🌹کوچههای آسمانی🌱
الله اکبر یعنی چه...؟؟؟ #شهیدابراهیمهادی👇💔
🌷ابراهیم میگفت: میدانی الله اکبر یعنی چه؟
🌱 یعنی #خدا از هرچه که در ذهن داری بزرگتر است. خدا از هرچه بخواهی فکر کنی باعظمتتر است.
🌱یعنی هیچ کس مثل او نمیتواند من و شما را کمک کند. الله اکبر یعنی خدای به این #عظمت در کنار ماست، ما کی هستیم؟
اوست که در #سختترین شرایط ما را #کمک میکند.
📍برای همین به ما یاد داده بود که در هر #شرایط بهخصوص وقتی در #بنبست قرار گرفتید فریاد بزنید: ((الله اکبر!))
و خودش نیز در #عملیاتها با همین ذکر #حماسههای بزرگی آفریده بود.
میگفت: با بیان این ذکر #توکل شما زیاد میشود.
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۵۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۵۵ : 🔻
_....به #دانستههایت غرّه نشو که به لحظهای فراموشی بند است...
آیه بانو... من تمام روزهایی را که کنارت زندگی کردهام را عاشقانه💞 به خاطر سپردهام،
نترس از #تنهایی بانو! نترس از #نبود من بانو! کسی هست که نگاهش👀 را به امانتم دوخته و #امانتدار خوبی هم هست؛
_اگر مادرم غم😥 در دلت نشاند، بر من ببخش... ببخش بانو، #مادر است و دلشکسته، رفتن پدر👨🦳 کمرش را خم کرده بود. نبود من درد بر درد کهنهاش گذاشته است.
#وصیت اموالم را به #پدرت سپردهام. هیچ در دنیا ندارم و داشتههایم برای توست. بانو...
مواظب خودت، دخترکم🧒 و مردی که نیازمند ایمان تو است باش!
#حلالم کن که تنهایت گذاشتهام! تو را اول به #خدا و بعد به او میسپارم!
+ بعد از من زندگی کن و زندگی ببخش! تو آیه ی زیبای خدایی! من در انتظارت هستم و به امید دیدار دوبارهات چشم به راه میمانم.
🕊✍همسفر نیمهراهت «سید مهدی علوی»
♡♡♡♡♡
آیه نامه📃 را خواند و اشک😭 ریخت... نامه را خواند و نفس زد...
"در خوابت چه دیدهای که مرا رها کردی؟ آن َمرد کیست که مرا به دستش سپردی؟
تو که میدانی تا دنیا دنیاست تو مرد منی! تو که میدانی بیتو دنیا🌗 را نمیخواهم! در آن خواب چه دیدهای مرد؟
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
پر کردن قمقمهها از یخ ... 💧 ☀️ تابستان داغ مهران تیر ماه ۱۳۶۵ اردوگاه عشق ♥️حسین قبل از عملیات ک
✍روایتی از عملیات کربلای ۱ و آزادسازی مهران
عملیات#قمقمه_هاى_خالی 💧
🌷"کارتان بسیار زیبا و تکان دهنده است، این #تصمیمی که شما گرفتید، #اراده ای بسیار قوی 💪و #ایمانی_محکم می خواهد،
📅 الحمدالله با این کارتان نشان می دهید که در تاریخ مبارزات، #بی_نظیر هستید، اما #جنگ است و #اسارت و #محاصره و این چیزها را به دنبال دارد، ممکن است حتی چند روزی در مکانی قرار گیرید که از آب🚿 و غذا 🍱خبری نباشد."
🌷اما بچه ها به هیچ وجه نمی خواستند از تصمیم شان #عقب_نشینی کنند به همین جهت #منتظر_شروع_عملیات بودند.
⏳یکی دو ساعت دیگر عملیات شروع می شد. نام عملیات هم #کربلای_یک در جبهه ی #مهران بود. قبل از شروع عملیات بچه ها واقعاً به #تزکیه_روح مشغول بودند، هر کدام به گونه ای با خدا گفتگو #رازنیاز می کردند....🤲
🌷....یکی با قرائت قرآن📕، دیگری با صلوات و دیگری با دعا و نيايش🤲. و آن چه در آن لحظه #زیبا و #بهشتی به نظر می رسید، حضور یک جرقه ی نورانی💥 در دل هایمان🫀 بود. اصلاً #شک و تردیدی در #اراده و تصمیم بچه ها وجود نداشت، انگار #بیعتی دوباره و این بار از همیشه قوی تر و روشن تر✨ با #خدا و یارانش داشتند و بی تابی و #انتظار بیش از حدشان نشان می داد که منتظر آن لحظه ی #ناب و #عرفانی هستند. لحظه ای که همه فکر می کردند با این کار تمام تاریکی 🌑کینه از دل شان ♥️بیرون می ریزد.
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
👆📽نماهنگ در سه بخش 🌴عزاداری نیروهای #لشکر علیابنابیطالب در شب عاشورا 🌴 عزاداری رزمندگان# تیپ
👆🏴
💠 ماه #محرم در جبهه رنگ و بوی خاص خود را داشت و هر یگان در مقر خود مراسم ویژهای برگزار میکردند
🔹همزمان با گرفتن رنگ و بوی عزا🏴 در کل کشور روزهای محرم در دوران🌴 #دفاع_مقدس و در جبهههای جنگ غرق در ماتم😭 و عزاداری اباعبدالله میشد.
+محرم اوج #دلدادگی 💞رزمندهها به #خدا بود. با اینکه ذکر "یا حسین" از لب، و فکر #کربلا از ذهن رزمندهها جدا نمیشد، اما محرم #بهانهای بود برای یادآوری بیشتر #قیام_عاشورا. رزمندهها در #حسینیهها 🕌و گاه در #سنگرها و #مقرها از هر فرصتی برای برپا داشتن عزاداری استفاده میکردند.
👇🏴
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۷۷ : 🔻
_محبوبه خانم: _#خدا ما رو ببخشه،
📍اونموقع #داغمون زیاد بود. اونموقع نفهمیدم برادر شوهرم به پدرش چی گفت که قبول کرد #خونبس بگیره، فقط وقتی که کارها تموم شده بود به ما گفتن. فرداش میخواست رها رو عقد💍 کنه که صدرا🧑🦱 جلوشو گرفت. میگفت یا #رضایت بدید یا #قصاصش کنید؛ مخالف بود.
_خودش #وکیله و اصلا راضی به این کار نبود. میگفت #عدالت نیست، اما وقتی دید اونا زیر بار نمیرن راهی نداشت جز اینکه حداقل خودش با #رها ازدواج💍 کنه. بهم گفت #صبر کنم تا یکسال⏳ بگذره و دختره رو #طلاق میده که بره سراغ زندگیش!
_میگفت #عمو با اون سن و سال این دختر رو #حروم میکنه تا زنده است میشه #اسیر دستشون. منو فرستاد جلو که راضی شدن #عقدش بشه. پسرم آدم بدی نیست! ما نمیخواستیم اینجوری بشه، #مجبور شدیم بین بد و بدتر انتخاب کنیم!
حاج علی: _پس مواظب این امانتی باشید که این یکسال📆 بهش سخت نگذره!
محبوبه خانم: _فکر کنم دل💓 صدرا لرزیده براش!
#رویا با رفتارای بدش خیلی بد از چشم😏 همه افتاده، الان حتی دیگه صدرا🧑🦱 هم علاقهای بهش نداره! #رها همهی فکرشو درگیر کرده، نمیدونم چی میشه! رها اصلا صدرا رو میپذیره یا نه!
حاج علی: بسپرید #دست_خدا، خدا خودش #بهترین رو براشون رقم میزنه انشاالله🤲
آیه لبخند😊 زد به مادرانههای محبوبه خانم. زنی که انگار بدش نمیآمد رها عروس👰♀ خانهاش باشد. رهایی که به جرم نکرده همراه این روزهایشان بود...
🌺🍃چند روزی تا #عید مانده بود.
خانه بوی عید نداشت. تمام ساکنان این🏡 خانه عزادار😩 بودند. پدر، پسر، همسر... شهاب نبود، سینا نبود، سیدمهدی هم نبود...
سال بعد چه؟ چند نفر میآمدند و چند نفر می رفتند؟ فقط #خدا میداند...!
***
☎️تلفن زنگ خورد. روز #جمعه بود ،
و همه در خانه 🏡بودند؛ صدرا 🧑🦱جواب داد و بعد از دقایقی⏳ رو به #محبوبه خانم کرد:
_مامان... آماده شو بریم! بچهی 🚼سینا به دنیا اومده.
#محبوبه خانم اشک😢 و لبخندش ☺️در هم آمیخت. به سرعت خود را به بیمارستان🏥 رساندند.
صدرا: _مامان، تو رو خدا گریه😥 نکن! الان وقت #شادیه؛ امروز #مادربزرگ شدی ها!
#محبوبه خانم اشک😥 را از روی صورتش پاک کرد:
_جای سینا خالیه، الان باید کنار زنش بود و بچه شو🚼 بغل میکرد!
_پرستار👩🔬 بچه را آورد. خواست در آغوش مادرش بگذارد که #معصومه رو برگرداند.
محبوبه خانم: _چی شده عروس👰♂ قشنگم؟ چرا بچهتو 🚼بغل نمیکنی؟
معصومه: _نمیخوام ببینمش!
صدرا: _آخه چرا؟
_عمویش جوابش را داد:
_معصومه نمیتونه بچه🚼 رو نگه داره، تا آخر عمر که نمیتونه تنها بمونه، باید ازدواج💍 کنه! یه زن که بچه داره #موقعیت خوبی براش پیش نمیاد؛ الان یه #خواستگار خوب داره،امابچه 🚼 رو قبول نمیکنه!
صدرا ابرو در هم کشید😠:
_هنوز #عدّهی معصومه تموم نشده، هنوز چهار ماه و ده روز از #مرگ سینا نگذشته! درسته بچه به دنیا اومده اما باید تا #پایان چهارماه و ده روز صبر کنه، شما #حرمت مادر عزادار🥺 منو نگه نداشتین، لااقل حرمت #مُرده رو
حفظ کنید!
_صدرا🧑🦱 از اتاق بیرون رفت.
محبوبه خانم سری به تاسف☹️ تکان داد و کودک را از پرستار👩🔬 گرفت:
_خودم نگهش میدارم، تو به زندگیت برس!
+کودک🚼 را در آغوش گرفت و اشک😢 روی صورتش غلطید. رو برگرداند گفت:
_صدرا تسویه حساب میکنه، کارهای قانونیشم انجام میده که بعدا مشکلی پیش نیاد!
_چقدر درد دارد که #شادیهایت را با #زهر به کامت بریزند!
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
📽 فیلمی قدیمی درباره کشف کودتای ۱۸ تیر ۱۳۵۹ نوژه 🎞 ☝️ مصاحبه #محسن_رضایی، مسئول وقت اطلاعات سپاه د
👆🚁
📍#اهداف تعیین شده برای تسخیر پس از بمباران های💣 هوایی عبارت بودند: از #صداوسیما، #فرودگاه_مهرآباد🛫، #ستاد_نیروی_زمینی، #ستاد_ارتش_جمهوری_اسلامی، #پادگان_حر، #پادگان_قصر، #پادگان_جمشیدیه و #زندان_اوین.
+اما به خواست #خدا این توطئه برنامهریزی شده در صبح روزی كه قرار بود كودتا انجام گیرد توسط دو تن از اعضای كودتا #افشا شد و ستاد خنثی سازی كودتا متشكل از واحدهای" اطلاعات سپاه"، "گروه مهندسی" و "انجمن اسلامی نیروی هوایی"، تعدادی از "پرسنل مؤمن نیروی زمینی" و: تیپ نوهد" به #خنثی_سازی این كودتا پرداختند. 👌✅
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۸۱ : 🔻
شیدا: _یعنی #حقیقت داره؟😳
محبوبه خانم: _آره حقیقت داره، بچهها برای شام 🥘 میمونید؟
احسان👦 #هیجانزده شد:
_بله...
صدرا: _خوبه! #مادرزنم یه غذایی درست کرده که باید بخورید تا بفهمید غذا🫕 چیه؛ البته #دستپخت خانوم منم عالیه ها، اما #مامان_زهرا دیگه #استاد غذاهای جنوبیه!🌴
_زهرا خانم در #آشپزخانه مشغول بود اما صدای #دامادش را شنید و لبخند☺️ زد.
"خدایا شکرت🤲 که دخترکم #سپیدبخت شد!"
+صدرا 🧑🦱به رخ میکشید #رهایش را...
به رخ میکشید دختری🧕 را که ساکت و مغموم شده بود.
"سرت را بالا بگیر #خاتون من! دنیا🌏 را برایت #پیشکش میکنم، لبخند ☺️ بزن و سرت را بالا بگیر خاتون!"
📆 آخر هفته بود و آیه طبق قرار هر هفتهاش به سمت مَردش میرفت.
_روی #خاک نشست....
"سلام مرد! سلام یار سفر کردهی من! تنها خوش میگذرد؟ دلت❤️🩹 تنگ شده است یا از رود فراموشی گذر کردهای؟دل من و دخترکت که تنگ 💔است.
_حق با تو بود... #خدا تو را بیشتر دوست داشت، یادت هست که همیشه میگفتی: "بانو! خدا منو بیشتر از تو دوست داره! میدونی چرا؟ چون تو رو به من داده!"
اما من میگویم خدا تو را بیشتر دوست
دارد؛ چون تو را پیش از من بُرد، اصلا تو را برای #خودش برداشت
و آیه را جا گذاشت!"
_هنوز سر خاک نشسته بود،
که پاهایی👣 مقابلش قرار گرفت. #فخرالسادات بود، سر خاک پسر آمده بود. کمی آنطرفتر هم مردش بود!
فخرالسادات که نشست، سلامی 🖐گفت و #فاتحه خواند. چشم بالا آورد و گفت:
_خواب مهدی رو دیدم، ازم ناراحت 😢بود! فکر کنم به خاطر توئه؛ اون روزا حالم خوب نبود و تو رو خیلی #اذیت کردم، منو ببخش، باشه مادر؟!
آیه لبخند😊 زد:
_من ازتون نرنجیدم.
دست در کیفش 👜کرد و یک پاکت درآورد:
_چندتا نامه پیش پدرم گذاشته بود، پشت این اسم شما بود.
پاکت💌 را به سمت فخرالسادات گرفت.
اشک😭 صورتشان را پر کرده بود. نامه💌 را گرفت و بلند شد و به سمت #قبر شوهرش رفت...
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
فرازی از وصیت نامهی شهیده زینب کمایی👇💔
✍#خدایا نگذار نقاب نفاق و بیطرفی بر چهرهمان🎭 افتد و در این #هنگامه_جنگ، حسین💔 را تنها گذاریم. اینها از #یزید بدترند و جایگاهشان #اسفلالسافلین است و بس.
«ماذا وجدک من فقدک و ماذا فقد من وجدک» چه یافت آن کسی که تو را گم کرد و چه گم کرد آن کس که تو را یافت. (قسمتی از مناجات امام حسین علیه السلام)
+از شما #عاشقان_شهادت میخواهم که راه این شهیدان به خون 🩸خفته را ادامه دهید. هیچگاه از #پشتیبانی امام سرد نشوید. همیشه سخن #ولی_فقیه را به #گوش_جان بشنوید و به کار ببندید . چون هرکس روزی به سوی #خدا باز خواهد گشت.
+همیشه به یاد مرگ☠ باشید تا #کبر و #غرور و دیگر #گناهان شما را فرا نگیرد .
🕌نمازهایتان را فراموش نکنید و برای #سلامتی اماممان همیشه دعا کنید و در انتظار ظهور مهدی (عج) باشید.
_زینب کمایی_
❤️ آقا «امیرعلی»!
✍حرف از #من نیست،
از #آهی ست که در #سینههای بیقرار مانده،
+فرمانده موشکها🚀 نبودی،
سردارِ عهدها بودی
عهدی که با #خدا بستید،
و با خونِ🩸 خود، امضا کردید...
+و موشکهای🚀 شما،
و در قلبِ #دشمن،
نه آتش🔥 که اشکِ🥲 اعتراف نشاندند...
🔆تو «حاجقاسمِ» ما بودی،
رنگ و بویِ او داشتی،
همان صلابت،
همان لبخندِ☺️ بیتوقع،
همان رفتنِ بیسروصدا ...
✨و امروز، صلحِ آسمانها،
مدیونِ پروازِ🕊🕊 ابدیتان است.
یادی که دلها 💞هرگز نمیمیرد
یاد شهیدان 🥀است
🕊شادی روح بلندش صلوات
#ایران
#شهدای_اقتدار_ایران
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۹۶ :🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۹۷ : 🔻
📍نام ارمیا🧔
در خاطرش آنقدر #کمرنگ بود که #یادی هم از آن نمیکرد. از مردی که چشم👀 به راهش مانده بود.
#آیه نگاهش را به همان #قاب عکس دوخت که مردش برای شهادت🥀 گرفته بود! همان عکس با لباس نظامی🧑🎨 را در زمینه #حرم حضرت زینب گذاشته بودند. مردش چه با #غرور ایستاده بود. سر بالا
گرفته و #سینهی ستبرش را به نمایش گذاشته بود.
نگاهش👀 روی قاب عکس دیگر دوخته شد...
#تصویر_رهبری...
همان لحظه صدای #آقا آمد.
نگاه از قاب عکس گرفت و به قاب تلویزیون 📺دوخت. آقا بود! خود آقا بود! روی زانو جلوی تلویزیون نشست.
دیدار آقا با #خانوادههای شهدای مدافع حرم💔 بود. زنی سخن میگفت و آقا به حرفهایش گوش میداد.
آیه هم سخن گفت:
_آقا! اومدی؟ خیلی وقته منتظرم بیای! خیلی وقته چشم👀 به راهم که بیای تا بگم تنها موندم آقا! دخترکم🧒 بیپدر شد... الان فقط #خدا رو داریم! هیچکسو ندارم! آقا! شما #یتیم_نوازی میکنی؟ برای دخترکم 🧒پدری میکنی؟ آقا دلت💖 آروم باشه ها... #ارتش پشتته! ارتش گوش به فرمانته!
دیدی تا #اذن دادی با سر رفت؟
دیدی #ارتش سوال نمیکنه؟
دیدی چه عاشقانه💞 تحت فرمان شمان؟
آقا! دلت💝 قرص باشه!
آیه سخن میگفت...
از دل پر دردش❤️🩹! از کودک یتیمش🧒! از یتیم داریاش! از نفسهایی که سخت شده بود این روزها!
#رها که به خانهاش🏠 رفته بود برای آوردن لباسهای👕 مهدی، وارد خانه شد و آیه را که در آن حال دید، با #گوشیاش فیلم 🎞گرفت و همراه او اشک😭 ریخت.
#آیه که به #هقهق افتاد و سرش را روی زمین گذاشت، دوربین 📷 را قطع کرد و آیه را در #آغوش گرفت... #خواهرانه آرامش کرد.
📆پنجشنبه که رسید،
آیه بار #سفر بست! زمان⏳ زیادی بود که مردش را ندیده بود، باید دخترکش🧒 را به دیدار پدر میبرد.
با اصرارهای فراوان رها،
همراه صدرا🧑🦱 و مهدی👶، با آیه همسفر شدند. مقابل قبر سیدمهدی ایستاده🚺 بود.
بیخبر از مردی🚹 که قصد نزدیک شدن
به قبر را داشته و با دیدن او #پشیمان شد و پیش نیامد. از دور به نظاره نشست.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
با لباس ِ جهـاد
هر کاری عبادت است🤲
و چه زیبا روزهایشان،🌞
وقـفِ #خــدا بود...
#مردان_بی_ادعا
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۱۰۳ : 🔻
📍دم رفتن به آیه گفت:
_من هنوز منتظرم! #امیدوارم دفعهی بعد...
آیه پاکت💌 نامهای به سمت ارمیا🧔 گرفت. ارمیا حرفش را #نیمه_تمام قطع کرد.
آیه: _چند تا پاکت📨 از #سیدمهدی برام مونده! یکی برای #من بود، یکی #مادرش، یکی #دخترش وقتی سوال پرسید از پدرش... و این هم برای مردی که قراره #پدر دخترکش بشه!
آیه نگفت برای مردی که همسرش میشود، گفت پدر دخترش! #حجب و
حیا به این میگویند دیگر؟
صدای دست زدن 👏بلند شد...
ارمیا خندید😃 و خدا را شکر گفت. پاکت نامه را باز کرد:
✍🕊_سلام! امروز تو توانستی دِل♥️ آیهای را به دست آوری که روزی دنیا🌏 را برایش زیر و رو میکردم!
تمام #هستیام را... #جانم را، #روحم را، #دنیایم را به دستت #امانت میدهم! #امانتدار باش! #همسر باش! #پدر باش! جای پر کن! آیهام شکننده💔 است! مواظب دلش❤️🩹 باش! دخترکم🧒 پناه میخواهد، پناهش باش! دخترم و بانویم را اول به #خدا و بعد به #تو میسپارم...
ارمیا نامه📃 را در پاکت💌 گذاشت ،
و پاکت را در جیبش. لبخند 😊جزء لاینفک صورتش شده بود.
انگار زینب پدردار شده بود!
صدرا: _گفته باشما! ما آیه خانم و زینب سادات رو نمیدیم ببریا، تو باید بیای همینجا!
ارمیا: _خط و نشون نکش! من تا #خانومم نخواد کاری نمیکنم، شاید جای بزرگتری بخواد!
آیه گونههایش رنگ گرفت.
رها: _یاد بگیر صدرا، ببین چقدر #زنذلیله!
ارمیا: _دست شما درد نکنه! آیه خانوم چیزی به دوستتون نمیگید؟
آیه رنگ آمده در به صورتش پس رفت!
زهرا خانم: _دخترمو اذیت نکن پسرم
فخرالسادات: _پسرم گناه داره، دخترت خیلی منتظرش گذاشته!
ارمیا نگاهش را با عشق♥️ با فخرالسادات دوخت، مادر داشتن چقدر لذتبخش بود.
محمد: داداشم داره داماد 👨⚖میشه!
ِکل کشید .
و صدرا🧑🦱 ادامه داد:
_پیر پسر ما هم داماد👨⚖ شد!
ارمیا 🧔به سمت حاج علی 👨🦳رفت:
_حاجی، دخترتون قبولم کرده! شما چی؟ قبولم میکنید؟
حاج علی: _وقتی دخترم قبولت کرده، من چی بگم؟ دخترم حرف دل باباشو میدونه، #خوشبخت بشید!
ارمیا😘 دست پدر را بوسیده بود.
این هم #آرزوی_آخرش "حاج علی پدرش شده بود."
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید