راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #سید_حسن_نصرالله
بوسه بر پیشانی؛ بوسه بر خاک
جمعه شب، شبیه شب تلخ بیخبری شهید رئیسی بود. تعداد خبرهای سلامتی با شهید شدن سیدحسن برابری میکرد. از آنجایی که در این پیچ تاریخی رهبر فرمود به امید نیاز داریم امیدوارانه آیه الکرسی خواندم و به قلب مقتدر سیدحسن فوت کردم. امید داشتم فوتم از کاشان به اعماق ساختمانهای فروریخته ضاحیه فرود میآید.
شب را با سنگینی خوابهای درهم و پریشان که وبال روح بیروحم شده بود صبح کردم.
وقت اذان بود. بسم الله گفتم و سرک کشیدم به گوشی موبایل.
ای وای هنوز همان خبرها بود. بین یکی از خبرها، روایتی از جنگ سی و سه روزه را یادآوری میکرد که در گیر و دار آن روزها کسی از سیدحسن هیچ خبری نداشت. بین همه شایع میشود که گویا شهید شده. تا اینکه بعد از سه روز آمد جلوی دوربین و با گفتن حالا به دریا نگاه کنید، اسرائیل را ضایع کرد.
امیدم بیشتر شد.
به خوابها محل نگذاشتم تا مبادا فریمی ازشان در بیداری جلوی نظرم بیاید.
خودم را غرق کار کردم. بازنویسی فصلنامه روایتگر به دُمش رسیده و باید زودتر تحویل بدهم. رفتم پی کارم. خوب هم داشت پیش میرفت و ابهاماتش برطرف میشد.
ولی هنوز گوشه ذهنِ مشغولم دنبال خبر یقینی میگشتم. دنبال خبر تائید شده بودم نه خبر مردود. ولی کاری نمیشد کرد؛ مثل همه چشم انتظارها منتظر ماندم و دوباره خودم را چسباندم به کار.
حوالی ۳ عصر توی ایتا دوستم؛ زینب چند ایموجی اشک فرستاد. ته دلم خالی شد. دیگر نفهمیدم بروم سراغ کدام کانال. انگشتهای لرزانم روی کیبورد خشکشان زد.
سربرگ کانالها خورده بود انّا للّه و انّا الیه راجعون با یک ردیف ایموجی اشک مدام. دو خط اول بیانیه حزب الله را خواندم و رفتم بین کانالها تا شاید ببینم این خبر هم رد شده باشد. ولی نه خبر راست بود.
با دیدن چهره سید حسن به یکباره ذکر "اللّهم انّا لا نعلمُ منها الّا خیرا" توی گوشم زنگ زد. نفرت و بغض داشت خفهام میکرد.
مثل عطر پاشیده در هوا، آلبوم عکسهای سید حسن یک ریز پخش میشد توی کانالهای ایتا. از کودکیاش گرفته تا طول دوران زندگی مبارزاتیاش. با دیدن هر عکس زیر لب چیزی میگفتم و رد میشدم.
رسیدم به عکس حاج قاسم که بوسه میزند به پیشانی بلند سیدحسن. داغ دلم تازه شد. گفتم من نمیدانم؛ حاجی به همکارانت بگو امشب هر طور شده باید بزنند. بی برو و برگرد فقط بزنند. حتی اگر شده هایپرسونیک یا اتمی را رو کنند. جوری هم بزنند که موشک ها اسرائیل را ببوسد و با خاک یکی کند.
آن موقع حضرت آقا راه بیفتند به طرف لبنان و ما به دنبالشان. نماز بر سیدحسن بخوانیم و بعد هم برویم برای نماز جماعت ظهر در بیت المقدس. صدای اذان از خواب بیدارم کرد. چندین و چند بار این خواب را مرور میکنم. به خورد ذهنم میسپارم تا مبادا گوشهای ازش بپرد. منتظرم مثل همان خوابهای پریشان شب قبل، این خوابم تعبیر شود.
ملیحه خانی
یکشنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
موسی
آنجا، لبنان، فرعون همه کسانی را که ممکن است موسی باشند، جستجو و قربانی میکند... تک تک... با موشک نقطهزن.
پیشتر هم فرعونهای دیگر چنین میکردند؛ اینجا، در ایران، ۴۵ سال پیش. بهشتی و مطهری و رجایی و دهها موسای دیگر را... اما رسولی که بنا بود باقی بماند، باقی ماند و به جای امام، ردای ولایت پوشید.
همانطور که فرعون دیگری، همت و باکری و خرازی و متوسلیان و صدها موسای دیگر را از ما گرفت. و آن هنگام که همگان میگفتند سرداران خمینی همه قربانی شدند، قاسم سلیمانی به صحنهی تاریخ بازگشت و سحر ساحران را باطل کرد.
آن موسی که بنیان فرعون را از ریشه میکَند، بر تکه چوبی در رود تاریخ، رها شده و به سوی مقصدش روان است.
خدا، میتوانست موساهای دیگر را هم از چشم فرعون پنهان کند؛ میتوانست تیغها را بشکند و موشکهای نقطهزن را به نقطهی دیگری فرو نشاند...
اما، خدا هست و خدایی میکند.
فرعون سرخوش از کشتن همهی آنها که در کابوسش موسی بودهاند، به تخت شاهی باز گشته. موسی هم به نوبهی خود، تاریخ را میشکافد و با عصای اژدها بیرون میجهد.
ما چه کنیم؟ ما برادران و خواهران صدها موسای قربان شده؟
خدا در این صحنهی بههم پیچیدهی طاقتسوز از ما چه میخواهد؟
"صبر و شکر" که صحنه نهایی خروج از ظلمات به سوی نور را رقم میزنند.
صبر و شکر، حقیقت جهاد و مقاومت است. صبر بر مصیبت فقدان سرداران و صبر بر اطاعت از امر ولی در استمرار مبارزه، شاید دشوارترین صبرها باشد.
ولَقَد أَرسَلْنَا مُوسَىٰ بِآياتِنَا أَنْ أَخرِجْ قَومكَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ ذَكِّرهمْ بِأَيامِ اللَّهِ إنَّ فِي ذَلِكَ لَآياتٍ لِكلِّ صَبَّار شَكُور
وحید یامینپور
@yaminpour
یکشنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
و السلام علی عبادالله الصالحین
و السلام علی عبادالله الصالحین!
پیام رهبری در مورد لبنان با این عبارت تمام شده بود! دلم یکباره ریخت این عبارت را پایین پیام شهادت شهید صیاد شیرازی و شهید سید عباس موسوی دبیر کل سابق حزب الله هم خوانده بودم، به خودم گفتم فکر بد نکن آقا توی جنگ ۲۲ روزه غزه، روز بیستم زودتر از همه پیروزی را تبریک گفتند و پیام با این عبارت تمام شد. شاید خبر فتح و پیروزی باشد، تمام متن، آهنگ اقتدار و پیروزی جبهه مقاومت و حزب الله را داشت اما دلم آشوب بود.
مجری شبکه خبر سیاه پوشید، وسط یک گزارش خبر شهادت سید حسن را اعلام کرد، دلم نمیخواست باور کنم.
نمیتوانستم گریه کنم با بچهها تنها بودم و وقت نهار بود. برای اشکهایم پاسخی نداشتم که نگرانشان نکند.
مادری سخت است وقتی دلت گریه میخواهد اما باید جواب سوالهای پشت سر همشان را بدهی چون نگرانی چشمهایت را فهمیدهاند میخواهند حواس مادر را پرت کنند.
مادری سخت است وقتی غصه را در درونت میریزی اما با تکانهای جنین هفت ماهات یادت میآید این حجم از غصه او را نیز آشفته میکند. در دلت میگویی خدایا توانی بده این خشم و غصه مقدس را جوری به فرزندانم منتقل کنم که طرف حق و باطل را بشناسند.
پدر و مادرم بی آنکه کودکیام را خراب کنند عشق شهدا را به من آموخته بودند. با شستن مزار دایی شهیدم همراه بازی، تا رفتن به یادواره شهدا و کمک برای برگزاری مراسم.
اما پخش خبر شهادت شهید صیاد از تلویزیون و دیدن حال غریب پدر و مادرم در کودکی برایم نقطه عطفی بود که در جوانی بخواهم بیشتر از این شهید بدانم. دلم می خواست بدانم رهبرم سید علی در مورد صیاد چه گفته که صبح شهادت باز هم به سر مزارش رفته و گفته دلم برای صیاد تنگ شده! پیام شهادت را بارها خواندم اما عبارت پایانیاش برایم خاص شد؛ والسلام علی عبادالله الصالحین. آیه ۱۰۵ سوره انبیا که به وارثان زمین اشاره میکند.
چند سال پیش در وبلاگم مطلبی نوشتم درباره پیامهایی از رهبری که با این عبارت تمام شده بودند. نوشتم: «رهبر انقلاب با بصیرت مثال زدنی خودشون با این عبارت آخر برای ما درس گذاشتند، این عبارت رو زمانی از وحدت پیروان الهی میگن در برابر دنیای کفر، زمانی که از کسایی میگن که تمام زندگیشون رو برای زمینه سازی ظهور گذاشتند.»
پیام شهادت سید حسن نصرالله هم با این عبارت تمام شد، پیام بوی فتح میدهد. بوی پیروزی. اما دلمان غرق خون است. چون نمیدانم در این میدان کجا ایستادهام. نمیدانم چه کنم که سید از ما راضی باشد. خدایا به ذهنم به زبانم به قلمم برکت بده که ساکت میدان نباشم.
میدانم شهید سید حسن نصرالله برای دشمن خطرناکتر است. اما دلم برایت تنگ میشود سید. برای وعدههایی که همه به آن ایمان داشتیم. وعده دادی در قدس نماز خواهی خواند، نمیدانستم میخواهی با لشکر شهیدان پشت سر مولایت در قدس نماز بخوانی!
سید سلام ما را به مولایمان برسان... .
فاطمه کریمی
redlines.blogfa.com/post/327
یکشنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
40.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #سید_حسن_نصرالله
نحنا معک
اولین سخنرانی سید بود؛ بعد از هفت اکتبر. از چند روز قبل موجی افتاد بین مردم لبنان. تعیین تکلیف میکرد حزبالله وارد جنگ با اسرائیل میشود یا نه؟
تجمع در جنوب ضاحیه بود؛ میدان عاشورا. جوانان شیعه، سنی و مسیحی آمده بودند، به عشق سید. با حجاب و بیحجاب. قبل و بعد سخنرانی فوتبالی دست میزدند و به حالت تشویق فریاد میکشیدند: ابوهادی!
پشتبندش هم سرود «نحنا معک» را همخوانی میکردند. با تمام وجود. نه که با دیسیپلین روی صندلی نشسته باشند. یزله میرفتند و روی صندلیپلاستیکی بالاپایین میپریدند. مصداق بارز روی پا بندنبودن.
این سرود را فقط یک همخوانی ساده نبینید؛ مانیفستی بود که جوانان لبنان به گوش جهان میرساندند!
محمدعلی جعفری
eitaa.com/m_ali_jafari
یکشنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
سختتر از این روزها
سال ۶۰ خرمشهر در اشغال ارتش بعثی بود.
و آبادان در محاصره.
هواپیماهای صدام روزانه چند استان را بمباران میکردند.
در تهران اما:
۳۰ خرداد بنیصدر، اولین رییسجمهور ایران عزل شد.
۶ تیر آیتالله خامنهای ترور شد.
۷ تیر دفتر مرکزی حزب منفجر و رییسقوه قضا و ۷۲ وزیر، نماینده و ارکان حکومتی توسط منافقین ترور شدند.
۸ شهریور، رییسجمهور، نخستوزیر، رییسشهربانی ترور شدند.
۱۴ شهریور دادستان کل انقلاب ترور شد.
۷ مهرماه، فرماندهان عالیرتبه سپاه و ارتش در سقوط هواپیما شهید شدند.
تابستان ۶۰ بخش مهمی از ارکان کشور هدف ترور قرار گرفت. و این یعنی یک فروپاشی امنیتی در یک کشور تازه انقلاب شده...
اما یک ماه بعد ایران جان تازهای گرفت...
حصر آبادان شکسته شد...
و ۶ ماه بعد در خرداد ماه ۱۳۶۱ خرمشهر نیز آزاد شد...
و ایران ماند...
خدایِ سال ۶۰ همان خدایِ سال ۱۴۰۳ است...
جواد موگویی
یکشنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
اشبه الناس
دو سال پیش فرصتی شد با جمعی از دوستان سفری به لبنان داشتیم.
یکی از جلسات شیرین آن سفر، فرصت گفتگوی دو ساعته با این سید عزیز بود.
یک چهره عمیق، فکور، پر شناخت، انقلابی، عملگرا و طراح، باهوش و از همه مهمتر با آرامش معنوی یک مجاهد حقیقی.
یک جمله بگویم: أشبه الناس خَلقاً و خُلقاً و منطقاً به سید عزیز شهیدمان که از دستش دادیم.
آنجا چشمم روشن شد اگر سید عزیز برود انگار این سید عزیز را خدا ذخیره نگه داشته است برای روزهای مبادا
کاش روز مبادا را نمیدیدم کاش چنین روزهایی را نمیدیدم.
اما بشارت میدهم که او یک ذخیره بزرگ بود.
خدا حافظ مجاهدان حقیقی حزب خودش پیش روی سگ هار و شر مطلق این جهان و بزرگترش باشد.
مجتبی عرب
@nazare3
یکشنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
خطرناکتر!
بعد از شنیدن خبر شهادت شهید سید حسن نصرالله دلم میخواست کاری برای تبیین نقش شهید توی جبهههای مقاومت برای دانش آموزان انجام بدهم.
برنامههایم را نوشته و با خواهرم چک کردم تا فردا درست عمل کرده باشیم.
صبح روز یکشنبه روسری مشکی پوشیده و به عنوان مربی تربیتی وارد مدرسه شدم.
خوشحال شدم بچهها خودجوش کار فضاسازی را انجام داده بودند؛ کمی صحبت کردم و بعد با هماهنگی مدیر بنا شد بچههای دغدغهدار را ببینم.
بچهها وارد دفتر شدند و بعد از هر اسم یک جمله مشابه میشنیدم: «عضوی از گروه دختران حاج قاسم»
پیشنهادها را با هم شنیدیم و فکرهایمان را روی هم ریختیم تا برنامهی فردای مدرسه را با اجرای چندین سرود و دلنوشته به نتیجه رساندیم.
حرف آقا تو ذهنم مدام تکرار میشد: «شهید سلیمانی برای دشمنان خطرناکتر از سردار سلیمانی است.»
حالا مطمئنم که شهید نصرالله هم خطرناکتر از سید حسن نصرالله خواهد بود.
رقیه سالاری
یکشنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #سید_حسن_نصرالله
راه نصرالله
وظایف را تقسیم کردیم.
من و همسرم میرفتیم و دختر شانزدهسالهام مسوولیت مراقبت از خواهر و برادر کوچکترش را به عهده میگرفت.
دورِ هم نشسته بودیم و گل میگفتیم از جنگ با اسرائیل و زیارت بیتالمقدس.
دخترم چند لحظه سکوت کرد و بعد از دو دوتا با خودش یک لنگهی اَبرویش را بالا فرستاد: "آره مامان شما هم برو. منم با رشتهای که دارم میخونم. خرج بچهها رو درمیارم."
همه به فکرهای خیالیاش آفرینهای خیالیتر گفتیم.
دختر یازده سالهام از تشویق ما برای خواهرش به وجد آمد: "منم داداش رو نگه میدارم."
جلسهی چهار پنج روز پیشِ ما رویای دوری بود. اما بعد از شهادت سیدحسن نصرالله و با حکم جهادِ حضرت آقا نزدیک تر از پوست به تن شده.
دلم هول هول میزند برای جنگیدن و نابودی کفر. حالا هر طور که بشود. شده با اسلحه برداشتن مثل مادربزرگهایمان. شده با پشت سنگر خدمت رساندن. اصلا مگر طورش فرقی هم دارد. دلم یک جهاد به تمام معنا میخواهد. یک مزهی تابه حال نچشیده، مثل طعم ظهور.
این حرفها هم که جهادِ زن، خوب شوهرداری و تربیت فرزندست هم نمیتواند ذوقم را کور کند. من میتوانم مرضیه دباغ باشم. فقط باید شروع کنم به برنامهریزی.
یک برگه از توی دفتر دخترکم میآورم و روی اُپن میگذارم. از بالای صفحه شروع میکنم. بسماللهالرحمنالرحیم.
آماده کردن خوراک و غذاهایی با ماندگاری بیشتر.
سپردن و هماهنگیهای مراقبتی از بچهها..........
دوخط وصیت به پشت برگه اضافه میکنم و میچسبانم روی یخچال.
مرضیه دباغ هم مادر بوده و هم همسر و هم محافظ خانواده اِمام خمینی
اگر یک مویش از هموطنی نصیب من شده باشد، الان باید کولهام را آماده کنم.
مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
یکشنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
بی پا پس
پشت پلکهایم داغ شده بود و سرم مثل وزنه دومنی. توی رختخواب، سینهام خس خس میکرد. از این پهلو به آن پهلو شدم. یک دستم بند گوشی همراه بود و دست دیگرم دستمال. از صفحههای مجازی خبر امیدبخشی نمیآمد اما دلم را به کورسویی گره زده بودم. چشمهایم را بستم تا بین دردهایم دعایی کنم بلکه دعای بیمار مستجاب شود اما از صدای شوهرم، همه معادلاتم درهم شد. حرفش یک خط بود اما به بلندای کوه دماوند رویم سنگ و کلوخ ریخت. چشم باز کردم. خدا داشت امتحانم میکرد؛ مگرنه! یاد ده سال پیش افتادم وقتی خبر مرگ یکی از عزیزانم را دادند همین طور، همین قدر زخم ناسور شد با آن سرماخوردگی استخوانسوز. حال ناخوشم با تب نمیگذاشت بفهمم داغم چقدر بزرگ است! بُهت هم از طرف دیگر! توی رختخواب نیم خیز نشستم. دلم هوای گریه داشت اما چشم نمیبارید. دست به زمین گرفتم و بلند شدم. دوره افتادم توی اتاقها، مثل اینکه گمشدهای دارم با خودم زیر لبی حرف میزدم: "حیف بود بروی سید!" از این اتاق به آن اتاق رفتم. به قاب عکس حاج قاسم زل زدم و باز گفتم: "مهمان داری امشب. چه شبی براتون و چه شبی برای ما!"
نگاه اهل خانه روی من بود. میگویند زن سکاندار است ولی آن لحظه کشتی شکسته بودم. از جلوی تلویزیون رد شدم. زیرنویس شبکه خبر قرمز بود یعنی خبر دست اول است. دست پشت دست زدم: "دردت به جان دشمنت سید"
یک دور توی آشپزخانه چرخیدم. اهرم شیر را باز کردم. تنم گر گرفته از حجم آتشین خبر ولی چشمهایم سخت مقاومت میکردند. اصلا یادشان رفته عزیز از دست داده زجه میزند، مویه میکند. چرا نمیتوانستم؟ دستهایم زیر خنکای آب میلرزید. با قدمهای نامیزان برگشتم به اتاق. سردم شده بود. پتو را رویم کشیدم. تصاویر او از هر برنامه زندهای زندهتر پیش چشمهایم رژه میرفت. آخ تن صدای رسایش! دلم قرص بود که هست! زبانمان یکی نبود ولی دلهایمان هم رنگ. به خودم میبالیدم که در کنار ایرانم، پوزه اسرائیل را به خاک میمالیم حالا چه؟ بغض پرید توی گلویم. حس خفگی داشتم. پتو را کنار زدم. توی صفحه مجازی دنبال یک روزنه میگشتم؛ یک باریکه نور! اسلامزاده خبرنگار پرستی با هر جمله، خودش زودتر آوار میشد کنار آوار ساختمانها. مرد بود ولی شانههایش میلرزید. میگفت: "یک آیه از دیروز فقط آرامم کرده. "
او می خواند و بغض من شکسته میشد.
"محمد (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) جز یک پیامبر نیست که پیش از او نیز پیغمبرانی بودند و درگذشتند، آیا اگر او به مرگ یا شهادت درگذشت شما باز به دین جاهلیّت خود رجوع خواهید کرد؟"
انگار این آیه برای من بود و کسی میپرسید که مگر جهاد تمام شده در این راه؟ به حضرت آقا فکر کردم. چانهام لرزید. خودم جواب دادم: "نه!"
صفحه گوشی را لرزان توی دست گرفتم و شروع کردم به تایپ. به سید مدیون بودم و به لحظههای سخت مقاومتش! باید مینوشتم تا تاریخ ثبت کند که ملت ایران در کنار لبنانیها داغ چشیدند. خواب آرام نکردند. اشک ریختند اما پا پس نکشیدند از آرمان سید حسن نصرالله! چشمهایم نرم نرمک بارانی شد. متن آماده بود با جمله ی پایانی: سنصلی فی القدس ان شاءالله!
زهرا شنبهزادهسَرخائی
یکشنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
عمو! ما رو نمیفرستن
پشتِ ماسک، محاسن سفیدش مشخص بود. شلوار لی رنگ پریده و پیراهن سُرمهای داشت. سر چهارراه آتشنشانی ظرف اسپند را میچرخاند و دود میکرد. رسید به من. مبلغی دادم. گفت: زنده باشی، سلامت باشی. سلامت باشی. دست کرد توی نایلون و اسپند ریخت توی ظرف.
گفتم: «برای سلامتی سیدحسن نصرالله دعا کن»
گفت: «سلامت باشه. سلامت باشه. کی هست؟»
گفتم: «دبیرکل حزب الله لبنان. سید حسن نصرالله»
گفت: «ها! همون که ریشش سفید بود و عینک داشت. نصرالله. ها! چی شده؟»
گفتم: «اسرائیلیها میگن ترورش کردن. دعا کن سالم باشه.»
دست پیرمرد از حرکت ایستاد. رفت آنطرف. بیحرکت ایستاد. چراغ سبز شد، من راه افتادم. صدا زد: «عمو! نمیفرستن با اسرائیل بجنگیم؟»
محمد حکمآبادی
@nis_penhon
شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا