eitaa logo
این عماریون
316 دنبال‌کننده
265.9هزار عکس
74.5هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
ایشان سال ۱۳۶۵ به گناباد رفت ودردبیرستان عباسپور ثبت نام کرد. 🍃🌷🍃 ایشان بادوستش در گناباد در خانه پیرزنی اتاقی اجاره کردند، صبح برایش نان می گرفت، خانه اش را انجام می داد وبعد به مدرسه می رفت. 🍃🌷🍃 با خوبش نه تنها دانش آموزان بلکه مسئولان هنرستان هم جذب ایشان شده بودند مدیر همیشه از ایشان به عنوان هنرستان یاد می کند. 🍃🌷🍃 آذرماه سال ۶۶ دوره آموزشی ۴۵ روزه ی بسیج رادرسرمای بجنورد گذراند،مسئولین پادگان به خاطر نحیف و ضعیفش از پذیرش ایشان امتناع کردند‌. 🍃🌷🍃 بعداز و برای شرکت در ، به ناچار ایشان را پذیرفتند ، از همان روزها ، و بالایش مورد و قرار گرفت.دی ماه همان سال با شدن در به رفت. 🍃🌷🍃
به روایت از دوست آقا سید مجتبی : شب قبل از اعزام برای خداحافظی به خانه شان رفتم،پدرش می گفت پسرجان هنوز سن وسالت برای رفتن به 🍃🌷🍃 تو بمان درس بخوان من به می روم، گفت :پدر جان شماهم تشریف بیارید ولی اول باید نظامی ببینید،بعد با شور و حرارت زیادی شروع کرد پدر رابشین و پاشو دادن. 🍃🌷🍃 آن قدر که حاج حبیب خسته شد. شوخی پدروپسر بساط خنده ای به پاکرده بود. 🍃🌷🍃 ماه درخط مجنون کرد.در از می خواست از او برای های سخت استفاده کنند.امابه دلیل کوچکی که داشت با خواسته او مخالفت می شد. 🍃🌷🍃 اهل شب بود،در هر ن های شب بلند می شد می خواند و و می کرد.دراسفند ماه به غرب رفت وبا مسئولیت تیرانداز در والفجر ۱۰ شرکت کرد. 🍃🌷🍃
به روایت از دوست : آزاد برای بار به جنگی با هم روستاییانش رفته بود نه تنها با دیدن کوهستانی سرد و پر برف اش را از دست بود بلکه گویی در این کرده. 🍃🌷🍃 خیلی خوشحال بودند، محمد افشاری یکی از صمیمی او بود آنها شنیده بودند که چند روز دیگر قرار است انجام بشود در خاک دشمن بعثی یکی از دوستان این دو می گوید دیدم آنها از خشک درخت بلوط آتش روشن و روی آن ظرفی و در حال ریختن برف داخل آن هستند. 🍃🌷🍃 در آن سرد متوجه شدم برای دارند آب گرم تهیه می کنند😭 و با هم عهد بسته بودند که تا نشده اند به پشت بر نگردند. 🍃🌷🍃 آنها در همین ی کربلای ۱۰ ماووت به رسیدند و رستگار شدند و ما مانده ایم و بار مسئولیت. 😭😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام محمد آزاد هم درتاریخ ۱۳۶۶/۱۲/۲۵# در و والفجر ۱۰ به آرزویش که همانا در راه 🤍بود رسید. 🍃🌷🍃 #شهید : گلزار روستای بیهود، در زادگاهش،شهر قائن. 🍃🌷🍃
عادت داشت که به خودش هنگامی که می‌خواست حرف بزند می‌گفت: «عموت». هرگاه از او می‌خواستم که به نرود می‌گفت «عموت» باید به دستور خمینی عمل کنم. 🍃🌷🍃 ما باید به برویم و در آنجا از و کنیم. عموت دوست دارد مانند زهرا (س)🌷 باشد و می‌خواهد که من به سر نکنید. 🍃🌷🍃 اکنون که به جمع خانواده ما بازگشته در حقیقت به داد دل من رسیده است که آرام شوم. هنگام فقط 18# سال داشت.😭 🍃🌷🍃 پدرش 10 سال پیش فوت شدند.خواهرش که در هنگام او 14 سال سن داشت و برادرش که موقع هفت ماهه بوده بامن اومدن معراج 😭 🍃🌷🍃 سرانجام علیرضا کنی هم در تاریخ ۱۳۶۲/۶/۲۵#، در سن 18# سالگی و در منطقه عمران و در والفجر2 به آرزویش که همانا در راه 🤍 بود رسید. 🍃🌷🍃 #شهید طی مطهر توسط جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح شده و در مرکز شناسایی شد. 🍃🌷🍃
به روایت از مادر : ۳۲ انتظار کشیدم تا اینکه امروز را دیدم. ۱۶# ساله بود که به رفت. در همین سن چند ماه مهدوی‌کنی بود. 🍃🌷🍃 مهدوی‌کنی هنگامی که متوجه شد تصمیم به رفتن به دارد از او خواسته بود تا منصرف شود. 🍃🌷🍃 من و پدرش هم موافق حضورش در نبودیم چرا که سنش بود اما او اصرار داشت که حتما باید به بره.😭 🍃🌷🍃 برای همین خود را سال با زیاد کرد. به داده بودند که باید من وپدرش امضا می‌کردیم، من این رضایت‌نامه را امضا نکردم. پیش خاله‌اش رفته بود و خواهرم به جای من رضایت‌نامه فرزندم را در امضاء کرده بود. 🍃🌷🍃 پس از آنکه پدرش متوجه شد که می‌خواهد به برود با او برخورد کرد.هر طور که بود رضایت ما را جلب کرد وبه رفت. 🍃🌷🍃
دفاع مقدس علیرضا کنی 🍃🌷🍃   ۱۸# ساله بود و مجرد ایشان پس از   ۳۲ تفحص و شناسایی شد. 🍃🌷🍃 درسال   ۱۳۴۴#  در شهر تهران در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد. در سن 17 به  رفت و با حضور در والفجر 2 در سال 1362# در عملیاتی عمران به رسید و پیکرایشان به مدت 32# سال در منطقه باقی ماند. 🍃🌷🍃 مدت محدودی در مهدوی کنی بود و به دلیل خاص به این و خانوادگی خود را از به تغییر داده بود. 🍃🌷🍃
به روایت از دوست و همرزم ایشان حسين پيرزاد: «او بسيار و با بود. هيچ ‏گاه دچار نمى‏ شد و خيلى مى‏ كرد. ما او را در (جليل محدّثى صبر) ناميده بوديم. 🍃🌷🍃 در برابر عجيب داشت؛ هميشه با و مى ‏كرد كه خداى نكرده از روى نفس نباشد و هميشه 🤍 را برلب داشت.» 🍃🌷🍃 «واقعاً همه بچّه‏ هاى گردان به من مى ‏گفتند كه اصلاً او با بقيه مى‏ كند؛ چون هميشه با توجّه به اينكه گردان بود، مى‏ رفت توى ‏ هاى گروهانها و با آنها چاى مى‏ خورد، 🍃🌷🍃 به مى ‏كرد و احياناً اگر مسئله ‏اى بود به ايشان مى ‏شد و سعى مى‏ كرد، را گوشزد كند. كافى بود فقط او را يك بار زيارت كنى. من كسى را نديدم كه خوب او نباشد همه او را داشتند.»😭 🍃🌷🍃
ایشان در سال 1359 را رها و به رفت«در آن سال وقتى با چند تن از دوستانش به اهواز رسيدند، كه با اندك پولى كه داشتند هركدام يك غواصى خريدند و به بستند و راهى شدند. 🍃🌷🍃 با كم نظير، در كنار - شهيد چمران - در نامنظّم و جنگيد و بعد به عنوان ‏ چى در ‏ هاى جنوب و ‏هاى سرد خدمت كرد. 🍃🌷🍃 درباره مى ‏گفت:«خدا نكند كه تمام شود و من بمانم.» در ۲۲# سالگى ازدواج كرد كه مدّت زندگى مشترك ایشان سال بود. 🍃🌷🍃 ثمره ازدواج ایشان، پسرى است به نام كه در سال 1366# به دنيا آمد. 🍃🌷🍃
به روایت از مادر: «پسرم نمى‏ خواست ازدواج كند و با اصرار زياد ما راضى به ازدواج شد و مى‏ گفت: تا زمانى كه تمام نشود من ازدواج نمى‏ كنم 🍃🌷🍃 بعد از اصرار زياد ما، گفت: باشد ازدواج مى ‏كنم كه اگر شدم، دينم كامل شده باشد. انتخاب همسر را به عهده من گذاشته بود؛ تمام كارها را ما انجام دادیم. خواستگارى و مراسم عقد همه را آماده كرديم و بعد زنگ زديم تا همان شبى كه مى‏ خواستيم عقد كنيم ايشان از آمدند.» «بعد از عقد، مى ‏خواست به برود» 🍃🌷🍃 ازش خواستيم كه مدّت ديگرى را بماند. ‏گفت: مادر، من در آنجا غذا تقسيم می كنم و افراد زيادى آنجا هستند كه اگر من نروم مشكلات زيادى برايشان ايجاد مى‏ شود. 🍃🌷🍃 چند روز بعد از عروسى، باز به رفت. در به صورت مى‏ كرد. را كه مى ‏گرفت، در به مى‏انداخت. مى ‏گفت: «همه به هر نحوى بايد به دولت كمك كنيم.» 🍃🌷🍃 در بسيارى از جمله 5 و 4 شركت داشت. بارها به شد و ، ماه در بيمارستانهاى شيراز و تهران بود. 🍃🌷🍃
شدن خود را به كسى خبر نمى ‏داد و در بيمارستانها هيچ ملاقات كننده ‏اى نداشت بعد از مدتها از مجروح شدنش با خبرشدیم، بدنش بود و احتياج به عملهاى مختلف داشت، امّا آن قدر در بود كه را فراموش كرده بود.😭 🍃🌷🍃 به دليل در سرد در فصل شده بود. و را دليل نرفتن به نمى‏ دانست و مى ‏گفت: «وقتى در هستم هيچ .» از و گریزان بود؛سعى مى‏ کرد و بماند.😭 🍃🌷🍃 در والفجر 8 - با اينكه بود - اصرار دوستان را براى آمدن به خط نپذيرفت و به درون رفت و خط شكن را در 8 به عهده گرفت.😭 🍃🌷🍃 در 4 و 5 يكى از گردانها، ياسين بود كه شهيد محدثى ‏فر آن را به عهده داشت. او يكى از عمليّاتى بود. 🍃🌷🍃
در سال ۱۳۵۹# پس از  دیپلم، آمادۀ به سربازی بود که متوجه شد چمران به نیازمنده. 🍃🌷🍃 ایشان  با همراه بود. در ۱۶ ۱۳۶۰# در اثر ترکش به در منطقه شد و در بیمارستان اهواز بستری شد. 🍃🌷🍃 نظامی را به همراه بسیجی در شیرگاه گذراند و پس از در قالب «ستاد جنگ‌های نامنظم دکتر چمران» در تاریخ ۱۶ ۱۳۵۹# به جنگی جنوب رفت. 🍃🌷🍃 ایشان در تاریخ ۱۳۶۰/۷/۱# به رسمی پاسداران درآمد. بلافاصله به المهدی(عج)♡چالوس اعزام شد و تا اول ، آموزشی سپاه را گذراند. 🍃🌷🍃 در ۱۳۶۰/۱۰/۲# به مریوان اعزام و تا تاریخ ۱۱ ۱۳۶۰ محور سروآباد استان کردستان به مشغول بود و مستقر در قله‌ها را بر داشت. 🍃🌷🍃 ایشان پس از بازگشت، در واحد سپاه قائم‌شهر مشغول شد. با آغاز گروهک‌های ضدانقلاب در جنگل به گردان ویژۀ جنگل قائم‌شهر منصوب شد. 🍃🌷🍃
سال  ۱۳۶۰# ودرسن ۲۰ ازدواج کرد و دو فرزند به یادگاردارد. که زمان ایشان حمیدرضا  ۲ ساله و زینب خانم ۶ ماهه بودند. 🍃🌷🍃 ایشان در ۲۸ ۱۳۶۲# در قالب به لشکر ۲۵ کربلا پیوست و گردان (ع)🌷 را به عهده گرفت. 🍃🌷🍃 ایشان در جریان والفجر‌۶ در منطقه عمومی در محور چیلات بر اثر تیر به شد. اما علی‌رغم اصرار ، راضی به# ترک نشد و ماه بعد از به شهر و دیار خود بازگشت. 🍃🌷🍃 هرچند خانواده بود، اما در را رها نمی‌کرد،در مدت کوتاه از هم به می‌پرداخت. 🍃🌷🍃