eitaa logo
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
594 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
6 فایل
فضیلت زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست.امام خامنه‌ای 🌹🌹🌹 Admin: @daryaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
الله اکبر یعنی چه...؟؟؟ #شهیدابراهیم‌هادی👇💔
🌷ابراهیم می‌گفت: می‌دانی الله اکبر یعنی چه؟ 🌱 یعنی از هرچه که در ذهن داری بزرگ‌تر است. خدا از هرچه بخواهی فکر کنی باعظمت‌تر است. 🌱یعنی هیچ‌ کس مثل او نمی‌تواند من و شما را کمک کند. الله اکبر یعنی خدای به این در کنار ماست، ما کی هستیم؟ اوست که در شرایط ما را می‌کند. 📍برای همین به ما یاد داده بود که در هر به‌خصوص وقتی در قرار گرفتید فریاد بزنید: ((الله اکبر!)) و خودش نیز در با همین ذکر بزرگی آفریده بود. می‌گفت: با بیان این ذکر شما زیاد می‌شود. 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۵۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۵۵ : 🔻 _....به غرّه نشو که به لحظه‌ای فراموشی بند است... آیه بانو... من تمام روزهایی را که کنارت زندگی کرده‌ام را عاشقانه💞 به خاطر سپرده‌ام، نترس از بانو! نترس از من بانو! کسی هست که نگاهش👀 را به امانتم دوخته و خوبی هم هست؛ _اگر مادرم غم😥 در دلت نشاند، بر من ببخش... ببخش بانو، است و دلشکسته، رفتن پدر👨‍🦳 کمرش را خم کرده بود. نبود من درد بر درد کهنه‌اش گذاشته است. اموالم را به سپرده‌ام. هیچ در دنیا ندارم و داشته‌هایم برای توست. بانو... مواظب خودت، دخترکم🧒 و مردی که نیازمند ایمان تو است باش! کن که تنهایت گذاشته‌ام! تو را اول به و بعد به او میسپارم! + بعد از من زندگی کن و زندگی ببخش! تو آیه ی زیبای خدایی! من در انتظارت هستم و به امید دیدار دوباره‌ات چشم به راه میمانم. 🕊✍همسفر نیمه‌راهت «سید مهدی علوی» ♡♡♡♡♡ آیه نامه📃 را خواند و اشک😭 ریخت... نامه را خواند و نفس زد... "در خوابت چه دیده‌ای که مرا رها کردی؟ آن َمرد کیست که مرا به دستش سپردی؟ تو که میدانی تا دنیا دنیاست تو مرد منی! تو که میدانی بی‌تو دنیا🌗 را نمیخواهم! در آن خواب چه دیده‌ای مرد؟ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
پر کردن قمقمه‌ها از یخ ... 💧 ☀️ تابستان داغ مهران تیر ماه ۱۳۶۵ اردوگاه عشق ♥️حسین قبل از عملیات ک
✍روایتی از عملیات کربلای ۱ و آزادسازی مهران عملیات 💧 🌷"کارتان بسیار زیبا و تکان دهنده است، این که شما گرفتید، ای بسیار قوی 💪و می خواهد، 📅 الحمدالله با این کارتان نشان می دهید که در تاریخ مبارزات، هستید، اما است و و و این چیزها را به دنبال دارد، ممکن است حتی چند روزی در مکانی قرار گیرید که از آب🚿 و غذا 🍱خبری نباشد." 🌷اما بچه ها به هیچ وجه نمی خواستند از تصمیم شان کنند به همین جهت بودند. ⏳یکی دو ساعت دیگر عملیات شروع می شد. نام عملیات هم در جبهه ی بود. قبل از شروع عملیات بچه ها واقعاً به مشغول بودند، هر کدام به گونه ای با خدا گفتگو می کردند....🤲 🌷....یکی با قرائت قرآن📕، دیگری با صلوات و دیگری با دعا و نيايش🤲. و آن چه در آن لحظه و به نظر می رسید، حضور یک جرقه ی نورانی💥 در دل هایمان🫀 بود. اصلاً و تردیدی در و تصمیم بچه ها وجود نداشت، انگار دوباره و این بار از همیشه قوی تر و روشن تر✨ با و یارانش داشتند و بی تابی و بیش از حدشان نشان می داد که منتظر آن لحظه ی و هستند. لحظه ای که همه فکر می کردند با این کار تمام تاریکی 🌑کینه از دل شان ♥️بیرون می ریزد. 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
👆📽نماهنگ در سه بخش 🌴عزاداری نیرو‌های #لشکر علی‌ابن‌ابی‌طالب در شب عاشورا 🌴 عزاداری رزمندگان# تیپ
👆🏴 💠 ماه در جبهه رنگ و بوی خاص خود را داشت و هر یگان در مقر خود مراسم ویژه‌ای برگزار می‌کردند 🔹همزمان با گرفتن رنگ و بوی عزا🏴 در کل کشور روز‌های محرم در دوران🌴 و در جبهه‌های جنگ غرق در ماتم😭 و عزاداری اباعبدالله می‌شد. +محرم اوج 💞رزمنده‌ها به بود. با اینکه ذکر "یا حسین" از لب، و فکر از ذهن رزمنده‌ها جدا نمی‌شد، اما محرم بود برای یادآوری بیشتر . رزمنده‌ها در 🕌و گاه در و از هر فرصتی برای برپا داشتن عزاداری استفاده می‌کردند. 👇🏴
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۷ : 🔻 _محبوبه خانم: _ ما رو ببخشه، 📍اون‌موقع زیاد بود. اون‌موقع نفهمیدم برادر شوهرم به پدرش چی گفت که قبول کرد بگیره، فقط وقتی که کارها تموم شده بود به ما گفتن. فرداش میخواست رها رو عقد💍 کنه که صدرا🧑‍🦱 جلوشو گرفت. میگفت یا بدید یا کنید؛ مخالف بود. _خودش و اصلا راضی به این کار نبود. میگفت نیست، اما وقتی دید اونا زیر بار نمیرن راهی نداشت جز اینکه حداقل خودش با ازدواج💍 کنه. بهم گفت کنم تا یکسال⏳ بگذره و دختره رو میده که بره سراغ زندگیش! _میگفت با اون سن و سال این دختر رو میکنه تا زنده است میشه دستشون. منو فرستاد جلو که راضی شدن بشه. پسرم آدم بدی نیست! ما نمیخواستیم اینجوری بشه، شدیم بین بد و بدتر انتخاب کنیم! حاج علی: _پس مواظب این امانتی باشید که این یکسال📆 بهش سخت نگذره! محبوبه خانم: _فکر کنم دل💓 صدرا لرزیده براش! با رفتارای بدش خیلی بد از چشم😏 همه افتاده، الان حتی دیگه صدرا🧑‍🦱 هم علاقه‌ای بهش نداره! همه‌ی فکرشو درگیر کرده، نمیدونم چی میشه! رها اصلا صدرا رو میپذیره یا نه! حاج علی: بسپرید ، خدا خودش رو براشون رقم میزنه ان‌شاالله🤲 آیه لبخند😊 زد به مادرانه‌های محبوبه خانم. زنی که انگار بدش نمی‌آمد رها عروس👰‍♀ خانه‌اش باشد. رهایی که به جرم نکرده همراه این روزهایشان بود... 🌺🍃چند روزی تا مانده بود. خانه بوی عید نداشت. تمام ساکنان این🏡 خانه عزادار😩 بودند. پدر، پسر، همسر... شهاب نبود، سینا نبود، سیدمهدی هم نبود... سال بعد چه؟ چند نفر می‌آمدند و چند نفر می رفتند؟ فقط میداند...! *** ☎️تلفن زنگ خورد. روز بود ، و همه در خانه 🏡بودند؛ صدرا 🧑‍🦱جواب داد و بعد از دقایقی⏳ رو به خانم کرد: _مامان... آماده شو بریم! بچه‌ی 🚼سینا به دنیا اومده. خانم اشک😢 و لبخندش ☺️در هم آمیخت. به سرعت خود را به بیمارستان🏥 رساندند. صدرا: _مامان، تو رو خدا گریه😥 نکن! الان وقت ؛ امروز شدی ها! خانم اشک😥 را از روی صورتش پاک کرد: _جای سینا خالیه، الان باید کنار زنش بود و بچه شو🚼 بغل میکرد! _پرستار👩‍🔬 بچه را آورد. خواست در آغوش مادرش بگذارد که رو برگرداند. محبوبه خانم: _چی شده عروس👰‍♂ قشنگم؟ چرا بچه‌تو 🚼بغل نمیکنی؟ معصومه: _نمیخوام ببینمش! صدرا: _آخه چرا؟ _عمویش جوابش را داد: _معصومه نمیتونه بچه🚼 رو نگه داره، تا آخر عمر که نمیتونه تنها بمونه، باید ازدواج💍 کنه! یه زن که بچه داره خوبی براش پیش نمیاد؛ الان یه خوب داره،امابچه 🚼 رو قبول نمیکنه! صدرا ابرو در هم کشید😠: _هنوز معصومه تموم نشده، هنوز چهار ماه و ده روز از سینا نگذشته! درسته بچه به دنیا اومده اما باید تا چهارماه و ده روز صبر کنه، شما مادر عزادار🥺 منو نگه نداشتین، لااقل حرمت رو حفظ کنید! _صدرا🧑‍🦱 از اتاق بیرون رفت. محبوبه خانم سری به تاسف☹️ تکان داد و کودک را از پرستار👩‍🔬 گرفت: _خودم نگهش میدارم، تو به زندگیت برس! +کودک🚼 را در آغوش گرفت و اشک😢 روی صورتش غلطید. رو برگرداند گفت: _صدرا تسویه حساب میکنه، کارهای قانونیشم انجام میده که بعدا مشکلی پیش نیاد! _چقدر درد دارد که را با به کامت بریزند! ⏪ ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
📽 فیلمی قدیمی درباره کشف کودتای ۱۸ تیر ۱۳۵۹ نوژه 🎞 ☝️ مصاحبه #محسن_رضایی، مسئول وقت اطلاعات سپاه د
👆🚁 📍 تعیین شده برای تسخیر پس از بمباران های💣 هوایی عبارت بودند: از ، 🛫، ، ، ‌، ، و . +اما به خواست این توطئه برنامه‌ریزی شده در صبح روزی كه قرار بود كودتا انجام گیرد توسط دو تن از اعضای كودتا شد و ستاد خنثی سازی كودتا متشكل از واحدهای" اطلاعات سپاه"، "گروه مهندسی" و "انجمن اسلامی نیروی هوایی"، تعدادی از "پرسنل مؤمن نیروی زمینی" و: تیپ نوهد" به این كودتا پرداختند. 👌✅ 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۱ : 🔻 شیدا: _یعنی داره؟😳 محبوبه خانم: _آره حقیقت داره، بچه‌ها برای شام 🥘 میمونید؟ احسان👦 شد: _بله... صدرا: _خوبه! یه غذایی درست کرده که باید بخورید تا بفهمید غذا🫕 چیه؛ البته خانوم منم عالیه ها، اما دیگه غذاهای جنوبیه!🌴 _زهرا خانم در مشغول بود اما صدای را شنید و لبخند☺️ زد. "خدایا شکرت🤲 که دخترکم شد!" +صدرا 🧑‍🦱به رخ میکشید را... به رخ میکشید دختری🧕 را که ساکت و مغموم شده بود. "سرت را بالا بگیر من! دنیا🌏 را برایت میکنم، لبخند ☺️ بزن و سرت را بالا بگیر خاتون!" 📆 آخر هفته بود و آیه طبق قرار هر هفته‌اش به سمت مَردش میرفت. _روی نشست.... "سلام مرد! سلام یار سفر کرده‌ی من! تنها خوش میگذرد؟ دلت❤️‍🩹 تنگ شده است یا از رود فراموشی گذر کرده‌ای؟دل من و دخترکت که تنگ 💔است. _حق با تو بود... تو را بیشتر دوست داشت، یادت هست که همیشه میگفتی: "بانو! خدا منو بیشتر از تو دوست داره! میدونی چرا؟ چون تو رو به من داده!" اما من میگویم خدا تو را بیشتر دوست دارد؛ چون تو را پیش از من بُرد، اصلا تو را برای برداشت و آیه را جا گذاشت!" _هنوز سر خاک نشسته بود، که پاهایی👣 مقابلش قرار گرفت. بود، سر خاک پسر آمده بود. کمی آنطرف‌تر هم مردش بود! فخرالسادات که نشست، سلامی 🖐گفت و خواند. چشم بالا آورد و گفت: _خواب مهدی رو دیدم، ازم ناراحت 😢بود! فکر کنم به خاطر توئه؛ اون روزا حالم خوب نبود و تو رو خیلی کردم، منو ببخش، باشه مادر؟! آیه لبخند😊 زد: _من ازتون نرنجیدم. دست در کیفش 👜کرد و یک پاکت درآورد: _چندتا نامه پیش پدرم گذاشته بود، پشت این اسم شما بود. پاکت💌 را به سمت فخرالسادات گرفت. اشک😭 صورتشان را پر کرده بود. نامه💌 را گرفت و بلند شد و به سمت شوهرش رفت...ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
فرازی از وصیت نامه‌ی شهیده زینب کمایی👇💔
نگذار نقاب نفاق و بی‌طرفی بر چهره‌مان🎭 افتد و در این ، حسین💔 را تنها گذاریم. اینها از بدترند و جایگاهشان است و بس. «ماذا وجدک من فقدک و ماذا فقد من وجدک» چه یافت آن کسی که تو را گم کرد و چه گم کرد آن کس که تو را یافت. (قسمتی از مناجات امام حسین علیه السلام) +از شما می‌خواهم که راه این شهیدان به خون 🩸خفته را ادامه دهید. هیچ‌گاه از امام سرد نشوید. همیشه سخن را به بشنوید و به کار ببندید . چون هرکس روزی به سوی باز خواهد گشت. +همیشه به یاد مرگ☠ باشید تا و و دیگر شما را فرا نگیرد . 🕌نمازهایتان را فراموش نکنید و برای امام‌مان همیشه دعا کنید و در انتظار ظهور مهدی (عج) باشید. _زینب کمایی_
❤️ آقا «امیرعلی»!حرف از نیست، از ست که در بی‌قرار مانده، +فرمانده موشک‌ها🚀 نبودی، سردارِ عهدها بودی عهدی که با بستید، و با خونِ🩸 خود، امضا کردید... +و موشک‌های🚀 شما، و در قلبِ ، نه آتش🔥 که اشکِ🥲 اعتراف نشاندند... 🔆تو «حاج‌قاسمِ» ما بودی، رنگ و بویِ او داشتی، همان صلابت، همان لبخندِ☺️ بی‌توقع، همان رفتنِ بی‌سروصدا ...و امروز، صلحِ آسمان‌ها، مدیونِ پروازِ🕊🕊 ابدی‌تان است. یادی که دل‌ها 💞هرگز نمی‌میرد یاد شهیدان 🥀است 🕊شادی روح بلندش صلوات 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۹۶ :🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۹۷ : 🔻 📍نام ارمیا🧔 در خاطرش آنقدر بود که هم از آن نمیکرد. از مردی که چشم👀 به راهش مانده بود. نگاهش را به همان عکس دوخت که مردش برای شهادت🥀 گرفته بود! همان عکس با لباس نظامی🧑‍🎨 را در زمینه حضرت زینب گذاشته بودند. مردش چه با ایستاده بود. سر بالا گرفته و ستبرش را به نمایش گذاشته بود. نگاهش👀 روی قاب عکس دیگر دوخته شد... ... همان لحظه صدای آمد. نگاه از قاب عکس گرفت و به قاب تلویزیون 📺دوخت. آقا بود! خود آقا بود! روی زانو جلوی تلویزیون نشست. دیدار آقا با شهدای مدافع حرم💔 بود. زنی سخن میگفت و آقا به حرف‌هایش گوش میداد. آیه هم سخن گفت: _آقا! اومدی؟ خیلی وقته منتظرم بیای! خیلی وقته چشم👀 به راهم که بیای تا بگم تنها موندم آقا! دخترکم🧒 بی‌پدر شد... الان فقط رو داریم! هیچ‌کسو ندارم! آقا! شما میکنی؟ برای دخترکم 🧒پدری میکنی؟ آقا دلت💖 آروم باشه ها... پشتته! ارتش گوش به فرمانته! دیدی تا دادی با سر رفت؟ دیدی سوال نمیکنه؟ دیدی چه عاشقانه💞 تحت فرمان شمان؟ آقا! دلت💝 قرص باشه! آیه سخن میگفت... از دل پر دردش❤️‍🩹! از کودک یتیمش🧒! از یتیم داری‌اش! از نفس‌هایی که سخت شده بود این روزها! که به خانه‌اش🏠 رفته بود برای آوردن لباس‌های👕 مهدی، وارد خانه شد و آیه را که در آن حال دید، با فیلم 🎞گرفت و همراه او اشک😭 ریخت. که به افتاد و سرش را روی زمین گذاشت، دوربین 📷 را قطع کرد و آیه را در گرفت... آرامش کرد. 📆پنجشنبه که رسید، آیه بار بست! زمان⏳ زیادی بود که مردش را ندیده بود، باید دخترکش🧒 را به دیدار پدر میبرد. با اصرارهای فراوان رها، همراه صدرا🧑‍🦱 و مهدی👶، با آیه همسفر شدند. مقابل قبر سیدمهدی ایستاده🚺 بود. بیخبر از مردی🚹 که قصد نزدیک شدن به قبر را داشته و با دیدن او شد و پیش نیامد. از دور به نظاره نشست.ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
با لباس ِ جهـاد هر کاری عبادت است🤲 و چه زیبا روزهایشان،🌞 وقـفِ بود... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۱۰۳ : 🔻 📍دم رفتن به آیه گفت: _من هنوز منتظرم! دفعه‌ی بعد... آیه پاکت💌 نامه‌ای به سمت ارمیا🧔 گرفت. ارمیا حرفش را قطع کرد. آیه: _چند تا پاکت📨 از برام مونده! یکی برای بود، یکی ، یکی وقتی سوال پرسید از پدرش... و این هم برای مردی که قراره دخترکش بشه! آیه نگفت برای مردی که همسرش میشود، گفت پدر دخترش! و حیا به این میگویند دیگر؟ صدای دست زدن 👏بلند شد... ارمیا خندید😃 و خدا را شکر گفت. پاکت نامه را باز کرد: ✍🕊_سلام! امروز تو توانستی دِل♥️ آیه‌ای را به دست آوری که روزی دنیا🌏 را برایش زیر و رو میکردم! تمام را... را، را، را به دستت میدهم! باش! باش! باش! جای پر کن! آیه‌ام شکننده💔 است! مواظب دلش❤️‍🩹 باش! دخترکم🧒 پناه میخواهد، پناهش باش! دخترم و بانویم را اول به و بعد به میسپارم... ارمیا نامه📃 را در پاکت💌 گذاشت ، و پاکت را در جیبش. لبخند 😊جزء لاینفک صورتش شده بود. انگار زینب پدردار شده بود! صدرا: _گفته باشما! ما آیه خانم و زینب سادات رو نمیدیم ببریا، تو باید بیای همینجا! ارمیا: _خط و نشون نکش! من تا نخواد کاری نمیکنم، شاید جای بزرگتری بخواد! آیه گونه‌هایش رنگ گرفت. رها: _یاد بگیر صدرا، ببین چقدر ! ارمیا: _دست شما درد نکنه! آیه خانوم چیزی به دوستتون نمیگید؟ آیه رنگ آمده در به صورتش پس رفت! زهرا خانم: _دخترمو اذیت نکن پسرم فخرالسادات: _پسرم گناه داره، دخترت خیلی منتظرش گذاشته! ارمیا نگاهش را با عشق♥️ با فخرالسادات دوخت، مادر داشتن چقدر لذتبخش بود. محمد: داداشم داره داماد 👨‍⚖میشه! ِکل کشید . و صدرا🧑‍🦱 ادامه داد: _پیر پسر ما هم داماد👨‍⚖ شد! ارمیا 🧔به سمت حاج علی 👨‍🦳رفت: _حاجی، دخترتون قبولم کرده! شما چی؟ قبولم میکنید؟ حاج علی: _وقتی دخترم قبولت کرده، من چی بگم؟ دخترم حرف دل باباشو میدونه، بشید! ارمیا😘 دست پدر را بوسیده بود. این هم "حاج علی پدرش شده بود."ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید