eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
یک دقیقه بیشتر نوجوان بودیم و پر از حس آتش سوزاندن و زندگی! نزدیک سال نو حتی اگر در خانه دست به سیاه و سفید نمی‌زدیم دوست داشتیم در هیأت خانه تکانی کنیم. سالن زیر زمین اهدایی به هیأت را تمیز کرده، نکرده مسئول‌مان آمد‌؛ طبق روال پنجشنبه‌ها بعد از ظهر. از بزرگی زمین و آسمان گفت. از عظمت ستاره‌های کهکشان راه شیری. به فرش سه در چهار پهن در سالن اشاره کرد: «تصور کنید یه مورچه وسط این فرش یه ملّق بزنه و همه ما بشینیم دور تا دور براش دست بزنیم، چقدر مسخره‌س؟ شادی‌کردن ما برای سال تحویل هم همینقدر مسخره است.» کُره زمین در برابر ستاره‌ها و سیارات ساکن در کهکشان راه شیری مثل مورچه‌ای نسبت به فرش دوازده متری است. همان‌قدر که چرخ‌زدن مورچه می‌تواند مهم باشد یک دور چرخیدن کُره زمین هم می‌تواند پراهمیت باشد‌. حالا در این کُره مورچه مانند، در یکی از کهکشان‌های قالی‌طور جهان هستی، شبی یک دقیقه بلندتر از مابقی سال است. شادی برای این یک دقیقه و تبریک گفتن آن چقدر می‌تواند عاقلانه باشد به نظرتان؟ شاد بودن و صله رحم همه سال خوب است و این یک دقیقه اگر بهانه‌ای باشد برای این مهم الهی جای بسی خوشحالی است. اما شادباش این یک دقیقه در این نسبت بزرگ...؟ ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
حالا که مادران غزه همان ساعت تولد به‌جای اذان و اقامه در گوش نوزادان‌شان «تلقین» می‌خوانند و مرگ با توپ‌های جنگی هم‌بازی کودکان فلسطین شده است، می‌خواهم نام من را هم در سیاهه‌ی سربازان مقاومت بنویسید. بنویسید من هم سربازی قسم‌خورده‌ام که به یاری خدا پشت به دشمن نخواهد کرد. وصیت می‌کنم از زیر قرآن که رد شدم کسی پشت سرم آب نریزد دعای‌تان می‌کنم و شما هم بسیار دعا کنید که این سرباز کوچک راه رفته‌ را بازنگردد. -ما از کشته شدن نمی‌ترسیم ولی از انحراف و ارتجاع چرا- حالا من هم یک سربازم. قرآن را باز می‌کنم و به نیت جهاد استخاره می‌کنم: «ن... وَ الْقَلَمِ وَ مَا يَسْطُرُونَ...». من سرباز مسلحی هستم که باید خشابم را از کلماتی که هیچ‌گاه تمام نمی‌شوند پر کنم. شعر «لَجْمَن» من است -لبه‌ی جلویی منطقه‌ی نبرد من- و من مصرع به مصرع سنگر می‌سازم و کودکان فلسطینی را به پناه‌گاه غزل می‌برم. مثنوی‌ام را حماسی‌تر از شاهنامه می‌سرایم و بیت به بیت خانه‌های غزه را -تا جایی که دست‌شان به عرش برسد- بالا می‌برم. و ای کاش از این به بعد در حیاط خانه‌های فلسطین به جای «زیتون» «نخل» بکارند! جمله‌ها را از اعماق وجودم -از سیلوی انبار موشک‌های جنگی- بیرون می‌کشم و خرج پرتابش را به اندازه‌ای که به «تل‌آویو» برسد تتظیم می‌کنم. می‌دانم برد جملات و کلمات کم نیست و قدرت انهدامش آن‌قدری هست که «صهیونیست‌» را دو پاره می‌کند. «صهیون...نیست...». نیست و نابود باشد هر کسی که خواب کودکان را آشفته می‌خواهد. «حماس» با «حماسه» جناس ناقص‌اند؛ و به امید حق محور مقاومت این تجانس را کامل خواهد کرد. شنیده‌ام که «نصرالله» من الله وعده‌ی «فتح قریب» داده است... و مگر وعده‌ی الهی تخلف می‌پذیرد؟! ما «یهود» را با «نمرود» قافیه نکرده‌ایم این‌ها خودشان از ازل قافیه بوده‌اند و عجیب نیست که هنوز نفهمیده‌اند آتش «ابراهیم» را نمی‌سوزاند. کاش یکی به صهیونیست‌ها بگوید که بمب‌های فسفری شما از آتش نمرود شعله‌ور‌تر نیست. و خدای ما هنوز هم همان اله ابراهیم و اسماعیل است. گوساله‌های سامری فرق اعجاز و سحر را نمی‌دانند ولی شک نکنید وقتش که برسد دقیقاً رأس همان ساعت و ثانیه خدای کودکان بی‌گناه فلسطین -این موسی‌های کوچک خفته در تابوت- در نیل خون شهیدان غرق‌تان خواهد کرد که «اِنَّ مَعیَ رَبّی...» ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
آرزو از ساعت هفت مثل اسبی که تازه از چاپارخانه درآمده بین تخت ۳ و استیشن می‌دوم. از در‌ و دیوار پزشک و پرستار ریخته توی آی‌سی‌یو. جان بک پدر جوان است خب. شوخی ندارد. باید با هر طناب و زنجیری می‌شود توی دنیایمان نگه‌ش داریم. ساعت گرد بالای ورودی آی‌سی‌یو حالی‌اش نیست باید یواش‌تر بچرخد. من هر نیم‌ساعت نگاهش می‌کنم. او سر لج برداشته و یک‌ساعت یک‌ساعت جلو می‌رود. قورباغه‌ام را اول صبح قورت نداده‌ام و حالا شبیه شب‌های امتحانِ دوران دانشجویی، مدام حساب می‌کنم اگر از الان تا ساعت ده ۱ساعت وقت داشته باشم چند تا خط می‌توانم بنویسم؟ دوز داروی تزریقی تخت۲ به حساب‌کتاب نیاز دارد. ماشین‌حساب گوشی را باز می‌کنم. همزمان جَلدی می‌روم توی قسمت یادداشت‌های گوشی. متن نیمه‌کاره‌ام، کمِ کم نیم‌ساعت وقت می‌خواهد تا شسته‌رفته شود.اگر مثل دانشجوی‌ِ جزوه‌خوان‌ِ حرفه‌ای که قید حاشیه را می‌زند،‌ متنم را ویرایش نکنم شاید به ساعت ده برسد. نجمه از کنار تخت ۳ می‌گوید: «صداش می‌زنم کمی چشم‌هاشو باز می‌کنه. یعنی می‌شه حالش خوب شه؟» داروی تخت دو را می‌ریزم توی سرنگ. ساعت ده‌دقیقه به ده، حالم مثل همان دانشجوی شبِ امتحانی‌ست. آنجا که قید همه‌چیز را می‌زند و پتو را می‌کشد روی سرش و تا خود صبح می‌خوابد. قند تخت ۲ باز افتاده. صدای برخورد سرم خالی به کف سطل بیدارش می‌کند. بعد از ده سال دوباره پایش به بیمارستان باز شده. نه به عنوان بهیار. به عنوان بیمار. به زور توی تخت می‌نشیند. می‌پرسم: «چیزی خواستی بگی‌ ها! به هر حال باید برای همکارمون امتیاز ویژه‌ای قائل شیم یا نه؟». کمی صدادار می‌خندد. می‌گوید: «چیزی نمی‌خوام. از سر شبی هر بار چشامو باز کردم دیدم دارید واسه این تخت کناری بدوبدو می‌کنید. گفتم اگه کاری چیزی دارید کمکتون کنم.» بهیار شصت ساله، افتاده بود روی تخت بیمارستان و با حال نزار می‌خواست از هم‌اتاقی‌اش پرستاری کند. توی دلم به دیوانگیِ خودم و هم‌صنف‌هایم می‌خندم. به تمام دوست‌داشتنی‌هایی که قیدشان را زدیم. به تمام زمان‌هایی که قلبمان می‌خواست جایی غیر از بیمارستان باشیم و نبودیم. به گذشتن از چیزهایی که بی‌ارزش‌ترینش جان نام داشت. و به آرزویی که در لحظه توی ذهنم شکل گرفت. “کاش تخت۲ کمی نویسندگی می‌دانست…” به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
مادرانه‌گی خوشایندیِ یک مادر است وقتی همسرش، بچه‌هاش و شاید نوه‌هاش کنارش باشند؛ و مادرها با هر زبانی توی هر کجای این دنیا که باشند، یک جور فکر می‌کنند، یک‌جور عاشق هستند و یک‌جور مهربان‌ند. و حس مادرانه‌گی حسی نیست شبیه همه حس‌های دنیا، شبیه همه احساسات دیگر؛ اینْ چیزی‌ست که خدا جورِ دیگری خلق‌ش کرده! جور دیگری آفریده‌تش! مادرانه‌گی چیزی‌ست حتیْ که فقط مال انسان‌ها نیست، مال همه‌ی موجوداتِ دیگری هم هست که دچار موضوعی به نامِ تولید نسل هستند... و چه کسی با مادرانه‌گی دشمن است؟! کدام انسان یا حیوانی، این حقِ بی حد و مرزِ را می‌تواند از مادری بستاند؟! و بچه‌ها اعم از دختر و پسرْ و نوه‌ها اعم از دختر و پسر را از حسِ نابِ فرزندی‌مادری جدا کند...! من فکر می‌کنم نمی‌شود! حتی پس از مرگ؛ آن وقتی که پرده‌ی اشکْ مواج می‌کند هیکل و هیبت بچه‌ها و نوه‌ها را؛ آن وقتی که همه‌گی لباسی یک‌دست سفید بر تن کرده‌اند! باور کنید حتی آن وقت هم که مادری نشسته و گریه می‌کند، روحِ بچه‌ها نشسته‌اند اطرافش به دلداری! توی عکس می‌بینی‌شان؟! هنوز هم شلوغ و پر سر و صدایند کنار مادرشان! ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
گرداب جور+آب مطمئنم با این کار ‌هر چه صلوات بود، مستقیم به روح خودم ارسال شد. این را از قیافه‌های چپ و چوله بچه‌ها توی عکس‌ها فهمیدم. باورم نمی‌شد، شستن یک جوراب اینقدر سخت باشد. آن هم جوراب بابا. برای یکیشان شکلک خنده فرستادم: «چه بهتر با لب خندان این کار خوب را انجام می‌دادی.» مادرش قیافه گردالی از خنده که اشکش درامده فرستاد. پشت بندش یک متن بلند بالا نوشت. از طوفانی پر از جر و بحث که بین او و پسرس اتفاق افتاده حرف زد. یکی می‌گفته الان فرصت عکس گرفتن ندارم. آن یکی هم اصرار پشت اصرار، تا این کار تمام نشود، نمی‌روم تلاش‌های دیگر را بنویسم. کله به پا شدم. از حجم سختی و تنشی که بینشان اتفاق افتاده بود . خودم که با سر می‌رفتم جوراب بابایم را می‌شستم. پس این فسقلی‌های دهه نودی چرا برایشان شبیه شاخ غول شکستن است؟ یکیشان کله سحر عکس فرستاد. باباش نصف شب سر رسیده. و آن طفل معصوم از ترس اینکه از قافله عقب نماند و ترکه انار معلم به تنش ننشیند. با همان لباس‌های مدرسه ایستاده بود پای روشویی. قیافه‌اش با زبان بی‌زبانی داد می‌زد: «بگیر این عکس بی صاحاب رو.» ابروهایش مثل سرسره از دو طرف صورتش اویزان بود. باقی عکسها را دید زدم. هر کدامشان حالی داشتند. احوال کار و بار باقی بچه‌ها را هم پرسیدم. در یک مورد سر بزنگاه رسیدم. یکی بابای توی بیمارستان داشت. انگار سوت پر فشار ناراحتی مامان توی حرف زدن با من خالی می‌شد. شبیه دیک‌های زودپز،که وقت پخته شدن غذا، سرو صدایشان بلند می‌شود. بچه داشت ننگی می‌کرده: «حالا من جوراب بو دار بابام رو از کجا بیارم بشورم؟» و بنا کرده به اشک ریختن. مامانش هم دلداریش می‌داده: « رفتم بیمارستان خودم از پای بابات می‌کشم بیرون» همان وقت یک جوانه از لبخند وسط شوره زار اشک روی لب‌های پسرک سبز شد. ولی مگر باران چشم‌هایش بند می‌آمده. جوراب بهانه بوده، برای ابری که جلوی دیدن روی ماه بابایش را گرفته بود. من چه می دانستم یک جوراب شستن، این همه چین و شکن می‌اندازد توی سفره دل پسرک‌ها و خانواده‌شان. سرم را چسباندم به گوشی و توی دلم خواندم: «عجب صبری خدا داررررد. من فقط معلمم، کجا بلدم مثل تو ریز به ریز حال دل و چشم بنده‌ها را بفهمم. نسخه پیچی انفرادی فقط مخصوص توست. با همه جزئیات طبیبانه‌ات.» اندر احوالات آموزش و پرورشی که هنوز نتوانسته و نخواهد توانست برای هر دانش آموز یک بسته تلاش و کار در مدرسه و خانه تعریف کند. من هم شدم آب ریز این معرکه. وسط این گرداب... به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
دیوانه بودیم! _چرا اینقدر زود؟! هفته ی ششمم بود که استاد تاریخم اینطوری جوابم را داد. بدجور به تریچ قبایم برخورد، قول دادم اگر امان نامه هم دستش داشته باشم دیگر سمتش نروم. تازه اولش بود. _خودت هنوز بچه‌ای، میخوای بچه بیاری چیکار؟ هفته ی دهم،دوست دبیرستانم گفت. _میاد از خواب و خوراک میندازدت، بیچاره میشی دختر، به جوونیت رحم میکردی حداقل! هفته ی چهاردهم، همسایه‌ی مان. - خدا خودش به دادت برسه. این ترکش سهمگین را یکی از فامیل ها انداخت. داشت قضیه ی ازدواجم را هضم میکرد و با فهمیدن بارداری‌ام، رسما پس افتاد. می‌خندیدم به حرفهایشان و باورشان می‌شد که مخم تاب برداشته. _خُلی واقعا، توی این دوره و زمونه بچه آوردن کار دیوونه هاست. هفته ی بیست و دوم، یکی از آشناها توی مهمانی خانوادگی، تقریبا سرمان داد زد و نظرش را بیان کرد. راست میگفت، ما مادرها دیوانه بودیم. بدتر آنکه هرروز دعا میکنم برای بیشتر شدن دیوانه های کشورمان... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فیث جی. هارپر در کتاب «گندزدایی از مغز» برای بهبود روحیه و عملکرد ذهن پیشنهاد می‌دهد؛ تمرین‌های نوشتاری یا درست‌ کردن دفتر خاطرات روزانه نقطۀ شروع بسیار خوبی برای گفتن تجربه‌تان است… قلم را روی کاغذ بگذارید و اجازه دهید با حوصله کار خودش را بکند. چیزهایی از وجودتان بالا می‌آیند و روی آب می‌افتند که اصلاً نمی‌دانستید که هستند یا نیازی به گفتن‌شان است. ✍️ ترجمۀ علی دیمنه | بنگاه نشر پارسه به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
نقطه ضعف یک دادیار نه اینکه سر لج افتاده باشم؛ ولی وقتی فکر می‌کنم یک اتباع آمده از کارت ملی ایرانی استفاده کرده و بعد هم کلی پول از یک ایرانی کلاهبرداری کرده است دست و دلم نمی‌رود که کمی مهربان‌تر باشم. راستش را بخواهید؛ تصور می‌کنم اگر قضیه برعکس بود و یک ایرانی در مملکتِ غریب این کار را می‌کرد حسابش با کرام الکاتبین بود. از همان ابتدا تصمیم دارم عین قانون را اجرا کنم. دلم نمی‌خواهد حتی یک روز هم برای مرخصی یا بندِ بازش کوتاه بیایم و یا ارفاقی قائل شوم. هر بار که زنش می‌آید دست از پا درازتر برمی‌گردد. دو تا دختر دوقلو وارد اتاق می شوند. موهای بورشان را خرگوشی بستند و کاپشن‌های صورتی پف پفی شان قند توی دلم آب می‌کند. از همان‌هایی که وقتی داخل مغازه لباس‌فروشی می‌بینی دلت هزار بار دختری می‌خواهد تا بتوانی آن را برایش بخری. داخل کشوی کوچک کنار دستم دنبال خوراکی می گردم که مادرشان داخل می‌شود. همسر مجتبی( همان اتباع کلاهبردار) با یک بچه چندماه به بغل داخل می‌شود. تازه می‌فهمم مهرسانا و مهرانه، این دو تا دختر بچه شیرین، بچه های مجتبی هستند. مهرسانا که شیرین زبان تر است به حرف می‌آید و از دلتنگی برای پدرش می‌گوید. مهرانه نقاشی که برای پدرش کشیده را روی میزم می‌گذارد. ورق برمی‌گردد. دلم یک حالی می‌شود. تازه نقطه های روشن پرونده به چشمم می‌آید. مثلا اینکه ردِمالِ شاکی را پرداخته است. دلم را یک دل می‌کنم. تصمیم می‌گیرم با قاضیِ‌ناظرِ‌زندان بابت مرخصی صحبت کنم. خوشحال است. این را از برق اشک داخل چشمانش می‌فهمم. قبل از بیرون رفتن با استرس می‌گوید: - صاحب سند هشتاد میلیون تومن ازم خواسته تا سندش رو برای ضمانت مجتبی بگذاره. نمیشه مبلغش را کمتر کنید. لطفم را در حقش تمام می‌کنم. می‌گویم دو تا فیش حقوق کارمند رسمی بیاورد تا نوع ضمانت را کم کنم. ترجیح می‌دهم پولی که قرار است به دلال سند بدهد را خرج دخترهایش کند. بالاخره هرکسی نقطه ضعفی دارد. با خودم فکر می‌کنم اگر خبر به زندان برسد از فردا همه با دخترهای دوقلو برای مرخصی می‌آیند. به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
یک امضای سید رضی سال ۹۳ شب آخر صفر بعد از عزاداری و سینه زنی تو حرم حضرت رقیه، سردار الله داد را دیدم. تا تنور داغ بود، لابلای رزمنده‌ها قدم برداشتم و رفتم کنار سردار. دهانم را گذاشتم کنار گوشش و گفتم: «حاجی بیست روزه علاف تجهیزاتم. می‌خوام اتاق وضعیت تشکیل بدم. دستگاه لپ تاپ و هارد و بقیه امکانات می‌خوام. دستم تو پوست گردو مونده.» حاجی گفت: «دوباره لیستش رو همین الان بنویس و بده من.» این مدت چند بار لیست وسایل و تجهیزات را فرستاده بودم پشتیبانی. همه را حفظ بودم، دانه به دانه نوشتم روی کاغذ. چشمم آب نمی‌خورد. آخرین دستگاهی که نوشتم، همه روی پا بلند شدند. شخصیتی آمده بود داخل حرم. اولین بار بود که می‌دیدمش. یکی بغلش گرفت. یکی دست انداخت گردنش. رزمنده‌ها تک به تک بوسه بارانش می‌کردند. نوبت رسید به سردار الله داد. همدیگر را بغل گرفتند و چند بار دستشان روی شانه هم زدند و در گوشی یک چیزهایی به هم گفتند. به خودم گفتم الان است که سردار دوباره یادش برود. رفتم جلو و لیستم را دو دستی تقدیم کردم به سردار الله داد. سردار هم سریع گرفت سمت سردار موسوی و گفت: «خدا کاردان رو برات فرستاد. کار رو باید بدی دست اهلش. امضای کارت رو راه می‌اندازه.» سه روز نشد که تمام تجهیزات و وسایلی که می‌خواستیم از لبنان رسید. راوی: از مدافعان حرم ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
چرا نباید ایکاباگ رو بخونیم؟! چون بعد از خوندنش به این باور میرسیم که میشه یه داستان کاملا ایدیولوژیک برای کودکان نوشت، درحالی که ذره ای توی ذوق خواننده نمیخوره و تا لحظه ی آخر ادامش میده... و کلا بعد از خوندنش احتمالا یه گسل ذهنی براتون ایجاد بشه بین ادبیات کودک ایران و ادبیات کودک جهانی. واقعا قشنگ بود و اینقدر جالب و جذاب پیامش رو رسوند که قابل توصیف نیست... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
‌پرچم ارگ، گوشه‌ گوشه‌اش پر از قشنگ‌ترین خاطرات نوجوانی‌ام است. یک حس نوستالژیکِ خوب شبیه بوی نمِ خاک باران خورده. قصه‌ی همه چیزی که الان هست از اینجا شروع شد. از این نقطه زمین. شنبه‌هایِ انصار ولایت. حالا بعد سال‌ها پایم به این حسینیه باز شده است. صبح که در جاده اصفهان به یزد بودم گوشی لرزید. نوتیف پیام آخرش خورده بود «مکان: حسینیه ارگ» جلسه مخصوص بانوان است. دیوار راست را صندلی چیده‌اند. جایگاه خانواده محترم شهدا. مادر لپش از تَنگی مقنعه بیرون افتاده. خطوط چروک گردی صورتش را احاطه کرده است. با یک دست پَر چادرش را روی صورتش کشیده و با دست دیگر عکس عزیز دردانه‌اش را در آغوش گرفته. در جلسه بانوان زیر صدای ثابت، همیشه گریه و صداهای کودکانه است. گه‌گاهی «نَ....نَ...» گه ‌گاهی «ما....ما...ما» دخترک صورتی پوشی یک شیشه آب دستش هست. از ته کیف مادرش یک تسبیح می‌کشد بیرون. ذوق زده کلش را می‌چپاند داخل مشتش. پسربچه کناریم از داخل کوله باب اسفنجی‌اش کیسه نان خشک و پنیر را بیرون می‌کشد. بساطش که پهن می‌شود یک چهاردسته پا رویی، آن طرف‌تر راه می‌افتد سمتش. مادرِ پسر لقمه‌ای می‌دهد دست مادرِ بچه که حواسش به بزرگی و کوچکی باشد تا اتفاقی برای بچه نیفتد. پسرکی از پس پرده اتاق کودک می‌آید بیرون و راه باز می‌کند تا وسط جمعیت. برای دوستش دست تکان می‌دهد: « بیا اینجا، بچوکا بازی میکنن.» برمی‌گردد پس پرده. جلویم دوتا استکان خالی مانده. از آن خوش نگارهایی که چند سالی است به چایخانه اضافه شده. روی یکی حک شده یا اباالفضل العباس و دیگری متبرک است به نام اباعبدالله. مجلس به نام بی‌بی فاطمه ام البنین است. نام چهار پسر شهیدش روی کتیبه نقش بسته. سخنران می‌گوید: «این بانو طوری زندگی کرد که خداوند سمت خانه‌داری خانه علی علیه‌السلام را به او سپرد.» روی خانه علی تأکید می‌کند. جایگاه فاطمه زهرا را به فاطمه‌ای دیگر سپرد. از روضه خوانی بشیر می‌گوید. برای اینکه خبر «قُتِل ابی عبدالله» را بدهد اول دانه دانه از شهادت پسرانش می‌گوید که مادر برای غم اعظم از دست دادن حسین علیه‌السلام آماده شود. سراسر حسینیه مادران و دختران روی پا ایستاده‌اند. مداح از عباس علیه‌السلام می‌خواند و روی سر سینه زنان پرچم سرخ گنبدش رد می‌شود. سرخی‌اش سایه می‌اندازد روی سرم. - الاسلام علیک یا قمر العشیره ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
هر روز مدام بنویسید ▫️ برای نویسنده شدن لازم است به صورت مداوم بنویسید. هرروز پنج دقیقه نوشتن بهتر از این است که در هفته ۳۵ دقیقه یا حتی دو ساعت بنویسید؛ اما روزهایی هست که صرف پنج دقیقه برای نوشتن هم برایمان دشوار است. ▫️ با این حال همه‌چیز را از دست نداده‌ایم. اگر روزی فقط یک جمله هم بنویسید هنوز مغز خود را پرورش می‌دهید که برای مواقع لازم آماده باشد و به شکلی منظم بنویسد. ▫️ همۀ ما برای نوشتن یک جمله در روز وقت داریم و آن جمله می‌تواند آغازگر قطعه‌ای بلندتر باشد. لازم نیست آن جمله شگفت‌انگیز باشد. ریموند کارور در جایی تعریف کرده که چطور این شیوه برایش کارایی داشته است: «برای چند روز هر جا می‌رفتم مدام این جمله توی ذهنم می‌چرخید: داشت جاروبرقی می‌کشید که صدای زنگ تلفن بلند شد. حس کردم داستانی در این جمله هست که منتظر است من آن را بازگو کنم. من آن داستان را ساختم درست مثل اینکه بخواهم شعری بگویم. یک سطر و بعد سطر دیگر. چیزی نگذشت که شاهد یک داستان بودم و فهمیدم این همان داستانی است که قرار بود بنویسم.» ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
قصه‌های بچگی صبح‌های جمعه به امید دیدن زیزیگولو از خواب بیدار می‌شدیم. در راه پنج دقیقه‌ای تا خانه مادربزرگ شعرش را هم‌خوانی می‌کردیم: «زی‌زی‌گولو آسی پاسی دراکوتا تابه‌تا» مادر همان روز اول حفظ شده بود و ما چند هفته بعد در ماشین بدون کمک او می‌خواندیم. خاله‌بازی و به هم ریختن خانه تا ظهر جمعه طول می‌کشید. بعد از نماز ظهر رادیوی طوسی خانه روشن می‌شد. می‌رفتیم و می‌آمدیم تا آهنگ قصه ظهر جمعه در خانه بپیچد. رادیو را از دکور چوبی اتاقِ بزرگی به اتاق کوچک کنار ورودی می‌بردیم. رادیو قبله‌مان بود و ما گرداگردش دراز می‌کشیدیم. بوی مرغ با دارچین، همه‌ خانه را گرفته بود. قصه‌های قدیمی را با صدای جذاب محمدرضا سرشار گوش می‌دادیم و منتظر خوردن غذای خوشمزه مادر بزرگ بودیم. حالا سال‌هاست از آن روزها می‌گذرد، نه خانه مادربزرگ مانده، نه رادیو، نه آن مرغ‌های دارچین‌دار و نه حتی خود مادربزرگ. مدت‌هاست جمعه‌ها جایی برای رفتن نداریم؛ خودم ناهار درست می‌کنم بدون صدای رادیو و دارچین... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
گل به خودی همیشه جوری با آدم حرف می‌‌زد، انگار دو قرت و نیمش پیش طرف جا مانده. یا به زور آن را از او گرفته‌اند. همان دو قرت و نیم را می‌گویم. با اینکه نمی‌دانم چیست و چقدر هست؟ اصلا چه شکلی می‌زند؟! ولی حتمی خیلی مهم است که برایش سر و دست می‌شکند. طوری رفتار می‌کند انگار همیشه حق با او ست. کافی ست لای حرف‌هایت یک شکافی پیدا کند. هرچه خودش لایقش است را می چپاند توی آن درز و به اسم تو، جا می‌زند. این کارهایش به کنار اینکه فکر می‌کند از دماغ فیل افتاده. و زمین هم گروپ زیر پای بلوریش ارض‌الله الواسعه شده، آدم را کفری می‌کند. انگار هر چه بچه ته تغاری توی دنیاست. این یک قلم ویژگی را با خودش یدک می‌کشد. البته اگر استثنائی هم دیده شده. به تور من نخورده. شاید هم تقصیر خودشان نیست. دست روزگار این طور بارشان آورده. هر چه هست. باشد قبول. ولی ای کاش کمی دورتر از نوک دماغشان را می‌دیدند. آدمی که باهاشان می‌پرند را بیشتر می‌فهمیدند. اینکه با او توی یک تیم هستند یا نه؟ اگر هستند، پس چرا گل به خودی!؟ خوب است گاهی آدم‌ها فکر کنند، اطرافیانشان توی پستی و بلندی ناچارند به زندگی. به قند مهربانی، تا تلخی این روزها را شیرین کنند. به جای گل به خودی زدن و نمک روی زخم پاشیدن؛ راه بهتری هم هست. ✍ محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
روزی رضا امیرخانی به ما جوجه نویسنده‌ها گفت جرقه اولیه نویسنده شدنش بعد از خواندن رمان‌های بزرگ دنیا شکل گرفته، رمان‌ها را خوانده بود و با خودش گفته بود چرا ما زیست انقلابی‌مان را ننویسیم؟ راستش را بخواهید بعد از گذشت سال‌ها با خواندن کتاب موش‌ها و آدم‌ها تازه این حرفش به جانم اثر کرد. کتابی که با خواندش به سال‌های دور آمریکا سفر کردم. او نوشته بود و من زندگی می‌کردم با جورج و لنی در مزرعه، در فقر و فشار سنگدلی کارفرما. امیرخانی درست می‌گفت. با نوشتن می‌توان حال و هوای یک عصر و دوره را ماندگار کرد. جان اشتاین بک زنده نگه داشته جو غالب بر جامعه آمریکا را در دهه‌های اول قرن نوزده میلادی. بی‌عدالتی و سنگدلی جاری در رفتارها را. بی‌پناهی کارگران و مرگ انسانیت در بین آدم‌هایی که به بهانه جمع کردن ذره‌ای پول دور هم جمع می‌شدند و دوباره انگار اصلا یکدیگر را نمی‌شناختند. در صفحات کتاب همراه می‌شوی با استرس و ترس خفته در وجود قهرمان داستان در فضایی سرد و نیمه تاریک، به امید یافتن روزنه‌ای روشن در آینده نامعلوم‌شان. برای آشنایی با زندگانی مردم زیر دست اوایل قرن نوزده، خواندن این کتاب بهترین کار است. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
جمهوری اسلامیِ نیمه‌کاره همیشه یکی از شیرین‌ترین خواندنی‌ها برایم، روایت دیدار حضرت آقا با اقشار مختلف مردم است. راهنمایی بودم که تا یازده دوازده شب می‌نشستم پای بیانات رهبری با اساتید دانشگاه و نخبگان. طوری که گویا صبح علی‌الطلوع باید ابلاغ‌شان کنم به سازمان‌های مربوطه. از این دیدار چند سالیست دیدار با بانوان را حتما می‌خوانم. یعنی گوش تیز می‌کنم ببینم وجود مبارکشان چه خطی را در بیاناتشان دنبال می‌کنند. حدسم درست بود و هر دو را با زکاوت همیشگی‌شان مختصر و مفید تبیین کردند. سوال خیلی‌ها در مورد موضع ایشان در رابطه با کشف حجاب‌ها! به نظرم خیلی ریز این آش شله قلمکار نظریات مسئول و غیر مسئول را هم زدند و ته قصه را بالا آوردند؛ جاذبه جنسی در اجتماع! خودش یک دنیا حرف دارد. دوم وظیفه اصلی زن؛ بحث فرزندآوری و خانه‌داری و اجتماع‌داری. الان که می‌نویسم خیلی عصبانی‌ام از این‌که وسط این همه خط و ربطی که امام جامعه کشیدند و هر کدامشان هزار من کاغذ می‌خواهد تا تبدیل به ایده و برنامه و قانون و فرهنگ بشود چرا هر چه تیتر و عنوان دیدم فقط روی یک جمله تمرکز داشت " کارِ خانه مطلقا وظیفه زن نیست." اینکه حضرت آقا با صراحتی عجیب و بدون تعصب لفظ جمهوری اسلامی نیمه کاره را به کار بردند در جایگاه رهبری این جامعه خودش یک دنیا درس دارد. از مظلومیت این حکیم عصر ظهور همین بس که حتی محبانش هم نمی‌توانند مختصات فکری او را فهم کنند و تبیین. ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
در انتظار زنگِ تلفن صدای تلفنِ مسافرخانه که بلند می‌شد گردن درازش را می‌کشید و می‌گفت: «یا ابوالفضل ... یا امام رضا ... یا حسین...» و همینطور اسم امام و ائمه را ردیف می‌کرد تا کسی اعلام کند این تلفنِ لاکردار با کی کار دارد! و تلفن مال هر کسی می‌خواست باشد، او همه‌ی ده روزی که همراه بودیم همین کار را می کرد، همینطور می‌پرید و همینطور ذکر می‌گرفت! اولش فکر می‌کردم شوخی می‌کند ولی کم‌کم خبرش رسید که «عاشق شده!» مردِ گُنده‌ی درازِ با هیبتی که پارچه‌ی شلوار کُردیِ مشکی رنگشْ لباس یک شهر را تامین می‌کرد! سبیل پر حجمی داشت که برای خودش جنگلی بود میان صورتی سه تیغ. جزئیاتِ شغل و شهرش بماند که یک‌هو این نوشته صاف نرسد دستش! صدای زنگْ‌مدرسه‌ای تلفنِ مسافرخانه که در می‌آمد، هراسان گردن می‌کشید و نگاه می‌کرد سمت حیاط! «یا ابوالفضل و یا امام رضا» را آشکارا به زبان می‌آورد و یک جمله‌ی خاص را می‌گذاشت آخرش «خدا کنه خودش باشه!... خدایا خودش باشه!» و من بیست و خرده‌ای سال پیش که توی همان مسافرخانه کلنگیِ کنار حرم امام رضا(ع) دیدمش، دیگر ندیدمش که بپرسم «آخرش چی شد؟!» از میان تماس‌هایی که تنِ تلفنِ مسافرخانه را لرزاند؛ همینطور تن ما و او را، یکی دو تاش البته سهمِ این دوست‌م شد. همین که صدایش می‌زدند برود پای تلفن، با همان قد و قامتِ قیامت، پرشِ سه‌گام می‌کرد تا برسد پایِ گوشیِ معطلی که نیم‌کیلو وزنش بود! همسفرِ مشهدمان عاشق که نه، مجنون بود! اصلاً آمده بود به امام رضا بگوید پادرمیانی کند برای رسیدن به لیلای‌ش! من در عالم نوجوانی معنای این همه هراس‌ و التهاب‌ش که توی چشم‌و‌چارش فوران می‌کرد را نمی‌فهمیدم! اما حالا که دارم به حالات و رفتارش فکر می‌کنم، برای‌م خاطره‌ای ماندگار شده... هر چند وسط این فراوانیِ محض که دختر و پسر ریخته توی کافی‌شاپ و خیابان و پارک؛ و عشقْ جایش را داده به همین ارتباط‌های فست‌فودی، نشود این مدل عشق‌ورزی‌ها را پیدا کرد؛ می‌دانید؟! میوه‌های خوش‌ بر و رو وقتی توی دست و پا ریخته باشند، کسی نمی‌رود زحمتِ گشتن و پیدا کردنِ میوه‌ی درجه یک، آن هم با قیمت خدا تومان از در مغازه‌ها را به خودش تحمیل کند! دست می‌کند از کنار کوچه خیابان یکی بر می‌دارد و بعدش که دلش را زد، می‌اندازد دور! و بیچاره آن میوه که می‌شود بازیچه‌ی دست آدم‌های هر دم به هوا! ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
ایده‌یابی یا سوژه‌یابی روزنامه‌ای محلی یا اینترنتی را یک هفته بخوان. خبر ماجراهایی را که جنبه انسانی دارند را از روزنامه جدا کن و جایی ذخیره کن و به هریک از خبرها به‌عنوان موضوعی برای نوشتن رمان نگاه کن... به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
یک قابلمه دلمه شیفت‎های زهرمار کرونایی با وجودش قابل تحمل می‎شد. دعوا راه می‌انداختم سرپرستار توی تقسیم مریض تخت یک را بدهد به ما. وسط آن‏همه مریض بدحال و بی‎هوش، شده بود رونق بخش. دیگر توی 12 ساعت شب به غیر از صدای آلارم دستگاه‎های عجق وجق صدایی دیگری هم بود که وقتی می‎پیچید توی بخش یادآوری می‎کرد اینجا هنوز زندگی هست. امید هست. دیگر یکی بود که کنار خود ما گاهی بدون وضو نماز می‎خواند، گاهی با لکه‎های خون روی لباس.گاهی روی زمین ناصافی مثل تشک مواج و گاهی پشت به قبله. یکی که وقتی با لباس‎های فضایی می‎رفتیم بالای سرش شش متر نمی‎پرید هوا و نباید حالی‎اش می‎کردیم ما همان آدم‎هایی قبلی هستیم که از بد حادثه اینجا گرفتار شده‎ایم. وقتی از اول بخش شروع می‎کردیم بلندبلند سلام کردن به آدم‎هایی که حتی نمی‎توانستند پلک بزنند مریضی داشتیم در جوابمان قربان صدقه می‎رفت، می‎خندید. مادرجون خوش‎زبان ما وضعیت ریه‎اش اصلا خوب نبود و ما تحمل دیدن نداشتیم. آخر اگر حالش بد می‎شد چه؟ لبخندش چه می‎شد؟ کی یک پا می‎ایستاد تا شما آب سیب نخورید منم نمی‎خورم؟ کی حواسش بود ساعت پنج شده و نهارمان هنوز مانده توی آبدارخانه؟ ولی خب دست ما نبود که. مادرجون داشت به جای نفس زجر می‎کشید. باید می‎بردیمش به خواب مصنوعی. باید باز بخش سوت و کور را تحمل می‎کردیم. بخشی که می‎شد شبیه یک جایی توی غربت. آن‎جاکه آدم‎ها زبان همدیگر را نمی‎فهمند. حواسشان نیست کی نماز ظهر است. احساسشان غریب است. نگاه کردنشان هم. باز قرار بود پا که می‎گذاریم توی بخش تنها حرفی که بینمان رد و بدل می‎شود مشتی عدد و رقم باشد و ممیز. نه کسی زبان لبخند بداند نه غم. بی‌بی سه چهار روزی توی همان حال ماند. ما هم. عشق ستایش نوه‎ی 7ساله‎اش نگذاشت از زندگی دست بکشد و خدا را شکر برگشت. البته با کلی خال‎های سفید روی ریه‎ها. خال‎هایی که هر دفعه می‎کشاندش بیمارستان و می‎شود مهمانمان. این روزها که باز مادرجون روی همان تخت خوابیده و به‎مان آب سیب تعارف می‎کند و عروسش دلمه می‎پزد و برایمان نهار می‎آورد، دیگر سلاممان بی‎پاسخ نمی‎ماند. اما نمی‎دانم چه بر سر برخی‎مان آورده‎اند. هوای همان غربت لعنتی به سرشان زده. می‎خواهند بروند آن‎ور آب. به امید این‎که شاید لبخند برگردد به لبشان. ولی مگر می‎شود بروی فرسنگ‎ها دورتر از خانه‎‌ات یکی پیدا نشود با کلمه قربان قد و بالایت برود و حالت بهتر باشد؟ اصلا توی غربت چطور چشم به راه یک قابلمه پر دلمه‎ی همراه مریضی باشی که ته تهش پاستا می‎خورد و استیک؟ ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
به مامان بگو عاشقشم پارچه جانمازش را با سهم گل‌های توری و مرواریدهایش دست گرفته، هرجا می‌روم دنبالم می‌آید: «خانم گل‌ها رو دورش بچسبونم قشنگ‌تره یا وسط؟» «خانم اگه دو تا مروارید دیگه بهم بدید بهتر می‌‌‌تونم تقسیمش کنم.» «خانم مامان من سلیقه‌ش خیلی خوبه اگه اون چیزی که می‌خواد نشه چیکار کنم؟» «خانم مامان‌ها جانماز‌شون از طلاهاشون هم براشون مهم‌تره، باید خیلی دقت کنیم.» «خانم چرا من تا حالا به شکل چیزهایی که مامانم دوست داره کم توجه..» جمله‌اش را کامل نگفته پقی می‌زند زیر گریه‌. می‌نشینم کنارش. زبان می‌چرخانم که آرامش کنم، فرصت نمی‌دهد‌. با همان صدای گرفته و بین اشک‌ها می‌گوید: «آخ‌جون‌ خانم شما گل‌ و مروارید رو برام بچینید، بیشتر می‌فهمید مامان‌ها از چی خوششون میاد.» دست می‌کشم روی گونه‌اش، اشک‌ها را پاک می‌کنم، گل‌ها را می‌گذارم روی پارچه و می‌گویم: «زهرا قطعا مامانت چیزی رو دوست دارن که تو بهش حس خوب داشته باشی و با محبت درست کنی. اینجوری حس خوب تو به مامانت هم منتقل میشه. باور کن مسائل دیگه اصلا براشون مهم نیست.» طوری‌ که انگار منتظر شنیدن همین‌ حرف‌‌ها بوده، می‌گوید: «یعنی من با نظر خودم اینا رو درست کنم، مامانم خوشش میاد؟» دست می‌گذارم روی پایش و درحالی که بلند می‌شوم، می‌گویم: «مطمئن باش.» دور می‌شوم و دوباره صدا می‌رسانم: «زهرا بدو کارت عقب نمونه.» از نمازخانه می‌روم بیرون‌. در دلم دعا می‌کنم خدا کند پنج دقیقه دیگر برنگشته باشد سر خانه اول. دوباره که می‌بینمش کنار چسب حرارتی نشسته. گل‌ها را با ظرافت روی پارچه تنظیم می‌کند. کسی دور و برش نیست اما لب‌هایش دارد تکان می‌خورد. نزدیک‌تر می‌شوم. من را نمی‌بیند. به هر کدام از گل‌ها دارد جمله مخصوصی می‌گوید و بعد می‌چسباندشان. «به مامان بگو عاشقشم.» «تو یادش بیار برای منم دعا کنه.» «تو فقط حواست به مامانم باشه.» «حس خوب یادتون نره‌ها..» به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
روایتی از امروزِ کرمان پیرمرد پایش را رو زمین می‌کشید. بطری آبش نصفه شده بود. نمیدانم آبش را نوشیده بود یا از لرزش دست‌هایش ریخته بود. نگاهش به جلو بود و با موبایل حرف میزد. _ ها جلویِ مو رفت رو هوا. تابلوها، پارچه‌ها، همه اینا... آدما... همه پرت شدن هوا... کنارش ایستادم. _ خوبم... میگم خوبم... این جمله را هر چند قدم می‌شنیدی. تلفنش تمام شد. _سلام حاج آقا. به من نگاه کرد. چشمانش گرد شده بود. دهانش باز مانده بود. به نگاه صفحه گوشی‌اش نگاه کرد. نمی‌توانست انگشت‌ش را روی آن تلفن قرمز رنگ بزند. می‌خورد این‌طرف و آن‌طرف. هم موبایلش می‌لرزید، هم انگشتش. _ حاج‌آقا شما دیدی چی شد؟ _ دم پل هوایی... زن‌ها تو صف بودن... بین هر سه کلمه، تند تند نفس می‌کشید. _ منفجر شد... همه تیکه تیکه شدن... لب هایش خشک خشک بود. یکی از پلیس‌ها آمد شانه‌هایش را گرفت. _ حاج‌آقا خوبی؟ _پیرمرد خودش را جلو انداخت. _ ها خوبم... خوبم... ولم کن... دست‌هایش را بالا و پایین میبرد. از ترس چند قدم رفتم عقب. پلیس گفت: «شوکه شده، دست خودش نیست.» ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
چرا اینجا خوابیدی؟! سلام طفلی که نمی‌شناسم‌ت... اینجا که جای خوابیدن نیست. مادرت کجاست؟! بابا می‌داند اینجایی؟ نگرانت نیستند؟! نکند دنبالت بگردند... قرار بود بیایید کرمان، دیدن سردار دل ها، نه؟! حتما ذوق داشتی، زیاد! موکب های توی راه را دیدی؟ آن همه جمعیت را، آن همه شور و شوق را. از کدامشان خوراکی گرفتی؟ چند نفر به قربان چشم های زیبایت رفتند و شکلاتی تقدیمت کردند؟ چقدر پیاده‌روی کردی تا به اسطوره‌ات برسی؟ حتما زیاد خسته شدی که اینجا و اینطور به خواب رفتی... نکند توی ماشین، تا به کرمان برسید، داشتی «سلام فرمانده» را می‌خواندی؟ یا «جون میذارم برا کشورم» را؟! چرا موهایت پریشان است؟ چرا لباست خاکی‌ست؟ دستان کوچکت چرا سردند؟ چرا جانت را جا گذاشتی پسر کوچکم؟... بیدار شو، کف خیابان جای خوابیدن نیست. بدن کوچکت تاب این همه سختی را ندارد... بلند شو نازنینم، بند دلم را پاره کرد تصویر خوابیدنت... خونت بی تقاص نمی‌ماند 🖤 به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
◾️ می‌گفت بمب اول رو کنار موکب منفجر کردن. وقتی که داشتن نهار می‌دادن. وسط شلوغی جمعیت. کنار ماشین‌ها. منفجر شدن ماشین‌ها موج انفجار رو چند برابر کرد. گلزار شهدا دوتا مسیر داره. مردم فرار می‌کنن سمت راه دوم. مسیر جنگلی. جمعیت که زیاد می‌شه. بمب دوم رو منفجر می‌کنن. ◾️ می‌گفت قطعه‌قطعه بدن، تکه‌های موی سر، پارچه‌های سوخته و خونی را از لای شاخ و برگ درخت‌ها جمع می‌کردیم. ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
می‌گفت:«با مامان و بابا تو مسیر برگشتن بودیم؛ مامان خسته شد و نشست روی جدول خیابون.» علیرضا که به اینجای حرف‌هاش رسید، مادر گریه‌اش گرفت و رفت بیرون. طاقت نیاورد... پسرک چشم‌ش راه گرفته به جایی نامعلوم و دارد توی ذهن‌ش بازسازی می‌کند. -‌ «مسابقه گذاشتیم با بابام، دویدیم که برویم موکب برای مامان شربت بیاریم...» مکث می‌کند. چشم‌ش دارد همین چند ساعت پیش را می‌بیند! - «... صدای انفجار اومد، موج زد، چشم‌هام بد جور سوخت، افتادم زمین...» پاچه‌ی شلوارش را آرام زد کنار. سوختگی و خراشیدگی خودش را نشان داد. همراه مادرش آمده بود بیمارستان. از پدرش اما حرفی نزد. رفتم بیرون تا حالی از پدر علیرضا بپرسم؛ اشک روی صورت زن می‌ریخت پایین: -‌ «بابای علیرضا رو گم کردیم... علیرضا خبر نداره، بهش گفتم بابا جایی دیگه بستری هست!» از پیش آن‌ها می‌روم. بیرون از بیمارستان مسئول بخش را می‌بینم. علیرضا را به‌ش می‌شناسانم تا از پدرش خبری بگیرم؛ -‌ بهشون گفتیم گم شده! چون الان موقعیتِ دادن خبر شهادت باباش نبود...!» ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir