eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
روز بعد قدم به قدم با کشاورزان جلو می‌رفت. روی خاک مزرعه‌هاشان می‌نشست. با چشم خودش می‌دید آنچه با خون‌دل تعریف می‌کردند. تیرباران شدن کاشت، داشت، برداشت عمری تلاش زحمت‌کشان. یک روز هم کنار سواحل مدیترانه می‌نشست پای درددل ماهی‌گیرها: «اسرائیل از طرف خودش مرزی مشخص کرده برایمان. فقط تا سه کیلومتر بعد از ساحل می‌توانیم تور بیاندازیم و ماهی بگیریم. آب‌هایی که آلودگی‌های شهری و بمباران‌های دسامبر ۲۰۰۸، ماهی‌ها را فراری داده. اگر قایقمان یک قدم از مرز معین جلوتر برود، بی‌هوا و بی وقفه رگبار می‌بندند به اتاقک کنترل قایق.» ویتوریو هر روز یک مقاله می‌نوشت و آن را به اشتراک می‌گذاشت. هر روز مصمم تر از روز قبل، آنقدر ادامه داد تا موج خروشانی در ایتالیا به راه انداخت. دو کمپین حمایتی که راه به راه در خیابان‌های ایتالیا تجمع می‌کردند و شعار معروفش را سر می‌دادند: «نسبت به غزه انسان باش» وقتی خبر پخش شد که خروش مردم ایتالیا از کجا آب می‌خورد رژیم غاصب پی‌اش بلند شد. بارها تهدیدش کرد به ترور. ویتوریو چهار سال بعد از ورودش در آوریل ۲۰۱۱ توسط عوامل موساد ربوده شد. تا سه روز دوست، آشنا و همسایه، همه از او بی‌خبر بودند و دل‌نگران. مردم باوفا و مظلوم غزه کوچه به کوچه گشتند. وقتی پیکر بی‌جانش را گوشه خیابان‌های فرعی پیدا کردند، دو دستی به سر می‌زدند. ✍️ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
📣 با همکاری: اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی، سازمان فرهنگی اجتماعی ورزشی شهرداری، حوزه هنری و نهاد کتابخانه‌های عمومی برگزار می‌کند: 🔅 سومین نشست نقد‌ کتاب 📚 با محوریت کتاب با حضور: ✍️ نویسنده اثر، آقای 📕کارشناس، آقای ⏰ سه‌شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲، ساعت ۱۹ 📌 ابتدای بلوار بسیج، کتابخانه مرکزی یزد 🆔️ محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🔸 گزارش تصویری ✅ نشست نقد کتاب «پایان یک نقش» نوشته‌ی جلال توکلی 🟠 با حضور نویسندگان استان یزد به میزبانی محفل نویسندگان منادی 🔹سه شنبه ۱۵ اسفند ماه ۱۴۰۲ کتاب خانه مرکزی یزد 🆔️ محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🔴 گزارش تصویری ۲ ✅ نشست نقد کتاب «پایان یک نقش» نوشته‌ی جلال توکلی 🟠 با حضور نویسندگان استان یزد به میزبانی محفل نویسندگان منادی 🔹سه شنبه ۱۵ اسفند ماه ۱۴۰۲ کتاب خانه مرکزی یزد 🆔️ محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
در برگه‌ی چهارم کتاب کم‌حجم مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور که چاپ سی‌ویکمش را من دارم و نامش «حکایت عشقی بی‌قاف بی‌شین بی‌نقطه» است و رنگش بنفش؛ نوشته: «اگر در کلمات درمانده و بی‌پناه و از نَفَس افتاده‌ی این کتاب کوچک اندک حرمتی است، باری با فروتنی تمام آن‌ را پیشکش می‌کنم به زن‌ها. به همه‌ی زن‌ها. این تنها ساکنان سمت روشن و معصوم و معنادار زندگی.» تقدیم‌نامه‌اش را بارها می‌خوانم و فکر می‌کنم یک مرد چطور می‌تواند با چیدن کلمات ساده‌ای پشت هم در صفحات ابتدای کتابش، این‌طور جنس مخالفش را در دایره‌‌ی وسیعی سکنا دهد که خودش و باقی هم‌جنس‌هایش بیرون آن ایستاده‌اند؟ سه‌ماه پیش که در کتاب‌فروشی حرم امام رضا با دوستی قدم می‌زدیم و کتاب‌ها را تورق می‌کردیم، تنها کتاب شعر همین نویسنده را برداشتیم و تکیه بر قفسه‌‌ها خواندیم و میان کلمات پرعمقش روح‌مان غرق شد. آنقدر که عذاب‌وجدان گرفتیم از حجم‌ خوانده‌شده‌ی کتاب نخریده. وقتی کتاب را بستم و گوشه‌ی قفسه جا دادمش گفتم لامصب با این توصیفات آدم دلش می‌خواهد معشوقه مصطفی مستور باشد. باهم زدیم زیر خنده. حالا اما نشسته‌ام جدی فکر می‌کنم اصلا در جهان پر گیر ناچارها و مکافات روزمرگی‌ها چند نفر معشوقه کسی هستند که همیشه کنج گنجه‌شان آغوشی از جنس کلمات داشته باشند و بتوانند با آن معجزه بیافرینند! نمی‌دانم، شاید توقع زیادی است. ✍️ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
توران تور تازه از زیر دوتا سرم و ویال ویال آمپول تزریقی در آمده بودم. یادم نیست آن روز چه درس‌هایی داشتیم ولی هر لحظه به این فکر می‌کردم که الآن زنگ تفریح است، الآن زنگ کلاس خورد، الآن بچه‌ها کتاب ِ «بخوانیم» را باز کرده‌اند و فلان. مامان جلوی پارک هفت تیر ترمز زد و گفت:« پیاده شو.» عذاب وجدانِ بازی در پارک درست ساعتی که هم‌کلاسی‌هایم داشتند سر کلاس چرت می‌زدند افتاد به جانم. پیاده شدم و رفتم سراغ تاب و سرسره. بیشتر تاکید مامان به این بود که:«هوا اینجا خوبه. سرحال میشی.» زود خسته شدم. خیلی زودتر از وقت‌های دیگری که می‌رفتم پارک. جز حال جسمی نه چندان خوب و هم‌بازی نداشتن، دلیل دیگری نداشت. مامان انگار که بسش نباشد، چشم چرخاند دوروبر و گفت:«جای دیگه‌ای نمیخوای بری؟» بعد بدون این‌که منتظر جواب من باشد خودش جواب خودش را داد:«اون گوشه یه کتابفروشی هست. دوست داری؟» یک لحظه از ذهنم گذشت از این به بعد بیشتر مریض بشوم. گذراندن روزهای مدرسه با این ترتیب و برنامه‌ها چیز مطلوبی بود. رفتیم توی کتابفروشی. بزرگ بود. چشمم چرخید دنبال لوازم تحریر. دو سه تا تکه برداشتم که زن جوانی جلو آمد. لپ‌هایش گل انداخته بود و مثل خاله شادونه می‌خندید. الکی نمی‌خندید. پرسید:«کتاب میخونی عزیزم؟» گفتم:«بله.» کتاب می‌خواندم. کتاب‌های درسی و چندتا کتاب داستانی که هرکدام را چندباره خوانده بودم. حسنی و کتاب شعر و این‌ها. گفت:«آفرین بهت. منم عاشق کتاب‌هام.» بعد ادامه داد:«میخوای یه چندتا کتاب نشونت بدم؟» پشت سرش رفتم. پا گذاشتیم توی ردیف آخر کتابفروشی و وقتی هیکلش از جلوی دیدم کنار رفت، درِ یک دنیای جدید به رویم باز شد. شبیه پیدا کردن دنیای جدیدی ته کمد نارنیا. شروع کرد گفتن از کتاب‌های کانون پرورش فکری. دست برد سمت قفسه‌ها و یک کتاب نسبتا کلفت زرد رنگ داد دستم:«تورانْ تور». حس غریبی داشتم. شبیه کتاب‌هایی بود که آدم بزرگ‌ها می‌خواندند. فکر می‌کردم خواندنش برایم سخت است یا آنقدر طولانیست که خسته شوم از خواندنش. درست یادم نیست اما کمتر از یک هفته تمامش کردم. کتاب‌‌های کانون پرورش فکری همان‌هایی بودند که مرا کتابخوان کردند. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تمام بهار خونی وقتی دست بگذاری روی سر بچه دبستانی‌ها و بگویی: «خاله جون بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟!» از هر ده نفر پنج تای‌شان می‌خواهند دکتر شوند. همه هم هدف‌شان خوب کردن مریض‌هاست. یک نفر نیست صادقانه زل بزند توی چشمت و بگویید: «دکترها پولدارند. می‌خواهم پولدار شوم!» قرار بود پولدار شوید ولی نه انقدرها. جراح ارتوپد است. همیشه میگویند: «مثل پای خودت که نمیشه ولی بهترین مدلی که میشه رو دکتر فلانی درمیاره.» ته کلام این است که اگر زانویِ خوب پرتز شده، می‌خواهی باید بروی درِ مطب او. منشی مطبش از صرافی‌ها دقیق‌تر و به روز تر، آمار قیمت طلا و سکه را دارد. داخل که می‌شوی هنوز اسمت را نپرسیده ناحیه جراحی را می‌پرسد و سکه معادلش را می‌گوید: «هر زانو میشه یدونه سکه تمام بهار آزادی. دوتا زانو رو هم دوتا.» کارت زرگری وسط بازار خان را می‌گذارد کف دستت: «برید اینجا بگید دوتا سکه به حساب دکتر می‌خرید کارت رو که کشیدین با فاکتور تشریف بیارید اینجا. نوبت زودتر هم اگه میخواید تعداد سکه‌ها تعیین میکنه.» بهار آزادی وسط همچین جمله‌ای جیغ می‌کشد. خود زنی می‌کند. بروید اسم سکه تمام‌تان را عوض کنید. بهار آزادی این وصله‌ها به تنش نمی‌چسبد. بیمارستان دولتی فقط اسم دکتر را به عنوان اتند یدک می‌کشد. رزیدنت عمل می‌کند و حتی اسم بیمار به گوش دکتر نمی‌رسد چه برسد به آنکه سر عمل بخواهد حاضر شود. این‌ها را منشی دارد دلسوزانه به یکی از همراهان می‌گوید. دکتر انگار در همان بچگی زمانی که آرزو می‌کرده دکتر شود با خودش گفته یک قلک می‌سازم از جنس گاوصندوقِ زرگری‌های بازار خان. سکه‌ها را تلق تلق می‌اندازم داخلش. نه سکه‌های ته مانده پول بستنی یخی که بقالی محل می‌گذارد کف دستم نه!! سکه‌های طلایی خوش رنگ. از آن‌ها که به‌شان می‌گویند بهار آزادی. آن زمان نمی‌دانست این سکه‌ها را قرار است از کدام عضو انسان‌ها بیرون بکشد. کدام بیماری قرار است یقه بدن انسان را بگیرد و بیندازدش در مطب او. شاید حتی آن زمان فکر هم نمی‌کرد آن سکه‌های طلایی قرار است انقدر خونی باشند. ✍️ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از آن آدم‌های خاص‌الحال و احوالی‌م که بعد از ماجرای تلخِ مهسا امینی کمتر از خانه بیرون می‌روم! نمی‌خواهم موضوع را بپیچانم یا هِی روی کلمات مانور بدهم که متن را با ابهام پیش ببرم. می‌خواهم صریح و روشن بگویم که «دیدنِ دخترها و خانم‌هایی که به یک خطایِ برداشت دچار شده‌اند و به قولِ دکتر شریعتی، زیبایی اندیشه از دست داده‌اند و زیباییِ تن‌شان را به نمایش گذاشته‌اند، آزارم می‌دهد!» خیلی هم مثل بعضی‌ها عذابِ این را نمی‌کشم که کشورِ امام زمان را فلان و بهمان کرده‌اند که بعضی از همین دخترها و خانم‌ها را و عشقی که به امام و ائمه دارند را می‌شناسم و می‌دانم. و ایمان دارم هر چه وضع بدتر بشود، باز کار از دست خدا و امام زمان در نمی‌رود که این خانه را صاحبی‌ست که خود هوای‌ش را دارد... الغرض توی همه‌ی کلاس‌ها، جلسات و جاهایی که حرف و حدیث به حجاب و عفاف می‌کشد، کمتر از قال‌الصادق و قال‌الباقر و قولِ قرآن و بیشتر از مسائل اجتماعیِ حجاب و مسائلِ عینی آن حرف می‌زنم. برای دخترها از استادِ دانشگاهی می‌گویم که توی قلبِ آمریکا از عفافِ دخترِ آمریکایی دفاع می‌کند با اینکه خودش یک زنِ فِمنیست است! از نتایجِ بی بندوباریِ در غرب می‌گویم و آسیبی که جنسِ زن به تبعِ آن خورده. کنار اینهاست که از نگاهِ عمیق و دوستانه و مهربانانه‌ی دین به جنس زن و خدایی که با دستورِ حجاب هوای اینِ جنسِ خلقت را داشته می‌گویم. الغرض امروز این فیلم کوتاه از «مارتا بیسمان» نماینده پارلمان اتریش را دیدم؛ خواستم با این متن کوتاه، بهانه‌ای پیدا کرده باشم برای بازنشر این فیلم. تقدیم نگاه‌تان... منادی👇 @monaadi_ir
🖤 رانیا رانیا جان، رانیای عزیز دل، رانیای صبور! ماهم خواب بودیم، وقتی شوهر و فرزندانت رفتند. چشم باز نکردیم، ماندیم لا به لای رویاهای شیرینمان. شما را کشتند، مارا هم. وجدانمان مرده است، سالیان زیادیست که روی آن خاک پاشیده‌ایم. آنقدر مشغول بودیم به کارهای خودمان که فراموش کردیم درد شما باید درد ما باشد، باید همه‌ی دغدغه‌ی ما باشد. مارا مشغول کردند رانیا جان! این ملت، فراموشکار نبود، ناشکر نبود. ناشکرش کردند، فراموشکاری را انداختند به جانش. زمانی بود نه چندان دور، ملت ما آرزو داشت بوسنی را آزاد کند، شوروی را به کیش اسلام در بیاورد و در کاخ سفید نماز بخواند. حالا چه؟! باید بنشینیم کنار نزدیک ترین عزیزانمان و بگوییم بیا رای بده، تا کشوری که هفت هزار سال است ایران نام دارد، به لحافی چهل تکه تبدیل نشود. رانیا جان! ما کم آورده‌ایم. این همه همه دم و دستگاه رسانه‌ای، کافی نبود برای قانع کردن مغزهای سنگی برخی ها، تا با شما باشند، غمتان را بفهمند. هرچه گفتیم، گفتند تورم، گرانی، بی‌پولی! طعنه زدند چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است. حریمتان را با دهان های نجسشان شکستند و گفتند آنچه لایق خودشان بود. حواسمان را پرت کردند، غرق شدیم در کلمات ناچیزشان... رانیا، خواهر بزرگترم! مارا ببخش. بزرگترهایمان درگیر مصلحتند. بارها التماسشان کردیم تا تل‌آویو را با خاک یکسان کنند، میگویند نمی‌شود. دست ما بسته است. نمی‌گذارند بیاییم، اگر ترسمان امانمان دهد و بگذارد. رانیای درد کشیده، پاره‌ی تن ما! ما در کارزار مجاز، قلیلیم. سگ‌های فارسی زبانشان، قلاده دریده‌اند و حرف‌هایمان را در نطفه خفه می‌کنند. همت نکردیم در مَجازْ جایگاهی جهانی بسازیم، تا ناله‌هایمان را شریک شویم باهم. تا بلند فریاد بزنیم. مجبوریم در زمین نحس حرامی ها بمانیم... آه، رانیا! حرفی نمانده... مارا ببخش، برایمان دعا کن، همین!... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین ساعات ماه نبی خداست. یا رسول الله ما دقیقه‌های نودیم دستمان خالی و وقتمان تنگ یا ابانا استغفرلنا انا کنا خاطئین 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
به نام او (۱) ماه رمضان برای من یعنی رادیوی قدیمی سیاه و خاکستری رنگی که بابا سال ۷۰ آن را در سفر حج واجب از مکه خریده بود. مستطیل شکل بود و روی درش شیارهای یک‌اندازه داشت. از فرط قدیمی بودن و استفاده مداوم از آن، همان‌جایی که فرکانس، صدای با کیفیت دعای سحر را به گوشمان نمی‌رساند، یکی از اعضای خانواده با مشت بر سرش می‌کوبید و کم‌کم درِ سیاه‌رنگش لق شده‌بود. بابا کاملا هنرمندانه با کش قیطونی شلوار آن را محکم کرده و اعتقاد عجیبی به شنیدن دعای سحر و اذان صبح ازین رادیوی قدیمی داشت. انگار صدای اذانِ تلویزیون به مذاقش خوش نمی‌آمد. بعد از ماهِ رمضان کاربری‌اش به ضبط صوت تغییر داده‌می‌شد. بابا یک‌جعبه پر از نوارهای سخنرانی حاج‌آقای کافی را داشت. از آن دسته نوارهایی که شکلش گرد بود به اندازه‌ی کف دست و یک‌مرتبه موقع خواندن، نوارمغناطیسی‌اش در هم تنیده‌شده، صدای نابهنجاری داشت. آنها را بارها و بارها داخل رادیو ضبط گوش داده‌بود. اما هر بار چنان محو می‌شد کأنه‌و بار اول است که می‌شنود. مامان من و برادرم را در آخرین لحظات مانده به اذان صبح بیدار می‌کرد. چشم‌هایمان را از ترس نپریدن خوابمان، کامل باز نمی‌کردیم. سحری را جویده، نجویده قورت می‌دادیم. صدای مجری برنامه بین خواندن دعای سحر هر چند دقیقه یک‌بار، دقایق باقی‌مانده تا اذانِ‌صبح را یادآوری می‌کرد. دعای سحر که به «اللهم إنی أسئلک من جلالک…» می‌رسید؛ مامان قاشق‌ش را بین هوا و زمین نگه‌می‌داشت و می‌گفت:« مادر! قربونِ اسمت شم.» و وقتی ما با همان چهره‌ی خواب‌آلود نگاهش می‌کردیم؛ اشک گوشه‌ی چشم‌هایش را پاک می‌کرد و می‌گفت: «خب! اسم بچه‌م تو دعای‌سحر اومده. بده هر سحر یادش کنم؟» جلال نام برادرم هست که ۲۲/اسفند/۶۳ وقتی کمتر از ۱۸ سال داشته شهید شده و مامان عجیب اعتقاد دارد که هر سحر و همراه با دعای سحر از او یاد کند. حالا امسال روز اول ماه رمضان مصادف شده با ۳۹مین سالگرد شهادتش. به گمانم مامان فردا سحر حتما بر سر سفره از او خواهد گفت و برای هزارمین بار قربان اسمش خواهد رفت. احتمالا اشکِ گوشه‌ی چشمش فردا کمی بیشتر از روزها و سال‌های قبل باشد. ✍️ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم الله یادم می‌آید رئیس جمهور آمده بود شهرمان؛ خبرنگاری هم از پایتخت در کاروان همراهش. خبرنگار یاد شده گشته و گشته بود در انبوه زنان چادریِ استقبال کننده، بانوی کم‌حجاب پیدا کرده بود، انگار سوزن در انبار کاه. بحث سر نارضایتی مردم دین‌دار شهرم نیس، سخن ازاثرگذاری عجیب این کار و سوژه‌یابی ناب این حرفه است. این عکس و ابهت حاکم بر آن تمام تنم را مور مور کرد و چشمانم را تر. عکاس در آن هوای گرم و شرجی و چسبان، با آن کفش‌های خیس و گل ولای سمجِ تنیده در تاد و پودش، حتما به دنبال شکار لحظه‌ای ناب و دیده نشده بوده. به دنبال چهره‌ای که به اتمسفر سیل، درد، غم و بی‌خانمانی نیاید و از شکار این تناقض دلش غنج برود و برای خودش لایک بفرستد. در این شرایط اما جز این چهره‌ و تیپ‌ها پیدا نکرده است‌. طلبه‌ها اما همیشه در همه مشکلات و دردهای مردم این سرزمین اولین و پررنگ‌ترین بوده‌اند. چه قبل از انقلاب، در زلزله بوئین زهرا و فردوس و سیل ایرانشهر، چه بعد از انقلابی که انقلاب پابرهنگان است. حاج آقا، آشیخ،‌ برادر یا هر اسم دیگری که صدایت می‌زنند؛ مرد خدا! خداقوت. در این گل‌های بهم چسبیده، تا شانه فرو رفته‌ای، موهایت به پیشانی چسبیده و لابد بارانِ عرق از فرق سرت راه افتاده. با بیل در دست، چند ساعت باید عرق بریزی تا راه باز شود و دل‌ها شاد، خدا می‌داند. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🔸شیخ حسین انصاریان را نمی‌دانم امروزی‌ها چقدر می‌شناسند! یک منبری مشتی و باحال! 🔸یازده، دوازده ساله بودم که کتاب عرفانش را خواندم. تابستان، پشت بام، روی پشته لحاف و پشه‌بند، می‌نشستم و طوری محو می‌خواندم که گویا باید ازش تست بدهم. از آن موقع‌ها یک شوریدگی افتاد به سرم بروم ببینم اصلا خدای مشتی‌ها چه کسی است؟ گویا با خدای بقیه یک نمه که چه عرض کنم یمی توفیر دارد؟! یک مدل خدایی هست که باید بروی یک جایی، چادر سر کنی، بنشینی جلویش. زیاده هم مزاحم اوقات شریفش نشوی. یک جوری هم بگویی غلط کردم که صدایت تا ته عرش برسد. خیلی هم باید استاد باشی که پای چشمت پف کند تا آن آتش مهیبی که "یَتَقَلقَلُ بَینَ اَطباقِها" است دامنت را ول کند. خلاصه سخت است باهاش گرم گرفت. 🔸خدای مشتی‌ها اما اینطوری نیست. ناغافل می‌بینی وسط بازار کنار یخ‌فروش نشسته و دارد دست نوازش می‌کشد روی سرش. راحت می‌توانی زُل بزنی توی چشم‌هایش و بگویی اگر یخ‌هایم را نخری سرمایه‌ام صفر می‌شود که؟! بی‌هوا کنار حیاط دارد با سید مهدی قوام چایی می‌خورد و جنس قالیچه سید را که دارد می‌دهد دست دزد وارسی می‌کند و ذوق می‌کند. تنهایی نشسته توی کوچه‌ی باریکِ تاریکِ برفی، کنار سگ تازه‌زا و شیخ را می‌پاید که آمده غذایش را بگذارد کنار سگ‌توله‌ها تا مادرشان شیر بیاید. اصلا دلش لک زده برای صدای سلیمانی‌اش که به فکر آهوهاست وسط بریز‌بریز برف و محتاج دعایشان! 🔸آه! ای خدای سلیمانی و قوام و حلاج و امام! ای خدای مشتی‌ها...می‌شود نشانی خدای علی(ع) را بدهی... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🔸صدای عبدالباسط رادیو ضبط کوچکی که پدرم خریده بود را گذاشتم سر دیوارِ زیر داربند انگور حیاط و سیمش را رساندم تا پریز برق. نوار سبزرنگِ عبدالباسط که سالها گوش می‌کردیم را گذاشتم داخلش. توی این سر و صدای برو بیای ملت توی خانه‌مان صدا به صدا نمی‌رسید چه برسد به این ضبط فکستنی که تازه کلید ولومش هم خراب بود. یکی خرما می‌برد. یکی آب حوض را خالی میکرد. دیگری جارو به دست حیاط را تمیز می‌کرد. صدای جیغ مادرم از پشت پنجره‌ی اتاق آقتاب روی جلویی قطع نمی‌شد. آب قند و ماساژ شانه و بغل کردن، دیگر کفاف مادرم را نمی‌داد. جرات نداشتم از جلویش رد شوم. هر صدای قرآنی که به گوشش می‌رسید جیغ می‌زد و از حال می‌رفت. پدرم قاری بود و سالها همین سبک عبدالباسط را خودش توی مجالس می‌خواند. عبدالباسط اما همچنان ادامه می‌داد. مانده بودم هاج و واج وسط حیاط چه کنم. تا آن وقت‌ها پیش نیامده بود همسایه ها و فامیل و آشنا یکجا ریخته باشند توی خانه مان. خبر فوت پدرم مثل بمب توی محل صدا کرده بود. همسایه‌ها کج‌کج نگاهم می‌کردند. نچ نچی می‌انداختند و از جلویم رد می‌شدند. پدرم هنوز سنی نداشت. بعد از دوسال تحمل سکته مغزی و مشکلاتش دچار سکته‌ی قلبی شده بود. ایست قلبی مجالش نداد تا از بیمارستان برگردد خانه و همانجا تمام کرد. 42 ساله بود که با 5 تا بچه‌ی قد و نیم قد توی خانه، همه را جا گذاشت و رفت. صدای رادیو ضبط آیوای قدیمی پدرم هنوز توی گوشم می‌پیچد. هنوز هم وقتی عبدالباسط سوره‌ی شمس را می‌خواند، زیر و رو می‌شوم. نمی‌دانم خود عبدالباسط هم می‌دانست با این سبک عجیب و غریبش دارد روح آدمها را جابه‌جا می‌کند یا نه! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق‌باز می‌خواستم ماه مبارک را با یک متن عرفانی و معنوی شروع کنم. پا کنم در کفش علما و شما را پندی دهم که آن بِه. اما از شما چه پنهان، دیدم کلا گروه خونی ما فرق می‌کند. پس ترجیح دادم مدل رضا مارمولک حرف بزنم. خداوندا، ای رفیق بازترین رفیق‌باز عالم. ای که از معرفت برای دوست و دشمنت کم نگذاشتی. تویی که از ما نارفیقی دیدی، ولی هیچ جا جار نزدی و فرصت دادی که برگردیم. هر دفعه هم که برگشتیم، اشتباهاتمان را به روی ما نیاوردی و مثل روز اول ما را در آغوش گرفتی. ای دل نازک که طاقت دوری بنده‌ات را نداری. هر دفعه به یک بهانه‌ای، مشهدی، راهیان نوری، کربلایی برای ما جور می‌کنی و ما را سمت خودت می‌کشانی. باز هم روزهای مهمانی‌ات شروع شد. و باز هم ما برگشتیم. خسته و شکسته دل از همه جا. بدون تو هر کجا که رفتیم ضرر بود و ضرر. خداوندا، تویی که فقط خدای آدم‌های خوب نیستی. ای که رفاقت را در حق آدم بدها هم تمام کردی. بیا و دوباره ما را در آغوش بگیر. آنقدر گرم بغل‌مان کن که بغض‌مان بتکرد. اشک‌مان جاری شود و ساعت‌ها با تو درد دل کنیم. تو هم آرام و سر صبر به تک تک کلماتمان گوش کنی. آخر سر هم بگویی ما بنده هستیم و تویی مولا. بعد لبخند بزنی و بگویی جز مولا، چه کسی به بنده‌اش رحم می‌کند؟ و دوباره، انگار شتر دیدی، ندیدی، ما رو گرم در آغوش بگیری و راهی مهمانی‌ات کنی. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
دایره مودت در هر برگه آ چهار، دوازده قلبِ حاشیه گل‌دارِ سیاه‌سفید است با دوازده جمله متفاوت. جملات از قول امام زمان با زبان کودکانه و فونت دست‌نویس نوشته شده. هر کس مسئولیت چند برگه را گردن گرفته و با دقت و ظرافت خودش قلب‌ها را دوربُری می‌کند. یک حلقه روی زمین نشسته‌اند. دو نفر باید به پشت قلب‌های بریده شده چسب بزنند. دو نفر دیگر هم شکلات‌ها را به پشت برگه طوری‌ که سر و تهش از بالا و پایین قلب بزند بیرون بچسبانند. یک نفر بین این دو گروه رابط است و قلب‌ها را از دست این‌ها می‌گیرد و به آن‌ها منتقل می‌کند. آخر این حلقه‌ی باز هم یک نفر با فاصله نشسته و محصول نهایی را روی موکت کلاس، لابه‌لای نوری که از پنجره افتاده، پشت هم ردیف می‌کند. برخلاف جَو معمول بین بچه‌ها، این دفعه درخواست بقیه هم مبنی بر کمک کردن و مسئولیت داشتن روی زمین نمی‌ماند. از کلاس‌های دیگر هم آمده‌اند. هرکس به نحوی خودش را گوشه‌ای از کار جا داده و عضوی از این دایره‌ی مودت می‌داند. حتی اگر شده بلند اعلام صلوات کند، یا به شکلات‌ها برای برکتش قریش بخواند. دیگر برایشان اهمیتی ندارد که برگه‌ها را چه کسی کپی گرفته، یا کدام‌شان بوده‌ که برای خرید شکلات‌ها دیشب به خانواده‌اش اصرار کرده، یا اصلا ب بسم‌الله‌ش را اول کی گفته و ایده‌اش را داده. الان فقط فکر و ذکر همه‌شان این است که برای جشن امام زمان یک نقش کوچکی داشته باشند. همین. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
چک‌لیست شبانه ساعت خواب است؛ یک خداحافظی روانه‌ی بقیه‌ی شب‌رنده‌دارها می‌کنم و می‌پرم روی تشک نه چندان طبی تخت. پتوی صورتی‌‌ای دارم که علاوه بر روانداز، برایم نقش زیرانداز را هم بازی می‌کند. می‌گیرمش توی هوا و وسطش را تا می‌زنم. مارک پایین‌اش را نشانه کردم که یکهو برعکس تا نزنم و آن‌طرف که با تخت و ملحفه کثیف تماس پیدا می‌کند سمت داخلی نباشد. پتو می‌شود عین یک کیسه‌ی خواب نرمالو. می‌خزم وسط‌ لایه‌ی بالایی و پایینی و خودم را مچاله می‌کنم. کمی اگر خمِ پاهایم را باز شود از تهِ کیسه خواب می‌زند بیرون. خستگی قلمبه شده پشت پلکم. آن‌قدر که حریف اینستاگردیِ یکِ نصفِ شب می‌شود. هنوز توی مرحله‌ی خرگوشی‌ِِ بیهوشی هستم که یادم می‌آید زمان بیداری‌ام را به ساعت زنگ‌دار گوشی نسپرده‌ام. پنج‌دقیقه‌ به هفت را تنظیم می‌کنم. باید مغزم را خسته کنم تا تندتر خوابش ببرد. گیرش می‌اندازم بین ریاضیات. چرتکه می‌اندازم که از یک‌وبیست دقیقه تا هفت صبح چند ساعت می‌شود. بعد عدد پشت مساوی را تقسیم بر دو می‌کنم. نصف این زمان را اجازه دارم استراحت کنم. دقیقه به دقیقه‌اش مهم است. اگر من یک دقیقه بیشتر بخوابم از یک دقیقه‌ی دوستم کم می‌شود. حساب و کتابش اعشاری می‌شود و نیاز به مغز هوشیار دارد. «جهنم‌ و ضرر»ی می‌گویم و عدد اولی را به پایین‌تر یعنی همان یک رند می‌کنم. محاسبه راحت‌تر پیش می‌رود. شش تقسیم بر دو، سه. تیکِ فعال شدن آلارم را نزده، صدای تیتراژ خانه‌به‌دوش از شبکه‌ی آی‌فیلم توی گوشم پلی می‌شود. تمام محاسبات ماشین حساب را باید برگردانم به صفر. زمان سحری خوردن در اولین شب ماه‌رمضان را توی ضرب و تقسیم جا نداده‌ام. زمان نمازی را هم که امکان قضا شدنش می‌رود. ساعت بیست‌دقیقه به چهار را رد کرده. گوشی را در دوردست‌ترین جای ممکن می‌گذارم تا برای خفه کردن صدایش مجبور شوم از تخت بیایم پایین. همه‌چیز مهیا شده. تا می‌رسم به مرزِ خواب عمیق، یکی تق‌تق می‌کوبد به شیشه‌ی اتاق. دو، سه تا تق اول را می‌گذارم پای سروصدای بخش. تق‌ها که به مشت تبدیل می‌شوند، می‌پرم بالا. سه‌سوته تمام راه‌های رفته در خواب را برمی‌گردم. گوشی را از روی کمدِ کنار روشویی می‌قاپم و مثل آلِ شبِ چهارشنبه، می‌ایستم وسط آی‌سی‌یو. تخت ۳ بدحال شده؛ باید دست جنباند. خوابِ شیرین جوری از سرم پریده که انگار هیچ‌وقت نه چیزی به عنوان خواب می‌شناختم نه شیرین. وسط ساکشن کردنِ ریه‌ی مریض، صدای آلارم گوشی می‌رود هوا. عقربه‌ی کوچک ساعت بین چهار و پنج مانده. بادصبا دارد می‌گوید بشتابید به‌سوی نماز. از سه‌تا برنامه‌ای که قبل خواب ریخته‌ بودم فقط نمازخواندن تیک می‌خورد. سحری و خواب بی‌دردسر هم می‌شود طلبم از خدا توی یک شیفت شبِ دیگرِ ماه رمضان. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
ادبم نکن ما که بچه بودیم از این حرف‌ها نبود. تربیت شیتان فیتان و فلان. مادر بایستد یک گوشه و وقتی بچه مردم زیر دست و پای بچه‌اش سیاه و کبود و نزدیک توقف تنفس باشد، بگوید:«ارشیا جان مامان شما حق نداری دوستت رو بزنی. فقط گفت و گو.» این حرف‌ها را جدیدی‌ها می‌گویند. آن موقع‌ها وقتی پسرها وسط مهمانی آتشی می‌سوزاندند -واقعا بعضی وقت‌ها آتش‌سوزی می‌شد- مامانشان از یک جایی سر می‌رسید و چهارتایی نروماده می‌خواباند زیر گوششان و نیشگونی می‌گرفت و تازه می‌گفت:«بریم خونه ادبت می‌کنم.» من به چشم می‌دیدم همین یک جمله، بچه را تا حد مرگ می‌ترساند. این وعده به عذابی که نمی‌دانی چیست، لنگ در هوا بودن، پای روی پوست خربزه. وقتی رادیوی سیاه می‌خوانْد:«الهی لاتؤدبنی بعقوبتک.» من فقط نه سالم بود. تا همین سن و سال هم هنوز پای سفره سحری، یک چشمم نیمه باز است و دیگری کاملا بسته. خیلی وقت‌ها صبح از اهل خانه می‌پرسم شما یادتان می‌آید سحری چه بود؟ دیگر دعای سحری که از رادیوی سیاه پخش می‌شود نه، ولی دعای سحر شبکه سه صدای پس‌زمینه سحرهای خانه است. وقتی می‌رسد به «الهی لاتؤدبنی بعقوبتک.» گوش‌هایم تیز می‌شوند. خواب برای چند لحظه هم که شده از چشم‌هایم می‌پرد. من معنی تفسیری این عبارت را نمی‌دانم. معنوی لغوی را هم کمابیش می‌دانم. اما همین سه کلمه، آن اضطرابِ «بریم خونه ادبت می‌کنم.» می‌اندازد به جانم. به ادب شدن در آینده، عذابی که نمی‌دانی در چه ابعادی‌ست، در چه شکلی‌ست. خدایا، «لاتؤدبنی بعقوبتک.» 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef