«۲. انگار نور به قلبم ریختن...»
#ط_احمدوند
(مامان #فاطمه ۱۲.۵، #علی ۸، #خدیجه ۴.۵ و #زینب ۲.۵ ساله)
فرآیند به دنیا اومدن زینب برام پر از زیبایی بود.🥰 وقتی ذکر میگفتم، زینب آروم میگرفت و البته روند زایمان هم سست میشد، اما وقتی باهاش حرف میزدم و بهش میگفتم زینب جان سعی کن زودتر به دنیا بیای، مامان داره خسته میشه، یکدفعه شروع به حرکت و تکاپو میکرد🤩 و الحمدللهربالعالمین با تلاش خودش به دنیا اومد.🥰
اما امان از لحظهای که به دنیا اومد!
همونطور که فکر میکردم سرزنش اطرافیان شروع شد؛😢
میدونستی بچهات سندروم دان داره؟!
چرا سقط نکردی؟!😏
حالا چطوری میخوای مواظبش باشی؟
با همهٔ توانم گفتم آره میدونستم.😳🤯
انگار من دیگه اسم نداشتم!😶 میخواستن صدام کنن، میگفتن همون که بچهش سندروم دان داره.😡😤
زینب من زیبا و آروم کنارم بود!
مگه یه کروموزوم اضافه چیکار میکنه که اینقدر ماجرا بزرگ به نظر میاد؟!🥺😡
۴۶ تا کروموزوم یه طرف، اون یه دونه یه طرف دیگه! انگار معادلات جهانی به هم ریخته بود!
انقدر اینطوری صدا کردن که همهٔ بیمارا و همراهاشون به بهانههای مختلف، آشکار و پنهان میاومدن نگاه میکردن و میرفتن.🥺🤕
کمکم شادی تولد زینب، جاش رو به غم و استرس و ناراحتی داد.😭 حدود ۳۰ ساعت تو بیمارستان بودم، اما اندازهٔ ۳۰ سال به من گذشت. انگار دیوارهای بیمارستان لحظه به لحظه به قلب و روحم فشار میآورد.
اسم همسرم رو که روی صفحه گوشی دیدم، انگار نور به قلبم ریختن.🤩🥰
براش عکس زینب رو فرستادم و از ناراحتیهام و واکنشهایی که منتظرشون بودم گفتم.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۳. حرف میزدم و اشک میریختم...»
#ط_احمدوند
(مامان #فاطمه ۱۲.۵، #علی ۸، #خدیجه ۴.۵ و #زینب ۲.۵ ساله)
همسرم زیاد اهل حرف زدن نیستن، با این وجود، حالا که خوب فکر میکنم، میبینم اون روزا خیلی سعی داشتن ذهن منو از این حرف و این کلمه دور کنن، تا بهش فکر نکنم و غصه نخورم.😊
همسرم میگفتن این بچه بچهٔ ماست. باید مثل بقیهٔ بچهها بزرگش کنیم. ایشون مثل همیشه، یه کوهِ ساکتِ مقتدر پشتم بودن و هرگز خم به ابرو نیاوردن که هیچ! بیشتر از قبل و بیشتر از همهٔ بچهها به زینب محبت میکردن... محبتی که باعث رشد زینب میشد.🥰
پیش متخصص اطفال که میبردم، اول از همه کف دست بچه رو نگاه میکردن.
براشون عجیب بود که از ظاهر زینب، فقط صورتش شبیه سندرومداونها بود. اون هم به گفتهٔ اونها، وگرنه از نظر ما فقط یه کم از بقیهٔ بچهها تپلتر بود.😊
تو دو ماه اول تولد زینب خیلی غصه میخوردم. نه به خاطر بیمار بودنش، بله همهش نگران آینده بودم.
نگران این بودم که اگر خدای نکرده در آینده مشکل داشته باشه و ما نباشیم، چطور از پس مشکلش بر میاد؟😥
یا اینکه آیا خواهرها و برادرش به خاطر زینب از جامعه طرد میشن؟! یا برای منافع خودشون، زینب رو طرد میکنن؟!
فکرهای اینچنینی زیاد به ذهنم میاومد.😞 اما هر بار به خودم میگفتم چون من وجودشو تو رو ظهر عاشورا از امام حسین (علیهالسلام) خواسته بودم، یقین داشتم که برای ما خیره...🥰 اصلاً مگه خدا نیست؟ چرا من نگران آیندهش هستم؟
تو همین نگرانیها بودم که مهمان خانم حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) شدیم.
چقدر آرامشبخش بود... همهٔ دغدغههام رو اونجا به خانم گفتم، حرف میزدم و اشک میریختم.😭
بعد از اون سفر خیلی دلم آروم شد.
همون ایام به واسطهٔ خواهرم با طبیبی آشنا شدم که روغن سیاهدونه رو معرفی کردن و من شروع کردم به روغنمالی سینه و سر زینب، سر زینب از دو جا نرم بود، یکی مثل همهٔ نوزادا جلوی سر و یکی هم عقب سر.
به تجربه، اثرات جالبی از این کار دیدم، سر زینب با روغنمالی سیاهدونه خیلی زود سفت شد.
زینب برعکس همهٔ بچهها که وقتی واکسن میزنن یا بیمار میشن، تب میکنن، هرگز تب نمیکرد و من از ترس اینکه مبادا سیاهدونه تاثیر بذاره و تبش زیاد بشه و من نفهمم و تشنج بکنه، مدتی روغنمالی رو کنار گذاشتم و متوجه شدم رشدش کند شده.
یکدفعه انگار بچه برگشت به روزهای اول... دوباره من شروع به روغنمالی با سیاهدونه کردم و دوباره زینب جون گرفت و من از این بابت خداروشکر میکردم که یه چیزی وجود داره که باعث بهبود وضعیت زینب بشه...
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۴. ما چنین اهلبیتی داریم...»
#ط_احمدوند
(مامان #فاطمه ۱۲.۵، #علی ۸، #خدیجه ۴.۵ و #زینب ۲.۵ ساله)
تا مدتها فکر میکردم فقط خودم میدونم که زینب مشکل داره، اما حس مادرانهٔ مادرم ایشونو متوجه کرده بود که من یه مشکلی دارم که به کسی نمیگم.😥
یک بار خالهم اومدن خونهمون.
بهم گفتن اخلاقت فرق کرده.🤔 تو اینطوری نبودی خونه بشینی و بیرون نیای... تو یه چیزیت هست! خاله مثل مادره بهم بگو... منم که از نظر روحی مدام در حال تغییر بودم، دیگه طاقت نیاوردم.
ماجرا رو گفتم و بعدش خیلی سبک شدم.
از اون به بعد خالهم اگر نمیتونستن سر بزنن، حتماً زنگ میزدن و سعی میکردن هر جوری هست غمو از دلم ببرن.🥰🥹
هر کاری از دستم برمیاومد، انجام میدادم.
کارهام بیشتر از جنس توسل و ارتباط با تدبیر کنندههای اصلی امور بود.
یه کاری که خیلی ازش اثر دیدم، ختم قرآن به نیت یکی از اجداد مادرشوهرم بود که از نسل امام حسین بودن.
یکی دیگه از کارهام نذر به نیت حضرت زینب (سلاماللهعلیها) شده بود.
هر بار که این کارو انجام میدادم، یه پیشرفت بزرگ تو زینبم اتفاق میافتاد.🥹 مثلاً زینب تا ۱۸ ماهگی حتی یه دونه دندون در نیاوره بود. بعد از اینکه اون نذر رو انجام دادم، الحمدلله رب العالمین دندونا دوتا دوتا در اومدن.😍
یا اینکه تا ۲۰ ماهگی نمیتونست راه بره و حتی بلند بشه.😓 وقتی زینب به آبجیهاش و داداشش نگاه میکرد که دنبال توپ میدون، با گریه و التماس سعی میکرد با دست پاهاشو بگیره و بلندشون کنه و راه بره. اما بعد از نذر حضرت زینب (سلماللهعلیها) راه افتاد.
بار سوم که انجام دادم، زینب راهپله رو میگرفت میرفت بالا.
الحمدالله رب العالمین که ما چنین اهلبیتی داریم.🤲🏻
همون سال از طریق صفحهٔ آقای شهبازی که اون موقع مجری یه برنامه طنز تو تلویزیون بودن، با صفحهٔ مادران شریف آشنا شدم.🥰 حرفها و خاطرات مامانها برام خیلی لذتبخش و امیدبخش بود.
اولین فیلمی که تو این صفحه دیدم، دربارهٔ یه خانوادهٔ آمریکایی بود که به خاطر شرایط خاصشون بیشتر از دو تا فرزند نداشتن و به خاطر همین چند فرزند از ملیتهای مختلف به فرزندی قبول کرده بودن. یکی از اون بچهها یه دختر چینی ۵ ساله با سندرومداون بود. وقتی اونها رو دیدم، پیش خدا خجالت کشیدم که اونها به زعم ما، به خدا و پیغمبر اعتقاد ندارن و حتی شرایطش رو داشتن فرزند سالم به عنوان فرزندخونده داشته باشن، اما با اختیار خودشون اون دختر رو قبول کرده بودن...
من چقدر عقب بودم...😞
تو فیلم از پسر بزرگ خانواده سوال میکرد چه چیزی توی خواهرت (که سندرومداون داره) برات خوشاینده؟
با همهٔ پاکی و صداقتش گفت: «خندههاش!»
تا اون لحظه به خندههای زینب دقت نکرده بودم... واقعاً واقعاً زیبا بود.🥰🤩
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۵. بچهم خیلی سوخته بود.»
#ط_احمدوند
(مامان #فاطمه ۱۲.۵، #علی ۸، #خدیجه ۴.۵ و #زینب ۲.۵ ساله)
در تعاملاتم با زینب و مقایسه اون با بچههای شبیه خودش این رو متوجه شدم که چقدر خدا و اهلبیت به من لطف داشتن. هر بار به خودم میگفتم زینب میتونست وضعی بدتر از اینها داشته باشه.😞
بعد از تولد زینب انقلابی توی خونهٔ ما اتفاق افتاد. همسرم که یه کارمند ساده بودن، ارتقاء شغلی پیدا کردن و مدیر استانی شدن.🥰
همچنین صاحب یه باغ بزرگ شدیم که اونو هدیهای برای تولد زینب میدیدیم.
وام و هدایایی که به خاطر فرزند چهارمی بودن، بهش تعلق گرفت، هم همه از برکت وجودش بود.
هر چند ما بعد از تولد هرکدوم از بچهها این سرازیر شدن رزق و روزی رو به چشم دیده بودیم.😍
قبل از تولد بچهٔ اولم تو روستا خونهدار شدیم. بعد از تولدش ماشیندار شدیم.
بعد از تولد بچهٔ دوم خدا یه خونهٔ دیگه تو شهر بهمون داد و بعد از تولد بچهٔ سوم یه زمین نیم هکتاری روزیمون شد.
و حالا بعد از تولد فرزند چهارم علاوه بر اون برکات مادی، همسرم کارمند نمونه کشوری شدن.😍
«الحمدالله رب العالمین بعدد ما احاط به علمه»
هر چند مدتی بعد، مشکلاتی پیش اومد که مدیریت استانی همسرم به مدیریت شهرستانی تبدیل شد. ظاهرش بد بود اما باطنش عالی!🤭😉
مدیریت استانی وقت زیادی از همسرم میگرفت، به خاطر همین بچهها بیقراری میکردن. این شد که رزق استانی به رزق شهرستانی تبدیل شد... الحمدالله حالا دیگه بابا وقت داشتن با بچهها بازی کنن.🥰🤩
امسال خواهرم فردی رو پیدا کردن و بهم معرفی کردن که سر و کارشون با بچههای اوتیسم، سندرومداون یا موارد خاص بود، با کلی پیگیری برای ۸ ماه بعد بهمون نوبت دادن.
ایشون انگار به عنایت اهلبیت توانی پیدا کرده بودن که شرایط عمومی بیماران با بیماریهای خاص رو بهبود میدادن. ما بعد از چند بار مراجعه و انجام دستوراتشون، اثرش رو دیدیم. زینب زیر و رو شد... تمرکزش داشت بالا میرفت، توی راه رفتنها تعادلش بیشتر میشد، بدون تکلم میتوانست منظورش رو برسونه و کلی نکتهٔ ریز و درشت دیگه.😍
زینب مشکلی داشت... حواسش خاموش بود!
این رو وقتی متوجه شدم که یه بار فلاسک چای که محکم سر جاش گذاشته شده بود و حتی خود من به سختی درش میآوردم، رو برداشته بود و اون رو روی سرش ریخته بود.😱😭 بعد از اینکه کلی آب جوش رو سرش ریخته بود، تازه صداش دراومده بود.
انگار فقط حسهای پاهاش کم و بیش کار میکرد.😢
بچهم خیلی سوخته بود.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۶. بدون هیچ کم و کاستی...»
#ط_احمدوند
(مامان #فاطمه ۱۲.۵، #علی ۸، #خدیجه ۴.۵ و #زینب ۲.۵ ساله)
مسئله رو با اون آقا درمیون گذاشتیم و ایشون تجویزاتی داشتن که حالا بعد از ۴ ماه لحظه لحظه برگشت حسهای دخترم رو میفهمم... حس سرانگشتاش، حس زبانش...🥹
تازگیها زینب دمپاییها رو جفت میکنه و سعی داره پاهاشو دقیق و منظم داخلش بذاره. قبلاً وقتی کفش پاش میکردی فقط پرتش میکرد. فکر میکردم از بازیش خوشش میاد، اما موضوع چیز دیگهای بود. از یک ماه پیش متوجه شد که باید کفش پوشید.
وقتی که خواست بپوشه، سرانگشت پاهاش قوت نگه داشتن کفش و دمپایی رو نداشت😢 اما کمکم اون حس زنده شد.🥰 حالا دیگه دمپاییها رو جفت میکنه و سعی میکنه دقیق پاهاش رو داخلش بذاره.
همهٔ اینها این توانمندیها انقدر شیرین هستن که وقتی قرصهای سفت و سخت رو داخل دهانش میذارم، حاضرم ذرهذره سلولهای انگشتام زیر دندونهای تیز و نوش له بشه، اما این داروهای شفابخش رو بخوره.😭
حالا من هر لحظه باید دنبال فعال شدن یه حس توی وجود دخترم باشم، باید نفس به نفس الحمدالله بگم و حظ ببرم و آنبهآن استغفرالله بگم که خدای عزیز به خودم و تکتک عزیزانم، بدون هیچ کم و کاستی و بدون هیچ درخواستی، این حسها را داده بود و من بیتوجه به اونها بودم و حالا داره بهم نشان میده.☺️
«الحمدلله رب العالمین بعدد ما احاط به علمه
الحمدلله کما هو اهله
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمؤمنین علیابنابیطالب علیهما السلام و الائمه المعصومین علیهم السلام»
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«دو تا واکسن و سنجش کلاس اول»
#پ_شکوری
(مامان #عباس ۶.۵، #فاطمه ۵ و #زینب ۱ سال و ۹ ماهه)
کلی کار بیرون از خونهٔ عقب مونده داشتیم تا اینکه مامانم هفتهٔ پیش از مشهد اومدن خونهمون و بالاخره فرصت و فراغت پیدا کردیم که انجامشون بدیم.👌🏻
دوشنبه صبح، عباس و فاطمه رو سپردم به مامانم و زینب رو بردم برای واکسن ۱۸ ماهگی، البته با سه ماه تاخیر. چند باری مریض شد و بعدم به خاطر عید و ماه رمضون نشد ببریمش.
توی کل مراحل اندازهگیری قد و وزن و دور سر، گریه کرد.😥
همینطور موقع خوردن قطرهٔ واکسن خوراکی فلج اطفال، واکسن تزریقی سرخک و سرخچه توی بازوی دست راست و واکسن سهگانهٔ دردناک توی عضلهٔ پای چپ کلی گریه کرد.😢
از دوستام شنیدن بودم که اگر بعد واکسن بچه راه بره و تحرک زیادی داشته باشه، کمتر پاش درد میگیره و زودتر دارو پخش و جذب میشه.
به همین خاطر بعد واکسن، با زینب رفتیم دو تا پارک نزدیک خونه و توی مسیر هم خودش راه رفت و خوراکی گرفتیم و نهایتاً بعد از ۱.۵ ساعت پیادهروی برگشتیم خونه. توی خونه هم بازیهای حرکتی و بدو بدویی انجام دادیم. هر چند وسطش پاش درد میگرفت گاهی و با گریه میگفت: خانومه… (برای ابراز ناراحتی از دست خانومی که واکسن زد🥹)
نتیجه این شد که روز اول و دوم بعد واکسن میتونست راه بره، فقط موقع نشستن و پا شدن درد داشت و گریه میکرد.
یادمه موقع واکسن ۱۸ ماهگی عباس و فاطمه، طفلیها یک روز و نیم نمیتونستن راه برن و یک گوشه دراز میکشیدن و درد داشتن.
سهشنبه صبح، عباس رو بردم برای واکسن ۶ سالگی. قطرهٔ خوراکی فلج اطفال و واکسن سهگانهٔ تزریقی توی دست راست.
همون لحظهٔ تزریق، یه مقدار بغض کرد ولی گریهش رو خورد و فهمیدم چقدر بزرگ شده که سعی میکنه گریه نکنه موقع آمپول زدن.🥲
بعدش با عباس رفتیم پارک و بستنی خریدیم و دوتایی خوردیم. به دو تا مدرسهٔ دولتی اطرافمون هم سر زدیم تا شرایط ثبتنام و محیط مدرسه رو بررسی کنیم.
اولی خوشگل و تمیز با محیط مناسب و بچههای لباس فرم پوشیده و مرتب😍، ولی حیاط کوچیک.😞
دومی در و دیوار داغون و رنگ و رو رفته و حیاط کثیف و لباس فرم نامرتب بچهها🤦🏻♀️ در عوض حیاطش بزرگتر بود و چند تا از بچهها مشغول فوتبال بودن.👌🏻
برام جالب بود که عباس از مدرسهٔ دومی بیشتر خوشش اومد! به خاطر حیاط بزرگش.
البته هر دو مدرسه گفتن باید تا اوایل خرداد صبر کنید تا بخشنامهٔ آموزش و پرورش بیاد برای نحوهٔ ثبتنام و محدودهٔ آدرسها.
و تصمیم گرفتم توی این مدت مدرسههای دیگه رو هم ببینیم تا یه مدرسهٔ تر و تمیز و با حیاط بزرگ و کادر خوب و خوش اخلاق پیدا کنیم.
تقریباً دو روز و نیم دست عباس خیلی درد داشت😢 و نمیتونست حرکتش بده یا بازی کنه و بیشتر روز جلوی تلویزیون بود. بعدش خوب شد.☺️
چهارشنبه صبح با عباس رفتیم برای سنجش بدو ورود به کلاس اول. از قبل توی سایت ثبتنام کرده بودیم و نوبتمون چهارشنبه ۸:۳۰ صبح بود.
خانوم مسئول به من گفتن بیرون اتاق باشم تا تنهایی با عباس صحبت کنن و سوالات رو بپرسن. ته دلم نگران بودم که اگر عباس باهاش حرف نزنه و جواب نده چی میشه؟🫠 (چون معمولاً با غریبهها حرف نمیزنه و به حرفاشون جواب نمیده و پیشدبستانی هم نرفته)
ولی خداروشکر سوالا رو کامل جواب داد و خوب بود.
یک سری نقاشی نشون داده بودن تا توضیح بده چی میبینه. شمارش اشیاء تا ده، لی لی و چند تا فعالیت ساده.
بعد هم بیناییسنجی و شنواییسنجی.
توی راهروی مرکز سنجش، پسر بچهای که همراه باباش اومده بود، دائم داشت گریه میکرد و قبول نمیکرد بره توی اتاق برای سنجش.
باباش گفت دوستای پیشدبستانیش ترسوندنش و گفتن باید بری توی اتاق، درو میبندن و چراغارو خاموش میکنن و...😈
طفل معصوم خیلی ترسیده بود و تا موقعی که کارمون تموم شد و برگشتیم، هنوز راضی نشده بود بره سنجش.
نهایتاً ظهر همون روز با فاطمه دوتایی رفتیم شیشههای عینک خودم رو تحویل بگیریم و به این بهونه، قدم بزنیم و خوراکی بخوریم و پارک بریم و صحبت کنیم. چون با عباس و زینب تنهایی بیرون رفته بودم، حس کردم که فاطمه هم دلش میخواد یه بار تنهایی بیرون بریم باهم. خوشحال و راضی شد و برگشتیم خونه.
و اینطوری چند تا کار مهمی که به نظرم خیلی سخت میاومد رو با کمک مامانم انجام دادیم خداروشکر.
پ.ن: اگر فرزند شما هم امسال میره کلاس اول و تا مهر، ۶ سالش تموم میشه، تا ۳۱ اردیبهشت فرصت دارید که توی سایت برای سنجش بدو ورود به مدرسه ثبتنام کنید و نوبت بگیرید. توی همین سایت فیلم آموزشی هم هست و مراحل ثبتنام رو توضیح میده:
my.medu.ir
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«پروژهٔ تلخ از شیر گرفتن»
#پ_شکوری
(مامان #عباس ۶.۵، #فاطمه ۵ و #زینب ۲ ساله)
این روزها مشغول امتحانات پایانترم هستم.
مامانم از مشهد اومدن خونهمون تا پیش بچهها باشن و من بتونم درس بخونم و امتحان بدم و البته زینب رو که دو ساله شده، با کمک هم از شیر بگیریم.🥲
تا دیروز مشغول چهار تا امتحان سخت پشت سرهم بودم و تازه که یه مقدار ذهنم از درسها فارغ شد، با غصهٔ عمیقتری مواجه شدم.
اینکه بالاخره وقتشه که شروع کنیم و زینب رو از شیر بگیریم. نمیدونم چرا این بار اینقدر برام سخت به نظر میاد.
موقعی که میخواستیم عباس و فاطمه رو از شیر بگیریم، اینقدر ناراحت نبودم.😥
الان انگار بیشتر از بچهای که دو سال دائم شیر خورده و به مادرش وصل بوده از همه جهت، خودم غصه دارم به خاطر این دوری و فصال.😢
با اینکه شیردهی واقعاً دوران سختیه و چالشهای خاص خودش رو داره (شببیداری، سندرم بچۀ آویزون، گاز گرفتن، زخم و درد و…)، ولی حس میکنم سختی از شیر گرفتن، برام از همهٔ سختیهای این دو سال بیشتره…😣
استادی میگفتن که خدا توی قرآن قدر و منزلت ویژهای برای والدین و به ویژه مادر بیان کرده، به خصوص چهار مرحلهٔ سخت مادری و بچهداری رو مثال زده تا به همه نشون بده ارزش کار مادر و سختیها و رنجهاش چقدر بالاست:
بارداری همراه با رنج و ضعف بدنی
وضع حمل همراه با رنج
شیردهی و از شیر گرفتن
و پرورش فرزند در دوران کودکی
🔷 وَوَصَّيۡنَا ٱلۡإِنسَٰنَ بِوَٰلِدَيۡهِ حَمَلَتۡهُ أُمُّهُۥ وَهۡنًا عَلَىٰ وَهۡنࣲ وَفِصَٰلُهُۥ فِي عَامَيۡنِ أَنِ ٱشۡكُرۡ لِي وَلِوَٰلِدَيۡكَ إِلَيَّ ٱلۡمَصِيرُ (لقمان ۱۴)
ما انسان را در مورد پدر و مادرش، و مخصوصاً مادرش، كه با ناتوانى روز افزون حامل وى بوده، و از شير بريدنش تا دو سال طول مىكشد، سفارش كرديم، و گفتيم: مرا، و پدر و مادرت را سپاس بدار، كه سرانجام به سوى من است.
🔷 … وَقُل رَّبِّ ٱرۡحَمۡهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرࣰا (اسراء ۲۴)
و بگو پروردگارا اين دو را رحم كن، همانطور كه مرا در كوچكیام تربيت كردند.
🔷 وَوَصَّيۡنَا ٱلۡإِنسَٰنَ بِوَٰلِدَيۡهِ إِحۡسَٰنًاۖ حَمَلَتۡهُ أُمُّهُۥ كُرۡهࣰا وَوَضَعَتۡهُ كُرۡهࣰاۖ وَحَمۡلُهُۥ وَفِصَٰلُهُۥ ثَلَٰثُونَ شَهۡرًاۚ …
(احقاف ۱۵ )
ما به انسان سفارش پدر و مادرش را كرديم كه به ايشان احسان كند احسانى مخصوص به آنان، مادرش او را به حملى ناراحتكننده حمل كرد و به وضعى ناراحتكننده بزاييد و حمل او تا روزى كه از شيرش مىگيرد، سى ماه است.
این روزها واقعاً دارم حس میکنم که این مرحلهٔ فصال و از شیر گرفتن، چقدر سخته. از نظر روحی بیشتر از هر چیزی برای مادر سخته که به بچهش بگه دیگه نمیتونی شیر بخوری یا دیگه تعطیل شده یا تلخ شده یا...
بچهای که طبق معمول با امید و شوق میاد تا شیری که خدا مخصوص خودش به وجود آورده بخوره ولی وقتشه که جدا و مستقل بشه در این زمینه، از وجود مادرش.
شاید خیلی روضه خوندم😓
و خیلی دارم بزرگش میکنم و ازش میترسم!
ولی فقط خواستم حس این روزهام رو که حس مشترک خیلی از مادرهاست، باهاتون در میون بذارم...
حس ناراحتی از اینکه بعد از این، بچهٔ شیرخوار توی خونهمون نداریم.😢
پ.ن: این متن رو دو هفته پیش و در ابتدای پروژهٔ از شیر گرفتن زینب نوشتم. 🥲
الان خداروشکر این پروژه به خیر و خوشی تموم شده.
مقدار کمی صبر زرد از عطاری گرفتم. به خاطر تلخ بودن و تغییر رنگ، به زینب گفتیم خراب شده و دیگه شیر نخورد.
بهش گفتیم بزرگ شده و قراره غذاهای خوشمزه بخوره. انگور و هندوانه و خوراکیهایی که دوست داشت، هم براش گرفتیم (مثل شکلات کاکائویی و چیپس و پفیلا!)
چند شب اول خیلی گریه کرد و به سختی خوابید توی بغل یا توی ماشین.
ولی بعدش دیگه عادت کرد و الان خیلی بهتره.
الان که بعد از دو هفته بهش فکر میکنم، اونقدرا هم سخت و ترسناک نبود. هم خودم و هم زینب داره کمکم یادمون میره سختیهای اون چند روز اول از شیر گرفتن رو.
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«هدیهٔ ثواب هیئت بردن بچهها»
#پ_شکوری
(مامان #عباس ۶.۵، #فاطمه ۵ و #زینب ۲ ساله)
بالاخره یه هیئت خوب و مناسب برای رفتن با بچهها، پیدا کردیم.
حسینیه فاطمهالزهراء (سلااللهعلیها)، میدون سپاه.
توی حیاطش فرش بود و برای بچهها مهد و یه استخر توپ کوچیک و بساط نقاشی و کاردستی داشتن. صدای روضه و مداحی هم میاومد و بچهها فضای هیئت رو هم درک میکردن.
حسینیه خانمها هم طبقهٔ بالا بود و یه جورایی از وسط دو قسمت شده بود با دو تا دیوار که تا وسطهای سالن میاومد.
قسمت جلو برای خانمهای بدون بچه که میخواستن توی سکوت و با حواس جمع از هیئت استفاده کنن،
و قسمت عقب برای مادرها و بچههاشون که طبیعتاً سر و صدای بچهها بیشتر بود و هر گوشه سفرهٔ خوراکی یا اسباببازی پهن بود.
ما هم یک گوشه از قسمت عقب نشستیم با بچهها. هیچکدوم راضی نشدن با باباشون برن قسمت مردونه، چون میدونستن این طرف بیشتر بهشون خوش میگذره.🤭
عباس و فاطمه گفتن ما میخوایم بریم پایین توی مهد بازی کنیم و رفتن.
زینب رو نگه داشتم پیش خودم و گفتم بیا همینجا با خونهسازیها با بقیهٔ نینیها بازی کن.
کمکم چندتا بچهٔ دیگه هم اومدن و اسباببازیهاشون رو گذاشتن وسط و همه با هم مشغول بازی شدن.
این وسط چند باری عباس و فاطمه اومدن بالا، آب یا خوراکی خوردن و بازی کردن و برگشتن مهد.
هر بار باید زینب رو یه طوری راضی میکردم که نره دنبالشون و بمونه و خوراکی بخوره و بازی کنه.
صدای سخنرانی حاج آقا جاودان کم بود و تقریباً هیچی از صحبتهاشون رو متوجه نشدم.
در چشم به هم زدنی رسیدیم به وسطهای روضه و سینهزنی…
با خودم فکر کردم چی شد اینقدر از مراسم غافل شدم و حتی نشد دو قطره اشک بریزم و متوسل بشم و روضه هم که داره تموم میشه…
اینقدر مشغول رفع نیازهای بچهها و جواب دادن به سوالهاشون و حل اختلافاتشون شدم که نفهمیدم کی زمان گذشت.
ته دلم گفتم خدایا آخه این چه هیئت اومدنی شد،
هیچ بهرهای نتونستم ببرم.🥺
یک دفعه گوشهٔ ذهنم جرقهای خورد،
همون خاطرهٔ معروف که بارها شنیده بودم، یادم اومد:
«اینکه امام خمینی (رحمةاللهعلیه) به دخترشون میگن من حاضرم ثواب کل عبادتهام رو به تو بدم و در عوضش ثواب تو در ازاء تحمل شیطنتهای بچهت رو بگیرم.»
یعنی هیئت اومدن من با سه تا بچه و این حالی که الان دارم و حس میکنم هیچ استفادهٔ معنوی نکردم، اینقدر ثواب داره واقعاً؟!🥹
من که از درکش و حس کردنش ناتوانم،
ولی خدایا اگر واقعاً اینطوره، ثواب امشب رو هدیه میکنم به امام و همهٔ شهدا مخصوصاً حاج قاسم عزیز.
شهدایی که بهترین و معنویترین روضهها رو داشتن و آخرش هم با شهادتشون به امام حسین (علیهالسلام) اقتدا کردن.
فکر میکنم توی پروندهٔ اعمالشون با اون همه ثواب ریز و درشت، همین یک قلم ثواب رو کم داشته باشن.
ثواب یک شب هیئت رفتن با سه تا بچهٔ زیر هفت سال و رسیدگی بهشون و تلاش برای اینکه بهشون خوش بگذره توی روضهٔ امام حسین (علیهالسلام) و خاطرهٔ شیرینی از این هیئت رفتنها توی ذهنشون ثبت بشه و براشون سرمایهٔ محبتی بشه که همهٔ عمر خادم و محب اهل بیت (علیهمالسلام) باشن…
در عوضش هم چیزی نمیخوام…
ولی میدونم که شهدا الان دستشون خیلی بازه و بهتر از ما واقعیات معنوی این روضهها و ثواب اعمال رو درک میکنن و در ازاء این هدیهٔ کوچیک، یه جوری برام جبران میکنن.
و واقعاً حس کردم که جبران کردن...
با دل خوش و امیدوار از هیئت اومدم بیرون، درحالیکه چیزی از سخنرانی نشنیدم و به جز چند دقیقه سینهزنی مختصر و چند قطره اشک با حواسپرتی، دستاورد ظاهری نداشتم…
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«یک راهحل برای رهایی از غم و غصهها»
#پ_شکوری
(مامان #عباس ۷، #فاطمه ۵.۵ و #زینب ۲.۲ ساله)
روزایی توی زندگی هست که از صبح آدم ناراحته. انگار یه غم و غصهٔ پنهانی داره و خودش هم نمیدونه چرا😥.
اگر صبح رو با صدای گریهٔ بچه دو ساله که از خواب بیدار شده و معلوم نیست چه مشکلی داره شروع کنید،
و بعد تا به خودتون بیاید و بخواید صبحانه بیارید، دو تا بچهٔ بزرگتر که خیلی گشنهشونه سر کوچیکترین چیز بیاهمیتی با هم دعوا کنن😫 و داد و بیداد و گریه زاری راه بندازن، اوضاع سختتر هم میشه🥺.
خودم هنوز نمیدونم دلیلش چیه!
ولی یه روزایی هم از خواب که بیدار میشم، خیلی سر حال و خوشحال و پر انرژیام و ظرفیت و تحملم برای چالشهای بچهها بیشتره😉.
یه روزایی هم از همون اول صبح حوصلهٔ هیچی رو ندارم🥲 و احساس خستگی و غم دارم و روابطم با بچهها هم خوب نیست.
البته میشه یه عواملی هم براش حدس زد. مثلاً شب قبل زود خوابیدم یا دیر. عوامل بیرونی و کارهای دیگهم چطور پیش رفته و براش نگرانم که به موقع انجام بشه و…
ولی به هر حال نتیجهش اینه که من صبح از خواب بیدار شدم و حالم بده!😏
و اگر راه حلی پیدا نکنم، تا شب هی حالم بدتر میشه و بچهها و همسرم هم به تبع ناراحت میشن🥲.
دو هفتهایه که یه راهحل خوب برای این غم و غصه پیدا کردم و خداروشکر تا الان نتیجه گرفتم.
این راهحل رو از توی یه کتاب پیدا کردم!
کتاب «تولد در کالیفرنیا»
بعد از اینکه یه بار توی کتابخونه چشمم خورد به کتاب «تولد در سائوپائولو» و امانت گرفتم و دوسه روزه خوندمش و کلی ذوق کردم (داستان یه دختر برزیلیه که شیعه میشه)
تصمیم گرفتم کتابهای دیگه از مجموعهٔ «تولد دوباره» رو بخونم.
و گزینهٔ بعدیم کتاب الکترونیکی «تولد در کالیفرنیا» بود.
داستان دختری ایرانی که یه بار توی نوجوانی به خاطر تحصیل پدرش میره انگلیس و دوباره بر میگرده ایران و بعد به خاطر تحصیل شوهرش میره آمریکا!
توی این مدت مسلمانه ولی خیلی معمولی با پوشش شیک و مد روز و اهل آرایش و…
توی آمریکا، پاش به جلسات حدیث کساء خونه دوستش باز میشه و بعد هم یه اتفاقی میافته که تکون میخوره و ظاهر و باطنش عوض میشه🥰.
بعدها هم خودش جلسه «حدیث کساء» میگیره توی خونهش و برکاتش رو میبینه. برکاتی که آخر همین حدیث از زبان پیامبر مهربانیها (صلواتاللهعلیهوآله) به صورت وعدهٔ قطعی مطرح شده…
ننیجهش برای من شد علاقهٔ بیشتر به «حدیث کساء» و توجه بیشتر به اهمیتش و برکاتش😍.
وقتی پیامبرمون (صلیاللهعلیهوآله) به خدا سوگند یاد میکنن که هر وقت این حدیث در محفلی از محافل شیعیان و محبان اهل بیت (علیهمالسلام) ذکر بشه، حتماً هر کسی همّ و غمّی داشته باشه، خدا خودش اندوه و غمش رو رفع میکنه و حاجتش رو اجابت میکنه🥹. نتیجهش هم میشه خوشبختی و سعادت برای اون افراد.
با خودم فکر کردم که دیگه چی میخوام؟!
چه راهحلی از این بهتر برای رفع ناراحتی و غصههام؟! راهی که نتیجهش تضمین شده و خدا و رسولش (صلواتاللهعلیهوآله) قولش رو دادن.
این روزا سعی میکنم مثل یه داروی حیاتی صبحها که از خواب بیدار میشم، در اولین فرصت بخونمش یا صوتش رو گوش بدم و متوسل بشم به پنج تن آل کساء که کمکم کنن روز خوب و مفیدی برای دنیا و آخرتم داشته باشم و در راه خدمت به امام عصر (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) قدمی هرچند کوچیک بر دارم…💛
البته که معانی و معارف خیلی عمیقی پشت این حدیثه و فهمش نیاز به زمان و تلاش داره، ولی حداقل همین برکت و رفع هم و غم عامل مهمیه که میتونه ما رو بهش متصل کنه تا کم کم وارد معارفش هم بشیم به لطف خدا.
پ.ن: اگه کنجکاو شدید دو تا کتابی که اسمش اومد رو بخونید، توی فراکتاب موجوده با کد تخفیف ۵۰ درصدی madaran
🔸 کتاب «تولد در کالیفرنیا»:
🔗 www.faraketab.ir/b/193066?u=82039
🔸 کتاب «تولد در سائوپائولو»:
🔗 www.faraketab.ir/b/188050?u=82039
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«کاش یه روزی منو هم بخرن...»
#مامان_طلبه (مرحومه #ز-رئیسی)
(مامان #فاطمه ۹، #محمد ۵.۵، #خدیجه و #زینب ۳ ساله)
ساعت ۱۲ نیمهشب وقتی لیوان آب رو تا نیمه پر کردم، محمد گوشهٔ لباسم رو کشید:
مامان، آب میخوام🥲
لحظاتی به او خیره شدم👀.
روزش رو اصلاً بگذارم گوشه کنار و از جلوی چشمام محوش کنم.
از سر شب تا الان از نظرم مثل فیلم دور تند، اینطوری پخش میشه:
پیادهروی دو خیابانه از خانه تا مسجد جامع با یک بچه بغل🤱🏻
فاطمه دوندهٔ چند متر جلوتر👧🏻
محمد روندهٔ چند متر عقبتر👦🏻
(قشنگ اون لحظه حس کردم وقتی میگن نه جلوتر از ولی برو، نه عقب بمون، یعنی چی؟!😅
گاهی مجبور بودیم واسه فاطمه خانوم بدوویم، گاهی هم به خاطر محمد وایسیم😐🙃)
مراسم مسجد و همهش نگران نریختن چای و نسوختن یکی از بچهها
(در کل تو مراسمها من محافظ نوشیدنیهای بچههام که یه وقت خودشون یا باقی مردم رو مستفیض نکنن😎)
دوباره همون مسیر رفته رو با همون شیوهٔ قبل، برگشتن🥴
(البته به اضافهٔ رد شدن از چهارراهها که محمد دست منو بگیر، فاطمه چادرم رو بچسب تا رد شیم)
وقتی هم که رسیدیم خونه، همه رفتن نفسی چاق کنن تا انرژی کافی برای کنجکاویهای😏 آخر شبی داشته باشن.
اما من (من مادر) باید تازه فکر شام رو میکردم که چی حالا بپزم که هم زود پخته بشه و هم خورده؟!🙄
در حال آشپزی بودم که صدای داد فاطمه و محمد از دور اومد: خدیجه رفته تو اتاق، درم قفل کرده!!🤕
من، پدر، بقیهٔ بچهها پشت در از این سمت: خدیجه جووونی کلید در رو بچرخون، آفرین🤐
صدای تلق تولوقی اومد و تمام.
به فاطمه گفتم از زیر در ببین خدیجه در چه حال و احوالیه؟
صدای خندهٔ فاطمه بلند شد: مامان داره خالهبازی میکنه!😆😳
یعنی اوج خونسردیش منو کشت رسماً...🥲
هر چی جناب همسر با در ور رفتن، باز نشد. چون کلید از پشت توی در بود.
در نهایت با شکستن شیشه غائله ختم به خیر شد...😒
(البته بماند من همچنان منتظر بودم خود خدیجه کلید رو بتونه بچرخونه و در باز بشه، واسه همین زیر لب ذکر میگفتم و با شکستن ناگهانی شیشه شوکه شدم و کلا اژدهای درونم سگرمهها رو برده بود تو هم😏😒، که تا اطلاع ثانوی کسی به من نزدیک نشه که خونش پای خودشه😤😶🌫)
در حال جمع کردن خرده شیشهها بودم که فاطمه با صدای نسبتاً بلند، داد زد: مامان، مامانننننن شلوار زینب پی......
حالا قبل از خواب لیوان به دست، میخواستم خستگی کل روز رو با یه لیوان آب خنک به در کنم که صدای محمد تو گوشم پیچید.
به صورتش لبخند زدم و لیوان رو بهش تعارف کردم☺️.
قبلاً همیشه به این فکر میکردم آدمایی که شاغلن، حداقل بعد از تموم شدن ساعات کاریشون، برای خودشون هستن، اما وقتی مادری، دیگه زمان برات معنی نداره و #فراغت رو یادت نمیاد.
و خب گاهی که خیلی اوضاع پیچیده میشد و فشار مضاعف، به حال اونا غبطه میخوردم و آرزو میکردم کاش کسی بود که حداقل برای چند ساعت این بار ذهنی من رو به دوش میکشید و نفسی تازه میکردم😮💨.
اما این چند روز به عمق این موضوع پی بردم که میشه مادر نباشی و #فراغت هم نداشته باشی، مثل شهید #جمهور عزیز
اما در هر کجای عالم اگر بودی، اگر مخلصانه برای خدا شب و روز نشناختی و مجاهدت کردی،
خود خدا خریدارت میشه...🥹
معلوم نیست آینده چی بشه، اصلاً کسی من رو یادش بیاد یا نه، حتی بچههام...
اصلاً قدردان باشن یا نه؟!
اما شهادت این شهدا بهم یادآور شد معطل بازخورد نمونم، درگیر تایید و تمجید اطرافیانم نباشم...
حتی اگر زخم زبان شنیدم،
قلدری خود بچهها رو دیدم،
همراهی نداشتم،
بیتاب شدم،
کوتاه نیام،
کم نذارم،
ادامه بدم،
اونقدر خستگیناپذیر عمل کنم تا یه روزی من رو هم بخرن❤️
پ.ن: نویسنده این متن یه مامان فعال با چهار تا دستهگل بودن که متاسفانه چند ماهی هست به رحمت خدا رفتن😭😭😭.
این هم آدرس کانال خودشونه:
https://eitaa.com/zahraeii71
صلوات و فاتحه ای مهمانشون کنیم.☘
#شهید_جمهور
#درس_شهید
#طعم_مادری
#مجاهدت_مادرانه
#الگوی_سوم_زن
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«ماجرای گفتگوی توی تاکسی درباره کمک به فلسطین!»
#پ_شکوری
(مامان #عباس ۷، #فاطمه ۵.۵، #زینب ۲.۵ ساله)
سهشنبه هفته پیش بود که با بچهها رفتیم گردهمایی میدون فلسطین.
عباس رو به سختی راضی کردم، به بهونهٔ اینکه بیاد خیابون ده بیست متری از گلهایی که مردم به یاد سید حسن نصرالله هدیه کردن، رو ببینه.
البته وقتی رفتیم متوجه شدیم گلها جمع شده و اون برنامه مال چند روز قبل بوده🥲.
معمولاً عباس دوست نداره جایی بریم، مخصوصاً جاهای شلوغ، و میخواد بمونه خونه! هر چند فاطمه و زینب به شدت پایهٔ هر مدل بیرون رفتنی هستن😉.
(یکی از جاهایی که عباس بدون هیچ چون و چرایی سریع حاضر شد بریم، نماز جمعهٔ ۱۳ مهر بود، چون فهمید خیلی مهمه که خود آقا قراره بیان😍)
بعد از همایش، بابای بچهها اومد میدون فلسطین و بچهها رو برد خونه. سه تاشون راضی شدن برن مشروط به اینکه باباشون از کنار میدون براشون بادکنک بخره.🎈
من هم تنهایی راهی کتابخونهٔ پارک شهر شدم تا یکی دو ساعتی آخر شبی بتونم در سکوت کتاب بخونم.
با تاکسی رفتم
همینکه سوار شدم، سه مسافر قبلی و راننده بحث قبلیشون رو ادامه دادن دربارهٔ مشکلات اقتصادی و آخرش خانم کم حجاب کناریم گفت همهش تقصیر اینهاست که همهٔ پول ما مردم رو دارن میدن به فلسطین و لبنان🥴. در حالیکه اینقدر خودمون فقیر داریم و مشکل داریم و...
بقیه هم حرفش رو تایید کردن و در عرض یکی دو دقیقه، به این نتیجه رسیدن که مشکلات اقتصادی ناشی از کمک ایران به کشورهای منطقهست!😶🌫
#بخش_اول 👆🏻
ادامه دارد ...
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#روایت_پشت_جبهه
🍃🍃🍃
#یزدان_یار
(مامان #علیرضا ۱۲، #زهرا ۹، #زینب و #فاطمه ۴ ساله)
میبافم دانه به دانه
و خیالم را به رج به رجهای کلاه میدوزم.😌
کلاهم بر سر نوجوانی باشد همقد و قواره مهدی پسر شهید رضا عواضه و شهیده کرباسی. پسری با افقهای دید روشن و امیدوار و پیوسته به مقاومت.
میبافم و میدوزم با همهی مشغلهام.
میبافم با کودکانی که مدام کارم دارند.
میبافم با اینکه نصف روز سرکار هستم.
میبافم با اینکه سالهاست به خاطر سر شلوغم بافتنی را کنار گذاشته بودم.
میبافم به عشق مقاومت
میبافم به عشق سید حسن
میبافم به صلابت یحیی
میبافم به مظلومیت سید هاشم
میبافم به غریبی اسماعیل هنیه
میبافم تا شاید کسی را گرم کند که خانه اش را شقیترین عالمیان خراب کرده و هیچ ندارد، باز میگوید فدای سر مقاومت.
میبافم شاید سر و گوش رزمندهای را در جبهه مقاومت گرم نگه دارد با دانه دانههای عشقی که در دل دارم و در دل کودکانم میکارم.
مولایم فرمود با همه امکاناتمان...
هر چه گشتم دور و برم به جز اندک پس انداز و دو تکه طلا هیچ نداشتم. وقتی از آنها گذشتم کم کم انگار افق ها باز شد.✨
کاموا دارم زیاد....
پارچه ندوخته دارم زیاد...
چادر مشکی دارم زیاد...
دانش آموزانی پاک و معصوم دارم زیاد...
فرزند دارم زیاد...
خدایا میشود اینها را از ما بپذیری؟🌱
میشود مادری ما را جهاد حساب کنی؟
همین شستن ظرف و جمع کردن خانه و...
میشود روزی ما هم در راه شستن لباس کودکانمان شهید شویم؟
مثل آرزو ...💖
دست در دست عشق...
برای آرمانمان...
پ.ن: حضرت آیتالله خامنهای: «بر همهی مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزبالله سرافراز بایستند.»
#مادری_به_توان_چهار
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif