فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 راز التهاب اربعین!
🔻 تمام التهاب پیادهروی اربعین بهخاطر ارتباطیست که با امام زمان پیدا میکنیم...
🔻 در این راه چه شما به یاد امام زمان باشید چه نباشید امام زمان است که دارد از شما تشکر میکند.
#امام_حسین
#اربعین
#امام_زمان
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت235
روی کاناپه ها لمیدم یک ساعت بعد با صدای زنگ ایفن در را بروی معلم نقاشی ام گشودم ، وارد خانه شدو گفت
_سلام
خانمی حدودا بیست و هفت هشت ساله بود سراسر قرمز پوشیده بودو ارایش داشت.
نگاهی به چهره نچندان زیبایش انداختم و گفتم
_سلام
لبخندی زدو گفت
_عسل خانم شمایید؟
ارام گفتم
_بله، بفرمایید داخل
اورا به اتاق نقاشی م بردم
با دیدن اتاق هینی کشیدو گفت
_اینجا چقدر قشنگه.
نزدیکم امدو گفت
_من زهره م
با لبخند گفتم
_خوشبختم
_یه سوال ازت بپرسم؟
_جانم
_موهات اکستنشنه؟
دستی به موهایم کشیدم و گفتم
_نه
_رنگش چی؟
_موهای خودمه رنگ هم نکردم.
_تو واقعا زیبایی ها
_ممنون
صدای زنگ تلفن خانه بلند شد، نزدیک گوشی رفتم با دیذن شماره فرهاد گوشی را برداشتم و گفتم
_الو
صدای فریادش گوشم را خراشید
_چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
هاج و واج گفتم
_گوشیم؟ نمیدونم کجاست.
_نیم ساعته دارم شمارتو میگیرم چرا جواب نمیدی؟
_خوب نشنیدم.
_اول صبحی اعصاب من و بهم ریختی ، من و عصبی کردی وای به حالت عسل اگر خلاف میل من عمل کنی و جز چیزی که بهت گفتم کاری انجام بدی.
تپش قلب گرفتم و در سکوت کامل فقط به تهدیداتش گوش میدادم. فرهاد ادامه داد
_تو مدلت اینطوریه که جنبه روی خوش از جانب من رو نداری.
ارام گفتم
_کدوم روی خوش فرهاد؟
صدایش ارام شدو گفت
_ظهر میام خونه روی سگمو و بهت نشون میدم تا از این به بعد فرق روی خوش و سگ و از هم تشخیص بدی.
ارام که کسی نشنود گفتم
_الان چرا اینقدر عصبی شدی؟
_برای اینکه وقتی من یه حرفی میزنم تو بجای اینکه بگی چشم قیافه حق بجانب میگیری.
_من که گفتم چشم
_گفتی چون ترسیدی، اونموقع که داشتم مثل ادم باهات حرف میزدم نگفتی چشم. چشمت مال زمانی بود که فهمیدی دیگه میخوام بزنم تو دهنت.
اشک از چشمانم جاری شد چه ساده بودم که فکر میکردم فرهاد تغییر کرده.
ادامه داد
_گوشی بی صاحبتو ببر بزار کنار دستت زنگ زدم جواب بدی.
ارام گفتم
_چشم.
ارتباط قطع شد.گوشی را سرجایش گذاشتم اشکهایم را پاک کردم و وارد اتاق خوابم شدم.از داخل کیفم گوشی ام را برداشتم.
سه تماس بی پاسخ از فرهاد داشتم
_به اتاق کارم رفتم
زهره مانتو و رو سری اش را در اورده بودو مشغول مرتب کردن موهای مشکی اش بود، تمام موهایش تابازوانش بود.
#پارت236
تلفن فرهاد ذوق و شوق نقاشی را از من گرفت، استرس اجازه نمیداد دست به رنگ و قلم بزنم، زهره یکی از تابلوهایم را نگاه کردو گفت
_اموزشت فقط مال هنرستان بوده؟
سر تایید تکان دادم ، زهره تکرار کرد
_استعدادت خوبه، باهات کار میکنم تا حرفه ایی بشی
به صورتم خیره ماندو گفت
_استرس داری عسل؟
لبم را گزیدم وگفتم
_نه خوبم
نزدیکم امد خواست با مهربانی دستهایم را بگیرد که من یک دستم را عقب کشیدم متوجه پانسمان دستم شدو گفت
_چی شده؟
_هیچی، بریده، بخیه زدم.
یک دستم را گرفت وگفت
_چرا اینقدر مضطرب شدی ؟
ارام دستم را کشیدم وگفتم
_ولش کن. من امروز حال و حوصله نقاشی ندارم. امروز رو تعطیل کن اما به همسرم نگو که امروز کلاس نداشتیم.
_یعنی الان من برم؟
_نه نرو اخه تو حیاط دوربین هست ساعتها رو چک میکنه، بمون همون یازده برو اما هیچی نمیخواد اموزش بدی.
_باشه هرجور صلاحته ، اما اقای محمدی تو اموزشگاه تاکیید کردند که هر روز باید بازدهی کلاس شمارو ببینن
_یعنی چی؟
_یعنی اینکه وقتی برگرده خونه ازت میپرسه امروز چیکار کردی؟
لبم را گزیدم وگفتم
_واقعا؟
_بله
_پس بیا شروع کنیم
_شما به این کار علاقه داری؟ یا اصرار همسرت باعث شده که بخوای .....
حرفش را بریدم وگفتم
_علاقه دارم اما الان حوصله ندارم.
زهره یک بوم سفید روی شاسی گذاشت و عکس منظره ایی راهم بالای شاسی قرار دادو گفت
_امروز بهت اموزش نمیدم اما برای اینکه یه کاری هم کرده باشیم ، زیرساز این عکس و من انجام میدم تو فقط نگاه کن و سعی کن یاد بگیری.
اعظم خانم برایمان دو لیوان ابمیوه اورد. نگاهم به قلم زهره بود چه حرفه ایی میکشید.
کارش که تمام شد ابمیوه اش را خورد من گفتم
_به همسرم بگو اینو من کشیدم.
لبخندی زدو گفت
_سعی کن هیچ وقت دروغ نگی.
_اخه الان میگه از صبح تا ظهر چیکار کردی
_راستشو بگو.
_بگم حوصله نداشتم عصبی میشه.
لبخندی زدو گفت
_بهش بگو امروز معلمم یه تابلو رو زیر سازی کردو من نگاه کردم تا یاد بگیرم، چون فردا صبح که من میام اینجا نوبت منه که زیر سازی کنم.و اون نگاه کنه.
سپس نفس عمیقی کشیدو گفت
_راستشو بگی بهتر نیست؟
لبخندی زدم وگفتم
_بله بهتره.
ساعت ده و نیم بود. زهره از من خواست تا با هم به حیاط برویم، پالتویم را پوشیدم وراهی حیاط شدیم.
حضور ارامبخش زهره ، فرهاد و عصبانیتش را از خاطرم برد.
زهره ارام گفت
_یه سوال ازت بپرسم ناراحت نمیشی؟
به چشمانم خیره ماند پلکی زدم و ارام گفتم
_نه
_علت اینکه صبح یک دفعه بعد اون تلفن استرسی شدی چی بود؟
مکثی کردم لبهایم را بهم فشردم وگفتم
_همسرم تلفن کرد. سپس مشغول قدم زدن شدم و گفتم
_فرهاد فوق العاده عصبی و تند خوإ
_همسر من هم اوایل همینطوری بود اما الان به نسبت خیلی بهتر شده.
با امیدواری گفتم
_چطوری بهتر شده
_باید بگردی رگ خوابشو پیدا کنی ببینی از چی خوشش میاد و از چی ناراحت میشه، همسرت فوق العاده دوستت داره.
_شما از کجا میدونی؟
_وقتی اومد تو اموزشگاه، اینقدر از تو تعریف کرد من واقعا شیفته دیدنت شدم. چیزی که برام جالب بود از چهره فوق العاده زیبات حرفی نزد اون فقط از سادگی و کودکی و متانت و حجب و حیات صحبت میکرد. از مسئول اموزشگاه که خواهر من باشه بهترین وسایل ها رو برات خرید و ازش خواست بهترین معلم و برات بفرسته. حتی تو انتخاب معلمم هم حیاس بود. تاکید کرد کسی و بفرستید که تو زندگیش شکست نخورده باشه یه وقت تو روحیه خانمم تاثیر منفی نزاره.
هردو ساکت شدیم زهره ادامه داد
_هرکس بخواد از تو تعریف کنه اولین حرفش اینه که عسل خیلی خوش قیافه و جذابه، موهاش بلندو طلاییه، چشماش درشت و ابیه. اما از نظر همسرت عسل یه دختر بچه فوق العاده مهربون و خوش قلبه، پاک و نجیب و متینه.
به من گفت از وقتی با تو اشنا شده مسیر زندگیش کلا تغییر کرده.
لبخندی زدم و بدنبالش اهی کشیدم.
صدای اعظم خانم امد که گفت
_عسل خانم، تلفن کارتون داره.
یاد گوشی ام افتادم هینی کشیدم وگفتم
_وای فرهاده
دوان دوان وارد خانه شدم گوشی را برداشتم وگفتم
_بله
_کجایی تو؟
_بخدا تو حیاط بودم.
_مگه بهت نگفتم گوشیتو ببر پیش خودت.
_اره گفتی ولی من با زهره رفتیم تو حیاط گوشیمو یادم رفت ببرم.
_چرا یادت رفت؟
_خوب فراموش کردم دیگه
_خیلی خوب ، اینم دومیش.
_دومی چی فرهاد؟
_یکیش چشم نگفتنت، یکیشم حرف گوش نکردنت.
_فرهاد جان ، من صبح گفتم چشم، اما قبلش فقط نظرم را گفتم
_ولی من نظر تورو نپرسیدم، درسته؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
_دنبال بهونه میگردی؟ باشه اشکال نداره، بیا هر بلایی دلت میخواد سر من بیار. تجربه به من ثابت کرده تو وقتی تصمیم بگیری من و ازار بدی حتما اینکارو میکنی و هیچ جوره نظرت عوض نمیشه.
لحن فرهاد تند شدو گفت
_تو باید یاد بگیری هرچی من میگم بگی چشم.
_خیلی خوب چشم
_دیگه حالا؟
بدنبال سکوت من گفت
_کاری نداری؟
_نه
ارتباط قطع شد روی کاناپه نشستم اشک مانند
#پارت237
باران روی صورتم لغزید دست زهره روی شانه ام امدو گفت
_گریه نکن دیگه.
ارام اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_خیلی اذیتم میکنه.
خندیدو گفت
_گریه نکن ، راهشو پیدا کن.
_راه چیو؟
_کسی که اینقدر تورو دوست داره....
پوزخندی زدم وگفتم
_کدوم دوست داشتن؟
_بخدا دوستت داره، حالا یکمم بد خلقه ببین باید چیکار کنی که مهربون تر بشه.
_فرهاد میگه حرف از دهن من در نیومده تو بگو چشم.
_خوب بگو
_اخه منم ادمم ، واسه خودم نظر و ایده دارم ، من امروز صبح حرفی نزدم که اون عصبی بشه، یکدفعه نمیدونم چیشد؟ به من گفت با مرجان صمیمی نشو منم گفتم من مرجان و دوست دارم . یکدفعه قاطی کرد
زهره خندیدوگفت
_مرجان کیه؟
_جاریمه
_خوب شوهرت دوست داره تو فقط اونو دوست داشته باشی.
_الان چیکار کنم؟ میاد خونه عصبیه میترسم.
بازهم خندید با خنده ش حرصم در امد زهره گفت
_ازش معذرت خواهی کن.
سر تاسفی تکان دادم وگفتم
_تو نمیشناسیش اینقدر لج بازه
_خوب بگذار دادو بیدادشو بکنه، بعد که اروم شد.....
_دادو بیداد؟
_اره دیگه مگه میخواد چیکار کنه که اینطوری ترسیدی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
_الان میاد دادو بیداد میکنه جرو بحث راه میاندازه بعد هم منو میزنه، تازه قضیه بعد از کتک خوردن من حل نمیشه، بعدش میرم زیر ذره بین هر حرکتی کنم بهانه پیدا میکنه دوباره از اول.
چشمان زهره گرد و متعجب شدو گفت
_واقعا؟
سر تایید تکان دادم. زهره ادامه داد
_اگر واقعا اینقدر اذیتت میکنه خوب به خانواده ت بگو
لبخند تلخی زدم وگفتم
_من کسی و ندارم.
_هیچ کس رو
_هیچ کس و ندارم مادرم موقع زایمانم مرده، پدرم هم شش سالم بود یه عمه داشتم اونم پارسال مرد.
اهی کشیدو گفت
_خدابیامرزتشون
ممنون
_ساعت یازده شده من باید برم.
_باشه عزیزم برو خداحافظ
دوساعتی گذشت . اعظم خانم همه کارها را انجام داده بود. نهار راهم از بوی عطر ش پیدابود که اماده کرده. و من در انتظار جلادم نشسته بودم. ضربان قلبم به قدری بالا بودکه دستانم را میلرزاند.
من در مقابل فرهاد از نظر جثه بدنی خیلی ضعیف بودم. و واقعا طاقت مشت و لگدهای او را نداشتم. با هر سیلی ایی که به من میزد مغزم انگار جابه جا میشد.
روی کاناپه زانوی غم بغل گرفتم و خیره به ساعت نشسته بودم.
گذشته از ان دوباری که یکیش برسر نقشه ستاره و دیگری موضوع دانشگاه بود فرهاد تا کنون اینقدر بداخلاقی نکرده بود. اما از بعد قضیه شمال اخلاقش به کل تغییر کرده بود. اصلا به من اعتماد نداشت که هیچ. انگار دیگر حرمت و احترامی هم نداشتم.
صدای اتومبیلش امد. نگاهی به اعظم خانم انداختم. اصلا دوست نداشتم در حضور شخص دیگری مرا استیضاح کند.
یک دلم گفت
برخیز و به استقبالش برو
اما ان دلم گفت
همینکه درو بازکنه میکوبه تو صورتت.
اشک جاری شده م را پاک کردم و همانجا نشستم . واردخانه شد اعظم خانم به او سلام کرد پاسخش را داد و خیره به من ماند سپس کیفش را زمین گذاشت کتش را در اورد ساعتش را باز کرد روی اپن نهاد.
اورا تحت نظر داشتم. دکمه سر استین هایش را باز کرد و استین هایش را تا نیمه تا کرد و به طرفم امد. با هر قدم او دلم بیشتر میلرزید. نگاهم به اعظم خانم افتاد به ما خیره بود. نزدیکم که رسید بازویم را گرفت و گفت
علیک سلام.
ارام گفتم
سلام.
پاشو
کمی مقاومت کردم و او محکم تر گفت
با تو بودم ها. پاشو بیا
برخاستم. هرچه التماس داشتم در نگاهم پاشیدم و ارام رو به او گفتم
غلط کردم
اون سرجای خودشه، بیا کارت دارم.
پایم را به زمین چسباندم دستش را گرفتم و گفتم
دیگه تکرار نمیشه. ترو خدا ولم کن
مرا به جلو هل دادو گفت
تکرارم میدونم نمیشه.
به طرف اتاق خواب رفتم پشت بندم وارد شد و در را بست از ترس دلپیچه گرفته بودم با اخم نزدیکم شدو گفت
صبح برای چی بهت میگم با مرجان مثل قبل صمیمی نباش بحث میکنی با من؟
لبم را گزیدم و گفتم
ببخشید هرچی تو بگی من میگم چشم.
بعد ببینم مگه نگفتم گوشیت کنار دستت باشه بعد واسه چی.....
از اینکه اینهمه تحقیر میشدم بغضم ترکید اما جلات دفاع نداشتم و گفتم
معذرت میخوام.
کمی به من خیره ماندو بعد از من فاصله گرفت و لب تخت نشست. اشکهایم را پاک کردم.
باصدای خداحافظی اعظم خانم برخاست و از اتاق خارج شد. بعد از صرف نهار
#پارت238
ارام تر شده بود.برخاست دستم را گرفت، از جرکت اوجا خوردم و گفت
پاشو بیا
ترسیده برخاستپ مرا به طرف کاناپه ها برد.
سیگارش را روشن کردو گفت
_صبح خیلی اعصابمو بهم ریختی
با احتیاط گفتم
_من نمیخواستم تورو ناراحت کنم، من فقط نظرم و گفتم.
_بی خود کردی نظر دادی
سرم را پایین انداختم و سکوت کردم، فرهاد ادامه داد
_کی باعث شد من که نبودم تو هر غلطی دلت بخواد بکنی؟
هردو ساکت بودیم، فرهاد ادامه داد
_جواب بده دیگه، مگه نگفتی مرجان اصرار کرد که رفتبد شمال
با تردید گفتم
_بله اون اصرار کرد
_تو رو بی اجازه برد شمال من فهمیدم ، یک هفته زندگیمون زهر مار شد. پس حضور مرجان تو زندگی ما باعث شرو دردسره
برای پایان دادن به قائله دعوا گفتم
_باشه ، هر چی تو بگی.
فرهاد مدتی به من خیره ماند من گفتم
_دقیقا بگو من بایدبا مرجان چچطور رفتار کنم؟
_باهاش صمیمی نشو ، یه سلام علیک ساده
_چشم.
فرهاد سرش را پایین انداخت من ادامه دادم.
_پس لطفا من و خونشون نبر دعوتشون هم نکن. اگر هم به من زنگ زد جوابشو نمیدم خوبه؟
_نه جوابشو ندی زشته، پیش خودشون میگن فقط درد سرهاشون مال ماست ، تا زندگیشون اروم شد دیگه جوابمون رو ندادند.
_پس چیکار کنم؟
_جوابشو بده ولی باهاش گرم نگیر
_باشه.
لبخند روی لبهای فرهاد نقش بست وگفت
_حالا برو لباسهاتو بپوش باید بریم دستتو به دکترت نشون بدهم.
برخاستم و به اتاق خواب رفتم، جنگیدن با فرهاد فایده ایی نداشت، او حتی کوچکترین مخالفت و نظر دادن مرا نمیپذیرفت. مخالفت با فرهاد منجر به شروع دوباره دعوا و کتک خوردن مجددم بود.
لباس پوشیدم و از اتاق خارج شدم، سوار ماشین شدیم و به سمت کلینیک راه افتادیم.
دکتر دستم را معاینه کرد خوشبختانه همه چیز خوب پیش رفته بود پانسمان دستم را باز کردو برای چرب کردن بخیه ها پماد داد.
در راه باز گشت فرهاد گفت
_بریم اتلیه وقت بگیریم
_برای چی؟
_با اون لباس چینی هاکه برات اوردم عکس بندازیم.
لبخند تلخی روی لبهایم نشست و گفتم
_هرجور صلاحته.
#پارت457
خانه کاغذی🪴🪴🪴
راستی مهیارو مصطفی کجان؟
مهیار یه ماشین گرفت موتورهارو برد ویلا. مصطفی هم رفت اون خانه که قراره بریم.
ازخانه خارج شدیم. و به منزل جدی مان رفتیم. امیر تلفنی از بیرون برای من شام سفارش داد من گفتم
خودت چی؟
من هفته دیگه مسابقه دارم باید خودمو سبک کنم.
قرار بود فردا شب خانم ارسلان و من مسابقه بدیم .
امیر کمی به من نگاه کردوگفت
حالا یه شب شام دعوتشون میکنیم
اینجا؟
نه میریم ویلا .
مگه نگفتی اونجا رو نمیخوای به کسی نشون بدی
ارسلان کسی نیست.
تو قبلا مبارزات زن ارسلان و دیدی؟
سرتایید تکان دادو من گفتم
خیلی قویه؟
خیلی سرعتش بالاست.
منو نزنه
لبخند روی لبهایش امدو گفت
اینقدر نترس فروغ مبارزه همینه دیگه .
اخه من دستم درد میکنه
باز داری با ایه یاس خوندن کلافه م میکنی .
شامم را که اوردندمقابل امیر نشستم و ان را خوردم. خمیازه ایی کشیدو گفت
امروز خیلی خسته شدم. اگر قوری و نمیشکونی میتونی چای درست کنی؟
لبهایم را جمع کردم و به او خیره ماندم. سپس گفتم
بازسرکوفت؟
خندیدو گفت
یه دفعه یه چیزی بهم گفتی سر قوری به روت نیاوردم ولی بعدا کلی بهت خندیدم.
چی گفتم؟
کمی فکر کردو گفت
درست یادم نیست .
برخاستم تمام توجه و حواسم را جمع کرده بودم. کتری را اب کردم و روی گاز گذاشتم و گفتم
روزها که می ایی سرکار اینجا هم میای؟
اره یه سری قرارهای کاریمونو قبل ارمر اینکه تو بیای تو خونه میبردم اما از وقتی تو اومدی می اوردمشون اینجا .
تلویزیون را روشن کردو سپس فیلمی گذاشت. چای را دم کردم و در یک سینی گذاشتم و مقابلش نهادم.
به حالت تمسخر گفت
نریزیش روم.
لبم را گزیدم و گفتم
ازبس اخم هات و میکنی تو هم من اعتماد به نفسمو از دست میدم. والا سابق من نه چیزی میشکوندم نه میریختم.
سرش را به علامت تایید تکان دادو گفت
بازهم من مقصرم؟
سپس قهقهه ایی زدو گفت بعد از طهری اومدی از اتاق بیای بیرون یه دفعه پرت شدی وسط پذیرایی اونم تصیر من بود. از کنار استخر رد میشی میفتی تو اب. بازم من مقصرم.
کمی جلوتر رفتم لبه مبل نشستم و گفتم
اما یه چیزو قبول کن
چی و ؟
من سردودقیقه برگشتم چرا مجبورم کردی دراز نشست برم.
کمی نگاهم کردو گفت
میخواستم ببینم ازخودت دفاع میکنی یا نه .
سرتاسفی تکان دادو گفت
ناامیدم کردی. تا گفتم بشین. نشستی صدتا هم زدی موقع شمردن یه بار تا هشتاد رفتم دوباره از هفتاد شمردم بازم اعتراض نکردی.
نباید حرفتو گوش میدادم.
قانون باید رعایت بشه. اما نباید به کسی اجازه بدی از قانون سو استفاده کنه
من اخمهامو کردم تو هم ببینم جا میزنی یا نه . که توهم حسابی جازدی
#پارت458
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من الان نفهمیدم باید چیکار کنم؟ تو به من میگی استاد هرچی بگه شاگرد میگه چشم. بعد من که گوش میدم میگی ناامیدم کردی.
بهت گفتم دودقیقه بیشتر بشه باید دراز نشست بری وقتی اومدی تو سالن باید میگفتی نه نمیرم چون دودقیقه نشده بود.
اخه عصبانی بودی
بودم که بودم. این میشه باج دادن . اگر من اخم هامو کنم توهم . توباید از حقت بگذری ؟
اخه من مقصر بودم. دروغ گفته بودم.
اون مسئله چه ربطی به تمرین کردن داره
با کلافگی گفتم
ول کن امیر. من هرکاری کنم تو میگی چرا اینکارو کردی. باید یه کار دیگه میکردی.
نه میخوام بهت بگم همه مسائل و باهم قاطی نکن . هرچیز سرجای خودش. بحث و ناراحتی زندگی خصوصیمون ربطی به تمرین نداره .
سکوت کردم امیر گفت
این چیزهایی که دارم بهت میگم و اگر یاد بگیری برات یه ارزوهایی دارم فروغ .
چشمانم گردشدو گفتم
چی؟
قاطع بودن مثل فرمانروا زندگی کردن و اگر یادبگیری . یه نقشه هایی برات دارم.
به اوخیره ماندم امیر گفت
وقتی با یه اخم گریه میکنی . بایه صدای بلند. جامیزنی دست و پاتو گم میکنی. وقتی میگی تو اینطوری عصبانی هستی من اعتماد به نفسم و تعادلم و از دست میدم. ازت ناامید میشم.
مکثی کردو گفت
اینها همه نشونه های یه ادم ضعیفه.
نفس پرصدایی کشیدم و او ادامه داد .
به خودت مطمئن و متکی باش . خودت برای خودت کافی باش و مدام باخودت تکرار کن من به هیچ کس هیچ احتیاجی ندارم. از هیچ کس و هیچی نترس. نیاز نیست دادو بیدادو دعوا کنی . از حقت دفاع کن.
صدای زنگ موبایل امیر بلند شد ان را روی پخش پاسخ دادو گفت
چی شده ارسلان این وقت شب؟
کجایی؟
واحد بالای دفتر
میام میبینمت .
تو کجایی؟
خونه
خانمتم بیار .
به دنبال مکث ارسلان گفت
میخوام با خانمم مبارزه کنه.
باشه الان میاییم.
ارتباط را قطع کرد من گفتم
جلوی ارسلان مبارزه کنم ؟
اخمی کردو گفت
چی میشه؟
زشت نیست؟
نه. هروقت خواستید مبارزه کنید برو لباس کیک بوکسینگی که خریدیم و بپوش باهاش بجنگ.
ساق بندهامم بندازم؟
ابرو بالا دادو گفت
نه فروغ. اینکارو نکنی یه وقت ابروم میره
خوب ساق بنده دیگه
به جای دوستت دارمای تکراری
اینو بهش بگید :
تو هرروز برام امن تر میشی
هربار بهم ثابت شه
تو همون انتخاب درست قلبمی:)!🫀
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
🍃🌹🍃
#پندانـــــــهـــ
🌱حتی اگر همه درها هم به رویت بسته شود،
در پایان او از جایی که هیچکس نمی داند،
پنجره ای می گشاید
هر چند تو ابتدا نمی توانی ببینی.
اما پشت روزنه های تنگ،
چه بهشت هایی که پنهان است
پس شکر کن
وقتی به مراد خود رسیده باشی،
شکر کردن آسان است
، اما شاکر کسی ست که حتی زمان برآورده نشدن آرزویش هم می تواند شاکر باشد.❤️
🍃🌹🍃
شبتون پر از حسِ آرامــــــــش
*اميدوارم يكي رو داشته باشی كه
هر وقت نگاهت ميكنه مثل
بهجت دهلوی بگه :
"نظر كنم به تو؛ نازم به انتخاب خود"
همینقدر کوتاه و زیبا....
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
#پارت239
وقت اتلیه را رزرو کردیم. در راه بازگشت.گوشی ام را در اوردم وگفتم
_این عکس و ببین
فرهاد نگاهی به عکس زن و مرد چینی انداختو گفت
_قشنگه
_من میخوام موهامو این مدلی ببندم.
اره خوبه ببند
_ولی من که بلد نیستم.
فرهاد فکری کردو گفت
_حتما بازم میخوای بری سراغ مرجان؟
من با چهره ایی حق بجانب گفتم
_من اصلا اسم مرجان و اوردم فرهاد ؟
_پس منظورت چیه؟
نگاهم را از او گرفتم. نسبتا محکم به بازویم زد و گفت
_با تو بودم
بازویم را ماساژ دادم وگفتم
_خوب اینهمه ارایشگاه.
نگاهش رنگ تهدید گرفت و گفت
_ارایشگاه؟ مگه بهت نگفتم دوست ندارم دیگه به ارایشگاه پا بزاری؟
نفس پر صدایی کشیدم وگفتم
_باشه.
_من که بهت گفته بودم، الان چرا دوباره ارایشگاه و تکرار کردی؟
لبم را گزیدم وگفتم
_یادم نبود، الان اتفاقی نیفتاده که، من ارایشگاه نمیرم، موهامم همینطوری ساده میبندم.
تن صدایش بالا رفت وگفت
_تو چرا اینقدر تو مخی شدی؟
بغض راه گلویم را بست ، رویم را از او برگرداندم، با حالت درماندگی به بیرون خیره ماندم.
دوباره به بازویم زدوگفت
_چته عسل؟
بازویم را گرفتم وبا بی چارگی گفتم
_میشه لطفا نزنی به دستم ، بخیه هام درد میگیره فرهاد .
سیگارش را روشن کردوگفت
_داری رو اعصابم راه میری عسل.
حرفهای زیادی برای گفتن داشتم، اما هم از حوصله ام خارج بود،وهم اینکه میترسیدم بهانه بدستش دهم.
وارد حیاط خانه شدیم، بدنبال فرهاد وار خانه شدم مانتو وشالم را در اوردم، به سراغ سبد داروها رفتم، یادم افتاد که همه را در گاو صندوق گذاشته، ارام گفتم
_فرهاد
کنار اپن ایستادوگفت
_بله
_میشه سبد دارو هارو بیاری؟
_چی میخوای؟
_مسکن
_کجات درد میکنه؟
_سرم.
فرهاد رفت و با سبد داروها امد و ان را روی اپن نهاد مخفیانه یکی از ارامبخش هایش را برداشتم وخوردم.
#پارت241
نزدیکش شدم وگفتم
_جانم
_عکس های کیشتو مرجان فرستاده.
ته دلم لرزید و با خود گفتم الان یه چیزی پیدا میکنه دعوا راه می اندازه.
سپس عکس ها را ورق زد، از صدای نفس هایش متوجه عصبانیت او شدم. خدا خدا میکردم موردی برای گیر دادن نیابد.
صفحه گوشی ام را قفل کردو گوشی را بدستم داد. کمی مکث کردم وگفتم
_من برم بخوابم؟
نگاهش عصبی بود اخمی کردو گفت
_منم میام.
روی تخت دراز کشیدیم ، نگاه فرهاد خیره به سقف بود.
از زبان فرهاد
حسابی عصبی و کلافه بودم. چرا بودن به مرجان را ترجیح داده بود. برای ان سفر من کلی برنامه ریزی کرده بودم اما عسل به راحتی گفت دوست داره با مرجان بره، پیش من مثل مجسمه سردو بی روحه اما کنار اون نیشش تا بنا گوشش بازه، من اینهمه بهش خوبی میکنم،نمیبینه یه بار که عصبیم میکنه یه سیلی بهش میزنم اونها تو چشمشه.
نیمه نگاهی به عسل انداختم خواب بود.
با خودم گفتم
چه زودهم خوابش برد. بی معرفت.
چشمانم را بستم اما خوابم نمیبرد. برخاستم و از اتاق خارج شدم، سیگارم را روشن کردم. صدای زنگ گوشی ام بلند شد.
گوشی را از روی اپن برداشتم شماره مرجان بود.
صفحه را لمس کردم وگفتم
_جانم
_سلام
_سلام مرجان خوبی؟
_مرسی، عسل کجاست ؟
_خوابیده
_از ظهر تا حالا چند بار بهش زنگ زدم
جواب نداد.
_امروز کلاس نقاشی داشته الان خوابیده.چیکارش داشتی؟
_میخواستم حالشو بپرسم. شام می ایید اینجا؟
فکری کردم وگفتم
_نه، امشب قول دادم ببرمش بیرون.
مرجان خندیدو گفت
_پس ماهم می اییم.
اخمی کردم وعلارغم میل باطنی ام گفتم
_باشه تشریف بیارید.
_کجا قراره برید؟
_حالا معلوم نیست، بهت خبر میدم.
گوشی را قطع کردم وگفتم
_عجب سریشیه.
دوساعت گذشت با صدای زنگ ایفن برخاستم ، از دیدن مرجان و ریتا پشت در عصبی شدم. به ناچار در را گشودم ، وارد خانه شدند.
مرجان با لبخند گفت
_دلم براش تنگ شده کجاست؟
_خوابه.
_برم بیدارش کنم؟
_نه، بزار بخوابه سرش درد میکنه.
لای در اتاق خواب ایستادو گفت
_قدرشو بدون عسل یه تیکه از ماهه
ریتا سری به اتاق خواب کشیدو با ذوق گفت
_وای چه خرس خوشگلی.
عسل تکانی خوردو چشمانش را گشود با دیدن مرجان و ریتا لبخندی زدو برخاست سپس گفت
سلام، کی اومدید؟
ریتا به سراغ خرس عسل رفت ، مرجان هم وارد اتاق شدو گفت
پانسمان دستتو باز کردی؟
اره، ظهر رفتیم دکتر گفت باید دیگه باز باشه.
از روی تخت بلند شدو موهایش دورش ریخت.
نگاهم میخکوب عسل بود. همه زیبایی های دنیا در عسل خلاصه شده بود. اندام تراشیده اش را نگاه کردم خرمن موهایش را تکاند و کلیپسش را از روی عسلی برداشت و موهایش را بست.
مرجان دستش را مقابل چشمان من تکاندو باخنده گفت
مال خودته ها
لبخندی زدم و گفتم
بیا بریم بشینیم چرا اینجا وایسادی؟
مرجان رو به ریتا گفت
بیا بریم مامان برات میخرم.
#پارت244
مرجان و ریتا از اتاق خارج شدند، ارام رو به عسل گفتم
_مرجان میخواست شام دعوتمون کنه، من گفتم ما میخواهیم بریم بیرون که بپیچونمش راه افتاده اومده اینجا، اگر حرفی زد یادت باشه ما قراربوده شام بریم بیرون
_باشه.
از اتاق خارج شدم عسل به اشپزخانه رفت و چای گذاشت.
مرجان برخاست و وارد اشپزخانه شد. بازوی عسل را گرفت و ارام در گوشش زمزمه کرد نگاه نگران عسل چرخید و روی من قفل شد لبخند سردی زدو سپس گفت
_فرهاد یه لحظه میای؟
برخاستم وارد اشپزخانه شدم و گفتم
_جانم
عسل نگاهی به مرجان انداخت و گفت
_بگو دیگه.
مرجان لبخندی زدو گفت
_واسه خودت قلیون میچاقی؟
خندیدم و گفتم
_نخیر من سیگار میکشم.
مرجان هم خندیدو گفت
_زهرمار .
به سراغ زغالهایم رفتم عسل از اشپزخانه خارج شد، ریتا رو به او گفت
_میشه من برم تو اتاق نقاشیت
عسل ارام گفت
_اره اگه دوس داری برو.
ارام رو به مرجان گفتم
_راستشو بگو ، تو کیش عسل چندتا قلیون کشید.
_اگه راستشو بخوای هیچی.
پوزخندی زدم و گفتم
_اره تو راست میگی.
مرجان با قیافه حق بجانب گفت
_دروغ نمیگم به جون ریتا. زهر چشمی ازش گرفتی که وقتی نیستی هم جرأت نداره خلاف میلت عمل کنه.
زغال هایم را روشن کردم و مشغول اماده سازی شدم ، سپس ارام گفتم
_من زهر چشم گرفتم ولی تو باعث شدی، من عسل و سپردم به تو اگرتو مثل یه بزرگتر رفتار میکردی هیچ وقت .....
حرفم را بریدو گفت
_اولا کارهای زشتتو تقصیر من ننداز، دوما شرمنده م نکن.
_تو که میدونی شهرام بدش میاد قلیون بکشی، چرا اینکارو انجام میدی؟
_تاحالا نظر عسل و در مورد سیگار کشیدنت پرسیدی؟
در پی سکوت من ادامه داد
_نه، چون ریه مال خودته دوست داری بترکونیش، اینکه اون از بوی سیگار بدش میاد هم برات مهم نیست، درسته؟
پوزخندی زدم وگفتم
_من مرد م مرجان ولی شماها خانم هستید ، این خیلی فرق داره
_بر اساس منشور حقوق بشر، زن و مرد از حقوق مساوی برخوردارند. شماچون اقایی حق نداری دود سیگارتو پخش کنی تو فضایی که یه خانم داره نفس میکشه و من چون خانمم
حرفش را بریدم و گفتم
_الان قلیونت اماده میشه و تا اومدن شهرام هرچقدر دوست داری بکش.
مرجان پیروزمندانه خندید و گفت
_اینقدر دوست داشتم من خواهر عسل بودم، دهنتو سر*وی*س میکردم.
_خدارو شکر که نیستی.
مرجان از اشپزخانه خارج شدو من هم بدنبالش قلیان را بردم.
#پارت245
روی کاناپه ها نشستیم، ارام گفت
ریتا کو؟
عسل سرش را بالا اوردو گفت
تو اتاق کار منه.
یه کار کن همونجا بمونه.
برخاستم زغال ها را اوردم و مشغول شدم مرجان شلنگ قلیان را گرفت تا خواست کامی بگیرد زنگ ایفن به صدا در امد اخمی کردو گفت
چه زود اومد
با خنده برخاستم و گفتم
حقوق مساوی زن و مرد بود الان داشتی میگفتی، اون چی شد؟
تلخ خندید در را به روی شهرام گشودم عسل مانتو و روسری اش را پوشید از اتاق خواب خارج شد به شهرام سلام کردو خوش امد گفت
شهرام جلو رفت وگفت
ببینم دستتو
عسل دستش را بالا اورد شهرام اخمی کردو گفت
خدا چقدر بهت رحم کرده بچه، خدارو شکر تاندوم های دستتو نزدی
عسل دستش را جمع کردو سرش را پایین انداخت.
شهرام نزد مرجان رفت وگفت
این قلیون چیه این وسط؟
مرجان ارام گفت
فرهاد داشت میکشید.
ریتا از اتاق خارج شدو گفت
بابایی خودم دیدم داره میکشه.
مرجان رو به ریتا با غیض گفت
یعنی هرچقدر هم ادم بهت محبت کنه ، بازم به چشمت نمیاد و عاشق دوبهم زنی هستی. چون ژنت این مدلیه.
اخم های شهرام در هم رفت وگفت
با بچه م درست حرف بزن. این چه طرز صحبت کردنه.
مرجان پوزخندی زدو گفت
حالا یه دادهم من بزنم، در مقابل کارهایی که تو باهاش کردی که چیزی نیست.
شهرام نفس صداداری کشید کیفش را زمین گذاشت روی کاناپه نشست وگفت
به ادعا که باشه میگی من تحصیل کرده م ، من پزشکم، اما در عمل این از صحبت کردنت با بچه ت ، اونم از کنایه زدن به مادر مرحوم من.
مرجان ارام گفت
دروغ که نمیگم ، خدا بیامرز عاشق دوبهم زنی و دعوا و خبر چینی بود، هرچی اون گذاشته ریتا برداشته.
مگه مادر نیستی، تربیت کن.
اخه مشکل وقتی ژنتیکی باشه نمیشه کاریش کرد.
اخم شهرام در هم رفت و گفت
احترام خودتو نگه دار ، داری حرفهای نا مربوط میزنی ها.
حرفهام نامربوط نیست، چون حقیقته تلخه تو خوشت نمیاد.
نگاهی به عسل انداختم چهره ش مضطرب شده بود.
روی کاناپه لمیدم وگفتم
بسه دیگه ادامه ندید.
مرجان صاف نشست و گفت
خدابیامرز مادرتون هم تا زنده بود بین من و شهرام جنگ می انداخت، الان ریتا داره جایگزینش میشه،
سپس رو به ریتا ادامه داد
الان اعصاب هممون رو بهم ریختی خوشحالی؟
شهرام صدایش کمی بالا رفت و گفت
تقصیر بچه ننداز ، اگه قلیون راه نمی انداختی این وسط و بعد هم به مادرمن اهانت نمیکردی دعوا نمیشد.
مشکل تو قلیونه؟ سعی کن باهاش کنار بیای، چون من قلیون دوست دارم، تاحالا داشتم ملاحظه تو رو میکردم و احترامتو نگه میداشتم، اما حالا که این طوری با من حرف میزنی بدون و اگاه باش که من قلیون میکشم.
یه وقت فکر نکنی این طرز حرف زدنت و جرو بحث کردنت با من ، اونم در حضور ریتا باعث ایرادات تربیتیش شده ها، مدام به این فکر کن که مشکل از مادر من بوده.
عسل نزدیک مرجان شدو ارام و ملتمسانه گفت
بس کن دیگه، چیزی نشده که.
مرجان اخم هایش را در هم کشیدو گفت
چرا بس کنم؟ من دوست دارم قلیون بکشم، به این ربطی نداره.
شهرام که حالا رنگش سرخ شده بود با لحن تهدید گفت
شما به قلیون دست بزن و بعد ادامشو تماشا کن.
مرجان برخاست کیف و سوئیچش را برداشت و گفت
من میرم.
شهرام هم برخاست و گفت
بشین سرجات، هیچ جا حق نداری بری.
مرجان رو به شهرام پوزخندی زدو گفت
_بتو ربطی نداره.
برخاستم دست شهرام را گرفتم وگفتم
_تو بشین. من نمیزارم بره
شهرام من را پس زدو گفت
_به کی ربطی نداره مرجان؟
ما بین اندو ایستادم مرجان با قاطعیت گفت
_به تو ربطی نداره.
عسل هم برخاست دست مرجان را گرفت اورا به کناری کشاندو گفت
_تو روخدا مرجان تمومش کن، جوابشو نده.
_چرا جوابشو ندم؟
عسل با خواهش و تمنا گفت
_ادامه نده دیگه.
دست شهرام را گرفتم و او را به حیاط بردم.
از زبان عسل
مبهوت مانده بودم، من در مقایسه با مرجان چقدر مظلوم و بی زبان بودم.
سرجایش نشست وگفت
_از روزی که اومد شمال من و اونجا دید ، فکر کرده چه خبره، هر روز گیر میده به من، دعوا درست کنه .
با اخم به ریتا نگاه کردو گفت
_بیشتر مقصرش هم تویی.
ریتا بغض کردو گفت
_ببخشید مامان
_ببخشم؟ دیروز هم بردمت مطب اومدی خونه تا بابات اومد پریدی وسط ....
ریتا با گریه گفت
_ببخشید مامان
_اینکارهارو کنی و بین ما دعوا بندازی دوباره ولتون میکنم میرم ها.
ریتا با هق و هق گریه گفت
_نه مامان نرو
برخاستم دست ریتا را گرفتم و روی کاناپه نشاندمش ، دستمال دستش دادم وگفتم
_گریه نکن.
مرجان پوزخندی زدو گفت
_زن عموتو میبینی ، چند بار تاحالا بابت فضولی ها و خبرچینی ها و گاهی تهمت های تو ازاون عموی وحشیت کتک خورده، اما دل بی کینشو میبینی؟ دوقطره اشک تو دلشو سوزوند. اما تو اشک مادرتم در میاری.
#پارت245
سپس شلنگ قلیان را برداشت وگفت
_بدو برو فضولی کن.
کامی از قلیان گرفت و سکوت کرد.
صدای زنگ گوشی من بلند شد متعجب برخاستم، با دیدن شماره فرهاد گوشی ام را وصل کردم وگفتم
_بله
_عسل جان، لطف کن اون قلیون و از اون وسط جمعش کن.
_چشم.
به سراغ مرجان رفتم وگفتم
_میگه قلیون را جمع کن، مرجان شلنگ را انداخت قلیان را به اشپزخانه بردم.
شهرام و فرهاد وارد خانه شدند.
شهرام روی کاناپه لمید، فرهاد وارد اشپزخانه شدو گفت
_تو چرا رنگ و روت پریده؟
دستی به صورتم کشیدم وگفتم
_من خوبم.
_مرجان و با یه بهانه ایی ببر تو اتاق خواب.
تعللی کردم وگفتم
_خودت گفتی ها، بعد نگی چرا باهم صمیمی شدید.
_نه برو .
به اتاق خواب رفتم، مرجان را صدازدم وارد اتاق من شدو گفت
_بله
_بیا اینجا بشینیم.
مرجان روی تخت نشست وگفت
_تو زندگیت ارومه
_خداروشکر
_دیگه وحشی نشد؟رم کنه، جفتک بندازه؟
از لحن مرجان خنده م گرفت و گفتم
_نه
_اره، یه مدت که چین بود. بعدهم دعوا ، خودکشی تو ، کیش رفتنت ، فعلا یه مدت کاری باهات نداره و از در مهربونی میاد، سیر که شد دوباره همون فرهاده.
با حرف مرجان مضطرب شدم، مرجان ادامه داد
_من هم اگه رو بدهم شهرام از فرهاد بدتره. اینقدریه که من وا نمیدم.
لباس چینی ام را از داخل کمد در اوردم و با اشتیاق گفتم
_ببین چقدر قشنگه.
مرجان که حسابی عصبی بود گفت
_الان حوصله ندارم، بعدا نگاش میکنم، برو اون دهن لق فضول رو بیار اینجا الان هردوتامونو به باد میده.
لای در را باز کردم وگفتم
_ریتا جان بیا مامانت کارت داره
ریتا برخاست وارد اتاق خواب شدو گفت
_بله مامان
_بتمرگ همینجا، دهن لق فضول، همیشه کارت همینه که جمع های دورهمی و بپاچونی.
ریتا ارام روی صندلی ارایش من نشست.
مرجان ادامه داد
_تاوان کاری و که کردی پس میدی، منم میشم لنگه خودت، دست از پا خطا کنی میزارم کف دست بابات، حیف من که اون همه گند کاری هاتو ماست مالی کردم. تاچشم منو دور دیدی گند بالا اوردی،رفتارهایی که بابات باهات میکنه حقته، از این به بعد هر غلط بیجایی که کنی میزارم کف دستش.
چهره ریتا را ترس گرفت وگفت
_مامان ببخشید.
_عمل بینی هم کنسل شد ریتا خانم، عمرأ بابارو راضی کنم، اگر میتونی خودت برو راضیش کن.
من گنگ و مات گفتم
_عمل بینی دیگه چیه؟
_از دیروز تاحالا رفته تو مخ من بابارو راضی کن من بینی م را عمل کنم.
اخم کردم وگفتم
_چرا؟
_زیبایی عمل کنه.
اشک روی گونه ریتا لغزیدو گفت
_مامان غلط کردم.
_خفه شو.
#پارت246
صدای تق وتق در امد دررا بروی فرهاد گشودم و گفتم
_بله
_بیایید بیرون اروم شده.
مرجان معترض گفت
_خوب اروم نشه، تو فکر کردی من امدم اینجا از دست شهرام قایم شدم؟
فرهاد وارد اتاق شدوگفت
_بس کن دیگه، چقدر تو پررویی
_چرا پرروام؟ چون از حق خودم دفاع میکنم؟
_کدوم حق مرجان، چرا سرجنگ داری؟
_کاری که ریتا کردو کتکی که شهرام بهش زد باعث شد من بدون اینکه شهرام بابت اون دوتا سیلی که به من زد، عذر خواهی کنه، برگشتم سر زندگیم. این مسئله باعث شده شهرام دور برداره، فکر کرده چه خبره. کار الانش هم نیست مدام داره واسه من قلدر بازی میکنه.
_خیلی خوب حالا تمومش کن، اصلا لباس بپوشید بریم بیرون.
مرجان رو برگرداندوگفت
_حوصله ندارم
فرهاد رو به من گفت
_اماده شو بریم بیرون.
_چشم
لباسهایم را پوشیدم وگفتم
_پاشو بریم بیرون
_من نمیام. من میرم خونه م، اصلا حوصله ندارم.
سپس برخاست و از اتاق خارج شد من هم بدنبال او رفتم، مستقیم سمت کاناپه ها رفت کیف و سوئیچش را برداشت، شهرام گفت
_کجا انشاالله؟
_میرم خونه، حوصله ندارم.
سپس خداحافظی سردی از جمع کردو خانه را ترک نمود.
شهرام هم برخاست وگفت
_ریتا جان
ریتا از اتاق خواب خارج شدو گفت
_بله
_بیا ماهم بریم.
فرهاد گفت
_حالا بشین،چه با عجله؟
شهرام کیفش را برداشت و گفت
_کلافه و بی حوصله شدم، باید برم خونه.
پس از رفتن انها خواستم مانتویم را در بیاورم که فرهاد گفت
_لباسهاتو در نیار بریم بیرون.
#پارت459
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اون کار غیر حرفه ایی هاست
من تو اینترنت سرچ کردم خانم ها یه لباسهایی مثل ضربه گیر تنشون بود
خندیدو گفت
از این ضایع بازی ها جلوی زن ارسلان در نیاری ها. این چرت و پرت هارو فقط به خودم بگو
اخم کردم و گفتم
یعنی چی چرت و پرت ؟ خوب اونطوری ادم دردش نمیاد
اگر ورزش هایی که میگم و خوب انجام بدی رفته رفته بدنت سفت میشه حکم صربه گیرو پیدا میکنه . اون یه چیزی شبیه اسباب بازیه.
مشت بخوره به ساق دست من ....
باز شروع کردی به نق زدن. نباید جلوی حریفت نشون بدی دردت اومده باید به احساساتت غلبه کنی
صدای زنگ آیفن امد متعجب گفتم
پشت در بودن؟
خونشون ته کوچه ست.
به اتاق رفتم مانتو و شالم را پوشیدم.وارد خانه که شدند با دیدن ریحانه متعجب شدم. از زیر مانتوی جلو بازش لباس ورزشش را پوشیده بود و دستکش هایش در دستش بود.با ان دو سلام و احوالپرسی کردم. دورهم که نشستیم امیر برخاست و با یک سینی چای امدو گفت
باید ببخشید ما چون تو این خونه نبودیم میوه نداریم .
ارسلان گفت .
فدای سرت این چه حرفیه.
امیر نشست و گفت
چه خبر؟
زیر ایوون خونه ت یه مشمای سیاه بود و توش اندازه نیم کیلو تریاک .
چشمانم گرد شدو ضربان قلبم بالا رفت. امیرخندیدو گفت
مالک شرفی بیشتر از این نمیتونه هزینه کنه نه؟
دنبال زمین زدنته. با اون پسره امیرحسین چیکار کنیم؟
امیر با بی تفاوتی گفت
هیچی.
ارسلان با شک گفت
واقعا هیچی؟
سرتایید تکان دادو گفت
اون خودش بزرگترین ضربه رو به خودش زد . از فردا میسپرم باشگاه با من ثبت نامش نکنند . بگن جانداریم. کارشم از دست داد. بره ببینم کجا این شغل بخور و بخواب و بگرد و تفریح کن و با این حقوق بهش میدن. بره میفهمه بودن با من و تو و اسد براش چقدر ارزش داشته.
اون سه تا چی؟
اونهارو میارم تو دفتر دست و پاشونو بند میکنم.
دیگه بادیگارد نمیخوای؟
از بچه های باشگاه دوسه نفر پیدا میکنم. فعلا مهیارو مصطفی هستند
ابرو بالا دادو گفت
مصطفی که طلاست.
#پارت460
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر نگاهی به من انداخت و گفت
اگر ایشون بزاره بله طلاست.
ارسلان خندیدو گفت
چطور؟
ببین خانم من چه سیاست و مهارتی داره که تو این مدت کوتاه باعث شده مصطفی دوبار توروم وایساده دوسه بارم واسه خودش زیر ابی رفته
ارسلان متعجب گفت
مصطفی زیر ابی میره؟
اره باور کن
خیلی خیلی بعیده اون تورو به هیچ کس نمیفروشه
امیر با خنده گفت
خداشاهده راست میگم . خانمم یه اشاره کنه مصطفی منو میپیچونه.
ارسلان خندیدو ریحانه گفت
تو دربارهای پادشاهی هم امیرخان همیشه ملکه از جایگاه ویژه ایی برخورداره.
ارسلان رو به ریحانه گفت
هرکس دیگری رو میگفت باورش برام راحت تر بود. مصطفی پیشنهادهای میلیاردی و رد کرده ر وایساده.
خوب امیرخان هم براش کم نگذاشته همون خونه ایی که خریده عمرا اگر بدون امیرخان میتونست.
امیر گفت
نه. مصطفی دنبال پول نیست . اون خیلی با معرفته.
ارسلان گفت
الان کجاست؟
واحد روبرویی
صداش کنم بیاد؟
به روش نیاری که بهت گفتم ها
نه خیالت راحت .
ارسلان که رفت . به امیر خیره ماندم وبه این میاندیشیدم که من و ریحانه پیش این سه باید مبارزه میکردیم ؟
امیر اشاره ایی به ریحانه کردو گفت
خانم صبوری با مصطفی نسبت فامیلی داره.
رو به ریحانه گفتم
واقعا؟
امیر با حالت شوخی گفت
مصطفی ارسلان و تو این دردسر انداخت.
ریحانه خندیدو گفت
ارسلان از خداشم باشه منو گرفته. بهتر از من گیرش نمی اومد.
روبه من گفت
باباهامون باهم پسرعمو بودن. پیشنهاد ازدواج من و ارسلان و مصطفی داد . منم میخوام جبران کنم یه کیس مناسب براش پیدا کردم میخوام بهش معرفی کنم.
امیر کنجکاوگفت
کی؟
خواهر اسد .
امیر با اخم گفت
اسد مگه خواهر داره؟
سرتایید تکان دادو گفت
شمال با مادرش زندگی میکرده چند وقت پیش که مادرش به رحمت خدارفت تنهاشد. چند وقت پیش اسد رفته اورده
پیش خودش. خانمش ناراحته
امیر گفت
واسه چی؟
میگه نمیخوام با خانواده شوهرم زندگی کنم. اخه قبلا خواهر اسد خیلی تو زندگی اسدو سمانه موش میدواند.
امیر روی پای خودش زدو گفت
شانس منم اینه. مردم خانواده شوهراشون ابهت دارن. مادرمن یه جور پشت فروغ وای میایسته من شک میکنم نکنه مادرم نیست.
من خندیدم و گفتم
توچقدر دلت از من پره
امیر رو به گفت
واقعا دلم پره. چون قبل از اینکه تو بیای تو زندگیم فکر میکردم خیلی زرنگم . توبهم ثابت کردی که ازمن زرنگ تری.
ارسلان و مصطفی وارد شدند.
#پارت461
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مصطفی سلام کرد همه پاسخش را دادند امیر برخاست و گفت
بشین مصطفی
بلافاصله اطاعت کرد. امیر به اشپزخانه رفت یک لیوان چای ریخت. مصطفی بلافاصله برخاست به طرف امیر رفت و گفت
این چه کاریه ؟ با چوب منو میزدی کمتر اذیت میشدم تا بری واسم چای بیاری.
لیوان را از امیر گرفت. و به جمع بازگشت. نگاهش در مقابل خانم ها همیشه به زمین بود. ارسلان گفت
صدات کردم اینجا یه چیزی و بهت بگم.
سرش را بالا اورد به ارسلان نگاه کردو گفت
چی شده؟
خیره.
لبخندی زدو گفت
خانمم برات یه نقشه هایی داره
مصطفی که مشخص بود متوجه شده سرش را پایین انداخت و گفت
کاری چیزی اگر باشه من درخدمتونم.
ارسلان گفت
کار خیره مصطفی . یه راهیه که بالاخره باید بری. من و امیر تا سی و هفت هشت سالگی مقاومت کردیم اخرش دم به تله دادیم.
ریحانه با خنده گفت
اولا تو خودت یه پا تله ایی. دوما دمت کو؟ سوما....
ناخواسته خندیدم. با استرس به امیر نگاه کردم. نکند که خنده م خطا بوده باشد. اما چهره خودش هم غرق لبخند بود. ارسلان گفت
خیلی خوب من بالاخره تله گذاشتم و ریحانه را گول زدم با من ازدواج کنه. توهم دیگه سنت بالای سی شده. وقتشه که برات. استین بالا بزنیم.
مصطفی نیم خیز شدو گفت
شرمنده. اگر اجازه بدید من مرخص بشم.
امیر دستش را روی زانوی مصطفی گذاشت و گفت
جشنت و خودم میگیرم.
ارسلان گفت
ماه عسلت هم با من هرجا که بخوای.
مصطفی رو به ارسلان گفت
من میگم نره تو میگی بدوش؟
امیر نگاهی به مصطفی انداخت و گفت
منم دارم میگم بدوش ها .
مصطفی سرش را به علامت نه لالا دادو گفت .نمیتونم امیرخان.
امیر دست در جیبش کردو گفت
با اجازتون من یه نخ سیگار بکشم.
سیگارش را که در اوردریحانه گفت
فروغ....هیچی بهش نمیگی؟ ورزسکار سمت دود و دم میره؟
روبه ریحانه گفتم
بیشتر مواقع میگه تو مقصری که من سیگار میکشم. الان فکر کنم اقا مصطفی مقصر باشه.
امیر سیگارش را کنار گذاشت و با خنده گفت
خوب. جمع اجازه نداد که من سیگار بکشم .
همه ارام خندیدند.
رو به مصطفی گفت
من حستو درک میکنم. حرفهاتم قبلا شنیدم.
کمی نگاهش کردو گفت
تمومش کن
سپس دوباره سیگارش را برداشت و گفت
الان مصطفی مقصره که من میخوام سیگار بکشم. هرچند که جمع اجازه نداده.
من و ریحانه و ارسلان خندیدیم. امیر سیگارش را روشن کرد ارسلان رو به ریحانه گفت
اما خودمونیم ها سیگار کشیدن چقدر بهش میاد.
ریحانه با تشرو لبخند رو به ارسلان گفت
بس کن کم پاچه خاری رییس و کن. دود و دم ریه رو ضعیف میکنه ورزش کار به نفسش احتیاج داره.
#پارت462
خانه کاغذی🪴🪴🪴
رو به امیر ادامه داد
مگه شما ده روز دیگه مسابقه نداری.؟
این دیگه نخ اخره.
نگاهی به مصطفی انداخت و گفت
بس کن . زندگی مال زنده هاست.
مصطفی سرش را پایین انداخت و گفت
نمیتونم.
اینطوری روح خواهرت ارامش میگیره. هرکس یه سرنوشتی داره. اونم سرنوشتش این بود. اگر عجلش نرسیده بود زنده میموند. خدا مقرر کرده بود که اونروز بمیره. خدا بیامرزش
روبه امیر گفت
به من اجازه مرخصی میدی؟
نه.
مکثی کردو گفت
مصطفی جدیدا تا تقی به توقی میخوره میخوای مرخص شی حواست هست؟
من توزندگیم یه نقطه ضعف دارم که اون منو مرخص میکنه. هرکس منو یاد اون مسئله بندازه من کنارش میزارم.
الان وقتشه که اون مسئله رو مرخص کنی.
مصطفی چایش را خوردو همانطور که نگاهش رو به پایین بود توجه همه را جلب کرده بود.
ارسلان با اشتیاق گفت
نمیخوای بدونی کی و برات پیدا کردیم؟
سرش را به علامت نه بالا داد. ریحانه گفت
پسرعمو انگار هیچ جوره قصد ازدواج نداری ها.
نگاهش روی ریحانه قفل شدو گفت
از این نقشه ها واسه من نکش
پس تو چرا از این نقشه ها واسه من کشیدی؟
من اول نظرتو پرسیدم. ارسلان و نشونت دادم بعد مطرح کردم.
منم الان دارم همینکارو میکنم. دارم نظرتو میپرسم خواهر اسد روهم میارم نشونت میدم بع. مطرح میکنم.
متعجب گفت
خواهر اسد؟