🔘 #کربلای_کابل
🔘 #قسمت_اول
میروم کابل. ترانه احمد ظاهر گوشه مغزم پلی میشود. در میزانسنی کاملا افغانستانی. در خانوادهای پرجمعیت. بین برادران و خواهرانی از اهل سنت. در لوکیشنی زیر خط فقر.
تا بنشینیم پدر عکسی از پسرش را نشان میدهد. از روی گوشی. داخل بیتالزهرا کنار تصویر سردار چشماش میدرخشد. با ذوق به بقیه نشان میداده که باعموجان عکس گرفتم.
پدرش به قول کرمانیها گریه میشود.
_میگفت نمیخواد بری کارتون جمع کنی، خودم بعد مدرسه تو مغازهها کار میکنم.
زبان میکشد دور لب خشکیدهاش.
_کمکخرجمان بود.
مادرش زیر چادر اشک میشود.
مرد از هر ایرانی، ایرانیتر حرف میزند. بدون لهجه افغانستانی.
زن جوانی جلو میآید. عروس خانه است.
_از بچگی من بزرگش کردم؛ حتی بهش شیر دادم. پدرمادرش مریض بودن با ما زندگی میکرد.
تهتغاری بوده. پدرش دیابت داشته؛ مادرش مشکل قلب و دیسک کمر.
_ ماه رمضان، گفت امروز افطاری میگیرم. یک گونی پلاستیک و مقوا جمع کرده بود. ظهرِ گرما برده بود دم کارگاه. در رو باز نکرده بودن. ناراحت بود نتونسته بفروشه!
گوشیاش زنگ میخورد. قطع میکند. ذهن پریشانش را جمع میکند.
_تازه آپاندیس عمل کرده بودم. التماس میکرد بریم گلزار. گفتم بخیه دارم؛ رو پاش بند نبود.
مادرش زیر چادر اشک میشود.
ذهن عروس خانواده فلشبک میخورد.
_ وسیله نداشتیم. سیزدهبهدر اصرار در اصرار برویم کنار حاجقاسم. اونجام هی بطری آب میکرد میریخت رو قبر شهدا.
ادامه دارد...
#کربلای_کرمان
#شهید_امیرعلی_بامری
✍️ #محمدعلی_جعفری
@monaadi_ir
🔘 #کربلای_کابل
🔘 #قسمت_دوم
پدر امیرعلی میگوید: "همینجا میرفت مسجد حجت، گاهی هم تکیه ابوالفضلی. زنجیر کوچیکی براش خریده بودم. ولی بیشتر شوق بیتالزهرای حاجقاسم را داشت. انگار میرفت عروسی."
عروسشان از روز انفجار میگوید. روی سنگ جدول مینشیند. امیرعلی جلویش روی پا بند نبوده. بمبی میترکد. میدود. امیرعلی هم دنبالش. بچه ۱۱ساله، وسط درختها میگوید زیر پیراهنم دارد میسوزد. وارسی میکند میبیند زخمی شده. بچه را میخواباند.
مادر امیرعلی، رو تنگ میکند و اشک میشود. لبازلب برنمیدارد. عروس جورش را میکشد.
_دراز کشید رو زمین. رنگش رفت. گفت منو بشون سوختم!
جیغوداد میکند. یکی بچه را بغل میزند میگذارد داخل آمبولانس. انفجار دوم! همریز میشود. آمبولانس حرکت میکند. نمیداند بچه را کجا بردهاند.
_جلوی یه موتوری رو گرفتم. التماسش کردم منو ببر بیمارستان باهنر.
میگویند جنازهها داخل پارکینگ است. پیداش نمیکند. بچه را بین زخمیها هم نمیبیند. میرود بیمارستان افضلیپور، میرود مهرگان. مجروحی به اسم امیرعلی در لیست نبوده.
ادامه دارد...
#کربلای_کرمان
#شهید_امیرعلی_بامری
✍️ #محمدعلی_جعفری
@monaadi_ir
🔘 #کربلای_کابل
🔘 #قسمت_سوم
برمیگردد بیمارستان باهنر. ۱۲شب پیداش میکند. فرار میکنم از اینکه بخواهم تصور کنم توی این ساعات چه بهشان گذشته.
_ تو آمبولانس بیهوش میشه، نتونسته اسم و فامیلشو بگه.
به گمانشان زخم کاری نیست، زود مرخص میشود. بیخبر از اینکه ساچمه، ریه و روده را پاره کرده.
_شماره پرستار رو گرفته بودم. هی زنگ میزدم. کمکم ته دلم رو خالی کرد. گفت حال و روز خوبی ندارد. گفت هوشیاریش از ۴ بالاتر نمیاد!
گریه میشود: "دو روز بیشتر نموند!"
مادر چادرش را میکشد تا زیر چانه. اشک میشود.
عروس انگار بخواهد از ماجرا فرار کند باز فلشبک میزند. با لبخندی تلخ میگوید: "تو باغملی آرایشگری پیدا کرده بود؛ مجانی موهاشو کوتاه میکرد، با اتوبوس میرفت"
سوالی از اول گوشه ذهنم وول میخورد. میپرسم: "چرا اسمشو گذاشتید امیرعلی؟"
پدرش میگوید: "فدای صاحب اسمش"
عروسشان میگوید: "چون با علی قشنگ میشه، چون وقتی به علیش میرسه قلب آدم آروم میشه!"
پدر امیرعلی، تعجب را از چشمانم میخواند. جملهای برگریزان میگوید: "امام گفت اسلام مرز ندارد؛ قبله ما، خدای ما و دین ما یکیست!"
#کربلای_کرمان
#شهید_امیرعلی_بامری
✍️ #محمدعلی_جعفری
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
«چند روز پیش لباسهاشون رو تحویل گرفتم و گفتم دیگه نمیخوام بیاید. گفتم واقعا خدا راضی نیست برای هربار آمدن سر شیفت انقدر مادرتون را اذیت کنید. فداکاری هم حدی دارد.»
اخم صورتش عمیق شد. شاید داشت خودزنی میکرد که کاش برای نیامدنش بیشتر اصرار میکردم.
«خانهشان جوپار (سیکیلومتری کرمان) بود و به دلیل علاقهی زیاد به شغلش توی هلالاحمر، رفت و آمد و دردسرهایش را به جان میخرید. با خواهرش دونفری میآمدند. یک خصوصیتی که خیلی پررنگ توی ذهنم به جا گذاشته متانتش است. سرش توی کار خودش بود»
حسرت دوید توی چشمانش. داشت به بعد از این فکر میکرد. به جای خالی یک نیروی منحصر به فرد.
«میدید توی دفتر هلالاحمر وسیلهها جابجا چیده شده، آستینها را بالا میزد، تکتک کشوها را مرتب میکرد و بعد میرفت. من هم یک جور دیگر رویش حساب میکردم. مسئولیتی که به هیچکس نمیدادم به او میسپردم. برای چیدمان وسایل، حریف هیچ کدام از نیروها نشدم. آمد دو روز قبل از عملیات سالگرد نشست تمام کیفهای هلال احمر را طبقهبندی کرد و وسیلهها را طبق اصول چید. »
هملباسهایش سر تایید تکان میدادند. همه قبول داشتند نیروی منظم گروه هیچ شباهتی با همشیفتیهایش نداشت.
«روز سالگرد گذاشتمش توی محدودهی شلوغیِ زیر پل.
داشتم به چادر آموزش کودکان رسیدگی میکردم که صدای انفجار آمد. نفهمیدم چطور خودم را رساندم. نمیدانستیم باید چکار کنیم. انگار پرتمان کرده بودند وسط یک فیلم ترسناک. آقایان روی زمین دست و پای قطع شده جمع میکردند.»
خیلی سریع داشت مرور میکرد روز گذشته را. نگذاشتم ادامه دهد. باید با کلماتش کنار میآمد.
«دویدم سمت پل. مکرمه را دیدم. کنار جدول خیابان روی زمین افتاده بود. نبضش را گرفتم. نفس نداشت. شروع کردم به ماساژ قلبی. ترکش توی سرش کار خودش را کرده بود.»
صورتش را گرفت توی دستش. از زیر انگشتانش صداییش ضعیف شد.
«مکرمه جلوی چشمام رفت. با لباسی که شبیهش تن خودم بود…»
#کربلای_کرمان
✍️ #مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
رفیقی مجازی میآید دنبالم. با آیدی میشناختمش. میخندم: فامیلت چی بود؟
_جبار سینگ رو میشناسی؟ من جبار پورشونم!
میخندم: "درد و بلات!"
پیشنهاد میدهد برویم هنرستان دخترانه اندیشه نو. سهتا شهید دادهاند.
یکی از مربیها را معرفی میکند. با دخترها دمخور و رفیق بوده. توی حیاط مدرسه سر صحبت را باز میکنیم. میگوید: "امروز اومدن تذکر دادن بعضی خاطرات بچههامو نگم!"
میپرسم چی مثلا!
_ #شهیده_زهرا_هوشمند ناخنشو رنگ زده بود. با لاک قرمز. با طرح نقرهای. دستشو گرفتم و گفتم: «چقدر لاکت خوشگله ولی خب میدونی مناسب مدرسه نیست. من دوست ندارم کسی به تو تذکر بده.» گفت «برا یلدا زدم. تموم شه پاکش میکنم.» شهید گمنام آوردن مدرسه. تکون خورد. متحول شد. یه روز اومد دیدم لاک نداره و ناخنهاش ترکترک شده بود. نمیدونم چی کشیده بود روش؟!
#روایت_کرمان
#کربلای_کرمان
✍️ #محمدعلی_جعفری
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
مربی پرورشی راهنمایی میکند برویم داخل کلاس دخترهای ۱۲ کامپیوتر. #فاطمه_نظری و #زهرا_هوشمند رشته تولیدمحتوا بودهاند. با خودم میگویم: برای عالمی تولیدمحتوا کردهاند!
روی صندلیشان گل و کنار کیس عکسشان به یادگار گذاشتهاند. چشمم میدود به تابلوی بالای کامپیوترشان.
_ مغزی که بیکار باشد، کارگاه شیطان میشود!
خانم مربی گریه میشود. میگوید: "شیطونی میکردند. یکروز قهر کردم. روز بعد همهشون گل رز خریدن آوردن. گذاشتم خشک بشن. بهشون گفتم تا این گلها هست سر قولتون باشید!"
از روی گوشی گلها را نشان میدهد. اشک میریزد: "الان اون دوتا گل هست ولی خودشون نه!"
با کف دست اشکهایش را پاک میکند.
_ گذشت تا روزی که شهید گمنام آوردن مدرسه. یادم نیست به چه علت مدارس تعطیل بود. بچهها نبودن. زنگ زدیم به بعضیهاشون. فاطمه اومد. عکسش هست. کنار شهید دست گذاشته روی تابوت. نمیدونم چه تحولی رخ داد که پنحتا از دخترها گروه یادآوری نماز تشکیل دادن. فاطمه هم توی اون گروه عضو بود.
#روایت_کرمان
#کربلای_کرمان
✍️ #محمدعلی_جعفری
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
حافظه تاریخی یک اصطلاح لاکچریست که جدا از شیک بودنش باید برای ساختن و ماندنش زحمت کشید. ردیف بودجه قرار داد و کار فرهنگی کرد. آنقدر جریان حوادث سریعند که هر چه تلاش کنیم برای تحلیل و روشنگری عقبیم و موج بعدی میآید و ما هنوز در روایت مسئله سابق درماندهایم. توی چنین شرایطی حداقل میشود نگذاریم هر چه از واقعه بر زمین مانده از بین نرود.
کمیتمان اینجاها میلنگد که تا تقی به توقی میخورد تاریخ تحریف میشود و گاه واژگونه. اندکی بعد از هر ماجرا
طوری آثارش از بین رفته که میشود قصه را زمین تا آسمان متفاوت با اصلش تعریف کرد.
واقعا چرا باید آثار حادثه تروریستی که هنوز یک هفته از آن نگذشته به این سادگی رها شود؟! یعنی این قسمت خیابان که ترکشهای صهیونیستی خالخالیاش کرده با تکه دیگر آسفالت که بر اثر باد و باران خراب شده یک ارزش و مفهوم دارند؟! آیا نباید اینها را به حافظه تاریخی مملکت افزود؟!
چقدر باید هزینه کرد تا نسلهای بعد بفهمند که این سرزمین به چه قیمتی سرپاست؟!
#کربلای_کرمان
✍#زهرا_عوضبخش
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفرم دو قسمت شد...
فکرش را هم نمیکردم بالا رفتن از چندتا پله و رد شدن از یک راهرو که با داربستها شکل گرفته آنقدر همه چیز را عوض کند.
دنیای دیگری شد.
قطعه های خاکی.
مربعهایی که برخی مربوط به یک خانواده بود.
نه اینکه قبرستان خانوادگی باشد و به جا مانده از پدرِ پدربزرگ خانواده!
مادر و خواهر، مادر و فرزند و پدر و برادر بود که شانه به شانه هم آرام گرفته بودند.
و گل ها تازه و نمناک.
صدای شیونی نمیآمد، غم بود که میبارید...
از آنجا بود که قلم نیمه جانم، سست شد. وسواس بود که ولوله انداخت به جان کلمهها.
هرشب میگردم بین عکسها و صوت های ضبط شدهام.
و امشب هم...
#کربلای_کرمان
✍ #مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
هوشِ اجتماعی
علیرضا بالاخره دو روز پیش ایستاد به نماز. خجالت میکشید کنار بزرگترها قامت ببندد، آن هم وقتی بچههاْ دیوارهای خانهی خدا را پایین می آورند.
سه چهارتایی آتشپاره داریم توی مسجد. باباهاشان میآورند و رهاشان میکنند آنجا تا برای خودشان خوش باشند. امنیت بزرگترها به خطر افتاده! اما باز خدا را شکر، صدای نسلهای بعدی زودتر شنیده میشود توی مسجد.
بزرگترها راضی هستند! پیرمردی داد نزده سرشان که «نمازمان را نمیفهمیم!» متولی مسجد چشم و ابرو نیامده، حتی بعد از یک فصلْ آتشسوزاندنشان، تنقلاتشان هم داده! و کسی بایکوت نکرده بچهها را ...
علیرضا همهی مدتی که همراهم میآمد، میرفت با همین بچهها بازی میکرد. هشتسالهی آرام و قراری که انگار درونگراییش داد میزند یکی مثل خودم باشد. از دو روز پیش وضو گرفت و گفت که میخواهد «نماز بخواند.» نه اینکه نماز نخوانده باشد، نماز جماعتِ توی مسجدش هنوز شروع نشده بود.
سه رکعتِ مغربِ یک اولِشبِ خواستنی بود! از قضاْ سیدعباس تک افتاده بود توی مسجدی خالی از بچه؛ آمده بود و مدام دور علیرضا میچرخید! حتماً با خودش میگفت «این بچه چرا اینطوری ساکتمظلوم شده؟!» از رکعت دوم حوصلهی سیدِ پنجسالهی خوشنمک سر رفت! یقهی علیرضا را وسط نماز گرفته بود و میکشید سمت خودش؛ بعد رفت سراغ سر و کلهی بچه! دماغش را گرفت، لپش را همچنین...
نماز خواندن همیشگیمان چه بود که حالا توی این حال و روز هم باشیم! یکجای کار که داشت صف را به هم میزد دستم را آوردم بین دوتاشان و پس آوردم. سیدعباس دو قدم و بیستثانیه رفت عقب ولی دوباره برگشت! این بار حوصلهی پیرمردِ آنطرفِ علیرضا سر رفت. سیدعباس نیموجبی را آرام کشید که برود دنبال کارش؛ و کوچولو رفت!
کار به خندههای بعد از نماز علیرضا ندارم، که طفلک توی نماز با زور نگهشان داشته بود! کار دارم به معجزهی مسجد در تقویت هوشِ اجتماعیِ بچهها. واقعاً بینظیر استْ این جای دین اسلام! سفارشِ دین است که بچههاتان را ببرید مسجد. میدانید چرا؟! اینجا فقط بحث دیندار شدن بچهها مطرح نیست!
در جایی با محوریت خدا، برای انجام کاری با محوریت خدا، آدمهایی جمع میشوند که جایگاه اجتماعی، ثروت، منزلت، پست و مقامشانْ باعث رتبهبندیِ اشتباهشان نمیشود، بلکه همگی با هر رتبه و سلیقهای میایستند کنار هم برای عبادت خالق...
این تجمعِ پاک و همراهیِ سادهْ علتی میشود برای ارتقای هوش اجتماعی بچهها؛ در آینده، همین بچهها به هر مقام و منصب و پستی برسند و در هر موقعیت اجتماعی که قرار بگیرند، مردم را همنوعانی میبینند که باید به خاطر خدا برای آنها کاری انجام دهند؛ این را از مسجد آموختهاند...
نمرههای بیست و رتبههای بالای کلاسی به بچهها هوش اجتماعی نمیدهند، بچههایتان را باید ببرید مسجد...
✍️ #احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
میروم سراغ آقای عنایتی. مسئول امداد و نجات مراسم سالگرد.
در دفتر کارش قرار میگذارد. داخل هلال احمر. عاقلهمردِ دنیادیده با کولهباری از تجربه. پایِ ثابت سیلها و زلزلهها.
عجله دارد. خوشبیان است. اتوماتیکوار شروع میکند به خاطرهگویی.
_موقع تعویض شیفتها بود. داشتم میرفتم سراغ عمود ۱۳. #ملیکا_حسینی و #مکرمه_حسینی هنوز سر پستشان بودند. باید جایشان را عوض میکردند. دم عمود ۲۱، صدایی مهیب همهجا را لرزاند. فوارهای بلند شد. دودی و بعد از هالهای از نور قرمز. تکهبدنها بود! جمعیت، با جیغ و فریاد شروع کردند به دویدن. بعضی داد میزدند کپسول گاز ترکید. باورم نشد. آن حجم از صدا و دود برای یک کپسول گاز نبود، بیشتر برایم شبیه انفجارهای جنگی بود.
معطل نکردم. خلاف جمعیت، رفتم سمت حادثه. هنوز تا محل انفجار فاصله داشتم. اولین جنازه روی زمین افتاده بود. جلوتر رفتم، حدسم درست درآمد. نمیشد کپسول گاز باشد. جنازههایی تکهپاره، دستهای بیبدن، اجسادی فرو رفته در هم، خون و خون و خون.
مکرمه، جزو اولین نفراتی بود که به چشمم آمد. از روی جلیقهی امداد شناختمش. به صورت، افتاده بود زمین. تا بلندش کردم، دستم خیس خون شد. صورتش را دیدم، نصفش نبود. صدای خواهرش، ملیکا را شنیدم. سلانه سلانه آمد سمتمان. تا مکرمه را دید، جیغ زد. نهیب زدم قوی باشد، نباید خودش را میباخت وگرنه مکرمه از دست میرفت. سر خواهرش را گذاشتم توی دامنش. گفتم زنده است، باید نشون بدی چند مرده حلاجی. پانسمانش کن تا بقیه برسن. خواهر را به خواهر سپردم و رفتم سراغ بقیه.
ادامه دارد...
#کرمان
#کربلای_کرمان
✍️ #محمدعلی_جعفری
@monaadi_ir
💠 ادامه خاطرات آقای عنایتی؛ مسئول امداد و نجات گلزار شهدای کرمان:
💠 صحنهها به قیامتی وحشتناک شبیه بود. انگار وسط جنگ باشی. خیابان با جنازه سنگفرش شده بود. بیسیم را روشن کردم، سر و صدایی دیوانهوار در جریان بود. دستور سکوت رادیویی دادم، وقت هیچ صحبت اضافهای نبود. تمام خودروهای امدادی را خبر کردم. به چند نفری که همراهم بودند گفتم زن و بچهها را آرام کنند. صدای ضجه و جیغ قطع نمیشد. موج انفجار بعضیها را گرفته بود. بلند بلند داد میزدند. بچهها میرفتند بالای سرشان تا کمی تسکینشان دهند. کسی که دستش قطع شده و بچهاش کنارش جان داده را چطور میشود آرام کرد؟
همینکه برانکاردها و ماشینها رسیدند، سختی کار تازه شروع شد. بلندکردن بدنی که از وسط نصف شده و هنوز نفس میکشد کار راحتی نیست. پیکری را برداشتم، دستش جدا شد و افتاد. بعضی صورتها له شده بود ولی صدا از آن درمیآمد. اولویت با نجات بود، هرطور که میشد. وقت تریاژ و بررسی مجروحان نبود. اتلاف هرلحظه، میتوانست حیات یک نفر را به خطر بیندازد. یک آمبولانس با هشت نفر مجروح رفت بیمارستان. حتی پشت وانتهای امداد هم مجروح میچیدیم. تمامی نداشتند. کار به جایی رسید که بعضی ماشینهای سپاه و تاکسیهای دارای مجوز آمدند برای انتقال مجروحان.
#روایت_کرمان
✍️ #محمدعلی_جعفری
@monaadi_ir
برای ستایشهای زندگیمان
چشمهایش از درصد قند بالای خون، کمبینا شدهاست و نفسهایش از پختن نان و سر و کله زدن با تنورِ گلی کمجان. سنوسالش آنقدری هست که سردوگرم روزگار چشیده باشد و آرد بیخته و الک آویخته. آنقدری هست که نیاز به ریسمانی پررشته نداشته باشد برای وصل کردن خودش به این دنیا. سکینهی ۷۸ساله حال و روز خوبی ندارد، اما خب هنوز چشمهایش پلک میزند. هنوز باید برای ادامهی زندگیاش در بیمارستان بهانه بتراشد. دلش بند باشد به دل کسی تا تاب بیاورد کلافگیاش را وسط تشکهای کج و معوج بیمارستان.
آفتاب آیسییو که طلوع میکند امید جوانه میزد توی مردمکهای سکینهخانم. خودش را قرص و محکم نگه میدارد تا حوالی سهونیم عصر. هر نیمساعت روسری مرتب میکند، خوراکیهای میانوعدهی بیمارستان را دپو میکند توی کمد آبی کنار تخت، داروهای آرامبخشش را نمیخورد نکند خواب بیاید سراغش و تسلیمش بشود و زندگی را ادامه میدهد به شوق دیدن ستایش٫ نوهی ۱۰سالهی گرد و قلمبهاش.
کافیست یک روز ستایش امتحان داشته باشد. کافیست یک روز ملاقات بیماران آیسییو ممنوع شود. میبینم که چطور زندگی توی چشمهای سکینه میمیرد. میبینم که سکینه آن روز را به زور اکسیژن جمع شده توی کیسهی ماسک زندگی میکند.
ستایشِ زندگیِ سکینه همان اکسیژن توی آب است برای ماهی. همان نورِ آفتاب برای حسنیوسف. آغوشِ مادر برای نوزاد. همان چوبِ کنار گلِ سانسوریا که نمیگذارد کمرش خمشود.
دیروز که ستایش گردالی سرماخورده بود و دیدارش با سکینه میسر نشد. دیروز که ستایش صدایش را هم به خاطر گرفتگی زیاد از سکینه دریغ کرد. ذهنم رفت توی کوچه پسکوچههای شهر همسایهمان کرمان.
رفت توی تکتک خانههایی که ستایش زندگیشان ازشان گرفته شده بود. رفت سمت طنابهایی که مردم کشورم گره زده بودند برای ماندن توی این دنیای بیرحم و انفجار یک فاجعه، آن را ریشریش کرده بود. رفت سمت پدرهایی که دیگر صدای دخترانشان را نمیشنوند. جورابهایش را پایش نمیکنند. کیفش را توی ماشین بغل نمیزنند تا بند کفش ببندد.
مادرهایی که غر روی زبانشان میماسد بعد از دیدن لباسهای نامرتب، روی تخت خالی پسرانشان. دخترانی که انگشتشان خشک میشود روی صفحهی تاچ گوشی بعد از لمس نام بابا. همسرانی که میگندد قرمهسبزیهای فریزشدهی نوعروسشان توی یخچال و مردمانی که زندگیشان را به همراه ستایشهایشان دفن کردهاند توی قطعهی شهدا…
#کربلای_کرمان
✍ #مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
تمام مدتی که حرف میزد نم اشک گوشه چشمش تکان نخورد. نه جرئت رها شدن داشت نه پا پس میکشید.
میگفت:
_شوهرم نظامی است. شب های زیادی را توی خانه تنها میمانیم. ترسو نیستم ولی دلتنگ میشوم. گاهی هم شیطان تغییر شکل میدهد؛ آب میشود، چکه میکند توی سینک. جری میشود و گربه های پشت شیشه را میاندازد به جان هم. دلم آشوب میشود.
راهش را بلدیم. پناه میگیریم توی گلزار.
گفته بود که شبهای جمعه مراسم است و خودش هم آنجا خادم.
ولی اینکه هرشب هوس کردند، سوئیچ بچرخانند و راهی شوند! برایم تعجب آور است و این بهت میشود چندتا علامت سوال:
+ شبها امنه؟
_آره میریم تو مهدیه...
+مهدیه همیشه بازه؟ شب هایی غیر از شب جمعه؟
_آره اینجا مثل خونهی بابا میمونه، اراده کنی، استقبال میکنن.
شبهای جمعه خاصترمیشود.
...میدانی مردم کرمان عادت داشتند حاجت هایشان را بپیچند لای دسته گل و بیاورند برای شهدا. پیش شهید مغفوری و شفیعی، اشک بشوند و سنگ بشویند و دست پر برگردند. اما از وقتی حاجی رفت جور دیگری شد. شبهای جمعه بچهها از راه دور میآیند دیدنی پدر خانواده. گوش تیز کنی، لهجهها خودشان حرف میزنند.
شده محل گعدههای فرهنگی، قرار های مهم ...
مطمئنم از این به بعد آدم های متفاوت تری را میزبان میشویم.
این جمله را جوری میگوید که نم اشک گوشه چشمش لحظه ای از دو دو زدن میایستد.
_بچه های من هم عادتی شدند. تا حوصلهشان سر میرود، تنها که میشوند، حتی وقتی از دنده چپ بیدار میشوند، خودشان پیشنهاد میدهند برویم گلزار. از من هم تشنه ترند. کیف آماده میکنند. با شوق میآیند و به زور برمیگردند خانه.
نگاهم میرود سمت پسر کوچکش؛ همانکه فکر میکردم از خانواده شهداست که این طور چسبیده به سنگ مزار.
ماشین نارنجی رنگش را گذاشته روی سنگ و زل زده به گلها. خب سخت است بیایی ببینی یک شبه محل بازیات شده باشد محل خواب آدمهایی که هرچه صداشان میکنی بلند نمیشوند.
خانم خادم دوباره حواسم را جلب میکند:
_هرکسی را اینجا نمیآورند. کرمان یک قبرستان جدید دارد، دور از شهدا. یک عمر آرزو داشتم اینجا خاک شوم. ادعای خادمی هم داشتم. خدا میداند اینها چه کرده بودند که خریدنشان!
حالا دلیل نماشک مردد را کشف میکنم...
#گلزار_شهدای_کرمان
#کربلای_کرمان
✍️ #مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
💠خاطرات یک امدادگر
💠 ساعت ۲ خانم حسینی رو دیدم. تشنه بودم. دیدم یه آب معدنی دستشه. پرسیدم کجا گرفتید؟ اشاره کرد به پشت سر.
از آن موکب آب معدنی گرفتم و رفتم جلسه.
یهو زمین لرزید. شیشهها تکون خورد و صدای انفجار اومد. دویدم. فاصلهای حدودا سیصدمتری. صورت مصدومین رو یکییکی برمیگردوندم، سرشون تو یه موقعیت مناسب باشه تا بتونم نبض رو چک کنم. چشمم افتاد به خانمی با جلیقه هلال احمر. زخمی روی خاک افتاده بود. سریع رفتم بالاسرش. خانم حسینی بود! نبضش رو چک کردم. دیدم ضعیفه. خون زیادی ازش رفته بود. امید نداشتم اگه به بیمارستان هم برسه زنده بمونه.
توی اون صدای جیغ و داد یه صدای نزدیک شنیدم. خانمی با لباس هلال احمر بالاسر شهید وایساد؛ با یه آقای میانسالی که به ظاهر مسئولشون بود. خانم رو دلداری میداد.
خیلی سرد و وقیحانه گفتم «چرا جیغ و داد میکنی؟ همکارته قبول. ولی هر چی تلاش بوده انجام شده!»
اون خانم گفت چی؟! آقای کناریاش به من تشر زد که چی داری میگی؟ خواهرشه!
به خاطر آرامش دلش یه بار دیگه نبض خواهرش رو گرفتم. معلوم بود نفسای آخرشه. گفتم نه ببینید نفس داره، الان به اولین امبولانس میگم منتقلش کنن بیمارستان.
اون آقا از خجالت بغض کرد و رفت. کل وجودم ریخت.
میدونستم هنوز داره نفس میکشه و هیچکاری از دستم برنمیاومد! به یکی اون اطراف گفتم اشهد ایشونم بخون.
خواهرش شروع کرد به فریادزدن. حق میدادم بهش. غالب افرادی که اونجا مصدوم یا شهید شده بودن آشنایی کنارشون نبود. از معدود افرادی بود که جون دادن خواهرش رو میدید!
#کربلای_کرمان
✍️ #محمدعلی_جعفری
@monaadi_ir
شهلا
از هیبتشان جا میخورم. درست شبیه دوتا بادیگاردِ درجه یک، دو طرف زن ایستادهاند. زنی لاغر اندام با مانتویی خوشدوختِ قرمز رنگ، با آرایش ِغلیظ و کامل و موهای صافِ رها شده و شالی که تنها از سر ِاجبار بر روی سرانداخته درست مثل کسی که برای یک مهمانی آنچنانی آمادهشدهباشد، جلوی رویم ایستاده است. رنگ جیغ ناخنهای کاشته شدهاش با رنگِ ملایم صورتیِ پروندهی در دستش، تضاد دارد.
پرونده را باز میکنم. اسم و فامیلش را که میبینم احتمال میدهم، شهلا، محکومِ پرونده باشد. شهلا سومین سابقهی انتشار ِتصاویرِ مستهجن، در فضای مجازی را طی شش ماه گذشته دارد. دو پرونده قبل با توبه و عفو، مختومه شده، اما اصرارِ به ارتکاب جرمش، ستودنیست. ششماه حبس دارد.
_خب علت حضور خودت که مشخصه. باید معرفیت کنم زندان. اما آقایون کی باشن؟؟ بادیگارد گرفتی؟؟ خندهای دلبرانه میکند و میگوید:
_وای خانمقاضی!خیلی که بامزهای. بادیگارد کدومه؟پسرام هستن.
تقِ صدای مهرههای گردنم را میشنوم؛ آنقدری که با تعجب سربلند میکنم. این دو مرد تنومندِ قدبلند، با هیکلهایی شبیه عدد ۷، لباسهای سر تا پا مشکی و کفشهایعجیب و غریب، هیچ سنخیتی با این خانم ندارند. مادرِ این دونفر بودن، زیادی برایش بزرگ است.
_بسم اله! اینا پسراتن و این جرم رو مرتکب شدی؟ حداقل میرفتی باهاشون خفت گیری، زورگیری، چیزی.
میخندد و میگوید:
_این دوتا رو داماد کردم. هفتهبعد، نوهام بهدنیا میاد. مهرداد هم پسر ِسوممه. امروز امتحاناش تموم شد. دمِدر ایستاده. دلش رو نداشت بیاد بالا. دیشب ی مهمونی خداحافظی هم گرفتم. با همه خداحافظی کردم که میخوام برم زندان.
موهای لختش را به زیر شالش هدایت میکند و دوباره شلیک خندههای دلبرانهاش بهراه است. دلِمنِ خانم ِقاضی را برده؛ چه برسد به آن مردهای بیچارهی گرفتار را.
یکی از بادیگاردها به حرف میآید و میگوید:
_خانم قاضی، میشه هفته بعد بچهم به دنیا میاد به مادرم مرخصی بدی؟ آخه نمیشه که شهلا مهمونی بچهم نباشه.
آنقدر جملهاش را با خواهش گفته که تصوراتم را بهم میریزد. به نظرم به درد ِخفتگیری نمیخورد.
_آره.گواهی تولد بیار مرخصی میدم.
خیلی شیک و پیک به همراه مامور خانم راهی میشود. از در شعبه که بیرون میرود با کف دستش بوسی برایم پرتاب میکند. رفتارهایش از اسمش، شهلاتر است.
✍ #هانیه_پارسائیان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
نمایش...
صبحگاه جمعی فردا با کلاس ما بود. یادم نبود و نمیفهمیدم یک روزه چطور بچهها را آماده کنم. خداوکیلی نمایش محتوایی که برای پایهی اول تا ششمیها جذاب باشد و مفید هم کار سختی است. یا سختش کردهام؛ نمیدانم. توجیه بیستوچهارتا بچه از آن هم سختتر. باید به صد زبان و لحن متوسل شوی تا بفهمند یک صبحگاه به اینهمه آدم پای کار نیاز ندارد. گفتم باید بسپارم دست خودشان. رفتم سرکلاس، برنامه را اعلام کردم، مناسبت را گفتم و منتظر ماندم ببینم چه کسانی خودشان را میاندازند در دل ماجرا. یک عده که همیشه لقمهی آماده را بیشتر دوست دارند، کنار کشیدند و بقیه افتادند به صرافت. اول به میزان لازم در سر و کلهی هم زدند تا مغزشان شروع به حرکت درست کرد. قاری قرآن با کمترین چالش مشخص شد. یک عده رفتند برای تمرین نمایش با سناریوی از خود در آوردی. سه، چهار نفری هم مسابقه را دست گرفتند. همچنان نگاهشان میکردم. با اصول خودشان میبریدند، میدوختند، مینوشتند و کار جلو میرفت. بیستدقیقه نشده بازیگران نمایش نالان جلویم گردن کج کردند که «ما هیچ داستانی از امام هادی علیهالسلام بلد نیستیم که واقعی باشه. یه نمایش دیگه اجرا کنیم؟» گفتم: «چرا صورتمسئله رو پاک میکنید؟ باید راهحل براش پیدا کنیم.» انتظار داشتند راهحل را هم بدهم که توپ را انداختم در زمین خودشان: «شما میخواید نمایش اجرا کنید، من راهحل بدم؟» یکی پرید بالا که «میریم تو کتابخونه داستان امام هادی میخونیم.» با چشم و ابرو فهماندم که آهان این شد. به اندازه کلامی صبر نکردند و دویدند تا کتابخانه. نرفتم پشت سرشان. زمان که گذشت و مطمئن شدم خودشان مشغول شدهاند، رفتم از دور نگاهشان کردم. هرکس کتابی دست گرفته بود، داستانش را میخواند و با شوق برای دوستش تعریف میکرد. هرکدام هم میخواستند ثابت کنند داستان خودشان از بقیه قشنگتر است.
#زینب_جلالی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
به ماکسیمیلیانها نخندید
میگوید «همراه بانک دارید؟!»
گیجوگول نگاه میکنم به خانم کارمندِ بانک که پشت شیشهی باجه نشسته. صدایش رسیده اما مفهوم حرفش هنوز از آن شیشهی قطورِ سوراخسوراخ که آخرش نفهمیدم برای چه باید بین مشتریهای بانک و کارمندهاش باشد، رد نشده! سکوت و حیرتم را میبیند و میرود سراغ ادامه کارش که تازه حواسم جمع میشود. دست میکنم توی کیفِ کارتهام و کارت بانک ملی را بیرون میکشم و میگذارم جلوش! لبخندی میزند و باز بیخیال میرود سراغ ادامهی کارش.
چند ثانیهای میگذرد. مثلِ ماکسیمیلیان که از غار درآمده و فهمیده 309 سال از زمان زندگیِ خودش گذشته، تازه منظور خانمِ کارمند را میگیرم! تکرار میکنم «همراه بانک!» و تندی میگویم «نه متاسفانه!» و میگویم که «آپ دارم!» باز هم لبخندی میزند که به قول بچههای محلهی ما از صد تا فحش بدتر است!
تا کارت بانکیم را عوض کند، یاد همین چند دقیقهی پیش میافتم که یکی مثل خودمْ از غار برگشته، موجبات لبخندِ کارمندِ ادارهی پست شده بود! کارمند پست به آن آقای عینکتهاستکانی که قیافهی بامزه و مناسبی برای خندیدن داشت، حالی کرد برود بیرون از اداره و دور بزند از در پشتی بیاید کنار او تا کارش را راه بیندازد. ماکسیمیلیانطور آن قدر پس و پیش رفت و حیرت کرد، که آخرش سه نفری حالیش کردیم از کدام طرف برود که برسد به کجای اداره تا بیاید آنجایی که کارمند خواسته!
شما هم برخورد داشتهاید؟!
خیلیها مثل من و آن آقای ادارهی پست وقتی بعد از سالها میرویم در یک محیط ناآشنا همینطوری گیج میزنیم! انگار بعد از 309 سال از غار آمدهایم بیرون و داریم چیزهای جدیدی توی زندگی آدمهای مثل خودمان میبینیم. مثل یکی از اقوام که میگفت برای بار اول سوار طیاره شدم، کفشم را همان اولِ ردیف صندلیهای اتوبوسیِ هواپیما، در آوردم و زدم زیر بغلهام! چرا؟! چون مثل خانهی خودشان فرش بود و طبیعتاً یک آدمِ با فرهنگ و با شعور، روی فرش با کفش راه نمیرود!
شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد که ماکسیمیلیانهای زیادی دیده باشید و یا حتی خودتان در این نقش موجباتِ لبخندِ دیگری شده باشید! و چه خوب که به ماکسیمیلیانهای دنیای پر آشوب و پیچیده نخندیم...
✍️ #احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 واسه مرد، خونه نشینی بده!
مردِ خسته از کار، دنبال یکی میگردد آرامَش کند. یکی که بشود درد دلهایش را جلویش بریزد. کولهبار غم و اندوه مردانهاش را بگذارد روی دستش. کنارش نفس جاق کند از خستگی. شکایت مردم زمانه را پیشش ببرد. یکی را میخواهد عصای دستش باشد و گرمای خانهاش. رُفت و روب بچههایش را گردن بگیرد و مادری کند. خدا برای هیچ مردی روز بد نیاورد. داغ برای مردها گاهی سنگین میشود. ریش سفید میکنند. مثل گلی که مدتهاست آب نخورده پژمرده میشوند.
سنگینیِ حرفهای این مرد را حس میکنم. مردی که پناهش را از دست داده. مردی که شب و روزش به هم گره خورده. کسی که قبلاً اشکش را هر جایی خرج نمیکرد. برایش مهم بود جلوی بچهها خودش را حفظ کند و محکم بیاستد.
حالا پیشامدی شده. نامردها باعث از دست رفتنِ زن این خانه شدهاند! مرد کرمانی، من را یاد این شعر از حامد عسکری میاندازد. وقتی از زبان امیرالمومنین به تنها تکیه گاهش در آن حال نزار میگوید:
شبیه یاسی از جور زمونه
اسیر دست خرمنکوب میشی...
...«واسه مرد خونه نشینی بده»
دعا کن واسه تلخی لحظههام
دعاکن بتونم تحمل کنم
دعاکن نمونم دعا کن بیام
#کربلای_کرمان
#شهیده_فاطمه_پرندکام
✍️ #یوسف_تقی_زاده
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
زمین کِشی
تا پیاده شدیم، برق از سرمان پرید. این همه بچه فسقلی دم در امامزاده چه میکردند؟
آن هم یکهو! باهم! جل الخالق! یعنی همه با هم به درس زیارت رسیده بودند!؟ یعنی همه آداب زیارت را با پانتومیم و مسابقه ادا بازی به کشف این جغلهها رسانده بودند!؟
یعنی با عطر حرم، کل سالن و مدرسه را خبر دار کرده بودند: "داریم میرویم زیارت؟!"
ده تا صف پسر با معلمها دم در منتظر بودیم. چندتا صف دختر با چادر گلگلی هم از رو به رو میآمدند. توی دلم ریشخند زدم: "اوج برنامهریزی آستان امامزاده جدا کردن زمان دختر و پسرها بود؟! فکرش را نکردند این همه مهمان فسقلی چطور زیارت دلچسب بکنند؟"
یک نگاه به گنبد انداختم و شانه بالا انداختم؛ که خود دانید.
تا پا گذاشتیم توی حرم. همه چیز محو شد. به چشم بر هم زدنی. دریغ از ذرهای شلوغی. از آن صفهای طولانی دم در اثری نبود. انگشت به دهان مانده. همه جا را زیر چشم چرخاندم. حتی نگاهم قفل شد به ضریح روشن آقا. تا شاید یکی از آن صف فسقلیها را مثل پروانه دورش ببینم، که میگردند. ولی تیرم به خطا رفت.
سرم را انداختم پایین. با زبان بیزبانی رساندنم: "غلط اضافه گفتم. شما صاحبخانهاید. خودتان رسم مهمان نوازی از برید. به من خرده پا چه، که این همه مهمان را چطور جا میدهید؟"
برقی، گوشه ذهنم را روشن کرد. از خانواده کَرَم بودن، خاصیتش همین است. درست مثل خانه ارباب، که زیر پای زائرهایش کش میآید. اربعین آن همه آدم را توی بغل میگیرد و جای هیچ کدامشان تنگ نیست. جای هیچ کداممان.
✍ #کوثر_شریفنسب
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
غروب جمعهای یکلنگه چشمم را که باز کردم، یکهو انگار گذاشته باشندم وسط بیابان برزخ، غم و دلتنگی عالم ریخت توی دلم. آنقدر وسیع که غم زد بالا و رسید به کاسهی چشمانم. آنقدر پرشمول که حتی قسمتی از دلتنگیام شد سهم بابایِ مدرسهی کلاس چهارم ابتدایی.
چه داغی خدا ریخته توی عصرهای پاییز که سردی دیماه هم حریفش نمیشود؟
عادت مزخرفی دارم من اینطور وقتها. خورهای به نام مازوخیسم میافتد به جانم و مدام درپی بدترکردن شرایط هستم.
گالری گوشی را باز میکنم، سوراخسمبهاش را میگردم تا خوب از مرور خاطرهها جانم به لب بیاید و حالا که دارم زجرکش میشوم لااقل بدنامی برای خودم درست نکنم.
توی تاریکی، انگشت میکشم روی تنها نقطهی روشن خانه. با یک اسکرول سمت پایین میرسم به عکسهای کرمان. باید خیلی فکر کنم تا یادم بیاید هفتهی پیش را آنجا زیستهام یا دوهفته؟
خاطرهاش نزدیک است برایم. زوم میکنم روی تصاویری که برای دل خودم قاب کردهام توی گوشی. آنها هیزم خشکتری هستند برای شعلهور شدن داغِ دلم.
مات میشوم روی تصویر نصفه و نیمه مردی. عکس را حدود ساعت ۱۰ و شب دفن شهدا ثبت کردهام. از خجالت آب شدم و ثبت کردم. عذابوجدان قلبم را سوزنسوزن کرد و ثبت کردم. حس خبرنگارهای فرصتطلبی را داشتم که از داغ مردم سوژه بیرون میکشند و ثبت کردم.
از شرم شکار عکس دربدترین شرایطِ سوژه، آنقدر سریع و بیتمرکز دکمهی شات را زدم که عکس نه اصول کادربندی دارد. نه نورپردازی.
با دوستم برای اولینبار وارد فضای گلزار شده بودیم. ماتم ۱۳دی چترانداخته بود روی دلمان. گیجی کفن و دفن شهدای بدون تشییع، هنوز نمیگذاشت درست ببینیم، بشنویم.
بین چشمهایِ نمزدهی خاکی که از وقتی شهید بغل گرفته بود، هنوز خیس اشک بود، راه میرفتیم. دوروبرِ قبور تنها زائرانی بودند که آمدهبودند سردی خاک کمی داغ دلشان را بخواباند و از خانوادههای شهدا کسی حضور نداشت.
و همین بود که آقای سرتاپا مشکی پوشیده، توجهام را جلب کرد. نشسته بود روی سنگی پله مانند. پاهایش را گیر انداخته بود بین پله و سنگ قبر شهیدش. سر پایین بود و واگویهاش آرامتر از حدی که بتوانم از بین کلماتش چیزی بیرون بکشم. غم مچالهاش کرده بود. شبیه کسی که توی حالت نشسته روی صندلی چیزی را بغل گرفته باشد، فرو رفته بود توی خودش. اشک نداشت. حرف داشت.
نوشتهی روی سنگ را میخوانم. با خط نستعلیق حک شده: رضا اکبرزاده. توی گوشی اسمش را سرچ میکنم تا قصهی مرد را دربیاورم. باید میفهمیدم چهطنابی آندو نفر را آنقدر محکم نگه داشته که ساعت ۱۰شب کاپشن مشکی را بکشاندش گلزار و بکشاندش به درددل کردن به پای شهیدش.
شهید رضا اکبرزاده/ ۳۶ساله/ کارمند بانک ملی/ ساکن کرمان
فکرم سمت مرد داغدیده است. سمت ذهنش که چه میگذرد توی سلولهای مغزش. چه دلتنگش کرده آنوقت شب؟
توی شلوغی ذهنم همهی راهها به بنبست ختم میشود. عکسی که انداختهام را نگه میدارم تا به موقع بروم سراغش.
حالا امروز، ۲۹ دی وقتی زل زدهام به تصویر مرد، جرقه میزند فکرم. میتوانم تصور کنم چرا باید کاپشنمشکی تنها فردی باشد که شب راه افتاده سمت گلزار.
گمان کنم آن مرد غروب جمعهای دلتنگی خوره شده به جانش. نشسته به اسکرول کردن عکسهای گوشی. بالا و پایین و چپ و راست برخورده به تصاویر مردی. اشک شره کرده توی چشمش. دنیا خراب شده روی سرش. فکر اینکه دیگر رفیق گرمابه و گلستانش را تنها میتواند با انگشت کشیدن روی گوشی بغل بگیرد از روی زمین بلندش کرده. تاب نیاورده دوریِ عزیزش را و آمده کنار خانهی ابدی رفیقش تا مرور کنند با هم غروب جمعههایی را که دوتایی دلتنگی را از دل هم درمیآوردند…
✍ #مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir