eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_هفتم با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. #
💠 | چند دقیقه ای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی نشد که محمد و گفت: "فکر کنم روش نمیشه بیاد تو!" و حرفش تمام نشده بود که بلاخره عبدالله او را با خودش آورد. با گرم و صمیمی به همه سلام کرد و با نجابت همیشگی اش آغاز کرد: "شرمنده نمیخواستم مزاحم بشم. ولی شیر دستشویی آشپزخونه خراب شده بود..." که مادر با مهربانی به میان حرفش آمد: "حالا برای درست کردن شیر وقت زیاده. بفرمایید سر سفره، شما هم مثل پسرم میمونی." در برابر مهربانی مادر، صورتش به خنده ای گشوده شد و با گفتن "خیلی ممنونم!" سر سفره، جایی که عبدالله بین خودش و محمد برایش باز کرده بود، نشست. مادر بشقابی غذا کشید و با خوشرویی به دست آقای عادلی داد و گفت: "شاید مثل غذاهای خودتون نباشه! ولی ناقابله." که لبخندی زد و جواب داد: "اختیار دارید حاج خانم! اتفاقاً غذاهای بندر خیلی خوشمزه اس!" محمد ظرف ترشی را جلوتر کشید و با خنده گفت: "با ترشی بخور، خوشمزه ترم میشه!" سپس دستی روی پای آقای عادلی زد و پرسید: "حالا خودت یاد گرفتی غذای بندری درست کنی؟" از این سؤال محمد، خندید و گفت: "هنوز نه، راستش یه کم سخته!" ابراهیم همانطور که برای ساجده لقمه میگرفت، با جواب داد: "باید بیای پیش مامان، بهترین غذاهای بندری رو بهت یاد میده!" و پدر علاقه خاصی به کسب و کار داشت که بحث را عوض کرد و پرسید: "وضع کار چطوره آقا مجید؟" و او تنها به گفتن "الحمدالله!" اکتفا کرد که پدر دوباره پرسید: "از حقوقت هستی؟" لحظه ای مکث کرد و سپس با صدایی آکنده از رضایت پاسخ داد: "خدا رو شکر! خوبه! کفاف زندگی من رو میده حاج آقا." که ابراهیم مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشد، و رو به محمد کرد: "محمد! عصری نبودی ببینی این پسره چجوری از حقوقش حرف میزد! اگه همسایه مون نبود، خیال میکردم پسر امیر !" محمد لقمه اش را قورت داد و متعجب پرسید: "کیو میگی؟" و ابراهیم پاسخ داد: "همین لقمه ای که بنده گرفته بود!" زیر به پدر نگاه کردم و دیدم با آمدن نام خواستگار، دوباره هاله ای از اخم صورتش را پوشانده است که لعیا همچنانکه خُرده های غذا را از روی پیراهن ساجده جمع میکرد، پاسخ کنایه ابراهیم را با دلخوری داد: "من چه ای گرفتم؟!!! من فقط راوی بودم." محمد که به کلی گیج شده بود، پرسید: "قضیه چیه؟" ابراهیم چربی غذا را از دور دهانش پاک کرد و با جواب داد: "هیچی بابا، امروز پسر این همسایه بالاییمون اومده بود خواستگاری الهه." جمله ای که از زبان جاری شد، بی آنکه بخواهم سرم را بالا آورد و نگاهم را به میهمانی چشمان آرام این مرد غریبه بُرد و دیدم نگاه او هم به استقبال آمدنم، در ایوان قد کشیده و بی آنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکند. شاید چند لحظه بیشتر طول نکشید، گرچه طولانی ترین پیوندی بود که از روز ورودش به این خانه، بین چشمانمان گرفته بود که سرم را پایین انداختم، در حالی که تا لحظه آخر، نگاه او همچنان بر چشمان پف کرده و سرخم خیره مانده بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_یازدهم شبنم شادی روی چشمانم خشک شد. سرش را پایین انداخت، به ان
💠 | بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان روحم را تازه کرد، ولی نه به قدری که اندوه چهره ام را پنهان کند. به چشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانه اش پرسید: "چیزی شده ؟" خنده ای ساختگی نشانش دادم و گفتم: "نه مامان! چیزی نشده! بیا تو!" پیدا بود حرفم را باور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در تعارفم گفت: "نه مادرجون! اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیاید پایین دور هم باشیم." دلم نیامد پُر مهرش را نپذیرم و گفتم: "چَشم! شام که هنوز درست نکردم. مجید داره نماز میخونه، نمازش تموم شد میام." و مادر با گفتن "پس منتظرم!" از راه پله پایین رفت. مجید که تمام شد، پرسید: "کی بود؟" و من با بی حوصلگی پاسخ دادم: "مامان بود. گفت برا شام بریم ." از لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که کرد و با صدایی آهسته پرسید: "الهه جان! از دست من ناراحتی؟" نه میخواستم ماجرا بیش از این ادامه پیدا کند و نه میتوانستم چشمان مهربانش را ببینم که لبخندی دلنشین تقدیمش کردم و گفتم: "نه مجید جان! ناراحت نیستم." و او با گفتن "پس بریم!" تعارفم کرد تا زودتر از در شوم و احساس بین قلبمان به قدری جاری و زلال بود که به همین چند کلمه، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقه پایین، گفتیم و خندیدیم که از صدای شیطنتمان در را گشود و با دیدن ما، سرِ شوخی را باز کرد: "بَه بَه! عروس داماد تشریف اُوردن!" و با استقبال وارد خانه شدیم. مادر در آشپزخانه پختن غذا بود و از همانجا به مجید خوش آمد گفت. اما پدر چندان سرِ حال نبود و با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، به تکیه زده و تلویزیون تماشا میکرد. مجید کرایه ماهیانه را هم با خودش آورده بود و دو دستی پدر کرد. پدر همانطور که نشسته بود، دسته تراولها را روی میز کنارش گذاشت و با همان چهره گرفته باز مشغول تماشای شد. مجید و عبدالله طبق با هم گرم گرفته و من برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. قلیه ماهی آماده شده بود و را از کابینت بیرون می آوردم که از همانجا نگاهی به پدر کردم و پرسیدم: "مامان! چی شده؟ بابا خیلی ناراحته." آه بلندی کشید و گفت: "چی میخواسته بشه ؟ باز من یه کلمه حرف زدم." دست از کار کشیدم و مادر در مقابل نگاه نگرانم ادامه داد: "بهش گفتم چیزی شده که از الآن داری محصول رو پیش فروش میکنی؟ جوش اُورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه! میگه تو انبار باید به پسرات جواب پس بدم، اینجا به خودت!" سپس نگاهی به انداخت تا مطمئن شود پدر متوجه صحبتهایش نمی شود و با صدایی آهسته گله کرد: "گفتم ناراحته! خُب اونم حق داره! داد کشید که اگه ابراهیم خیلی ناراحته، بره دنبال یه کار دیگه!" که مجید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و تعریف مادر را نیمه تمام گذاشت: "مامان چی کار کردید! غذاتون چه عطر و بویی داره! دستتون درد نکنه!" مادر و با گفتن "کاری نکردم مادرجون!" اشاره کرد تا سفره را پهن کنم. مادر را به خوبی درک میکردم و میفهمیدم چه دارد؛ سرمایه ای که حاصل یک عمر زحمت بود، آبرویی که پدر در این مدت از این تجارت به دست آورده و وابستگی ابراهیم و محمد به حقوق دریافتی از پدر، دست به دست هم داده و دل مهربان مادر را میلرزاند، ولی در مقابل استبداد پدر کاری از بر نمی آمد که فقط غصه میخورد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_یکم خانه شان طبقه چهارم یک #آپارتمان به نسبت نوساز در
💠 | ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و عمه فاطمه لذت بردیم. از میوه و شیرینی و شربت گرفته تا دم نوش مخصوصی که برای حالت مادر تدارک دیده بود و همه این کارها را در حالی میکرد که روزه بود و لبانش به خشکی میزد. گاهی با خوش صحبتی اش سرِ ما را گرم میکرد و گاهی تلویزیون را به دست میگرفت و سعی میکرد با یافتن برنامه ای جالب توجه، وقت ما را کند و خلاصه میخواست به هر صورت، فضای راحتی برای ما فراهم کند تا ساعت ۱۲:۳۰ که دخترش از راه رسید و جمع ما را گرمتر کرد. ریحانه هم مثل مادرش زنی بود و مقابل مجید، فقط نیمی از صورتش از زیر چادر نمایان میشد. با مهربانی به ما خوش آمد گفت، کنار مادر نشست و برای آنکه به انتظارمان دهد، بی مقدمه شروع کرد: "حاج خانم! براتون وقت گرفتم که به امید خدا همین امروز بعد از ظهر بریم." مادر لبخندی زد و با گفتن "خیر ببینی عزیزم!" را ابراز کرد که ریحانه با لبخندی ملیح پاسخ داد: "اختیار دارید حاج خانم! وظیفم بود! شما هم مثل خودم هستید!" سپس رو به من کرد و گفت: "إن شاءالله که نتیجه میگیرید و با دل برمیگردید بندرعباس." که صدای اذان ظهر بلند شد و ما را مهیای کرد. من و مادر وضو گرفتیم و برای خواندن نماز به اتاق رفتیم. داخل اتاق دو پهن شده و با هوشیاری میزبان، مُهری هم رویش نبود تا به میهمان هم احترام گذاشته شود. کمک مادر کردم تا با درد کمتری را سر کند و آماده نماز شود که هر حرکت اضافی به درد تحمل بدنش اضافه میکرد. نمازم زودتر از مادر تمام شد و از اتاق بیرون آمدم که دیدم مجید هنوز روی سر به مُهر دارد و لبانش به دعا میجنبد. را احساس کرد و با کوتاه کردن سجده اش سر از مُهر برداشت. نگاهش کردم و گفتم: "مجید جان! برای مامانم دعا کن!" همچنانکه سجاده اش را می پیچید، به رویم لبخندی زد و گفت: "اتفاقاً داشتم برای مامان میکردم." و زیر لب زمزمه کرد: "إن شاءالله که دست پُر بر میگردیم!" به چشمانش خیره شدم و با صدایی آهسته پرسیدم: "نگران حرف و بابایی؟" با شنیدن نام ابراهیم و پدر، در چشمانش موج زد و خواست چیزی بگوید که مادر رسید و نتوانست نگرانی اش را با من در میان بگذارد، در عوض به صورت مادر خندید و گفت: "قبول باشه!" مادر با چهره ای که از درد و ناراحتی در هم رفته بود، در جواب مجید زد و روی مبل نشست. ریحانه در سکوت میز نهار را آماده میکرد که به کمکش رفتم. با دیدن من لب به گزید و با خوش زبانی تعارف کرد: "شما چرا زحمت میکشید؟ بفرمایید بشینید!" دسته بشقابها را از دستش گرفتم و گفتم: "شما دارید با زبون این همه زحمت میکشید، ما به انداره کافی هستیم!" پارچ آب را وسط میز گذاشت و جواب داد: "إن شاءالله بتونم براتون یه کاری بکنم، اینا که نیس!" که با آمدن دیس برنج و ظرفهای خورشت، میز نهار تکمیل شد و عمه فاطمه برای صرف نهار، تعارفمان کرد و برای اینکه ما راحت باشیم، تنهایمان گذاشتند. خوردن یک قاشق از برنج و خورشت فسنجان کافی بود تا بفهمم عمه فاطمه هم مثل اخلاق و میهمان نوازی اش عالی است، اخلاقی که خانه اش را در این غریب، مثل خانه خودمان راحت و می کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_پنجم هیچ کس جرات نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان #
💠 | صدای به هم خوردن در که به گوشم رسید، مطمئن شدم مجید از خانه بیرون رفته و تازه در آن لحظه بود که چشمهایم به مرگ مادرم به عزا نشست و اشکم جاری شد. عطیه و لعیا پایِ تختم کز کرده بودند و محمد و عبدالله در گوشه ای به نظاره بی مادری ام و بیصدا گریه میکردند. سرم را میان دستانم گرفته بودم و از وجودم ضجه میزدم که دیگر مادری در نبود و نمیترسیدم که دردناکم به گوشش برسد. لعیا کنارم روی تخت نشست و آغوش را برای گریه های بی امانم باز کرد تا غصه جای خالی مادر را میان دستانش زار بزنم و عطیه دستان تنها و بی یاورم را میان دستان گرفته بود تا کمتر احساس بی کسی کنم. پدر پیراهن را از کمد بیرون کشید و ابراهیم هم به رفت تا باور کنم که مادر رفته و دیگر به خانه باز نمیگردد. چقدر به مادرم دل بسته بودم و حالا چه راحت باید عزایش را به میکردم. باز روی تخت افتادم و سرم را در فرو میکردم که از باران اشکهای خونینم خیس شده و از که خبر مادر را شنیده بودم، پناه شده بود. از بیرون اتاق صدای را که برای عرض تسلیت به خانه آمده بودند، میشنیدم و قدرت تکان خوردن نداشتم. همه برای پذیرایی از بیرون رفته و من روی اتاق زمان دختری ام و از این همه بی کسی ام میزدم. پدر که هیچگاه همدم تنهایی هایم نبود، و محمد هم کمتر با من داشتند و عبدالله هم که گوش حرفهای دلم بود، بیش از تدارک مراسم نمیرسید. لعیا و عطیه هم با همه مهربانی نمیتوانستند مرهم دلم باشند، هرچند آنها هم تمام مدت مشغول پذیرایی از میهمانان بودند و کمتر به می آمدند و تنها محبوب دل و مونس غریبانه قلبم، حالا به شعله تنفری تبدیل شده بود که هر لحظه از آتش خشمش میسوختم که چقدر مرا به شفای مادر داد و چقدر دلم را به بازگشت مادر به خانه کرد و من چه راحت خبر مادر را در میان این همه امیدواری شنیدم و او فقط کرد! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_و_هفتم نمیدانم چقدر در آن حال #تلخ و دردنا ک بودم که صدا
💠 | عبدالله با هر دو دستش، چشمان را پاک کرد و مثل اینکه نداند در پاسخ این همه دلم چه بگوید، سا کت سر به زیر انداخت که خودم ادامه دادم: "عبدالله! مجید به من دروغ گفت... عبدالله! من باور کرده بودم مامان خوب میشه، ولی نشد... عبدالله! مجید خیلی داد، خیلی امیدوارم کرد، ولی مامان از رفت..." دست سردم را میان دستان فشار داد و زیر لب زمزمه کرد: "مجید الان اومده بود دمِ در، میخواست تو رو ببینه، ولی نذاشت." از شنیدن نام مجید، خون در به جوش آمد و خروشیدم: "من نمیخوام ببینمش... من دیگه نمیخوام ببینمش!" عبدالله با گفتن "باشه الهه جان!" خواست آرام باشم و با لحنی آرامتر ادامه داد: "هرچی تو بخوای جان! تو آروم باش!" از جا بلند شدم، مقابلش نشستم و با خشمی که در گلویم میکرد، اعتراض کردم: "عبدالله! من نمیخوام اون تو این خونه باشه! بگید از این خونه بره!" عبدالله لبخندی زد و با غمگین جواب داد: "الهه جان! مجید که طبقه بالاس! به تو کاری نداره!" که بغضم شکست و با هق هق ناله زدم: "عبدالله! من ازش بدم میاد... عبدالله! اون با به من امید داد! یه جوری منو امیدوار کرد که من مطمئن بودم مامان میشه، ولی مامان مُرد! میگفت امام حسن (ع) مامانو شفا میده، میگفت تو فقط بزن..." دیگر صدایم میان گم شده و چشمهایم زیر طوفان جایی را نمیدید و همچنان میگفتم: "عبدالله! من خیلی زدم! من از ته دل امام حسین (ع) رو صدا زدم، ولی مُرد... عبدالله! مجید به من دروغ گفت..." گریه های پُر سوز و ، اشک عبدالله را هم کرده و دیگر هرچه میکرد نمیتوانست آرامم کند که لعیا از شنیدن ، سراسیمه به اتاق آمد و با دیدن حال زارم، به سمتم دوید و سرم را در آغوش کشید، با نوازشهای خواهرانه اش میداد و میشنیدم که به عبدالله میگفت: "آقا مجید باز اومده دمِ در. میخواد الهه رو ببینه... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_و_هشتم عبدالله با هر دو دستش، چشمان #خیسش را پاک کرد و م
💠 | میشنیدم که [لعیا] به عبدالله میگفت: "آقا مجید باز اومده دمِ در. میخواد الهه رو ببینه... چی کار کنم؟ اگه بابا یا ابراهیم بفهمن دوباره آشوب به پا میشه!" و پیش از آنکه عبدالله فرصت هر پیدا کند، خودم را از حلقه دستان بیرون کشیدم و نفهمیدم چطور خودم را پشت در رساندم که دیدم مجید روی پله دوم راه پله نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است. دستانم را به در گرفتم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و هر آنچه روی سنگینی میکرد، بر سرش فریاد کشیدم: "از جونم چی میخوای؟!!! چرا راحتم نمی ذاری؟!!! من دیگه ببینمت، ازت بدم میاد!" در مقابل خروش خشمگینم که با تلخم یکی شده بود، با پاهایی لرزان از جا بلند شد و با چشمانی که از بارش اشکهایش، ورم کرده و به رنگ درآمده بود، فقط نگاهم میکرد. گویی خودش را به شنیدن گله های محکوم کرده که اینچنین در سکوتی مقابلم ایستاده بود تا هرچه از مصیبت مادر در دلم کرده بودم، بر سرش خراب کنم. شاید هم میخواست با این حالت نجیب و با حیایش یاری ام کند تا قلبم را پیش چشمانش باز کرده و قدری قرار بگیرم که اینقدر و مهربان نگاهم میکرد و من بی پروا جیغ میکشیدم: "چرا اومدی اینجا؟ برو بیمارستان ببین مامانم تو خوابیده! برو ببین چه آروم خوابیده! مگه نگفتی امام علی (ع) میده؟ برو ببین چه خوب شفا گرفته!" دستهای و عطیه را روی بازوهایم حس میکردم که میخواستند مرا بکشند، فریادهای پدر و را میشنیدم که به مجید بد و بیراه میگفتند و هشدارهای عبدالله و محمد که از مجید میخواستند زودتر از این جا برود و هیچ کدام حرف من نبود که همچنان ضجه میزدم: "من ازت متنفرم! از این خونه برو بیرون! برو... دیگه نمیخوام ببینمت! برو، ازت بدم میاد..." از شدت ضجه هایی که از ته میزدم، نفسم بند آمده و سرم به شدت میرفت که عبدالله از کنارم کرد و همچنانکه به سمت مجید میرفت تا او را از اینجا ببرد، پشت هم تکرار میکرد: "مجید برو بالا!" و همچنانکه او را از پله ها بالا میبُرد، میشنیدم که مجید با صدایی که زیر فشار به لرزه افتاده بود، صدایم میزد: "الهه! بخدا نمیخواستم اینجوری بشه! بخدا من بهت نگفتم..." و همانطور که عبدالله دستش را میکشید، عاشقانه و برایم گنگتر میشد. چشمانم سیاهی میرفت و احساس میکردم همه جا پیش چشمانم تیره و تار شده و گوشهایم دیگر درست نمیشنود که بلاخره با کمک لعیا توانستم پیکر را روی کاناپه رها کرده و دوباره میان دریای اشک و ناله، شدم. عطیه با آب خنک مقابلم نشسته بود و هرچه میکرد نمیتوانست آرامم کند و در آن میان، تهدیدهای پدر را میشنیدم که با همه حجت میکرد: "هر کی در رو برای این پسره باز کنه، با من طرفه! تا حق نداره پاشو بذاره تو این خونه! از پله ها صاف میره بالا و احدی حق نداره باهاش حرف بزنه! شد؟!!!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_ششم آیینه و میز مادر را #گردگیری کردم و برای چندمین بار قاب شی
💠 | دقایقی به همان بودم تا سرگیجه ام فروکش کرد و دردهایم تا حدی گرفت. کمی میان چشمانم را گشودم و دیدم هنوز چشمان مجید به تماشای صورتم نشسته است. که به چشمان نیمه بازم افتاد، زد و با لحنی لبریز محبت پرسید: "بهتری؟" و آهنگ کلامش به قدری گرم و با بود که دریغم آمد باز هم با سردی را بدهم و با لبخندی خیالش را راحت کردم که تازه شدم پیراهن سیاه پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. نیازی نبود دلیلش را بپرسم که امشب، شب اول بود و او آنقدر امام حسین (ع) بود که از همین به استقبال عزایش برود. هر چند دیگر پیش من از احساسات مذهبی اش چیزی نمیگفت و خوب میدانست که پس از مادر، چقدر نسبت به عقاید و باورهایش بدبین شده ام، ولی دیدن همین پیراهن سیاه هم کافی بود تا روزهایی برایم زنده شود که دست به دامان امام حسین (ع) شب تا سحر برای شفای مادرم کردم و چه ساده مادرم از دستم رفت و همین خاطرات بود که روی آتش عشقم به مجید خا کستر میپاشید و مشعل محبتش را در دلم خاموش میکرد. عقربه های ساعت اتاق به عدد چهار بعد از ظهر نزدیک میشد که بلاخره خودم را از جا کَندم و خواستم برخیزم که باز سرم رفت و نفسم به افتاد. مجید با عجله دستانم را گرفت تا زمین نخورم و همچنانکه میکرد تا بلند شوم، گفت: "الهه جان! رنگت خیلی پریده، میخوای یه چیزی بیارم بخوری؟" لبهای خشکم را به سختی از هم گشودم و گفتم: "نه، چیزی نمیخوام." و با نگاهی گذرا به ، ادامه دادم: "فکر کنم دیگه بابا اومده." از چشمانش میخواندم که بعد از اوقات تلخی های این مدت، چه ناخوشایندی از حضور در جمع خانواده دارد و از رو به رو شدن با دیگران به خصوص پدر و تا چه اندازه معذب است، ولی به روی خودش نمی آورد و از آنی بود که پیش من پرده از ناراحتی های دلش بردارد. در طول راه پله دستم را گرفته بود تا را از دست ندهم، ولی برای کمر دردم نمیتوانست کند که از شدت دردم تنها خودم داشتم. پشت در که رسیدیم، نگاهم کرد و باز پرسید: "خوبی الهه جان؟" سرم را به نشانه تکان دادم، دستم را از دستش جدا کردم و با هم وارد شدیم. پدر با پیراهن عربی اش روی مبل بالای اتاق نشسته و بقیه هم دور نشسته بودند و انگار فقط منتظر من و مجید بودند. سلام کردیم که پیش از همه متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید: "چیه الهه؟!!! چرا انقدر پریده؟!!!" لبخندی زدم و با گفتن "چیزی نیس!" کنارش نشستم. پدر مثل اینکه بیش از این صبر کردن نداشته باشد، شروع کرد: "خدا مادرتون رو ! زن خوبی بود!" نمیدانستم با این مقدمه چه میخواهد بگوید که چین به پیشانی انداخت و با لحنی خسته ادامه داد: "ولی خُب ما هم خودمون رو داریم دیگه..." نگاهم به چشمان عبدالله افتاد و دیدم او هم مثل من خوبی از این اشاره های مبهم ندارد که سرانجام پدر به سراغ اصل مطلب رفت و اعلام کرد: "منم تصمیمم رو گرفتم و الان میخوام برم رو کنم." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتم دقایقی به همان #حال بودم تا سرگیجه ام فروکش کرد و دردهایم
💠 |  درد عجیبی در سرم و برای چند لحظه احساس کردم گوشهایم هیچ نمیشنود که هنوز باورم نمیشد چه کلامی از دهان خارج شده و نمیفهمیدم چه میگوید و با زنی به نام نوریه چه ارتباطی دارد که همانطور که سرش پایین بود، در برابر بُهت زده ما، توضیح داد: "خواهر یکی از همین چند تا تاجریه که باهاشون قرارداد دارم. اینا اصالتاً هستن، ولی خیلی ساله که اینجا زندگی میکنن..." که ابراهیم به میان آمد و با صورتی که از کبود شده بود، اعتراض کرد: "لااقل میذاشتی کفن خشک شه، بعد! هنوز سه ماه نشده که مامان مُرده..." و پدر با صدایی بلند داد: "سه ماه نشده که باشه! میخوای منم تا خیالت راحت شه؟!!!" چشمان عطیه و لعیا از حیرت گرد شده و محمد در سرد و سنگین سر به زیر انداخته بود. همچنان میخروشید، صورت غمزده در فرو رفته بود و میدیدم که مجید با چشمانی که به غمخواری و دلداری من به غصه نشسته، تنها نگاهم میکند و سوزش را به خوبی حس کرده بود که با نگاه مهربانش التماسم میکرد تا باشم، ولی با نمکی که پدر بر زخم دلم بود، چطور میتوانستم آرام باشم که چه میخواست جای خالی مادرم را با حضور یک زن غریبه پُر کند و هنوز مات و مبهوت سخنان سرمستانه اش مانده بودم که با شعفی که زیر حق به جانبش پنهان شده بود، مشتلق داد: "من الان دارم میرم رو عقد کنم! البته امروز نبود، ولی خُب قسمت شد. خلاصه من امشب نوریه رو میارم خونه." پدر همچنان میگفت و من میکردم که با هر کلمه اتاق در سرم کوبیده میشود. از شدت سردرد و ، حالت تهوع گرفته و آنچنان رنگ از چهره ام رفته بود که نگاه مجید لحظه ای از چشمانم جدا نمیشد و با دلشوره ای که برای حالم به افتاده بود، نمی توانست سر جایش بنشیند که پدر گذرا به صورت گرفته عبدالله کرد و ادامه داد: "من میخواستم بهتون بگم تا عبدالله برای خودش دنبال یه جایی باشه، ولی حالا که اینجوری شد و باید همین امشب یه بکنه. من نظرم این بود که مجید و از اینجا برن و عبدالله بره بالا بشینه، ولی حالا هر جور میخواید با هم کنید." از شنیدن جمله آخر ، چهارچوب جانم به لرزه افتاد که من تاب از خانه و خاطرات مادرم را نداشتم و عبدالله اضطراب را فهمید که در برابر نگاه منتظر پدر، زیر لب داد: "من میرم یه جایی رو اجاره میکنم." و مثل اینکه دیگر نتواند را تحمل کند، از جا بلند شد که پدر زد: "هنوز حرفام نشده!" و باز عبدالله را سرِ جایش نشاند و با گرفته ادامه داد: "اینا هستن! باید رعایت حالشون رو بکنین، با همه تون هستم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتاد_و_یکم از یادآوری لحظات شوم آن شب، باز قلبم آتش گرفت و با
💠 | سرم را کج کردم و نهایت پریشانی ام را برای به زبان آوردم: "عبدالله! من خیلی ، من از نوریه خیلی میترسم! میترسم یه روز بفهمه مجید ، اونوقت بابا چه بلایی سرِ ما میاره؟" و حالا نوبت عبدالله بود که در دلشوره های افتاده به جانم، همان حرفهای مجید را بزند: "الهه! من نمیفهمم تو برای چی تو اون خونه ؟ چرا انقدر خودت و رو اذیت میکنی؟ ممکنه مجید به روی خودش ، ولی مطمئن باش که خیلی عذاب میکشه و فقط به خاطر تو داره میکنه! خودت هم که داری بیشتر از اون زجر میکشی، پس چرا خودت رو تو اون خونه کردی؟" که سرم را انداختم و همانطور که گوشه چادرم را با سرانگشتان تا میزدم، زیر لب پاسخ دادم: "عبدالله! من از بچگی تو اون خونه شدم! بخدا دلم نمیاد یه روز از اون خونه جداشم! هر جای اون رو که نگاه میکنم یاد مامان میافتم..." و من دیگر نه تنها به خاطر مادرم که نمیخواستم خانه و زندگی خانوادگیمان را دو دستی به تقدیم کنم که سرم را بالا آوردم و ادامه دادم: "نوریه از خدا میخواد که منم از اونجا برم تا برای خودش کنه! اگه منم بذارم برم، دیگه هیچ سرِ راهش نیس..." که عبدالله به میان آمد و هشدار داد: "اشتباه میکنی الهه! تو فقط داری خودت رو میدی! اگه نوریه زیر پای بابا تا یه کاری بکنه، دیگه احدی حریفش نمیشه!" سپس را روشن کرد و همانطور که با احتیاط از پارک بیرون می آمد، سری جنباند و با لحنی ادامه داد: "اون خونه زمانی خوب بود که زنده بود و هر روز همه مون دور هم جمع میشدیم. نه حالا که و محمد دو ماهه پاشون رو اونجا نذاشتن و من اصلاً پام پیش نمیره که بیام. بابا هم که یادی از ما اصلاً نمیکنه. اینم از حال و روز تو!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سیزدهم اشکی که از سوز #سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، با
💠 | عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از بلندم کند و من فقط میکردم و دور از چشم که دیگر دست از سرم برداشته و به اتاق رفته بود، تنها نام مجید را میکردم. همه بدنم میلرزید و باز خیالم مجید بود که میان گریه پرسیدم: "الان اومدی، تو کوچه نبود؟" کمکم کرد تا لب پله بنشینم و پرسید: "چی شده الهه؟ مگه قرار بوده بیاد اینجا؟" و من دیگر حالی برایم بود که برایش بگویم چه بلایی به سرم آمده و شاید میکردم که از نقشه پدر پرده بردارم که سرم را به نرده راهرو تکیه دادم و با صدایی که از شدت و گریه بالا نمی آمد، زمزمه کردم: "من میخوام با مجید برم، کمکم میکنی؟" و هنوز نمیدانست چه خبر شده که از خیر مجید گذشتم و فقط میخواهم بروم که بار دیگر به راهرو آمد و مثل اینکه مرا هم دیگر بداند، توجهی به حالم نکرد و رو به عبدالله فریاد زد: "یه زنگ بزن ابراهیم و بیان اینجا تا من تکلیف این دختر رو کنم! تا وقتی هم که من نگفتم حق نداره پاشو از این بذاره بیرون!" ولی مثل اینکه دلش نیاید بی آنکه نمکی به پاشیده باشد، به اتاق برگردد، به صورت مصیبت زده ام شد و در نهایت بیرحمی کرد: "یه بلایی سرت میارم که از اینکه به این بختت پشت پا زدی، مثل سگ شی! روزگارتون رو سیاه میکنم!" و انگار ، عطوفت پدری را هم از دلش بُرده بود که ذره ای دلش به حالم و خواست به اتاق بازگردد که به سمتش رفت و پرسید: "بابا چی شده؟" و پاسخ پدر به او هم تنها یک جمله بود که بر فریاد کشید: "به تو چه؟!!! زنگ بزن محمد بیان!" و به اتاق بازگشت و عبدالله هم به دنبالش رفت که هنوز در این خانه چه خبر شده و من بیاعتنا به خط و پدر، گوشی را از جیب پیراهنم درآوردم و شماره را گرفتم که صدای مهربانش، گوش جانم را نوازش داد: "جانم الهه؟" از شدت به سرفه افتاده بودم و میان سرفه های خیسم، ناله زدم: "کجایی ؟" و باز از شنیدن این نفسهای بُریده چه حالی شد که با جواب داد: "من همین الان رسیدم سر کوچه، دارم میام." و من نمیخواستم آتش پدر بار دیگر دامن مجیدم را بگیرد که با التماسش کردم: "همونجا وایسا مجید. نمیخواد بیای درِ خونه. من خودم میام."ومیدانستم که باید در دادگاه پدر با حضور برادرانم شده و به اَشَد محکوم شوم و باز نمیخواستم دلش را که صبورانه بهانه آوردم: "من هنوز یه کم کار دارم. آخه قراره ابراهیم و محمد بیان باهاشون کنم. هر وقت کارم تموم شد، خودم میام. تو همونجا سر وایسا، من خودم میام." و به سرعت را قطع کردم که هر چند دیگر آب از سرم بود، ولی نمیخواستم برای عبدالله مشکلی شود که باز را در جیب پیراهنم پنهان کردم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_چهاردهم عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از #زمین ب
💠 | عبدالله که از پدر نگرفته بود، برگشت و کنارم لب پله نشست تا من برایش بگویم چه اتفاقی افتاده و من بعد از یک شبانه روز گرسنگی و کوهی از که بر سرم شده بود، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم. هر چه میگفت و هرچه میپرسید، فقط را به نرده گذاشته و به سوگ زندگی ام که در کمتر از یکسال، زیر و رو شده بود، گریه میکردم. سرمایه یک عمر زحمت پدر و مادرم به چنگ مشتی خارجی به غارت رفت، مادرم به سرعت از پا در آمد و جای خالی اش با قدمهای ناپاک زنی صفت تصرف شد و به هوای همین ، اول برادرم، بعد همسرم و حالا هم خودم از خانه اخراج شدیم و از همه بدتر هویت پدرم بود که از دستش رفت و دنیا و آخرتش را به پای زنی از کف داد که صدای محمد، سکوت خانه خیال غمزده ام را شکست. ابراهیم و محمد بالای سرم ایستاده و حال خراب و صورت ، تنها نگاهم میکردند که محمد مقابلم ایستاد و با سؤال کرد: "چی شده الهه؟" و پیش از آنکه جوابی از من بشنود، پدر وارد محکمه شد و با به من و مجید، جوابش را داد: "ولش کن این زبان دراز رو! اینم لنگه همون پسره !" به سمت پدر برگشت و محمد که دلش نمی آمد به این حالم بی توجهی کند، همچنان نگاهم میکرد که پدر بر سرش زد: "خبرت نکردم که بیای اینجا و برای این خواهر عزاداری کنی!" و او هم از پدر پایش لرزید و قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس و کنار ابراهیم به دیوار تکیه زد تا حالا تنها عبدالله باشد که کنارم روی پله نشسته بود و هیچ نمی گفت. پدر رو به ابراهیم کرد و با حالتی حق به آغاز کرد: "من برای این دختر دو تا راه گذاشتم؛ یا از این رافضی بگیره یا از این بره و پشت سرش هم دیگه نگاه نکنه!" که عبدالله نتوانست کند و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: "شما حکم کردی یا بابای ؟!!!" و پدر آنچنان به سمتش که دیگر جرأت نکرد کلامی حرف بزند: "به تو چه کُرّه خر؟!!!حرف بابای نوریه، حرف منه! شیرفهم؟!!!" و باز رو به ابرهیم کرد: "حالا این دختره بیصفت میخواد همه ما رو بزنه و بره دنبال اون کافر رافضی! خُب بره! به ! به جهنم! ولی من هم یه و شروطی دارم! شما رو هم خبر کردم که شاهد باشین!" ابراهیم و محمد به دیوار چسبیده و از ترس از دست دادن حقوق کار در هم که شده، دم نمیزدند تا فقط محکمه ظالمانه پدر باشند. پدر به سمتم آمد، بالای سرم ایستاد و مثل اینکه از تنها دخترش شده باشد، با لحنی لبریز شروع به شمارش شروطش کرد: "از این در که رفتی بیرون، دیگه کن بابا و برادری هم داشتی! منم میکنم دختری داشتم! اسمت هم از تو پاک میکنم! از ارث و میراث هم خبری نیس! چون من دیگه به اسم الهه ندارم! یه هل پوک هم حق نداری از این خونه با خودت ببری! با همین لباسی که پوشیدی، میری! نه چیزهایی که من برای جهیزیه ات خریدم، داری ببری، نه چیزهایی که با پول اون رافضی خریدی! همه تو این خونه میمونن، با همین یه چادر از این خونه میری بیرون!" و برای من که میخواستم دل از همه بکنم، از دست دادن چند تکه و اسباب سیسمونی چه ارزشی داشت و فقط میکردم هرچه زودتر این معرکه تمام شود و از که پدرم برایم تدارک دیده، بگریزم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊