eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهل_و_سوم ساعت از نیمه شب گذشته بود، ولی خواب از چشمان آشفته و
💠 | پس از ساعتی، سرانجام از بودن کنار دل کَندم و از اتاق بیرون آمدم و همین کافی بود تا کوه اندوه باز بر سرم آوار شده و سیلاب اشکم را جاری کند. کوله بار به قدری سنگین بود که با هر قدمی که بر میداشتم احساس میکردم همه توانم تمام میشود. دستم را روی نرده آهنی راه پله بیمارستان میکشیدم و پله های را به سختی طی میکردم و نفهمیدم چه شد که چادرم زیر پایم ماند و تعادلم را از دست دادم که با صورت روی سرامیک بیمارستان افتادم و ناله ام بلند شد. حالا فرصت خوبی بود که هرچه از بیماری مادر و دردی که صبورانه تحمل میکرد، در دل تنگم عقده کرده بودم، بزنم و اشک بریزم. کف دستم را روی زمین گذاشتم و به خودم را بلند کردم. یکی از دندانهایم در لبم فرو رفته و خون شکاف لبم با خونی که از بینی ام راه افتاده بود، یکی شده و روی سنگهای سفید راهروی بیمارستان میچکید. بی توجه به چند نفری که برای دورم جمع شده بودند، به سختی برخاستم و با پاهایی که دیگر رمقی برایشان نمانده بود، خودم را به کنار راهرو کشاندم و پیکر بیحالم را روی رها کردم. تمام صورتم از گریه شده و نه از دردی که همه بدنم را گرفته بود که به حال مادرم گریه میکردم. هرکسی چیزی میگفت و میخواست به هر وسیله ای کمکم کند و من چیزی جز شفای نمیخواستم. با گوشه چادر رنگم، اشک و خون را از صورتم پاک کرده با تنی که از اندوه و درد میلرزید، قدم به حیاط گذاشتم. مجید همچنان کنار بیمارستان ایستاده و بیخبر از حال من، گلهای باغچه حیاط را نگاه میکرد که از صدای دمپایی هایم که روی زمین کشیده میشد، به سمتم چرخید و با دیدن صورت و خیس از اشکم، وحشتزده به سمتم دوید. مات و مبهوت لب و بینی زخمی ام، دستم را که به یاری به دراز شده بود، گرفت و کمکم کرد تا روی نیمکت سبز رنگ کنار حیاط بنشینم و با صدایی که از به لرزه افتاده بود، پرسید: "چه بلایی سر خودت اُوردی؟" همچنانکه سرم را بالا گرفته بودم تا بینی ام بند بیاید، میان گریه جواب دادم: "نمی دونم چی شد... همین از پله ها افتادم..." از خشمی خروشان، خون در چشمانش دوید و با فریادی اوج محبتش را نشانم داد: "الهه! داری با خودت چیکار میکنی؟!میخوای بکشی؟!!! تو نمیخوای زنده بمونی و خوب شدن مامان رو ببینی؟!!! کاری که تو داری با خودت میکنی، سرطان با مادرت نمیکنه!" سپس در برابر نگاه ، غیظ لبریز از عشقش را فرو خورد و با لحنی که حرارتش خبر از سوختن دلش میداد، کرد: "الهه جان! بهت گفته بودم که وقتی ناراحتی تو رو میبینم داغون میشم! بهت گفته بودم که طاقت ندارم ببینم داری میخوری..." و مثل اینکه نتواند قطعه اش را تمام کند، چشم از صورتم برداشت و به اطرافش نگاهی کرد. از کنارم بلند شد، دستم را گرفت و زمزمه کرد: "الهه جان! اونجا یه شیر آب هست. پاشو بریم صورتت رو بشوریم، عزیزم!" و گرمای عشقش به قدری زندگی بخش بود که با همه درد و ، جان تازه ای یافته و بار دیگر دنیا پیش رنگ و رو گرفت. زیر تابش شدید گرمای تیرماه، با آب کنار حیاط، صورتم را شستم، گوشه را هم آب کشیدم و با دستمالی که مجید برایم آماده کرده بود، صورتم را خشک کردم. به چشمانم لبخندی زد و با پرسید: "میخوای برات چیزی بگیرم؟" که من هم پس از روزها غم و غصه، لبخندی بر صورتم جا خوش کرد و پاسخ دادم: "ممنونم! بریم خونه خودم درست میکنم." لبخند به مذاقش شیرین آمد، نفس بلندی کشید و با چشمانی که ، به سمت در بیمارستان اشاره کرد و با گفتن :پس بفرمایید!" شانه به به راه افتاد.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهل_و_نهم صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد #
💠 | از سالن که خارج شدیم، آقا مرتضی با اشاره دست ما را متوجه خودش کرد. پژوی رنگش را در همان نزدیکی پارک کرده و درِ عقب را برای سوار شدن باز گذاشته بود. با احترام و تعارفهای پی در پی آقا مرتضی، من و مادر عقب نشستیم و مجید هم جلو سوار شد و حرکت کردیم. از محوطه فرودگاه که شدیم، سر خوش صحبتی آقا مرتضی باز شد و رو به مادر کرد: "حاج خانم! این آقا مجید رو اینجوری نگاه نکنید که اومده بندر و یادی از ما نمیکنه. یه زمانی ما از صبح تا شب با هم بودیم. با هم سر سفره عزیز چایی شیرین میخوردیم، با هم تو کوچه بازی میکردیم، سر ظهر هم یا مجید خونه ما بود یا من خونه عزیز!" مجید به سمت ما چرخید و برای شرح بیشتر حرفهای آقا مرتضی، توضیح داد: "آخه اون زمانی که من خونه عزیز بودم، طبقه بالای خونه عزیز زندگی میکردن." و آقا مرتضی با تکان سر، توضیح مجید را تأیید کرد و باز سر سخن را به دست گرفت: "آره دیگه! کلاً ما با هم بودیم! هر کی هم میپرسید میگفتیم !" مجید لبخندی زد و گفت: "خدا رحمت کنه شوهرِ عمه فاطمه رو! واقعاً به گردن من حق داشتن!" که آقا مرتضی خندید و گفت: "البته حق پدری رو کامل اَدا نکرد! چون زدنهاش مال من بود و قربون صدقه هاش مال مجید!" مجید هم کم نیاورد و با خنده جوابش را داد: "خُب تقصیر خودت بود! خیلی میکردی!" و آقا مرتضی مثل اینکه با این حرف مجید به یاد شیطنتهایش افتاده باشد، خندید و گفت: "اینو راست میگه! خیلی شَر بودم!" سپس از آینه نگاهی به کرد و ادامه داد: "عوضش حاج خانم هرچی من شَر بودم، این مظلوم بود! تو مدرسه من همش گوشه کلاس وایساده بودم و شب باید جریمه مینوشتم، اونوقت مجید نمره همیشه بیست بود! نتیجه هم این شد که الان مجید خونه و زن و زندگی داره و من موندم!" مادر در جوابش و گفت: "إن شاءالله شما هم سر و سامون میگیری و خوشبخت میشی پسرم!" و آقا مرتضی با گفتن "إن شاءالله!" آن هم با لحنی پُر از و آرزو، صدای مجید را بلند کرد. طرز حرف زدنش به قدری سرگرم کننده بود که اصلاً متوجه زمان نشده و طول مسیر طولانی فرودگاه تا منزلشان را احساس نمیکردیم. البته ترافیک مشهور خیابانهای هم در آن ساعت چندان محسوس نبود و پس از ساعتی به رسیدیم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_چهارم اولین عکس مربوط به دوران نوزادی مجید در #آغوش ما
💠 | سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما تکیه داده و از زیر شیشه گرم اشک، به که حالا زیر پایم بودند، نگاه میکردم. مجید سرش را پایین انداخته و اوج ناراحتی اش را با فشردن انگشتانش در هم نشان میداد. مادر همانطور که سرش را به صندلی تکیه داده و رنگی به صورت نداشت، به خواب رفته بود. اشکم را با دستمال در دستم که دیگر همه جایش خیس شده بود، پاک کردم و دوباره سرم را به شیشه گذاشتم که مجید صدایم کرد: "الهه جان!" به سمتش صورت چرخاندم و سؤالی را که در دل داشت، من به آوردم: "مجید! جواب بابا رو چی بدیم؟" نگاهش به چشمان اشکبارم ثابت ماند و در جوابم آه بلندی کشید که اوج نگرانی و ناراحتی اش را از لرزش نفسهایش کردم. از دیروز که جواب معاینات مادر را شنیده بودیم، اشک چشم من خشک نشده و لبهای دیگر به خنده باز نشده بود. مادر هم که دیگر رمقی برایش نمانده بود که بخواهد چیزی بگوید، هر چند با پنهان کاری من و مجید، به طور کامل از تشخیص پزشکش نشده بود. بیچاره عمه فاطمه و آقا مرتضی و ریحانه با چه حالی ما را بدرقه کردند و چقدر بودند و اظهار افسوس و ناراحتی میکردند. دیشب هم پیش مادر با عبدالله حرف زده و نتوانسته بودم معاینات مادر را برایش توضیح دهم. حالا همه در منتظر خبرهایی خوش بودند، در حالی که همراه من، جز یک دل خون و پاسخی پُر از ناامیدی، چیز دیگری نبود. ای کاش مادر کنارم ننشسته بود و میتوانستم همینجا در فضای بسته ، همه عقده های دلم را فریاد بکشم و به حال مادرم زار بزنم. بسته تغذیه من و مجید، دست نخورده مقابلمان مانده بود که هیچ کدام حتی توان کشیدن هم نداشتیم چه رسد به خوردن. مادر هم که بر اثر داروهایی که مصرف میکرد به خواب رفته و بسته روی میز، انتظار بازگشت به کابین پذیرایی را میکشید که اگر هم بیدار بود از شدت حالت تهوع، اشتهایی به خوردن نداشت. مجید سرش را روی صندلی داد و زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! خدا بزرگه! غصه نخور" که ردِّ اشک روی صورتم، دلش را به آورد و زبانش را به بند کشید. بغضم را فرو خوردم و گفتم: "مجید من نمیتونم بیارم، مجید دلم برا مامانم خیلی میسوزه، هیچ کاری هم نمیتونم براش بکنم..." از سوزی که در انتهای صدایم پیدا بود، اشک در چشمانش نشست و با صدایی آهسته داد: "الهه جان تو فقط میتونی برای مامان دعا کنی!" از شدت گریه ، چانه ام لرزید و با صدایی لرزانتر گفتم: "مجید! من خیلی دعا کردم، هر شب موقع سحر، موقع خیلی دعا کردم!" که صورت مهربانش به لبخند گشوده شد و با لحنی لبریز آرامش پاسخ اینهمه بیتابیام را داد: "مطمئن باش خدا این دعاها رو نمیذاره!" ولی این دلداریها، دوای من نمیشد که صورتم را از مجید برگرداندم، دوباره سر به شیشه گذاشتم و سیلاب اشکم جاری شد. لحظات سختی بود و سختتر لحظه ای بود که با رویی خندان به استقبالمان آمد و باز من نمیتوانستم مقابل چشمان ، جراحت قلبم را نشانش دهم. خدا رو شکر که مجید یاری اش میداد تا پیش مادر اوضاع را خوب نشان داده و با صحبتهایی امیدوارکننده، دل مادر را خوش کند تا وقتی که به خانه رسیدیم، مادر برای به اتاقش رفت و من و مجید برای اعتراف، زیر آفتاب داغ اواخر تیرماه روی تخت کنار حیاط نشستیم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_پنجم سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما تکیه داده و از ز
💠 | عبدالله از چشمان به شک افتاده و گوشش برای شنیدن خبری ناگوار بیقراری میکرد که سرانجام مجید به زبان آمد: "دکتر گفت خیلی دیر کردیم، میگفت این شیمی درمانیها هم خیلی فایده نداره، گفت خیلی اذیتش نکنید..." و در برابر نگاه عبدالله که از ترس و غم به لرزه افتاده بود، تنها توانست یک جمله دیگر ادا کند: "گفت خیلی گسترده شده..." و شاید هم هق هق من اجازه نداد حرفش را ادامه دهد. با دست جلوی دهانم را گرفته بودم تا صدای گریه هایم به گوش نرسد و اوج غم و اندوهم را میان گریه فریاد میزدم. رنگ از صورت عبدالله پرید و لبهای خشک از روزه داری اش، شد. با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به عبدالله کردم: "عبدالله! دکتر گفت سرطانش خیلی کرده، گفت دیگه نمیشه جلوشو گرفت. عبدالله! من دارم دق میکنم..." و باز گریه راه گلویم را بست و چشمانم غرق اشک شد. مجید نگاهش را به زمین و هیچ نمیگفت که عبدالله با که دیگر شبیه ناله شده بود، صدایش کرد: "مجید! به هر حال دست درد نکنه! از دختر عمه ات هم تشکر کن..." و دیگر چیزی نگفت و با همین تلخ و غمگینش که بوی ناامیدی میداد، از جایش بلند شد و بی آنکه منتظر جوابی از باشد یا به گریه های من توجهی کند، با قدمهایی که به زحمت خودشان را روی زمین میکشیدند، از خانه بیرون رفت. حالا ما بودیم و بار مصیبت هولناکی که بر دوشمان سنگینی میکرد و اوج سنگینی اش را زمانی حس کردیم که شب، در پدر و ابراهیم قرار گرفتیم. پدر پای پیراهن عربی اش را بالا زده و تکیه به پشتی، نگاه شماتت بارش را بر سرِ مجید میکوبید که ابراهیم رو به من و مجید عتاب کرد: "این همه تهران کردید همین بود؟!!!! که برید و بیاید بگید هیچ کاری نمیشه کرد؟!!!" من اشکم را با سرانگشتانم پاک کردم و خواستم حرفی بزنم که مجید پیشدستی کرد: "من گفتم شاید با بیمارستان تهران بشه سریعتر مامانو درمان کرد..." که ابراهیم به میان حرفش آمد و عقده دلش را با عصبانیت خالی کرد: "انقدر تهران رو به ما نکش آقا مجید! امکانات تهران اینه که بگه طرف و هیچ کاری نمیشه براش کرد؟!!!" عبدالله به اتاقی که مادر خوابیده بود، نگاهی کرد و به ابراهیم هشدار داد: "یواشتر! مامان میشنوه!" و بعد با صدایی نجواگونه ادامه داد: "دکتر بیمارستان بندر هم گفته بود خیلی دیر شده!" پدر با اشاره دست به ابراهیم فهماند که باشد و خودش مجید را مخاطب قرار داد: "خُب شاید نظر یه دکتر این باشه. شاید یه دیگه نظرش چیز دیگه ای باشه." مجید مکثی کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "نمیدونم، شاید همینطور باشه که شما میگید ولی اونجا تو چند تا دکتر دیگه هم بودن که همه شون همین نظرو داشتن." که ابراهیم خودش را روی مبل جلو کشید و به سمت مجید خروشید: "پس کردی که اینهمه به مادر ما عذاب دادی و این چند روز آواره شهر کردیش!" و لحنش به قدری خشمگین بود که مجید ماند در جوابش چه بگوید و تنها با چشمانی نگاهش میکرد که پدر با صدایی بلند رو به ابراهیم عتاب کرد: "ابراهیم چته؟!!! ساکت شو ببینم چی میگن!" صورت سبزه ابراهیم از عصبانیت کبود شد و بی آنکه ملاحظه مادر را کند، فریاد کشید: "ساکت شم که شما هر کاری میخواید بکنید؟!!! ساکت شم که مادرم هم مثل سرمایه به باد بدید؟!!!" و همین کلمه نخلستان کافی بود تا هر دو بیماری مادر را فراموش کنند و هرچه در این مدت از جدید نخلستانهای خرما در دل عقده کرده بودند، بر سر هم فریاد بکشند. حتی پی در پی عبدالله و گریه های من و حضور فرد غریبه ای مثل مجید هم ذره ای از خشمشان کم نمیکرد و دست آخر ابراهیم در را بر هم کوبید و رفت و حالا نوبت پدر بود که حال وخیم مادر و زبان درازیهای ابراهیم را سر من و مجید خالی کند. از جایش بلند شد و همچنانکه به سمت دستشویی میرفت، با عصبانیت صدا بلند کرد: "شما هم هرچی باید میگفتید، گفتید. منم خسته ام، میخوام بخوابم." و با این سخن تلخ و تندش، رسماً ما را از خانه بیرون کرد و من و مجید با تنی که دیگر توانی برایش نمانده بود، به طبقه بالا رفتیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصت_و_نهم دقایقی به نظاره #صورت_زرد و استخوانی اش بالای سرش ای
💠 | در همه خیابانها شهادت امام علی (ع) بر پا شده و شهر درست مثل دل من، رنگ به خود گرفته بود. به خانه که رسیدیم، پیش از آنکه به طبقه بالا بروم، عبدالله به چشمان نگاهی کرد و با محبتی برادرانه گفت: "الهه جان! امشب من خودم درست میکنم. نمیخواد زحمت بکشی!" و من هم به قدری و ناتوان بودم که با تکان سر پیشنهادش را پذیرفتم و با قدمهایی به طبقه بالا رفتم. چادرم را از سرم باز کردم و بیحوصله روی مبل نشستم که یادم افتاد امروز هنوز قرآنم را نخوانده ام. بهانه خوبی بود تا را لعنت کرده، وضو بگیرم و برای قرائت قرآن رو به قبله بنشینم. عهد کرده بودم قرآن ماه رمضان امسال را به نیت بخوانم که نتوانسته بود بخاطر بیماری سختش، در این ماه رمضان را ختم کند و با هر آیهای که میخواندم از خدا میخواستم تا سال بعد بتواند بار دیگر پای قرآن نشسته و دوباره صدای قرائتش در فضای خانه بپیچد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتاد_و_هفتم غروب ۱۷ مرداد ماه سال ۹۲ از راه رسیده و خبر از طل
💠 | هوا و میش شده بود که از نخلستان کوچک حیاط خانه دل کَندم و بعد از آماده کردن پدر و عبدالله، به طبقه بالا رفتم. ماه رمضان رو به پایان بود و من خوشحال بودم که امسال را به نیت مادرم ختم کرده و ثوابش را نذر سلامتی اش کرده بودم. آخرین سفره را روی میز غذاخوری آشپزخانه چیدم و به سراغ کتاب رفتم. یکی از خانم های در امامزاده سیدمظفر (ع) گفته بود که برای روا شدن هر شب دعای توسل بخوانم و در این یک هفته هر شب قبل از افطار، به نیت بهبودی حال مادر، دعای توسل را از روی مفاتیح کوچک میخواندم. دعای زیبایی که در این چند شب، حلقه توسلم را به درِ خانه اهل بیت پیامبر (ص) متصل کوبیده و نگاهم را منتظر عنایتی به آینده ای نه چندان دور دوخته بود. تمام شده و همچنانکه کتاب مفاتیح در دستم بود، باز هم را میخواندم که کسی به در زد. از ترس اینکه مبادا عبدالله یا پدر را در دستانم ببینند، با عجله کتاب را در کشو گذاشتم و با گامهایی از اتاق بیرون رفتم و در را گشودم که دیدم عبدالله است. بشقاب شیرینی در دستش بود و چشمانش گرچه زیر لایه ای از ، ولی به رویم لبخند میزد. تعارفش کردم که با مهربانی پاسخ داد: "نه دیگه، موقع افطاره، نمیشم!" سپس بشقاب را به دستم داد و را تبریک گفت که من در انتظار خبری خوش، پرسیدم: "عبدالله! از مامان خبری نداری؟" در برابر سؤالم مکثی کرد و با تعجب جواب داد: "نه، از بعد از ظهر که با هم رفته بودیم بیمارستان، دیگه ازش خبری ندارم." سپس با لحنی پرسید: "مگه قراره خبری بشه؟" لبخندی زدم و گفتم: "نه، همینجوری پرسیدم." که سایه مجید در پیچ پله پیدا شد و توجه عبدالله را به خودش کرد. به گرمی با هم دست داده و عید را گفتند که با بلند شدن صدای اذان مغرب، خداحافظی کرد و رفت. مجید با صورتی که چون همیشه میخندید، وارد شد. مثل هر شب عید دیگری، شیرینی خریده و با کلام دلنشینش را تبریک گفت. نماز مغرب را خواندیم و آخرین افطار ماه امسال را نه به حلاوت و شیرینی که به اشتیاق شفای ، با شادی نوش جان کردیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_ششم صدای به هم خوردن در #حیاط که به گوشم رسید، مطمئن شدم
💠 | نمیدانم چقدر در آن حال و دردنا ک بودم که صدای به گوشم رسید. با شنیدن نام خدا، گریه امانم نداد و بار دیگر شیشه شکست. ملحفه تشک را با ناخنهایم چنگ میزدم و در فراق مادر میکشیدم که صدای ضجه هایم بار دیگر همه را به اتاق کشاند. هر کس میخواست به چاره ای آرامم کند و من دیگر معنی را نمیفهمیدم. هیچ کس نمیتوانست احساس مرا درک کند که من اگر این همه به شفای دل نبسته و این همه دلم را به دعا و توسلهای کتاب خوش نکرده بودم، حالا این همه عذاب نمیکشیدم که من در میان آن همه نذر و ذکر و ختم که از شیعیان آموخته بودم، چقدر خودم را به نزدیک میدیدم که هر روز به امید بازگشت مادر، حیاط را آب و جارو میکردم، تخت خواب مادر را مرتب میچیدم، را میشستم و حالا چطور میتوانستم باور کنم که دیگر مادری در میان نیست! همه دور نشسته بودند، لعیا مدام پشتم را نوازش میداد تا نفسم بالا بیاید و عبدالله مقابلم نشسته و با هر زبانی و کلامی دلم را میداد تا سرانجام قدری قلبم آرام شد و برای گرفتن از اتاق بیرون رفتم. حالا این نماز پس از مادر، مجال بود تا بیهیچ پردهای به درگاه پروردگارم گلایه کنم که چرا را روا نکرد و چرا اجازه داد تا مجید دلم را بازی داده و این همه زجرم دهد! نمازم که تمام شد، بی آنکه توانی داشته باشم تا را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست: "الهه جان!" و پیش از آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با پرسید: "چیزی میخوری برات بیارم؟" سرم را به نشانه تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد: "از صبح هیچی نخوردی!" با چشمانی که از زخم اشکهایم به افتاده و به شدت میسوخت، نگاهی به صورت پژمرده اش کردم و در عوض جوابش، با صدایی دار گله گردم: "عبدالله! من دیگه نمیخوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که میگفت بخونم، دل بستم! میگفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی کشیدم..." که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_یکم چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات #مادرم پ
💠 |  گوشه اتاق در خودم شده بودم تا صدایش را کمتر بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: "الهه جان! من از همینجا باهات حرف میزنم، فقط تو رو به حرفام گوش کن!" سپس صدایش در بغضی شکست و با کلماتی که بوی غم میداد، آغاز کرد: "الهه جان! اگه تا حالا دَووم اُوردم و باهات حرف نزدم، به خاطر این بود که عبدالله داده بود سراغت نیام. چون عبدالله گفت اگه دارم، یه مدت ازت دور باشم. ولی من بیشتر از این ندارم، بیشتر از این نمیتونم ازت دور باشم..." و شاید نفسش بند آمد که شد و پس از چند لحظه با نغمه نفسهای نمناکش نجوا کرد: "الهه جان! این چند شبی که تو خونه ، منو پیر کردی! صدای گریه هاتو از همونجا میشنیدم، میشنیدم چقدر تا صبح میزدی! الهه! بخدا این چند شب تا نخوابیدم و پا به پات گریه کردم! الهه! من کردم، من بهت خیلی کردم، ولی دیگه طاقت ندارم، بخدا دیگه صبرم تموم شده..." و لابد گریه های را نمیشنید که از سکوتی که در خانه انداخته بود، به شک افتاد و با لحنی لبریز تردید پرسید: "الهه جان! میشنوی؟" و آنقدر بود که عطر حضورم را حس کرده و با اطمینان از اینکه حرفهایش را میشنوم، ادامه دهد: "الهه! یادته بهت میگفتم چقدر دیدن برام سخته؟ یادته میگفتم حتی برای یه لحظه ندارم ناراحتی تو رو ببینم؟ حالا یه هفته اس که هر شب دارم هق هق گریه هاتو تا صبح میشنوم! الهه! میدونم خیلی اذیتت کردم، ولی به خدا نمیخواستم اینجوری بشه! باور کن منم مثل تو داشتم حال مامان خوب شه..." و همین که نام را شنیدم، شیشه اشکهای آرامم شکست و صدای گریه ام به بلند شد و نمیدانم با دل مهربان چه کرد که به در میکوبید و با صدایی که از نگرانی به افتاده بود، پشت سر هم صدایم میکرد: "الهه! الهه جان!" دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و حالا از دست دادن مادر بود که دریای را سر ریز کرده و نفسم را بند آورده بود و همچنان پشت درِ خانه، پَر پَر میزد: 'الهه! تو رو خدا درو باز کن! الهه جان..." و هنوز با همه بدی که در قلبم بود، دلم نیامد بیش از این زجر کشیدنش باشم و میان بی صبرانه ام، با صدایی که بین جیغ و گریه گم شده بود، جوابش را دادم: "مجید! از اینجا برو! تو رو خدا از اینجا برو! من نمیخوام ببینمت، چرا انقدر عذابم میدی؟" و همین جواب کافی بود تا دلش قرار گرفته و با بغضی التماسم کند: "باشه الهه جان! من میرم، تو آروم باش! من میرم، تو رو آروم باش!" و میان بی امانم، صدای قدمهای خسته و شکسته اش را شنیدم که از پله ها بالا میرفت و حتماً حالا از همان طبقه بالا به شنیدن بی مادری ام مینشست و به قول خودش پا به پای چشمانم میکرد. چقدر برایم بود که در اوج گریه هایم، دست رد به سینه کسی بزنم که همیشه همه غمِ هایم بود و به پای درد دلهایم مینشست. ای کاش دلم این همه از دستش گرفته نبود و میتوانستم همه را پیش چشمان مهربانش زار بزنم و بعد در حضور گرم و پُر مهرش به برسم. چقدر به آهنگ صدا و گرمای زندگی بخش نگاهش نیاز داشتم و که قلب شکسته ام هنوز از تلخی خالی نشده و دل به این آسانی حاضر به بخشیدن نابخشودنی اش نبود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_دوم  گوشه اتاق در خودم #مچاله شده بودم تا صدایش را کمتر
💠 | غروب نزدیک میشد و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی نمانده بود. به هر زحمتی بود تن را از جا کَندم و برای شام به رفتم که هر گوشه اش خاطره را زنده میکرد و چاره ای نبود جز اینکه میان اشکهای ، غذا را تهیه کنم. دقایقی به اذان مغرب مانده بود که پدر از راه رسید. به خیال خودش بعد از رفتن میخواست با من مهربانتر باشد که با لحنی نرمتر از گذشته جواب را داد. با دیدن چشمان وَرم کرده ام، کرد و پرسید: "مجید اینجا بود؟" سرم را ساکت به زیر انداختم که خودش جواب داد: "نمیخواد قایم کنی! دیدم پنجره طبقه بالا بازه، فهمیدم اومده خونه."   سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی پرسید: "باهاش حرف زدی؟" سری جنباندم و زیر پاسخ دادم: "اومده بود دمِ در، ولی درو باز نکردم." لبخند روی صورت پُر چین و نشست و گفت: "خوب کاری کردی! بذار بفهمه نمیتونه هر غلطی دلش میخواد بکنه! تا محلش نذاری میفهمه یه مَن ماست چقدر کره میده!" که صدای اذان مغرب بلند شد و خطابه پُر را نیمه تمام گذاشت. ساعتی از اذان گذشته بود که عبدالله هم آمد و سفره شام را انداختم. در این یک هفته دور سفره شلوغ بود و مادر کمتر به چشمم می آمد حالا سفره سه نفره مان به قدری سرد و بی روح بود که اشکم را کرد و بغض را در گلوی عبدالله نشاند، ولی پدر به اندازه ما از جای خالی عذاب نمیکشید که سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را میخورد. من که نتوانستم به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی میکردم و عبدالله هم که جز چند ، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهار انگشتش، غذا را از سبیلش پاک کرد و با تشکر ، خودش را از سفره کنار کشید و برای تماشای روی یکی از مبلها تکیه زد. سفره را جمع کردم و برای شستن به آشپزخانه رفتم که عبدالله هم پشت سرم آمد و رویِ صندلی گوشه آشپزخانه نشست. آمده بود تا با مهر با من صحبت کرده و به غمخواری دل بنشیند که لبخندی زد و پرسید: "امروز حالت بهتر بود الهه جان؟" صورتش در ماتم بود و نگاهش بوی غم میداد و باز میخواست از من کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریه های این چند روزم، خش داشت، به گفتن "خدا رو شکر!" اکتفا کردم که پرسید: "از مجید خبر داری؟ ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_پنجم به یاد روزهای سختی که بر #دل من و مادر گذشت، #کاسه
💠 | روی دو زانو روی سرخ اتاق نشسته و همانطور که نگاهم به نقش گلهای زرد و سفید در میان تار و پودش بود، سرم را به پای مادر تکیه داده و زیر نوازش نرم مهربانش، حجم اندوه مانده بر دلم را دانه دانه میکردم و او همانطور که مسیر کنار پیشانی تا زیر گونه ام را دست میکشید، دلداری ام میداد و به غمخواری قلب غمزده ام، با کلماتی شیرین نازم را میکشید. کلماتی که ماندگارش در مذاق جانم ته نشین شد تا لحظه ای که تابش تیز آفتاب از گوشه به صورتم تابید، چشمان خفته در بستر رؤیایم را بیدار کرد و مرا از مادر نازنینم بیرون کشید. خواب میدیدم و خوابی که چقدر به حقیقت شبیه بود که هنوز گوشه چشمانم بود و همچنان گرمای محبت را روی صورتم احساس میکردم. چند هفته ای میشد که مادرم را ندیده و ترانه های مادری اش را نشنیده بودم و فقط خدا میدانست که چقدر دلم به حس حضورش بیقراری میکرد. حالا در خواب خیال انگیزی که دیده بودم، پریشانتر از همیشه، بیتاب بودنش شده و بعد از چند روزی که آرام گرفته بودم، دوباره صبرم سر ریز شده و باز در فراقش ضجه میزدم و خلوت بعد از ظهر خانه چه خوبی برای فریاد همه دلتنگیهایم بود. روبروی قاب عکس نشسته و هر چقدر پیش چشمانش درد دل میکردم، قرار نمیگرفتم و دلم بیشتر بهانه اش را میگرفت. قاب عکس را از مقابل برداشتم و در حسرت در آغوش کشیدن مادرم، تصویرش را به سینه چسبانده و از اعماق جانم ناله میزدم. حالا کسی در خانه نبود که سرم را به دامن گرفته و به کلماتی بدهد و انگار خودم هم از حال دلم بیخبر بودم که با که به جرم مجید بر جانم مانده بود، بی اختیار هوای حضورش را کرده بودم که اگر کنارم بود، تنها کسی بود که نازِ نوازشِ نگاهش آرامم میکرد و همین گناهش بس که در تلخترین زندگی ام که سخت به همراهی اش نیاز داشتم، کنارم نبود و نه تنها کنارم نبود که مرا به بهانه شفای مادرم، بازی داده و به دل ، داغی نهاده بود که صدای زنگ در، ضجه را در گلویم کرد و نگاهم را به پشت سرم برگرداند. ساعت سه بعدازظهر بود و منتظر آمدن نبودم و خیال اینکه مجید از فرصت خلوت خانه استفاده کرده و به دیدنم آمده است، به دلم انداخت. قاب عکس مادر را روی تخت خوابم گذاشتم و همچنان که جای پای را از صورتم پا ک میکردم، به کُندی از جا بلند شدم که باز زنگ در به صدا در آمد. ولی مجید که داشت و نیازی نبود زنگ بزند که به رسید شاید میخواهد به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دیگر نتوانم از بگریزم. احساس اینکه در همین لحظاتی که من حضورش بودم، دل او هم من شده و به دیدنم آمده، شوری در دل شکسته و افسرده ام به پا کرد و دستم را به سمت گوشی آیفن بلند کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_صد_و_یکم نگاهم را از پهلوی عبدالله به پهنه دریا دوخته و خیالم
💠 | ای کاش میتوانستم لحظه ای بمانم و برایش بگویم که تا لحظه ای که خبر مرگ را شنیدم، کتاب مفاتیح از دستانم نشد و مادرم چه راحت از من جدا شد و این همان جراحت عمیقی بود که بر دلم مانده و اجازه نمیداد که حتی در این پاک عاشقی، پاسخ نفسهای بریده و جان بر لب آمده اش را بدهم. دستش را به سمتم دراز کرد تا رفتنم شود و من برای لمس احساسش هنوز آماده نبودم که گوشه را از میان انگشتانش کشیدم و با قدمهایی لرزان که چندان هم رفتن نبودند، از معرکه عشقش گریختم که عبدالله خودش را به کنارم رساند، دستم را کشید و آهسته تشر زد: "الهه! همینجا تمومش کن! دیگه!" ردِّ نگاهم از منتظر عبدالله عبور کرد و به صورت در هم مجید ختم شد و دیدم چشمانش که در برابر بارش اشکهایش مقاومت میکرد، چقدر شبیه سینه خلیج فارس در این لحظات غروب شده و باز هم دل سنگ از ، پیش نگاه دریایی اش زانو نزد... و همچون همیشه حرف قلبم را خواند و فهمید که هنوز توان همراهی اش را ندارم که قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس کشید و با سکوت و صادقانه اش، رخصت رفتن داد که گویی به همین مقدار قلبش قدری قرار گرفته و آتشی که ساعاتی از پس فاصله ای طولانی و در پی ناله های بی کسی ام به جانش افتاده بود، شده و آرام گرفته بود که دیگر تقاضای نکرد و من چه سخت از نگاه زیبایش دل کَندم و رفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_صد_و_دوم ای کاش میتوانستم لحظه ای #کنارش بمانم و برایش بگویم ک
💠 | سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته را لحظه ای از دست بدهد، یک برداشت و همچنان به تعریف پُر شور و هیجانش برای عبدالله ادامه میداد: "میگفت تا الآن بیست درصد برج شده و تا یه سال دیگه آماده میشه." سپس چشمان گود رفته اش از شادی و با لحنی پیروزمندانه ادامه داد: "هر سال این موقع باید با کارگر و انباردار و بازاری سر و کله میزدم که سود بکنم یا نکنم! حالا امسال هنوز نشده کلی سود کردم و پولم چند برابر شده! میگفت وقتی برج تکمیل شه، سرمایه ام ده برابر میشه! میگفت الآن پول تو ریخته، فقط باید زرنگ باشی و داشته باشی جمع کنی!" و در مقابل سکوت من و عبدالله، سری جنباند و با صدایی گرفته گفت: "خدا بیامرزه رو! بیخودی چقدر حرص میخورد. حالا کجاس که ببینه چه معامله پُر سودی کردم!" از اینکه با این حالت از یاد کرد، دلم شکست و دیدم که ابروان عبدالله هم در هم کشیده شد و در جواب پدر که از معامله پرمنفعتش حسابی سر کیف آمده بود، چیزی نگفت. فنجانهای خالی را جمع کردم و به رفتم که بیش از این حوصله شنیدن حرفهای را نداشتم. چهل روز از رفتن مادر گذشته بود و هر چند من و عبدالله همچنان و مصیبت زده بودیم، ولی پدر مثل اینکه هرگز مادرم در زندگی اش نبوده باشد، هر روز سرِ حالتر از روز گذشته به می آمد. فنجانها را شستم و به بهانه به اتاقم رفتم که بعد از روزها نگاهم در آیینه به صورت افسرده ام افتاد. هنوز سیاهی پای از بین نرفته و رنگ غم از صفحه صورتم پاک نشده بود که از دست دادن مادر به این سادگی ها از دلم رفتنی نبود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊