eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
584 دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
در شب یکی از عملیات های علیه تروریست های تکفیی داعش در شهر درعای سوریه ، ماموریت جهت جمع آوری از تعداد نفرات و ادوات داعش را به شهید محمد حمیدی سپرده و وی را برای این کار اعزام کردم. چند ساعت بعد که محمد از ماموریت شناسایی برگشت دیدم یک گونی بر پشتش انداخته و آرام و خرامان به سمت ما می آید. گفتم محمد این گونی چیست؟ با لبخند و خنده گفت ، رفتم براتون آوردم سردار. درب گونی را که باز کردم دیدم تعداد ۵ سر داعشی درون گونی است. گفتم اینها چیه دیگه تو مثلا برای شناسایی رفتی آخه!!! بازم خندید و گفت ، دیدم برای عملیات فردا هرچی تعداد این ها کمتر باشه راحت تر عمل می‌کنیم برای همین اینا رو برات کادو آوردم. ماشالله چه کادویی هم آورده بود!!!! شهید حمیدی انقدر و بود که در چهار سالی که در سوریه بود در عملیات های کمین متعدد توانسته بود بسیاری از اعضا و فرماندهان داعش را به واصل کند . تمام نیروهای داعش و موساد اسراییل و نیروهای معارض نیز از نام ایشان که ملقب به شده بود در سوریه وحشت داشتند. و نیروهای سپاه قدس و فاتحین و زینبیون و نیروهای دیگر به بودن کنار ایشان می کردند. ✍ :سردار امامقلی فرمانده شهید مدافع حرم محمد حمیدی در سوریه کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
دايي مصطفي خيلي ما را دوست داشت ما را از دست داده بوديم . يك روز آمد به من گفت مي خواهم امتحان شهري گواهينامه بدهم اگر قبول شدم خيلي خوبي برايت مي آورم . اتفاقا قبول شد و هديه بسيار خوبي براي من آورد . ✍ :خواهر زاده شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حسین به هنگام کودکی به انجام و خود مقید بود و دوستان خود را نیز بر همین اساس انتخاب می­ کرد. همسر شهید نیز اضافه می­ کند که در زندگی مشترک اما کوتاه با وی که بیش از یک سال طول نکشید، او را انسانی وارسته با تمام صفات پسندیده می ­دیدم. او نسبت به و من و خواهرش تاکید بسیار می کرد و همواره ­زهرا(س) را به عنوان الگویی برای شخصیت و رفتارمان توصیه می­ کرد. ✍ : مادر شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
( ) 🌷یک روز همگی نشسته بودیم و می‌گفتیم عظمت مدتی است که نامه نمی‌نویسد، در حال صحبت بودیم که در زده شد و نامه آورد، نامه‌ای از طرف عظمت بود. با اشتیاق شروع به خواندن نامه کردیم اما هنوز نامه تمام نشده بود که به دستمان رسید.🌷 ✍ : مادر شهید کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
نمی توانم بگویم از این که به رفتنش رضایت دادم پشیمانم، اما خیلی می شوم. به خصوص غروب ها … آن قدر نبودنش را حس می کنم که احساس می کنم صاحب خانه ام نیست. مثل این که شما وقتی به مهمانی می روید تا صاحب خانه سر سفره نیاید روی تان نمی شود دست به غذا بزنید. اما بچه ها هنوز پدرشان را حس می کنند.می دانند پدرشان شده است. برای همین عکس پدرشان را با ذوق زیادی دست می گیرند و می بوسند. اما انگار این شهید شدن با حضورش هیچ فرقی ندارد و حضور پدر را در خانه احساس می کنند. نهال مدام می گوید: « ، اما راهش رو گم کرده و خلاصه میاد.» طوری که گاهی متین به او می گوید: «بابا دیگه بر نمیاد.» خیلی جدی بحث می کند که «تو نمی دونی، میاد.» یک بار به نهال گفتم: «بیات میوه بخوریم.» گفت: «من نمی خورم، من دیشب با بابا خوردم!» گفت: «بابا که نیست.» گفت: «دیشب اومد، تو ندیدی. با هم میوه خوردیم.» وقتی هم سر مزارش می رویم، بچه ها با حوصله آب می آورند ومزار پدرشان را چند بار می شویند. وقتی شلوغ می کنند، متین خیلی جدی می گوید: «بچه ها شلوغ نکنید ، ناراحت می شه.» ✍ :همسر شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
صبح روز قبل از عملیات عبدالله غسل زیارت کرد. عین خوش بودیم به او گفتم: «هان چه خبره؟!» گفت: «می خواهم بشم.» با خودم گفتم: «مگه به همین راحتیه؟» سر شب باران تندی بارید. همه جا پر از آب شده بود. دشمن خیالش راحت شد که ما حمله نمی کنیم. بچه های بسیجی خط را شکسته، پیشروی کردند. بچه های هم همراهیشان می کردند تا هر جا لازم باشد خاکریز بزنند. عبدالله از ساعت ۱۲ شب شروع به کار کرده بود. تا ۵ صبح پشت فرمان نشست و بی وقفه کار کرد. ساعت ۵ خمپاره ای نزدیکش فرود آمد و به دیدار پروردگارش شتافت. ✍ : حاج عقیل غریب بلوک – همرزم شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
تیمور همیشه را سر وقت میخواند و به اطرافیان هم سفارش می‌کرد که نماز را سر وقت بخوانند و سعی اگر مقدور بود حتما در مسجد به صورت جماعت آن را ادا کنند. او دل دریایی داشت، ترس و وحشت در وجودش بی معنا بود. گاهی شب‌ها به تنهایی به مواضع دشمن می‌کرد و پس از ساعت‌ها با کلی اطلاعات از مواضع دشمن بر می‌گشت. اکثر اوقات تنها بود، سنگر مخصوصی داشت و سنگرش در بین رزمندگان به شهرت پیدا کرده بود، سنگر تیمور مشرف به نیرو‌های عراقی بود، طوری که از داخل سنگر به راحتی، دشمن قابل رویت بود، سنگرش بسیار باصفا بود، هر کس به آنجا می‌رفت اصلا دلش نمی‌خواست برگردد. سنگر او به تبدیل شده بود. روزی تیمور، آرپی جی به دست، برخاست و به طرف دشمن بعثی نشانه رفت، ناگاه توسط تک تیرانداز‌های دشمن به رسید. ✍ : همرزم شهید کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یکی از دوستان که مشکل حادی برایش پیش‌آمده بود، نزد من آمده و به‌دنبال چاره بود مشکل دادگاهی داشت و با توجه به شکایتی که از او شده بود و را هم گرفته بودند، بایستی فردایش به زندان می‌رفت گفت آبرویم در خطر است و نمی‌دونم چی‌کار کنم. برایش ماجرای شهید الضاریان تعریف کردم و گفتم برو و بر سر مزار شهید انصاریان و از او بخواه که مشکلات را حل بکند. او شبانه رفته بود سر مزار شهید و از او کمک طلبیده بود فردای آن روز که پیگیر کارش شدم گفت مشکلم حل شد. گفتم چه‌طوری گفت همان‌طور که گفتید رفتم سر مزار شهید انصاریان و مشکلم را با او درمیان گذاشتم و خواستم که کمکم کند. صبح که از خواب بیدار شدم با شاکی پرونده‌ام تماس گرفتم که شاید رضایتش رو بگیرم، اما در کمال ناباوری دیدم او اصلاً آدم دیروز نیست و نظرش کاملاً تغییر کرده و می‌گوید من از شکایتم گذشتم شما هم هر طور که می‌توانی را پرداخت کن. ✍ :حجت الاسلام تقی خانی از آشنایان شهید محمد انصاریان ✍ : کتاب الضاریان (مجموعه خاطرات و زندگینامه شهید محمد انصاریان) کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
وقتی با تیر دشمن روی زمین افتاد، جواد الله کرم هم تیر خورد ولی چیزی نگفت. بالاخره فرمانده باید خودش را جلوی نیروهایش سرحال نشان دهد. گذشت و بعد یک ساعت روستا کامل دست ما بود. به اتفاق آقا جواد انتهای روستا نشستیم و تازه وقت کردیم که از شهادت امین کریمی بغض کنیم. جواد الله کرم گفت: «امین خیلی بچه خوبی بود، از اوایل پاسدار شدنش من می دونستم که شهید میشه.» با تعجب پرسیدم: «مگه شما از اون موقع می شناختینش؟» گفت: «بله. من بودم. از همون موقع می رفت دنبال جدیدترین اطلاعات و سخت‌ترین کارها و درست کردن پیشرفته‌ترین وسایل تخریب و خلاصه خیلی آدم بود.» جواد الله‌کرم نیز ازجمله شهدای مدافع حرمی بود که شهادت خود را پیش‌بینی کرده و برای آن آماده بود. یکی از همرزمان شهید، خاطره‌ای از شب قبل از شهادت او نقل کرده و گفته بود: شب بود، همه جمع نشسته بودیم و داشتیم شوخی می‌کردیم، جواد گفت: بچه‌ها امشب کمتر شوخی کنید. تعجب کردم، به شوخی گفتم: «جواد نکنه داری شهید می‌شی» گفت: « » هاج و واج مانده بودیم چه بگوییم. همه لحظه‌ای سکوت کردند. یکی از بچه‌ها دوربین آورد و گفت: «بگذار چند تا عکس بگیریم» قبول کرد، نشستیم چند تا انداختیم، فردا جواد شهید شد. ✍ : همرزم شهید کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
این شهید در سال ۶۵ در سن هجده سالگی مشغول و بود، حتی مصرف شراب اکثر جوانهای شهر را هم او تامین می کرد. بعد کم کم بزرگان اطراف وفامیل او را پیش بردند و قاضی هم برایش حکم شلاق صادر کرد، در یک روز جمعه بعد از ، او را در مقابل چشم نمازگزاران و قاضی روی یک چهارپایه خواباندند و او را شلاق زدند سرش را که بلند کرد، پدرش جلو آمد و گفت؛ آبروی من را پیش همه بردی. کاش تو را به من نمی داد. که در همین هنگام یک امام زاده اونجا بود، ناگهان با پشیمانی سرش را بلند کرد و رو به امام زاده گفت؛ آبروی پدرم را برگردان. تقریبا دو هفته بعد اعلام کرد که برای جبهه نیرو می خواهند، تلاش کرد برای رفتن به جبهه در بسیج ثبت نام کند اما چون پایگاه بسیج محله او را می شناختند، موافقت نکردند، از طریق یکی از دوستانش به پایگاه محله دیگری معرفی شد، اما متاسفانه آن پایگاه هم با پایگاه محله خودشان در ارتباط بود و آنها هم از ثبت نام کردن او به جبهه امتناع کردند، از باز هم دست بردار نشد، طریق تمان دوستش، به صورت ناشناس در یکی از محله هایی که هیچ کس او را نمی شناخت، برای رفتن به در بسیج ثبت نام کرد، قبل از رفتن به دوستش گفت تو زحمت کشیدی و من را برای رفتن به جبهه ثبت نام و رهنمایی کردی، بگذار این حرف را بگویم، من تا ۲۷ روز دیگر شهید می شوم، بعد از ۲۰ روز جنازه م را پیدا می کنند، دقیقا ۴۷ روز دیگر جنازه ام را برمی گردانند، وصیتم این است که جنازه ام را در همان جایی که مرا شلاق زدن بگذارید، ببینید پدرم چی میگوید؟ او راهی جبهه شد و دقیقا بعد از ۴۷ روز جنازه‌اش به وهمان مسیر بازگردانده شد، تمام محفل را پر کرده بود تمام مردم از همدیگر می پرسیدند تو عطری زدی؟ بوی عجیبی تمام فضا را پر کرده بود، خیلی جای تعجب بود! همه می گفتند که فلانی بود، بوی تعفن میداد، مگر می شود که این بوی عطر مال این جنازه باشد. این یکی از معجزات پاک بودن شهدا ی ما بود که جای تعجبش آنجا بود که کدام عقل و علمی می دانست که تا ۲۷ روز دیگر شهید می شود و بعد از ۴۷ روز جنازه اش پیدا نی شود. این است حکمت شهادت و معنویت شهدای و پاک بودن نیت آنها و قوای ادارکی که خداوند به آنها عطا کرده بود. ✍ :حضرت آیت الله استاد سید علی آملی :( ) 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بعد از شهادت آقا سید میلاد تو مسیری داشتم می اومدم صدای بوق ماشینی من رو به سمت اون ماشین متوجه کرد ، راننده به من اشاره کرد که نزدیک تر برم جلوتر رفتم سلام دادم  گفت بفرما بشین تو ماشین ، بعد رو کرد به من گفت شنیدم شما یکی ازصمیمی ترین بودی؟؟!!  گفتم چطور مگه ؟؟!! تا این رو گفتم زد زیر گریه و گفت اهل یکی از روستاهای اطراف هستم ، من خیلی بودم هر گناهی که فکر کنید از بنده سر زده ، طعم همه نوع گناه رو زیر زبون احساس کردم تا اینکه سال گذشته با سید تو آشنا شدم ، سیدمیلاد من رو از این رو به اون رو کرد ، دستم رو گرفت خیلی نصیحتم کرد کمکم کرد تا گناهام را کنار بگذارم تازه داشتم آدم می شدم که یه مدت از سید میلاد خبر نداشتم اومدم شهرش ببینم سید کجاست که رو شنیدم. به من گفت خوش به حالت که با سید چند سال بیشتر رفیق بودی فقط گریه می کرد و خودش رو و می کرد... ✍ : دوست شهید کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🌷هیچ‌وقت بیکار ندیدمش. نُه ساله که بود همراه مصطفی و مرتضی می رفتند جلوی دکان آقاجان بساط می‌کردند. می گفت باید پول تو جیبی مان را خودمان دربیاوریم. من هم می‌نشستم و کمکش می‌کردم. چهارتایی چیپس ها را توی نایلون بسته بندی می‌کردیم. باقلواها را جداجدا می چیدیم یا شکلات های ماهی شکل کاکائویی را ردیف می‌کردیم. می‌نشستند جلوی دکان و می‌فروختند. گاهی دعوایشان می شد و هر کدام جدا کار می کردند. بعضی وقتها که فروختن تنقالت از رونق می افتاد، درست می‌کردند. سه تایی می‌نشستند توی حیاط و مشغول می شدند. حمید با دقت تا می زد. قرار می گذاشتیم هر کدام مان یک قسمت از کار را به عهده بگیرد. اینطوری پا کت ها یک شکل درمی‌آمد. پولش را هم بین خودشان تقسیم می‌کردند. درسش را که تمام کرد، توی شهرداری به عنوان استخدام شد. آنجا هم آن قدر با انگیزه کار کرده بود که خیلی زود پیشرفت کرد. انقلاب پیروز شده بود و تمام دغدغۀ حمید کار کردن برای مردم بود. یک روز بهم گفت: گیتی بهم پیشنهاد داده ان رو قبول کنم. از شنیدنش کیف کردم. گفتم: من شیرینی می‌خوام داداش! گونه هایش گل انداخت. گفت هنوز هیچی معلوم نیست. فقط حرفش رو زده ان. همان روزها بود که جنگ شروع شد. حمید هم کار شهرداری را رد کرد و تصمیم گرفت به برود. - داداش پس شهرداری چی می شه؟ - الان کار از هر چیز دیگه ست. ✍ :خواهر شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
هر وقت می‌شوم بر سر مزار یعقوب می‌روم و با او می‌کنم، تمام حرفهایم را به او میزنم و بر می‌گردم و بار‌ها او را در دیده ام، او همیشه به من توصیه می‌کند که گریه نکنم تا مبادا دشمنان از گریه من خوشحال شوند. وقتی یعقوب شهید شد جای خالیش بیشتر احساس می‌شد، خواهر و برادرش هر کاری کردند که من کمتر به یعقوب فکر کنم نتوانستم و بیشتر از پیش او را در خانه احساس می‌کردم، همیشه سر سفره برایش غذا می‌کشم و هر هفته را میشورم انگار هنوز هم کنار ماست و فقط برای مدتی از ما دور شده. تا امروز با یاد و خاطره او زندگی را سپری کرده ام. ✍ : مادر شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
: زین العابدین : فرمانده گروهان پیاده : ۱۳۴۲/۰۱/۰۳ : ۱۳۶۴/۱۱/۲۱ می‌گفت: «بابا! نمی‌دونی چقدر خوبه که پدر و پسر با هم بریم با دشمن بجنگیم. اینا رو که دشمن ببینه روحیه‌اش ضعیف می‌شه و باعث می‌شه شکست بخورن.» در عملیات خیبر با هم بودیم. قبلاً او در اطلاعات عملیات خدمت می‌کرد و منطقه عملیاتی را خوب می‌شناخت. شب‌‌ها از طریق ستاره‌ها جهت‌یابی را به ما یاد می‌داد. به او می‌کردم که برادر کوچکم و زیادی دارد. گفت: «اگه توی عملیات زخمی شدی، نباید منتظر باشی یه نفر با برانکارد یا آمبولانس بیاد دنبالت. اینجا منطقه جنگیه.» گفتم: «باید چه‌‌کار کنم؟» گفت: «تا می‌تونی بدو و اگه نتونستی، سینه‌خیر خودت رو به ایران نزدیک کن که دست عراقی‌ها اسیر نشی.» بعد از عملیات خیبر از گردان ما فقط شانزده نفر زنده ماندند. مرا که دید، در آغوشم گرفت و گفت: «اصلاً فکر نمی‌کردم دوباره زنده ببینمت.» ✍ :علی اصغر برادر شهید کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
در دوران انقلاب روزی به منزل آمده بود و از مادرش برای و پول خواسته بود. گفته بود پول لازم داریم. مادرش گفته بود «من پولی ندارم.» بعد محمدجواد گفته بود «اگر اجازه می‌دهید کفشی را که از طرف ورزش به من داده‌اند، بفروشم با پول آن اعلامیه چاپ کنم!» محمدجواد، عضو تیم و مدرسه بود و به همین دلیل کفشی را به او جایزه داده بودند که او هم با اجازه مادرش، آن را فروخته و اعلامیه چاپ کرده بود. ✍ :علی اکبر قنادی، پدر شهید 🌷  🌷     کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
نامه‌ای از خانواده اش دریافت کرده بودم و می‌خواستم این نامه را ببرم و بدهم به امیر و در آنجا هم به امیر گفتم که نوبت مرخصی‌ات رسیده. بیا با هم به مرخصی برویم. الان عراق می زند و هر لحظه امکان شهادت وجود دارد، ایشان برگشت گفت که شما اگر می‌خواهید بروید ولی من اینجا می‌مانم و هر چه قسمت باشد همان می‌شود و اگر هم شهید شوم به می‌رسم." 🌷 🌷 ✍ :همرزم شهید کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بنا بر دستور ، ماشینِ حامل شهدا را به قرارگاه آوردم. چند نفر برای کمک به طرف ماشین آمدند. من در گوشه ای نشستم ودر خود فرو رفتم.، پیکر پاک شهدا را یک به یک پایین آوردند. تا این که با کمک خواستن یکی از آنها به خود آمدم، می خواستند پیکر شهیدی را روی زمین بگذارند، اما سنگین بود. بلند شدم و رفتم کمک آنها. شهیدی به سینه، کف ماشین آرام گرفته بود. با دیدن هیکل او، احساس کردم که محمدجواد باشد، اما مطمئن نبودم. آن پیکرغرقِ به خون را روی زمین گذاشتیم. چهره اش که به طرف آسمان برگشت اورا دیدم، خودش بود ، محمدجواد. به اوخیره شده بودم، که ناگهان آنچه در دست او بود، توجه مرا به خود جلب کرد:  دربین انگشتان به هم بسته شدهٔ او می درخشید.چقدر این صحنه برای من زیبا بود.! ✍ : همرزم شهید رشیدفرخی" 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
⚽همبازي يكي از كساني كه در زمينهاي خاكي با ما همبازي بود ، مي‌گرفت . همين موضوع باعث شده بود كه ديگران با او شوخي كنند . هر موقع بچه‌ها با او شوخي مي‌كردند و به او مي‌خنديدند ، او به پناه مي‌برد . به او مي‌گفت :«بچه‌ها تو را دوست دارند و منظور بدي ندارند . » يك روز ، بعد از اين كه او رفت ، ناصر پيش بچه‌ها آمد و گفت :«مي‌خواهم چيزي را به شما گوشزد كنم . اين شما زشت است ، ممكن است او را ناراحت شود و از اين موضوع ... » با هزار دليل به بچه‌ها قبولاند و آنها را قانع كرد كه كارشان است و نبايد كسي را رنجاند .  ✍ : محمد نيكخو      🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ايشان موقعي كه در جبهه بود اكثر اوقات از اسلام و نماز و امام صحبت مي‌كرد. در و هميشه گريه مي‌كرد و حتي در تعقيب نمازهاي يوميه هميشه از خدا طلب توفيق شهادت در راه خودش را مي‌نمود. برخورد او با ديگران آنقدر دوستانه و برادرانه بود كه يك گردان 300 نفره همه او را مي‌شناختند و به او علاقه خاصي داشتند. عباس در جبهه عباس ديگري بود و كلاً رفتار و گفتار او جور ديگري بود. او در جبهه با گل خونین کربلای ايران مهر نمازي را درست كرده بود و با آن نماز مي‌خواند و به سپرده بود كه بعد از شهادتش آن مهر را بالاي سرش در قبر بگذارند. او در درفترچه يادداشتي كه داشت عنوان كرده بود اولين شهيد خويدك خواهد بود و اينطور هم شد و اولين شهيد مدفون در خاك روستا شد. و با شهادت عباس تمامي اهالي محله اندوهگين بودند." ✍ :همرزم شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
علی علاقه خاصی به فرزندانمان داشت. روزی که علی عازم سوریه شد، پسرم شایان خیلی گریه می کرد. چند روز بعد با شادی به گلزار شهدای کازرون رفتیم. از مقابل که می گذشتیم، یکدفعه دخترم گفت: مامان! عکس بابا را نگاه کن. هر چه که نگاه کردم، چیزی ندیدم. گفتم: دخترم اشتباه دیدی. وقتی برگشتیم خانه، همان روز علی زنگ زد. پس از احوالپرسی، جریان امروز را برایش تعریف کردم. علی خندید و گفت: دخترم درست گفته. جای بابایش در . دقیقاً بعد از 10 روز را آوردند." ✍ :همسر شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
در آخرین اعزام به جبهه ( ) مصطفی پنجاه هزار تومان پس انداز داشت که به صورت چک نوشته شده بود. او از من خواست آن را به پدرش بدهم نگاه پر اشک من بدرقه کننده راه مصطفی بود چون هنگام وصال به رسیده بود و زمان آن رسیده بود که پرواز کند به سوی پاکیها و نظاره گر شکفتن گل آزادی باشد. ای کاش مصطفی جان من در کنارت بودم تا روی پل خرمشهر مجروح و زخمی و و نمی افتادی، زیرا اگر دشمنان آنجا نبودند برادرانت به تو کمک می کردند و تو…  ✍ : سید رضا ابریشمی 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بسیار آرام ، و ، و  بود. و می خواند ، عشق و علاقه خاصی به امام و ارادت زیادی به ائمه داشت. از حجب و حیای خاصی برخوردار بود و صبر و استقامتش مثال زدنی بود و بسیار منظم و مرتب و پاکیزه بود. پایبند به و بود." ✍ :برادر شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
(   ) از سوریه زنگ می زد و تاکید می‌کرد که فاطمه حفظ کند که الان فاطمه حافظ 4 جزء قرآن است. مصطفی با خود قرار گذاشته بود که هر زمانی که از یاد شهدا غافل شد بگیرد و به دوستان‌خود نیز گفته بود هر وقت از یاد شهدا غافل شدید خود را کنید ✍ : پدر شهید" 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
پنج شنبه شب بود همسرش ساعت های آخر دوران حاملگی خود را طی می کرد و درد زایمان داشت. محمد رضا وسایل خود را در ساکش می گذاشت و آماده رفتن به بود رو به من کرد و گفت: مادر من می خواهم به جبهه بروم. گفتم: مادر! وضعیت همسرت را که می بینی زنگ بزن بگو همسرم تنهاست نمی توانم بیایم و مرخصی بگیر. گفت: نه مادر باید بروم عملیاتی در پیش داریم و باید حضور داشته باشم. نیمه های شب بود که فرزندش به دنیا آمد نامش را گذاشت. خیلی خوشحال بود و هزار بار او را بوسید. صبح آماده رفتن شد، قبل از رفتن به من گفت: مادر! تخم مرغ محلی برایم درست کن، برایش درست کردم یک لقمه خود می خورد و یک لقمه به می داد. دلم نمی خواست محمد رضا برود دوباره به او گفتم: ! تو را به جان امام حسین (علیه السلام) نرو، او گفت: مادر نگران نباش من می روم و بعد از 19 روز می آيم تو هم مواظب زن و پسرم باش از ما خداحافظی کرد پسرش را بوسید و رفت. او رفت و بعد از 19 روز آمد اما این بار فقط جسمش آمد و روحش به پیوست. ✍ :مادر شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
پس از خیلی ناراحت بودم و به شهیدم گفتم مادر چه دوست داری برایت کنیم. پس از آن خواب دیدم یک نردبان بلندی در حیاط گذاشته بودیم و شهید نردبان را بلند کرد و آن را در آسمان می­چرخاند و به بچه­ ها گفتم بیایید عیسی را ببینید چه طور نردبان را بلند کرده. و نردبان را خیلی آرام گذاشت گوشه حیاط و رفت. ایشان همیشه به داد می­رسید. در مراسمی که همیشه در منزلمان می­گرفتیم دست داشت و کمک می­کرد. برای مسافرت رفتن سریع وسیله فراهم می­کرد. یک شب خیلی سرم درد می­کرد. و ایشان گفتند مادر چرا صدایم نکردی گفتم دلم نیامد ایشان گفتند من پسر شما هستم پس برای چه فرزند بزرگ کرده­ ای. هر وقت به عیسی می­گفتم حوصله­ ام سر رفته فردا به دادم می­رسید. از 12 سالگی می­کرد و بدون اینکه مقررات را کنار بگذارد. فرزندم داشت. نه می­کرد و نه اخلاق غیر اسلامی داشت. ایشان بزرگ شدند و مردانه به رسیدند." ✍ :مادر شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🌷من بعد از شهادت ، و نمی خواستم ازدواج کنم. روح الله را معرفی کردند و بالاخره راضی به این ازدواج شدم. ازدواج ما خیلی ساده بود و زندگی مشترک مان با تلاوت آیاتی از کلام الله مجید شروع شد. چند نفری گفتند که عروسی اینطور نمی شود! حداقل آهنگی یا...! همسرم گفت : بهترین آهنگ ها است. یکی دیگر گفت :چرا به ماشین عروس گل نزده اید؟ روح الله گفت : این ها است و لازم نیست. در هر صورت با آمدن دو فرزند دختر و پسر زندگیمان شیرین تر شد. اما افسوس که زیاد طول نکشید و روح الله به رسید."🌷 ✍ : خانم احیا علی اکبر پور همسر شهید کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
ملك وقتي به جمع ما پيوست دانش آموز بود، اما براي ما نقش معلم داشت، مدتي به عنوان مسئول در خدمتشان بودم، اكثر اوقات مشغول بود، هرگاه خودش در عمليات‌ حضور نداشت هنگام بازگشت بچه‌ها، برنامه استقبال مفصلي تدارك مي‌ديد و به گرمي ابراز احساسات مي كرد و با و از بچه‌هاي عمليات پذيرايي مي‌كرد. تمام آن مدت كسي را نديدم كه بتواند صبح‌ها از ملك پيشي بگيرد و مسجد را نظافت كند. گاهي اوقات پيش مي‌آمد كه بنا به وظيفه تذكراتي بدهم اگر هم گاهي عصباني مي‌شدم، ملك با چنان متانتي برخورد مي‌كرد كه فوق تصور بود و موجب مي‌شد كه من از خشم و عصبانيت پشيمان شوم. يك روز جلسه‌اي تشكيل داديم تا پيش‌نماز انتخاب كنيم؛ همة رزمندگان بدون استثناء، ايشان را انتخاب كردند، پس از انتخاب ايشان، گويي اين بود كه ما از اين فيض و بركت محروم شويم، يكي از برادران پاسدار خراساني آمد و گفت: شنيده‌ام، برادر ملك روحي پيش نماز شما هستند، پس از مشورت‌هايي كه كرده‌ايم ايشان را به عنوان در روستاي محراب انتخاب كرده‌ايم كه بايد همراه ما بيايند. وقتي ملك از موضوع مطلع شد، بلافاصله آماده شد و راهي شد. اما گويا خداوند اينگونه مقرر كرده بود كه در يك روز دو جلسه، در دو منطقة، دور از هم برگزار شود و تصميم هر دو جلسه به انتخاب شهيد ملك روحي بينجامد. شهيد روحي همان شب كه به جمع رزمندگان مستقر در روستاي محراب پيوست، پايگاه مذكور مورد هجوم قرار گرفت، ايشان همچون در آغاز حمله به شهادت رسيد. ✍ :آقاي مرادعلي شفيعي همرزم شهيد 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
داشتیم میرفتیم ماموریت هواپیما تاخیر داشت هرکدوم یه گوشه ای روی صندلیای فرودگاه ولو شدیم بعد از مدتی که بلندگو اعلام کرد و شماره پرواز گفت یه دفعه دیدم حاج مهدی نیست همه جا رو گشتم آخر سر ، یه سری به زدم دیدم تمام اون مدتی که ما ولو بودیم اون عاشقانه مشغول با پروردگارش بوده و داره نماز میخونه… ✍ : از یکی از همرزم ها ، شهید حامد رضایی 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادرم در شهرستان کهنوج بود. همچنین درسمت در بخشی از کهنوج خدمت کرد و در کارنامه‌اش مسئولیت علوم تربیتی آموزش و پرورش کهنوج هم وجود داشت. در اصل او یک بود. نامه‌هایی که برادرم طی زمان برایم می‌نوشت، از لحاظ احساسی و بار ادبی بود و قابل تامل، مهم‌تر از همه خیلی روحیه‌بخش بود. به طوری که نه تنها برای من، بلکه برای سایر اسرا هم همین‌طور بود. آن‌قدر نامه‌هایش بود که در آسایشگاه‌ها دست به دست می‌شد. به هر حال او یک داشت؛ هم در پست‌های اجرایی که داشت هم در کسوت یک معلم. در عین حال وقتی درباره زندگی برادرم می‌نویسم قطعاً گریزی هم به دوران کودکی خودم خواهم داشت و خاطراتی که با او تجربه کردم و بخش دیگر خاطرات دوستانش. ضمن این‌که از برادرم دست‌نوشته‌هایی به جای مانده که در حال گردآوری آنها هستم تا در کتاب « » جای دهم. ✍ :احمد یوسف زاده برادر شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
در شب یکی از عملیات های علیه تروریست های تکفیی داعش در شهر درعای سوریه ، ماموریت جهت جمع آوری از تعداد نفرات و ادوات داعش را به شهید محمد حمیدی سپرده و وی را برای این کار اعزام کردم. چند ساعت بعد که محمد از ماموریت شناسایی برگشت دیدم یک گونی بر پشتش انداخته و آرام و خرامان به سمت ما می آید. گفتم محمد این گونی چیست؟ با لبخند و خنده گفت ، رفتم براتون آوردم سردار. درب گونی را که باز کردم دیدم تعداد ۵ سر داعشی درون گونی است. گفتم اینها چیه دیگه تو مثلا برای شناسایی رفتی آخه!!! بازم خندید و گفت ، دیدم برای عملیات فردا هرچی تعداد این ها کمتر باشه راحت تر عمل می‌کنیم برای همین اینا رو برات کادو آوردم. ماشالله چه کادویی هم آورده بود!!!! شهید حمیدی انقدر و بود که در چهار سالی که در سوریه بود در عملیات های کمین متعدد توانسته بود بسیاری از اعضا و فرماندهان داعش را به واصل کند . تمام نیروهای داعش و موساد اسراییل و نیروهای معارض نیز از نام ایشان که ملقب به شده بود در سوریه وحشت داشتند. و نیروهای سپاه قدس و فاتحین و زینبیون و نیروهای دیگر به بودن کنار ایشان می کردند. ✍ :سردار امامقلی فرمانده شهید مدافع حرم محمد حمیدی در سوریه کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398