شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_هفتم در تمام زمانی که وضو میگرفتم، فکرم پیِ مجید بود ک
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود_و_هشتم
سخنان بعد از نماز #مغرب امام جماعت، معطوف به ظهور فتنه داعش در عراق بود که همین #ده روز پیش، اعضای این لشگر #شیطانی هزار و #هفتصد نفر از دانشجویان یک دانشکده نظامی را به جرم همکاری با دولت عراق، به طور دسته جمعی اعدام کرده بودند.
شیخ محمد به طور #قاطع از حکم جهاد آیت الله #سیستانی برای مبارزه با داعش حمایت میکرد و خبر داد که #علمای اهل سنت #عراق از جمله رئیس مجمع علمای اهل تسنن عراق هم قاطعانه از این حکم جهاد #پشتیبانی کرده و از مردم خواسته اند که برای دفاع از #هویت ملی خود، قیام کنند و چه تجلی با شکوهی بود که #ماشین جنگی #داعش به طمع تفرقه بین مسلمانان عراق و متلاشی کردن این #کشور به حرکت در آمده و حالا #شیعه و سُنی، دست در دست هم، برای در هم #شکستن این فتنه پیچیده #تکفیری به پا خاسته بودند.
درست مثل من و #مجید که نوریه به اتهام #تکفیر، کمر به #جدایی ما بسته بود و #معجزه عشق کاری کرد که من و مجید بیش از هر #زمان دیگری به هم نزدیک شده و #کمتر از گذشته به تفاوتهای مذهبیمان فکر کنیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_نهم از #مسجد که بیرون آمدم، مجید را دیدم که به انتظارم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صدم
چه هنرمندانه به هدف زد و من چه #ناشیانه از تیررس #سؤالش گریختم که با #دستپاچگی پاسخ دادم: "خُب من نمیخواستم #منت بذارم..." که خندید و با #زیرکی عارفانه ای زیرِ پایم را خالی کرد: "سرِ کی #منت بذاری؟ مگه امام
جواد(ع) اونجا نشسته بود؟"
به سمتش برگشتم و در #برابر آیینه چشمان #عاشقش ماندم چه جوابی بدهم که خودش پاسخ داد: "پس حضور امام جواد(ع) رو حس کردی! پس #احساس کردی داره #نگات میکنه!"
و به جای من، نگاه او در ساحل احساسی زیباتَر شد و دل یک #دختر سُنی را شاهد #عشق پاک #تشیع گرفت: "میبینی #الهه؟ حتی اگه تو باهاش درد دل نکنی و حضورش رو #قبول نداشته باشی، اون #حضور داره! اون کسی که اون روز دل تو رو نَرم کرد تا برای حبیبه خانم یه کاری کنی، امام جواد(ع) بود! اون کسی هم که اون #شب یه جوری نگات کرد تا روت نشه چیزی جلوی آسید احمد بگی، خود آقا بود!"
پس چرا خدا در برابر این همه پاکبازی ام، چنین #سیلی محکمی به صورتم زد که به یاد #حوریه بغضی #مادرانه گلویم را گرفت و گلایه کردم: "پس چرا اونجوری شد؟ چرا امام جواد(ع) یه
کاری نکرد #حوریه زنده بمونه؟"
و حالا #داغ حوریه، در آتش زیر خاکستر #مصیبت مادرم هم #دمیده بود که زیر لب ناله زدم: "مثل مامانم، اون روزم بهم گفتی دعا کن، #مامان خوب میشه، ولی نشد!" و بی اختیار کاسه #چشمانم از اشک پُر شد و میان #گریه زمزمه کردم: "پس چرا #جواب منو نمیدن؟ پس چرا من هر وقت بهشون #التماس میکنم، عزیزم از دستم میره؟"
و دیگر نتوانستم #ادامه دهم که سرم را پایین #انداختم تا رهگذران متوجه گریه های بیصدایم نشوند. #مجید هم خجالت میکشید در برابر #چشم مردم، دستم را بگیرد تا به گرمای محبتش #آرامش بگیرم و تنها میتوانست با لحن دلنشینش دلداری ام دهد: "الهه جان! قربونت برم! گریه نکن عزیز دلم!"
نگاهش نمیکردم، ولی از لرزش صدایش #پیدا بود، دل او هم #هنوز میسوزد: "الهه جان! منم #نمیدونم چرا بعضی وقتها هرچی دعا میکنی، جواب نمیگیری، ولی بلاخره هیچ کار #خدا بی حکمت نیس!"
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_یکم من هم میدانستم همه امور #عالم بر اراده #حکیمانه پرو
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_دوم
#مجید از روزی که برای پیدا کردن پدر به #نخلستان رفته و محمد #حتی جواب سلامش را هم نداده بود، دلش گرفته و #امشب هم نمی توانست با رویی خوش پاسخش را بدهد که محمد دستش را گرفت و زیر #لب زمزمه زد: «آقا مجید! #شرمندم!»
و به قدری #خالصانه عذرخواهی کرد که مجید هم برادرانه دستش را #فشرد و با گفتن «دشمنت #شرمنده!» محمد را میان دستانش گرفت و پیشانی اش را بوسید تا کمتر #خجالت بکشد. نمیدانم چقدر مقابل در خانه معطل شدیم تا بلاخره غليان #احساس مان فروکش کرد و تعارف کردیم تا میهمانان وارد خانه شوند. آسید احمد و خانواده اش در خانه نبودند که یکسر به #اتاق خودمان رفتیم و من مشغول پذیرایی از میهمانان عزیزم شدم.
#محمد از سرگذشت دردناک #من و مجید در این چند ماه #خبر داشت و نمی دانست با چه زبانی از این همه بی وفایی اش #عذرخواهی کند که عطيه با گفتن یک جمله کار شوهرش را راحت کرد: «الهه جون! من نمیدونم چقدر دلت از دست ما #شکسته، فقط میدونم ما چوب کاری رو که با #شما کردیم، خوردیم!»
نمی دانستم چه بلایی به سرشان آمده که #گمان
می کنند آتش آه من دامان زندگی شان را #گرفته، ولی می دانستم هرگز لب به #نفرین برادرم باز نکرده ام که #صادقانه شهادت دادم: «قربونت بشم عطيه! به خدا من هیچ وقت بد شما رو نخواستم! لال شم اگه بخوام زندگی داداش وزن داداشم، #تلخ شه! من فقط دلم براتون تنگ شده بود!»
عبدالله در سکوتی #غمگین سرش را #پایین انداخته و کلامی حرف نمی زد که مجید به تسلای دل #محمد، پاسخ داد: «محمد جان! چرا انقدر ناراحتی؟ بلاخره شما تویه #شرایطی بودید که نمی تونستید حرفی بزنید. من همون موقع هم #شرایط شما رو درک میکردم. به جون الهه که از همه دنیا برام عزیزتره، هیچ وقت از تو و #ابراهیم هیچ توقعی نداشتم!»
ولی محمد میدانست با ما چه کرده که در پاسخ #بزرگواری نجیبانه #مجید، آهی کشید و گفت: «بلاخره منم یه #برادر بودم، انقدر چشمم به دست بابا بود که #فکر نمیکردم چه #بلایی داره سر خواهر پا به ماهم میاد...»
و شاید دلش بیش از همه برای #تلف شدن #طفلم می سوخت که نگاهم کرد و با صدایی غرق بغض، عذر تقصیر خواست: «الهه! به خدا #شرمندم! وقتی #عبدالله خبر آورد این بلا سربچه ات اومده، جیگرم برات #آتیش گرفت! ولی از ترس بابا #جرأت نمیکردم حتی اسمت رو بیارم! همون شب #خواب مامان رو دیدم! خیلی از دستم ناراحت بود! فقط بهم میگفت: "بی غیرت! چرا به داد #خواهرت نمی رسی؟ ولی من بازم سر غیرت نیومدم!»
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_چهارم نمی توانستم #باور کنم تمام سرمایه خانوادگی مان به
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_پنجم
تمام شد! آنچه مادر از همان روز اول #نگرانش بود، به وقوع #پیوست و پدر همه اعتبار و #سرمایه_اش را به تاراج داد! دیگر از دست #کسی کاری بر نمی آمد که پدر همه هویت اسلامی و انسانی اش را هم به هوای #هوس دخترکی از دست داده بود، چه رسد به مال و اموالش...
رو به #محمد کردم و با دلی که به حال #برادرانم آتش گرفته بود، پرسیدم: "حالا تو میخوای چی کار کنی؟" محمد آه #سردی کشید و با صدایی که انگار از اعماق #چاهی ناپیدا بر می آمد، پاسخ داد:
"نمی دونم! داداش عطیه تو اسکله بندر #خمیر کار می کنه. قراره با عطيه بریم #بندر_خمیر، هم زندگی کنیم هم اگه بشه منم برم #پیشش کار کنم! امشب هم اومدیم اینجا تا هم از تو و آقا مجید #حلالیت بگیریم، هم باهاتون خداحافظی کنیم!"
حالا نوبت به #ابراهیم و محمد رسیده بود که پس از من و #عبدالله به آوارگی و در به دری #بیفتند که ابراهیم به دنبال بختی #مبهم به #قطر رفته بود، لعیا به قهر به خانه پدرش نقل #مکان کرده و محمد و عطیه می خواستند زندگی شان را به بندر خمیر منتقل کنند، بلکه بتوانند #خرجی روزانه خود را به دست آورند و کار پسران #عبدالرحمن به کجا رسیده بود که پس از سالها #امارت بر هکتارها نخلستان و دهها کارگر و #همکاری با تجار بزرگ، بایستی تن به هر کاری میدادند!
حق با #مجید بود؛ #نوریه جز به هم مسلکان خودش #رحم نمیکرد که امشب به روشنی دیدم که اگر مجید سُنی شده و ما در آن #خانه میماندیم، طولی نمیکشید که به بهانه ای دیگر #آواره میشدیم، همچنانکه #ابراهیم و محمد به هر خفتی #تن میدادند تا کلامی #مخالف پدر #صحبت نکنند و باز هم سهم شان، در به دری شد! که شمشیر شیطانی #وهابیت به اهل سنت هم رحم نکرد و گرچه قدری دیرتر از شیعه، ولی سرانجام گردن سُنی را هم شکست!
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_دوازدهم
ساعت از سه #صبح گذشته بود که مراسم پایان یافت و من چه #حال خوشی یافته بودم که #سبک و سرحال از جا #بلند شدم و نمی خواستم کسی مرا ببیند که بی سروصدا از #حیاط مسجد #خارج شدم، ولی خیالم پیش مجید بود و می دانستم اگر بفهمد من به مسجد آمده ام، چه حالی می شود که دلم نیامد بروم.
می خواستم #شیرینی این حضور شورانگیز را با مجید #مهربانم هم #تقسیم کنم که کنار نرده های حیاط مسجد، منتظر ایستادم تا #بیاید. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که مجید و آسید احمد با هم از #ساختمان مسجد #خارج شدند و به سمت سالن وضوخانه رفتند که مجید با صدایی آهسته رو به آسید احمد کرد: «اگه اجازه میدید من دیگه برم خونه.»
در #تاریکی نیمه شب #متوجه حضور من پشت #نرده_ها نشده بود و برای بازگشت به خانه #بی_قراری می کرد که آسید احمد با تعجب پرسید: «مگه #سحری نمیخوری؟ الان مسجد سحری میده. تا بری خونه که دیگه به سحری خوردن نمی رسی #باباجون!»
و #مجید دلش پیش من بود که با لبخندی لبریز #حیا پاسخ داد: «آخه الهه تنهاس، میرم خونه #سحری رو با هم می خوریم!» چشمان پیر سید احمد به خنده ای #شیرین غرق چین و چروک شد، دستی سرشانه مجید زد و با مهربانی پاسخ داد: «برو باباجون! برو که پیامبر #فرمودن هرچی #ایمان آدم کامل تر باشه، بیشتر به #همسرش اظهار محبت میکنه! برو پسرم!»
و با این جملات دل مجید
را #گرم_تر کرد و من همچنان پشت نرده ها پنهان شده بودم که حالا #بیشتر از آسید احمد خجالت میکشیدم. مجید با #عجله از حیاط خارج شد و من هم به دنبالش به راه افتادم. نزدیکش که رسیدم، آهسته صدایش کردم: «مجید!»
شاید #باورش نمی شد این صدای من باشد که ایستاد و به پشت سرش نگاهی کرد. #چشمش که به من افتاد، #نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و پیش از آنکه چیزی بپرسد، خودم #اعتراف کردم: «هرچی خواستم تو خونه بمونم، نتونستم! همش #دلم این جا بود!» از لحن معصومانه ام، صورتش به خنده ای شیرین #گشوده شد و قدمی به سمتم آمد. نگاهش از شادی حضورم به درخشش افتاده و نمی دانست احساسش را چگونه بیان کند که آهسته زمزمه کرد: «قبول باشه الهه جان!»
چشم از #چشمم برنمی داشت و شاید گره گریه را روی #تار و پود مژگانم می دید که #محو حال خوشم شده و پلکی هم نمی زد که خودم #شهادت دادم: «مجید من امشب گریه نکردم که حاجت بگیرم، فقط #گریه می کردم که خدا منو به خاطر امام علی(ع) ببخشه فقط گریه می کردم چون از این #گریه کردن لذت می بردم...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_دوازدهم ساعت از سه #صبح گذشته بود که مراسم پایان یافت و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_سیزدهم
هر چند لباس #سیاه به تن نکرده و مثل #مجید و آسید احمد و بقیه #عزادار امام علیه نبودم، ولی از #شب نوزدهم آنچنان محبتی به دلم افتاده بود که در روز شهادت ایشان، یادش لحظه ای از خاطرم جدا نمی شد. به خصوص از دیشب که به همراه مامان #خدیجه و زینب سادات برای احیاء #شب ۲۱ ماه رمضان به مسجد رفته و حالا حسابی هوایی اش شده بودم که از صبح کتاب نهج البلاغه ای را که از زینب سادات به امانت گرفته بودم، زمین نگذاشته و در #بوستان کلمات قصار امام على(ع)، خرامان میگشتم.
البته پیش از این هم در #مقام یک مسلمان اهل #سنت، دوستدار خاندان پیامبرم بودم، اما گریه های این #دو شب قدر، به این #محبت صاف و ساده، رنگ و بویی دیگر داده بود، به گونه ای که از امروز برای مراسم فردا #شب بی قراری می کردم و دلم می خواست هر چه زودتر #سفره شب ۲۳ پهن شده و من از جام مناجات هایی جانانه #سیراب شوم!
ساعتی تا اذان #ظهر مانده بود که زنگ در به #صدا در آمد. عبدالله بود که حالا مثل گذشته مرتب به #خواهرش سر می زد و من چقدر از دیدارش خوشحال شدم که با رویی خوش تعارفش کردم تا داخل شود. ماه #رمضان بود و نمی توانستم از برادرم پذیرایی کنم که روی مبل مقابلش نشستم و حالش را پرسیدم.
چندان سرحال نبود که با همه بی #مهری های پدر و #ابراهیم، نگران حالشان شدم و با #دلواپسی سؤال کردم: «از بابا و ابراهیم خبری شده؟» نفس عمیقی کشید و با لحنی گرفته #پاسخ داد: «نه! بابا که کلا گوشی اش خاموشه. از #ابراهیم هم از وقتی رفته، هیچ خبری نداریم.»
ترس از سرنوشت #مبهم پدر و برادرم، بند دلم را #پاره کرد که نمی دانستم دیگر قرار است چه #بلایی به سر خانواده ام بیاید و باز دلم پیش لعیا بود که سراغش را از عبدالله گرفتم: «العیا چی کار میکنه؟» عبدالله هم مثل من دلش برای بی کسی لعیا و #ساجده می سوخت که #آهی کشید و گفت: «لعیا که داره دِق میکنه! دستش هم به هیچ جا بند نیس. با این بچه #مونده این جا #سرگردون! به هر دری هم که می زنیم هیچ خبری از ابراهیم نیس. بی معرفت به زنگ نمی زنه به خبری به #زن و بچه اش بده!»
دلم به قدری بی قرار #برادرم شده بود که دیگر به حال خودم نبودم تا #عبدالله سؤال کرد: «پس مجید کجاس؟» نفس بلندی کشیدم، بلکه غصه #ابراهیم از یادم برود و با صدایی آهسته پاسخ دادم: «هر روز از صبح تا #غروب میره دفتر مسجد و کارهای اداری مسجد رو انجام میده.»
و همین کار #ساده وحقوق بسیار جزئی اش، برای من و مجید که هنوز نمی توانست از دست راستش استفاده کند، #غنیمت بزرگی بود که با احساس رضایت عمیقی ادامه دادم: «خدا رو شکر! حالا دکتر گفته إن شاء الله تا یه ماه دیگه دستش خوب میشه و میتونه دوباره برگرده پالایشگاه.»
که عبدالله لبخندی زد و به طرزی #مرموزانه سؤال کرد
«حالا تو چی کار میکنی تو این #خونه؟» متوجه منظورش نشدم که به چشمانم دقیق شد و بیشتر توضیح داد: «آخه یادمه پارسال که با مجید #ازدواج کرده بودی،
خودت رو به هر #آب و آتیشی می زدی تا مجید سنی شه. حالا تو خونه به #روحانی شیعه داری زندگی میکنی و مجید صبح تا شب تو مسجد #شیعه ها کار میکنه!»
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_چهاردهم و کتاب نهج البلاغه را هم دیده بود که به آرامی #
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_پانزدهم
ساعت از هفت #بعدازظهر میگذشت و من به قدری #تب و لرز کرده بودم که روی تختخواب افتاده و حتی #نمیتوانستم از کسی کمک بخواهم و باز همه #خیالم پیش مراسم امشب بود و فقط دعا میکردم حالم #کمی بهتر شود تا احیاء #شب بیستوسوم از دستم نرود. نمیدانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این #سرماخوردگی از کجا به جانم افتاده است، شاید #دیروز که خیس آب و عرق مقابل فنکوئل نشسته بودم، سرماخورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. هر چه بود، #تمام استخوانهایم از درد #فریاد میکشید و بدنم در میان تب #میسوخت.
گاهی به #قدری لرز می کردم که زیر #پتو مچاله میشدم و پس از #چند دقیقه در میان آتش تب، گرمیگرفتم. #آبریزش بینی ام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای #عطسه_هایم پر شده بود.
#خوشحال بودم که امشب #مامان خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف #روزه داری این روزهای #طولانی هم به ناخوشی ام اضافه شده و حتی نمی توانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم میلرزیدم که صدای #اذان مغرب بلند شد.
هرچه میکردم نمی توانستم #مهیای نماز شوم و می دانستم که تا #دقایقی دیگر #مجید هم به خانه باز می گردد و ناراحت بودم که حتی برای #افطار هم چیزی مهیا نکرده ام. شاید از شدت ضعف و #تب، در حالتی شبیه خواب و بی هوشی بودم که صدای #دلواپس مجید، چشمان را کمی باز کرد.
پای #تختم روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال #خرابم نشسته بود. به رویش #لبخندی زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی #مضطرب سؤال کرد: «چی شده الهه و حالت خوب نیس؟»
با دستمالی که به #دستم بود، آب بینی ام را گرفتم و با صدایی که از #شدت گلودرد به سختی #بالا می آمد، پاسخ دادم. «نمی دونم، انگار سرما خوردم...»
با کف دستی #پیشانی_ام را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد: «داری از تب میسوزی» و دیگر #منتظر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با #عجله از اتاق بیرون رفت. نمی دانستم می خواهد چه کند که دیدم با #چادرم به اتاق بازگشت. با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هرچه اصرار می کردم که نمی خواهم بروم، دست بردار نبود و همان طور که چادرم را به سرم می انداخت و با خشمی #عاشقانه توبیخم می کرد، «چرا به من به زنگ نزدی؟ خب به مامان خدیجه خبر می دادی! اول روزه ات رو می خوردی»
و نمی توانستم سرپا بایستم که با دست #چپش مرا گرفته و یاری ام می کرد تا بدن سست و #سنگینم را به سمت در بکشانم. از در خانه که #خارج شدیم، از همان روی ایوان #صدا بلند کرد: «حاج خانم!»
از لحن #مضطر صدایش، #مامان خدیجه با عجله در خانه شان را باز کرد و چشمش که به #من افتاد، بیشتر هول کرد، مجید دیگر #فرصت نداد چیزی بپرسد و #خودش
با دستپاچگی توضیح داد: «حاج خانم! الهه #حالش خوب نیس. ما میریم دکتر»
#مامان خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و #حرارت بدنم متوجه #حالم شد که بی آنکه پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت. #مجید کمکم کرد تا از پله های کوتاه پایین بروم که صدای مامان خديجه آمد: «بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید!»
ظاهرا امشب آسید احمد #ماشین را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. مجید #سوئیچ را گرفت و به هر #زحمتی بود مرا از حیاط بیرون برد و سوار ماشین کرد. با دست راستش #فرمان را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده می کرد.
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_پانزدهم ساعت از هفت #بعدازظهر میگذشت و من به قدری #تب و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_شانزدهم
نمیدانم چقدر #طول کشید تا به #درمانگاه رسیدیم، به تشخیص پزشک، آمپولی #تزریق کردم و پاکتی از #قرص و کپسول برایم #تجویز کرد تا این سرماخوردگی بی موقع کمی فروکش کند.
مجید در راه برگشت، برایم #شیر و کیک گرفت تا روزه ام را باز کنم و من از شدت #تب و گلودرد اشتهایی به #خوردن نداشتم و آنقدر #اصرار کرد تا بلاخره مقداری شیر نوشیدم.
می دانستم خودش هم #افطار نکرده و دیگر توانی برایم #نمانده بود تا وقتی به #خانه رسیدیم، برایش غذایی تدارک ببینم و خبر نداشتم مامان #خدیجه به هوای بیماری ام، #خوراک خوش طعمی تهیه کرده است که هنوز وارد اتاق نشده و روی تخنم دراز نکشیده بودم که برایمان #شام آورد.
در یک سینی، دو #بشقاب شیر برنج و مقداری #نان و #خرما آورده بود و اجازه نداد #مجيد کمکش کند که خودش سفره انداخت و با مهربانی رو به من کرد: « #مادرجون! وقت نبود برات #سوپ درست کنم. حالا این شیربرنج رو بخور، گلوت نرم شه.» و با حالتی #مادرانه رو به مجید کرد: «چې شد پسرم؟ دکتر چی گفت؟»
و مجید هنوز نگران #حالم بود که نگاهی به #صورتم کرد و رو به مامان خدیجه پاسخ داد: «گفت #سرما خورده، خدا رو شکر آنفولانزا نیس! به آمپول زدن، یه سری هم #دارو داد.»
مامان خديجه به صحبت های #مجید با دقت گوش می کرد تا #ببیند باید چه #تجویزی برایم بکند، سپس با لحنی لبریز محبت نصیحتم کرد: «مادرجون! خوب استراحت کن تا ان شاءالله زودتر خوب شی. فکر نکنم فردا هم بتونی روزه بگیری» که مجید با قاطعیت تأکید کرد: «نه حاج خانم! دکتر هم گفت باید آنتی بیوتیکها رو سرِساعت بخوره. فردا نمیتونه روزه بگیره.»
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_شانزدهم نمیدانم چقدر #طول کشید تا به #درمانگاه رسیدیم،
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_هفدهم
مامان #خدیجه چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه #خودشان رفت تا من و مجید راحت باشیم. مجید #بشقاب شیر برنج را برداشت و کنارم لب تخت نشست تا خودش #غذایم را بدهد، ولی تبم کمی فروکش کرده بود که بشقاب را از دستش گرفتم و از این همه مهربانی اش قدردانی کردم: «ممنونم #مجید، خودم میخورم!»
و میدیدم رنگ از #صورتش پریده که با #دلواپسی عاشقانه ای ادامه دادم. «خودتم بخور! #ضعف کردی!» خم شد و همچنان که بشقاب دیگر #شیر برنج را از روی سفره برمی داشت، با مهربانی بی نظیری پاسخ داد: «الهه جان من ضعف کردم، ولی نه از گشنگی من از این حال و روز تو #ضعف کردم»
از شیرین زبانی اش #لذت بردم و رمقی برایم نمانده بود تا پاسخش را بدهم که تنها به #رویش خندیدم. هنوز تمام بدنم درد می کرد، آبریزش بینی ام #بند نیامده بود و به امید اندکی بهبودی #مشغول خوردن دستپخت خوش عطر و طعم مامان خديجه شدم که همه مزه خوبش نه به خاطر #هنر آشپزی که از سرانگشتان مادرانه اش سرچشمه می گرفت.
همان طور که روی #تخت نشسته و تکیه ام را به #دیوار داده بودم و هر قاشق از شیر برنج را با تحمل گلودرد شدید فرو میدادم که نگاهم به #ساعت افتاد. چیزی به ساعت نه شب نمانده و مراسم تا ساعتی دیگر آغاز می شد که #بشقاب را روی تخت گذاشتم و با ترسی کودکانه رو به #مجید کردم: «مجید یه ساعت دیگه مراسم شروع میشه من هنوز #نماز هم نخوندم!»
و مجید #مصمم بود تا امشب #مانع رفتن من به مسجد شود که با قاطعیت پاسخ داد: «الهه جان! تو که #امشب نمیتونی بری مسجد همین چند قدم تا حیاط هم به زور اومدی! حالا #چجوری میخوای تا مسجد بیای و چند ساعت اونجا بشینی؟!!!»
از تصور اینکه #امشب نتوانم به مسجد بروم و از #مراسم احیاء جا بمانم، آنچنان رنگ از #صورتم پرید که مجید محو #چشمانم شد و من زیر لب زمزمه کردم: «مجید! آسيد احمد میگفت امشب خیلی #مهمه! اگه امشب #نتونم بیام...»
و حسرت از دست دادن احياء امشب طوری به سینه ام #چنگ زد که صدایم در گلو #خفه شد. چشمانم را به زیر انداختم و نمی توانستم
بپذیرم امشب به مسجد نروم که از این همه كم سعادتی خودم به #گریه افتادم، خودم هم می دانستم حال خوشی ندارم که از شدت چرک خوابیده در گلویم، به #سختی نفس می کشیدم و مدام #عطسه می کردم، ولی شب #قدر فقط همین یک شب بود.
مجید بشقابش را روی #سفره گذاشت، دستم را گرفت و با لحن گرم و گیرایش صدایم کرد: «الهه! داری گریه میکنی؟» شاید باورش نمیشد دختر اهل #سنتی که تا همین چند شب پیش، پایش برای شرکت در مراسم #احیاء پیش نمی رفت، حالا برای جا ماندن از قافله #عشاق الهی، اینچنین مظلومانه گریه می کند که با صدای #مهربانش به پای دل شکسته ام افتاد: «الهه جان! قربون اشک هات بشم! غصه نخور عزیزم! تو خونه با هم احیا می گیریم.»
ولی دل من پې شور و #حال مسجد و مجلس آسید احمد بود که میان #گریه بی صدایم شکایت کردم: «نه! من میخوام برم #مسجد...» ولی حقیقتا توانی برای رفتن نداشتم که سرانجام تسليم #مجید شده و به ماندن در خانه رضایت دادم و چقدر #جگرم آتش گرفته بود که مدام گریه می کردم. ده دقیقه ای به ساعت ده مانده بود که مامان خديجه آمد تا حالی از من بپرسد. او هم می دانست نمی توانم به #مسجد بروم که با لحنی #جدی رو به مجید کرد: «پسرم! شما برو مسجد، من پیش الهه می مونم!»
ولی #مجید کسی نبود که مرا با این حالم تنها بگذارد، حتی اگر #پرستار مهربان و دلسوزی مثل مامان خديجه بالای سرم باشد که سر به زیر انداخت و با #مهربانی نجیبانه ای پاسخ داد: «نه حاج خانم شما بفرمایید، من خودم پیش الهه می مونم!»
و هرچه مامان #خدیجه اصرار کرد، نپذیرفت و با دنیایی تشکر و #التماس دعا، راهی اش کرد تا با خیال راحت به مسجد برود و من چقدر دلم سوخت که از مراسم #احیاء جاماندم.
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_هجدهم زمین #نشسته و با صدایی آهسته دعا میخواند. حالا پس
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_نوزدهم(آخر)
و حالا باید #باور می کردم آنچه مرا در مجلس #احياء مست می کند، نه از #پیمانه پر شور و حال آسید #احمد که از عطر نفس های امام #زمانی است که امشب هم در کنج #خلوت این خانه، دلم را #هوایی خودش کرده و عطش قلبم را از باران بی دریغ #حضورش سیراب می کرد که بی آنکه کسی برایم روضه بخواند، در میان دریای اشک، عاشقانه صدایش میزدم که #باور کرده بودم او هم اکنون در این عالم حضور دارد و در پس پرده #غیبت، نغمه ناله های مرا می شنود و در نهایت لطف، #پاسخم را می دهد که اگر #عنایت او نبود، دل من اینچنین عاشقانه برایش نمی تپید.
من هنوز هم در حقیقت #مناجات با اهل بیت پیامبر #شک داشتم و همچنان نمی توانستم با کسی که هزاران #سال پیش از این دنیا رفته و من هرگز او را ندیده ام، درد دل کنم، اما ارتباط با #موعودی که هم اینک در این دنیا حضور دارد، #حدیث دیگری بود و نمی توانستم از لذت هم صحبتی اش بگذرم که امشب می خواست در پیشگاه #پروردگارم برای خوشبختی من #وساطت کند؛ اما چرا سال گذشته این امام #مهربان به فریادم نرسید و با رفتن مادرم، این طوفان #مصیبت بر سر من و زندگی ام خراب شد که با چشمانی که پشت پرده اشک به #چله نشسته بود، به صورت خیس از اشک مجیدم نگاه کردم و پرسیدم:
«خب چرا پارسال که شب ۲۳ من و تو رفتیم #امامزاده و برای شفای مامان اون همه دعا کردیم، خدا #جوابمون رو نداد؟ چرا امام زمان #نخواست که مامان خوب شه؟ چرا #مقدر شد که من و تو این همه عذاب بکشیم؟»
که مجید میان #گریه، عاشقانه خندید و در اوج #پاکبازی پاسخ گلایه های مظلومانه ام را داد: «نمی دونم الهه جان! ما یه چیزی خواستیم، ولی #خواست خدا | به چیز دیگه بود! ولی شاید اگه این یه سال من و تو این همه #عذاب نمیکشیدیم، الان تو این خونه کنار هم نبودیم تا با هم #احياء بگیریم!»
و حالا که به بهای یک سال #رنج و محنت به چنین #بهشت دل انگیزی رسیده بودیم، دریغم می آمد به بهانه ضعف #بیماری و دلخوری گذشته، از کنارش بگذرم که با بدنی که از حرارت #تب آتش گرفته بود، قرآن به سر گرفته و گوش به زمزمه های #خالصانه مجید، خدا را به اولیای #نازنینش قسم می دادم.
#مجید می دید دستانم می لرزد و نمی توانم قرآن را روی #سرم نگه دارم که با دست چپش #قرآن را روی سر خودش گرفته بود و با دست راستش که خیلی هم خم نمی شد، قرآن را روی سر من نگه داشته و با چه شور و حالی نجوا میکرد: «بک یا الله ...»
تا امشب پرودگارمان برایمان چه #تقدیری رقم بزند، تا سحر به درگاهش #ناله زدیم و چشم به امضای زیبای امام زمان(عج)، یک نفس صدایش می زدیم که به #پیروی از همه فقهای شیعه و بخشی از علمای اهل #سنت، به حضورش معتقد شده و به امامتش #معترف بودم و او هم برایمان سنگ تمام گذاشت که بی هیچ #روضه و مجلس و منبری، چشم هایمان تا سحر بارید و دست در حلقه #وصالش، چه شب قدری شد آن #شب_قدر!!!
پایان فصل چهارم🌹
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_اول
ظرفهای صبحانه را شسته و مشغول مرتب کردن #آشپزخانه بودم و چه نسیم #خوش رایحه ای در این صبح #دل_انگیز پاییزی از پنجره آشپزخانه به درون #خانه میدوید که #روحم را تازه میکرد.
حالا #تعطیلی این روز #جمعه فرصت مغتنمی بود تا 9 آبان ماه سال 1393 را در کنار #همسر نازنینم سپری کنم. دو ماهی میشد که #مجید سلامتی دست راستش را بازیافته و دوباره به سرِ کارش در #پالایشگاه برگشته بود و با حقوق به نسبت خوبی که #دریافت میکرد، زندگیمان جان تازه ای گرفته بود.
خیلی به آسید #احمد اصرار کردیم تا بابت #زندگی در این خانه، اجاره ای بدهیم و نمیپذیرفت که به قول خودش این خانه #هیچگاه اجاره ای نبوده و دست آخر راضی شد تا هر ماه #مجید هر مبلغی که میتواند برای کمک به نیازمندانی که از #دفتر مسجد قرض میگیرند، اختصاص دهد.
حالا پس از شش ماه زندگی #شاهانه در این خانه بهشتی، نه تنها هزینه ای بابت پول پیش #پرداخت نکرده که حتی بهای اجاره را هم به #دلخواه خودمان صرف امور #خیریه میکردیم و از همه بهتر، #همسایگی با آسید احمد و مامان خدیجه بود که از پدر و مادر #مهربانتر بودند و برای #من که مدتی میشد از همراهی پدر و مادرم محروم شده و برای مجید که از روزهای #نخست زندگی لذت حضور #پدر و مادر را نچشیده بود، چه نعمت عزیزی بودند که انگار خدا میخواست هرچه از #دستمان رفته بود، برایمان چند برابر جبران کند.
هر چند هنوز #پریشانیِ جان من به آرامش نرسیده که پس از #چند ماه، همچنان از #پدر و ابراهیم بیخبر بودیم و نمیدانستیم در قطر به چه سرنوشتی #دچار شده اند و بیچاره #لعیا که نمیدانست چه کند و از کجا خبری از #شوهرش بگیرد.
از آتشی که با آمدن #نوریه به جان خانواده ام افتاده و هنوز هم دامن گیر پدر و #برادرم بود، آهی کشیدم و از #آشپزخانه خارج شدم که دیدم #مجید روبروی تلویزیون روی مبلی نشسته و چشم به #مراسم عزاداری امام حسین هم دارد.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_اول ظرفهای صبحانه را شسته و مشغول مرتب کردن #آشپزخانه ب
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_دوم
ششم #محرم از راه رسیده و خانه آسید احمد چه حال و هوایی به #خودش گرفته بود که همه حیاط را سیاه پوش کرده و #حتی داخل خانه خودشان را هم کتیبه زده بودند، ولی به قدری #نجابت به خرج می دادند که از این جمع شیعه، هیچکس از من #نخواست تا در
خانه ام #پرچمی بزنم و خودم هم تمایلی به این کار نداشتم که فلسفه این عزاداری ها همچنان برایم #نامشخص بود.
مجید از اول #محرم پیراهن سیاه به تن کرده، ولی #من هنوز نمی توانستم به مناسبت شهادت امام حسین(ع) در #چهارده قرن پیش، رخت عزا به تن کنم و به مصیبت از دست دادنش، مثل #مجید و بقیه، اشک بریزم که هرچند اهل بیت #پیامبر برایم عزیز و محترم بودند، ولی نمی توانستم در #فراق شان گریه کنم که من هرگز ایشان را ندیده بودم تا حالا از #دوری_شان بی تابی کنم.
#مراسمی که از تلویزیون #پخش می شد، مربوط به #تجمع نوزادان و کودکان شیرخواری بود که همگی به یاد فرزند شیرخوار امام حسین، پیراهن های سبز به #تن کرده و در آغوش مادرانشان به ناز نشسته بودند و همین #صحنه برای من کافی بود تا #داغ دخترم در دلم تازه شده و پرده اشکم دوباره پاره شود.
#چشمان مجید هم از اشک پر شده و نمی دانستم به یاد #مظلومیت کودک امام حسین هم اینچنین دلش آتش گرفته با او هم مثل من هوای #حوریه به سرش زده که دیگر چشم از چشم کودکان برنمی دارد. شاید هم دل هایمان در #آتش یک #حسرت می سوخت که این همه نوزاد در این مجلس دست و پا می زدند و #کودک عزیز ما چه راحت از دست مان رفت.
نمی خواستم خلوت #خالصانه مجید را به هم بزنم که با دست مقابل #دهانم را گرفته بودم تا مبادا صدای نفس های #خیسم را بشنود و همچنان بی صدا گریه می کردم. مجری مراسم از مادران می خواست کودکانشان را روی دست بلند کرده و همچنان برایشان #عزاداری می کرد و این همه #نوزاد نازنین، در برابر نگاه حسرت زده ام چه نازی می کردند که مردمک #چشمانم غرق اشک شده و نفس هایم به شماره افتاده بود.
می ترسیدم که دیگر نتوانم مادر شوم، می ترسیدم
نتوانم بار دیگر باردار شوم و بیش از آن می ترسیدم که نتوانم بارم را به #مقصد رسانده و دوباره کودکم از دستم برود. صورت مجید از جای پای #اشک_هایش پر شده و #قلبش به قدری بی قراری می کرد که دیگر متوجه حال الهه اش نبود.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊