eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
1.6هزار دنبال‌کننده
8 عکس
0 ویدیو
2 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
# نوحه واحد یا سنگین حضرت ابوالفضل(ع تو دلها ، لاله های غم بکارید سر روی ، زانوان غم بذارید وقتی عطش نشست ، بر کام بچه ها طاقت نمانده بر ، ساقی ِ کربلا آه ، ای علمدار ، یا ابوالفضل ، ای سپهدار وای ، یاابوالفضل ، یاابوالفضل ، یاابوالفضل (۲) واویلا ، افتاده دستای سقا می آید ، آه و نوای زهرا با ناله ی حسین ، غوغا بپا شده یارب دست عمو ، از تن جدا شده آه ، در علقمه ، ارباب میگه ، یا فاطمه وای ، یا ابوالفضل ، یا ابوالفضل ، یاابوالفضل (۲) ابوالفضل ، برخیز به جان زینب نگاه کن ، که حسین ، جان شده بر لب دشمن رسید و تیغ ، از کینه ها کشید در پیش علقمه ، دست تو را برید آه ، خورده عمود ، در قتلگاه ، رفته سجود وای ، یا ابوالفضل ، یاابوالفضل ، یاابوالفضل @mortaza110shahmandi. ایتا
(ع) زمینه ، سنگین ، واحد ، شور (به همه سبکها خوانده میشود) دلبر و دلدار من علمدارم ابوفاضل تویی سپهدار من برادرم ابوفاضل تویی پشت و پناهِ خیمه ها توی نینوا تو اُمید زینبی دلاورِ کرب و بلا حیدر کربلایی. یار خون خدایی ابوفاضل یا عباس (۴) پاشو علمدار من بچه ها اینجا بی تابند هم رباب و هم طفلان در فکر یک جرعه آبند برای اهل حرم آبی بیار آب آورم برو سمت خیمه ها تَر کن گلوی اصغرم همه طفلان بی تابند در انتظار آبند ابوفاضل یا عباس واسه لبهای عطشان شد اُمید تو نا امید ولی من هم با داغت افتادم و پشتم خَمید چه به روزم آوردن که دیگه یاری ندارم شد امیدم نا امید که علمداری ندارم ساقیِ دشت بلا تشنه لب کربلا ابوفاضل یا عباس ای فلک تو کربلا ساقیِ من از پا نشست تو ببین که کمرم از غم رفتنش شکست اهل حرم ببینید که شده ام دیگه تنها گریه کن ای آسمون که دیگه ندارم سقا شده ام دیگه تنها چه کنم ای خدایا ابوفاضل یا عباس @mortaza110shahmandi. ایتا
هدایت شده از روح الله فروتن
ای علمدار ِ من ،پناهِ اهل حرم می ‌زند ناله از ،فراقِ تو خواهرم حیدرِ کربلا_ ساقی ِ خیمه‌ها کمرم خم شد از_داغ تو یا اخا باب الحوائج_جانم ابالفضل ______________________ تشنه لب بودی و، فدا شدی تشنه لب جانم ای با وفا ، فدایت ای با ادب یارِ آب آورم _ تاج ِ روی سرم دلِ تو سوزد از _عطشِ دخترم باب الحوائج _ جانم ابالفضل ___________________ تشنگانِ حرم ،تو را صدا می‌کنند همه با سوز دل، خدا خدا می‌کنند ای خدا ای خدا_کو عموجانِ ما رفته آب آوَرَد _ بر نگشته چرا باب الحوائج _ جانم ابالفضل __________________ آبُ را دید و بر ، اهل حرم گریه کرد گفتُ بی مشک آب ،به خیمه‌ها برنگرد در دلِ ازدحام_با شتابِ تمام آمد امّا نشد _ برسد در خِیام باب الحوائج_جانم ابالفضل ____________________ به قصد فرج خطاب به حضرت اباالفضل تو بخواه ازخدا، که این گره وا شود فرج ِ مهدیِ ، فاطمه امضا شود ای علمدار ِدین _ یَابنَ ام البنین وعده ء ما حرم _ سحرِ اربعین باب الحوائج_جانم ابالفضل ___________________ شبِ تاسوعای ۱۴۴۵ هدیه به روح عمویم مرحوم حاج مرشد حسین فروتن ____________________
🔹فردا...🔹 چنان اسفند می‌سوزد به صحرا ریگ‌ها فردا چه خواهد شد مگر در سرزمین کربلا فردا تمام دشت را زینب به خون آغشته می‌بیند مگر باران خون می‌بارد از عرش خدا فردا برادر، دل گواهی می‌دهد امشب شب قدر است اگر امشب شب قدر است، قرآن‌ها چرا فردا... همه در جامۀ احرام دست از خویشتن شستند شگفتا عید قربان است گویا در منا فردا ببین شش‌ماهه‌ات بی‌تاب در گهواره می‌گرید علی از تشنگی جان می‌دهد امروز یا فردا ببوسم کاش دست و پای اکبر را و قاسم را همانانی که می‌افتند زیر دست و پا فردا برادر! وقت جان افشانی عباس نزدیک است قیامت می‌شود وقتی بگوید یا اخا فردا برادر! خوب می‌خواهم ببینم روی ماهت را هراسانم که نشناسم تو را بر نیزه‌ها فردا به مادر گفته بودم تا قیامت با تو می‌مانم تمام هستی من، می‌روی بی من کجا فردا؟
شب است و رفته قرارم، چه می شود فردا؟! به من بگو کس و کارم، چه می شود فردا؟! صدای گریه ات امشب دل مرا لرزاند چگونه اشک نبارم، چه می شود فردا؟! چرا... چرا سوی گودال خیره می مانی؟! بگو یگانه نگارم چه می شود فردا؟! چقدر بوسه زدم زیر حنجر خشکت عجیب دلهره دارم، چه می شود فردا؟! نگو که صبر کنم زیر نیزه جان بکنی بگو به سینه ی زارم چه می شود فردا؟! نخواه تا که ببینم کفن نداری، نه ببین به غصه دچارم، چه می شود فردا؟! کفالتم همه جا بوده با ابوفاضل نباشد او به کنارم چه می شود فردا؟! ز حال رفتم و دیدم اسیر حرمله ام حسین آخر کارم چه می شود فردا؟! مرا مجاور شمر و سنان سفر نفرست به دشمنت نسپارم، چه می شود فردا؟!
بیش از ستاره زخم و فلک در نظاره بود دامان آسمان ز غمش پر ستاره بود لازم نبود آتش سوزان به خیمه ها دشتی ز سوز سینه ی زینب شراره بود می خواست تا ببوسد و برگیردش زخاک قرآن او، ورق ورق و پاره پاره بود یک خیمه نیم سوخته، شد جای صد اسیر چیزی که ره نداشت درآن خیمه، چاره بود در زیر پای اسب، دو کودک ز دست رفت چون کودکان پیاده و دشمن سواره بود آزاد گشت آب، ولیکن هزار حیف! شد شیردار مادر و، بی شیرخواره بود چشمی برآنچه رفت به غارت،نداشت کس اما دل رباب، پی گاهواره بود یک طفل با فرات کمی حرف زد ولی نشنید کس که حرف زدن با اشاره بود یک رخ نمانده بود که سیلی نخورده بود در پشت ابر، چهره ی هر ماهپاره بود از دست ها مپرس که با گوش ها چه کرد از مشت ها بپرس که با گوشواره بود علی انسانی
اشعار لحظه‌ای آمدی که افتادم پیشِ پایت نشد که برخیزم تو برایِ من اشک می‌ریزی  من برایِ تو اشک می‌ریزم دست‌هایم قلم شد و بی دست از بلندایِ مرکب افتادم بگذر از من اگر به محضرِ تو اینچنین نامرتب افتادم روزِگاری عجیب دارم من از حرم شرم می‌کند سقا من که امیدِ یک جهان هستم غصه‌ی مَشک می‌خورم حالا تیرها چون به سَمتِ من آمد سنگری دورِ مَشکِ خود بودم آبرویم که ریخت رویِ زمین شاهدِ سیلِ اشکِ خود بودم بدتر از این نمی‌شود حالا  قحطِ آب است و من زمین‌گیرم به سکینه بگو که شرمندم با همین شرم و غصه می‌میرم جانِ من فکرِ دیگری بهرِ آن لبِ خشکِ خردسال کنید رفتی از من به اهلِ خیمه بگو این دَمِ آخری حلال کنید مادرت آمده به بالینم السلام علیک ای بانو کمرت را گرفته‌ای، او هم دستِ خود را گرفته بر پهلو برو از پیشِ من نمان اینجا ساعتی بعد، بینِ گودالی هیچکس پیشِ تو نمی‌ماند  آن زمان که خودِ تو پامالی من و تو می‌رویم اما من به فدایِ غمِ دلِ زینب وَ قرارِ من و شما باشد رویِ نیزه مقابلِ زینب شاعر:
روضه و هیئت مرا تا عرش بالا می‌برد گریه در هیئت کدورت را ز دلها می‌برد تاجنون گل کرد مجنون حسینم کرده‌اند گرجنون راهی نیابد ره به صحرا می‌برد دربه‌در بودم در این‌صحرا که‌راهم داده‌اند عشق، مجنون را همیشه سوی لیلا می‌برد طالب عشقم مرا با دیگران کاری نبود عاشقانه‌عشق، این‌دل‌را به یغما میبرد تا سرم بر تربتش بگذاشتم گفتم سلام فطرس این پیغام من‌را سوی‌آقا می‌برد میرسد برگوش‌دل هردم‌نوای یاحسین یاحسین زینب و زهرا دل از ما می‌برد هرشب جمعه دلم تا کربلایی‌ میشود نوحه‌‌ام‌را دل‌همان‌دم سوی‌سقا می‌برد نام سقابردم و اشک‌از دو دیده ریختم اشکهایم را ملک در نزد زهرا میبرد ساقی لب تشنه هرگز دیده در عالم ندید دم‌به‌دم دیدم‌دمش را صدمسیحا می‌برد مرتضی محمودپور امام حسین (ع) مناجات
اشعار لحظه‌ای آمدی که افتادم پیشِ پایت نشد که برخیزم تو برایِ من اشک می‌ریزی  من برایِ تو اشک می‌ریزم دست‌هایم قلم شد و بی دست از بلندایِ مرکب افتادم بگذر از من اگر به محضرِ تو اینچنین نامرتب افتادم روزِگاری عجیب دارم من از حرم شرم می‌کند سقا من که امیدِ یک جهان هستم غصه‌ی مَشک می‌خورم حالا تیرها چون به سَمتِ من آمد سنگری دورِ مَشکِ خود بودم آبرویم که ریخت رویِ زمین شاهدِ سیلِ اشکِ خود بودم بدتر از این نمی‌شود حالا  قحطِ آب است و من زمین‌گیرم به سکینه بگو که شرمندم با همین شرم و غصه می‌میرم جانِ من فکرِ دیگری بهرِ آن لبِ خشکِ خردسال کنید رفتی از من به اهلِ خیمه بگو این دَمِ آخری حلال کنید مادرت آمده به بالینم السلام علیک ای بانو کمرت را گرفته‌ای، او هم دستِ خود را گرفته بر پهلو برو از پیشِ من نمان اینجا ساعتی بعد، بینِ گودالی هیچکس پیشِ تو نمی‌ماند  آن زمان که خودِ تو پامالی من و تو می‌رویم اما من به فدایِ غمِ دلِ زینب وَ قرارِ من و شما باشد رویِ نیزه مقابلِ زینب شاعر:
علمدارنیامد توفان غم آمد زره و، ماه نیامد ازسینه برون غیرغم وآه نیامد جزخون دل وناله ی جانکاه نیامد دل رفت زکف دلبرو دلدار نیامد «ای اهل حرم میر وعلمدار نیامد» فریاد غمی، ازطرف علقمه آمد گویا غم دیگربه سراغ همه آمد ناگاه که عطر نفس فاطمه آمد فریاد برآمد گُل ایثار نیامد ای اهل حرم میر وعلمدار نیامد طفلان مصیبت زده با همهمه گریند با زینب ماتم زده وفاطمه گریند دور وبر گهواره ی اصغر همه گریند مرهم به دل خسته وغم بار نیامد ای اهل حرم میر وعلمدار نیامد اورفت ودل مازغمش تاب ندارد این باغ دگریک گُل شاداب ندارد ازبعد عمو دل هوس آب ندارد افسوس که آن محرم اسرار نیامد ای اهل حرم میر وعلمدار نیامد افسوس که غم دردل ما حجله ی غم بست افسوس که پشت پدرم خم شدوبشکست آمد خبراز علقمه سقا شده بی دست سقای حرم جانب گلزار نیامد ای اهل حرم میر وعلمدار نیامد برروی زمین تا که دو دست و علم افتاد آتش به دل اهل حرم از ستم افتاد وقتی به روی خاک ،ستون حرم افتاد غم بردل ما آمد وغم خوار نیامد ای اهل حرم میر وعلمدار نیامد
. و این بار آخر است منم روبه روی تو تو سوی من نشستی من هم به سوی تو کفراست کفر اگر که بهشت آرزو کند وقتی نشسته زینب تو پیش روی تو گریه امان نداد که ما درد دل کنیم جان میرود زچشم من از گفتگوی تو ای جان من مفارقت از جسم من مکن من روبه قبله ام به خدا روبه روی تو بوسه به حلق تو که زدم شمر خنده کرد ای کاش خنجری نرسد بر گلوی تو برروی تل نشستم و دیدم که ریختند با تیغ و سنگ و دشنه و نیزه به روی تو یک نیزه آه آمد و نگذاشت ضربه اش تا جوشد از گلوی تو راز مگوی تو در زیر دست و پایی و گم کرده ام تورا در زیر دست پایم و در جستجوی تو سی پاره تن تو زهم مو به مو گسست آشفته گشته پیکرتو مثل موی تو چیزی نمانده ازتن تو تا بغل کنم دربین سینه ماند فقط آرزوی تو
. علیه السلام چشمت شبیه بختم در خواب غم فزایی است واکن دو چشم تر را وقت گره گشایی است پلکی بزن دلم را آزاد از این قفس کن مژگان چشمهایت مفتاح دلگشایی است یک عمر مهر برلب چون غنچه ی خموشی گل بانگ ای برادر فریاد از این جدایی است هر زخم بر تن تو چشمی است غرق در خون هر تیر بر تن تو مژگان در حنایی است دست بریده ات را بردیده ام کشیدم برچشم بی فروغم این دست توتیایی است هر روزن زره را این تیر ها شمردند بر قامت بلندت از نیزه ها قبایی است چیزی نمانده از تو غیر از غبار سرخی از بار تیغ و نیزه جسمت در آسیایی است. برخیز با نگاهت آرام کن حرم را کشتی شکستگان را چشم تو ناخدایی است از دخترم مگیری روزی شانه ات را بعد از تو خار صحرا رزق برهنه پایی است بر شیر خواره ام نه کن بر رباب رحمی این خنده های دشمن سرشارِ بی حیای است .
. در کجایی ای تمام هست ما یابن الحسن ای امید شیعیان ،ذُخر ِخدا یابن الحسن ای که عمری بی کس و تنها درون خیمه ات می کنی خون گریه هر صبح و مسا یابن الحسن دیده ی آلوده ام،یک لحظه رویت را ندید لایق دیدار خود کن دیده را یابن الحسن من گنه کردم ولی توبه نمودی جای من چشم پوشیدی همیشه از خطا یابن الحسن با نگاه تو رود بالا دعای نوکرت بر ظهور خود تو هم بنما دعا یابن الحسن گفته ای هر جا شود حرف از عمویت حاضری پس به بزم روضه ی سقّا بیا یابن الحسن بر زمین خورده به صورت در کنار علقمه چون که دست او شده ازتن جدا یابن الحسن تیرباران شد عمویت در میان علقمه در یم خون زد ز کینه دست و پا یابن الحسن تیر از چشمش کشیده،جدّ تنهایت حسین شد قدش در علقمه از غُصه تا، یابن الحسن رأس او از تن جدا و بر روی سرنیزه رفت پیکرش در بین صحرا شد رها یابن الحسن علی مهدوی نسب(عبدالمحسن) .................. . شب عاشورا شده  آجرک الله آقا داغ تو عظمی' شده آجرک الله آقا گوئیا امشب کنار خیمه گاه کربلا خیمه ات برپا شده آجرک الله آقا شاهد اشک غریبی حسین و زینبی دیده ات دریا شده آجرک الله آقا آخرین شب از حیات نور عین حیدر و حضرت زهرا شده آجرک الله آقا لحظه های آخر عمر علی ِ اصغر و اکبر لیلا شده آجرک الله آقا ذکر جانسوز لب اهل حرم از این به بعد آه و واویلا شده آجرک الله آقا در حرم ،دلواپس و لبریز اشک وناله ها زینب کبری' شده آجرک الله آقا وای! از فردا که بیند عمّه ،دلدارش حسین بی کس و تنها شده آجرک الله آقا از غم اکبر شده پیر و کنار علقمه قامت او تا شده آجرک الله آقا عصر فردا روی تل بیند که او با قتل صبر کشته ی اعدا شده آجرک الله آقا (وا علیّا) از روی تل تا کنار قتلگاه بر لبش نجوا شده آجرک الله آقا منزل و مأوای جسم ارباً اربای حسین گوشه ی صحرا شده آجرک الله آقا کربلا تا شام ، مأنوس دل اهل حرم روی نی، سرها شده آجرک الله آقا علی مهدوی نسب(عبدالمحسن)
تنها شدی و لشکر خونخوار می رسد بوی سقیفه و در و دیوار می رسد از زخم های سوخته ی بی شماره ات حسی شبیه لحظه ی مسمار می رسد با مادرم بگو که دختر پرده نشین تو از کربلا به کوچه و بازار می رسد ای یادگار مادر پهلو شکسته ام من بی دفاع، خسته کنارت نشسته ام هستند قاتلان تو همخون دوّمی ای کشته ی جنایت ملعون دوّمی گودال سرخ پر شده از عطر سیب تو رفته به نیزه صورت شیب الخضیب تو از موی تو نشانه در انگشت شمر بود دیدم محاسن تو که در مشت شمر بود این زلف را که خاک بر آن لانه کرده است یادش به خیر مادرمان شانه کرده است از تو لب و سر و دهن از داغ سرخ شد از من تنم به ضربه ی شلاق سرخ شد از من زمان غارتمان سر شکسته اند از تو به نعل تازه چه پیکر شکسته اند بس تیر و نیزه ای که به جسمت شکسته اند ذبح تو را همه به تماشا نشسته اند ناچار می شوم که رهایت کنم حسین فکری برای خیمه و غارت کنم حسین از من سر تو فاصله دارد چه ها کنم با کینه ای که حرمله دارد چه ها کنم آیا به خواهر تو اسیری روا بود؟ با لشکری که بد دهن و بی حیا بود ای وای من زمان خداحافظی شده ای پاره تن زمان خداحافظی شده
پاره پاره حنجرت را بوسه باران می کنم عضو عضوِ پیکرت را بوسه باران می کنم . خاکِ اینجا ای برادر بوی زهرا می دهد قتلگاهِ اطهرت را بوسه باران می کنم . گیسوانم را به خونَت می زنم، قربانی ام این مِنا و مَشعرت را بوسه باران می کنم . نقشِ نعلِ اسبها بر سینه ات اُفتاده است قبله ی پیغمبرت را بوسه باران می کنم . دخترت افتاده روی پیکرِ بی راسِ تو گیسوانِ دُخترت را بوسه باران می کنم
نشسته ام به غم دلبری که فردا نیست پرم شکسته ز داغ پری که فردا نیست بیا دوباره سرت را به دامنم بگذار.. بگو چکار کنم با سری که فردا نیست؟! دوباره حرف بزن تا کمی سبک بشوم عزیز تشنه ی من! منبری که فردا نیست رباب و نجمه و من هرسه پیشمرگ توایم خود تو باخبری لشکری که فردا نیست سپرده زیر گلوی تورا ببوسم من به خواهرت گفته! مادری که فردا نیست.. پس از تو هم سخن شمر میشوم آری.. به غیر شمر کس دیگری که فردا نیست النگویی که خریدی برای من‌ بردار میان خیمه زر و زیوری که فردا نیست فدای بند به بند تن مبارک تو امان ز ده اسب و پیکری که فردا نیست
تکیه زد تا که شاه بر نیزه بدنش ماند و چند سر نیزه هر چه ارباب بی رمق تر شد از سنان خورد بیشتر نیزه بود در دست یک نفر سنگ و بود در دست صد نفر نیزه این چنین با شتاب در بدنش پی چه می رود مگر نیزه؟ هر زمان رفته بین جسم حسین غرق خون گشته تا کمر نیزه لب او را سکینه می بوسید در دهانش نبود اگر نیزه
این بار آخر است منم روبه روی تو تو سوی من نشستی من هم به سوی تو گریه امان نداد که ما درد دل کنیم جان میرود زچشم من از  گفتگوی تو ای جان من مفارقت از جسم من مکن من روبه قبله ام به خدا روبه روی تو بوسه به حلق تو که زدم شمر خنده کرد ای کاش خنجری نرسد بر گلوی تو برروی تل نشستم و دیدم که ریختند با تیغ و سنگ و دشنه و نیزه به روی تو یک نیزه آه  آمد و نگذاشت ضربه اش تا جوشد از گلوی تو راز مگوی تو در زیر دست و پایی و گم کرده ام تورا در زیر دست پایم و در جستجوی تو سی پاره تن تو زهم مو به مو گسست آشفته گشته  پیکرتو مثل موی تو چیزی نمانده ازتن تو تا بغل کنم دربین سینه ماند فقط آرزوی تو
🔹تکرار تاریخ🔹 تاریخ عاشورا به خون تحریر خواهد شد فردا قلم‌ها تیغۀ شمشیر خواهد شد هر چند فردا با غروبش می‌رود اما این داستان یک روز عالم‌گیر خواهد شد این ماجرا تا روز محشر تازه می‌ماند هر لحظه‌اش با اشک‌ها تکثیر خواهد شد سقای تو فردا بدون دست هم باشد با یک نگاهش کربلا تسخیر خواهد شد از دیدن حال علی‌اصغر در آغوشت دریا هم از نامی که دارد سیر خواهد شد آن‌ها تو را کنج قفس در بند می‌خواهند اما مگر این شیر در زنجیر خواهد شد هر بوسۀ جدت محمد روز عاشورا بر زخم‌های پیکرت تفسیر خواهد شد این صحنه‌ها تکرار یک تاریخ ننگین است قرآن به روی نیزه‌ها تکفیر خواهد شد شاعر برایش گفتن از آن روز آسان نیست در هر هجا همراه شعرش پیر خواهد شد دیشب کنار قبر شش‌گوشه غزل خواندم من حتم دارم خواب من تعبیر خواهد شد
🥀 | امام حسین علیه‌السلام 🥀 قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست با قضا گفت مشيت که قيامت برخاست راستي شور قيامت، ز قيامت خبري است بنگرد زاهد کج بين، اگر از ديده ي راست خلق در ظل خودي محو و تو در نور خدا ماسوا در چه مقيمند و مقام تو کجاست؟ زنده در قبر دل ما، بدن کشته ي توست جان مايي و تو را قبر حقيقت، دل ماست دشمنت کشت ولي نور تو خاموش نشد آري آن جلوه که فاني نشود نور خداست بيرق سلطنت افتاد کيان را ز کيان سلطنت، سلطنت توست که پاينده لواست نه بقا کرد ستمگر، نه به جا ماند ستم ظالم از دست شد و پايه ي مظلوم به جاست زنده را زنده نخوانند که مرگ از پي اوست بل که زنده ست شهيدي که حياتش ز قفاست دولت آن يافت که در پاي تو سر داد ولي اين قبا، راست نه بر قامت هر بي سر و پاست تو در اول سر و جان باختي اندر ره عشق تا بدانند خلايق که فنا شرط بقاست تا ندا کرد ولاي تو در اقليم الست بهر لبيک ندايت دو جهان پر ز صداست رفت بر عرشه ي ني تا سرت، اي عرش خدا کرسي و لوح و قلم، بهر عزاي تو به پاست پايمالي ز عبوديت و من در عجبم که بدين حال، هنوزت سر تسليم و رضاست فواد کرمانی
می خوانم از مقتل این روضه ها گر بازتر گردد خطر دارد سخت است و می خوانم اینک تمام خیمه، قلبی شعله ور دارد یک مرد می باید این روضه های داغ را از خاک بردارد از اوّل این راه انگشترت را ساربان زیر نظر دارد گرمای این صحرا خیلی برای طفل شش ماهه ضرر دارد ذکر مصیبت شد دارد لهوفت ناله ها سر می دهد، من هم آنجا که می گویند افتاد روی خاک، عباس تو با پرچم آنجا که می‌گویند در علقمه شد قدت از بار مصیبت خم آنجا که می‌گویند مرگا به من، باید بمیرم پای این ماتم مرگا به من وقتی هی زینب تو معجرش را می‌کند محکم حتما خبرهایی ست اینجای مقتل ها زبان شعر هم لال است ای ذوالجناح آرام! باید بگویی خونِ که بر روی این یال است حتماً خبرهایی ست زینب میان خیمه خیلی ناخوش احوال است بیرون زد از خیمه اینجای روضه شمر دیگر بین گودال است دردش مرا هم کشت آنکس که انگشتر ربوده فکر خلخال است دارد خبر را اسب با نعل خونی میبرد کوفه…چه خوشحال است!
پَر پَر زدی و بال و پَر تو رها نشد آه…ای غریب، راه گلوی تو وا نشد در ازدحامِ زخمِ تنت نیزه جا نشد از روی سینه تو چرا؟! شمر پا نشد با دست و پا زدن نفست تنگ می شود بی حالی و نصیب سرت سنگ می‌شود  دیدی هِلال آب نیاورد و دیر شد دیدی که کهنه پیرُهنت غرق تیرشد دیدی تمام پوشش تو یک حصیر شد زینب کنار جسم تو یکباره پیر شد طاقت بیار، لشکرت ای شاه می رسد طاقت بیار ، مادرت از راه می رسد ای کاش چوب کفر به ایمان نمی زدند با خیزران به قاری قرآن نمی زدند آتش به خیمه های پریشان نمی‌زدند نیزه به پهلوی تو حسین جان ،نمی زدند از نعل ها سراغ تنت را گرفته ایم از دست "بوریا" کفنت را گرفته ایم یک عده روی غارت سر شرط بسته اند یک عده روی خُود و سپر شرط بسته اند یک عده روی  مشک قمر،شرط بسته اند ای وای...روی زیور و زر شرط بسته اند من تازیانه می خورم و تو نفس بگیر برخیز و معجری که ربودند پس بگیر اصلا کسی به آینه سنگ جفا نزد! آن پیرمرد روی تنت با عصا نزد! در قتلگاه هیچ کسی دست و پا نزد! با نیزه بر گلوی تو آن بی حیا نزد! مادر دوباره مونس و تنها کَسَت شده بر گرد سمت خیمه که "دلواپست" شده
تمام عرش با هفت آسمان افتاده بر پایش شبانه روز می چرخد زمین دورِ قدمهایش نگاهش نافذ و گیراست مخصوصا دم ِ پیکار صلابت پرور است و مردِ میدان! مثلِ بابایش أباالفضل(ع) است و زانو میزند پیشَش فضیلت ها به میدانِ جوانمردی و غیرت نیست همتایش همینکه راه می آید فراری میشود دشمن أشِدٌاءُ علَیَ الکفّار یعنی قدّ و بالایش مبادا لحظه ای وقتِ غضب شمشیر بردارد که عزرائیل می آید به همراهِ بلایایش دخیلِ دستهایش بود اهل عالمی اما علمدارِ همه عالم؛ رقیه(س) بود دنیایش برای دردمندان یک نخی از چادر زینب(س) به دورِ نسخه می پیچد؛ فدایِ این مداوایش شنیدم از حسین بن علی(ع) دل برده هر لحظه تبرّی و توَلّایش ، تولّی و تبرّایش بنا شد در مصافِ کربلا؛ باشد فقط سقّا به رویِ هر دو چشمش بود دستوراتِ آقایش همین شد که نخورد آب و به جایش تیرِ بی وجدان اصابت کرد بر آن چشم ِ از عصیان مُبرّایش برایش نیزه ها را کاملا با زهر آغشتند زدند و کِل کشیدند و مهیّا شد تماشایش دو دستش شد قلم در علقمه باب الحوائج شد به دستِ حضرتِ زهرا(س) محوّل شد تسلّایش!
ریخت بر هم با زمین افتادنت دنیای من دیدی آخر چشم خوردی خوش قد و بالای من! پیشمرگ من شدی و پیشمرگ خواهرم تیرخوردی نیزه خوردی جای زینب جای من قید مشکت را بزن با من سوی خیمه بیا بعد ازین هرکس که حرف از تشنگی زد پای من مسجد کوفه ست اینجا یا کنار علقمه؟! فرق عباس است یا فرق سر بابای من انقدر بازو زمین کوبیدی آبم کرده ای داغ تو پشت مرا خم میکند دریای من هیچکس اینگونه در بین اراذل هو نشد.. گریه کن خون گریه کن عباس بر غمهای من این خجالت چه بلایی بر سرت آورده است قدّ  یک طفل است اینجا قامت سقای من دارد از امروز خولی فکر معجر میکند وای بر امروز من ای وای بر فردای من در شلوغی سر بازار بین مستها رو‌نگردان روی نی از دختر تنهای من!
🔹شب اشک🔹 شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند لحظه‌ها با تو چه زیباست اگر بگذارند فکر یک لحظه بدون تو شدن کابوس است با تو هر ثانیه رؤیاست اگر بگذارند مثل قدش، قدمش، لحن پیمبروارش روی فرزند تو زیباست اگر بگذارند غنچه آخر چقدر آب مگر می‌خواهد؟ عمر طفل تو به دنیاست اگر بگذارند ساقی‌ات رفته و ای کاش که او برگردد مشک او حامل دریاست اگر بگذارند آب مالِ خودشان چشم همه دلواپس خیمه‌ها تشنهٔ سقاست اگر بگذارند قامتش اوج قیام است، قیامت کرده‌ست قد سقای تو رعناست اگر بگذارند سنگ‌ها در سخنت هم‌نفس هلهله‌ها لحن قرآن تو گیراست اگر بگذارند تشنه‌ای، آه... وَ دارد لب تو می‌سوزد آب مهریهٔ زهراست اگر بگذارند بر دل مضطرب و منتظر خواهر تو یک نگاه تو تسلاست اگر بگذارند آمد از سمت حرم گریه‌کنان عبدالله مجتبای تو همین‌جاست اگر بگذارند رفتی و دختر تو زمزمه دارد که کفن کهنه پیراهن باباست اگر بگذارند
🔹 اگر بگذارند🔹 عشق، سر در قدمِ ماست اگر بگذارند عاشقان را سر سوداست اگر بگذارند ما و این کشتی طوفان‏‌زده در موج بلا ساحل ما دل دریاست اگر بگذارند دشت از هُرم عطش سوخته و هالۀ غم سایه‌بانِ گل زهراست اگر بگذارند آب بر آتش لب‌های عطشناک زدن آخرین نیّت سقاست اگر بگذارند دوش در گلشن ما بلبل شیدا می‏‌گفت: باغ گل، وقف تماشاست اگر بگذارند هرچه گل بود، ز تاراج خزان پرپر شد وقت دلجویی گل‌هاست اگر بگذارند طفل شش‌ماهۀ من زینت آغوشم شد جای این غنچه همین‏‌جاست اگر بگذارند این به خون خفته، که عالم ز غمش مجنون است تشنۀ بوسۀ لیلاست اگر بگذارند چهره‌‏اش آینۀ حُسن رسول‏‌الله است آری این آینه زیباست اگر بگذارند این گل سرخ که از گلبُن توحید شکفت آبروی چمن ماست اگر بگذارند در عقیق لب من موج زند دریایی که شفابخش مسیحاست اگر بگذارند یوسف مصر وجودم من و، این پیراهن جامۀ روز مباداست اگر بگذارند...
🔹صبح محشر🔹 مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن شب بلندی می‌کند از وحشت رسوا شدن آفتاب از خانه‌اش بیرون نمی‌آید چرا؟ شرم دارد گوییا از این چنین فردا شدن با حسین این چند ساعت ره‌سپردن ساده نیست جرئتی می‌خواهد آخر، روز عاشورا شدن چشمه‌هایی از دل شب گرم جوش و پویش‌اند چند منزل راه مانده تا خود دریا شدن در دل تاریخ سرّی بود از عهد قدیم در چنین روزی قراری داشت تا افشا شدن :: الغرض آنان که این صبح مشجر دیده‌‌اند صحنۀ روز قیامت را مصور دیده‌‌اند دشت گویا شب نخوابیده‌ست و در کابوس تلخ هرچه سنگ و چوب، خواب صبح محشر دیده‌اند دشمنان چون برگ لرزانند بر شاخ درخت چون‌که در یک جنگ، هفتاد و دو لشکر دیده‌اند یک طرف عباس در رزم است و در سمتی حسین وای بر قومی که در یک صف، دو حیدر دیده‌اند ظهر عاشورا به چشم خود همه اهل حرم برگ قرآن در میان دشت پرپر دیده‌اند ساکن دیر بحیرا کو که امشب راهبان در سر خونین علامات پیمبر دیده‌اند
🔹صبح شهادت🔹 شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود لهیب تشنگی‌ات، روح دشت را می‌سوخت فرات موج‌زنان گرچه در کنار تو بود به رزم، قصد فنای جهان، گرت می‌بود نه آسمان، نه زمین، مردِ کارزار تو بود اگر شجاعت و ایثار، جاودانی شد ز خون پاکِ دلیران جان‌نثار تو بود به جای ماند اگر نامی از جوانمردی ز پایمردی یاران نام‌دار تو بود به پیشواز اجل آن چنان کمر بستی که مرگ، مضطرب از طفل شیرخوار تو بود شُکوه نام بلند تو، جاودان باقی‌ست که سربلندی و آزادگی، شعار تو بود به روی دست تو پرپر شد از خدنگ ستم گلی که از چمن حُسن، یادگار تو بود اگرچه گلشنت ای باغبان به غارت رفت خزانِ باغِ تو، آغازِ نوبهارِ تو بود درخت عدل و مروّت که آبیاری شد رهین منّت شمشیر آبدار تو بود به جز دل تو که بود از وصال، خرّم و شاد جهان و هر چه در او بود، سوگوار تو بود به غیرِ داغ محبت به دل نبود تو را اگرچه سینهٔ هر لاله داغدار تو بود...
🔹آخرین شب🔹 ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است این آخرین شبانۀ آرام زینب است این نازدانه‌ها که در آغوش مادرند در دست باد، بعد تو گل‌های پرپرند بعد از تو در محاصرۀ شعله‌ها و خار گل‌های پرپرند به میدان کارزار دلبندهای قافله شلاق می‌خورند از شعله‌های حرمله شلاق می‌خورند این خیمه‌ها چو ابر پراکنده می‌شوند فردا پس از تو، شب نشده کنده می‌شوند فردا غروب آن سوی گودال قتلگاه در ابرهای دلهره، غلتان به خاک، ماه ماه ایستاده دفعۀ آخر ببیندت جایی نماز کن که برادر! ببیندت آهسته از کنار حرم بگذر، ای امید! با ذکر یا صبور! که خواهر ببیندت شاید رقیه تشنۀ دیدار دیگری‌ست معلوم نیست دفعۀ دیگر ببیندت دیدار دیر می‌شود امشب که بگذرد تا گوشۀ خرابه که یک‌سر ببیندت مادر نخفته طفل تو بسیار تشنه است یک سر بزن به خیمه که اصغر ببیندت ای اعتبار خاک سر از سجده بر مدار این خاک دیر نیست که بی‌سر ببیندت تا هست آسمان به هوای تو می‌تپد فردا که بی‌برادر و یاور ببیندت تا هست معنی شب و روز جهان تویی فردا که چون حقیقت کوثر ببیندت فردا کلام روشن زهرا کلام تو فردا زمانه غرّش حیدر ببیندت فردا که بعد قتل کسانت، زمانه باز آرام و باشکوه و دلاور ببیندت در جانگدازِ واقعه‌ها هر که هر کجا زیباترین تجسم باور ببیندت ای خطبۀ منای تو تا هست در تپش تا هر خطیب بر سر منبر ببیندت تو آمدی که مستی دنیا پرد ز سر در مجلس شراب، منور ببیندت قرآن تویی که بر سر نی خواندنی‌تری کوفه میان خطبۀ خواهر ببیندت بنگر به عزم خواهر و صبر و اراده‌اش در آخرین نماز شب ایستاده‌اش تا هست روزگار پر است از سلام تو بعد از تو هست چادر خواهر پیام تو این چادر از نگاه تو معنا گرفته است هر دل به خیمه‌گاه تو مأوا گرفته است طفل تو رمز هستی و باب نجات ماست سقای تشنه، راز رشید حیات ماست عباس گفت تشنه بر این رود بگذرید با خود جز آبروی دو عالم نیاورید یک مشت بر نداشت که دل با تو باخته‌ست پاک است دست هر که علی را شناخته‌ست سقا که هر سبو به جهان است مست اوست سقا که آب تشنۀ یک جرعه دست اوست پیغام و درس کرببلا دست‌های او در گوش خلق زنده و مانا صدای او گوید که دل به جرعۀ دنیا مبند هیچ با آب و خاک عالم بی‌آبرو مپیچ شیطان اگر چه آوردت صد دلیل باز یاد آر از آه و آهن و دست عقیل باز یاد آر از لبی که در این عشق تشنه ماند مشکی که معنی عطش و عهد را رساند یک قطره‌ای به نیت دریا وضو بگیر خود را بباز و هستی جاوید از او بگیر باید تمام بر سر پیمان گذاشتن جان گر به قدر طاقت شش‌ماهه داشتن ای جان ما حسین، به ما زان عطش ببخش جان جهان به هر دل و هر جان عطش ببخش روی مرا که همچو شب بی‌ستاره‌ای‌ست جز جامۀ سیاه عزای تو چاره نیست جون و حبیب رمز سیاه و سپید ماست ای آنکه گریه بر تو تمام امید ماست با گریه خون ما به تو پیوند می‌خورد با اشک جان به یاد تو سوگند می‌خورد خورشید سربریده که فردا شروع توست دنیا اگر چه تشنۀ صبح طلوع توست ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است این آخرین شبانۀ آرام زینب است
🔹آن شب...🔹 آن شب که بود فرصت سبز دعا فقط گل کرد در قنوت شما ربّنا فقط تابیده بود عشق به دل‌ها و می‌وزید عطر زلال نافله از خیمه‌ها فقط وقتی نسیمِ گُل‌نَفَسی‌های او وزید پر شد فضای خیمه ز بوی خدا فقط پرسید: می‌روید اگر؟ وقت رفتن است! کوتاه بود پاسختان: ها! کجا؟ فقط «کامل عیار سنگ محک خورده‌ایم ما آغوشمان گشوده به روی بلا فقط پولادِ آبدیدۀ ما را توان گداخت در التهاب حسرت یا لیتنا فقط» بی‌رنگ می‌شدید در آن آزمون سرخ من‌هایتان گرفت از او رنگ ما فقط باور نداشتید اگر عشق را، چرا برداشتند پرده ز چشم شما فقط؟ روزی که آه شیونیان شور خاک داشت زد خیمه گل‌خروش شما در فضا فقط یک کاروان دلید ولی روی نیزه‌هاست سرهایتان در این سفر از هم جدا فقط منظومۀ بلند شهادت سرودنی‌ست با حنجر بریده سر نیزه‌ها فقط زنجیرۀ قیام تو را امتداد داد زینب به حلقه حلقۀ دام بلا فقط بر روی نی چو دید گل‌افشانی تو گفت: می‌خواهد این بهار شکوه تو را فقط از حر مجال شرم گرفته‌ست خنده‌ات یعنی که از تو شِکوِه ندارم، بیا فقط روزی که عشق و عاطفه تاراج می‌شدند سهم تو بود پاره‌ای از بوریا فقط افزون‌تری ز حوصلۀ ما، هزار حیف از تو اگر که داغ بماند به جا فقط قادر به وصف شأنِ اَبَرمردیِ تو نیست: غیرت فقط، گذشت فقط، ابتلا فقط بر قامت شکوه شما قد نمی‌دهد عزت فقط، حماسه فقط، مرحبا فقط گم می‌شود خروش بلند رهایی‌ات در لابه‌لای همهمه و هوی و ها فقط دردا که دشمنان تو را شاد کرده است چون و چرای خیل مسلمان‌نما فقط تا کعبه را مباد که «بیت الصَّنم» کنند باید به این «هُبَل‌زدگان» گفت: «لا» فقط ای از زمان همیشه فراتر که مانده است از تو به یاد، خاطرۀ کربلا فقط هر شعر در رثای تو گفتیم نارساست ای خطبۀ حماسی سُرخت رسا فقط گیرم که ماجرای شما را رقم زدند زور اَلَست با قلم ابتلا، فقط ما را به عمق فاجعه هرگر نمی‌برند دردا و وامصیبت و واویلتا فقط تو مرگ را به سُخره گرفتی کجا رواست تا نام تو خلاصه شود در عزا فقط؟ خون بود و داغ بود و عطش بود و شعله بود امّا نبود این همۀ ماجرا فقط افتاده از نفس جرس، ای هم‌نفس بیا یک شیون است فاصله تا نینوا فقط او ماند و خون‌حماسۀ او ماند و عشق ماند از ما چرا به جای بماند صدا فقط؟! نازم به این قیام، که تکمیل می‌شود با انقلاب «قائم آل عبا» فقط