● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_643
حالت صورت سمیه به یکباره تغییر کرده و رنگ بهت و تعجب به خود گرفت. لبخندی که از سر ناباوری بود زد و گفت:
- خانم زندگی شما به این خوبی! با این همه خوشبختی چطور تنها نقطهی خوب مادرتون هست؟
فکر میکرد من خوشبختم؟ کاش میتوانستم بدون هیچ پرده و حد و مرزی برایش از دردهایم بگویم. از دردهایی که هیچکس از آن با خبر نیست.
از دردهای بزرگ و کوچکم که باعث شده بود جانم فشرده شود.
- بدون خانواده و بی سرپناه بودن، درد کمی نیست.
- ولی شما که سرپناهی مثل آقا هاتف دارین!
چی میگفت این دختر؟ هاتف را سرپناه برای من میدانست؟ هاتف نقش عزرائیل زندگی مرا بازی میکرد، با این تفاوت که عزرائیل برای همهی مردم یک فرشته بود اما عزرائیلِ من یک شیطان!
نفسی عمیق کشیدم و ترجیح دادم بحث را عوض کنم، ادامهی این بحث تنها باعث میشد از غم مادرم وارد غمِ آواره بودنم شوم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_644
لبخندی زدم و با دندان گرفتن لبم گفتم:
- به نظرت چه اسمی برای بچه بذارم؟
لبخندی زد و با ذوق نگاهی به من انداخت و گفت:
- به نظر من یه چیزی باشه که هم معنیش به اسم شما بخوره هم پدرش.
اسم پدرش؟ پدرش حتی از وجود او خبرهم نداشت، حال بی انصافی بود اسمش را چون اسم او بگذارم؛ مخصوصا اینکه با شنیدن حرفهای هاتف فهمیده بودم من راه فراری ندارم و این بچه هم برای هاتف میشود!
و از طرفی فهمیده بودم شهریار دیگر میلی به ورود من ندارد. او از من متنفر شده بود دقیقا همانگونه که از دریا متنفر شد، همانگونه که از گندم و هاتف متنفر بود.
اما در بین این همه بدبختی دلم به حال شهریار میسوخت! هر کسی اطرافش بود روزی باعث میشد او زخم بخورد، زخمی بزرگ.
- نمیخوام اسمش این جور باشه. یه اسم دیگه میخوام، اسمی که تک و خاص باشه، خاص مثل وجود جنینی که خاص به وجود اومد!
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_645
سمیه حالتی متفکر به خود گرفت و با اندکی فکر گفت:
- هرچی فکر میکنم اسم خوشگلی به ذهنم نمیاد. اول از پدرش بپرسید شاید اون پیشنهادی داشت.
هربار که او با ذوق لفظ پدر را به کار میبرد من عصبی میشدم. اصلا کاری به هیچ چیز ندارم،، این دختر ندید فردای روزی که به این خانه آمدم خبر بارداریام پیچید؟ چگونه هنوز براین باور بود که پدرش هاتف است؟
- تو فکر میکنی بابای این بچه هاتفه؟
خندهای کرد و با لحنی با مزه گفت:
- وا خانم! شوهرتون نباشه کی باشه؟
برای حفظ آبرو لبخندی زدم و درحالی که در دلم دعا میکردم خدا این شوهر مرا بکشد گفتم:
- شوخی کردم باهات.
سمیه خندهای کرد و سرش را به طرف عقب خم کرد و خمیازهای طولانی کشید، با خستگی گفت:
- خانم شما خسته نیستید؟
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_646
به خاطر خوابی طولانی که داشتم هیچ احساس خستگی نمیکردم برای همین از جا بلند شدم و با برداشتن بشقاب مقابلم گفتم:
- نه، تو برو بخواب خودم این رو میشورم.
سمیه سریع به طرفم دوید و درحالی که سمت دیگر بشقاب را در دست گرفته بود گفت:
- نه خانم عمراً اگه اجازه بدم.
نفسم را کلافه فوت کردم و گفتم:
- هاتف اینجا نیست که ببینه! تا ساعت دو هم نمیاد پس ول کن و برو بخواب.
سمیه که پیدا بود این امر دقیقاً چیزی هست که در دلش آرزویش را دارد گفت:
- آخه خانم نمیشه که، شما خانم این خونهای!
بشقاب را محکم از دستانش کشیدم و با حرص گفتم:
- حالا که خانم این خونه هستم میگم برو بگیر بخواب و کمتر منو روانی کن! یدونه بشقاب بشورم نمیمیرم نگران نباش!
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
خبری که خیلی از شما منتظرش بودید✨😍
رمان نیهان توی VIP با 1113 پارت تموم شده و ما تصمیم گرفتم عضویت رو باز بزاریم تا همه بتونید با خیال راحت خریداری کنید.
قیمتvip نیهان 70 تومان هست و رمان کامل در اختیار شما قرار میگیره😍🌱
@Vip_ad
حتما اسم رمان رو ذکر کنید و لطفاً از ادمین درخواست تخفیف نداشته باشید✨
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_647
سمیه مطیع دستش را به عقب کشید و با عذرخواهی به سمت دیگر آشپزخانه رفت و دستمالی برداشت.
من برای اینکه استراحت کند با او بحث کردم و او تصمیم داشت مشغول کار دیگر شود؟ گویا متوجهی افکار درون ذهنم شد که گفت:
- چشم خانم، میخواستم میز رو تمیز کنم بعدش میرم.
سرم را تکان دادم و به سمت سینک رفتم. استین لباسم را بالا فرستادم و همراه با باز کردن شیر آب مشغول شستن لیوان و قاشق و بشقاب خودم شدم.
آخرین تیکه را هم آبکشی کردم و سرجایش گذاشتم. به سمت عقب برگشتم و با دیدن سمیه که منتظر روی صندلی نشسته بود با ابروانی گره خورده نگاهش کردم.
- خواستم همراه با شما برم بخوابم.
سری از تأسف تکان دادم و درحالی که دستم را با کمک حولهی کوچک که روی دستهی کابینت بود خشک میکردم گفتم:
- خب پاشو منم الان میخوام برم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_648
با یکدیگر از آشپزخانه خارج شدیم و سمیه به سمت اتاقی که گوشهای از خانه بود رفت و گفت:
- شب بخیر خانم!
پاسخی متقابل دادم و بدون توجه به حرفی که هاتف زده بود سمت اتاق خودم که پایین بود رفتم و دستگیرهی آن را فشردم.
با دیدن باز نشدن او پی به قفل بودنش بردم و در دلم نالیدم" تو که قفل کردی چرا دیگه دستور میدی بالا بخواب؟ مگه جای دیگه دارم مردک؟"
راهم را سمت راه پله در پیش گرفتم و همین که پا روی اولین پله گذاشتم دستی روی شانهام نشست. جیغی خفیف کشیدم که دستش را روی دهانم گذاشت و فشار داد.
احساس خفگی میکردم! سریع به عقب برگشتم و با دیدن هاتف نزدیک بود از عصبانیت منفجر شوم. من یک دور سکته کردم و او در این نصفه شب به دنبال بازی بود؟
- بلد نیستی درست بیای؟
مانند پسر بچههای تخس نوچی کرد که بیتوجه به او تصمیم گرفتم به بالا بروم. اما باز دستانم را اسیر کرد و با دقت و چشمانی تیز شده به پیراهنم نگاه میکرد.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_648
از نگاه خیرهی او احساس خوبی نمیگرفتم برای همین دستم را محکم از دستانش بیرون کشیدم که این بار جای اینکه دستانم را اسیر کند دستش به سمت پیراهنم آمد.
جلوی پیراهنم را در دست گرفت و لمس کرد و بعد رها کرد. متعجب به او و رفتارهایش نگاه میکردم، دیوانه شده بود؟ گمان کنم وقتی از مهمانی باز میگشته، عقلش را فراموش کرده با خود بیاورد.
- سالمی؟ سرت به جایی خورده؟ مغرت سرجاشه؟
نگاهش به سمت صورتم کشیده شد و چشمانش را ریز کرد. بازجویانه گفت:
- ظرف شستی؟
چشمانم از تعجب گرد شد؛ اما سعی کردم نشان ندهم. حس ششمش واقعا قوی بود! چگونه فهمیده بود من ظرف شستم؟
- نه، کی گفته؟
نیشخندی بر لب آورد و با ابروانش به پیراهنم اشاره کرد و گفت:
- خیسی روی لباست میگه.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_649
پس برای این بود که این گونه لباسم را نگاه میکرد و آن را در دست میگرفت! منی که آن را بر تن داشتم خیس بودنش را احساس نکردم، هاتف چگونه دید؟ آن هم وقتی که تمام لامپها خاموش است؟
خودم را بیخیال نشان دادم و با برداشتن قدمی به سمت بالا گفتم:
- آره غذا خوردم بعدم ظرفش رو شستم.
چند پلهای بالا نرفته بودم که احساس کردم هاتف دیگر پشت سرم نیست. برخلاف خواستهی قلبیام به عقب برگشتم و نگاهم را چرخاندم.
با دیدنش که به سمت اتاقی میرفت چشم ریز کردم تا ببینم چهخبر شده. وقتی درب اتاق را زد و باز شد چند پله پایینتر رفتم تا بهتر ببینم.
با دیدن سمیه بر سرم کوبیدم و سمت آنها رفتم. هاتف واقعا دیوانه بود! قصد داشت سمیه را بازخواست کند؟
میان سخنانش پریدم و به اجبار مچ دستش را در دست گرفتم و گفتم:
- خب بیخیال بعدا صحبت میکنید، بریم دیگه.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_650
هاتف و سمیه هردو از این حرکت من شکه شده بودند و مانند کسانی که برق به آنها وصل شده، مرا نگاه میکردند.
البته عجیب هم بود. منی که به خون هاتف تشنه بودم و حتی نگاه کردن به او باعث برهم خوردن حالم میشد، اکنون دستانش را در دستم گرفته بودم.
هاتف که پیدا بود زیاد هم از این حرکت بَدش نیامده، سری تکان داد و جلوتر از من حرکت کرد. به دنبالش کشیده شدم و همقدم با او به سمت بالا حرکت کردم.
اگر هاتف مغزش را فراموش کرده من اصلا مغزی ندارم. اگر مغز و عقل داشتم برای نجات یکی دیگر خودم را به چنگ این مرد نمیانداختم.
آخه دختر حسابی آبت کمه، نونت کمه مهربونی کردنت به سمیه چیه؟ الان اگر پا در میانی نمیکردم سر هاتف با سمیه گرم میشد و من هم میتوانستم به اتاقی غیر از اتاق هاتف بروم!
- به چی فکر میکنی؟
بدون اینکه به سوال او فکر کنم و جوابی دیگر در ذهنم آماده کنم سریع و طوطیوار گفتم:
- به احمق بودنم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_651
صدای خندهی هاتف بلند شد و همانطور که درب اتاقش را باز میکرد، گفت:
- پس به فکر چیز خوبی بودی. چی شد به این نتیجه رسیدی که احمقی؟
به اجبار پشت سر او داخل شدم و به سمت صندلی چوبی رفتم و روی آن نشستم. خسته بدنم را کمی کش و قوس دادم و گفتم:
- از جایی فهمیدم که به خاطر نجات بقیه هی خودم رو توی چنگ تو انداختم.
کتش را از تنش بیرون آورد و روی تخت رها کرد. چند دکمهی اول پيراهنش را باز کرد و روی تخت دراز کشید و گفت:
- باز داری به شهریار فکر میکنی؟
ابروانم را درهم کشیدم و عصبی گفتم:
- کی اسم شهریار آوردم که خودم خبر ندارم؟
متعجب از این لحن عصبی و تند من به من نگاه میکرد. حق داشتم عصبی شوم! به قولِ خودش شهریار دل به هرچه خوش کرده بود از او گرفت دیگر چه مرگش بود هر ثانیه نام او را میآورد؟
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
خبری که خیلی از شما منتظرش بودید✨😍
رمان نیهان توی VIP با 1113 پارت تموم شده و ما تصمیم گرفتم عضویت رو باز بزاریم تا همه بتونید با خیال راحت خریداری کنید.
قیمتvip نیهان 70 تومان هست و رمان کامل در اختیار شما قرار میگیره😍🌱
@Vip_ad
حتما اسم رمان رو ذکر کنید و لطفاً از ادمین درخواست تخفیف نداشته باشید✨
https://eitaa.com/joinchat/1705771718C2ec1c4c112
گروه گپ و گفت درباره رمان نیهان🍊🥹👌
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_652
تعجب را کنار گذاشت و لبخندی زد. از جا بلند شد و به سمت من آمد و گفت:
- چرا عصبی میشی؟
واقعا نمیفهمید؟ عصبانیتی که بعد از شنیدن نام شهریار باشد چه دلیلی داشت؟ گاهی اوقات حس میکنم با بالا رفتن سنش به زوال عقل دچار شده!
- پرسیدن داره؟
گردنش را کج کرد و کمی چشمانش را در حدقه چرخاند و بعد با لحنی سؤالی گفت:
- نداره؟
سرم را به نشانهی نه تکان دادم که دستم را گرفت و به سمت تخت برد روی تخت نشست و گفت:
- بشین بگو چرا نداره؟
با فاصلهای از او نشستم و ابروانم را درهم کشیدم.
- چون بعد از اینکه اسم شهریار آوردی عصبی شدم، پس دلیلش کاملا روشنه!
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_653
تایی از ابروانش را بالا فرستاد و با تعجبی که آمیخته در ذوق بود گفت:
- یعنی از شهریار منتفر شدی؟
بر سرم کوبیدم و کلافه به او نگاه کردم. چگونه در این اندازه نفهم بود؟ مگر هرکس بعد از شنیدن نامی عصبانی شود، دلیلی برای منتفر بودن از او است؟
- خیر! چون هرچیزی که میشه رو به اون ربط میدی عصبی شدم.
"آهانی" گفت و به تاخ تخت تکیه زد. کنترل تلویزیون را برداشت و تلویزیون را روشن کرد. آنقدر خسته بودم که دلم میخواست جایی برای خواب پیدا کنم. البته جایی که هاتف نباشد!
به چهرهی او نگاهی انداختم و کلافه چشم بستم. او در آرامش مشغول دیدن فیلمش بود و من خسته، درمانده و کلافه به فکر جای خواب!
- میشه کلید در اتاقی که برای من هست رو بدی بهم؟
نگاهش به سمتم کشیده شد و با ابروانی که درهم گره خورده بود گفت:
- برای چی میخوای؟
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
خبری که خیلی از شما منتظرش بودید✨😍
رمان نیهان توی VIP با 1113 پارت تموم شده و ما تصمیم گرفتم عضویت رو باز بزاریم تا همه بتونید با خیال راحت خریداری کنید.
قیمتvip نیهان 70 تومان هست و رمان کامل در اختیار شما قرار میگیره😍🌱
@Vip_ad
حتما اسم رمان رو ذکر کنید و لطفاً از ادمین درخواست تخفیف نداشته باشید✨
https://eitaa.com/joinchat/1705771718C2ec1c4c112
گروه گپ و گفت درباره رمان نیهان🍊🥹👌
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_654
من چه کاری میتوانستم با آن کلید انجام دهم جزء باز کردن درب اتاق؟ این گیج بودن او مرا عذاب میداد!
- برم در رو باز کنم و بخوابم! خستم.
گره از ابروهایش باز کرد و دوباره سرش را به سمت روبهرو برد و به تلویزیون نگاه کرد. چرا در این اندازه اعصاب خرد کن بود؟ همیشه یا اهمیت زیادی میداد یا اهمیت کم!
- جواب نداشت حرفم؟
دستش را از تنش فاصله داد و باز کرد. گیج به حرکاتش نگاه میکردم که گفت:
- بیا اینجا بخواب.
واقعا هنگام تقسیم عقل این مرد کجا بود؟ من از او میگریختم و او برایم دست باز میکرد؟ با من شوخی داشت یا قصد آزار و اذیتِ روح مرا داشت؟
سکوتم را که دید دستانش را جمع کرد و به بالشت کنارش کوبید.
- گفتم که اینجا میخوابی. خودتو اذیت نکن بگیر خواب کلید رو نمیدم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_655
دلم فریاد کشیدن میخواست، دلم گریه کردن را میخواست، گریه به حال خودم، فریاد بر سر هاتف، بر سر خودم، بر سر شهریار و مارال...
خسته بودم! دیگر توان نداشتم. توان اینکه مقابل این همه بدبختی و آزار ایستادگی کنم را نداشتم. مگر چه گناهی کرده بودم که مانند عروسک در دستان این مرد گیر افتاده بودم؟
لعنت بر پدرم! لعنت بر روزی که آن انگشت لعنتیاش پای حکم بدبختی مرا مهر کرد.
از خستگی توان اینکه چشمانم را باز نگه دارم نداشتم اما از سوی دیگر نمیتوانستم کنار او بخوابم! دستانم را محکم روی چشمم کشیدم تا بلکه کمی خوابم بپرد و سرحال شوم.
- چرا خودتو اذیت میکنی؟ خستهای پس بخواب!
مردک! خسته هستم قصد خواب هم دارم اما نزد تو؟ چرا نمیفهمی؟ آخر کنار تو باشم یا نباشم چیزی نصیب تو میشود؟
- خوابم نمیاد.
فقط خودم میدانستم چه تضادی بین افکارم و گفتارم وجود دارد. در ذهن با او میجنگیدم و در گفتار تسلیم او بودم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
خبری که خیلی از شما منتظرش بودید✨😍
رمان نیهان توی VIP با 1113 پارت تموم شده و ما تصمیم گرفتم عضویت رو باز بزاریم تا همه بتونید با خیال راحت خریداری کنید.
به خاطر درخواستهای زیادی که داشتید تصمیم گرفتیم عضویت تعداد محدودی رو با قیمت 60 تومن قبول کنیم پس قبل از اینکه ظرفیت تکمیل بشه عجله کنید😍🌱
@Vip_ad
حتما اسم رمان رو ذکر کنید و لطفاً از ادمین درخواست تخفیف نداشته باشید✨
https://eitaa.com/joinchat/1705771718C2ec1c4c112
گروه گپ و گفت درباره رمان نیهان🍊🥹👌
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_656
واقعا نمیفهمید وقتی کسی خوابیده نباید این چنین رفتار کند؟ از ترس هم بگذریم به خاطر خوابی که ناکام شده بود سرم درد گرفته بود!
- مریضی مگه؟
مرا روی تخت رها کرد و با اخمی وحشتناک گفت:
- یه بار دیگه تکرار کن؟
بیتوجه به موقعیتی که در آن گیر افتاده بودم دوباره طوطیوار حرفم را تکرار کردم و نفهمیدم چه شد که ضرب دست محکم او بر صورتم نشست.
ناباورانه دستم را روی قسمتِ سیلی خوردهی صورتم گذاشتم که گفت:
- اولین و آخرین بارت باشه که چرت و پرت به زبون میاری. فهمیدی؟
دلخور شده بودم از رفتارش اما ترسی که ناگهان در وجودم نشسته بود باعث شد سرم را به نشانهی تأیید تند تند تکان دهم.
عکسالعملی در مقابلم نشان نداد و کنارم اما با کمی فاصله خوابید.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_657
روانیِ دو قطبی! لحظهای نازکشی میکرد و لحظهای دیگر سیلی بر صورتم میزد! انتظار این برخورد سخت را از او نداشتم.
زانوهایم را در بغل گرفتم و در جهتی برعکس هاتف خوابیدم. خوابم پریده بود و دیگر اشتیاقی برای اینکه بخوابم نداشتم.
چقدر حقیر و بیچاره بودم که دائم از دست این مردک شکنجه میشدم و در آخر هم مرا به یک سیلی میهمان میکرد؟
- بخواب.
چطور متوجهی خواب و بیداری من میشد؟ من که پشت به او بودم و کوچکترین حرکتی هم نمیکردم!
ترجیح دادم قبل از اینکه باز کتکی نثارم کند، خودم بخوابم و به این بحثی که بینمان شکل گرفته بود پایان دهم.
چشم برهم گذاشتم و با فشردن پلکهایم به یکدیگر سعی کردم هرچه زودتر به خواب بروم.
با افتادن پتو به روی بدنم و تزریق شدن احساس گرمی و آرامش به وجودم، سریعتر از چیزی که فکرش را کنم چشمانم گرم شد و از این عالم پر از تلاطم خارج شدم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_658
با خوردن چیزی به صورتم و احساس لمس شدن توسط کسی، چشمم را باز کردم و بعد از چندین بار پلک زدن به اطرافم نگاه کردم.
صورت هاتف اولین چیزی بود که در چشمم میزد. دستانش را نوازشوار روی گونهام به حرکت درآورده بود دقیقا جای که دیشب بر آن کوبید.
ناخواسته و کاملاً طبیعی با یادآوری دیشب چرخیدم و صورتم را از دید هاتف پنهان کردم. تنها میخواستم متوجهی ناراحتیام بشود و کمی خودش را از من دور کند.
- ناراحتی؟ قبول کن تقصیر خودت بود.
تقصیر من؟ یا تقصیر اوی که مرا بین خواب از زمین بلند میکرد؟ تقصیر من یا اویی که با شنیدن یک کلمهی بدون عیب این چنین بر صورتم کوبید؟
- حق نمیدم.
پتو را از روی من کنار کشید و این کارش باعث شد کمی خودم را جمع و جورتر کنم. قبل از اینکه بخواهم از جا بلند شوم، گفت:
- نمیدونستم ناز کردنم بلدی!
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_659
دلخوری من را ناز کردن میدید؟ بدترین آزار دلخور بودن نیست، بدترین آن است که دلخور باشی و به چشم نیاید!
از جا بلند شدم و درحالی که روی تخت نشسته بودم تا کمی سرحال شوم گفتم:
- بیخیالش مهم نیست دیگه رفع شد.
خواستم از جا بلند شوم که دستان هاتف دورم پیچید شد و سرش را به طرف گوشم خم کرد.
تکانی به خودم دادم تا از میان دستانش بگریزم اما محکمتر مرا گرفت و گفت:
- حالا که فکرش رو میکنم وقتی ناز میکنی خواستنی تری.
عجب بدبختی گرفتار شده بودم! حتی دیگر جرأت دلخور شدن هم نداشتم. آخر مرد کجای من به کسی شبیه بود که ناز میکند؟
اصلا من هیچ! کجای خودت به مردانی شبیه بود که ناز خریدن را بلدند؟
- من ناز نکردم! بیخیال بشو.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_660
مرا کمی از خود جدا کرد و با اجبار به سمت خود چرخاند. دستش را زیر چانهام گرفت و صورتم را بالا آورد.
- ولی من اهل ناز کشیدن نیستم.
دلم میخواست افکاری که در ذهنم درحال گذر است را بلند بلند بگویم تا بفهمد من هم انتظارِ ناز کشیدن از او نداشتم!
اگر چند ثانیهی دیگر بین دستان او میماندم، مطمئنم حالم از قیافهاش بهم میخورد و دوباره حالت تهوع به سراغم میآمد.
- میشه ولم کنی برم؟
نگاهش را خیره به چشمانم دوخت و بعد از اینکه از حالت متفکر خود خروج کرد، قفل دستانش را باز کرد.
- برو، بگو صبحونه برای من بیارن اتاق.
سری به نشانهی فهمیدن تکان دادم و از میان دستانش بیرون رفتم. درب را باز کردم و بعد از خروج از اتاق، نفسی راحت کشیدم.
از دیشب احساس زندانیها را داشتم. واقعا احساس رهایی میکردم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_661
درب اتاقش را بستم و به سمت پایین حرکت کردم. این خانه با وجود اینکه چندین خدمتکار دارد اما همیشه غرق در سکوت است!
با دیدن سمیه سریع به طرفش رفتم و آرام سلامی گفتم. به سمتم برگشت و با لبخند ناگهانی، مرا در آغوش کشید.
مبهوت از این حرکت ناگهانی او، ثانیهای مکث کردم و پس از آن دستم را به دور او آوردم و به خودم فشردمش.
مرا از خود جدا کرد و با ذوقی که از چشمانش پیدا بود گفت:
- ممنون خانم!
تایی از ابرویم را بالا فرستادم و با نگاهی که سؤال در آن موج میزد گفتم:
- بابت چی؟
صدایش را کمی آرام کرد و گفت:
- دیشب منو از دست آقا هاتف نجات دادین.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_662
پس سمیه متوجه شده بود کاری که کردم تنها برای نجات او و روانش است. لبخندی زدم و آرام گفتم:
- نیاز به تشکر نیست.
باز صد رحمت به سمیه حداقل متوجه شد کاری که من کردم به خاطر او بود. اما شهریار... نمیفهمید! نمیفهمید من به خاطر او این کارها را کردم و تنها به خاطر او بود که از خانهی خودش طرد شدم.
- صبحونه بیارم؟
با شنیدن صدای سمیه توجهام را به او دادم و سری به نشانهی بله تکان دادم. روی صندلی نشستم و منتظر ماندم تا لقمهای صبحانه بخورم و به اتاق خودم پناه ببرم.
به محض قرار گرفتن سبد نون مقابلم به یاد حرف هاتف افتادم که گفته بود صبحانه را برایش به اتاق ببرند.
- سمیه صبحونه بده به یکی از دخترا ببره برای هاتف.
درمانده نگاهی به من انداخت و گفت:
- خدمتکاری نیست خانم. میشه شما ببرید؟ من هنوز یکم میترسم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_663
تحمل اینکه دوباره به اتاق او بروم را نداشتم. دیشب به اندازهی کافی او را دیده بودم و مهمان اتاقش بودم، برای هفت پشتم بس است!
- خودت ببر، کاری بهت نداره.
سمیه حرفی نزد و مشغول آماده کردن سینی صبحانه شد. پس آن همه خدمتکار که آن روز در خانه بودند غیب شدند؟
- خدمتکار ها کجا رفتن؟
شکر درون چایی ریخت و همانطور که بهم میزد گفت:
- فقط دو روز در هفته میان اونم برای تمیزکاریها.
"آهانی" گفتم و مشغول خوردن صبحانه شدم. چشمانم لبریز از خوابی بود که دیشب به آن نرسیدم. باید کلید درب اتاق را از هاتف میگرفتم و کمی استراحت میکردم.
سمیه سینی را به دست گرفت و سمت درب آشپزخانه رفت. سرم را چرخاندم تا رفتنش را ببینم اما سرجایش ایستاده بود و تکان نمیخورد.
- سمیه داری فال میگیری؟ خب برو دیگه!
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_664
با شنیدین این حرفم به سمتم برگشت و درحالی که لبش را به دندان میگرفت گفت:
- خانم من میترسم، بیا شما برو.
عجب دیوانهای بود! این همه میگفتم کاری با تو ندارد نمیفهمید. کاش میتوانستم بگویم خطری که هاتف برای من دارد از خطرش برای تو هزار برابر بیشتر است.
اما...میگفتم هم باور نمیکرد. از جا بلند شدم و سینی را از او گرفتم و به سمت پلهها راه افتادم. همش تقصیر هاتف بود. در اتاق غذا خوردن دیگر چه رسمی بود؟ خب یا نخور یا مثل آدم سر میز بنشین.
درب اتاق را زدم و بدون اینکه منتظر اجازهای از سوی او باشم درب را باز کردم و داخل شدم. با دیدنش که با یک حوله وسط اتاق ایستاده بود سرم را زیر انداختم.
کاش صبر میکردم اجازهی ورود دهد! این چه وضعیتی بود که داخل شدم.
- واسه چی تو آوردی؟
به سمت میز کارش رفتم و سینی را روی آن گذاشتم. بدون اینکه سرم را بلند کنم، گفتم:
- خدمتکارها نیستن.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_665
چند قدمی نزدیک شد و با نوشیدن کمی از چای گفت:
- یعنی این صبحونه رو خودت درست کردی؟
تک قدمی دور رفتم و سرم را به نشانهی نه تکان دادم. بدون اینکه به حضور من فکر کند گره حولهاش را باز کرد...
سریع دست روی چشمانم گذاشتم و به طرف دیوار بازگشتم که صدایش به گوشم خورد:
- از چی خجالت میکشی؟
مردکِ دیوانه! بدون پوشش مقابل من ایستاده و میگويد از چه خجالت میکشی؟ کمی شعور نداری؟ نداشته باش حداقل حیا داشته باش!
- لباس پوشیدم نمیخوای برگردی؟
مرا احمق گیر آورده بود؟ هنوز به دقیقه نکشیده چطور لباس پوشید؟ ذرهای تکان نخوردم و در همان حالت اولم ماندم.
من میگفتم بالا نیایم بهتر است این سمیه هی میترسم، میترسم میکند!حداقل تو آماده بودی جلویت این چنین... نفسی کلافه کشیدم و ترجیح دادم کمتر خودخوری کنم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_666
با قرار گرفتن دستی به روی دستانم، لبم را محکم به دندان کشیدم. تصمیم داشت چیکار کند؟ چرا وقتی در این وضعیت است به من نزدیک شده؟
- بچه میگم لباس تنمه! بردار این دستو.
با گفتن جملهی دومش دستم را با شتاب از روی چشمم کنار زد و مرا به سمت خود چرخاند. چشمانم را کمی باز کردم تا مطمئن شوم حرفش باز هم دروغ نیست و راست میگوید.
با دیدن لباسی که به تن داشت نفسی راحت کشیدم و چشمانم را باز کردم. مثل آدم از اول لباس میپوشید نمیشد؟ حتما باید با حوله چرخی در اتاق میزد؟
با یادآوری کلید اتاق تصميم گرفتم تا روی دندهی خوش اخلاقی هست سریع به خواستهام برسم. چهرهام را مظلوم کردم و ملتمسانه گفتم:
- میشه کلید اون اتاق رو بدی؟ من خوابم میاد میخوام استراحت کنم.
برخلاف تصور من نچی کرد و به سمت صندلیاش رفت. کمی با همین مظلوم نمایی پیش میرفتم میتوانستم راضیاش کنم، مطمئن بودم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_667
دقیقا پشت سر او روی تخت نشستم و سرم را پایین انداختم. شده بودم مانند دختر بچههای سه سالهای که قهر کردند تا عروسک برایشان بخرند.
با احساس سنگینی نگاهی سرم را بالا آوردم و به هاتفی که در آیینه به من نگاه میکرد خیره شدم. لبخندی به لب آورد و چشمانش را ریز کرد.
همراه با بغضی که در صورتم به خوبی پیدا بود به او نگاه کردم و دوباره سرم را پایین انداختم. دلیلش را نمیفهمم اما اذیت کردن او برایم شیرین بود.
حتماً علتش کینهای بود که از او در دل داشتم اما هرچه که بود هرچه بیشتر حرص میخورد، من بیشتر خوشحال میشدم.
- چته اینقدر مظلوم شدی؟
پس تیرم به هدف خورده. حرفی نزدم و به سکوتم ادامه دادم و لحظهای بعد از جایم بلند شدم و به سمت درب اتاق حرکت کردم.
من گاهی نه ناز کرده بودم و نه کسی خریدار نازم بود! نمیفهمم این حرکات را چگونه و از کجا میآوردم، اما کاملاً طبیعی بود به هرحال ناز بودن و برخی از خصوصیات اخلاقی در وجود دختران نهادینه شده بود.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.