✍ #خاطره_ای_از_شهید_مدافع_حرم_محمد_حمیدی
#یه_گونی_پر_از_کادو
در شب یکی از عملیات های علیه تروریست های تکفیی داعش در شهر درعای سوریه ، ماموریت جهت جمع آوری #اطلاعات از تعداد نفرات و ادوات داعش را به شهید محمد حمیدی سپرده و وی را برای این کار اعزام کردم.
چند ساعت بعد که محمد از ماموریت شناسایی برگشت دیدم یک گونی بر پشتش انداخته و آرام و خرامان به سمت ما می آید. گفتم محمد این گونی چیست؟ با لبخند و خنده گفت ، رفتم براتون #کادو آوردم سردار. درب گونی را که باز کردم دیدم تعداد ۵ سر داعشی درون گونی است. گفتم اینها چیه دیگه تو مثلا برای شناسایی رفتی آخه!!! بازم خندید و گفت ، دیدم برای عملیات فردا هرچی تعداد این ها کمتر باشه راحت تر عمل میکنیم برای همین اینا رو برات کادو آوردم. ماشالله چه کادویی هم آورده بود!!!!
شهید حمیدی انقدر #نترس و #با_جسارت بود که در چهار سالی که در سوریه بود در عملیات های کمین متعدد توانسته بود بسیاری از اعضا و فرماندهان داعش را به #درک واصل کند . تمام نیروهای داعش و موساد اسراییل و نیروهای معارض نیز از نام ایشان که ملقب به #ابوزینب شده بود در سوریه وحشت داشتند. و نیروهای سپاه قدس و فاتحین و زینبیون و نیروهای دیگر به بودن کنار ایشان #افتخار می کردند.
✍ #راوی:سردار امامقلی فرمانده شهید مدافع حرم محمد حمیدی در سوریه
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
دايي مصطفي خيلي ما را دوست داشت ما #پدرمان را از دست داده بوديم . يك روز آمد به من گفت مي خواهم امتحان شهري گواهينامه بدهم اگر قبول شدم #هديه خيلي خوبي برايت مي آورم . اتفاقا قبول شد و هديه بسيار خوبي براي من آورد .
✍ #راوی:خواهر زاده شهید
🌷 #شهید_مصطفی_صادقی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
حسین به هنگام کودکی به انجام #فرایض_دینی و #مذهبی خود مقید بود و دوستان خود را نیز بر همین اساس انتخاب می کرد. همسر شهید نیز اضافه می کند که در زندگی مشترک اما کوتاه با وی که بیش از یک سال طول نکشید، او را انسانی وارسته با تمام صفات پسندیده می دیدم. او نسبت به #حجاب و #عفت من و خواهرش تاکید بسیار می کرد و همواره #حضرت_فاطمه زهرا(س) را به عنوان الگویی برای شخصیت و رفتارمان توصیه می کرد.
✍ #راوی: مادر شهید
🌷 #شهید_حسین_ضامن🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #نامه_ناتمام
( #خاطرهای_از_شهید_عظمت_الله_سلیمی)
🌷یک روز همگی نشسته بودیم و میگفتیم عظمت مدتی است که نامه نمینویسد، در حال صحبت بودیم که در زده شد و #پستچی نامه آورد، نامهای از طرف عظمت بود. با اشتیاق شروع به خواندن نامه کردیم اما هنوز نامه تمام نشده بود که #خبر_شهادتش به دستمان رسید.🌷
✍ #راوی: مادر شهید
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطراتی_از_شهید
#صاحب_خانه_ام_نیست
نمی توانم بگویم از این که به رفتنش رضایت دادم پشیمانم، اما خیلی #دلتنگ می شوم. به خصوص غروب ها … آن قدر نبودنش را حس می کنم که احساس می کنم صاحب خانه ام نیست. مثل این که شما وقتی به مهمانی می روید تا صاحب خانه سر سفره نیاید روی تان نمی شود دست به غذا بزنید. اما بچه ها هنوز پدرشان را حس می کنند.می دانند پدرشان #شهید شده است.
برای همین عکس پدرشان را با ذوق زیادی دست می گیرند و می بوسند. اما انگار این شهید شدن با حضورش هیچ فرقی ندارد و حضور پدر را در خانه احساس می کنند. نهال مدام می گوید: « #بابا_رفته_کربلا، اما راهش رو گم کرده و خلاصه میاد.» طوری که گاهی متین به او می گوید: «بابا دیگه بر نمیاد.» خیلی جدی بحث می کند که «تو نمی دونی، میاد.» یک بار به نهال گفتم: «بیات میوه بخوریم.» گفت: «من نمی خورم، من دیشب با بابا خوردم!» گفت: «بابا که نیست.» گفت: «دیشب اومد، تو ندیدی. با هم میوه خوردیم.»
وقتی هم سر مزارش می رویم، بچه ها با حوصله آب می آورند ومزار پدرشان را چند بار می شویند. وقتی شلوغ می کنند، متین خیلی جدی می گوید: «بچه ها شلوغ نکنید #بابا_داره_می_بینه، ناراحت می شه.»
✍ #راوی :همسر شهید
🌷 #شهید_مدافع_حرم_مهدی_قاضی_خانی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطره_ای_از_شهید
صبح روز قبل از عملیات عبدالله غسل زیارت کرد. عین خوش بودیم به او گفتم: «هان چه خبره؟!»
گفت: «می خواهم #شهید بشم.»
با خودم گفتم: «مگه به همین راحتیه؟»
سر شب باران تندی بارید. همه جا پر از آب شده بود. دشمن خیالش راحت شد که ما حمله نمی کنیم.
بچه های بسیجی خط را شکسته، پیشروی کردند. بچه های #جهاد هم همراهیشان می کردند تا هر جا لازم باشد خاکریز بزنند.
عبدالله از ساعت ۱۲ شب شروع به کار کرده بود. تا ۵ صبح پشت فرمان نشست و بی وقفه کار کرد. ساعت ۵ خمپاره ای نزدیکش فرود آمد و به دیدار پروردگارش شتافت.
✍ #راوی : حاج عقیل غریب بلوک – همرزم شهید
🌷 #شهید_عبدالله_ترابی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطره
#سنگر_تیمور_محل_عبادتش_بود
تیمور همیشه #نمازش را سر وقت میخواند و به اطرافیان هم سفارش میکرد که نماز را سر وقت بخوانند و سعی اگر مقدور بود حتما در مسجد به صورت جماعت آن را ادا کنند.
او دل دریایی داشت، ترس و وحشت در وجودش بی معنا بود. گاهی شبها به تنهایی به مواضع دشمن #نفوذ میکرد و پس از ساعتها با کلی اطلاعات از مواضع دشمن بر میگشت.
اکثر اوقات تنها بود، سنگر مخصوصی داشت و سنگرش در بین رزمندگان به #سنگر_تیمور شهرت پیدا کرده بود، سنگر تیمور مشرف به نیروهای عراقی بود، طوری که از داخل سنگر به راحتی، دشمن قابل رویت بود، سنگرش بسیار باصفا بود، هر کس به آنجا میرفت اصلا دلش نمیخواست برگردد. سنگر او به #محل_عبادتش تبدیل شده بود.
روزی تیمور، آرپی جی به دست، برخاست و به طرف دشمن بعثی نشانه رفت، ناگاه توسط تک تیراندازهای دشمن به #شهادت رسید.
✍ #راوی: همرزم شهید
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
یکی از دوستان که مشکل حادی برایش پیشآمده بود، نزد من آمده و بهدنبال چاره بود مشکل دادگاهی داشت و با توجه به شکایتی که از او شده بود و #حکم_جلبش را هم گرفته بودند، بایستی فردایش به زندان میرفت گفت آبرویم در خطر است و نمیدونم چیکار کنم.
برایش ماجرای شهید الضاریان تعریف کردم و گفتم برو #گلزار_شهدا و بر سر مزار شهید انصاریان و از او بخواه که مشکلات را حل بکند. او شبانه رفته بود سر مزار شهید و از او کمک طلبیده بود فردای آن روز که پیگیر کارش شدم گفت مشکلم حل شد.
گفتم چهطوری گفت همانطور که گفتید رفتم سر مزار شهید انصاریان و مشکلم را با او درمیان گذاشتم و خواستم که کمکم کند. صبح که از خواب بیدار شدم با شاکی پروندهام تماس گرفتم که شاید رضایتش رو بگیرم، اما در کمال ناباوری دیدم او اصلاً آدم دیروز نیست و نظرش کاملاً تغییر کرده و میگوید من از شکایتم گذشتم شما هم هر طور که میتوانی #بدهیات را پرداخت کن.
✍ #راوی:حجت الاسلام تقی خانی از آشنایان شهید محمد انصاریان
✍ #منبع: کتاب الضاریان (مجموعه خاطرات و زندگینامه شهید محمد انصاریان)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
✍ #خاطره_ای_از_شهید
وقتی #شهید_امین_کریمی با تیر دشمن روی زمین افتاد، جواد الله کرم هم تیر خورد ولی چیزی نگفت. بالاخره فرمانده باید خودش را جلوی نیروهایش سرحال نشان دهد. گذشت و بعد یک ساعت روستا کامل دست ما بود. به اتفاق آقا جواد انتهای روستا نشستیم و تازه وقت کردیم که از شهادت امین کریمی بغض کنیم. جواد الله کرم گفت: «امین خیلی بچه خوبی بود، از اوایل پاسدار شدنش من می دونستم که شهید میشه.» با تعجب پرسیدم: «مگه شما از اون موقع می شناختینش؟» گفت: «بله. من #مربیشون بودم. از همون موقع می رفت دنبال جدیدترین اطلاعات و سختترین کارها و درست کردن پیشرفتهترین وسایل تخریب و خلاصه خیلی آدم #مخلصی بود.»
جواد اللهکرم نیز ازجمله شهدای مدافع حرمی بود که شهادت خود را پیشبینی کرده و برای آن آماده بود. یکی از همرزمان شهید، خاطرهای از شب قبل از شهادت او نقل کرده و گفته بود: شب بود، همه جمع نشسته بودیم و داشتیم شوخی میکردیم، جواد گفت: بچهها امشب کمتر شوخی کنید. تعجب کردم، به شوخی گفتم: «جواد نکنه داری شهید میشی» گفت: « #آره_نزدیکه» هاج و واج مانده بودیم چه بگوییم. همه لحظهای سکوت کردند. یکی از بچهها دوربین آورد و گفت: «بگذار چند تا عکس بگیریم» قبول کرد، نشستیم چند تا #عکس_مجلسی انداختیم، فردا جواد شهید شد.
✍ #راوی: همرزم شهید
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
✍ #خاطرات_افلاکیان
این شهید در سال ۶۵ در سن هجده سالگی مشغول #تولید و #مصرف_شراب بود، حتی مصرف شراب اکثر جوانهای شهر را هم او تامین می کرد.
بعد کم کم بزرگان اطراف وفامیل او را پیش #قاضی بردند و قاضی هم برایش حکم شلاق صادر کرد، در یک روز جمعه بعد از #نماز_جماعت، او را در مقابل چشم نمازگزاران و قاضی روی یک چهارپایه خواباندند و او را شلاق زدند سرش را که بلند کرد، پدرش جلو آمد و گفت؛ آبروی من را پیش همه بردی. کاش #خدا تو را به من نمی داد.
که در همین هنگام یک امام زاده اونجا بود، ناگهان #شهید_محمد_علی با پشیمانی سرش را بلند کرد و رو به امام زاده گفت؛ آبروی پدرم را برگردان.
تقریبا دو هفته بعد #بسیج اعلام کرد که برای جبهه نیرو می خواهند، تلاش کرد برای رفتن به جبهه در بسیج ثبت نام کند اما چون پایگاه بسیج محله او را می شناختند، موافقت نکردند، از طریق یکی از دوستانش به پایگاه محله دیگری معرفی شد، اما متاسفانه آن پایگاه هم با پایگاه محله خودشان در ارتباط بود و آنها هم از ثبت نام کردن او به جبهه امتناع کردند، از باز هم دست بردار نشد، طریق تمان دوستش، به صورت ناشناس در یکی از محله هایی که هیچ کس او را نمی شناخت، برای رفتن به #جبهه در بسیج ثبت نام کرد، قبل از رفتن به دوستش گفت تو زحمت کشیدی و من را برای رفتن به جبهه ثبت نام و رهنمایی کردی، بگذار این حرف را بگویم، من تا ۲۷ روز دیگر شهید می شوم، بعد از ۲۰ روز جنازه م را پیدا
می کنند، دقیقا ۴۷ روز دیگر جنازه ام را برمی گردانند، وصیتم این است که جنازه ام را در همان جایی که مرا شلاق زدن بگذارید، ببینید پدرم چی میگوید؟
او راهی جبهه شد و دقیقا بعد از ۴۷ روز جنازهاش به #زادگاهش وهمان مسیر بازگردانده شد، #بوی_عطر_عجیبی تمام محفل را پر کرده بود تمام مردم از همدیگر می پرسیدند تو عطری زدی؟ بوی عجیبی تمام فضا را پر کرده بود، خیلی جای تعجب بود! همه می گفتند که فلانی #شراب_خور بود، بوی تعفن میداد، مگر می شود که این بوی عطر مال این جنازه باشد.
این یکی از معجزات پاک بودن شهدا ی ما بود که جای تعجبش آنجا بود که کدام عقل و علمی می دانست که تا ۲۷ روز دیگر شهید می شود و بعد از ۴۷ روز جنازه اش پیدا نی شود. این است حکمت شهادت و معنویت شهدای و پاک بودن نیت آنها و قوای ادارکی که خداوند به آنها عطا کرده بود.
✍ #راوی:حضرت آیت الله استاد سید علی آملی
#شهید_محمد_علی_پور_علی_معروف_به:( #مندلی) #طلا🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطره_ای_از_شهید_مدافع_حرم_سید_میلاد_مصطفوی
بعد از شهادت آقا سید میلاد تو مسیری داشتم می اومدم صدای بوق ماشینی من رو به سمت اون ماشین متوجه کرد ، راننده به من اشاره کرد که نزدیک تر برم جلوتر رفتم سلام دادم
گفت بفرما بشین تو ماشین ، بعد رو کرد به من گفت شنیدم شما یکی ازصمیمی ترین #رفقای_سید بودی؟؟!!
گفتم چطور مگه ؟؟!!
تا این رو گفتم زد زیر گریه و گفت اهل یکی از روستاهای اطراف هستم ، من خیلی #آدم_فاسقی بودم هر گناهی که فکر کنید از بنده سر زده ، طعم همه نوع گناه رو زیر زبون احساس کردم تا اینکه سال گذشته با سید تو #خرید_و_فروش_محصولات آشنا شدم ، سیدمیلاد من رو از این رو به اون رو کرد ، دستم رو گرفت خیلی نصیحتم کرد کمکم کرد تا گناهام را کنار بگذارم تازه داشتم آدم می شدم که یه مدت از سید میلاد خبر نداشتم اومدم شهرش ببینم سید کجاست که #خبر_شهادتش رو شنیدم.
به من گفت خوش به حالت که با سید چند سال بیشتر رفیق بودی
فقط گریه می کرد و خودش رو #لعن و #نفرین می کرد...
✍ #راوی : دوست شهید
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
🌷هیچوقت بیکار ندیدمش. نُه ساله که بود همراه مصطفی و مرتضی می رفتند #کوچۀ_سیدلر جلوی دکان آقاجان بساط میکردند. می گفت باید پول تو جیبی مان را خودمان دربیاوریم.
من هم مینشستم و کمکش میکردم. چهارتایی چیپس ها را توی نایلون بسته بندی میکردیم.
باقلواها را جداجدا می چیدیم یا شکلات های ماهی شکل کاکائویی را ردیف میکردیم. مینشستند جلوی دکان و میفروختند. گاهی دعوایشان می شد و هر کدام جدا کار می کردند.
بعضی وقتها که فروختن تنقالت از رونق می افتاد، #پاکت_کاغذی درست میکردند. سه تایی مینشستند توی حیاط و مشغول می شدند. حمید با دقت تا می زد.
قرار می گذاشتیم هر کدام مان یک قسمت از کار را به عهده بگیرد. اینطوری پا کت ها یک شکل درمیآمد. پولش را هم بین خودشان تقسیم میکردند.
درسش را که تمام کرد، توی شهرداری به عنوان #تایپیست استخدام شد. آنجا هم آن قدر با انگیزه کار کرده بود که خیلی زود پیشرفت کرد. انقلاب پیروز شده بود و تمام دغدغۀ حمید کار کردن برای مردم بود. یک روز بهم
گفت: گیتی بهم پیشنهاد داده ان #شهرداری_هیدج رو قبول کنم.
از شنیدنش کیف کردم. گفتم: من شیرینی میخوام داداش!
گونه هایش گل انداخت. گفت هنوز هیچی معلوم نیست. فقط حرفش رو زده ان.
همان روزها بود که جنگ شروع شد. حمید هم کار شهرداری را رد کرد و تصمیم گرفت به #جبهه برود.
- داداش پس شهرداری چی می شه؟
- الان کار #جنگ_واجب_تر از هر چیز دیگه ست.
✍ #راوی:خواهر شهید
🌷 #شهید_حمید_احدی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطره_ای_از_شهید
هر وقت #دلتنگ میشوم بر سر مزار یعقوب میروم و با او #درد_دل میکنم، تمام حرفهایم را به او میزنم و بر میگردم و بارها او را در #خواب_و_بیداری دیده ام، او همیشه به من توصیه میکند که گریه نکنم تا مبادا دشمنان از گریه من خوشحال شوند.
وقتی یعقوب شهید شد جای خالیش بیشتر احساس میشد، خواهر و برادرش هر کاری کردند که من کمتر به یعقوب فکر کنم نتوانستم و بیشتر از پیش او را در خانه احساس میکردم، همیشه سر سفره برایش غذا میکشم و هر هفته #لباسهایش را میشورم انگار هنوز هم کنار ماست و فقط برای مدتی از ما دور شده. تا امروز با یاد و خاطره او زندگی را سپری کرده ام.
✍ #راوی: مادر شهید
🌷 #شهید_یعقوب_مجیدی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطره_ای_از_شهید
#شهید_محمدحسین_هراتی
#نام_پدر: زین العابدین
#مسئولیت: فرمانده گروهان پیاده
#تاریخ_تولد: ۱۳۴۲/۰۱/۰۳
#تاریخ_شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۱
میگفت: «بابا! نمیدونی چقدر خوبه که پدر و پسر با هم بریم با دشمن بجنگیم. اینا رو که دشمن ببینه روحیهاش ضعیف میشه و باعث میشه شکست بخورن.»
در عملیات خیبر با هم بودیم. قبلاً او در اطلاعات عملیات خدمت میکرد و منطقه عملیاتی را خوب میشناخت. شبها از طریق ستارهها جهتیابی را به ما یاد میداد. به او #افتخار میکردم که برادر کوچکم #هوش و #ذکاوت زیادی دارد.
گفت: «اگه توی عملیات زخمی شدی، نباید منتظر باشی یه نفر با برانکارد یا آمبولانس بیاد دنبالت. اینجا منطقه جنگیه.»
گفتم: «باید چهکار کنم؟»
گفت: «تا میتونی بدو و اگه نتونستی، سینهخیر خودت رو به ایران نزدیک کن که دست عراقیها اسیر نشی.»
بعد از عملیات خیبر از گردان ما فقط شانزده نفر زنده ماندند. مرا که دید، در آغوشم گرفت و گفت: «اصلاً فکر نمیکردم دوباره زنده ببینمت.»
✍ #راوی:علی اصغر برادر شهید
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
#نوجوان_انقلابی
در دوران انقلاب روزی به منزل آمده بود و از مادرش برای #چاپ و #پخش_اعلامیههای_امام پول خواسته بود. گفته بود پول لازم داریم. مادرش گفته بود «من پولی ندارم.» بعد محمدجواد گفته بود «اگر اجازه میدهید کفشی را که از طرف ورزش به من دادهاند، بفروشم با پول آن اعلامیه چاپ کنم!» محمدجواد، عضو تیم #والیبال و #فوتبال مدرسه بود و به همین دلیل کفشی را به او جایزه داده بودند که او هم با اجازه مادرش، آن را فروخته و اعلامیه چاپ کرده بود.
✍ #راوی:علی اکبر قنادی، پدر شهید
🌷 #شهید_محمدجواد_قنادی 🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
نامهای از خانواده اش دریافت کرده بودم و میخواستم این نامه را ببرم و بدهم به امیر و در آنجا هم به امیر گفتم که نوبت مرخصیات رسیده. بیا با هم به مرخصی برویم. الان عراق #شیمیایی می زند و هر لحظه امکان شهادت وجود دارد، ایشان برگشت گفت که شما اگر میخواهید بروید ولی من اینجا میمانم و هر چه قسمت باشد همان میشود و اگر هم شهید شوم به #آرزویم میرسم."
🌷 #شهید_امیرحسین_اعتمادیان🌷
✍ #راوی:همرزم شهید
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطره_ای_از_شهید
بنا بر دستور #سردار_سلیمانی، ماشینِ حامل شهدا را به قرارگاه آوردم. چند نفر برای کمک به طرف ماشین آمدند.
من در گوشه ای نشستم ودر خود فرو رفتم.، پیکر پاک شهدا را یک به یک پایین آوردند. تا این که با کمک خواستن یکی از آنها به خود آمدم، می خواستند پیکر شهیدی را روی زمین بگذارند، اما سنگین بود.
بلند شدم و رفتم کمک آنها. شهیدی به سینه، کف ماشین آرام گرفته بود. با دیدن هیکل او، احساس کردم که محمدجواد باشد، اما مطمئن نبودم. آن پیکرغرقِ به خون را روی زمین گذاشتیم. چهره اش که به طرف آسمان برگشت اورا دیدم، خودش بود ، محمدجواد.
به #چهرهٔ_زیبای اوخیره شده بودم، که ناگهان آنچه در دست او بود، توجه مرا به خود جلب کرد:
#قرآنی_خونین دربین انگشتان به هم بسته شدهٔ او می درخشید.چقدر این صحنه برای من زیبا بود.!
✍ #راوی: همرزم شهید رشیدفرخی"
🌷 #شهید_محمدجواد_رشید_فرخی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاڪیان
⚽همبازي
يكي از كساني كه در زمينهاي خاكي با ما همبازي بود ، #زبانش ميگرفت . همين موضوع باعث شده بود كه ديگران با او شوخي كنند .
هر موقع بچهها با او شوخي ميكردند و به او ميخنديدند ، او به #ناصر_كاظمي پناه ميبرد .
#ناصر به او ميگفت :«بچهها تو را دوست دارند و منظور بدي ندارند . »
يك روز ، بعد از اين كه او رفت ، ناصر پيش بچهها آمد و گفت :«ميخواهم چيزي را به شما گوشزد كنم . اين #كار شما زشت است ، ممكن است او را ناراحت شود و از اين موضوع #برنجد ... »
با هزار دليل به بچهها قبولاند و آنها را قانع كرد كه كارشان #ناپسند است و نبايد كسي را رنجاند .
✍ #راوی: محمد نيكخو
🌷 #شهیدناصرڪاظمی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
ايشان موقعي كه در جبهه بود اكثر اوقات از اسلام و نماز و امام صحبت ميكرد. در #نمازهاي_شب و #دعاهاي_توسلش هميشه گريه ميكرد و حتي در تعقيب نمازهاي يوميه هميشه از خدا طلب توفيق شهادت در راه خودش را مينمود. برخورد او با ديگران آنقدر دوستانه و برادرانه بود كه يك گردان 300 نفره همه او را ميشناختند و به او علاقه خاصي داشتند. عباس در جبهه عباس ديگري بود و كلاً رفتار و گفتار او جور ديگري بود. او در جبهه با گل خونین کربلای ايران مهر نمازي را درست كرده بود و با آن نماز ميخواند و به #رفقايش سپرده بود كه بعد از شهادتش آن مهر را بالاي سرش در قبر بگذارند. او در درفترچه يادداشتي كه داشت عنوان كرده بود اولين شهيد خويدك خواهد بود و اينطور هم شد و اولين شهيد مدفون در خاك روستا شد. و با شهادت عباس تمامي اهالي محله اندوهگين بودند."
✍ #راوی:همرزم شهید
🌷 #شهید_عباس_صدیقی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطره_ای_از_شهید
علی علاقه خاصی به فرزندانمان داشت. روزی که علی
عازم سوریه شد، پسرم شایان خیلی گریه می کرد. چند روز بعد با شادی به گلزار شهدای
کازرون رفتیم. از مقابل #قبور_شهدا که می گذشتیم، یکدفعه دخترم گفت: مامان! عکس
بابا را نگاه کن. هر چه که نگاه کردم، چیزی ندیدم. گفتم: دخترم اشتباه دیدی. وقتی
برگشتیم خانه، همان روز علی زنگ زد. پس از احوالپرسی، جریان امروز را برایش تعریف
کردم. علی خندید و گفت: دخترم درست گفته. جای بابایش در #گلزار_شهداست. دقیقاً بعد
از 10 روز #خبر_شهادتش را آوردند."
✍ #راوی:همسر شهید
🌷 #شهید_علی_جوکار🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
#آخرین_پس_انداز_مصطفی
در آخرین اعزام به جبهه ( #آزادسازی_خرمشهر) مصطفی پنجاه هزار تومان پس انداز داشت که به صورت چک نوشته شده بود. او از من خواست آن را به پدرش #هدیه بدهم نگاه پر اشک من بدرقه کننده راه مصطفی بود چون هنگام وصال به #معبود رسیده بود و زمان آن رسیده بود که پرواز کند به سوی پاکیها و نظاره گر شکفتن گل آزادی باشد. ای کاش مصطفی جان من در کنارت بودم تا روی پل خرمشهر مجروح و زخمی و #تنها و #غریب نمی افتادی، زیرا اگر دشمنان آنجا نبودند برادرانت به تو کمک می کردند و تو…
✍ #راوی : سید رضا ابریشمی
🌷 #شهید_سید_مصطفی_ابریشمی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
بسیار آرام ، #متواضع و #فروتن، #دلسوز و #مهربان بود. #قرآن و #نماز می خواند ، عشق و علاقه خاصی به امام و ارادت زیادی به ائمه داشت. از حجب و حیای خاصی برخوردار بود و صبر و استقامتش مثال زدنی بود و بسیار منظم و مرتب و پاکیزه بود. پایبند به #انجام_واجبات و #ترک_محرمات بود."
✍ #راوی:برادر شهید
🌷 #شهید_محمد_مهدی_فاضل🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #حفظ_قرآن ( #از_خاطرات_شهید )
از سوریه زنگ می زد و تاکید میکرد که فاطمه #قرآن حفظ کند که الان فاطمه حافظ 4 جزء قرآن است.
مصطفی با خود قرار گذاشته بود که هر زمانی که از یاد شهدا غافل شد #روزه بگیرد
و به دوستانخود نیز گفته بود هر وقت از یاد شهدا غافل شدید خود را #تنبیه کنید
✍ #راوی : پدر شهید"
🌷 #شهید_مدافع_حرم_سید_مصطفی_صدرزاده🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
پنج شنبه شب بود همسرش ساعت های آخر دوران حاملگی خود را طی می کرد و درد زایمان داشت. محمد رضا وسایل خود را در ساکش می گذاشت و آماده رفتن به #جبهه بود رو به من کرد و گفت: مادر من می خواهم به جبهه بروم. گفتم: مادر! وضعیت همسرت را که می بینی زنگ بزن بگو همسرم تنهاست نمی توانم بیایم و مرخصی بگیر.
گفت: نه مادر باید بروم عملیاتی در پیش داریم و باید حضور داشته باشم. نیمه های شب بود که فرزندش به دنیا آمد نامش را #امید گذاشت. خیلی خوشحال بود و هزار بار او را بوسید.
صبح آماده رفتن شد، قبل از رفتن به من گفت: مادر! تخم مرغ محلی برایم درست کن، برایش درست کردم یک لقمه خود می خورد و یک لقمه به #همسرش می داد. دلم نمی خواست محمد رضا برود دوباره به او گفتم: #مادر! تو را به جان امام حسین (علیه السلام) نرو، او گفت: مادر نگران نباش من می روم و بعد از 19 روز می آيم تو هم مواظب زن و پسرم باش از ما خداحافظی کرد پسرش را بوسید و رفت.
او رفت و بعد از 19 روز آمد اما این بار فقط جسمش آمد و روحش به #لقاء_الله پیوست.
✍ #راوی:مادر شهید
🌷 #شهید_محمدرضا_جان_محمدی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطره_ای_از_شهید
پس از #شهادت_فرزندم خیلی ناراحت بودم و به شهیدم گفتم مادر چه دوست داری برایت #خیرات کنیم. پس از آن خواب دیدم یک نردبان بلندی در حیاط گذاشته بودیم و شهید نردبان را بلند کرد و آن را در آسمان میچرخاند و به بچه ها گفتم بیایید عیسی را ببینید چه طور نردبان را بلند کرده. و نردبان را خیلی آرام گذاشت گوشه حیاط و رفت. ایشان همیشه به داد #خانواده میرسید. در مراسمی که همیشه در منزلمان میگرفتیم دست داشت و کمک میکرد. برای مسافرت رفتن سریع وسیله فراهم میکرد. یک شب خیلی سرم درد میکرد. و ایشان گفتند مادر چرا صدایم نکردی گفتم دلم نیامد ایشان گفتند من پسر شما هستم پس برای چه فرزند بزرگ کرده ای. هر وقت به عیسی میگفتم حوصله ام سر رفته فردا به دادم میرسید. از 12 سالگی #رانندگی میکرد و بدون اینکه مقررات را کنار بگذارد. فرزندم #هیبت_مردانۀ_خاصی داشت. نه #غیبت میکرد و نه اخلاق غیر اسلامی داشت. ایشان #مردانه بزرگ شدند و مردانه به #شهادت رسیدند."
✍ #راوی:مادر شهید
🌷 #شهید_عیسی_بروجردی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطره_ای_از_شهید_روح_الله_زاله
🌷من بعد از شهادت #پدرم، #برادرم و #نامزدم نمی خواستم ازدواج کنم. روح الله را معرفی کردند و بالاخره راضی به این ازدواج شدم. ازدواج ما خیلی ساده بود و زندگی مشترک مان با تلاوت آیاتی از کلام الله مجید شروع شد. چند نفری گفتند که عروسی اینطور نمی شود! حداقل آهنگی یا...! همسرم گفت : بهترین آهنگ ها #تلاوت_قرآن است. یکی دیگر گفت :چرا به ماشین عروس گل نزده اید؟ روح الله گفت : این ها #تجملات است و لازم نیست. در هر صورت با آمدن دو فرزند دختر و پسر زندگیمان شیرین تر شد. اما افسوس که زیاد طول نکشید و روح الله به #شهادت رسید."🌷
✍ #راوی: خانم احیا علی اکبر پور همسر شهید
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
✍ #خاطرات_افلاکیان
#پيشنماز
ملك وقتي به جمع ما پيوست دانش آموز بود، اما براي ما نقش معلم داشت، مدتي به عنوان مسئول در خدمتشان بودم، اكثر اوقات مشغول #تلاوت_قرآن بود، هرگاه خودش در عمليات حضور نداشت هنگام بازگشت بچهها، برنامه استقبال مفصلي تدارك ميديد و به گرمي ابراز احساسات مي كرد و با #چاي و #شربت از بچههاي عمليات پذيرايي ميكرد. تمام آن مدت كسي را نديدم كه بتواند صبحها از ملك پيشي بگيرد و مسجد را نظافت كند. گاهي اوقات پيش ميآمد كه بنا به وظيفه تذكراتي بدهم اگر هم گاهي عصباني ميشدم، ملك با چنان متانتي برخورد ميكرد كه فوق تصور بود و موجب ميشد كه من از خشم و عصبانيت پشيمان شوم. يك روز جلسهاي تشكيل داديم تا پيشنماز انتخاب كنيم؛ همة رزمندگان بدون استثناء، ايشان را انتخاب كردند، پس از انتخاب ايشان، گويي #قضاي_الهي اين بود كه ما از اين فيض و بركت محروم شويم، يكي از برادران پاسدار خراساني آمد و گفت: شنيدهام، برادر ملك روحي پيش نماز شما هستند، پس از مشورتهايي كه كردهايم ايشان را به عنوان #مسئول_بهداري_نيروهاي_مستقر در روستاي محراب انتخاب كردهايم كه بايد همراه ما بيايند. وقتي ملك از موضوع مطلع شد، بلافاصله آماده شد و راهي شد. اما گويا خداوند اينگونه مقرر كرده بود كه در يك روز دو جلسه، در دو منطقة، دور از هم برگزار شود و تصميم هر دو جلسه به انتخاب شهيد ملك روحي بينجامد. شهيد روحي همان شب كه به جمع رزمندگان مستقر در روستاي محراب پيوست، پايگاه مذكور مورد هجوم #ضد_انقلاب قرار گرفت، ايشان همچون #ميوة_نوبر در آغاز حمله به شهادت رسيد.
✍ #راوی:آقاي مرادعلي شفيعي همرزم شهيد
🌷 #شهید_ملک_روحی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطره_ای_از_شهید
#یادش_بخیر
داشتیم میرفتیم ماموریت هواپیما تاخیر داشت هرکدوم یه گوشه ای روی صندلیای فرودگاه ولو شدیم
بعد از مدتی که بلندگو اعلام کرد و شماره پرواز گفت یه دفعه دیدم حاج مهدی نیست
همه جا رو گشتم آخر سر ، یه سری به #نمازخونه_فرودگاه زدم دیدم تمام اون مدتی که ما ولو بودیم اون عاشقانه مشغول #رازو_نیاز با پروردگارش بوده و داره نماز میخونه…
✍ #راوی: از یکی از همرزم ها ، شهید حامد رضایی
🌷 #شهید_محمدمهدی_لطفی_نیاسر🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
برادرم در شهرستان کهنوج #معلم بود. همچنین درسمت #بخشدار در بخشی از کهنوج خدمت کرد و در کارنامهاش مسئولیت علوم تربیتی آموزش و پرورش کهنوج هم وجود داشت. در اصل او یک #فعال_فرهنگی بود.
نامههایی که برادرم طی زمان #اسارتم برایم مینوشت، از لحاظ احساسی و بار ادبی #فوقالعاده بود و قابل تامل، مهمتر از همه خیلی روحیهبخش بود. به طوری که نه تنها برای من، بلکه برای سایر اسرا هم همینطور بود. آنقدر نامههایش #تاثیرگذار بود که در آسایشگاهها دست به دست میشد.
به هر حال او یک #زندگی_عارفانه_و_شاعرانه داشت؛ هم در پستهای اجرایی که داشت هم در کسوت یک معلم. در عین حال وقتی درباره زندگی برادرم مینویسم قطعاً گریزی هم به دوران کودکی خودم خواهم داشت و خاطراتی که با او تجربه کردم و بخش دیگر خاطرات دوستانش. ضمن اینکه از برادرم دستنوشتههایی به جای مانده که در حال گردآوری آنها هستم تا در کتاب « #برادرم_موسی» جای دهم.
✍ #راوی:احمد یوسف زاده برادر شهید
🌷 #شهید_موسی_یوسف_زاده🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطره_ای_از_شهید_مدافع_حرم_محمد_حمیدی
#یه_گونی_پر_از_کادو
در شب یکی از عملیات های علیه تروریست های تکفیی داعش در شهر درعای سوریه ، ماموریت جهت جمع آوری #اطلاعات از تعداد نفرات و ادوات داعش را به شهید محمد حمیدی سپرده و وی را برای این کار اعزام کردم.
چند ساعت بعد که محمد از ماموریت شناسایی برگشت دیدم یک گونی بر پشتش انداخته و آرام و خرامان به سمت ما می آید. گفتم محمد این گونی چیست؟ با لبخند و خنده گفت ، رفتم براتون #کادو آوردم سردار. درب گونی را که باز کردم دیدم تعداد ۵ سر داعشی درون گونی است. گفتم اینها چیه دیگه تو مثلا برای شناسایی رفتی آخه!!! بازم خندید و گفت ، دیدم برای عملیات فردا هرچی تعداد این ها کمتر باشه راحت تر عمل میکنیم برای همین اینا رو برات کادو آوردم. ماشالله چه کادویی هم آورده بود!!!!
شهید حمیدی انقدر #نترس و #با_جسارت بود که در چهار سالی که در سوریه بود در عملیات های کمین متعدد توانسته بود بسیاری از اعضا و فرماندهان داعش را به #درک واصل کند . تمام نیروهای داعش و موساد اسراییل و نیروهای معارض نیز از نام ایشان که ملقب به #ابوزینب شده بود در سوریه وحشت داشتند. و نیروهای سپاه قدس و فاتحین و زینبیون و نیروهای دیگر به بودن کنار ایشان #افتخار می کردند.
✍ #راوی:سردار امامقلی فرمانده شهید مدافع حرم محمد حمیدی در سوریه
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398