eitaa logo
نـیـهـٰان
33هزار دنبال‌کننده
296 عکس
196 ویدیو
0 فایل
پارت‌گذاری منظم و روزانه✨🌚 تبلیغاتمون🌸🕊❤️‍🩹 https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1
مشاهده در ایتا
دانلود
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● لبخندی به لب آورد و در کمال آرامش و ریلکس بودن گفت: - چرا نباید باشم؟ از این همه آرامش او حرصم می‌گرفت! من داشتم از درون تیکه تیکه میشدم و او هربار لبخندی پر از آرامش تحویلم می‌داد. دلم می‌خواست حرص خوردن و عصبی شدن او را ببینم. اصلا بلد بود عصبانی شود؟ - می‌شه این‌قدر آروم نباشی؟ واقعا باعث حرص خوردنم می‌شه. خنده‌ای کرد و شانه‌هایش را بالا فرستاد. با سردرگمی گفت: - چرا آروم نباشم؟ اصلا چرا باعث حرصت می‌شه؟ به بحث و دعوا و عصبانیت عادت داری؟ به بحث و عصبانیت عادت نداشتم. من در خانه‌ی شهریار هم میزبان همین آرامش بودم اما نه از این جنس! آرامش هاتف مرا دیوانه می‌کرد. دیوانه می‌شدم وقتی می‌دیدم کسی که باعث حرص خوردن و عذاب من است، این چنین آرامش دارد! ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● دندان‌هایم را محکم بهم فشردم. آن‌قدر محکم که صدای کشیده شدن‌هایش به یک‌دیگر به گوشم رسید و البته از گوش هاتف هم دور نماند. - ببین بچه سن من بهم این قابلیت رو داده که توی نود و نه درصد مراحل زندگیم آروم باشم. همین است دیگر یک پیرِ پا لب گوری چه می‌فهمد حرص و استرس چیست؟ سعی کردم کمی خودم را آرام کنم. نفس‌های عمیق و از عمق وجود می‌کشیدم تا به درون آشفته‌ام سامان دهم. - گفتی چرا بچه برام مهمه، نه؟ با شنیدن صدایش سرم را بلند کردم و با تکان دادم سرم به نشانه‌ی مثبت منتظر شنیدن پاسخ سؤالم شدم. - چون مشکل من با شهریار هست، البته بود. من مشکلی با یه بچه ندارم. اونم بچه‌ای که قراره جوری که من می‌خوام بزرگ بشه و من پدرش باشم. این‌که هاتف با این سن و سالش برنامه برای بزرگ کردن این جنین هم ریخته بود، باعث تعجبم می‌شد. من با این‌که نصف سن هاتف را هم ندارم دائم در فکر مرگ و ترک این دنیای لعنتی هستم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● ولی هاتف فرق داشت. او برعکس من به فکر مرگ نبود حتی شاید هیچ وقت به ذهنش نمی‌رسید روزی تسلیم دست عزرائیل شود. چیز دیگر که باعث تعجبم بود این بود که هاتف بین جملاتش گفت مشکلش با شهریار بوده! یعنی دیگر هیچ مشکلی با یک‌دیگر نداشتند؟ - به چی فکر می‌کنی؟ - چرا دیگه با شهریار مشکل نداری؟ حالت صورتش کلافه شد و دستی بین موهای آشفته‌اش کشید. با بی‌حوصلگی گفت: - چون دیگه آدمی نیست که خطرناک باشه یا حتی بشه اسم دشمن روش گذاشت. هرچیزی داشت رو ازش گرفتم. یه روز عشقش رو، یه روز کسی که بهش امیدوار بود رو و در نهایت بچه‌اش رو. "کسی که بهش امیدوار بود" منظور هاتف این جمله من بودم؟ شهریار به من امید داشت؟ کاش می‌توانستم به اندازه‌ای که شهریار به من امید دارد من هم به عقلم امید داشته باشم. به عقلی از کار افتاده، که هیچ‌گاه بلد نبود اندکی فکر کند. همیشه وقتی تصمیم‌هایش را می‌گرفت و با سر درون چاه می‌رفت بعد به این‌که بدبخت شده فکر می‌کرد. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● اما نتیجه‌ی حرف‌های هاتف واقعا درست بود. شهریار دیگر چیزی نداشت که از دست بدهد. تا کنون مطمئنم محبت و احساس انسانیتی را هم که داشت، بر باد رفته. - تموم شد سوالات؟ توان فهمیدن موضوعی را نداشتم و از طرفی اگر می‌خواستم تمام سوالات ذهنم را مطرح کنم، باید تا قرن‌ها روبه‌روی او می‌نشستم. خمیازه‌ای کشیدم و با خستگی از جایم بلند شدم. به سمت درب رفتم و گفتم: - بیا در رو باز کن، خستمه می‌خوام برم بخوابم. بدون این‌که ذره‌ای از جایش بلند شود پتو را روی خودش کشید و گفت: - این تخت رو نمی‌بینی؟ خسته‌ای؟ خب بیا بخواب! نفسی کلافه کشیدم و درحالی که پلکم سنگین شده بود با بی‌حوصلگی گفتم: - این‌جا راحت نیستم بیا در رو باز کن. لطفاً! ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● هاتف بدون ذره‌ای توجه به من، سکوت کرد و پتو را روی سر خودش کشید. از شدت خوابی که ناگهان به چشمانم هجوم آورده بود، کلافه بودم و از این‌که درب هم به رویم قفل بود، کلافه‌تر. بدون کوچکترین اراده از خودم، ناگهان با تمام وجودم فریاد زدم. جوری که اگر بگویم گلویم زخم شد و شنوایی گوش‌هایم کم، دروغ نگفتم! در کسری از ثانیه هاتف مقابلم ایستاد و دستش را روی دهانم گذاشت. همین که موفق شده بودم او را پایین بکشم یعنی راه درستی را انتخاب کردم. - چته جیغ می‌زنی؟ مگه شکنجه‌ات کردم؟ ذهنم دیگر قدرت فکرکردن نداشت و بدون این‌که حرفم را آنالیز کنم گفتم: - در رو باز کن وگرنه خفه‌ات می‌کنم. هاتف لحظه‌ای چشمانش متعجب شد و بعد از ثانیه‌ای با صدای بلند خندید. بی‌حوصله به درب تکیه دادم و منتظر شدم این خنده‌ی مسخره تمام شود. - خفه‌ام کنی؟ بیا بخواب دختر داره کم کم می‌زنه به سرت! ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● مچ دستم را محکم در میان انگشتانش گرفت و مرا به سمت تخت کشید. کنارم ایستاد و با چشم به تخت اشاره‌ی کرد. - تو بخواب. من می‌خوام برم حموم راحت باش. از این‌که قرار بود او به حمام برود و کنار من نباشد خوشحال شدم. واقعا نبود او باعث خوشحالی و ذوق‌ام می‌شد! بدون این‌که دیگر مخالفت کنم روی تخت رفتم و خودم را بین پتو پنهان کردم - می‌دونستی خیلی لجبازی؟ سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان دادم که خنده‌ای به لب آورد و حق به جانب گفت: - ولی بهتره به این‌جا بودن عادت کنی. اون اتاق قرار نیست اتاق دائمی تو باشه. روز اول خودش مرا به آن اتاق برد. چه شده بود که حالا دیگر برای من نبود؟مطمئن بودم حرفش تنها دروغی است که باعث شود من به کنارِ او بودن عادت کنم. - خوب بخوابی. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● چشمانم را به زور باز نگه داشتم تا مطمئن شوم هاتف درون حمام می‌رود یا نه. اوضاعم خیلی خنده‌دار شده بود جای این‌که با آرامش بخوابم باید با چشمانی باز می‌خوابیدم. با بسته شدن درب حمام با خیالی آسوده چشمانم را روی هم گذاشتم و در کمتر از یک ثانیه به خوابی سنگین فرو رفتم. *** - نیهان؟ نیهان بلند شو. با صدا زدن‌های مکرر چشمانم را به زور باز کردم و با دیدن هاتف که بالای سرم ایستاده بود، دوباره با بی‌میلی سرم را زیر پتو بردم تا به ادامه‌ی خوابم برسم. - بلند شو غذا بخور، بلند شو دیگه! پشت به او کردم و دستانم را روی گوش‌هایم گذاشتم تا بلکه بیخیال صدا زدن من شود اما او اهل ناامید شدن نبود. دستانم را گرفت و با کنار زدن‌شان گفت: - بلند شو دیگه! این‌قدر بداخلاقی نکن. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● دستانم را روی چشمم کشیدم تا بلکه اندکی از خواب نشسته بر چشمم کم شود. با کشیدن خمیازه‌ از جایم بلند شدم و گیج به او نگاه کردم. - چه عجب رضایت دادی بلند بشی! جوری صحبت‌ می‌کرد که گویا قرن‌هاست در خوابم! مطمئنم همش نیم ساعت هم نشده و او این چنین شلوغش میکرد. - حالا خوبه نیم ساعت هم نشده و این جور شلوغ می‌کنی. هاتف لحظه‌ای متعجب به صورتم نگاه کرد و بعد با خنده گفت: - نیم ساعت نشده؟ چقدر ساعت تو کند پیش می‌ره دختر! الان نزدیک به پنج ساعت و نیمه خوابی! باز هم مسخره کردن‌هایش شروع شد!دندان بهم کشیدم و گفتم: - چرا الکی می‌گی؟ اگر پنج ساعت خوابیده بودم که دیگه خسته نبودم من هنوز هم خستمه، حتی دوبرابر بیشتر از قبل. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● هاتف کلافه از جا بلند شد و اشاره‌ای به ساعت روی دیوار کرد و در حالی که به سمت کمد لباس‌هایش می‌رفت، گفت: - ساعت رو ببین می‌فهمی. با دیدن عقربه که ساعت یازده شب را نشان می‌دهد، حیرت کردم! ساعتی که وارد اتاق هاتف شدم را نمی‌دانم اما هرچه که بود شب نبود! سرم را به طرف هاتف چرخاندم تا از او بپرسم چه ساعتی به خواب رفتم اما با دیدنش که پیراهنش را بیرون آورده بود و دستش به شلوارش بود سریع جیغی کشیدم و دست روی چشمانم گذاشتم. مردک از حیا و شعور هیچ بهره‌ای نبرده بود! در این سن این همه بی‌حیایی واقعا شگفت انگیز بود. خودش به درک به فکر این نبود شاید این دختر با دیدن منِ بدون پوشش خجالت بکشد؟ - برقت گرفت جیغ زدی؟ کاش مرا برق می‌گرفت، کاش به آتش می‌افتادم، کاش سیل مرا می‌برد راحت شوم از این بی‌حیای‌های تو! - نه یه پیرمرد بی‌حیا منو گرفت جیغ زدم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● صدای خنده‌اش را می‌شنیدم و بدتر باعث می‌شد روانی شوم. خیلی دلم می‌خواست در افکار او بودم و می‌فهمیدم به چه چیزهایی فکر می‌کند! - من ساعت یک یا دو میام. دستم را آرام از روی چشمانم برداشتم و با دیدن هاتف دهانم باز ماند. معجزه کرد؟ تا چند دقیقه پیش با دیدنش حالت تهوع می‌گرفتم این استايل و تیپ را ناگهان از کجا آورد؟ با یک دست کت و شلوار و کراوات و کمی شانه چقدر تغییر کرده بود! - عاشقم شدی رفتا. ابروانم را درهم کشیدم و لب و دهانم را کج کردم. نمی‌شد کمی خندید سریع فاز می‌گرفت. - خدا اون روز رو نیاره. خنده‌ای کرد و به سمت درب اتاق حرکت کرد. قبل از اين‌که از اتاق خارج شود گفت: - شام رو حتما بخور، بعدشم بیا همین اتاق بخواب. و بعد از اتمام سخنانش از اتاق خارج شد و درب را پشت سرش بست. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
https://eitaa.com/joinchat/1705771718C2ec1c4c112 گروه گپ و گفت درباره رمان نیهان🍊🥹👌
خبری که خیلی از شما منتظرش بودید✨😍 رمان نیهان توی VIP با 1113 پارت تموم شده و ما تصمیم گرفتم تا چند روز افزایش قیمت نداشته باشیم تا همه بتونید با خیال راحت خریداری کنید. قیمت خرید تمام پارت‌های نیهان به مدت سه روز 60 تومان هست و بعد از اون افزایش قیمت داریم و دیگه تخفیف نمی‌خوره پس این فرصت رو از دست ندین🌱😍 @Vip_ad حتما اسم رمان رو ذکر کنید و لطفاً از ادمین درخواست تخفیف نداشته باشید✨
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● پتو را از روی خودم کنار زدم و از جایم بلند شدم. خیلی بهش علاقه داشتم دیگر فرمان هم می‌داد. از اتاق خارج شدم و راهم را به سمت آشپرخانه در پیش گرفتم. آن‌قدر گرسنه بودم که انگار از خواب اصحاب کهف بلند شدم! با دیدن سمیه که روی یکی از صندلی‌ها نشسته بود و مشغول پاک کردن برنج بود به سمتش رفتم و گفتم: - چیزی از شام مونده؟ لبخندی زد و از جایش بلند شد. به سمت یخچال رفت و گفت: - بله آقا گفت براتون کنار بذارم. آقا گفت کنار بذاره؟ خدا این آقای شما را نابود کند که مرا روانی کرد. حتی غذا خوردنم هم می‌رسید به آن مردک! - بشین الان برات گرم می‌کنم. روی یکی از صندلی‌ها جای گرفتم و سینی برنج را به سمت خودم کشیدم. به دانه‌های کوتاه و کشیده‌ی برنج خیره شدم و سر انگشتانم را بین آن‌ها بازی دادم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● دلیلش را نمی‌دانستم اما هروقت با برنج و حبوبات بازی می‌کردم، احساس آرامش داشتم. گویا که با لمس کردن آن‌ها روحم نوازش می‌شد. به یاد روزهای قدیمم با دقت و چشمانی ریز شده به برنج‌ها نگاه کردم و مشغول پاک کردن آن شدم. چندین ماه بود دستم به این گونه کارها نخورده بود، از زمانی که از پیش پدرم فرار کردم تا به امروز. بین رویا و افکار خودم مشغول پاک کردن برنج‌ها بودم که با شنیدن صدایی، سرم را بالا گرفتم، سمیه دستش را محکم بر سر خود می‌کوبید و سمت من می‌آمد. مبهوت و ترسیده از این‌که نکند کارش را خراب کردم، سریع دستم را از سینی برنج بیرون کشیدم و قبل از این‌که چیزی بگوید گفتم: - ببخشید، خراب کردم نه؟ به من نزدیک شد و با کوبیدن دستش به روی دست دیگرش گفت: - خانم خراب شدن یا نشدن فدای سرتون، یکم به فکر من باشین. گیج و گنگ به او نگاه می‌کردم تا بفهمم منظورش از حرفش چه بوده. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● خراب شدن یا به قول خودش نشدن به برنج چه ربطی به او داشت؟! جدای از آن مگر چه کرده بودم که می‌گفت به فکر او باشم؟ - مگه چی‌کار کردم؟ سینی را از مقابل من برداشت و همان جور که سمت اپن می‌رفت گفت: - آقا گفته شما نباید دست به سیاه سفید بزنی، الان بفهمه برنج پاک می‌کردین پوست منو زنده زنده جدا می‌کنه! اگر چند ماه نزد هاتف زندگی کنم، مطمئنم صدرصد و بدون هیچ شکی یک دیوانه‌ی تمام عیار می‌شوم. او خودش مرا خریده بود! دختری بودم که از سر چهارراه و گدایی به زور به خانه‌اش آورده بود، آن وقت این جور رفتار می‌کرد؟ از این‌که آرامش داشتم اصلا بدم نمی‌آمد ولی خب از این‌که جوری رفتار می‌کرد که هرکس نداند گمان می‌کند دختر شاه‌پریان را در خانه دارد بدم می‌آمد. لبم را به دندان کشیدم و با خنده گفتم: - نترس پوستت رو نمی‌کنه. منم کار خاصی نکردم و البته هاتف هم نمی‌فهمه که کاری بخواد بکنه. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● نگران به چشمان من نگاه می‌کرد و ناگهان با یادآوری چیزی چشم از من گرفت و سمت دیگر آشپزخانه رفت. می‌ترسیدم هاتف تا چند روز دیگر امر کند "نیهان حق این‌که آب بخورد را ندارد باید دست به دعا شوید خدا با معجزه او را سیرآب کند." با قرار گرفتن ظرفی مقابلم بیخیال افکارم شدم و درحالی که از سمیه بابت گرم کردن غذا تشکر می‌کردم قاشقم را برداشتم و مشغول خوردن شدم. - راستی خانم، آقا گفت اتاق بالا برید حتما. کاش می‌توانستم در تک کلمه بگویم آقا غلط کرد با تو! اما...زبانم لال بود از گفتن چنین حرفی، نمی‌ترسیدم اما هیچ‌جوره تمایل به دیدن وحشت‌ها و ترس‌های سمیه نداشتم. واکنشی به حرفش نشان ندادم و با اشتقاق مشغول به خوردن غذایم شدم. احساس می‌کردم از روزی که متوجه‌ی باردار بودنم شدم اخلاقیاتم عوض شده! جوری شده بودم که به اندازه‌ی کمی از آن دختر پر از وحشت و ترس فاصله گرفته بودم و به سمت شجاعت و جسارت رفته بودم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
خبری که خیلی از شما منتظرش بودید✨😍 رمان نیهان توی VIP با 1113 پارت تموم شده و ما تصمیم گرفتم تا چند روز افزایش قیمت نداشته باشیم تا همه بتونید با خیال راحت خریداری کنید. قیمت خرید تمام پارت‌های نیهان به مدت سه روز 60 تومان هست و بعد از اون افزایش قیمت داریم و دیگه تخفیف نمی‌خوره پس این فرصت رو از دست ندین🌱😍 @Vip_ad حتما اسم رمان رو ذکر کنید و لطفاً از ادمین درخواست تخفیف نداشته باشید✨
نـیـهـٰان
خبری که خیلی از شما منتظرش بودید✨😍 رمان نیهان توی VIP با 1113 پارت تموم شده و ما تصمیم گرفتم تا چند
فقط تا ساعت 23 می‌تونید Vip کامل رمان نیهان را به قیمت 60 تومن خریداری کنید بعد از این ساعت افزایش قیمت داریم. این فرصت رو از دست ندید😍🤍
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● البته مطمئنم این موضوع دست من نیست! شاید یک اتفاق طبیعی در بدن همه‌ی مادرها و دخترها باشد. این جسارت و اندک شجاعت می‌تواند دلیلی باشد برای حفاظت از جان جنین در شکمم. - می‌گم خانم برای بچه اسم انتخاب کردین؟ بدون این‌که سرم را تکان بدهم چشمانم را به او دوختم و بعد دوباره به بشقاب نگاه کردم و گفتم: - خیلی زوده برای اسم! نچی کرد و گفت: - نه خانم مادر من می‌گه از روزی که فهمید سر من بارداره، اسم انتخاب کرده بود. لبخندی زدم و گفتم: - خب مگه مامانت می‌دونسته تو دختری؟ سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد و گفت: - می‌گه یه اسم پسر انتخاب کرده بوده یه اسم دختر. تا قبل از سه ماهگی با هردو اسم منو صدا می‌زده و باهام حرف می‌زده. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● احساس می‌کردم با گفتن این خاطره و حرف از زبان مادرش اندکی ناراحت شده. بر اثر فعال شدن حس‌هایم فضولی‌ام گفتم: - مادرت کجاست الان؟ نفسی عمیق کشید و با زدن لبخندی تلخ گفت: - توی آغوشِ سردِ خاک. به سن سمیه نمی‌خورد مادرش پیر باشد! بیچاره حتما مریضی گرفته و فوت کرده، دقیقا مثل مادر من...! - چرا فوت شد؟ سرش را کمی پایین انداخت و با خیس کردن لب‌هایش گفت: - توی دعوا با پدرم. دعوا می‌کردن که پدرم به عقب هلش داد و اونم خورد زمین. از شانس بدش سرش محکم خورد به لبه‌ی پله. مکثی کرد و آرام‌تر گفت: - بابام هم مست بوده و حالیش نبوده، نبردتش بیمارستان تا وقتی که من رفتم خونه ولی حتی پاش به بیمارستان نرسید. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
خبری که خیلی از شما منتظرش بودید✨😍 رمان نیهان توی VIP با 1113 پارت تموم شده و ما تصمیم گرفتم عضویت رو باز بزاریم تا همه بتونید با خیال راحت خریداری کنید. قیمتvip نیهان 70 تومان هست و رمان کامل در اختیار شما قرار میگیره😍🌱 @Vip_ad حتما اسم رمان رو ذکر کنید و لطفاً از ادمین درخواست تخفیف نداشته باشید✨ https://eitaa.com/joinchat/1705771718C2ec1c4c112 گروه گپ و گفت درباره رمان نیهان🍊🥹👌
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● لبم را کمی خیس کردم و با احساس این‌که حسی سرشار از غم به سمتم هجوم می‌آورد گفتم: - چرا؟ سرش را بالا گرفت و گفت: - آمبولانس که رسید گفت تموم کرده. مادر بخت برگشته‌ام... با دیدن قطره‌ اشکی که از گوشه‌ی چشمانش جاری شد، احساس کردم کسی قلبم را از سینه‌ام بیرون کشید و درون یک ظرفِ سرشار از آتش فرو کرد. - انشاءالله سایه‌ی مادرتون صد و بیست سال بالای سرتون باشه خانم. غم مادر خیلی سخته. لبخندی تلخ به لب آوردم؛ کدام مادر؟ اگر مادرم بود که من این نبود حال و روزم! اگر مادرم بود که در این لحظه بین همسن و سال‌هایم بودم. - غمش رو کشیدم. با شنیدن حرف من سرش را بالا‌تر آوردم و درحالی که با پشت دستش اشک‌های جاری شده‌اش را پاک می‌کرد گفت: - متأسفم، چی‌شد که فوت شدن؟ ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● با پرسیدن علت مرگ مادرم توسط سمیه، ذهنم به سال‌ها قبل به پرواز درآمد. به زمانی که مادرم از شدت بیماری گوشه‌ی خانه درحال جان دادن بود و پدرم درحال خماری کشیدن. به لحظه‌ای که زن همسایه با هزار ترحم مادرم را به بیمارستان برد و دیگر بازنگرداند. به آن شبی که تا صبح جلوی درب کوچه نشسته بودم تا مادرم از راه برسد و مثل همیشه مرا غرق در بوسه‌ی پر محبتش کند...! ولی نیامد... نه آن شب آمد و نه چند شب بعد که منتظرش بودم. هنوز جای کتک‌هایی که با کمربند پدرم در جانم نشست را به یاد دارم، کتک می‌خوردم تا پا به خانه بگذارم و مادرم را فراموش کنم. - مریضی گرفت. وقتی من بچه بودم مرد...! سمیه لبانش را به دندان کشید و گفت: - ببخشید خانم باعث شدم حالتون بد بشه. معذرت می‌خوام! سرم را به چپ و راست تکان دادم و گفتم: - خاطره‌های مادرم تنها نقطه‌ی خوشی زندگی منه! هیچ وقت با یادآوری اونا حالم بد نمی‌شه. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
خبری که خیلی از شما منتظرش بودید✨😍 رمان نیهان توی VIP با 1113 پارت تموم شده و ما تصمیم گرفتم عضویت رو باز بزاریم تا همه بتونید با خیال راحت خریداری کنید. قیمتvip نیهان 70 تومان هست و رمان کامل در اختیار شما قرار میگیره😍🌱 @Vip_ad حتما اسم رمان رو ذکر کنید و لطفاً از ادمین درخواست تخفیف نداشته باشید✨ https://eitaa.com/joinchat/1705771718C2ec1c4c112 گروه گپ و گفت درباره رمان نیهان🍊🥹👌