داداشم دنبال این بود ازم اتو بگیره که من دوست پسر دارم تو جمع های خانوادگی همش بمن میگفتن تو سیاهی زشتی بهم میخندیدن یا جایی میخواستن برن منو به زور کتک میبردن هرچی میگفتم درس دارم و میخوام درس بخونم میگفتن میخای زنگ بزنی ...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر با دلت،
چیزی یا كسی را دوست داری
زیاد جدی نگیر،
زیرا كار دل،
دوست داشتن است
همانند چشم،
كه كارش دیدن است.
اما اگر روزی،
با عقلت كسی را دوست داشتی
اگر عقلت عاشق شد،
بدان كه چیزی را تجربه میكنی
كه اسمش عشق است.
#عاشقانه
•━━━━•|•♡•|•━━━━•
⊰ •
#پارت329
پاشو بریم ببینیم سرجاش هست یا نه؟
تیز برخاستم دوان دوان به سمت اتاق عسل رفتم ، وارد شدم. محکم به پیشانی ام کوبیدم وگفتم
_نیست.
با فریاد گفتم
_پرستار
از زبان عسل
مخفیانه از لای در شهرام و فرهاد را نگاه کردم که برخاستند و سالن را ترک کردند. حال خرابی داشتم دل درد و کمر دردم شدید بود ، خونریزی شدید سرگیجه را برایم ارمغان داشت.
مانتویم را روی بلیز و شلوار بیمارستان پوشیدم و شالم را روی سرم انداختم .
حالا که فرهاد قطعا خاطرات عمه کتی را خوانده و خبر از گذشته مادرم دارد، زندگی با او دیگر بیفایده س، میرم سراغ خانه عمه وسایل مامانمو پیدا میکنم.
از بیمارستان خارج شدم کمی پیاده رفتم، ترس سراسر وجودم را گرفت، من جایی را بلد نبودم. تا بحال هم به تنهایی جایی نرفته بودم، نگاهم به تابلو مغازه ایی افتاد،
اژانس بانوان
وارد مغازه شدم و رو به خانم منشی گفتم
_سلام
سلامم را پاسخ دادو گفت
_امری داشتید؟
_من یه ماشین میخواستم منو تا رامسر ببره، البته یکی از روستاهای بین رشت و رامسر
کمی مشکوک به من نگاه کردو گفت
_نداریم خانم
_مگه میشه، اینجا اژانسه، شما رو در نوشتید دربست به تمام نقاط کشور، من مریضم،با شوهرم دعوام شده، میخوام برم خونه پدرو مادرم، اینجا کسی و ندارم، چرا منو نمیبرید.
_یه زنگ به پدر و مادرت بزن، من بگم یکی از راننده ها ببرنت
_تلفنشونو جواب نمیدن، اگر جواب میدادن که میگفتم می امدند دنبالم.
_برو خانم، ما دنبال دردسر نیستیم.
_چه دردسری ؟ مگه کرایه نمیخوای همین اول راهی کرایه رو میدم دیگه.
_اخه دختر خوب تو با این سن کمت، و با این حال و روزت معلومه یه سفر راه دورت پر از دردسر مال منه
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
_تروخدا منو ببر، شوهرم اگر پیدام کنه کتکم میزنه، من باردار بودم، هرچی گفت بچه رو سقط کن من گفتم نه، اخر منو از پله ها هل داد بیفتم بچمو کشت.
استینم را بالا زدم وگفتم
_ببین دستمو باند پیچیه.
خانمی از اتاق پشتی بیرون امدو گفت
_من میبرمش
_دردسر درست نکن، برو بشین سرجات
رو به من گفت
_کرایمو همینجا بده میبرمت
از داخل کیفم کارت فرهاد را در اوردم وبه او دادم، کارت را در دستگاه کشیدو رمز را پرسید. سوار پراید سبز رنگش شدیم و حرکت کرد.
کمی که رفتیم موبایلم زنگ خورد، با دیدن شماره فرهاد لرز بر اندامم نشست، تلفنم را سایلنت کردم، نباید از او بترسم با همین خانم از خانه عمه به تبریز میروم.
فکری کردم تلفنم دوباره زنگ خورد، من پولی نداشتم. کارت فرهاد مگر چقدر پول داخلش بود. یاد کارت عمه افتادم، اما متاسفانه کارت عابر بانکم و مدارک شناسایی ام همه در خانه فرهاد و در گاو صندوقش بود، برخود مسلط شدم و گفتم
تا جایی که هست خرج میکنم، هرجایی که نبود، میرم دنبال کار میگردم.زندگی با فرهاد تا حالا فقط حبس شدن و زورگویی هاش بود، حالا که گذشته مامانمو فهمیده، بدتر میشه، هر لحظه میخواد خطا کار بودنشو بزنه تو سرم، خاطراتی که عمه کتی منو کتک میزد را هم خونده، دیگه بدتر ، میخواد هر دقیقه چیزی و بهونه کنه بیفته به جونم. بچمم که مرد.
با یاد اوری جنینی که چند روز با او بهترین لحظات را تجربه کرده بودم،پهنای صورتم از اشک خیس شد.
خانم راننده از اینه نگاهی به من انداخت و سر تاسف تکان داد.
پیامی به گوشی ام امد، بازش کردم با دیدن اسم فرهاد قلبم شروع به تند تپیدن کرد.
_تلفنتو جواب بده، خواهش میکنم.
تلفنم دوباره زنگ خورد، سرگیجه م شدت پیدا کرد گوشی ام را خاموش کردم و روی تشک دراز کشیدم ، رو به خانم راننده گفتم
_من یکم حال ندارم، میخوابم، رسیدیم رامسر صدام کن
_چرا حال نداری؟
با گریه گفتم
_بچه م سقط شده
چهره اش را غم گین کردو گفت
_خودش افتاد؟
_نه، همسرم چون .....
حرفم را برید و گفت
_منظورم اینه از بدنت خارج شد یا کورتاژش کردی؟
سری تکان دادم وگفتم
_نمیدونم
_نمیدونی؟ دختر خوب اگر تو شکمت بمونه عفونت میکنه ها
#پارت330
_نمیدونم چیکار باید بکنم، حالم بده کمرم درد میکنه
_به نظرم بجای رامسر برو بیمارستان
_نه برم بیمارستان شوهرم پیدام میکنه
_خوب بری خونه پدرو مادرتم شوهرت مباد پیدات میکنه.
لبم را گزیدم ، حق با این خانم بود.الان من برسم خونه عمه چند ساعت بعد فرهاد میرسه اونجا چون من جز خونه عمه جایی و ندارم. هول و ولا به جانم افتاد پشیمان از فرار شدم، خانم راست میگوید اگر جنین در شکمم مانده باشد؟ حالا اون به کنار ، کجا برم؟
شناسنامه و کارت ملی م هم پیشم نیست. جایی بهم اتاق کرایه نمیدهند، تو اون روستا یه ننه طوبارو داشتم که اونم مرد.
اهی کشیدم ، امان از بی کسی.
فکری به ذهنم خطور کرد میرم خونه بابام.
اما نه ممکنه خاتون قبولم نکنه، بابام که منو میخواد،چند بار از شمال راه افتاد اومد پشت در خونه فرهاد دنبال من ، فرهاد راهش نمیداد، میرم در خونه ارسلان.
عزمم را جزم کردم الان میرم خونه عمه کتی، اگر فرهاد مزاحمم شد ، میرم سراغ بابام.
شمارشو از منیره خانم میگیرم بهش زنگ میزنم میگم بیا فرهاد داره اذیتم میکنه.
با صدای خانمی از خواب بیدارشدم.
_دختر جون بلند شوبگو از کدوم طرف برم.
چشمهایم را باز کردم، دیدم تار بود با دیدن شهر رامسر استرس به جانم افتاد ساعت دو شب بود. ادرس را به خانم راننده دادم و گفتم
_من گرسنمه، نگه دار یه چیزی بخوریم.
_چی میخوای؟
_نمیدونم از گرسنگی دارم ضعف میرم، فقط کارتخوان داشته باشه چون من پول نقد ندارم.
_به نظر من تو الان چون خون ازت رفته باید جیگر بخوری.
سپس کنار خیابان متوقف شد. شیشه را پایین دادم ، کارتم را به سمتش گرفتم وگفتم
_شماهم مهمون منید.
_این چه حرفیه دخترم کارتتو بزار تو کیفت نقد پیشم هست.
_نه، بخدا اگر کارتمو نگیری من نمیخورم.
کارت را از دستم گرفت و رفت مدتی بعد با یک سینی امد و گفت
_یه بار کارت کشید ناموفق بود، ببیناز حسابت پول کم نشده باشه.
_چجوری؟
_اس ام اس برات نمیاد؟
_کارت شوهرمه، اس ام اس هم واسه خودش میره.
با چشمان گرد شده از اینه نگاهی به من انداخت و گفت
_صبح به محض اینکه بانک باز کنه، میره پرینت حسابشو میگیره میفهمه کجا ها کارت کشیدی، اول از همه میره اژانس.
استرس سراسر وجودم را گرفت و گفتم
_پس من چی کار کنم؟
_تو کاری ازت برنمیاد، کل داراییت الان اون کارته؟
_اره، البته حلقه ودستبندو گوشوارمم هست.
خندیدو گفت
_میاد سراغت منتتو میکشه برت میگردونه، کل تهران رو بگرده، زن به خوشگلی تو پیدا نمیکنه.
پوزخندی زدم و گفتم
_منتمو بکشه؟ از رامسر تا تهران میزنه و میبره.
متعجب گفت
_واقعا؟
لقمه ایی خوردم وگفتم
_خیلی وحشیه.
_روی تو دست بلند میکنه؟
سرتایید تکان دادم و گفتم
_البته من یه بار خودکشی کردم بعد از اون دیگه مثل سابق کتکم نمیزد ولی بازم هر از چند گاهی کتکم میزد.
_عجب ادم بیشعوریه.
بغض راه گلویم را بست و گفتم
_پس فکر کردی من از دلخوشی فرار کردم؟
_واقعا هلت داد که بچه ت سقط شد؟
لقمه م را قورت دادم وگفتم
_نه، خودم افتادم. داستانش طولانیه.
_من فکر میکنم..... البته ببخشیدا، شوهرت مچتو گرفته؟
سرم را تکان دادم وگفتم
_یعنی چی؟
_خبط و خطایی کردی که فهمیده باشه؟
_نه به خدا.
_پس چرا داری فرار میکنی؟
قصه ش طولانیه، یه دفتر خاطرات عمه م داشت، شوهرم نباید اونو میدید اما پیداش کردو خوندش
#پارت632
از زبان فرهاد
کلافه و عصبی بودم، باز دم شهرام گرم که در تمام شرایط سخت تنهایم نگذاشته بود.
_این نخ سیگارت که تموم شد دیگه حق نداری روشن کنی ها، دارم خفه میشم.
_یعنی کجاست؟
_از سر شب تاحالا پونصد بار این سوالو ازم پرسیدی؟
_فقط دعا کن دستم بهش نرسه.
سر تاسفی تکان دادو گفت
_اگر دوسش داری، سعی کن به دستش بیاری نه اینکه تصاحبش کنی.
_دیگه چیکار باید براش بکنم؟
_تو اصلا نمیخوای عسل و بفهمی
سکوت کردم، شهرام ادامه داد
_اینها نتیجه ازار و اذیتت هاته
_کدوم ازار و اذیت، عسل نمک نشناسه، اینهمه محبت منو نادیده میگیره. اصلا به چشمش نمیاد
_دختره رو ورداشتی اوردی اینجا حبسش کردی مدام زندانشو رنگی میکنی؟
_اینجا زندانه شهرام؟ کلاس نقاشی، خدمتکار، باشگاه ورزشی، رنگ و وارنگ خرید، تقریبا هر روز و هرشب بیرون و تفریح، اینها مشخصات زندانه؟
_پای حرف اونم بشینی میگه یه ساعت اجازه نمیده من تنها باشم.
_تنهاش گذاشتم اومدم دیدم رگ دستشو زده، تنهاش گذاشتم که الان نیست دیگه.
_واقعا اینقدر نفهمی یا خودتو به نفهمی میزنی؟
با کلافگی گفتم
_تو میفهمی اون هیچ وقت تنها جایی نرفته یعنی چی؟ تو میفهمی تا زیر دست عمه ش بوده، حتی اجازه باز کردن در حیاطم نداشته،تو روستا بوده، اینجا تهرانه، بیرون پر از گرگه، چنین کسی که همیشه مراقب داشته رو نمیشه تنها جایی فرستاد، منم جز مرجان کسی و ندارم بگم با اون بره چند جا بره یاد بگیره، سپردم دست مرجان.....
حرفم را نیمه رها کردم و گفتم
_این گم شدنشم من از چشم مرجان میبینم.
دست به پاکت سیگارم بردم، شهرام سریع ان را برداشت و گفت
_من فقط خانه اون زنه تو کرج به ذهنم میرسه، اسمش چی بود؟
_مهناز؟
_اره.
_اون جرأت نمیکنه عسل و خونش راه بده.
_پس احتمالا رفته خانه عمه ش
_اگر اینکارو کرده باشه، زنده ش نمیزارم.
شهرام با کلافگی گفت
_بس کن دیگه فرهاد، خودتو از چشمش ننداز،اگر اینکارو کرده باشه حقشه، بابا گذشتشه، چرا نمیفهمی؟ بابا داره، داداش داره، میخواد بره سراغ خانوادش
_اونها عسل و نمیخوان
_بزار بره سراغشون بهش بگن نمیخواهیمت خودش انتخاب کنه که باید چیکار کنه، اگر تورو انتخاب کنه، برگردوندش قشنگه، به زور که نمیتونی باهاش زندگی کنی؟
_من فقط منتظرم صبح شه برم بانک ببینم این دوتا کارتی که کشیده از کجا بوده، وای به حالش اگر شمال باشه
_میخوای بری شمال؟
_صد در صد
_اینکارو نکن، بزار بره سراغ باباش، بره همه راه های زندگیشو امتحان کنه خودش برگرده بیاد
_اگر برنگشت چی؟
_برمیگرده
_خطشم خاموش کرده
_عجول نباش روشن میکنه، اون الان چشم امیدش به عمو و پسرهاشه، امیدش نا امید بشه میاد سمتت
_من از این حوصله ها ندارم، صبح میرم بانک و بعد هم گیرش میارم هرجا باشه میبندمش به ماشین میکشونمش تا اینجا میارمش.
_اون الان حال نداره، خونریزی داره، درد داره
_به جهنم
#پارت333
از زبان عسل
در خانه منیره خانم را زدم، مدتی منتظر ماندم، مش رحیم هراسان مقابل در امد با دیدم من نفس راحتی کشید و گفت
_سلام گلجان خانم
_سلام مش رحیم، ببخشید دیر و قت مزاحم شدم.
_نه خواهش میکنم، بیا تو دخترم
_نه مزاحمتون نمیشم، کلید خونه عمه مو میشه بهم بدید
_الان برات میارم.
با اصرار شدید خانم الیاسی راننده اژانس را نگه داشتم و خواهش کردم کمی استراحت کند بعد راه بیفتد.
وارد خانه شدیم، درد برمن غلبه کرده بود. دستم را به دیوار گرفتم، سرگیجه شدیدی داشتم، خانم الیاسی دستم را گرفت و گفت
_بیا بریم داخل، دختر تو الان باید استراحت کنی.
مرا به داخل خانه برد. روی تختم دراز کشیدم، بخاری ها را روشن نمودو خودش هم روی تخت عمه دراز کشید.
افتاب روی صورتم افتاد ازخواب برخاستم، ساعت نه صبح بود. زیر دلم تیر میکشید شلوار بیمارستان تنم بود. نگاهی به شلوارم انداختم و سر تاسفی تکان دادم.
به حمام رفتم، از لباس های دوران مجردی م یک گرمکن و شلوار سورمه ایی پیدا کردم و پوشیدم.
سپس به حیاط رفتم، هوا سوز داشت، لرز به اندامم افتاد، پشت خانه رفتم و در کوچک اهنی را پیدا کردم، قفل زنگ زده قدیمی به در بود هرچه تقلا کردم در باز نشد.
ناامید به سمت خانه منیره خانم حرکت کردم، در رازدم ، ناگاه درد عجیبی مرا احاطه کرد خم شدم و سرجایم نشستم.
منیره خانم دررابازکرد جیغی کشیدو گفت
_چیشده گلجان خانم؟
_هیچی، خوبم
_پاشو بیا تو
_نه،من یه کار خیلی مهم دارم، ممکنه دیگه نتونم اینکارو بکنم.
_چیکار داری؟
_در انباری قفله، نمیدونم کلیدش کجاست، مش رحیم میاد قفل و بشکنه؟
_اره الان میگم بیاد
برخاستم دستم را به دیوار گرفتم و به سمت انباری برگشتم خانم الیاسی بالای پله ها بود ، مرا که دید شتابان پایین امدو گفت
_حالت خوب نیست؟ باید ببرمت بیمارستان
_نه خوبم
_رنگ به صورتت نمونده، دختر بیا ببرمت دکتر
_نه، من خوبم.
با دودلی خداحافظی کردو رفت
مش رحیم با صدای بلند داد میزدو مرا صدا میزد، انگار زورم به صدایم نمیرسید که پاسخش را بدهم.
نزدیک امدو گفت
_دخترم، حالت خوب نیست؟
_خوبم، مش رحیم بازش کن تروخدا
مش رحیم دیلم را انداخت و با کمی تقلا قفل را شکست، نفسم را حبس کردم و بعد از تشکر مش رحیم را رد کردم که برود.
وارد انبار تاریک شدم ، دررا باز گذاشتم تا کمی نور به داخل بیاید. بغضم ترکید ، اشک در چشمانم جمع شد دیدم تار شد سریع اشکهایم را پاک کردم ، کمد بلندی گوشه انبار بود یک عدد فرش لوله شده، مقداری قابلمه و گاز یک یخچال قدیمی هم گوشه دیگرش بود. پشت در مقداری خرت و پرت روی هم ریخته بود ، کمی داخل تر رفتم بوی نم و ماندگی، ضعف و بیخوابی، دردو خونریزی دست به دست هم دادو مرا نقش زمین کرد.
#پارت510
خانه کاغذی🪴🪴🪴
وارد ساختمان شدیم شاسی اسانسور رازدو گفت
چی داشتی به مصطفی میگفتی؟
کمی فکر کردم . دوست داشتم قبول نکنم که با مصطفی حرف میزدم . از طرفی چهره عبوس امیر خبر از دعوای بدی داشت برای همین تصمیم گرفتم صادق باشم و گفتم
مثل اینکه خواهر اسد قراره بیاد باشگاه ریحانه از من میخواست که ببینم چجور دختریه.
نگاهش را از من گرفت به روبرویش خیره ماندو کمی بعدارام گفت
هرچی با زبون خوش بهت میگم با مصطفی حرف نزن حالیت نمیشه نه؟
یادته چقدر بهت گفتم کافه اون پسره نرو؟ اخر یه کتک مفصل خوردی تا دیگه نرفتی . و دیگه پیگیرش نشدی . سر حرف زدنت با مصطفی هم یه جا گیرت می اندازم یه درس اساسی بهت می دم که از روی خوش من سو استفاده نکنی.
به او خیره ماندم در این فضای کوچک مقابلش ایستاده بودم. تمام قدم تا سینه او بود . به قول عمه دور بازوهایش با دور کمر من برابربود.
نیمه نگاهی به من انداخت و گفت
واسه چی زل زدی به من ؟
نگاهم را از ان لعنتی پرابهت گرفتم و به زمین خیره ماندم. اسانسور که ایستاد دررا باز کرد از ان خارج شدم خودش هم بدنبالم امدو گفت
تو اصلا حرف نزن من فقط اوردمت اینجا که بعد هیچ شک و شبهه ایی تو ذهنت نمونه
چه شک و شبهه ایی؟
عاطفه با نقشه ایی که امروز واسه تو کشیده نشون داد خیلی ادم پست فطرتیه . فکر من و نتونست نسبت به تو خراب کنه. گفتم بیای اینجا که نقشه بعدیش این نباشه بخواد فکر تورو راجع به من بهم بزنه.
مکثی کردو سپس گفت
هرچند بعید میدونم که تو اصلا به من فکر کنی که بخواد ذهنتم خراب بشه
دوبار به در کوبید. دلم طاقت نیاوردم و گفتم
چرا با من اینطوری حرف میزنی خوب؟
بدون اینکه نگاهم کند گفت
ادامه نده
خوب ناراحت میشم میگی تو اصلا به من فکر نمیکنی.
الان که اینجاییم.بعدش هم نازنین و بهزاد قراره بیان خونمون توی یه فرصت مناسب از یه راه دیگه بهت یاد میدم با مصطفی حرف نزنی.
پوزخندی زدم و گفتم
بازم تهدید؟
سرتایید تکان دادو گفت
صبور باش.
در باز شد زنعموی امیر با چشمانی گریان دررا گشود نگاهی به اوانداختم و گفتم سلام.
امیر نگاهش را به طرف من چرخاندو با اخم گفت
اصلا حرف نزن یعنی چی فروغ؟
از نگاه او ترسیدم. به حالت چپ چپ کمی به من نگاه کرد و سپس به طرف داخل خانه هدایتم کرد.
وارد خانه شان که شدم عموی امیر سرگرم صحبت با امید بود. با دیدن ما برخاست و رو به امیر گفت
شرمندگی من جلوی خودت کم بود رفتی زنتم اوردی؟
صدای چرخش کلید درون در ورودی باعث شد نگاهم به ان سمت بچرخد. عاطفه وارد خانه شد با دیدن من و امیرو امید در خانه شان رنگ از رخسارش پرید.امیر یک گام به طرفش رفت و گفت
واسه چی با زندگی من بازی میکنی ؟
#پارت511
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من چیکار به زندگی تو دارم.
زنعمو به طرف عاطفه رفت و گفت
من که نمیدونستم تو چیکار کردی . امیر اومد اینجا و گفت امروز تو بهش زنگ زدی گفتی کیفتوزدن .
هرچی بهت زنگ زدم جواب ندادی. گفت دزدو پیدا کرده باید کارتن گوشیت باشه تا کلانتری گوشیتو بده منم کارتن گوشی و بهش دادم.
عاطفه با پررویی به طرف امیر امدو گفت
کارتن و داده که داده. اره کار من بود منم خوب کاری کردم. زنت رو من دست بلند کرد. میخواستم کاری کنم اون کتکی که به من زدو از تو بخوره.
تو فکر کردی من این چرندیات و راجع به فروغ باور میکنم؟ چشمم و موقع ازدواج کردن باز کردم که تو دلم ذره ایی در اینده شک نباشه .
عمو برخاست و رو به عاطفه گفت
سرشکسته م کردی عاطفه. الهی خبر مرگت بیاد که....
زنعمو به حالت تشرروبه عمو گفت
رضا؟ زبونتو گاز بگیر این چه حرفیه که به بچه م میزنی؟
اینم بچه ست تو داری؟ اونروز که شنیدم این نامرد
اشاره ایی به امید کردو گفت
دختر منو برده شمال و.....
با چانه ایی لرزان ادامه داد
مگه احمقم این چرندیات و باور کنم که امید به من قول ازدواج داد و گفت
میخوام بگیرمت. من گول خوردم باهاش رفتم.
رو به عاطفه ادامه داد
امشب به اسم اماده کردن غرفه نمایشگاه کدوم گوری بودی؟
عاطفه به طرف ما امدو رو به من گفت
از خونه پدر من گورتو گم کن.
عمو رضا نزدیک ما امدو گفت
خفه شو عاطفه
عاطفه رو به پدرش گفت
بابا بگو از خونمون برن.
عمو رضا کمی به عاطفه خیره ماندو سپس سیلی محکمی به صورتعاطفه کوباند. من ناخواسته به امیر نزدیک شدم. زنعمو جلو امدو گفت
اقا رضا. دستت درد نکنه. رو دختر سی ساله من دست بلند میکنی؟
عاطفه با چشمان گریان رو به پدرش گفت
به خاطر این دوتا بابا؟
خواست به اتاقش برود که امیر
از یقه مانتویش نگهش داشت و گفت
اینبار به تلافی اتیشی که میخواستی تو زندگی من بندازی و موفق نشدی اومدم سراغ عمو . سری بعد یه زن و زندگی من نزدیک بشی دیگه سراغ عمو نمیام یه وقت دیدی تو یه جمعی مثل امشب که نشسته بودی مامور فرستادم بالا سرت.
سلام
دوستان تعدادی از بچه های یکی از روستاهای کنگاور از استان کرمانشاه به دلیل از دست دادن پدر که یتیم شدند و یا پدر و مادر جدا شده و بچه با پدر بزرگ و مادر بزرگی که توان مالی ندارند زندگی میکنند و یا پدر بیمار است و توان گرداندن زندگی رو ندارد و نتوانستند برای فرزندانشون کیف و کفش و لوازم التحریر تهیه کنند.
بیاید شادیهامون رو تقسیم کنیم و هرکسی در حد توانش حتی شده با پنج هزار تومان واریز کنه تا ان شاالله روز یکشنیه بریم برای این عزیزان لوازم التحریر و کیف تهیه کنیم🍃🌸🍃
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
عسل 🌱
سلام دوستان تعدادی از بچه های یکی از روستاهای کنگاور از استان کرمانشاه به دلیل از دست دادن پدر که یت
عزیزان اگر قصد کمک دارید زودتر واریز کنید چون فردا باید خریداری بشه و همون فردا هم ارسال بشه که زودتر به دست بچه ها برسه🙏
⭕️مصادیق صدقه ⭕️
✅بهترین صدقه،
دانشی است که بیاموزیم
وبه دیگری آموزش دهیم.
✅بهترین صدقه
آن است که میان
دونفرصلح ودوستی برقرارکنیم.
✅بهترین صدقه نگهداری زبان، از
زشتی هاست.
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ رهبر انقلاب: اگر میخواهیم پیام وحدت ما در دنیا صادقانه تلقی شود باید در میان خودمان وحدت وجود داشته باشد. ۱۴۰۳/۶/۳۱
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت334
کشان کشان خودم را به بغچه ایی رساندم. گره اش کوربود و باز نمیشد ، دستانم نای باز کردن گره را نداشت با دندان به جانش افتادم، بوی خاک در دهانم پر شد. بالاخره گره بغچه را باز کردم دوسه دست لباس و یک روسری زنانه داخلش بود.
تعدادی از لباسها را برداشتم و مقابل صورتم گرفتم. چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم.
بوی بهشت تمام وجودم را پرکرد، حسی شبیهه سبک و معلق بودن سراسر وجودم را احاطه کرد، تاریکی انبار برایم روشن شد.ارامش وصف ناپذیری را تجربه میکردم.
سرم ،را لای لباسهای مادرم گذاشتم و از هوش رفتم.
از زبان فرهاد
دختره سرتق مگر دستم بهت نرسه واسه خودش رفته اژانس گرفته راه افتاده اومده خونه عمه ش، صدهزار بار بهش گفتم من از این خراب شده بدم میادها.
وارد روستاشدم، لعنت به این کیانوش همیشه مثل اجل معلق بالا سر ادم ظاهر میشه، الان به گوش عمو میرسه من اومدم روستا، بهش قول دادم اون خونه من نیاد و منم اینجا نیام.
مقابل خانه عمه کتی ایستادم لای در باز بود وارد خانه شدم، خداکنه از اینجا نرفته باشه.
پله هارا سریع بالا رفتم ، با دیدن کیفش روی پیانو نفس راحتی کشیدم وگفتم
_عسل،
در اتاق عمه ش را باز کردم، به سراغ اتاق خودش رفتم، انجا هم نبود، در حمام را باز کردم، با دیدن لباسهای خونی بیمارستان ترس به سراغم امد، یاد انبار پشت خانه افتادم سریع ازخانه خارج شدم، اهسته اهسته به پشت خانه رفتم با دیدن در نیمه باز هم خوشحال از پیدا کردنش شدم و هم ناراحت و عصبی از اینکه چرافرار کرده. وارد انبار شدم با دیدن عسل هینی کشیدم و جلو رفتم
تعدادی لباس کهنه روی صورتش بود لباسهارا کنار زدم ، بدنش سردو بیجان بود. دستم را روی قفسه سینه اش گذاشتم،خداروشکر زنده است.
دستی را پشت کمرش و دیگری را زیر زانویش انداختم در یک حرکت از زمین بلندش کردم، داخل ماشین انداختم و به سمت رشت با تمام سرعت حرکت کردم،انگار گرمای داخل ماشین ،جان تازه ایی به او بخشیده بود چون ناله های خفیفی میزد.
.وارد بیمارستان شدم، عسل را روی تخت خواباندم.
دکتر بالای سرش امد و پس از معاینه و وصف شرح حالش دکتر سری تکان دادو گفت
_خانمتون به خاطر سقط بچش حال روحی مساعدی نداره.
_چرا بیهوشه؟
_از حال رفته، فشارش پایینه، خونریزی داشته ، سرم و تقویتی که داره بهش تزریق میشه الان حالش و بهتر میکنه.
_نیاز به بستری شدن داره؟
_نمیدونم، باید صبر کنیم تا بهوش بیاد. شما خودتم انگار حال مساعدی نداری، پیشنهادم اینه که شما خودت برو یکم استراحت کن.6
تا خانمت بهوش میاد.
_نه نه من همینجا بالای سرش میمونم، یه اتاق خصوصی به من بدید من نمیخوام از کنارش برم.
_ولی ما اینجا اتاق خصوصی نداریم.
_ببینیدخانم دکتر، من تو تهران خانمم رو بستری کردم رفتم یه سیگار بکشم از بیمارستان فرار کرد و از شمال سر در اورد ،کلی دنبالش گشتم تا پیداش کردم از کنارشم تکون نمیخورم.
_ولی از بیمارستان ما....
_من از شما خواهش میکنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
هفته دفاع مقدس گرامی باد.
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
دوست داشتنت عادتم شده
ترکش کنم
مریض می شوم
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحبتهای یکی از حادثهدیدگان معدن طبس
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت336
دکتر از اتاق خارج شد صندلی را کنارش کشیدم و نشستم خیره به صورت زرد شده ش مانده بودم .
دستم را زیر سرم گذاشتم و خوابم برد.
از زبان عسل، چشمانم را گشودم ، دیدم تار بود سرم را گرداندم و با دیدن فرهاد از ترس انگار عرق سردی روی پیشانی ام نشست.
لبم را گزیدم ، ارام و بی صدا برخاستم. پاورچین پاورچین دوقدم برداشتم. حس سوزشی در دستم به همراه افتادن انتن سرمی که در دستم بود، باعث شد هینی بکشم و به فرهاد نگاه کنم، تکانی خورد و چشم هایش را باز کرد صدای ضربان قلبم را میشنیدم، نگاهش رنگ تهدید داشت.
برخاست. یک گام به عقب رفتم و به دیوار چسبیدم ، قفسه سینه ش از نفس هایش بالا و پایین میشد،
دستم را مقابل صورتم گرفتم.
محکم و امرانه گفت
_برگرد روی تختت دراز بکش
گفته اش را اطاعت کردم، بالای سرم نشست و گفت
_میخواستی فرار کنی؟
ارام گفتم
_نه.
_پس کجا داشتی میرفتی؟
_دستشویی
پوزخندی زدو با خشم گفت
_دروغ گو.
انتن سرم را سرپا کردو گفت
_چرا فرار کردی؟
از نگاه کردن به صورتش وحشت داشتم.
ادامه داد
_با توأم ها، چرا اومدی اینجا؟ مگه بهت نگفتم حق نداری پاتو به خانه عمه ت بزاری؟
با صدایی که از ترس میلرزید گفتم
_دنبال وسایلهای مادرم بودم.
_وسایل مادرت داستان جدیدته؟ مادرت هجده سال پیش تو تبریز مرده، وسایلش خونه عمته؟ بعد تو توی این هجده سال اون وسایل و ندیدی؟
فرهاد طوری حرف میزد که انگار دفتر خاطرات عمه کتی را نخوانده.
مردد ماندم، نمیدانستم چه باید بگویم.ادامه داد
_من با چه ذوق و اشتیاقی کارگر گرفتم و از اعظم خانم خواستم بمونه کمک کارگرها اتاق را خالی کنه که واسه بچه اتاق درست کنم و تورو سورپرایز کنم، اونوقت تو به من شک میکنی که گذاشتمت خانه مرجان برم دنبال چی عسل؟
تردید داشتم، حرف فرهاد را باور کنم یانه؟ یعنی اعظم خانم دفتر خاطرات را برداشته؟ فکری کردم وگفتم
_چرا خودت منو نیاوردی خونه عمم؟
_من نیاوردمت باید فرار کنی تنها بیای؟
_فرهاد چرا هیچ وقت حس و حال منو درک نمیکنی؟منم یه آدمم که یه بار آفریده شدم، چرا نمیزاری از زندگیم لذت ببرم؟ خسته شدم از بس اطرافیان مراقبم بودند، مگه من چیکار کردم؟
فرهاد سرش را پایین انداخت و من ادامه دادم
_یادته چقدر التماست کردم که منو بیاری اینجا؟
بغضم ترکید و باهق هق گریه گفتم
_چرا نمیفهمی من یه عمر با حسرت بی مادری بزرگ شدم، یه عمر و
قتی یادم افتاده مادرم چرا فوت شده احساس گناه کردم؟ اون بخاطر بدنیا اوردن من مرده میفهمی فرهاد؟ یه عمر دوست داشتم بدونم چه شکلیه بدونم قبرش کجاست؟ حالا الان فهمیدم یه سری وسایل ازش هست. میخوام اونها را داشته باشم، میخوام با چادرش نماز بخونم. لباسهاشو بو کنم. میخوام دنبال عکسش بگردم.
فرها بالای سرم نشست و سکوت کرده بود. ادامه دادم
_من خیلی چیزهارو فهمیدم فرهاد، حالا میدونم گذشته چی بوده، من دختر گلاب و بهجتم، اگر منو نمیخوای پاشو برو، من ستاره نیستم که دنبال آزار و اذیت و انتقام و مهریه باشم. مادر من هر کسی بوده و هرکاری کرده به هیچ، کس علی الخصوص به تو ، هیچ ربطی نداره، مادرمن توبه کرد پاک از دنیا رفت ، اگر راست میگی توهم برو توبه کن.
سرش را بالا اورد نگاهمان در هم تلاقی کرد، اب دهانم را قورت دادم و با جرأت گفتم
_من دنبال خانوادمم، مادرم مرده اما پدرم زنده س.تو نزاشتی من برم بالا سر ننه طوبا تا حقیقت و بشنوم، بابام چند بار اومد جلوی در خونه تا من و ببینه، اما بازم تو نزاشتی، چرا من و از خانوادم مخفی میکنی؟من برادر دارم، خواهر دارم، میخوام برم سراغ اونها.
فرهاد اهی کشید، سرش را پایین انداخت بالب گزیده گفت
_بخدا اینجوری که تو میگی نیست.
_پس چجوریه؟
_من نمیخوام بهت بگم، چون ناراحت میشی.
_بگو، من دیگه چیزی برام مهم نیست.
_عسل جان، تو وسایل مادرتو میخوای، منم همرو بار وانت میکنم میارم خونه. اما سراغ عموی من نرو
_بابامه
_کدوم بابا؟مثل سابق فکر کن بابت احمد بوده و الانم چند ساله مرده.
_نمیخوام اینجوری فکر کنم، من دخترشم، اون بابامه من و دوست داره.
_اون ادم خوبی نیست.خودتم اینو میدونی، مگه نمیخواست با تو ازدواج کنه در صورتی که اونموقع فکر میکرد تو دختر خوندشی
با حالت تدافعی گفتم
_به تو چه؟ تو خودت خیلی ادم خوبی هستی که بابای منو قضاوت میکنی؟تو خدایی؟
_نه من خدا نیستم، ولی چیزهایی هست که تو نمیدونی
_مثلا چی؟
کمی فکر کرد وگفت
_متاسفم که اینو بهت میگم اما اون تورو نمیخواد.
پوزخندی زدم وگفتم
_به خاطر همین چند بار اومد جلو در خونه دنبالم؟
_دنبال تو نبود عسل.
_پس دنبال چی بود؟
فرهاد خیره به من گفت
_ولش کن عسل دنبال این ماجرا نباش، خدا لعنت کنه مرجان و که اون دفتر لعنتی و کذایی و داد تو خوندی زندگی منو خراب کرد.
_خدا تورو لعنت کنه که میخوای منو از خانوادم جدا کنی.
دکتر وارد اتاق شدو گفت
_بهوش اومدی عزیزم؟
رو به فرهاد گفت
_چرا خبرم نکردید؟ ای
#پارت337
_ای وای سرمتو چرا کندی؟
فشارم را گرفت و گفت
_اماده شو یه سونوگرافی بده، من نمیدونم الان رحمت تو چه وضعیتیه.
از تخت پایین امدم روسری ام را مرتب کردم فرهاد نزدیکم امد خواست کمکم کند، خودم را عقب کشیدم وگفتم
_به من دست نزن، من حالم خوبه
از اتاق سونوگرافی خارج شدم، ریز ریز اشک میریختم، فرهاد نزدیک امدو گفت
_چی شد؟
_به ارزوت رسیدی؟
_چه ارزویی؟
_بچه م نیست. حتی جنازشم تو بیمارستان تهران مونده
_کدوم جنازه عسل اون یه جنین دو ماهه بود.
_تو باعث شدی بمیره
فرهاد با چهره حق به جانب گفت
_من هلت دادم؟
باهق هق گریه گفتم
_تو از اول هم دوسش نداشتی، البته بهتر که مرد، چون بچه ایی که باباش دوست داشته باشه بمیره میشه یکی مثل من.
وارد اتاق دکتر شدیم، خانم دکتر با لبخند گفت
_چرا گریه میکنی ؟مگه چند سالته؟ دوباره بچه دار میشی عزیزم.
اشکهایم را پاک کردم دکتر ادامه داد
_البته چون یه بار سقط داشتی باید زیرنظر پزشک زنان باردار بشی. معمولا بعد از اینجور سقط ها تا دوسال بارداری خطرناکه یا اصلا امکان پذیر نیست. باید تحت مراقبت باشی
گریه م شدت پیدادکرد فرهاد دستش را دور شانه م حلقه کردو گفت
_گریه نکن عزیزم
دستش را با کلافگی پس زدم وگفتم
_ الان که مرده خوشحالی فرهاد؟
دکتر هینی کشید و گفت
_ایشون هم یه پدره ، به اندازه خودش ناراحته
_نه خانم دکتر ایشون وقتی فهمید من باردارم، میخواست بچمو بکشه. میگفت بریم سقطش کنیم. الان به خواسته ش رسیده.
فرهاد با تمأنینه گفت
_من میگفتم چون ما پسر عمو دختر عمو هستیم و بدون ازمایش ژنتیک بچه دار شدیم یه وقت بچه خدایی نکرده ناقص نشه.
خانم دکتر گفت
_حالا که سقط شد حتما ازمایش ژنتیک فراموشتون نشه
از بیمارستان که خارج شدیم دست فرهاد را گرفتم و ملتمسانه گفتم
_منو ببر خونه عمه م ، خواهش میکنم.
فرهاد سرتاسفی تکان دادو گفت
_باشه
وارد حیاط عمه شدیم و به سمت انبار رفتیم.
در انبار را باز کرد و گفت
_لامپ نداره اینجا؟
سپس چرخی در انبار زد و گفت
_لامپش سوخته یه لحظه صبر کن
به داخل خانه رفت و با لامپ بازگشت. انبار را که برایم روشن کرد
مقابلش ایستادم و گفتم
_توبرو تو خونه
انگار که حرفم ناراحتش کرده بود گفت
_چرا؟
_میخوام تنها باشم، تو برو من خودم میام
_زود باش ها، زیاد قرار نیست اینجا بمونیم
انبار را ترک کرد چشمانم را بستم صدای چند قدم بیشتر نیامد و این یعنی نرفته و پشت دیوار ایستاده . سرتاسفی تکان دادم و روی زمین نشستم، بغچه مادرم که باز بود را وارسی کردم. تک تک لباسهایش را بو میکشیدم.
امان از این قطرات اشک مزاحم که دیدم را کور میکند. در کمد را باز کردم درونش خالی بود.
به سراغ خرت و پرتهای پشت در رفتم.
کیف زنانه ایی را پیدا کردم، درش را باز کردم گردنبند و دستبند مرواریدی را پیدا کردم، گذشت زمان رنگ و رویش را برده بود. انها را بوسیدم و به خود اویختم.
یک دسته کلید، کمی لوازم ارایش یک شیشه عطر نیمه، کیفش را بستم.
مقداری کتاب روی زمین ریخته بود.
انهارا کنار زدم و بالاخره پیداش کردم.
البوم کوچکی که رویش منظره طبیعت بود.
با دست خاک رویش را پاک کردم، و ان را گشودم ، گذشت زمان مشماهایش را به هم چسبانده بود.
عکس کودکی هفت هشت ساله درست شبیه خودم در جایی شبیه حیاط عمه ، لبخند روی لبهایم نشست.
فرهاد وارد انبار شدو گفت
_تموم نشد؟
نزدیکم امدو نشست. نگاهی به عکس انداخت و گفت
_تویی؟
_من موهام فرفریه؟
دقیق تر نگاه کردو گفت
_مامانته؟
اشک روی گونه ام غلطید سر مثبت تکان دادوگفت
_عجب شباهتی
البوم را بستم وگفتم
_نمیخوام تو ببینی؟
_چرا؟
_دوست ندارم، بهت گفتم برو بیرون تا من خودم بیام
_من تورو تنها نمیگذارم، بلند شو با البومت بیا بیرون ببین.
با کلافگی گفتم
_چرا دست از سر من برنمی داری؟
برخاست دستم را گرفت و گفت
_بلند شو عزیزم، توحال مساعدی نداری اینجا کثیفه .
دستم را کشیدم وگفتم
_ولم کن دیگه
زور فرهاد برمن غلبه کرد و بلندم کرد ناله ایی کردم و دستم را ماساژ دادم.
#پارت512
خانه کاغذی🪴🪴🪴
ساعد دست من را گرفت و گفت
بریم فروغ
دو قدم به طرف در رفت و رو به امیدگفت
پاشو بریم.
امید برخاست و به طرف ما امد میانه راه عمو رضا سدراهش شدو گفت
دختر من احمق و نادون بود.تو چرا اینقدر بی ناموسی؟
امید به عمویش خیره ماندو عمورضا ادامه داد.
تااخر عمرت دیگه حق نداری پاتو به خانه من بگذاری.
امید سرش را پایین انداخت عمو رضا با خشم رو به او گفت
کسی که بیاد تو خونه زندگی من و به ناموسم نظر داشته باشه.....
امید اخم کوچکی کردو گفت
یه جوری میگی به ناموسم نظر داشته باشه انگار من دست و پای عاطفه رو بستم با خودم بردم شمال. پیشنهاد سفر رفتن از دخترت بود نه من. دخترته که تا خونتون خالی میشه به من زنگ میزنه و میگه پاشو بیا اینجا
رو به عاطفه گفت
هنوز چت هامونو تو واتس اپ دارم که برام نوشته بودی بیا بریم شمال من گفتم دست و بالم خالیه پول ندارم گفتی خرج سفر با من جا از تو . الان چرا وایسادی زل زدی نگاه میکنی هیچی نمیگی؟
عاطفه زیر چشمی به پدرش نگاه کردو گفت
نمیخواستم پرده دری کنم ولی چت های تو هم تو گوشی منه که گفتی امیر اصلا قصد ازدواج با فروغ و نداشت . فروغ هم انگار یه دوست پسر داره که خیلی دوسش داره اما برادرش فروغ و با امیر معامله کرده. امیر پول داده بهش بره ترکیه اونم خواهرش و برد داد بهش. الان تو خونه امیره ولی هنوز نسبتی باهم ندارن.
حرف عاطفه انگار اب سردی بود که روی سرم ریختند ناخن سبانه ام را لای دندانهایم گذاشتم انگار جویدنش این تحقیر را ارام میکرد .
امیر مرا به بیرون هدایت کرد صدای امید می امد که گفت
اینهارو بهت گفتم تهش هم گفتم امیر تورو نمیگیره صابون به دلت نزن. اون یه پرس و جو راجع بهت کنه همه چیزتو میفهمه
صدای گام های تند کسی من و امیر را در لابی متوقف کرد عاطفه مقابلم ایستاد اشک جاری شده از چشمم را پاک کردم . تهدید را در لحنش پاشیدوگفت
بد غلطی کردی که رو من دست بلند کردی . الانم اشک تمساح نریز . فکر نکن ملکه شدی امیر مثل یه کنیز تورو از داداشت خریده.
امیر یک قدم به طرف عاطفه رفت وبا فریاد گفت
حرف دهنتو بفهم . والا دندونهاتو خورد میکنم.
صدای عمو رضا امد
امیر جلوی درو همسایه ابرو ریزی راه ننداز
عاطفه با پوزخند رو به من گفت
گدا گشنه بدترکیب . روی من دست بلند میکنی؟ خانواده ت تورو به امیر فروختند الان حکم برده رو داری .
امیر عاطفه را از کتفش هل داد عاطفه وسط سالن افتاد. دو قدم به طرف او رفت لگدی به ساق پایش زدو گفت
یه بار دیگه به زن من بی احترامی کنی گردنتو میشکنم.
عاطفه عربدهایی از درد کشیدو گفت
منو میزنی الان زنگ میزنم صدو ده
حتما زنگ بزن چون اینجوری دست منو برای شکایت بازتر میکنی.
انگار کسی مرا هل داد به عقب چرخیدم زنعمو با تنفر گفت
برید دیگه.دست از سردخترم بردارید.
امید جلوتر از ما مسیر پله ها پایین رفت امیر هم مرابه طرف اسانسور برد وارد شدم اسانسور که حرکت کرد با فریاد گفت
واسه چی گریه میکنی؟
در این فضای کوچک و فاصله کمی که با او داشتم فقط عصبانیتش کم بود. به دیوار اسانسور چسبیدم و سرم را پایین انداختم. امیر با کف دستش کمی محکم به شانه م زدو با همان لحن و تن صدا گفت
مگه با تو نیستم؟
به سختی نفس میکشیدم
#پارت513
خانه کاغذی🪴🪴🪴
دستش را زیر چانه م ذاشت سرم را بالا اوردو با عصبانیت گفت
واسه چی گریه میکنی فروغ؟
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
دیگه گریه نمیکنم؟
داری تبدیل به یه موجود تومخی میشی که شب و روز منو بهم زدی.
سرم را پایین انداختم. امیر گفت
جایی که باید سرتو بگیری بالا و از خودت دفاع کنی گریه میکنی .
مگه قبل از اینکه بریم خونه عموت نگفتی اصلا حرف نزن؟ چطوری بدون حرف زدن از خودم دفاع کنم؟
در اسانسور باز شدو به دنبال او راهی شدم.سوار ماشین که شدیم گفتم
بعد میگی من بعد از اون جریان کی روی تو دست بلند کردم؟ همین الان تو اسانسور.
اتومبیلش را با صدای جیغی از لاستیک به حرکت در اوردو گفت
اون احمقی که همه زندگی منو واسه این اشغال تعریف کرده کجاست؟
کمی اطراف را وارسی کرد گوشی اش را در اورد. شماره مصطفی را گرفت و روی حالت پخش گفت
الو مصطفی
بله امیرخان
امید کجا رفت؟
یه تاکسی گرفت و رفت
واسه چی گذاشتی بره؟
مصطفی مکثی کردو گفت
نگفتی که نگذار بره
پس تو به چه دردی میخوری؟ وایسادی اون پایین درخت های پیاده رو میپایی؟
ارتباط را قطع کردو لابه لای ماشین ها به حرکت در امدو گفت
یکبار دیگه ببینم جلوی دیگران گریه میکنی کاری باهات میکنم که به جای اشک از چشمهات خون بیاد .
همش تهدید همش ترس و دلهره و اضطراب . انتظار داری که من....
من با تو چیکار کنم که حرف گوش کنی؟
دنبال بهانه میگردی که ناراحتی هاتو سرمن خالی کنی؟