eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
351 عکس
63 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
نَفَس؛ نام دخترک یک سال و چندماهه‌ای است که مادری زندانی دارد. از بدِ حادثه باید کودکی‌اش را به همراه مادر، در زندان بگذراند. مادر است دیگر؛ قدرت جدا کردن دخترکش را از خود ندارد. او را با خود به زندان آورده. حتما دخترک در نبود مادر بی‌تابی می‌کند. حتما مادرش قبل از غذا خوردن، اولْ نفس را سیر می‌کند، از مرتب بودن لباس و خشک‌بودن پوشکش که مطمئن می‌شود، می‌رود سراغ گرسنگی خودش. دلم پیش مادری‌ست که شاید تصمیم نداشته دخترش را در آن شلوغی با خود ببرد. اما وقتی قصد خروج از خانه را کرده، دخترکش کاپشن صورتی‌اش را برداشته و گریه‌کنان دنبال سرش راه افتاد تا او را هم با خود ببرد. اما حالا مادرش باید در‌به‌در، به دنبال او بیمارستان‌ها را زیر و رو کند تا شاید حتی نشانی از او پیدا شود. حتما امروز موقع غذا، به یاد دخترک کاپشن صورتی، لقمه از گلویش پایین نرفته است. می دانید به چه فکر می‌کنم؟ کاش مادرش تا شب سوم محرم دوام نیاورد. و الا چطور می‌خواهد روضه‌ی رقیه و گوشواره‌هایش را تاب بیاورد. اصلا از ۱۳ دی ماه، مادرش گوشواره در گوشش نگه داشته یا سنگینی‌اش گلویش را تا مرز خفه شدن می‌فشارد... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
کم‌تر از سه هفته از یک تشییع غریبانه گذشته است. مردی جوان، نصف شبی از جمادی‌الثانی در گوشه‌ای از کره‌ی زمین زیر تابوت همسر جوانش را گرفت. چند نفر از دوستانش هم بودند. با بچه‌هایش. همه زیر ده سال. کم‌تر از سه هفته از این تشییع غریبانه گذشته است و امروز تابوت فائزه رحیمی، دختری به سن و سال زن جوان آن مرد، چنان روی دست جمعیتی که دو روز پیش فائزه‌ای نمی‌شناختند حرکت می‌کند انگار تخته چوبی‌ست روی امواج دریا. حتی اگر به دنبالش هم نگردی باز پوستر مراسم‌های مختلفی که برای فائزه گرفته‌اند به چشمت می‌خورند. ببخشید فائزه جان. من از وقتی سنم بزرگ‌تر از همسر آن مرد شد، شرم دارم در روضه‌هایش حاضر شوم. ببخشید که از تو بزرگ‌ترم. به سن و سال البته. الآن تو بزرگ آسمان‌هایی خانم معلم بیست ساله. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فردا که صبح بشود همه‌ی بچه‌ مدرسه‌ای‌های کرمان حدود هفت بیدار می‌شوند، روپوش‌هایشان را می‌پوشند، دو لقمه می‌گذارند گوشه دهان‌شان، شال و کلاه می‌کنند، کیف‌شان را می‌اندازند روی دوششان و می‌روند مدرسه. حدود هشت دیگر همه سرکلاس‌شان هستند. فردا صبح اما ۲۲ صندلی خالی می‌ماند؛ برای همیشه. ۲۲ کلاس عزادار می‌شود‌‌. موقع حضور و غیاب معلم اسم هرکدام را که ببرد احتمالا دخترها می‌زنند زیر گریه‌ و پسرها بغض‌شان را می‌ریزند در مشت‌شان و محکم به جایی می‌کوبند. شغل رویایی آینده‌شان می‌شود منتقم. همین. ۲۲ معلم مثل قبل دیگر دست و دل‌شان به درس دادن نمی‌رود و دانش‌آموزان‌شان دیگر مثل قبل نمی‌توانند درس بخوانند. شاید سال‌ها بعد در کتاب تاریخ بچه‌ها یا نوه‌های‌شان چند ورق از این روزها و این مدرسه‌ها نوشته شود. شاید بنویسند آنها هنوز احیاء هستند و عند ربهم یرزقون. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
من بی‌دقتم. به لباس‌های اطرافیانم خیلی توجه نمی‌کنم. مثلا یادم نیست امروز صبح که از خانه مادربزرگم برمی‌گشتیم چه ترکیب لباسی تن برادرم بود. بی‌توجهی‌ام از حد رد شده حتی رنگش هم یادم نیست. فکری از عصر مغزم را می‌خورد. بین بازماندگان، اگر کسی شبیه من بوده باشد چه بر سرش آمده؟! وقتی لیست مجهول‌الهویه‌ها را گذاشته‌اند جلوی رویش. وقتی توضیحات لباس‌های بر تن شهدا را می‌خوانده. با هر لباس و هر رنگ چشمانش را بسته، دانه دانه لباس‌هایی که بر تن عزیزش دیده‌است را تصور کرده و آخرش یک نفس راحت کشیده که «نه همچین لباسی نداشت!» اگر ته لیست برسد و نشانی پیدا نکند چه؟! باید برود بالای سر تک‌تک مجهول‌الهویه‌های هم‌سن و هم‌جنسِ پاره‌ی تنش؟! باید چند تن سوخته و پاره ببیند تا پیدایش کند؟! باید چند بار نفسش در سینه حبس شود و با صدایی از ته چاه بگویید: «نه این نیست» آدمی که عزیزش را بین مجروحین پیدا نکرده قبل از دیدن هر پیکر باید در دلش چه دعایی کند؟! خدا کند او باشد یا نباشد؟ ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
دست راست گفتنش آسان بود. به عمل که می‌رسید خیلی‌ها جا می‌زدند. ولی آنها یک تنه ایستادند، جلوی داعش. همان وقتی که سردار گفت: «تا سه ماه دیگر اثری از داعش روی زمین نخواهد بود.» فاطمیون دست راستش، داشتند توی دل داعش می‌جنگیدند. افغانستانی‌ها حسابی یاد و نام احمد شاه مسعود را توی سوریه زنده کردند. حالا وسط کربلای کرمان ۱۲ افغانستانی‌ درخشیدند. انگار اینجا هم دست راست حاج قاسم شدند. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
لبخند وسط دریای خون! کتاب «راز شادی امام حسین» از استاد طاهرزاده را خوانده‌اید؟ به نظرتان شادیِ عمیق امام حسین علیه‌السلام در آخرین لحظات زندگی‌ش در گودی قتلگاه برای چه بود؟! من فکر می‌کنم چیرگی بر دشمن این‌جاها خیلی نمود می‌کند، در حالی که ما از کنار آن سر سری می‌گذریم... نمونه‌ی آن را در امروزِ غزه می‌بینیم! وقتی در اوج بارش بلا و مصیبت، نشسته‌اند و لبخند می‌زنند اما دشمنان‌شان که به ظاهر قدرتی مافوقِ آنها دارند، پوزه در هم کشیده‌اند! این وقت‌ها نشان می‌دهد چه کسی پیروز است و چه کسی رو به زوال! جنگ را مردم غزه بُرده‌اند، با لبخندشان وسط دریایی از خون... جنگ را ما پیروز شده‌ایم، وقتی بعد از انفجار تروریستی ، شلوغ‌تر از قبل به صحنه برگشتیم و نشان دادیم نمی‌توانند این روحیه‌ی عجیب را از ما بگیرند... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
اولین دیدارها همیشه متفاوت‌اند حتی اگر اتفاق خاصی نیفتد. خودم را این‌طور می‌دیدم: کوله‌ای مرتب و منظم، پر شده از چفیه و روسری ارتشی. برنامه‌ریزی یک‌هفته‌ای و بعد انتظارکشیدن تا روز موعود. فکر می‌کردم قبل از آمدن به همه رفقایم خبر می‌دهم و التماس دعاهایشان را می‌پیچم لای بار و بندیلم تا بیاورم بدهم دستتان. فکر می‌کردم باید توی راه یک صلوات‌شمار بیندازم دور انگشتم، ذکر بگویم تا برسم بالاسرتان تا توی فضای فوق معنوی‌اش وصله ناجور نباشم! خلاصه آرزویش بود ولی وصالش، نه. می‌خواهم بگویم توی این چهار سال هیچکس ما را نطلبید. حتما یادتان هست چندین بار حرف‌های دخترانه‌ام را جمع کردم بیاورم پیشتان، اما نشد. ولی وقتی طلبیده شدیم هیچ‌خبری از حرف‌هایی که زدم نبود. چهارشنبه، آخرشب تصمیم گرفتیم و فردایش آمدیم. توی راه استرس مواجه‌شدن با چیزی را داشتیم که مبهم بود. اولین مقصد هم بعد از رسیدن، بیمارستان بود و مجروحینش. توی راه هم صلوات‌شمارِ دور انگشتم، التماسش فقط این بود که بتوانیم برای این حادثه خوب قلم بزنیم. بعد از یک شبانه‌روز که مهمان شهرتان بودم تازه درهای بسته، باز شدند و آمدم توی گلزار. آنقدر گیج بودم که حتی بعد از بالاآمدن از پله‌ها، بعد از دیدن آن عکس کاشی‌کاری‌شده‌تان، هنوز هم نمی‌دانستم دارم به سمت شما می‌آیم! پ ن: من حتی می‌خواستم متنی که از اولین دیدارم می‌نویسم خیلی کولاک باشد! ما مبهوتیم و دل‌خوش به اینکه مگر جز به واسطه شما دعوت شدیم؟! ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
تکیه‌ داده‌ام به دیواری. توی شلوغی نیستم. صداهای دوروبر را کاملا واضح می‌شنوم. روبه‌روی‌ام کاشی‌های روی زمین به صورت سرتاسری کنده شده. و خاک زیر کاشی‌ها، کاملا معلوم است که آب‌ خورده. نم دارد. چند قطعه سنگ سفید صاف از جنس مرمر را به فاصله‌های منظم نشانده‌اند توی خاک. انگار باغبانی که خیلی مقرراتی و منظم خواسته باشد اواخر اسفند نهال‌های جدیدش را به خاک بسپارد. نهال‌هایی که هر کدامشان شناسنامه دارند. رفت و آمد آدم‌ها زیاد است. اما توقف نه. فقط گاهی دوسه‌نفری می‌آیند، انگشت به دندان می‌گیرند، چشم خیره می‌کنند به اسامی حک‌شده روی سنگ‌ها. سری تکان می‌دهند و بعد به یک سنگ خاص اشاره می‌کنند. درگوشی حرف می‌زنند. شانه‌هاشان می‌لرزد و سر به‌زیر و آرام از گوشه‌ی تصویر چشم‌هایم خارج می‌شوند. مابقی آدم‌ها احساس غالبشان اضطراب است. پریشانی‌است. بی‌قراری‌است. از دست‌هایی که آرام روی پاهاشان می‌کوبند می‌فهمم. از حسرتی که بی‌صدا توی چشمان موج می‌زند. از سری که به نشانه‌ی افسوس چپ و راست می‌چرخانند. صدای قدم‌ها قاطی شده توی صدای مویه‌هایی آرام و غریبانه‌ی گوشه‌کنار فضا. شده‌ام شبیه کسی که روبه‌رویش یک‌نفر را به رگبار بسته‌اند. توانایی گریه ندارم. می‌خواهم داد بزنم. آن‌قدر بلند که صدایم مثل یک سیلی بخورد روی مغزم و مرا به خود بیاورد. بفهماندم کجا نشسته‌ام. بترکد بغضم. خالی شوم. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
از منِ شوک‌زده وسط ۳۰ تا انسانی که تازه دو روز است اسم شهید نشسته ‌پیش اسمشان نویسنده در نمی‌آید. من باید اول تکلیف حس‌هایم را برای خودم حل کنم بعد بیانشان کنم بعد بنویسمشان. بغض راه نفس را می‌بندد و بهت راه عقل. من تلنگر می‌خواهم. از خاک سرد توقعی ندارم. از خون گرم شهید ولی چرا. تمام التماسم را جمع می‌کنم توی چشمانم. خیره می‌شوم به ۹تا سنگِ کنار هم. ۹تا نهال سرو کاشته شده. ۹تا فامیلی که در پیشگاه خدا دوروز پیش همگی اقدام به تغییر شناسنامه کرده‌اند. به خدا گفته‌اند اگر راضی باشی لطفا اسم شهید بیاید اول اسممان. خدا هم به تک‌تک‌شان گفته یا ایتها النفس‌المطمئنه برگرد پیش خودم. از این ۹تا غریبِ مظلوم می‌خواهم کمکم کنند. خودشان نجاتم دهند از این بُهت. مردی دست در دست دخترش وارد محوطه می‌شود. می‌ایستد روبه‌روی چند تا سنگ. با دست به خا‌ک‌ها اشاره می‌کند. یکی‌یکی. مثل مامور سرشماری انگشت اشاره می‌گیرد روی سنگ‌ها و نام‌های حک‌شده رویش را بلندبلند می‌خواند. شاید او هم می‌خواهد خودش را از شوک نجات دهد. نام می‌برد. هر ۹تا را. ۹بار می‌گوید سلطانی و یکهو مردانه می‌زند زیرگریه. این یعنی حاجت گرفته. این یعنی فهمیده چه بلایی به سر هم‌شهری‌اش آمده. روی زانوهایش می‌نشیند. دو طرف شانه‌ی دخترش را می‌گیرد. توی چشم‌هایش نگاه می‌کند. می‌چسباندش به بغل. از خود جدایش می‌کند و آرام می‌گوید:«فدای اون کاپشن صورتی‌ت بشم.» زنانه می‌زنم زیر گریه. شهید کاپشن صورتی حاجتم را می‌دهد. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
ور منطقی ذهنم می‌گوید ننویس. همان وَری که روضه رفتن را فقط در بعضی روزهای سال می‌پذیرد و شنیدن بعضی روضه‌ها را فقط و فقط در عصر عاشورا مجاز می‌داند. ور احساسی ذهنم صدایش بلند شده و با گریه می‌گوید روضه روی زمین ریخته. می‌گوید این همان کل یومی‌ست که عاشوراست. صبح و ظهر و شب و نصفه‌شبش هم فرقی ندارد. همه عصر عاشوراست الآن. صدای دومی غالب شده و می‌نویسم. می‌ترسم اما می‌نویسم. عصر عاشورا بود. وسط روضه نشسته بودم. روضه‌خوان چیزی گفت که همه گریه کردند اما من فقط تعجب کردم. گفت بعد از شهادت امام حسین وقتی حضرت زینب پیکر برادر را پیدا کردند و شروع کردندبه صحبت با بدن مطهر، دختر امام حسین که فکر کنم نوجوان بودند از راه می‌رسند. حالت عجیب عمه را می‌بینند و با تعجب می‌پرسند این کیست؟ من این صحنه را بارها مرور کرده‌ام ولی هنوز نتوانسته‌ام باورش کنم. هضمش برایم هنوز ممکن نیست. قبولش برایم سخت است دختری که چند سال زیر بال و پر این پدر بوده و آخرین دیدارشان احتمالا یکی دو ساعت پیش بوده نتواند پیکر بابا را تشخیص دهد. نمی‌دانم، نتوانسته‌ام بالاخره. وسط عکس‌های زیاد اتفاقات کرمان، یک عکس فلجم کرد. بدنی بین پارچه‌ای پیچیده شده با کاغذی رویش و توضیح: «احتمالا امیرعلی افضلی، ۶۶، پسربچه.» دو روز است هرطور حساب و کتاب می‌کنم نمی‌فهمم بدن پسر بچه به چه روز افتاده که تشخیصش مشکل است. که شده «احتمالا». من هنوز به مرحله عزاداری نرسیده‌ام. هنوز در تعجبم. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
خدا خیلی دوست‌شان داشته... بیشترْ مادر دخترها را باهم برده؛ دست در دست... کنار هم پر کشیدند... اما مادرانی هم هستند که دیروز سر بر تابوت سه رنگ گذاشتند و امروز اولین روز نبودن فرزندشان را به نظاره نشستند... احتمالا هفت صبح ساعت زنگ می‌زند. مادر با چشمان قرمز خاموشش می‌کند. بچه‌ای که نیست را بیدار می‌کند! صبحانه‌ای که قرار نیست خورده شود را بسته بندی می‌کند و می‌گذارد داخل کوله‌ای که قرار نیست به مدرسه رود! راننده سرویس احتمالا از سر عادت می‌پیچد داخل کوچه‌شان و نرسیده به خانه ناگهان ترمز می‌کند. با چشمان خیس دور می‌زند و برمی‌گردد... احتمالا معلم از ابتدای لیست حواسش جمع است. دو دل است اسم را بخواند یا نه. دلش نمی‌آید رد شود. نامش را صدا می‌زند و بچه‌ها یکصدا می‌گویند: - حاضر ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
⭕️ سفر به خیر! عاقبت به خیری، آن هم در جوانی. وسط آرزوهای دور و دراز. میان انبوه لشکر شیاطین با آن یال و کوپال کذایی‌شان. لابه‌لای روزمرگی و بین هم سن و سال‌هایی که هر کدام برای سرخوشی‌شان برنامه‌ای دارند. عاقبت به خیری می‌تواند همان سکنی و آرامش باشد؛ وقتی کاری کنی که از ته دل از خودت راضی باشی. مطمئن باشی که بعد از این، جایت خوب است و کِیفت کوک. نمونه‌اش همین جوانی است که وسط کتیبه‌هایی که متبرک به نام ارباب است، جان داده. کسی چه می‌داند او چقدر برای این آرامشی که حالا نصیبش شده زحمت کشیده؟ خون دل خورده و از جانش مایه گذاشته. شب و روزش را برای خدمت به زائران حاج قاسم، به هم گره زده. از چیزی کم نگذاشته. عاقبت هم مثل کودکی، وسط آغوش مادرش غرق خواب شده. در اوج آرامش. میان کتیبه‌هایی که مثل بال فرشته‌ها پهن است. عاقبت به خیری می‌تواند آرزوی هر کسی باشد. آرزوی دور و درازی که برای بعضی انگار برآورده شده است. ✍️ محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir