eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 💐 شهیدی ڪه قرض های تفحص ڪننده خود را با دستان خود پرداخت ڪرد. 🌷 🌷 🔻بخش اول 🔸می گفت: اهل تهران بودم و پدرم از بازار تهران.... 🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به ، حجره ی پدر را ترڪ ڪردم و به همراه بچه های لشڪر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی شدم ... 🔸یڪبار رفتن👣 همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان☺️... بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره ڪردم و را هم با خود همراه ڪردم ... 🔹یڪی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با مختصر گروه تفحص می گذراندیم ... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلـ💞ـمان، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان، با عطر عطرآگین ... تا اینڪه... 🔸 زنگ خورد و خبر دادند ڪه دو پسر عمویم ڪه از بازاری های تهران بودند برای ڪاری به اهواز آمده اند و ما خواهند شد ... 🔹آشوبی در دلم پیدا شد ... حقوق بچه ها چند ماهی می شد ڪه از تهران نرسیده بود و من این مدت را با گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم ... 🔸با همان حال به محل ڪارم رفتم و با بچه ها عازم شدیم .... 🔹بعد از زیارت و توسل به شهدا ڪار را شروع ڪردیم و بعد از ساعتی و پلاڪ شهیدی نمایان شد ... ... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در به ادامه ی ڪار پرداخت اما من ... 🔸استخوان های مطهر شهید را به انتقال دادیم و ڪارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشڪر و خبر به خانواده ی شهید، به بنیاد شهید تحویل دهم ... ✍️ منبع: مشرق نیوز ... 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🆔 @majnon313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🌹 🕊🕊🕊 ✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💖✨وآلِ مُحَمَّدٍ 💖✨وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
💚تحول عظیم شخصیتی هادی❤️ 🍃 (۱)✨ 👈از مدت ها قبل بودم كه 📗 را در دست دارد و مشغول💡 است. ⚘@pmsh313 🌷 مرتب مشغول💡 بود. و شوري كه از🔮 (علیه السلام) در ما پديد آمده بود، در او چند بود. 💎به ما مي گفت: (علیه السلام) فرموده اند: هر كس به🔮 (علیه السلام) نرود تا بميرد، درحالي كه خود را هم شيعه ي ما بداند، هرگز شيعه ي ما نيست. و اگر از اهل هم باشد، او بهشتيان است. ⚘@pmsh313 💎در جاي ديگري مي فرمايند:🔮(علیه السلام) بر هر كسي كه )ايشان) را از سوي خداوند، (امام) مي داند لازم و است. هر كه تا هنگام ، به🔮 (علیه اسلام) نرود، و ايمانش دارد. 💎از طرفي را نيز به ما مي شد كه مي فرمودند: براي اينكه شما شود و نقايص و مشكلات شما برطرف شود حتماً به🌼 برويد. ⚘@pmsh313 💥خلاصه آن چنان در ما شور🌼 ايجاد كرد كه براي لحظه شماري مي كرديم. 1390 بود. كار فراهم شد. با تعدادي از بچه هاي کانون🌷 از🕌 (علیه السلام) راهي🌼 شديم. 📍نه تنها من كه بيشتر دارند كه 🌷 هر چه مي خواست در اين به دست آورد. به نظر من آن اتفاقي که بايد براي🌷 مي افتاد، در همين رخ داد. ⚘@pmsh313 📍در حرم ها که مي يافتيم حال او با بقيه فرق مي کرد. اين موضوع در و و حاالت ايشان به مشخص بود. 📍در زيارت ها بسيار و بود. اتفاقي که در آن افتاد، در 🌷 بود که ايشان را زير و رو کرد. 🍂بالأخره همه ي ما که در آن حضور داشتيم اهل بوديم، اما همه مي كرديم كه اين🌷 با🌷 قبل از به🌼 خيلي دارد. ⚘@pmsh313 📍ديگر از آن و خبري نبود! او در🌼 كجا آمده و به خوبي از اين استفاده كرد. 📍پس از آن بود كه با يكي از دوستان شد. از او خواست تا در ياري اش کند. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚مثل بسيجي هاي زمان جنگ❤️ ✨ 🍃 ✔️راوی:محمد حسین طاهری 👈با اينكه🌷 از مؤسسه ي بيرون آمده بود، اما براي💥 در شب هاي به سراغ ما مي آمد و با هم بوديم.در آنجا درباره ي مسائل روز و ... داشتيم و او هم نظراتش را مي گفت.با#داعش مؤسسه به پايگاه براي جذب نيرو تبديل شد. 🌷@shahidabad313 🌷 را چند بار در مؤسسه ديدم. مي خواست براي به مناطق درگير شود. اما با او مخالفت شد.يك بار به او گفتم: بايد را ببيني، او همه كاره است. اگر تأييد كند، براي تو كارت صادر مي كنند و مي شوي. ⚘@pmsh313 🌲البته🌷 سال قبل هم سراغ رفته بود.آن موقع مي خواست به#اعزام شود اما نشد. به او گفته بود: تو مردم هستي و امكان به را نداري.اما اين بار خيلي به #اصرار كرد.او به جهت فعاليت هاي هنري در زمينه ي و، از خواست تا به عنوان تصويربردار با گروه#اعزام شود. 🌷@shahidabad313 💎 با اين شرط كه🌷، فقط حماسه ي را ثبت كند موافقت كرد.قرار شد يك بار با به منطقه برود. البته منطقه اي كه درگيري مستقيم در آنجا وجود نداشت.🌷 سر از پا نمي شناخت. كارت ويژه ي#حشد_الشعبي را دريافت كرد و با به منطقه شد. ⚘@pmsh313 💎همانطور كه حدس مي زدم🌷 با يك بار حضور در ميان، حسابي در دل همه كرد.از همه بيشتر او را شناخت. ايشان احساس كرده بود كه🌷 مثل بسيجي هاي زمان بسيار و بسيار است، و اين همان چيزي بود كه باعث تأثيرگذاري بر مي شد. 🌷@shahidabad313 ⏺بعد از آن براي به#انتخاب شد. 🌷 به همراه چند تن از دوستان ما راهي شد.من هم مي خواستم با آنها بروم اما كردم و خوب نيامد!يادم هست يك بار به او زدم وگفتم: فلان شخص كه همراه شما آمده يك نيروي است، تا حالا با كسي نكرده چه رسد به جنگيدن، مواظب او باش. ⚘@pmsh313 🌷 هم گفت: اتفاقاً اين شخصي كه از او مي كني دارد. او است و كمتر درگير كار نظامي مي شود، اما در كار عملياتي خيلي دارد.بعد از يك ماه🌷 و دوستان به💥 برگشتند 🌷@shahidabad313 🔰از دوستانم درباره ي🌷 سؤال كردم. پرسيدم:🌷 چطور بود؟همه ي دوستان من از او مي كردند؛ از، از، از ، از و و... ⚘@pmsh313 🌴همه از او مي كردند. هر كس به نوعي او را الگوي خودش قرار داده بود. شب ها و هاي حال و هواي جبهه هاي نبرد با صداميان را براي بقيه ي $تداعي مي كرد. 🌷@shahidabad313 🌷 دوباره راهي شد. ديگر او را كمتر مي ديدم. چند بار هم گرفتم كه نداد.مدتي گذشت و من با چند تن از دوستان براي💥 راهي و شهر💥 شديم. ♨️يادم هست توي💥 بودم كه يكي از دوستانم گفت: خبر داري رفيقت، همون🌷 كه با ما مي آمد💥🌷 شده؟گفتم: چي ميگي؟سريع رفتم سراغ اينترنت. بعد از كمي جستجو متوجه شدم كه🌷 به آنچه لايقش بود رسيد. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚ابراهیم پهلوان❤️ پهلوان(۱) ✔حسين الله كرم 💚کشتی با ســيد حسين طحامي کشتي گير قهرمان جهان❤️ 💚ماجرای کشتی دو پهلوان دو دوست و رفیق به نقل حاج حسن به نامهاي حاج سيد حسن رزاّز و حاج صادق بلور فروش❤️ 💚چند آيه و يه مختصر و با چشمان 💧 آلود براي☀️(ع)❤️ 💚شفای مریض❤️ 💚ماجرای پنج پهلوان کشتی در زورخانه❤️ 💚کشتی بین و يکي از بچه هاي❤️ 💚کشتی ابراهيم با نَفس خود و پيروزی در آن❤️ 🔰ســيد حسين طحامي(کشتي گير قهرمان جهان)به زورخانه ما آمده بود و با بچه ها ميکرد.هر چند مدتي بود که ســيد به مســابقات قهرماني نميرفت، اما هنوز بدني بســيار ورزيده و قوي داشــت. 🔰بعد از پايان رو کرد به حاج حســن و گفت: حاجي، کسي هست با من بگيره؟حاج حســن نگاهي به بچه ها کرد و گفت:🌷، بعد هم اشاره کرد؛ برو وسط گود. 🔰معمولا در، حريفي که زمين بخورد، يا خاک شود مي بازد. شــروع شد. همه ما تماشــا ميکرديم. مدتي طولاني دو کشتي گير درگير بودند. اما هيچکدام زمين نخوردند. فشار زيادي به هر دو نفرشان آمد، اما هيچکدام نتوانست حريفش را مغلوب كند، اين پيروز نداشت. 🔰بعد از کشتي سيد حسين بلندبلند ميگفت: بارک الله، بارک الله، چه جوان شجاعي، ماشاءالله پهلوون تمام شده بود. حاج حسن خيره خيره به صورت🌷 نگاه ميکرد. 🔰ابراهيم آمد جلو و باتعجب گفت: چيزي شده حاجي!؟حاج حســن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت: تو قديم هاي اين تهرون، دو تا پهلوون بودند به نامهاي حاج سيد حسن رزاّز و حاج صادق بلورفروش، اونها خيلي با هم و بودند. 🔰توي هم هيچکس حريفشــان نبــود. اما مهمتر از همــه اين بود که بنده هاي خالصي براي خدا بودند.هميشه قبل از شروع کارشان رو با چند آيه و يه مختصر و با چشمان 💧 آلود براي☀️(ع) شروع ميکردند. 🔰نََفس گرم حاج محمد صادق و حاج سيد حسن، مريض ميداد.بعــد ادامه داد:🌷، من تو رو يه پهلوون ميدونم مثل اونها! ابراهيم هم لبخندي زد و گفت: نه حاجي، ما کجا و اونها کجا. بعضــي از بچه ها از اينکه حاج حســن اينطور از ابراهيــم تعريف ميکرد،ناراحت شدند. 🔰فرداي آن روز از يکي از زورخانه هاي به آنجا آمدند. قرار شد بعد از با بچه هاي ما کشتي بگيرند. همه قبول کردند که حاج حسن داور شود. بعداز ورزش کشتي ها شروع شد. 🔰 برگزار شد، دو کشتي را بچه هاي ما بردند، دو تا هم آنها. اما در کشتي آخر كمي شلوغ کاري شد! آنها سر حاج حسن داد ميزدند. حاج حسن هم خيلي ناراحت شده بود. 🔰من دقت کردم و ديدم کشــتي بعدي بين و يکي از بچه هاي اســت. آنها هم که ابراهيم را خوب مي شناختند مطمئن بودند که مي بازند. براي همين شلوغ کاري کردند که اگر باختند را بيندازند گردن! 🔰همه عصباني بودند. چند لحظه اي نگذشــت که🌷 داخل گود آمد. با لبخندي که بر لب داشــت با همه بچه هاي دست داد. به جمع ما برگشت.بعد هم گفت: من نميگيرم! همه با تعجب پرسيديم: چرا !؟ 🔰كمي مكث كرد و به آرامي گفت: دوســتي و ما خيلي بيشتر از اين حرفها وكارها ارزش داره!بعد هم دست حاج حسن را بوسيد و با يك پايان کشتي ها را اعلام کرد. 🔰شــايد در آن روز و نداشتيم. اما برنده واقعي فقط🌷 بود.وقتي هم مي خواستيم لباس بپوشيم و برويم. حاج حسن همه ما را صدا کرد و گفت: فهميديد چرا گفتم🌷 پهلوانه!؟ 🔰ما همه ساکت بوديم، حاج حسن ادامه داد: ببينيد بچه ها، يعني همين کاري که امروز ديديد.ابراهيم امروز با نَفس خودش کشتي گرفت و پيروز شد.🌷 به خاطر خدا با اونها کشتي نگرفت و با اين کار جلوي و را گرفت. بچه ها پهلواني يعني همين کاري که امروز ديديد. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
سلام بر ابراهیم 4.mp3
5.16M
📚 🔊 «هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 🏷 کتاب 🌷 🌷 🍂 🍂 💚کشتی با ســيد حسين طحامي کشتي گير قهرمان جهان❤️ 💚ماجرای کشتی دو پهلوان دو دوست و رفیق به نقل حاج حسن به نامهاي حاج سيد حسن رزاّز و حاج صادق بلور فروش❤️ 💚چند آيه و يه مختصر و با چشمان 💧 آلود براي☀️(ع)❤️ 💚شفای مریض❤️ 💚ماجرای پنج پهلوان کشتی در زورخانه❤️ 💚کشتی بین و يکي از بچه هاي❤️ 💚کشتی ابراهيم با نَفس خود و پيروزی در آن❤️ 🔰وقتي هم مي خواستيم لباس بپوشيم و برويم. حاج حسن همه ما را صدا کرد و گفت: فهميديد چرا گفتم🌷 پهلوانه!؟ 🔰ما همه ساکت بوديم، حاج حسن ادامه داد: ببينيد بچه ها، يعني همين کاري که امروز ديديد.ابراهيم امروز با نَفس خودش کشتي گرفت و پيروز شد.🌷 به خاطر خدا با اونها کشتي نگرفت و با اين کار جلوي و را گرفت. بچه ها پهلواني يعني همين کاري که امروز ديديد. 📝 کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است،مردی که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت. 🔸️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت صد و پنج 📝بر میگــــردم ♡ 🌷وقتی پسرم به شهادت رسید، هیچکدام باورمان نمیشد که دیگر محمد را نمی بینیم. زندگی برایم بی معنا بود و روزهای پیش از روشن شدن وضعیّت محمّد در دنیای مبهمی سیر میکرد ، خاطرات گذشته تنها مرهم فراقم شده بود، آنچه که داغ هر روزمان را تازه تر میکرد این بودّ که محمد مفقودالجسد بود و ما ترس این را داشتیم که هرگز دستمان به پیکرش نرسد از خواب و خور اک افتادم. 🔸️ صبح تا شب گریه می کردم از هوش میرفتم تا پلک رویهم می گذاشتم کابوس تانک دشمن را می دیدم که از روی پیکر محمدم عبور میکرد از خوابیدن وحشت داشتم روزهای تلخ و سختی بود به روستا مدام شهید می آوردند، بی خیال محمد نبودم 🌷ولی وقتی شهیدم را با شهدایی که همسر و فرزند داشتند مقایسه میکردم قرار می گرفتم پسرم هیبت الله بسیار وابستۀ ّمحمد بود و از موقعی که برادرش مفقود شد رادیو به کمرش می بست تا خبری از پیکر او بگیرد 🔸️از صبح زود تا شب به دنبال نام و نشانی از او می گشت شب ها تا سحر روی بهارخواب منزلش قدم میزد و بی صدا اشک میریخت، یک سال طول نکشید که موهایش سفید شد. 🌷فصل پاییز هم به بهانۀ انگور چیدن و شغار زدن و خوابیدن روی تخت کشمش به منزل نیامد زیراندازش زمین و رواندازش آسمان شد و کم کم حال حرکات او طاقت مرا هم طاق می کرد. 🔸️یک شب از دلواپسی پیراهن محمد را بغل گرفته و سر به دیوار می کوبیدم و می گفتم : خدایا من از شهادت فرزندم راضیم ولی پیکر محمدم را به برادرش؛ هیبت الله ببخش تا دلش قرار بگیرد و به زندگی خود برگردد. 🌷سحرگاه برای لحظاتی خوابم برد در عالم رؤیا دیدم محمد با لباس روحانیت به دیدارم آمده صورتش از نور می درخشید ،حالش بسیار خوب و لب هایش ،خندان است 🔸️با ناراحتی گفتم: ببین با رفتنت چه روزگاری برای ما نساختی، حال برادرت را می ،بینی همین طور پیش برود از غصه جانش را از دست میدهد ،گریه جملاتم را برید ،محمد جلو آمد دستش را بر قلبم گذاشت و گفت : آرام باش اگر بدانی ...بنده در چه جایگاهی هستم هیچگاه برای ماندنم در این دنیای فانی آشفته نمی شدی 🌷البتّه داداش حق دارد چون مرا مثل فرزندش از هفت سالگی بزرگ کرد و توقع نداشت در اوج جوانی تنهایش بگذارم. مادر جان !ما سفرۀ حضرت زهرا  ایم و اگر بدانی مفقود الاثری چه اجر بی شماری دارد؟! 🔸️ای کاش منتظر آمدنم نمی شدید.... و برای همیشه لا به لای صخره ها مفقود اثر بمانم ولی نمی توانم نسبت به هم و غم برادرم بی تفاوت باشم به داداش هیبت الله بگو فقطه به خاطر شما بر می گردم به زودی پیکرم به دستتان خواهد رسید با صدای«ِآرام باش »محمد از خواب بیدار شدم که صدای«أْشَهُد أَّن ُمَحّمدُاً رَسولِ الله» اذان را شنیدم 🌷صبح زود به منزل پسرم؛ هیبت الله رفتم و خوابم را برایش تعریف کردم ،از شنیدن این خواب بسیار خوشحال شد محمد رو سفیدم کرد و طبق قولش پس از چند ماه به خانه برگشت... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯