با خودم فکر می کنم ،صدای گنجشگ ها ازبیرون بلندتر شده است . دلم می خواهد فریاد بکشم،فریادانتقام سخت.قاتلینش را لعنت می کنم . امروز بیش ازهمه ی عمرم ،به خاک بیت المقدس می اندیشم.. برای داشتنش.. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @daftar110
_____🥀 هنوز سبزه عیدمان را گره نزده بودیم که زدند. نامردها بدجور هم زدند. توی روز روشن حمله کردند به کنسولگری و سردارمان را زدند. اصلاً انگار ۰۳ روی دور دو ایکس است‌. همان اولِ مقلب قلوبش قلب‌هایمان لرزید‌. چه می‌دانستیم قرار است در ماه بعدش رئیس جمهور و یکی از وزرای ناب و امام جعه و فرماندار را از دست بدهیم. بعدش به سرعت بدویم توی دور انتخابات ریاست جمهوری اسلامی ایران. ما بچه‌های دهه هفتاد که به این چیزها عادت نداشتیم. قلبِ نازک‌مان تُرد است. خُب زود خُرد می‌شود. مثل وقتی فواد شکر را زدند. فوادِ ما هم تهی گشت؛ درست مثل مادر موسی؛ أَصْبَحَ‌ فُؤادُ أُمِّ مُوسى‌ فارِغاً بعدش توی پایتخت اسماعیل‌مان را ذبح کردند. من که از خجالت یخ کردم. خیلی برایم سخت بود که کسی به مهمان خانه‌مان دست درازی کند‌‌ و در سکونت شب راحت بزند. ولی نامردها زدند. چند روزی برای سبک شدن؛ خودمان را وصل کردیم به دریای بی‌کران اربعین حسینی تا کمی انتظار انتقام‌مان طاق شود. رفتیم عراق و آمدیم. خبر پیجرها و شهادت و زخمی هزاران نفر پیچید توی موبایلم. قلبم داشت شرحه شرحه می‌شد از این همه جوان رعنایِ جانبازِ شیعه. هی توی موبایل چرخ می‌‌زدم که خبر مصدوم‌ها و بمب‌ها و حمله ملخ‌های اسرائیلی را رصد کنم که چشمم افتاد به خبر شهادت سیدحسن. این دیگر نوبر بود. چقدر سخت بود آن روزها... لعنتِ خدا بر ... حاج‌ عباس هم که از همان شش سالگی چنین آرزوی فدا شدنی داشت. عاقبتش واضح بود و شفاف. و شفاف‌تر از همه زیر آسمانِ آبی پاییز، در دل جمعیت بروی نماز جمعه بخوانی خطبه بگویی. تعقیبات بخوانی و خوش‌وبش کنی و بعد بروی. آن هم برای کسی که همان لعنتی‌ها برایش خط و نشان کشیده بودند. این هم نوبر است. یعنی برای من جوان دهه هفتادی نوبر است. سر شب یک لیوان چای آوردم پای تلوزیون دیدم موشک‌های رنگی رنگی دارد می‌رود هوا. آسمان را زینت بخشیدند. واقعا این تلوزیون ایران است؟‌ زنده دارند می‌زند توی دل آن لعنتی‌ها؟ بله ولی لعنتی‌های هار، هارتر شدند و ترور پشت ترور. یحییی عزیز را زدند. ببخشید یعنی زنده‌اش کردند و حیّ. دویست و چهل‌پنج بار آن ۴۷ ثانیه سکانس آخر زندگی یحیی سنوار را ببینم هر دفعه مشتاق‌تر میشوم و تشنه‌تر. کلیپی که هیچ واژه‌ای برایش پیدا نکردم. یعنی هرچه زور زدم قلم حرکت کند. سفت و زخمت ایستاد و تکان نخورد. گفت فقط نگاه کن. آن هم با قلبت... این آخری هم که دیگر نگویم. خون به دلم کرد. سید صفی‌الدین عزیزم. اولین چیزی که با شنیدن خبر شهادتش به ذهنم خطور کرد حال مردم لبنان بعد از هر از دست دادن یک فرمانده چیست؟ اما بگویم رفیق بهتر نیست؟ مثل همین سوره نساء خودمان که گفته: و حسن اولئک رفیقا و ان‌ها چه خوب رفیق‌هایی هستند. واقعا هم چه خوب رفقایی هستند. که در بهشت هم نمی‌توانند تنها باشند. زود به وصال می‌رسند. تازه به کمک ملائک انفاق هم رفته‌اند. چقدر این روزها سرشان شلوغ است. با طلا می‌نویسند و تمام نمی‌شود. مردم ایران سنگ تمام گذاشتند هی فوج فوج نور می‌فرستند آن‌ بالا بالاها. الَّذِینَ یُنفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ فِی سَبِیلِ اللَّـهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ فِی كُلِّ سُنبُلَةٍ مِّائَةُ حَبَّةٍ وَاللَّـهُ یُضَاعِفُ لِمَن یَشَاءُ وَاللَّـهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ کاش این مشق سیاه را هم با خودشان می‌بردند بالا تا شهدای مقاومت دستی رویش بکشند. روشن بشود و نور بدهد. مثل خودشان قوی بشود و بشوم. تا من دهه هفتادیِ گیج‌وگنگ از خواب پریده‌ ایستاده بر نوک قله تاریخ را خوب ثبت و ضبط می‌کردم در قلبم... پ.ن:خودتان از تخیل‌تان بهره ببرید و عکس همه شهدای این ۸ ماه را تصور کنید. ۳ آبان ۰۳ ۲۰ ربیع ثانی ۱۴۴۶ ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat https://eitaa.com/kalamejari
به نام خدا ❤️ پیشگامان شهید جملات شهید صفی‌الدین کنار تصویرش، توی ذهنم رژه می‌روند. مثل جمله‌ای که در مراسم تشییع پیکر یکی از فرماندهان حزب الله گفت: _ دشمن باید خود را برای گریه و زاری آماده کند. شهادت سیدهاشم صفی‌الدین گرچه غم روی دلمان را بزرگتر و سنگین‌تر کرد، اما باعث شد دنیای پیرامون‌مان را با وضوح و شفافیت بیشتری ببینیم. بی‌اعتنایی و خنثی بودن از بیماری‌های قرن است. این که ما اشکی داریم که بر مظلومیت زنان و کودکان فلسطینی و شهدای مقاومت می‌ریزیم، یعنی الحمدالله هنوز مبتلا نشده‌ایم. این را هم خوب می‌دانیم که خون‌های بر زمین ریخته شده پاک نمی‌شود، جز با نابودی کامل اسرائیل. مقاومت لطیف است، ناجوانمرد نیست، این را نه فقط با کلام بلکه با تصاویر نشان‌ جهان دادند. ابزار برای نشان دادن این قدرت و مقاومت‌ بر علیه دژخیمان زمانه متغیر است، گاهی اسلحه‌ و بمب و موشک‌ست، گاهی کلام و قلم. در این لحظات سرنوشت‌ساز می‌شود پشت سر رهبران شهید مقاومت پیش رفت، در حالی‌که شعارمان همان کلام شهید صفی‌الدین باشد. _ دشمن باید خود را برای گریه و زاری آماده کند. پانوشت: شعار نابودی اسرائیل از زبان کودکان، زنان و مردان امت اسلامی از سرتاسر جهان شنیده می‌شود. این نیروی عظیم می‌تواند قدرت پوشالی صهیونیست را در هم بشکند. پانوشت ۲: نمی‌توانیم به اسرائیل قول بدهیم که مجال گریه و زاری پیدا کند، چون ما امتی نیستیم که زیر قولش بزند. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
._._. ⃟ ﷽ ⃟ ._._. 🔻فراخوان روایت اقتدار🔻 رژیم موقت و غاصب صهیونیستی با حمله به ایران آبروی خودش را برد. اما 🔸تعدی به خاک جمهوری اسلامی ایران چیزی نیست که از طرف ما مورد قبول باشد. ✔️روایت‌هایتان از احساس خشم و انزجار نسبت به این اقدام مذبوحانه، عدم ترس و مقاومت پایدار ، ایستادن در کنار نیروهای نظامی، قدردانی از سپاه و ارتش فداکار و همچنین احساس افتخار به نیروی نظامی جمهوری اسلامی را برایمان بنویسید. 🟢ما اینجاییم تا صدای شما باشیم و روایت‌های شما از موضوعات روز را منتشر کنیم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌱 https://eitaa.com/khatterevayat ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
صبح شش آبان مثل همیشه از خواب بیدار شدم. نماز صبح و تعقیباتش که تمام شد، پیامرسان را باز کردم و گروه دوستانه را لمس کردم. یکی از بچه‌ها نصف شبی پیام داده بود: «بچه‌ها شما هم صدای انفجار رو شنیدید؟» و بقیه گفته بودند: «انفجار؟! نه!» دوباره پیام داده بود که: «بابا خیلی بلند بود چطور نشنیدید؟» و بهش گفته بودند: «بابا خواب بی خواب شدی، بگیر بخواب خبری نیست.» و بعد از چند دقیقه دوباره پیام داده بود: «اسراییل حمله کرده. سه تا استان رو زده. و منی که امشب تو حیاط خوابیده بودم و می‌خوام برم ادامه‌ی خوابمو ببینم...!!!» چشمم روی این جمله‌اش خشک شد. حمله کرده؟! به یک صدای بلند که نمی‌شد استناد کرد. علتش هرچیزی می‌توانست باشد. مثلا ترکیدن کپسول گاز و .. . از گروه دوستانه خارج شدم و سراغ کانال‌های خبری رفتم. بیانیه‌ی ارتش را که دیدم، فهمیدم خبر راست است. پس چرا من چیزی متوجه نشدم؟ البته بعداً فهمیدم خیلی‌های دیگر هم چیزی متوجه نشده بودند. حمله کرده؟! چقدر وقیح. مثل اینکه این جانی، حرف حق سرش نمی‌شود. فقط زبان زور می‌فهمد. طبیعتاً به فکر افتادم که دقیقاً چه اتفاقی افتاده؟ آیا کسی شهید شده؟ آیا خرابی‌ای به بار آمده؟ اما هنوز خیلی زود بود برای مشخص شدن ابعاد ماجرا. چیزی که عیان بود پدافند هوایی ما خداروشکر قوی عمل کرده بود. بعداً مشخص شد تعداد زیادی از موشک‌ها و ریز پرنده‌ها را، صد کیلومتر قبل از ورود به مرز کشور عزیزمان و روی آسمان کشور عراق رهگیری و همانجا منهدم کرده بودند. مهر را از روی اپن برداشتم و سجده‌ی شکر بجا آوردم. خدایا هزار بار شکرت بخاطر وجود افراد فداکار و دانشمند در کشورم. فکرم درگیر شد. خیلی درگیر. حال واکنش ایران چیست؟ چه باید باشد؟ فارغ از کم و کیف ماجرا و ابعادش، این اولین بار است که اسرائیل با مستقیماً به خاک ما حمله‌ی تسلیحاتی می‌کند و مسولیتش را هم می‌پذیرد. کتری را پر از آب و زیرش را روشن کردم. اگر ما هم جواب بدهیم، ممکن است دوباره غلط اضافه ازش سر بزند. اما اگر سکوت کنیم و جوابی ندهیم، که با خود می‌گوید: «عه! چه جالب بهشان حمله‌ی مستقیم کردم و از ترس درگیری‌های بعدی، نشستند و تماشا کردند. پس هر بار دیگر و به هر شکل دیگر که دلم خواست می‌توانم حمله کنم.» درب یخچال را باز کردم. توی یخچال نان نبود، کشوی فریزر را بیرون کشیدم و یک قرص نان بیرون آوردم. در صورت پاسخ دادن، احتمال حمله‌ی بعدی مطرح است. در صورت پاسخ ندادن، قطعیت حمله‌ی بعدی مطرح است. باید از این خطای محاسباتی درش بیاوریم. اما چگونه؟ ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
ایران خانم دم میزِ آقای محمدی وایساده بودم روزی چندبار مجبورم برای تطابق بسته ها با بارنامه های پستی،پی دی اف های شرکت رو با آقا محمدی چک کنم مسئول ثبت سفارش هاس روی میزش پر از نمونه های کار شرکته یه قسمتی از رو میزش پر از پرچم های چاپی بود که به مشتری نشون بده کلافه از شلوغی میزش داشت دنبال برگه ایی که ازش میخواستم میگشت با خنده و شوخی بهش گفتم :(آقا مجید،میزت شده مثِ سالنِ اجلاسِ سرانِ اُپک،پر از پرچمه) یه کوچولو خندید و گفت:(دیدی تروخدا گرفتاری رو،نمونه است دیگه واس مشتری،حالا خوشت اومده یکیشو بردار تو) خیلی بی منظور و بی هوا دستمو بردم سمت پرچم ایران و گفتم:(امممم اینو ببرم واس رو میزم؟) چشمای درشتش،گرد شد و با یه حال مرموزی پرسید:(عِرق داری؟) شاید هنوز صفحه مانیتور کامپیوترمو ندیده بود که از روزی که تحویلش گرفتم،مزین شد به عکس آقا مصطفی یا احتمالا وقتی ازش پرسیدم اون بسته عکس هایی که ۱۰تا بودن رو شاسی و عکس آقا بود رو با چه باربری فرستادین،حواسش به واژه اقا نبود یا ممکنه هنوز گذرش به اتاقی که هستم نیفتاده که عکس حسن آقای باقری رو کنار گلدون شیشه ایی رو میزم ببینه که اگه این نشونه ها رو میدید احتمالا درباره عِرقم به پرچمی که رو میزش بود سوال نمیپرسید از سوالش یکه نخوردم بی مکث و تردید گفتم:(با همه وجود...) و دیگه سکوت بود بینمون حتی سراغ بارنامه ها رم نگرفتم نه از لج و کینه یا از اختلاف و دشمنی از حواسِ پرت از فکری که همون لحظه پرکشید از اضطراب و ضربانِ تندِ قلبم برای محبتی که گرماش رو بیشتر روی سلول ب سلول پوستم حس میکردم چطورمیشه به تو عِرق نداشت ایران خانم چطور میشه برای وجب ب وجب خاکت نمرد چطور میشه برای خروشِ کارون برای گرمایِ خورشید امیدیه برای مه پاییزی ماسال برای استواری کوه های بیستون برای شن و ریگزار های تفتیده سیستان برای تو برای تو برای تو ایران خانم چطور میشه جون نداد..... عشق به خاکت فرقی با مادر نداره فارغ از هر اختلاف فکر و سلیقه و عقیده ایی،سرِ عرق برای تو ایران خانم،مثل همه عمر تا الان و از الان تا آخرِ عمر هر ثانیه و هرجا بی تردید جوابم درباره عشق به تو،(همه وجود)خواهد بود.... ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
از کودکی عاشق بچه‌ها بودم. بچه‌های فامیل را روی پایم می‌گذاشتم و برایشان لالایی می‌خواندم، تا خوابشان می‌برد. پانزده سال است که ازدواج کرده‌ام. از همان روزهای اول ازدواج، لباس های نوزادی را که‌می‌دیدم، دلم قنج می‌رفت برای خریدنشان. لحظه‌به‌لحظه عطشم برای در آغوش گرفتن فرزندی از جنس خودم بیشتر می‌شد. نیمی از این پانزده سال را در کلینیک‌های ناباروری سرکردم. اما مادری نصیبم نشد. آن روز که باز برای بار صدم جواب منفی آزمایشم را گرفتم، فروریختم. به قرآن پناه‌بردم. اولین آیه بالای صفحه این آیه بود. قَالَ يَا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ ۖ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ ۖ فَلَا تَسْأَلْنِ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ ۖ إِنِّي أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْجَاهِلِينَ دلم لرزید. شاید باید از این همه درخواست دست‌برمی‌داشتم. همان‌روز، پیام رهبری را برای حمایت از جبهه مقاومت دیدم. لباس های نوزادی توی کمد را برداشتم تا تقدیم نوزادان جبهه مقاومت کنم. نوزادانی که هرکدام ستاره امیدی برای تحقق سنصلی فی القدس بودند. این لباس‌ها رزق اهل مقاومت بود که در کمد خانه‌مان جاخشک‌کرده‌بود. حالا این لباس‌ها بر تن هر نوزادی بنشیند، اهل من خواهد شد. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
درخت زیتون ام زينب لباس یکسره نخی قرمزرنگی پوشیده بود و با یک دست پیازها را سرخ می‌کرد و دست دیگرش رها بود. عماد همان طور که ژاکتش را به تن می‌کرد و آماده بیرون رفتن می‌شد، دلش نیامد بدون سربه‌سر مادر گذاشتن خانه را ترک کند. جلو رفت و به شانه چپ مادر زد. مادر که از سمت چپ چرخید تا پشتش را نگاه کند، عماد از سمت راست مادر شروع کرد به تندوتند پیاز داغهایی که قبلاً سرخ شده بود و کنار دست راستش گذاشته بود را خوردن و خندیدن. مادر چهره‌اش را در هم کشید و با قاشق چوبی زد روی دست عماد. قاشق از جنس درخت سرو بود. عماد که می‌خواست دستش را بکشد، تیزی لبه کابینت دستش را خراشاند. ام زینب دلش آتش گرفت فوری با دو دستش دستهای بزرگ و مردانه عماد را گرفت و بوسید. عماد با دست دیگرش سر مادر را به سینه گرفت. عماد همان طور که سر مادر را به سینه داشت گفت: چیزی نشد. مادرگفت: چقدر جای من اینجا خوبه. بعد گفت: باقالابالدهن درست میکنم؛ دیر نیا. ام زینب دیگر هیچ وقت باقالابالدهن درست نمی‌کند. هیچ وقت دیگر از آن قاشق چوبی استفاده نمی‌کند؛ حتی دیگر خیلی غذا هم درست نمی‌کند؛ اما ظهرها همیشه منتظر است تا عماد وارد خانه شود. درخت زیتون، هر سال جوانه می‌زند؛ اما دیگر ثمر نمی‌دهد. مادر چسبیده به قبر و نای گریه هم ندارد. سرباز اما کلاه آهنی بر سر دارد. دو سرباز زن هم به جان دستهای ام زینب افتاده‌اند. دلش خسته و چشمش دریای سرخ است. مادر کنار قبر با صدایی که ندارد می‌گوید فقط اجازه دهید همین‌جا بمیرم. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat خــــــــــــــــــط
هوای پاییز روزهای عجیبی می گذرانیم. گمانم این حسِ همه ی آدم های دنیا باشد. چه آن ها که با جریان پرشتاب این روزها همراهند، چه آنها که از لجاجتشان تلاش می کنند برعکس شنا کنند. چه آن عده ای که بلاتکلیفند و به نظر خودشان بی خیال دو طرف شده اند و نمی دانند آخرش یکی دستشان را می گیرد و یک وری می برد. چه آن قومی که تلاش می کنند سدِ راه این رود خروشان باشند. همه ی ما در انتظار سرنوشتیم. این روزها غصه دارم که برای این راه هیچ کاری نکرده ام. از صبح که چشم باز می کنم مدام دنبال نسبتم با جبهه مقاومت می گردم. پای اجاق گاز از بچه های غزه و لبنان عذرخواهی می‌کنم. غذای هر روزمان نذر شهدای مقاومت است. هر جمله ای که می نویسم فاصله اش را با این مسیر می سنجم. کتاب هایی که می خوانم، فیلم هایی که می بینم... پای شستن ظرف ها به زن لبنانی فکر می کنم و آشپزخانه ای که دیگر نیست. وقتی به دوستم فکر می کنم که خانه و همسر و دخترها را گذاشته و رفته تا روایت مقاومت را قلم بزند و به جانهای خواب و تبدار ما بچکاند، بغضم می گیرد. می گویم بغض، بخوانید گریه های ناتمام. همسرش را که می بینم، دل بزرگش را تحسین می کنم. به چهره ی شهدا که نگاه می کنم، پشت چشم هایشان خودم را می بینم و بچه هایم را. این روزها هوای پاییزم... خوشحال از پیروزی نزدیک، غمگین از دست هایی خالی... کجای این پازل ایستاده ام؟ نسبتم با جبهه ی مقاومت چیست؟ کاش دستی بیاید و بیدارم کند. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
. تا چشم کار می‌کرد یاغی فیل‌سوار بیابان را پر کرده بود. زمین زیر پای‌شان تکان می‌خورد. نمی‌خواستند آجری روی آجرهای کعبه بماند. سر راه رسیدند به شترهای عبدالمطلب. کارشان غارت بود. عبدالمطلب راه افتاد پی مال و منالش. رفت سراغ بزرگ‌شان. طلب‌ش را گفت. امیر حبشه رو کرد به نوکر و چاکرهای چپ و راستش و گفت: اين مرد ریش‌سفید قومی است كه من برای خراب‌كردن خانه‌ای كه عبادتش می‌كنند آمده‌ام اما او رها كردن شترانش را از من می‌خواهد... خندیدند. عبدالمطلب گفت: "أَنَا رَبُّ اَلْإِبِلِ وَ لِهَذَا اَلْبَيْتِ رَبٌّ يَمْنَعُهُ" من صاحب شترانم هستم و کعبه صاحبی دارد كه آن را نگه می‌دارد. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @siminpourmahmoud
. وقتی میخواستند خبر سقوط خرمشهر را به امام بدهند، نگران قلب ایشان بودند. امام ایستاده بود برای نماز. اذان و اقامه را گفت. دست هایش را که تا نزدیکی گوش بالا آورد، یکی نزدیک شد و خبر را آرام کنار گوش امام زمزمه کرد. امام همان طور که دست هایش بالا بود کمی سرش را برگرداند گفت: «جنگ است دیگر..» ---معنی آیه: اگر (در میدان احد،) به شما جراحتی رسید (و ضربه‌ای وارد شد)، به آن جمعیّت نیز (در میدان بدر)، جراحتی همانند آن وارد گردید. و ما این روزها(ی پیروزی و شکست) را در میان مردم می‌گردانیم؛ (-و این خاصیّت زندگی دنیاست-) تا خدا، افرادی را که ایمان آورده‌اند، بداند (و شناخته شوند)؛ و خداوند از میان شما، شاهدانی بگیرد. و خدا ظالمان را دوست نمی‌دارد.۱۴۰ آل عمران ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @aleffbaa
*منتظر فرض نباش* کُپ‌کرده بودیم و دور خودمان دست‌وپا می‌زدیم. باورمان نمی‌شد. با تمام دودو تا چهارتاهای ممکن، به توان دعاها و توسل‌ها منتظر معجزه بودیم ولی حاصلی برایمان نداشت. دست خالی بودیم و دست خالی ماندیم. دنیای بدون *سید* لحظه‌ای در مخیله ما نمی‌گنجید. رنگی نداشت و زندگی در آن بی‌معنی بود. برای همین رسیده بودیم به تونلی خاکستری که هیچ کورسویی از امید در آن به بیرون راه نداشت. حال‌مان، حال محتضری بود که به نفس آخر رسیده. *سید* دنیای ما بود و بدون او ما خالی از معنا و شور و امید شده بودیم. در آن لحظه‌های بهت و حسرت یک پیام بلندمان کرد، *فرض* استفاده از همه امکانات. پیام آقا مثل سیلی بود که صورت آدم شوک‌زده را سرخ می‌کند تا به هوش بیاید. آدم‌ها تک‌تک جان گرفتند و حرکتشان مثل موج‌های روی آب، جامعه را تکان داد. برنامه‌ها تعریف شد، جلسه‌ها گذاشته شد و قرارها شکل گرفت. قرار شد تا پای جان، برای آزادی قدس، تا نابودی اسرائیل بجنگیم و بجنگیم. هرکس به فراخور شرایط خودش. یکی قلمش خار چشم دشمن بشود و یکی با طلاهایش سرپناهی برای آوارگان بسازد. یکی گردوغبار روی اسم دشمن را پاک کند و دیگری دست سربازان بدون مرز اسلام را بفشارد. روزها می‌گذشتند. دلبستگی‌ به *زر و سیم* کمتر شده بود و آتش آشپزخانه‌های مقاومت تندتر. هرکسی تلاش می‌کرد قدمی بردارد و چراغی روشن کند. بعد از چند هفته اسیر عادی‌سازی شدیم. آهسته آهسته تب‌وتاب همدلی خوابید و حواسمان رفت پیِ دل‌مشغولی‌های دنیا. در همین روزها دوباره یک ضربه چشم‌هایمان را خیره کرد و رنگ صورتمان را سفید. سوریه سقوط کرد. خبر ساده نبود ولی ساده اتفاق افتاد و جهانی را در بهت فرو برد. دوباره ما شدیم ناظر بی‌اطلاع و از همه‌جا بی‌خبر. در فضای مه‌آلودی قرار گرفتیم که نه حق مشخص است و نه باطل. هیچ‌کدام نمی‌دانیم چه باید کرد؟ کدام چراغ را روشن کرد و از کدام عُلقه دل کَند؟ بايد این‌بار هم منتظر حکم رهبری و فرضی دیگر باشیم؟ اگر فرضی در کار نباشد، *مسلمانی* ما بر ما فرض می‌کند که ساکت نباشیم و در قدم اول بذر امید را در دل‌ها بکاریم. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @azman_barayeman