پوستر «شهید اسماعیل هنیه»
مقام معظم رهبری:
▫️ «ما در این حادثه تلخ و سخت که در حریم جمهوری اسلامی اتفاق افتاده است، خونخواهی او را وظیفه خود میدانیم.»
۱۰ مرداد ۱۴۰۳ 🗓
🏷 #خونخواهی_هنیه_عزیز #خونخواهی_مهمان
#شهید_اسماعیل_هنیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پناه_من | آیه ۴۰ سوره غافر
※ اندازهی بهشت هر عمل صالح، میتواند بقدر بینهایت، ضریب بگیرد!
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت200
با دیدن عکس خودم سوار بر دوچرخه شکه شدم، انگار سطل اب سردی روی سرم ریختند.
نگاهی به بالای صفحه انداختم با دیدن عکس ستاره ترسم تشدید شدوبا صدای لرزان گفتم
_بخدا با مرجان بودم
سرم را بالا گرفتم بند بند وجودم از نگاه فرهاد لرزید به عنوان اخرین دفاعیه گفتم
_ببخشید
فرهاد دندان قروچه ایی رفت و گفت
_دروغ پشت دروغ ، داری حالم و از خودت بهم میزنی
حرف فرهاد ترس دربدری به جانم انداخت، نگاهی به او و خانه اش انداختم اگر مرا هم مثل ستاره طلاق میداد باید به روستا باز میگشتم.
اشک در چشمانم جمع شد یاد لحظه های خوشی که با او بودم افتادم، یاد محبت هایش، یاد قربان صدقه هایی که به من میرفت.
خانه عمه مقابل چشمم امد ، تنهایی در به دری ، ارباب بهجت.
فریادش تنم را لرزاند
_مگه بهت نگفتم گریه نکن
با پشت دست به صورتم کوبید و گفت
_گریه نکن
اشکهایم را پاک کردم حاضر بودم کتک بخورم اما مرا از خانه اش بیرون نکند.
بغض داشتم.
پر استرس نگاهی به او انداختم و گفتم
_منو نمیبخشی؟
با فریاد گفت
_نه نمیبخشم.
با دلخوری نگاهش کردم. صورتم میسوخت، پلک زدم قطرات فراری اشکم را سریع پاک کردم فرهادقلیان میکشید.
شلنگ قلیانش راروی میز گذاشت و گفت
_برو یدونه از قرص هامو بیار.
برخاستم گفته اش را اطاعت کردم و بازگشتم.
قرص را خوردو برخاست با ترس چند قدم عقب رفتم، از کنارم رد شدو گفت
_خوبه اینقدر میترسی و اینکارهارو میکنی.
از داخل گاو صندوق اتاق پدر و مادرش گوشی تلفن خانه را اورد وصل کرد ،
چرخید و رو به من گفت
_از صبح تو استرسم، نکنه اتفاقی برات بیفته نتونی به من خبر بدی، گوشی تلفن خانه رامیگذارم سرجاش ، اما وای به حالت اگر به شهرام و مرجان زنگ بزنی
سرم را پایین انداختم و گفتم
_چشم
_از اون چشم همیشگی هات؟
با شرمندگی گفتم
_ زنگ نمیزنم.
#پارت201
از روی کاناپه بلند شد نزدیک امد خواستم عقب بروم پایم به عسلی خوردتعادلم را از دست دادم و افتادم، دستش را بر کمرش زدو گفت
_بلند شو
ارام برخاستم
ساعد دستم را گرفت
بلند ناله ایی کردم وگفتم
_ای دستم
دستم را رها کرد
دست دیگرم را گرفت و گفت
_بیا
مرا به اتاق پدر مادرش برد چمدانها انجابود در چمدان را باز کرد محتویات داخلش را با خشم روی زمین خالی کردو بلندگفت
_اینها مال تو بی لیاقته
ارام ارام از او فاصله گرفتم به دیوار که رسیدم به سمتم چرخید
نزدیکم امدو گفت
_چرا حرفمو گوش ندادی؟
سرم را پایین انداختم
سیلی فرهاد مرا به کنسول کنارم کوباند دست چپم را مقابل صورتم گرفتم احساس کردم گوشم سنگین شده.
دستم را از مقابل صورتم پایین اوردو گفت
_جواب بده چرا حرف گوش نکردی؟
سعی در رها سازی دستم داشتم، فرهاد دستش را بالا بردخودم را جمع کردم وگفتم
_غلط کردم فرهاد ببخشید
_اون که سرجای خودشه، خفه خون نگیر چرا حرف من و گوش ندادی؟
نفسم را حبس کردم وگفتم
_اشتباه کردم الان جوابی ندارم.
نگاه فرهاد رنگ تهدید گرفت و گفت
_پوستتو میکنم عسل. نمیزارم لنگه مادرت بشی
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
_با مادرم چی کار داری؟
مرا رهاکرد از اتاق خارج شدو با فریادگفت
_تو لیاقتت اینه که تو خونه حبس بشی، تو لیاقتت اینه که هر روز کتک بخوری.
اشکهایم را پاک کردم پوست صورتم به شدت میسوخت در اینه نگاهی به خودم انداختم یک طرف صورتم سرخ بود.
سوغاتی هایم را نگاه کردم اما جرات دست زدن نداشتم.
روی زمین نشستم با فریاد گفت
_گمشو بیا بیرون
برخاستم از اتاق خارج شدم وسط خانه ایستاده بود، خواستم ارام از کنارش رد شوم و به اشپزخانه بروم سد راهم شد گوشی اش را مقابلم گرفت و گفت
_ببین، هردقیقه داره عکس هاتو واسه من میفرسته.
نگاهی به گوشی اش انداختم عکس های سفره خانه را دیدم .
فرهاد روی عکس زوم کردو گفت
_روسریت از جلو تا فرق سرت عقبه
سپس مشت محکمی به کمرم کوبید تعادلم برهم خورد و روی زمین افتادم لگدی به پهلویم زد نفسم بند امد دستم را به پهلویم گرفتم از درد چشمانم را بستم وگفتم
_ولم کن فرهاد
فرهاد یکی از مو خرگوشی هایم را گرفت جیغی کشیدم و با زجه گفتم
_ولم کن دیگه، من یه اشتباهی کردم الان دارم میگم غلط کردم گ*ه خوردم ببخشید، دست از سرم بردار دیگه
بلندم کرد موهایم را رها کردو گفت
_هر غلطی دلت بخواد میکنی بعدهم ببخشید
دست به پهلویم گرفتم درد امانم را بریده بود با گریه گفتم
_با ببخش یا از خونه ت بندازم بیرون
مشت فرهاد به دهانم خورد محکم به دیوار کوبیده شدم خون در دستم پر شد با دیدن خون از ترس ساکت شدم احساس کردم دندانهایم لق شده
فرهاد نزدیکم امدو گفت
_من از اینجا بندازمت بیرون بری مثل مادرت شی.
خیره به چشمان فرهاد ساکت ماندم
فرهاد ادامه داد
_از دیروز تاحالا این بار دومته که داری اسم طلاق و جدایی رو میاری، خبریه؟ کسی و پیدا کردی؟
چشمانم گرد شدو گفتم
_من؟
_اره تو میخوای از اینجا کجا بری؟
سکوت کردم
فشار دستش زیر گلویم بیشتر شدو گفت
_جواب بده بخدا میکشمت عسل،
_خانه عمه م
گردنم را رهاکرد دستش را بالابردسیلی اش را بادست راستم مهار کردم درد عجیبی مرا فراگرفت روی زمین افتادم و از درد فریاد میزدم، لگدی به ران پایم کوبیدو گفت
_خفه شو صدا ازت نیاد حروم*زاده.
کمی از من فاصله گرفت و گفت
_به فکر این افتادی طلاق بگیری بری دنباله روی کارهای عقب مونده ننت شی ؟ کور خوندی یا ادم میشی یا میمیری، این که من بزارم عین مادرت...
#پارت437
خانه کاغذی🪴🪴🪴
منم فهمیدم که حرف اون پسره راست بود. بگذار دروغش و بگه . زیاد پیگیر نشو
هیچی نگم فروغ همینطوری با دروغ به زندگی کردن در کنارم ادامه بده؟
میخوای چیکار کنی؟ طلاقش بدی؟
واسه چی طلاقش بدم؟ دیوانه که نبودم بگیرمش یک ماه بعد بفرستمش بره.درستش میکنم.احتیاج به تعمیرات داره.
ول کن امیر.
اصلا حرف منو گوش نمیده.هرچی من با خوبی خوشی با مهربونی با جدیت چیزی بهش میگم باز کار خودشو میکنه
خوب اونم آدمه دیگه پسرم. واسه خودش نظرو ایده داره.
من از اول باهاش شرط کرده بودم که اگر میخوای زن من بشی باید هرچی من گفتم گوش کنی.
حالا اینبارو گذشت کن
توچرا منو ول کردی چسبیدی به اون؟ عوض اینکه نصیحتش کنی بگی با شوهرت روراست باش. هیچی بهتر از صداقت نیست باهاش همکاری میکنی؟
مکثی کردو گفت
اصلا نمیفهمم چرا داره دروغ میگه؟ من با علم و اگاهی به اینکه فروغ با اون پسره دوست بوده باهاش ازدواج کردم. الان دلیل دروغ گفتنش چیه؟ من با اصل مسئله مشکلی ندارم. فروغ دوست پسر داشته اونو گذاشته کنار با من ازدواج کرده. این مسئله رو من پذیرفتم و باهاش کنار اومدم . دروغ گفتن هاش منو عصبی میکنه.
به جان خودت به جان امید قسم . تو پاساژ من بهش گفتم گردن نگیر گفت نه بهترین کار اینه برم راستشو بگم من بهش گفتم قبول نکن .
امیر مکثی کردو گفت
تو به فروغ گفتی دروغ بگه یا اون به تو گفت کمکم کن گردن نگیرم؟
من گفتم
چرا دروغ میگی مامان
دارم جون تو و امیدو قسم میخورم. فروغ میخواست راستشو بگه گفت امیر اول و اخر خودش میفهمه من اگر دروغ بگم ناراحت میشه من بهش گفتم نه گردن نگیر. مصطفی هم خودش اومد گفت اگر منو بفرسته تحقیق من میگم دروغ بوده
یعنی فروغ از تو و مصطفی کمک نخواست؟
نه اون از اول هم میگفت من دروغ بگم امیر عصبانی میشه .
بازم دروغ گفت دیدی. دیشب میگه من از مامانت و مصطفی خواستم....
نخواسته مارو خراب کنه والا خداشاهده مقصر منم. من بهش گفتم قبول نکن
این حرفها اصلا زشتی کار فروغ و توجیه نمیکنه.
#پارت438
خانه کاغذی🪴🪴🪴
میخوای چیکارش کنی امیر؟
نمیدونم .
میشه به خاطر من گذشت کنی؟
تو فکر کن من الان گذشت کنم از فردا با چه عقل و اعتمادی بفرستمش بره کلاس یا باشگاه یا اصلا تا یه فروشگاه خرید کنه. اصلا چطوری اعتماد کنم تو اون خونه تنهاش بگذارم؟ تنها گذشت کردن که نیست. من میخوام با اون زندگی کنم مامان. با یه ادم دروغ گو؟ سه چهارسال دیگه من بچه هامو میخوام بسپرم دست یه ادم دروغ گو برم سرکار .
تو اینبار ببخشش. چون مقصر من شدم.
نه تو مقصر نیستی خودش....
من بهش گفتم اینکارو بکن
ثبت نام کرده باشگاه زن دوست من بره اونجا تمرین کنه. اومدیم یه زن خراب اونجا هم باشگاهیش شد اگر اون بهش بگه بیا بریم فلان غلط و کنیم باید بره بعدهم توجیهش این باشه که اون گفت یعنی از خودش عقل و اراده نداره؟
اینقدر کشش نده . ایندفعه بخاطر من ندید بگیر.
نه مامان. تو دلت واسه فروغ میسوزه من دلم واسه اینده م و آبروم و اعتبارم میسوزه.
بخاطر من دارم میگم.
امیر سکوت کرد. و کمی بعد گفت
بهش گفتم فروغ از اتفاقاتی که بین ما میفته به کسی چیزی نگو. گوش نداد یه حرکتی باهاش کردم اندازه یه ده پانزده روز اویزه گوشش بود . هی رفته رفته پس رفت و پس رفت تا این سفر . من هرچی بهش میگم میزاره کف دست تو
چی به من گفت بیچاره ؟
یعنی از حرفهای دیشبی که باهم زدیم چیزی بهت نگفته؟
نه. من با فروغ اصلا حرف نزدم.
فقط گفتم امیر کجاست اونم گفت رفته زیر زمین.
خیلی خوب بیا بریم صبحانه بخوریم.
تیز به اتاق خواب بازگشتم . نمیدانستم خودم را به قلب درد بزنم یا نه در همین افکارم بودم که صدایش از پشت سرم باعث شد یکه ایی بخورم
بیداری؟
هینی کشیدم به طرفش چرخیدم و گفتم
سلام.
کمی به من نگاه کردو گفت
چیه؟ چرا ترسیدی؟
تو فکر بودم.
مقابل اینه ایستادو گفت
تو فکر دروغ های جدیدت بودی؟
سکوت کردم و برخاستم . برس را در موهای فرفری کوتاهش کشید. سپس سشوار را روشن کرد موهایش را خشک نمودو گفت
مامانم اومد سراغت؟
کی؟
قبل از اینکه بیاد پایین.
اره. اومد گفت امیر کجاست گفتم پایین
همین؟
سرتایید تکان دادم. امیر گفت
برو سرمیز صبحانه الان میام.
گفته اش را با جان و دل اطاعت کردم از اتاق خارج شدم عمه مشغول ریختن چای بود با دیدن من گفت
برگرد برو این لباس پسرونه رو از تنت در بیار
با کلافگی ولی مودبانه زیر لب گفتم
ول کن عمه. دارم از استرس میمیرم توفکر لباسی.
ارام گفت
خودتو بزن به قلب درد.دیگه
بسه دیگه. هرچی میخواد بشه بزار بشه یه وقت دروغم در میاد بدتر عصبانی میشه . انگار خدارو شکر اروم شده.
امیرسرمیز امدو نشست صبحانه را که خوردیم گفت
تو که بیدار بودی چرا نیومدی تمرین؟
به او نگاه کردم و گفتم
چون بیدارم نکردی باخودم گفتم شاید میخوای تنها باشی.
من بیدارت نکردم چون دیشب احساس کردم زیاد حالت خوب نیست.
عمه از زیر میز ارام به پایم زد منظورش را فهمیدم میگفت بگو قلبم درد میکنه.
#پارت439
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
نه خوبم.
سرتایید تکان دادصدای زنگ تلفن عمه بلندشد برخاست و به اتاق خواب رفت امیر با تن صدایی پایین گفت
حرفهایی که دیشب باهم زدیم و واسه چی اول صبح تحویل مامانم دادی مگه بهت نگفتم به کسی از حرفهایی که بینمون میشه چیزی نگو؟
دستانم را در هم گره کردم تمام مکالمات عگه و امیر را من شنیدم عمه چیزی نگفته بود و امیر داشت به من یکدستی میزد. برای همین گفتم
چی بهش گفتم؟
هرچی که دیشب باهم حرف زدیم و مو به مو بهش گفتی.
من چیزی نگفتم؟
کمی به من خیره خیره نگاه کردو گفت
نگفتی؟
سرم را بالا دادم امیر کمی نگاهم کردو گفت
پس مامانم از کجا میدونه؟
من نمیدونم شاید دیشب خودش شنیده.
سرتایید تکان دادو گفت
یعنی گوش وایساده بوده؟
من نمیدونم.
اهی کشیدو سپس گفت
هربار میام گذشت کنم و ندیده بگیرم بایه دروغ جدید داغ دل منو تازه میکنی.
خووم را به ندانستن زدم و گفتم
چه دروغی گفتم؟
تو حرفهای دیشب مون رو موبه مو به مامانم گفتی چرا داری حاشا میکنی؟
من حاشا نمیکنم چیزی بهش نگفتم
عمه وارد اشپزخانه شدو گفت
امید بود . میگه یکی و فرستاده دنبال من اومد از تو خونه منو به زور برده دفتر امیر
امیرسرتایید تکان دادوگفت
بهش گفته بودم باید بره سرکار
اخه میگه کمرم زخم شده
راست میگه کمرش زخمه
خوب بزار خوب بشه بعد ببرش
نخیر باهمون حال باید کار کنه. همونطور که با حالت مستی رانندگی میکنه الانم باحالت شلاق خورده کار کنه.
عمه سکوت کردو امیر گفت
وسیله هاتونو جمع کنید برمیگردیم.
نگاهی به عمه انداختم و او گفت
پسرم تازه داشت خوش میگذشت که دیشب اون اتفاق کزایی افتاد.امروزم.....
نه مامان من تهران خیلی کارهام عقبه حاضر شید برمیگردیم تهران
تیز برخاستم وسایلم را جمع کردم و اماده در پذیرایی نشستم.
کمی بعد سوار ماشین شدیم در راه امیر کلامی با من حرف نزد دوسه باری عمه از او سوال پرسیدو اورا به. حرف گرفت اما امیر کوتاه و سرد پاسخ داد من که تمام وجودم ترس و دلهره بود فقط گوش میدادم.نزدیک غروب بود که به تهران رسیدیم عمه را مقابل خانه اش پیاده کرد و به اصرار اوکه به خانه اش برویم درخواست رد داد. وارد خانه که شدیم استرسم هزار برابر شد . ماشین را داخل حیاط برد و سپس گفت
پیاده شو ولی داخل نرو
در را باز کردم و پیاده شدم امیر باصدای بلند گفت
مصطفی بیا اینجا
به طرفش رفتم و با التماس گفتم
امیر تروخدا به روی مصطفی نیار
خفه شو فروغ. لال یه گوشه وایسا و تماشا کن.
خواهش میکنم امیر
گفتم دهنت و ببند فقط تماشاکن
مصطفی نزدیک امد امیر دست برکمر مقابلش ایستادو گفت
ادم فروش شدی مصطفی؟
نیمه نگاهی به من انداخت و گفت
چی شده امیرخان؟
با مامانم دست به یکی میکنی ببینی کی رفته تحقیق...
مکث کردو سپس گفت
واسه خودت مافیا درست کردی؟
مصطفی سرش را پایین انداخت امیر گفت
به زن من وعده میدی که تو دروغتو بگو راحت باش من تو تحقیق حرف تورو تحویل امیر میدم؟
میدانستم نباید حرف بزنم و اگر چیزی بگویم امیر عصبی میشود اما دلم نمیخواست مصطفی فکر کند که من اورا فروختم برای همین گفتم
نه...من از اقامصطفی خواهش کردم که ....
با گوشه چشم به من نگاه کرد و من در جا لال شدم به طرفم چرخیدو گفت
مگه بهت نگفتم خفه شو؟
کمی عقب رفتم و گفتم
اخه این بنده خدا کاری با من نداشت من ازش خواستم.
صدای مصطفی باعث چرخش امیر شد.
امیرخان. ....
من شرمنده م. اگر اجازه بدی من از اینجا برم.
امیر متعجب گفت
بری؟
با کمی مکث ادامه داد
کجا بری؟
اونبار بهت گفتم من و از همراهی کردن خانمت معاف کن گفتی من بجز تو به کسی اعتماد ندارم. من نمیتونم اینکارو انجام بدم. من ابجی و که میبینم یادخواهرم میفتم.
صدایش از بغض لرزیدو گفت
اگر اجازه بدی من برم.
دست در جیبش کردو گفت
این سوییچ ماشینت سوئیچ موتورت. کلید خانه ت گوشی و خطت. منو مرخص کن برم.
امیر مکثی کردو گفت
برگرد برو سرکارت.
#پارت440
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من برمیگردم ولی دیگه از من نخواه یک قدم خانمت و همراهی کنم.
برو گفتم.
مصطفی که رفت بازویم را گرفت و گفت
برو تو خونه
من را بدنبال خودش کشید وارد خانه که شدیم.بلافاصله صدای مهیار امد امیر را به بیرون فراخواند.
مرا محکم هلم داد جیغی کشیدم و وسط حال افتادم خواستم برخیزم که گفت
همونجا بتمرگ
ارام از جایم برخاستم دوست داشتم اماده فرار باشم. اما به کجا؟
جلوتر امد مرا از شانه م هل دادو گفت
هی دروغ،دروغ،دروغ....پشت سرهم بدون مکث و وقفه.
دوسه قدمی عقب رفتم. امیر ادامه داد
یادته باهم تمرین حرف نزدن کرده بودیم؟.
سرم را به علامت تایید تکان دادم. امیر گفت
تودرست و خوب یاد نگرفتی.
از اینکه اینطورغرور مرا خورد میکرد و حرمتم را میشکست به شدت دلگیر شدم. نگاهم را از او گرفتم دست به کمربندش که برد سرم را بالا گرفتم به چشمانش نگاه کردم. تحمل ان درد از تحمل تحقیر التماسی که جوابش میدانستم منفی بود راحت تر بود. تمام وجودم نسبت به او غرق تنفر شد. چانه لرزانم را جمع و جور کردم . امیر کمرش را بالا بردو با تمام قدرت روی جایی که تازه خوب شده بود کوبید چشمانم را بستم بی انکه ناله ایی کنم سرم را پایین انداختم. قطره اشکی که ناخواسته از چشمم چکیده بود را پاک کردم و او گفت
بگو دیگه دروغ نمیگم.
به چشمانش نگاه کردم ترسی در وجودم نبود.همچنان ساکت فقط نگاهش میکردم. امیر با فریاد گفت
فروغ با تواَم . میگم بگو دیگه دروغ نمیگم.
فقط نگاهش میکردم. دندانهایش را روی هم فشردو گفت
نمیگی نه؟
ضربه بعدی اش راهم تاب اوردم. اما ضربات پی در پی بعدی اش ناله م را بلند کرد امیر دیوانه وار گفت
بگو دیگه دروغ نمیگم.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
دیگه دروغ نمیگم.
کمربندش را به گوشه ایی پرت کرد دستم را نمیتوانستم تکان دهم ان را با دست دیگرم ماساژ دادم و گفتم
نمیخوام با تو زندگی کنم.
خفه شو فروغ
از سر راهم برو کنارمیخوام برم.
کجا میخوای بری؟
به تو ربطی نداره..
امیر به احتراممان برخاست . همیشه از داشتن برادری چون او خوشحال بودم. به اغوش اورفتم و صورتش را بوسیدم
مجید به حالت تمسخر صدایش را احساسی کرد و گفت
_اوه، مای گاد، من طاقت دیدن این صحنه ها رو ندارم.
زیبا خندید و او هم برخاست با زیبا هم رو بوسی کردم مجیدنشست و گفت
_ای کاش منم با شماها امده بودم. عاطفه خودش تنهایی میومد.
نگاهی به مجید انداختم و گفتم
_چرا ؟
_الان منم موچ میکردی
گوشه لبم را گزیدم امیر و زیبا خندیدند. از شرم صورتم داغ شده بود. مجید لپم را کشیدو گفت
_اخی، بچمون خجالت کشید.
🙈🙈🙈🙈🙈
رمان عشق بیرنگ به قلم فریده علی کرم
https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510
ازدواج زوری باشه اما شوهرت شوخ طبع باشه. نمیدونی بخندی یا ناراحت باشی
اثر دیگری از نویسنده رمان ماندگار عسل
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510
❇️ یحیی سنوار، جانشین شهید هنیه
✊🏻 «دیپلماسی میدانی»
🏷 #خونخواهی_هنیه_عزیز #خونخواهی_مهمان
#شهید_اسماعیل_هنیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️¦⇠#مخاطب_خاص_من
تاکی دَراِنتِظار گُذاری بہزاری اَم
بازآی بَعد اَزاینهَمہ چِشماِنتِظاریاَم
ـــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــ
🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
🍃🌹#ختمصلوات ویژه تعجیل در فرج
✅با زدن روی لینک زیر تعداد صلوات خود را درج کنید👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/d7czt
🤍⃟¦⇢#امام_زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) ✨
#جمعه #ندبه
#پارت202
_اینکه من بزارم عین مادرت هر لحظه با یکی باشی و اخرش هم بچه یکی دیگه رو بندازی گردن یکی دیگه رو کور خوندی.
از حرفهای فرهاد هیچ چیز متوجه نمیشدم.
سیگاری روشن کردو گفت
_ادمت میکنم.از این به بعد هر روز میزنمت. کتک زدن تورو میزارم تو برنامه روزانه م اینقدر میزنمت تاحس کنم ادم شدی.
یک هفته گذشت، فرهاد به وعده ش عمل کرد هر روز مسئله ایی را بهانه میکردو به جانم می افتاد.
تمام جانم کبود بود و درد میکرد باهر نفسی که میکشیدم درد پهلویم تشدید میشد.
بی تفاوت شده بودم، مثل سابق از فرهاد نمیترسیدم، حوصله خودم را نداشتم ، چند روز بود که موهایم را داخل تور جمع کرده بودم و حتی شانه هم نزده بودم، مقابل اینه ایستادم .
چند دقیقه به خودم خیره ماندم. گوشه لب پایینم پاره شده بودو زخم بود هر دو گونه ام کبود بود و به علت کم اشتهایی رنگ و رویم زرد شده بود.
سر تاسفی برای خودم تکان دادم
از اینه رو برگرداندم. گذشته م را مرور کردم.
پدری که در کودکی مرده بود .
عمه سخت گیری که مرا دوست نداشت و بخاطر حرف مردم و از سر اجبار نگهم داشته بود.
فرهاد و تجاوز و کتک هایش.
ارباب و اجبار برای ازدواج با من.
مادری که همان بدو تولدم مرد.
حرفهایی که فرهاد پشت سرش میزد.
و از همه بدتر ، خودم بودم که کودکی ام سوخت و همیشه حبس بودم ، فرهاد زمان کوتاهی با من مهربان بود. خودم خرابش کردم .
مرجان هم رفت که رفت.
دوباره در اینه نگاهی به خودم انداختم
این زندگی به چه درد من میخورد؟
بلند گفتم
_منتظر چی هستی عسل؟
کمی فکر کردم و گفتم
_عسل؟ یا گل جان؟
منتظری اینقدر کتک بخوری تا زیر دست یه متجاوز ستمگر بمیری؟ خوب بکش خودتو. این دنیا از اول هم تورو نمیخواست، اگر میخواستت مادرتو ازت نمیگرفت
کمی فکر کردم و گفتم
_ پدرتو نمیگرفت.
تا کی میخوای خودتو به دیگران تحمیل کنی؟
بغض کردم اما سریع قورتش دادم و گفتم
_بسه، خووتو جمع کن، اینهمه گریه کردی چی شد؟
ده سال روسر عمه کتی خراب شدی. منت گذاشت و پول خرجت کرد. منت گذاشت و برات خرید کرد.کتکت زدو بزرگت کرد.
بعد خراب شدی سرخاتون.
نقشه کشیدو ازت در رفت.
بهت تجاوز کردند، کتکت زدند، تحقیرت کردند، الان هم خراب شدی روسر فرهاد؟
زندگی ستاره راهم خراب کردی
بسه دیگه خودتو بکش .
با مرگت هم خودت راحت میشی هم فرهاد.
میخوای زنده بمونی چیکار کنی؟
کتک بخوری؟
#پارت203
با صدای در به خودم امدم، لبهایم خشک شده بود برخاستم لای در اتاق خواب ایستادم ، فرهاد وارد شد.
نگاهی به من انداخت و متعجب گفت
_خوبی عسل؟
اخم کردم وگفتم
_بتو چه
فرهاد هم اخم کردوگفت
_چی گفتی؟
اشکهایم سرازیر شد.
خیره به او ماندم.
اری دوستش داشتم.
اما بشدت از او دلخور بودم.
تکرار کرد
_با توام چه ضری زدی؟
کیف و کتش را زمین انداخت نزدیکم امد تکان نخوردم ، در یک قدمی ام ایستاد ترس را در چهره اش دیدم وگفتم
_اول نهار میخوری یا اول منو میزنی؟
چشمان فرهاد متعجب شدو گفت
_عسل؟
چشمانم سیاهی میرفت پلک هایم را جمع کردم وگفتم
_اگر نهار میخوری رو میزه چیدم، اگرهم منو میزنی اماده م
فرهاد سکوت کرد، تن صدایم را پایین اوردم و ادامه دادم
_زدن من بدون بهانه برات لذت بخش نیست؟
یادت رفته، تو نبودی من رفته بودم شمال فرهاد، بدون اجازه، اونجا با مرجان خیلی خوش گذشت،جت اسکی سوارشدم، قایق سوار شدم ، شاتل سوار شدم، خندیدم، خوش گذروندم.
سکوت کردم و دوباره گفتم
اینهمه بهانه، بزن دیگه، اخه به من خوش گذشته.
قبل از شمال رفتم پیست دوچرخه سواری، اونجا هم خوش گذشت. میدونی من هیچ وقت دوچرخه نداشتم ، ارزوم بود سوار دوچرخه بشم، تو مدرسه یواشکی عمه کتی مال دوستامو سوار میشدم.
قلیون هم کشیدم فرهاد
کمی فکرکردم وگفتم
دیگه چیکار کردم؟
بعد از مدتی مکث گفتم
منتظر چی هستی فرهاد؟ یادت رفته؟ من لنگه اون مادر هرزه هرجاییم نشم؟
فرهاد پشتش را به من کرد بند ساعتش را باز نمودوگفت
من گرسنه م عسل بیا بریم نهار بخوریم.
تور موهایم را باز کردم ، موهایم گره خورده و نا منظم بود دور او چرخیدم وگفتم
_بکش دیگه، موهاموبگیر از این سر خونه من و .....
کلامم را قطع کردوگفت
_هیس، بیا غذاتو بخور.
به سمت اشپزخانه رفت، ساعتش را روی اپن گذاشت وگفت
_بیا دیگه. الان چرا منو نمیزنی؟ نترس فرهاد اگر زیر دستت بمیرم هم نهایت میخوای تو باغ دفنم کنی هیچ کس هم هیچی بهت نمیگه.
سپس خندیدم وگفتم
_میدونی چرا؟
بافریاد ادامه دادم
_چون هیچ کس نیست که متوجه شه ، عسل یا چه میدونم گلجان دیگه نیست، دیگه مرده.
فرهاد با لب گزیده به اپن تکیه کرد دست به سینه مرا نگاه میکرد.
نزدیکش رفتم و ارام گفتم
_مگه اونموقع که به من تجاوز کردی کسی بود که بهت بگه چرا اینکارو کردی؟
سرش را پایین انداخت و من ادامه دادم
_عموت هم اگر ناراحت بود به خاطر من ناراحت نبود، دلیلش چیز دیگه ایی بود.
وارد اشپزخانه شد از داخل جعبه قرصش یک عدد در اورد و با یک لیوان اب نزد من امدوگفت
_بیا این و بخور
نگاهم تار شد فرهاد نزدیک امد قرص را در دهانم گذاشتو اب را جلوی دهانم گرفت کمی اب نوشیدم گلویم تر شدقرص که پایین رفت سرم را پس کشیدم.
دستم را گرفت وگفت
_بیا نهار بخوریم بوی قیمه خونه رو برداشته
مرا سرمیز نشاندبرایم کمی غذا کشیدو گفت
_بخور
یک قاشق از غذارا خوردم فرهاد خودش مشغول شدو گفت
_بخوردیگه
سپس قاشقم را برداشت پر از غذا کردو در دهانم نهاد.
#پارت203
بعد از صرف غذا مرا به اتاق خواب بردو گفت
_بیا یکم بخوابیم.
روی تخت دراز کشیدم فرهاد هم خوابیدوگفت
_دوست داری بیای نزدیک من؟
ابروهایم را به علامت نه بالا انداختم.
ارام گفت
_پس بخواب
چشمانم را بستم و خوابم رفت.
از زبان فرهاد
حال عسل مرا می ترساند، مثل جن زده ها شده بود، حرفهایش دلم را سوزاند، درسته عسل اشتباه کرده بود اما من هم زیاده روی کرده بودم، بدنبال گرفتم زهر چشم هر روز کتکش میزدم.
از روی تخت برخاستم
شماره شهرام را گرفتم
مدتی گذشت و پاسخ نداد.
شماره ریتا را گرفتم بلافاصله گفت
_جانم عمو
_سلام ریتاجان خوبی
_سلام عمو ، دلم برات یه ذره شده
منم همینطور
مکثی کردم وگفتم
_بابات کجاست؟
_خونه س داره کتاب میخونه
_گوشی و بهش میدی
_چشم
لحظاتی بعد صدای ریتا امد
_بابا بیا تلفن کارت داره
شهرام گفت
_کیه؟
_عمو فرهاد
_بگو بابام کارداره بعدأ زنگ بزن
ریتا گفت
_الو
با کلافگی گفتم
_بگو کار واجب دارم.
_بابا میگه کار واجب داره
مدتی گذشت شهرام گفت
_الو
_سلام
_سلام
_شهرام؟ میتونی بیای اینجا؟
_کجا؟
_خونه دیگه
_نه نمیام
ملتمسانه گفتم
_خواهش میکنم.
_نه فرهاد ، من تازه از دست تو راحت شدم، دست از سرم بردار
_عسل حالش خوب نیست.
با نگرانی گفت
_چشه؟
_نمیدونم چرت و پرت میگه، یه جوری شده.
_من تو زندگی تو دخالت نمیکنم.
اهی کشیدم وگفتم
_من ازت معذرت میخوام.
_خواهش میکنم کاری با من نداشته باش، خداحافظ
_قطع نکن
_بله بگو
_تو فکر کن من بیمارتم فک کن غریبه م کمکم کن
_باشه، پس یه کاری کن، فردا زنگ بزن مطب از منشی وقت بگیر.
ارتباطمان قطع شد.
سیگاری روشن کردم و به عسل خیره ماندم.
#پارت204
هر چه فکر کردم عقلم به جایی قد نداد دوباره شماره شهرام را گرفتم
شهرام ارتباط را وصل کردو گفت
_چیه فرهاد؟
ارام گفتم
_من که بجز تو کسی و ندارم شهرام
شهرام سکوت کردو گفتم
_بزرگتر من تویی
_یادته از تهران تا شمال هزار بار به من گفتی دخالت نکن؟
_حالا الان معذرت میخوام، من زنم حالش خوب نیست نمیدونم باید چیکار کنم؟
_یکم بزنش بهتر میشه.
_گوشی و بده به مرجان
_مرجان؟
_اره
_ما از شمال که برگشتیم، مرجان زندگیشو ول کرد رفت.
شکه شدم وگفتم
_کجا؟
_خونه مادرش
_چرا؟
_گفت توبه چه حقی جلوی عسل و فرهاد به من سیلی زدی؟ این خونه و زندگیت، اونم بچت .
با ناباوری گفتم
_خداوکیلی
_اره به جان ریتا، میگه من اینهمه درس نخوندم که حالا تو خونه نشینم کنی، با فرهاد گشتی اخلاق اون روت تاثیر گذاشته، تو فکرکردی منم عسلم؟ کتک بخورم ، بی احترامی و تحمل کنم و بازم بمونم، اون بی کس و کاره من که نیستم.
هردو ساکت شدیم ، شهرام ادامه داد
_کاری نداری؟
_نمیای اینجا؟
_نه
_پس من چه غلطی کنم؟
_نمیدونم.
اهی کشیدم وگفتم
_باشه، خداحافظ.
ارتباطمان قطع شد.
دم دمای غروب بود. روی کاناپه لمیده بودم عسل از اتاق خواب خارج شد.نگاهی به او انداختم. به اشپزخانه رفت ویک لیوان اب نوشید.
برخاستم و نزدیکش رفتم، لبخندی زدم وگفتم
_خوبی؟
سرمثبت تکان داد
دستی به موهایش کشیدم وگفتم
_برویه دوش بگیر موهاتو مرتب کن این چه وضعیه؟
با کلافگی گفت
_حوصله ندارم
خواست از کنارم بگذرد دستش را که گرفتم محکم جیغ کشیدو گفت
_چی از جونم میخوای؟
سریع رهایش کردم وگفتم
_کاری باهات ندارم.
به اتاق خواب رفت. مدتی صبرکردم و اهسته به دنبالش رفتم
مقابل اینه نشسته بود موهایش در یک دستش بودو قیچی در دست دیگرش.
شکه شدم هینی کشیدم.
با دیدن من در اینه جاخورد به سمتم چرخیدو گفت
_میخوام مرتبش کنم.
نزدیک رفتم ، قیچی را از دستش گرفتم و گفتم
_میخوای من موهاتو برس بکشم؟
برخاست و با کلافگی گفت
_نه
روی تخت نشست و گفت
_تنهام میزاری؟
کنارش نشستم و گفتم
_تو چرا اینجوری شدی عسل؟
دستانش را روی گوش هایش گذاشت و با جیغ گفت
_دست از سرم بردار. از این اتاق برو بیرون ، من حالم ازت بهم میخوره فرهاد.
برخاستم از اتاق خارج شدم.
روی کاناپه لمیدم و شماره مرجان را گرفتم ، لحظاتی بعد مرجان گفت
_الو
_سلام
ارام گفت
_سلام. چیزی شده؟
_تو هم با من قهری؟
_نه، من دلخور میشم اما قهر نمیکنم.
_یه خواهش ازت بکنم؟
_جانم
_میشه بیای خونه من
_واسه چی؟
_عسل حالش خوب نیست.
با نگرانی گفت
_چشه؟
_اعصابش بهم ریخته.
_چیکارش کردی؟
_میای یانه؟
مرجان فکری کردو گفت
_شهرام اونجاست؟
_شهرام رو هر کاری کردم ، حاضر نشد کمکم کنه.
_بخدا اگر بیام اونجا ببینم شهرام اونجاست.....
_بخدا اینجا نیست.
_میام اما بخاطر عسل
_زود باش فقط.
برخاستم. مخفیانه از لای در عسل را دیدم . سرجایش نشسته بود.
ارام وارد اتاق شدم وگفتم
_خوب شدی؟
سرش را بالا اورد . بغض کردو عاجزانه گفت
_چرا دست از سرم برنمیداری؟
اشکهایش روان شد نزدیک رفتم و گفتم
_من نگرانتم
سریع اشکهایش را پاک کردو گفت
_نگرانی چه اتفاقی برام بیفته؟
کمی فکر کردم وگفتم
_خوب احساس میکنم حالت خوب نیست.
برخاست و گفت
_اونموقع که منو میزنی نگران حالم نمیشی؟
کمی فکر کردو گفت
_ببینم ، اونموقع که موهای منو میگیری تو دستت من و اینور و اونور میکشی احساس میکنی من حالم خوبه؟
بلیزش را بالا زدو گفت
_وقتی با لگد میزدی تو پهلوی من، نگران نمیشی؟
اخم هایم در هم رفت و گفتم
_ میخواستی دروغ نگی کتک نخوری.
_راست و دروغ فرقی نداشت، من اگر راستشم میگفتم تو باز همون کارها رو میکردی
_میخواستی حرف گوش کنی ، مگه بهت نگفتم حق نداری از خونه بری بیرون؟
_برنامه هر روزت همینه؟ الان هشت روزه که هرروز همین حرفهارو تکرار میکنی و بعدش من و میزنی
با کلافگی گفتم
_اره میزنمت چون حقته. تو خیلی بیجا میکنی حرف من و گوش نمیکنی.
الان هم مسخره بازیتو تمومش کن برو دوش بگیر حال و هوات عوض شه.
از اتاق خارج شدم. اما دور نشدم، صدای شر شر اب که امد خیالم راحت شد، خواستم از در فاصله بگیرم صدای ریزی از عسل شنیدم، انگار که هینی کشید، به در حمام نگاه کردم، خواستم برگردم که صدای ایفن امد.
#پارت441
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به طرف در خروجی که رفتم مرا از گوشه سرشانه م گرفت به طرف داخل خانه هل دادو گفت
گمشو برو تو خونه. میزنم لهت میکنم ها
نمیخوامت. حالم ازت بهم میخوره میخوام برم.
منو نمیخواستی گه خوردی باهام ازدواج کردی.
ما باهم ازدواج نکردیم امیر. ما یه عقد بینمون برقراره اسممون هم متاسفانه تو شناسنامه های همه. اتفاقی بین ما نیفتاده...
درباز شد امیر که داخل امد متوجه شدم تمام مدت در فکرو خیال بودم.
نه جنگی شده بود و نه دعوایی .
ازترس نمیتوانستم نفس بکشم. نگاهی به من انداخت سپس کفش هایش را در اورد. به طرف کاناپه هارفت نشست و گفت
بیا اینجا
تمام بدنم بصورت هیستریک میلرزید. نزدیکش که رفتم گفت
بگیر بشین
مقابلش لبه کاناپه نشستم. گوشی اش را از جیبش در اورد و سپس گفت
اینو گوش کن
این امیر لعنتی صدای ضبط شده من را داشت. تمام مکالماتی که اول صبح من با عمه کرده بودم. و گزارش حرفهایمان با امیر بود را داشت. پخش صدارا متوقف کرد و گفت
سرمیز صبحانه بهت میگم فروغ واسه چی هرچی بین من و تو بود رو به مامانم گفتی میگی نگفتم. میگم داری حاشا میکنی . میگی مامانت شاید خودش شنیده.
لبم را گزیدم. امیر گفت
صبح که داشتم میرفتم تمرین گوشیمو گذاشتم رو حالت ضبط ، متوجه شدم که بیداری ولی نمیای. میدونستم منتظری من برم بری سراغ عمه جانت و به دسیسه های احمقانتون ادامه بدی. بهت گفتم به مادر من اعتماد نکن گوش نکرددی در اینده ضربشو خواهی خورد.
سرم را پایین انداختم و گفتم
ببخشید.
یواش یواش داره حس خدایی بهم دست میده.
به امیر نگاه کردم و گفتم
چی؟
اینقدر مدام دارم میبخشم باخودم فکر کردم شاید منو خدا فرض کردی.
اهی کشیدم. منتظر حمله احتمالی اوبودم ارام گفتم
من ناخواسته توی یه منجلابی افتاده بودم که میخواستم دست و پا بزنم بیام بیرون.
خوب دروغ ها و اشتباهاتتو توجیه میکنی حواست هست؟ یا میگی ترسیدم. یا میگی....
کلامش را بریدم و گفتم
اصلا نمیخواستم اینطوری بشه. باور کن من دارم تمام تلاشمو میکنم که خوب باشم. که بتو نزدیک بشم. که اشتباهی ازم سرنزنه. نمیدونم چرا یهو اینجوری میشه.
به چشمانش زل زدم و او گفت
یهو خود به خود اینجوری میشه نه؟
درحالیکه لبم را میجویدم و پایم را تکان میدادم گفتم
نه حق کاملا با تواِ . من مقصرم.
من الان باتو چیکار کنم؟ دارم از دستت خسته میشم فروغ. من یه زندگی اروم میخواستم این چه وضعیتیه واسه من درست کردی؟ از روزی که اومدی ارامش منو ازم گرفتی.
سرم را پایین انداختم بغض راه نفسم را بست پلک زدم قطره اشکی از چشمم جاری شد بلافاصله ان را پاک کردم. امیر گفت
گریه نکن. یکم بشین به کارهات فکر کن
مکثی کردو سپس دستم را گرفت و گفت
دستت و خون انداختی اینقدر با ناخنت ور رفتی نکن دیگه
نفس پرصدایی کشیدم . ارام روی زانویم زدو گفت
اینقدر مثل دیوونه ها پاهاتو تکون نده
صاف نشستم و او گفت
زنگ میزنی اموزشگاه کلاس خیاطیت و فعلا تعطیل میکنی.با خانم ارسلان هم حرف بزن بگو فعلا نمیام.
سرم را پایین انداختم و بی چون وچراگفتم
باشه چشم.
خودتم به مظلومیت نزن.
مکثی کردو سپس گفت
بلند شو برو یه چای درست کن.
برخاستم. خداراشکر که همینجا ختم بخیر شد. چای ساز را روشن کردم قوری را برداشتم که داخلش چای خشک بریزم قوری از دستم افتاد و شکست بالب گزیده به امیر نگاه کردم تچی کرد سپس هردو گیج گاهش را لای دستانش گرفت و گفت
بیا بیرون. چای هم نمیخوام.
دست به جارو که بردم گفت
بیا بیرون فروغ
#پارت442
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سریع اطاعت کردم. برای بی عرضگی خودم افسوس خوردم و از انجا خارج شدم. به اتاق خواب رفتم پالتویم را در اوردم و به سفارش عمه لباسهای پسرانه م را هم در اوردم و لباسی دخترانه برتن کردم موهایم را باز کردم و ان را مرتب جمع کردم صدای امیر را میشنیدم که به مصطفی سفارش خرید قوری داد. از اتاق که خارج شدم انگار دور دور من نبود.پایم در پادری گیر کردو نقش زمین شدم .
نفس پرصدایی کشیدو با حالتی که مشخص بود سعی در کنترل خودش دارد گفت
دو دقیقه میتونی یه گوشه بشینی؟
کمی زانویم را ماساژ دادم امیر گفت
چت شد؟
برخاستم و گفتم
هیچی
مقابلش که نشستم گفت
خوبی؟
سرتایید تکان دادم سیگارش را روشن کردو گفت
رو مخم راه نرو بگذار سیگارم و ترک کنم.
نگاهم را از او گرفتم . کامی از سیگارش گرفت و گفت.
میخوای پاشم پاهاتو ببندم؟
متعجب گفتم
چی؟
اینقدر پاتو تکان نده این اخرین باره که تذکر میدم ها
سریع صاف نشستم . تلویزیون را روشن کردو فیلمی مثل روحیاتش خشن گذاشت . کمی بعد صدای تق و تق در امد برخاست مشمایی را گرفت و داخل اورد واد اشپزخانه شدو چای را دم کرد. شکسته های قوری را هم جارو زد و با دوعدد چای امد. و گفت
من میخوام چایم و که خوردم برم تمرین کنم. میای؟
با وجود اینکه اصلا دلم نمیخواست بروم سرتایید تکان دادم و او گفت
اگر میخوای قر بزنی نیا من حوصله ندارم. خیلی دارم خودمو کنترل میکنم ناراحتت نکنم.
ارام گفتم
میام.
چایش را خوردو گفت
بخور بریم.
الان داغه میسوزم.
روی دسته کاناپه نشست و سیگارش را روشن کرد سیگارش که به انتها رسید چایم را داغ داغ خوردم و گفتم
بریم.
همینکه ایستادم زانویم به شدت درد گرفت به روی خودم نیاوردم و به دنبالش راهی شدم پله ها را که پایین رفتم امیر گفت
برو اون توپ و بیار
چشمم به توپ خیلی بزرگی که کنار استخر بود افتادو به طرفش مسیرم را کج کردم از کنار استخر که رد شدم انگار زانویم خالی کرد هینی کشیدم کمی تقلا کردم و داخل استخر افتادم.
صدای فریاد امیر را از زیر اب شنیدم.
حواست کجاست فروغ؟
دوست داشتم اب شش در می اوردم و همانجا زیر اب میماندم. دست و پا زدم بالا امدم امیر لب استخر ایستاده بود دست برکمر و با اخم مرا نگاه میکرد . شنا کنان کنار استخر رفتم . امیر با غضب گفت
راه رفتن بلد نیستی؟
فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در پیامی به سنوار: قول میدهیم انتقام خون هنیه را بگیریم.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🔴نماینده ایران در سازمان ملل: آتشبس در غزه ارتباطی به حق ما برای دفاع از خود ندارد
♦️اولویت ما توقف جنگ در غزه است و هر توافقی که حماس بپذیرد را به رسمیت میشناسیم.
♦️رژیم صهیونیستی به امنیت ملی ما حمله کرده و ما نیز حق دفاع داریم و این موضوع ربطی به آتشبس در غزه ندارد.
♦️میان ایران و آمریکا همواره کانالهایی برای انتقال پیام وجود داشته است اما ۲ طرف ترجیح دادهاند که جزئیات آن مسکوت بماند.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت205
همچنان که به سمت ایفون میرفتم به این می اندیشیدم که عسل با لباس به حمام رفت، شاسی ایفن را زدم.
در را باز کردم و تا اواسط حیاط رفتم.
مرجان نزدیک امدو گفت
_سلام
سرم را پایین انداختم و گفتم
_سلام ، خوش اومدی
مرجان با لبخندگفت
_الان شرمنده ایی؟
پوزخندی زدم وگفتم
_توچی؟ من عسل و سپرده بودم به تو ، عجب امانت داری کردی
به سمت خانه حرکت کردو گفت
_زیاد سخت میگیری فرهاد، دنیا رو هم برای خودت تار کردی هم عسل.
_خیلی خوب حالا، جلو عسل خواهشا این حرفهارو نزن
_کجاست؟
_حموم
_دلم براش یه ذره شده، میدونه من دارم میام اینجا؟
مرجان وارد اتاق خواب شدو گفت
_زغال بزار فرهاد.میخوام قلیون .....
با صدای جیغ مرجان دوان دوان به سمت اتاق خواب رفتم
_عسل کف حمام افتاده بودو غرق خون بود.
پشت در اتاق عمل ایستاده بودم. مرجان با تنفر رو به من گفت
_خیالت راحت شد؟ تو باعثی
روی صندلی نشستم و سرم را لای دستانم گرفتم
با دیدن یک جفت کفش و یک جفت پوتین مقابل خودم سرم را بالا اوردم. تمام بدنم سرد شد
_همسر اون خانم شمایید؟
برخاستم و رو به پلیس گفتم
_بله
شهرام را دیدم که از ان دور میامد.
تشریف بیارید.
شهرام نزدیک شدوگفت
_چی شده؟
هاج و واج گفتم
_نمیدونم
پلیس گفت
_به گزارش پزشک معالج روی بدن این خانم اثار ضرب و شتمه....
شهرام کلام پلیس را قطع کردو گفت
_کار خودشه. این میزنش.
سپس با خشم یقه کتم را تکاند و ادامه داد
_این اقا مال دویست سال پیشه، زنشو میزنه.
اقای پلیس ادامه داد
_شما پدر خانم شهسواری هستید
_نه متاسفانه برادر این نفهمم، اینو بازداشتش کن.
پلیس رو به من گفت
_شما حق نداری از بیمارستان خارج شی. فعلا بازداشتت نمیکنم، اما حق خروج از بیمارستان رو نداری.
سپس رو به سربازش ادامه داد
_صمدی
_بله قربان
_مواظبش باش فرار نکنه
من ارام گفتم
_باور کنید خودکشی کرده، من ....
شهرام کلامم را قطع کردو گفت
_از ازار و اذیت های تو خودکشی کرده.
پلیس از مافاصله گرفت. با دلخوری شهرام را نگریستم و گفتم
#پارت206
_تو مثلا برادر منی؟
شهرام روبه مرجان گفت
_سلام
مرجان اخم کرد رو برگرداند و گفت
_ریتا کجاست؟
شهرام پوزخندی زدو گفت
_دلت براش تنگ شده؟
در پی سکوت مرجان ادامه داد
_میتونی برگردی سرخونه زندگیت و پیش بچه ت
مرجان رو به شهرام چرخیدو گفت
_من اگر دلم برای بچه م تنگ شه هزار راه واسه دیدنش دارم.
سپس روی صندلی نشست.
شهرام هم نشست وگفت
_دلت تنگ نشده، چون اصلا حس مادری نداری. اصلا نگران بچه نیستی.
مرجان با کلافگی گفت
_چرا از طرف من حرف میزنی؟
شهرام با پوزخند گفت
_اگر نگران بچت بودی با یه الدنگ نمیفرستادیش سفر که خودت ازاد باشی.
نگاه مرجان مرموز شدو گفت
_چرا اریا الدنگه؟
_چون مشروب میخوره، سیگارمیکشه، مدام تو قهوه خونه ها پلاسه.
مرجان وزخندی زدو گفت
_این کارهارو که داداش خودتم میکنه.
_اولأ فرهاد خیلی وقته مشروب نمیخوره، دوما فرقی نداره ، فرهاد هم لنگه اون
_همچین خیلی وقت نیست هفت هشت ماهه
سکوت حاکم شدو مرجان ادامه داد
_یادته پارسال تابستون گفتم به برادرت بگو مشروبش رو نیاره خونه من بخوره ، من از اینکار بدم میاد، گفتم ما یه دختر بچه سیزده ساله تو خونمون داریم، فرهاد جوونه و مجرد. اینکار صلاح نیست.
میخواستی خودتو تیکه پاره کنی ، بعد هم رفتی به مامانت گفتی، اونم از انگلیس زنگ زد به من وگفت
_پسرهای من بی ناموس نیستند، فرهاد عموی ریتاست، محرمشه ، این حرفها به ما نمیچسبه؟
شهرام نگاهش عصبی شدو گفت
_خوب حالا که چی؟
_اینقدر پشت سر بچه خواهر من حرف نزن.
کمی مکث کردو گفت
_اگر بلایی که تو عالم مستی سر عسل اورد سر ریتا می اورد میخواستی چیکار کنی؟ ایراد تو اینه شهرام، تمام انگشتهای اتهامت سمت خانواده منه
شهرام برخاست و با کلافگی گفت
_اسمون ریسمون نباف
_اسمون ریسمون نیست حقیقته، چطور تو از مستی داداشت و دخترت نمیترسیدی، اما از بچه خواهر من میترسی؟
شهرام سکوت کردو مرجان ادامه داد
_من قبول دارم کارم اشتباه بوده ، اما نه در این حد که تو واسه خودت قانون بگذاری که ارایشگاه نرو ، مطب نرو، بیمارستان نرو. من اینهمه درس نخوندم که حالا تو واسم تصمیم بگیری. اون زندگیت، اونم بچه ت برو تربیت کن. برو مراقبت کن.
شهرام به دیوار تکیه کردو گفت
_خیلی پررویی
#پارت207
_پررو نیستم، مثل عسل بی کس و کار و بی دست و پانیستم
برخاستم و گفتم
_میشه لطفا بس کنید، من الان استرس دارم زنم تو اتاق عمله شمادوتا اینجا مثل سگ وگربه افتادید به جون هم.
همه ساکت شدیم، لحظاتی بعد صدای گوشی مرجان بلند شد ، گوشی اش را در اورد سپس سایلنت کردو در کیفش انداخت، مدتی بعد صدا دوباره تکرار شد.
شهرام گفت
_میشه بپرسم کیه؟
_ریتاست
_چرا جواب بچمو نمیدی؟
_وقتی هیچ اختیاری روش ندارم، چه جوابی بدم؟ من دوروز فرستادمش سفر تو این قشقرق رو راه انداختی، همیشه حسادت هاشو میزدی تو سر من که تو نتونستی بچه تربیت کنی. منم دیگه کاری به ریتا ندارم.
_الان هم میگم اگر به فکر تربیت بچه ت بودی سعی میکردی جور دیگه من و راضی کنی هم سرکارت بری و هم تو زندگیت باشی.
مرجان پوزخندی زدو گفت
_تورو راضی کنم؟
در پی سکوت شهرام با قاطعیت گفت
_من نه احتیاج به پول تو دارم، نه زندگیت و نه اجازه ت ، یه بار دیگه هم بهت گفتم الان تکرار میکنم، من مثل عسل بی کس و کار و بی دست و پا نیستم اگر میخوای با من زندگی کنی شرایط مثل قبله و باید بابت اون دوتا سیلی ایی که به من زدی عذر خواهی کنی.
من شاکیانه گفتم
_مرجان
_بله
_چرا میگی من مثل عسل بی کس و کار نیستم؟ مگه بی کس و کاری عسل چه ربطی .....
کلامم را قطع کردو گفت
_یک ماه از عقدت با ستاره گذشته بود . مست و پاتیل تو پارتی گرفتنش رفتی کلانتری زنتو اوردی از ترس باباش کلاهتو یه کم گذاشتی بالاتر و به همه گفتی
جشن فارغ التحصیلی دوستش بوده
اخم هایم در هم رفت و گفتم
_الان اون مسئله چه ربطی به تو داره؟
_ازت سوال دارم، چطوریه عسل باید به خاطر یه سفر بی اجازه رفتن اینقدر تنبیه بشه اما ستاره با اون کارهایی که میکرد ......
شهرام جلو امدوگفت
_میشه بس کنی؟
مرجان رو به من ادامه داد
_میدونی فرهاد تو از ترس بابای ستاره، جرأت نداشتی بهش بگی بالای چشمت ابروإ ، اما این بیچاره سر کوچکترین مسئله به بدترین نوع ممکن کتک میخوره صداشم در نمیاد.
سرم را پایین انداختم مرجان سرجایش نشست وگفت
_مگه ما چیکار کردیم؟ یه سفر رفتن که این .....
شهرام گفت
_بس کن دیگه مرجان.
مرجان با بغض گفت
_داشتند لباسهاشو در میاوردند ببرنش اتاق عمل بدنشو دیدم .....
سپس اشکهایش را پاک کردو گفت
_پرستاره به من گفت اینو از زیر دست داعش اوردید؟
سرجایم نشستم سرم را لای دستانم گرفتم مرجان ادامه داد
_اخه بی انصاف ادم با دشمنش هم اونکارها رو نمیکنه.
در باز شد پرستار از اتاق خارج شد وگفت
_همراهان خانم شهسواری؟
فرهاد برخاست و سراسیمه گفت
_بله
_خدارو شکر حال بیمارتون خوبه، الان تو ریکاوری بهوش اومده منتقل میشه به مراقبت های ویژه
فرهاد گفت
_میشه من ببینمش؟
_شما همسرشون هستید؟
_بله
_شمارو نمیخواد ببینه سپس روبه مرجان گفت
_خانم دکتر فتوحی شما میتونید بیایید بالای سرش
مرجان داخل اتاق شدو در رابست
#پارت208
ان شب من و مرجان در بیمارستان ماندیم عسل را از پشت پنجره میدیدم.
با بهوش امدن عسل از زیر نظر پلیس تاحدودی خارج شده بودم.
روز بعد عسل را به بخش منتقل کردند، تمام این مدت مرجان دوشادوش من بود. از زهر کلامش که بگذریم مرجان مثل یک خواهر پشتم بود.
عسل را به اتاق خصوصی اش بردند. وارد اتاق که شدم با دیدم من رویش را برگرداند.
نزدیکش رفتم و ارام گفتم
_عسل
اشک از چشمانش روان شدو گفت
_بله
_من و ببین
سرش را به سمتم چرخاندو گفت
_کی من و رسوند بیمارستان؟
_من و مرجان
_برای چی من و نجات دادی؟ من تصمیموگرفتم. میخوام بمیرم راحت شم. تا کوچکترین فرصتی پیدا کنم دوباره خودمو میکشم مطمئن باش.
لبخندی زدم و ارام گفتم
_مگه من میزارم تو بلایی سرخودت بیاری
پوزخندی زدو گفت
_نه همه بلاها رو خودت سرم میاری
شهرام وارد اتاق شدو گفت
_سلام
همه پاسخش را دادیم .
شهرام گفت
_خوبی عسل؟
با بغض گفتم
_نه خوب نیستم
از شدت شرم و خجالت از جمع فاصله گرفتم. ومقابل پنجره ایستادم .
با ورود پلیس به اتاق تنم لرزید
سلام کرد
پوشه دستش را روی میز مقابل عسل نهاد و گفت
_حالتون بهتره خانم شهسواری؟
عسل ارام گفت
_بله
_طبق گزارش پزشک معالجتون اثار کبودی رو بدنتون بوده، ایا همسرتون شمارو مورد ضرب و شتم قرار داده؟
به چشمان من خیره شدو گفت
_بله
_ شما خودتون اقدام به خودکشی کردید؟
سرش را پایین انداخت و گفت
_بله
_از جانب همسرتون اجباری در کار نبود؟
_نخیر ، من وقتی رگمو زدم تو حموم تنها بودم.
_به خاطر اینکه مورد ازار و اذیت و شکنجه قرار گرفتید از همسرتون شکایتی ندارید؟
عسل همچنان خیره به من ساکت بود .
پلیس مدتی سکوت کردو گفت
_لازم نیست از چیزی بترسید.
سرش را پایین انداخت و گفت
_نه من شکایتی ندارم.
پلیس نگاهی به من انداخت و رو به عسل گفت
_اگر شکایتی دارید من همین الان همسرتون رو بازداشت میکنم.
_نخیر اقا من شکایت ندارم.
_پس اینجارو امضا کنید
عسل برگه را امضا کردو پلیس رفت.