eitaa logo
عسل 🌱
10.3هزار دنبال‌کننده
214 عکس
142 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
فاکتورها را بسمت خودم هل داد و گفت فکر میکنی من نفهمیدم تو نخواستی من عکس های ریتارو ببینم ؟ چرا با فاکتورهات سرکارم میزاری؟ سر تاسفی تکان دادم و سکوت کردم. شهرام گوشی اش را کنار گذاشت و گفت چیزی شده؟ نگاهی به شهرام انداختم وگفتم میای فاکتور های منو جمع بزنی؟ شهرام تچی کردو گفت من خسته م ، حس و حال ندارم. عسل ارام گفت چرا منو به خاطر یه تار موم که ناخواسته از روسریم بیاد بیرون به بدترین شکل شکنجه میدی اما ستاره کنار اقا شهرام کلا بی روسری میشسته؟ اخم کردم وگفتم اونو به خاطر همون کارهاش طلاق دادم. توطلاقش ندادی، چون بهش خیانت کردی ازت طلاق گرفت. سعی کردم خونسرد باشم با بی تفاوتی ساختگی گفتم حالا هرچی، مهم اینه که گورشو از زندگیم گم کردو رفت. من میخوام بدونم، تو مگه به قول خودت همون فرهاد نیستی؟ چرا واسه من.... حرفهای عسل کنترل اعصابم را بهم میریخت،ارام گفتم محترمانه خودت خفه شو. چرا باید خفه شم؟ ستاره یه موضوعیه که مال گذشته من بوده، الانم طلاق گرفته، دیدی که داره ازدواج هم میکنه، الان چرا داری اوقات جفتمونو تلخ میکنی؟ من اصلا کاری با گذشته تو ندارم، من میگم اینهمه مراقب حجاب و پوشش منی پس چرا واسه اون همون فرهاد نبودی؟ امروز مانتو منو پاره کردی چون کوتاه بود ستاره که با بلیز شلوار نشسته. اهی کشیدم وگفتم دوست ندارم در مورد این مسئله چیزی بشنوم. ولی من دوست دارم حرف بزنم و نتیجه بگیرم. نتیجه بحث کردن بی مورد یه تو دهنی محکمه اگر دلت میخواد بحث کن. پوزخندی زدو گفت منو میخوای بزنی؟ طبق سفارش خانم مشاوره م سعی کردم خونسرد باشم و پاسخش را ندهم. برخاست و به سمت کاناپه ها رفت گوشی اش را برداشت و سرگرم شد. مرجان از اتاق بیرون امدو کنارم نشست نگاهی به عسل انداخت و گفت ببخشیدها ریتا یه خورده ژنش مشکل داره دعوا درست کردن و دوست داره اهی کشیدم وگفتم لنگه خودته دیگه. مرجان نگاه معنی داری به من انداخت و گفت چرا من؟ تا از شما مادر و دختر غافل میشم یه بلایی سر زندگی من میارید، بلند شدی رفتی شمال خانه عمه کتی اون دفتر خاطرات لعنتی رو دادی به عسل خواند زندگی منو دوباره بهم زدی. مرجان هاج و واج گفت مگه دفتره چی بود؟ خاطره بود دیگه. بله خاطره بود ، اما خاطراتی که نباید عسل میخوند، بچه منم سرهمون خاطرات سقط شد، مسببش هم تویی. شهرام که انگار متوجه بحث ما شده بود برخاست و کنار من نشست، سپس گفت چی شده؟ از دار دنیا من یه برادر دارم، یه موقع میخواهیم دور هم جمع بشیم من چهار ستون بدنم میلرزه که الان چطوری مرجان و ریتا زندگیمو تلخ میکنند. مگه چی کار کردند؟ اون از مرجان که رفت دفتر خاطرات اورد عسل خوند ، اوضاع زندگی منو چند روز بهم ریخت اعصاب من و عسل و بهم ریخت، اینم از ریتا که گشته تو لب تابش عکس ها
ی من و ستاره رو نشون عسل داده، نگاهی به عسل که خیره به ما بود انداختم و گفتم نگاش کن. شهرام نگاهی به عسل انداخت و من ادامه دادم رفته نشسته اونجا اخم هاشو کرده توهم واسه من قیافه گرفته شهرام با صدای بلند گفت ریتا مدتی بعد ریتا از اتاق خارج شدو گفت بله بابا مرجان روبه شهرام گفت تولد بچمو کوفتش نکنی ها کنایه حرف مرجان به من بود فرصت را غنیمت دانستم وگفتم مواظب باشید یه وقت اوقات بچتون تلخ نشه، اینکه زندگی منو اون یه الف بچه هرچند وقت یکبار گند میزنه توش اصلا اهمیت نداره، اما ..... شهرام حرفم را بریدو رو به ریتا گفت برو لب تابتو بیار ریتا همچنان سرجایش ایستاده بود سیگارم را روشن نمودم و برخاستم کنار پنجره نشستم. شهرام از جایش بلند شدو گفت لپ تابت کو ریتا؟ ریتا وارد اتاق خواب شدو با لپ تاب بازگشت، شهرام روی صندلی نهار خوری نشست، ریتا هم پشتش ایستادو گفت بابا عکس های تولدمو پاک نکن. شهرام بی اهمیت به ریتا کارش را انجام میداد، ریتا با بغض گفت مامان داره عکس هامو پاک میکنه. مرجان برخاست نزدیک انها رفت و گفت چرا عکس های بچمو پاک میکنی؟ همه رو که پاک نمیکنم ریتا با گریه گفت اصلا چرا پاک میکنی؟ الان یکساله اینها توی لپ تابته من کاری باهاشون داشتم؟ اگر دوسشون داشتی نباید نشون میدادی. سپس لپ تاب را بست. مرجان ریتا را به اتاقش فرستاد. شهرام نزدیک من امد. سیگارم را از پنجره بیرون انداختم و گفتم عسل پاشو بریم. عسل بلافاصله برخاست وکیفش را در دست گرفت، شهرام دستم را گرفت و گفت بگیر بشین دیگه نگاهی به چشمان شهرام انداختم وارام گفتم نسخه امشب منو ریتا پیچید. چرا ناراحته؟ دنبال بهونه میگرده. چه بهونه ایی؟ چه میدونم؟ میگه چرا ستاره بی روسری نشسته منو سر لباس پوشیدن شش ماه پیش دعوا کردی، چه جوابی بدم؟ من باهاش صحبت کنم؟ خدا شاهده شهرام، از سر درد دارم میمیرم، اعصاب و حوصله هم ندارم عسل هم ناسازگاری میکنه مدام دارم ملاحظه میکنم و با خودم میگم یکم درکش کنم، حالا ایراد نداره ، مدام دارم خودموکنترل میکنم درست برخورد کنم، یه دادو بیداد و یه دعوای حسابی عسل و اروم میکنه مینشونه سرجاش اما سه روز دیگه عیده، نمیخوام عیدم خراب شه، نمیخوام سال تحویل اعصابمون خورد شه، ارسلان سه روز دیگه میاد تهران ایشونو ببینه. شهرام متعجب گفت واقعا؟ بدبختیام یکی دوتا نیست که، هرجا من دلم واسه عسل سوخت بعدش شدید پشیمون شدم، وقتی تو شمال دیدم عمو اونطوری باهاش حرف زد از ارسلان خواهش کردم بیاد پیش ما و عنوان کنه که مثل یه برادر پشت عسل ایستاده، اونم خدا خیرش بده اومدو حال روحی عسل درست شد، شام رفتیم خانه ارسلان ، رفتند تو حیاط باهم صحبت کردند، نمیدونم به ارسلان چی گفت که ارسلان دلش سوخته و نسبت به عسل احساس مسئولیت و برادری پیدا کرده، صبح زنگ زده به من میگه گلجان خواهر منه اگر اذیتش کنی میام میبرمش. شهرام پوزخندی زدو گفت کجا میبرش؟ چه میدونم؟ من هم دارم مدارا میکنم ارسلان بیاد وبه خوبی و خوشی بره، مدارا میکنم که چند روزه دیگه عیده اوقاتمون تلخ نباشه ، عسل هم سر ناسازگاری گذاشته.
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. 6219861077506599 کل رمان‌۱۵۰۰ پارت فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏
خانه کاغذی🪴🪴🪴 لای در اتاق ایستادو گفت فروغ چشمانم را بستم نمیخواستم امیر متوجه گریستنم شود. به اندازه کافی عصبی بودچشمان اشک بار من هم ممکن بود که شدت عصبانیتش را بیشتر کند. متوجه شدم که بالای سرم ایستاده دوباره صدایم کرد فروغ عزمش را در بیدارکردن من جزم کرده بود. چشمانم را گشودم و به او خیره ماندم دندانهایش را روی هم ساییدو گفت داری گریه میکنی؟ سرجایم نشستم و گفتم یکم گریه کردم واسه چی هرچی میگم گریه نکن گوش نمیدی؟ از جایم بلند شدم و گفتم خوب وقتی ناراحتم میکنی چیکار کنم؟ من ناراحتت کردم؟ چانه م را خاراندم و گفتم خوب دادمیزنی سرم ناراحت میشم دیگه. اخم هایش شدت گرفت و گفت من سرت داد زدم؟ امیر چرا کارهاتو گردن نمیگیری؟ منو میزنی بعد میگی من کی زدم؟ داد میزنی بعد میگی کی داد زدم؟امشب تو اسانسور زدی به شانه م. الان زدی تو صورتم. ابروهایش را بالا برد و گفت من زدم تو صورتت؟ انگشتانم را به صورت خودم زدم و گفتم الان زدی تو صورتم. یعنی اگر انگشت من بخوره بهت تو زدن حسابش میکنی؟ با دلخوری به او نگاه کردم . امیر دست به سینه مقابلم ایستادو گفت مگه قرار نبود هرچی که بین ما میشه بین خودمون بمونه و به کسی چیزی نگی؟ نگاهم را به جهت دیگری دادم . امیر گفت الان جوابت چیه؟ با احتیاط به او نگاه کردم و گفتم جوابی ندارم . اخم کردو گفت من الان باهات چیکار کنم؟ به خودم جرات دادم و گفتم اصلا گفتم که گفتم مگه چی شده؟ ابروهایش را از سر تعجب بالا دادو گفت مگه چی شده؟ خودت که همیشه میگی منو بردی بندازی جلوی الکس حقم بوده. الانم به بابات همینو میگفتی . میگفتی حقش بود. سرتایید تکان دادو گفت که اینطور اگر کارت اشتباهه چرا میگی حقم بوده؟ اگرهم درسته چرا دوست نداری کسی بدونه؟ من الان اصلا با درست و غلط کاری ندارم. من میگم مگه بهت نگفتم هراتفاقی که بین ما میفته رو حق نداری به کسی بگی چرا گفتی؟ دلم گرفته بود با عمه دردو دل کردم. نگاهش حالت تهدید گرفت و گفت واسه من شاخ بازی در نیار فروغ سکوت کردم امیر همچنان به من زل زده بود یاد ان روز افتادم که با کمربند چندین ضربه محکم پیاپی به من زد. از یاداوری اش یکبار دیگر بازویم سوخت. محکم و بی رحمانه همه را هم یکجا میزدو از من میخواست که طوری وانمود کنم که دردم نمی اید و من از ترس و درد تن به خواسته اش دادم. صدایش را بالا بردو گفت واسه چی حرف گوش نمیکنی؟ بغضم را فروخوردم و گفتم میشه تمومش کنی؟ اخه اینطوری اصلا نمیشه . من بهت گفته بودم که بدم میاد حرف خانه زندگیم جایی گفته بشه .
خانه کاغذی🪴🪴🪴 من معذرت میخوام . ببخشید با ببخشید چیزی درست میشه؟ خوب الان چیکار کنم ؟ تو بگو من همونکارو انجام بدم. برو خدارو شکر کن که دوستت دارم و خاطرت برام خیلی عزیزه والا الان بهت میگفتم باید چیکار کنی. این را گفت و از اتاق خواب خارج شد. کمی بعد ارام از اتاق خارج شدم. سری گرداندم امیر در پذیرایی نبود . از لای در نگاه کردم روی تخت خوابیده بود. نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق خواب شدم. ارام لب تخت نشستم و سپس در دورترین حالت ممکن از او دراز کشیدم . لای چشمش را باز کرد کمی نگاهم کرد . ارام گفتم تنهایی میترسم. تکانی به خود داد پشتش را به من کرد . از کار او دلگیر شدم. بغض راه گلویم را بست و ارام گفتم قهری ؟ بدنبال سکوتش گفتم جواب نمیدی؟ خوبه تو هم که یه اشتباهی کردی من باهات قهر کنم حرف نزنم؟ همچنان ساکت بود . جابجا شدم و گفتم خجالت هم خوب چیزیه. با دومتر قدت و یک متر عرضت به قول خودت با این ابهت و اسم و رسمت قهر کردی؟ مردهم مگه قهر میکنه؟ به طرفم چرخید نوع نگاهش مرا ترساند لبهایم را کمی بهم فشردم و سپس گفتم داد میزنی. حمله میکنی. اینطوری نگاه میکنی که من ازت بترسم بعد از ترس حرفتو گوش کنم. خوب چرا یه کار نمیکنی که من از روی عشق و علاقه حرفهاتو گوش کنم؟ میشه دهنتو ببندی و بی دردسر بخوابی یا همینطوری میخوای تو مخم بری؟ به چشمان ترسناکش زل زدم و گفتم اگر باهام اشتی نکنی گریه میکنم. نگاهش کمی تغییر کرد ناخواسته خندیدو گفت عجب بچه پررویی هستی تو لبخند روی لبم امدو گفتم کار مامانت اصلا خوب نبود. من باهاش دردو دل کرده بودم. نباید اینطوری تو جمع به روم می اورد. دوتا چیزو امشب یاد بگیر. یکی اینکه با کسی دردو دل نکن دوم اینکه این اخرین باریه که از حرف گوش نکردنت میگذرم. خیلی دوستت دارم خاطرت خیلی برام عزیزه ولی با این کارت به شدت تو مخ منی. من و تو یه عمر میخواهیم باهم زندگی کنیم همین اول راهی یه کاری باهات میکنم که این حرکتت رو ترک کنی چون نمیتونم هر از چند گاهی این .... حرفش را بریدم و گفتم چشم. سرش را تکان دادو گفت امیدوارم چشمت واقعی باشه. چون یه بار دیگه .... دستم را روی بازویش گذاشتم و گفتم اینقدر منو تهدید نکن. به طرفم چرخید پتو را روی خودش مرتب کردو گفت پاشو لامپ و خاموش کن بگیر بخواب. برخاستم گفته اش را اطاعت کردم.
🌹🌹رمان تخفیف خورد 🌹🌹 🪴رمان خانه کاغذی🪴 اگر میخوای رمان خانه کاغذی رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۳۰۰۰۰ تومان یکجا بخونی. 6219861077506599 فریده علی کرم. @fafaom کل رمان‌۷۹۴ پارت لطفا تقاضا ی تخفیف نکنید 🙏
آدم ها گاهی ؛ چوبِ اشتباهاتشان را جایِ دیگری می خورند ... جایی که حتی فکرش را هم نمی کنند !!! حواستان باشد ؛ چوبی که به احساس و زندگیِ دیگران می زنیم "تاوان" دارد ... این دل شکستن ها ، این بی انصافی ها ، این بازی دادن ها ؛ همه اش تاوان دارد ...
شهرام اهی کشیدو گفت تو بگیر بشین من برم باهاش صحبت کنم. نه ولش کن ، هم سرم درد میکنه و هم خسته م چند روزه درست نخوابیدم، میخوام برم خونه ده دقیقه بگیر بشین، حرف منو گوش میده. روی کاناپه نشستم ، شهرام به سمت عسل رفت و باهم گوشه ایی نشستند ، خیره به آندو ماندم شهرام ریز ریز کنار گوشش صحبت میکرد، عسل ابرویی بالا انداخت و شروع به صحبت کرد، صدایش را میشنیدم همینامروز بعد از ظهر مانتوی منو گرفت پاره کرد، من دستبند گردن بند مادرمو انداختم گردنم به من میگه درش بیار اگر در نیاری اونم پاره میکنم. دلم به سکوت طاقت نیاورد و گفتم تو به من نگفتی مال مادرته. از من رو برگرداند و ارام رو به شهرام چیزی گفت و سرش را پایین انداخت، این حرکت عسل کلافه ام کرد، برخاستم و گفتم پاشو بیا بریم. بدون اینکه به من نگاه کند گفت دارم صحبت میکنم. نزدیکش رفتم از بازویش گرفتم و گفتم گفتم پاشو بیا بریم خود را از دستم رهانید و با حالت بدی گفت ولم کن. از حرکت عسل جا خوردم وگفتم بلند نمیشی؟ از جایش برخاست و گفت خیلی دوست داری بلند نشم وحشی بازی در بیاری ریتا هم بره بزاره کف دست ستاره اونم دلش خنک شه نه؟ سرم را پایین انداختم ، سعی کردم برخودم مسلط باشم ارام گفتم دو شبه من نخوابیدم ، تو تا لنگ ظهر خواب بودی من خسته م بیا بریم خونه. کیف و گوشی اش را برداشت. شهرام هم برخاست و گفت چتونه شما دو تا مثل سگ و گربه میپرین بهم. دستی لای موهایم کشیدم وگفتم من اصلا حرفی بهش زدم؟ عسل بلافاصله گفت حرفهاتو توخونه زدی، مانتوی منو چرا پاره کردی؟ ارام گفتم پاره ش کردم چون مناسب نبود. عسل با کنایه گفت فقط لباسهای من نامناسبه؟ اهی کشیدم وگفتم بیا بریم. از شهرام و مرجان خداحافظی کردیم و به سمت خانه راه افتادیم. در سکوت نشسته بود و اطراف را نگاه میکرد. به خانه رسیدیم، روی تخت دراز کشیدم. مانتوی پاره اش را از زمین برداشت کمی به ان نگاه کرد، پشیمان از کرده خودم گفتم یکی دیگه برات میخرم. نگاهی به من انداخت و گفت هر وقت هم دلت خواست پاره ش میکنی اره؟ نشستم و گفتم خوب تو مال منی، من دلم نمیخواد لباست یه جوری باشه که همه نگات کنند، تو به اندازه کافی قشنگ هستی پوزخندی زدو گفت من چون قشنگم تو مدام کتکم میزدی و تهدیدم میکردی موهاتو قیچی میکنم، اما ستاره چون ..... میشه خواهش کنم حرف ستاره رو جلوی من نزنی؟ پس چرا به اون چیزی نمیگفتی؟ به اونم میگفتم اون گوش نمیداد. منو مظلوم گیر اورده بودی؟ یادته چقدر تهدیدم میخوام موهاتو قیچی کنم؟ دیگه موهام برام مهم نیست پاشو قیچیش کن. الان اخر شبی دنبال چی میگردی؟ در پی سکوت عسل ادامه دادم من اگر بگم غلط کردم تو راضی میشی؟ مگه اونموقع که منو با کمربند میزدی من میگفتم غلط کردم تو راضی شدی؟ روی تخت دراز کشیدم وگفتم شب بخیر. بله باید هم بخوابی، میخوابی چون اعصاب آرومه. تو چرا بدی های منو یادته اما اینکه من اینهمه بهت محبت کردم و یادت نیست؟ میشه بگی چیکار کردی؟ مربی خصوصی نقاشی برات گرفتم بهت نقاشی یاد بده. یادته اونموقع که میگفتی عقد کنیم، قول دادی من برم دانشگاه. یادته همون موقع هم بهت گفتم به شرطی که با کسی دوست نشی اجازه میدم بری درس بخونی؟ چرا نباید با کسی دوست شم؟ بالشت عسل را روی سرم گذاشتم و گفتم شب بخیر ، من سرم درد میکنه.
از زبان عسل بالشت دیگری از داخل کمد اوردم و روی تخت دراز کشیدم، عکس هایی که با ستاره انداخته بود واقعا روی اعصابم بود. موهای مشکی اش را دورش ریخته بوددست فرهاد هم دور شانه اش بود، هردوهم کل لباسهایشان ابی کاربونی بود. حسادت زنانه م برانگیخته شده بود. بی خوابی به سرم افتاده بود. تمام کارهای فرهاد مثل فیلم از جلوی چشمم میگذشت. دم دمای صبح بود که چشمانم گرم شدو خوابیدم ، صدای الارم گوشی فرهاد بیدارم کرد، چشمانم را باز نکردم. بوسه ایی روی گونه م نشست واکنشی نشان ندادم و همچنان خواب بودم. به حمام رفت و دوش گرفت. صدای زنگ آیفن بلند شد ناچار برخاستم و در را بروی اعظم خانم گشودم. و در آشپزخانه نشستم فرهاد از اتاق خارج شدو گفت سلام پاسخ سلامش را فقط اعظم خانم داد. وارد آشپزخانه شد لپ مرا کشیدو گفت یه خبر خوب برات دارم. نگاهی به فرهاد انداختم و حرفی نزدم. فرهاد روبرویم نشست و گفت دیشب با گوشیت به معلم نقاشیت پیام دادم گفت که تا بعد از پانزدهم فروردین نمیتونه بیاد. سرم را پایین انداختم، فرهاد ادامه داد امروز آخرین روز کاریه منه، اگر ناراحت نمیشی من هم از فردا تا پانزده فروردین در خدمتم. اعظم خانم در حالیکه صبحانه را اماده میکرد گفت اقا فرهاد اگر اجازه بدید منم امشب باید با بچه ها برم شهرستان. فرهاد فکری کرد و گفت باشه اشکال نداره. صبحانه اش را خورد و لباس پوشیده مقابل اشپزخانه ایستادو گفت بامن کاری نداری؟ سکوت کردم. فرهاد وارد اشپزخانه شد دستم را گرفت و گفت پاشو بیا ناچار برخاستم و بدنبالش راهی شدم. در راهرو ایستاد دستم را که هنوز رها نکرده بود بوسیدو گفت قهری با من؟ نگاهم را از نگاهش گرفتم ، دستی به صورتم کشیدو گفت اینجوری نکن دیگه، من اعصابم بهم میریزه، میخوام برم سرکار. در پی سکوت من کیفش را برداشت و گفت خداحافظ از خانه که خارج شد به اتاق نقاشی ام رفتم. و خودم را سرگرم کردم، مدتی که گذشت اعظم خانم وارد اتاق شدو گفت عسل خانم به سمتش چرخیدم وگفتم بله برادر اقا فرهاد پشت دره، اجازه هست درو باز کنم؟ فکری کردم وگفتم بله باز کن. به اتاق خواب رفتم مانتو و روسری م را پوشیدم و از اتاق خارج شدم شهرام وارد خانه شدو گفت سلام به استقبالش رفتن، سلامش را پاسخ دادم، شهرام به سمت کاناپه ها رفت وگفت بیا بشین کارت دارم روبرویش نشستم ، شهرام ارام گفت دیشب چت شده بود؟ ساکت ماندم و به او خیره شدم، شهرام ادامه داد ببین عسل جان، یه بار دیگه هم بهت گفتم بین تو وریتا برای من فرقی نیست من همونطور که ریتا دخترمه توروهم مثل دخترم میدونم. سرم را پایین انداختم و گفتم ممنون،،خوبیعاتون به من ثابت شده س. الان که تو خیلی چیزهارو راجع به خودت و گذشته ات میدونی واضح تر میشه باهات صحبت کرد. شاید حرفهایی که میخوام بزنم یکم ناراحتت کنه اما روی حرفهام فکر کن. چشم اول اینکه چرا با فرهاد اوقات تلخی میکنی؟ برخورد دیشبشو ندیدید؟ شهرام کمی فکر کردو گفت دیشب که خوب بود. هینی کشیدم و گفتم دست من به رو ندیدی چه جوری کشید
ندیدید دست منو چطوری کشید؟ ببین عسل جان، فرهاد توروخیلی دوستت داره چرا بجای سعی نمی کنی زندگیتو درست کنی؟ چرا فقط من باید سعی کنم؟ اونم داره تلاش میکنه، مشاوره میره. به من که رسید ناراحت اعصاب پیدا کرد؟ کدوم یکی از بلاهایی که سر من در آورده سر ستاره آورد؟ شهرام سرش را پایین انداخت و گفت تو با ستاره خیلی فرق داری چه فرقی دارم؟ فرهاد با ستاره دوست شد، خامش شد، رفت خاستگاریش باهاش عقد کرد بعد فهمید اخلاقیاتش به اون نمیخوره تو فکر طلاق دادنش بود که با تو اشنا شد. اما متاسفانه اشنایی خوبی با تو نداشت ، یه خبطی کرد، بعد به خاطر اشتباهش و ترس از آبروش تورو نگه داشت بعد عاشقت شد. نه عاشق من نشد پس چرا نگهت داشت؟ پس چرا عقدت کرد؟ خیلی راحت میتونست صبر کنه یکسالت که تموم شد صیغه ت فسخ میشد و برت میگردوند شمال. سرم را پایین انداختم شهرام ادامه داد میدونم اذیتت کرده، میدونم آزار دیدی و روحت زخمی شده، اما فرهاد اینقدرها هم بد نبوده ها.من میتونم به جرأت بگم فرهاد بهترین آدم زندگیه توإ اون کسیه که تورو واقعا دوست داره و بخاطرت همه کار میکنه. اگر منو دوست داشت اذیتم نمیکرد. در حال حاضر هم اذیتت میکنه؟ تو بدون اینکه به کسی بگی از بیمارستان خودسر رفتی شمال ، تو نباید اینکارو میکردی. اره من کار بدی کردم اما فرهاد کار خوبی میکرد نمیزاشت من برم دنبال خانواده م، حقیقت و از من مخفی میکرد کارش خوب بود. الان بحث من چیز دیگه س، درمورد این مسئله هم صحبت میکنم. اونشب که تو رفتی تا نیمه های شب خیابونهارو گشت تا اینکه صبح از روی پرینت کارت بانکیت فهمید شمالی اومد اونجا برخورد بدی باهات کرد؟ سرم را به علامت نه بالا دادم
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. 6219861077506599 کل رمان‌۱۵۰۰ پارت فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏
خانه کاغذی🪴🪴🪴 صبح شد بعد از تمرین کردن با امیر و خوردن صبحانه اماده برای رفتن به باشگاه بودم. امیر هم لباسهایش را پوشید من گفتم منو تو میبری یا مصطفی؟ خودم میبرمت. بعد از اونجا میخوام برم باشگاه امکان داره اخر شب بیام. اینهمه میخوای تو باشگاه بمونی؟ فردا پرواز داریم سه روز بعدشم مسابقه دارم. فقط منو تو میریم؟ اول قرار بود من و تو مصطفی بریم. اما ارسلان و خانمش هم بلیط گرفتن که بیان. اونها پس فردا میان. سرتایید تکان دادم. از خانه خارج شدیم سوار برماشین به خیابان که رسیدیم امیر گفت تونستی بفهمی مغازه همسر قبلی نازنین کجاست؟ اره نازنین گفت مغازه ش جنت اباده تلفنش را در اورد و شروع به تایپ کردن نمود. مقابل باشگاه متوقف شدو گفت مصطفی رو فرستادم دنبال ادرس طلافروشیه اگرنیومدم دنبالت بهم زنگ نزن میخوام با بهزاد برم بگم میخوام برای تو طلا بخرم. بیا بیرون اگر مصطفی اومده بود باهاش برو خونه باشه تلفن امیر زنگ خورد . نگاهی به ان انداخت و گفت طباطباییه. ان راروی پخش پاسخ دادو گفت بله سلام کجایی امیرخان؟ دارم میرم باشگاه یه سر میای دفتر من؟ نه امروز و کلا میخوام تمرین کنم. پوزخندی زدو گفت منم کلا به جای تو برم دنبال کارهات نه؟ امیر از گوشه لب خندیدو گفت مگه وکیلم نیستی؟ وکیل خانمت هم هستم؟ نه تو وکیل خانم من نیستی. اما کارهای زنمو باید کی انجام بده ؟ من. منم که وکیل دارم. باشه تو درست میگی امروز دادسرا.... اگر کارها زیاد شده طبیعیه که حق الوکاله تو هم زیاد بشه امروز دادسرا بودم. در مورد جعل صیغه نامه قاضی موضوع و بررسی کرد مهر محضری که پاش خورده رو فرستاد کارشناسی . الان جوابش اومده که کدوم محضر بوده. یکبار دیگه از خانمت بپرس نکنه بریم جلب صاحب محضر را بگیریم بعد معلوم بشه که جعل نبوده؟ نه خیالت راحت جعله امیر اگر نتونیم ثابت کنیم که ... داداش خیالت راحت باشه حالا تو یه بار دیگه با ارامش ازش سوال کن یه وقت میبینی خودش رفته اینکارو کرده الان از ترس تو و زندگیش داره انکار میکنه. امیر نگاهی به من انداخت و من س
خانه کاغذی🪴🪴🪴 سرم را به علامت نه بالا دادم امیر گفت برو خیالت راحت باشه . پس من فردا صبح میرم دادسرا. جلبشو میگیرم توهم با خانمت بیا ما نیستیم. من فردا پنج صبح میرم اسپانیا ای بابا امیر توهم چه موقع سفرت گرفته. هزار تا کار داریم فرزادهم چهار روز دیگه قراره دادگاهی بشه میخواستی بیای رضایت بدی مثلا مسافرت نمیرم مسابقه دارم کی میای؟ پنج روز دیگه میرم دبی چهارروزهم اونجا دبی و کنسل کن برگرد بیا خانمم و مخوام ببرم گردش امیر تروخدا بیخیال شو بیا کار داریم. به جون خودت عمرا این سفرو کنسل نمیکنم. الان چندوقته ازدواج کردیم دوبار شمال رفتیم بلا سرمون اومد . یه بار سرعین رفتیم با اعصاب خورد برگشتیم. میخواهیم بریم اسپانیا من مسابقه دارم میخواد بیاد اونجا استرس بکشه تا مسابقه تمام بشه من باید برم دبی. این سفرو عمرا کنسل نمیکنم. حالا میبری یا میبازی؟ این که قراره باهاش مسابقه بدم دو دفعه تاحالا شکستش دادم.‌ توهم جونتو از سر راه اوردی بخدا. کاری نداری؟ نه خداحافظ با لخند به امیر نگاه کردم و گفتم من برم؟ برو مراقب خودت باش. از ماشین پیاده شدم و وارد باشگاه شدم. ریحانه با دختری لاغر اندام و قدبلند صحبت میکرد. سراپایش را ورانداز کردم تشابه چهره اش به اسد خوب مشخص بود که خواهرش است . ریحانه با دیدن من به طرفم امد باهم احوالپرسی کردیم. مرا جلو بردو گفت ایشون آرام جان خواهر اقا اسد هستند.
🌹🌹رمان تخفیف خورد 🌹🌹 🪴رمان خانه کاغذی🪴 اگر میخوای رمان خانه کاغذی رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۳۰۰۰۰ تومان یکجا بخونی. 6219861077506599 فریده علی کرم. @fafaom کل رمان‌۷۹۴ پارت لطفا تقاضا ی تخفیف نکنید 🙏
سلام شب همگی بخیر امام خامنه ای عزیز تر از جانمون فردا میخواهند نماز جمعه رو بخوانند دوستان و ولایتمداران حتما برای حضرت آقا صدقه بگذارید ما شماره کارت میدیم اگر تمایل دارید به شماره کارت گروه جهادی دانش آموزی ما واریز کنید اگر هم نخواستید حتما خودتون به کسانیکه میدونید نیاز مند هستند بدهید زود هم این عمل خیر رو برای سلامتی اقا جانمون انجام بدید. اجر همتون با مادرشون فاطمه زهرا سلام الله علیها🙏🖤 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a حتما حتما فیش رو ارسال کنید که ما صدقه رو از واریزهای دیگه جدا کنیم🙏🖤
13.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتی این زخم‌ها پر و بال است شیعه اوجش میان گودال است تو خودت گفتی امر امر ولی است یاد دادی که عشق سیدعلی است شعر طوفانی احمد بابایی در بزرگداشت شهید نصرالله 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
شما چون فرهاد برادرته داری حمایتش میکنی. من دارم با عموتون که مثلا بابام میشه حرف میزنم یکی در میون به من میگه ساکت شو، اخه بتو چه تو شوهر منی قرار نیست تو خصوصی ترین مسائل زندگی من دخالت کنی که. قصد بدی نداره به خاطر ارام تو اینکارو میکنه. کارش اشتباهه،باید اجازه بده تو حرفتو بزنی.اما داره درمان میکنه تو درکش کن. منم دلم میخواد کارهای اشتباه کنم یه بار هم یکی منو درک کنه. لج بازی کار خوبی نیست ، تهش به از هم پاشیدن زندگیتون ختم میشه. فکری کردم و گفتم کدوم زندگی آقا شهرام؟ زندگی که هرچی فرهاد بگه من باید بگم چشم وگرنه کتک میخورم. مدعیه منو دوست داره اما همین دیشب اگر ترس از فردا که ارسلان میخواد بیا اینجا نبود، در مقابل من ساکت نمینشست و پا میشد به بدترین نحو ممکن کتکم میزد. تو به فکر راه چاره باش ارسلان فردا میاد پس فردا برمیگرده میره. از پس فردا میخوای چیکار کنی؟ دیگه سکوت نمیکنم، کوتاهم نمیام، چون یه نفر رو دارم که ازم حمایت میکنه. شهرام سر تاسفی تکان دادو گفت تو فکر میکنی ارسلان تا کجا ازت حمایت میکنه؟ سکوت کردم شهرام ادامه داد اون خودش زن و بچه داره اگر خیلی بامعرفت باشه یک ماه نگهت داره بعد دوباره باید برگردی پیش فرهاد اگر فرهاد دست از کارهاش برنداره خوب ازش جدا میشم عسل جان، عزیز من ، دختر من ، طلاقت بگیری کجا بری؟ اگر ما یه خواهر داشتیم اون قصد جدایی داشت، تو اجازه میدادی تو خونت بمونه. خیره به چشمان شهرام ساکت ماندم، شهرام ادامه داد بابات هم که به خاطر مسائلی که نمیخوام عنوان کنم تورو نپذیرفت، اگر هم اون تورو نخواد چون اونجا حرفش برو داره شرایطی رو ایجاد میکنه که تو نتونی اونجا زندگی کنی. ترس وجودم را گرفت. سعی کردم برخودم مسلط باشم، ارام گفتم ارسلان میخواد بابابام صحبت کنه. اون عموی منه ، من خیلی بهتر از تو میشناسمش،
محاله که تورو بپذیره، اینهارو که میگم نه اینکه فکر کنی چون تو خانم برادرمی من دارم جانب داری میکنم ها نه خداشاهده. من دارم حقیقتو میگم. اولویت اول زندگی هر مردی خانمشه، ارسلان باهلیا داره زندگی میکنه اگر هلیا تورو نپذیره ارسلان کاری برات نمیکنه. عمو بهجت هم اولویت زندگیش خاتونه، اولویت دوم آبروشه، اون دوست نداره کسی بفهمه از مادر تو بچه دار شده هردوساکت شدیم شهرام ادامه داد _من نمیگم سکوت کن ، نمیگماعتراض نکن، من میگم راه زندگیتو پیدا کن، ببین چیکار کنی فرهاد درست میشه، ببین چطور برخورد کنی زندگیت آروم میشه من سکوت کردم شهرام ادامه داد حالا که فرهاد اروم شده تو هم کوتاه بیا سرم را پایین انداختم. ببین عسل جان، فرهاد عاشق قدرته ، تو اگر یه جوری وانمود کنی که قدرت دست اونه و تو گوش بفرمانشی موم میشه تو دستات. این همون کاریه که ستاره استادش بود. قیافه درست و حسابی نداشت اما زبون چرب و نرمی داشت، قربون صدقه ش میرفت و با زبون خرش میکرد ، فرهاد یه ادمیه که کمبود محبت داره، متاسفانه پدر مادرم زیاد بهش توجه نکردند، ستاره هم از این موضوع سواستفاده میکرد، چون فرهاد کمبود محبت داشت و ستاره مثلا بهش محبت میکرد، فرهاد وابسته ش بود، از اینکه ستاره نباشه میترسید ، میدونست سرو گوشش میجنبه و سربه راه نیست، اما چون تو تنهایی بزرگ شده بود و ستاره از تنهایی در اورده بودش نمیخواست قبول کنه اون بدرد زندگی نمیخوره. من و پدرم و مرجان هرچی بهش میگفتیم گوشش بدهکار نبود اعظم خانم دوعدد چای اوردو مقابلمان نهاد، شهرام ادامه داد بابا تو زنی، یکم بهش محبت کن. من ندیدم یه بار فرهاد جان صداش کنی، نشنیدم یه بار بگه عسل جان تو بگی جانم، بارها و بارها شاهدم اون صدات میکنه عسلم، خانمم تو خیلی سرد میگی بله، با زبون خیلی راحت میتونی رامش کنی، من بهت قول میدم اگر فرهاد احساس کنه تو عاشقشی و دوسش داری دنیا رو به پات میریزه، فرهاد برای من حکم زندانبان و داره اگر نمیزاره از خونه بری بیرون و سعی داره تو خونه همه چیز رو برات مهیا کنه چون تو از اعتمادش سو استفاده کردی، اون تورو ازاد گذاشت بری دانشگاه خودت بی عقلی کردی، اون تورو فرستاد بیرون تو دروغ گفتی، تنهات گذاشت رفت چین تو اون اشتباه و کردی. کارهای خودتم ببین. چایش را خورد و گفت زندگی مشترک یعنی بایدکنار بیای، تو اگر از فرهاد جدابشی و دوباره ازدواجدکنی با اونم باید کنار بیای ، هیچ کدام از ما انسان کاملی نیستیم، یکی مثل فرهاد دست بزن داره، یکی مثل مرجان خودخواه و خودسره، یکی مثل ریتا دو بهم زنه، یکی مثل تو نادونه، تو مراجعه کننده های مطب من، یه زن شوهرش خانم بازه، یکی اعتیاد داره، یکی مشروب خوره، یکی رفیق بازه، یکی لا ابالیه، یکی تن پرور و تنبله، همه دارن باهم میسازن، منم دارم با مرجان میسازم، اونم داره با من میسازه. کلا زندگی با مدارا کردن و کنار امدن درست میشه، لج بازی چیزی رو پیش نمیبره. من لج باز نیستم، من خسته شدم، از اینهمه مراقبت از زندگی تکراری، از اینکه صبح فرهاد میره سرکار و من باید منتظر بمونم از سرکار برگرده، بعضی روزها دعوا کنیم، بعضی روزها بریم بیرون یه خورده بگردیم شب شه برگردیم خونه بخوابیم دوباره فردادروز از نو روزی از نو. نگاه به گذشته میکنم میبینم اونم همین بود. به آینده فکر میکنم امیدی ندارم آینده هم از این بهتر باشه. از فردا تعطیلات فرهاد شروع میشه، سعی کن این چند روز که خونه ست و مدام باهمید ، دلشو بدست بیاری و زندگیتو درست کنی. زندگی من درست نمیشه تا زمانیکه این حرفو بزنی و اینطوری فکر کنی بله درست نمیشه. اشک در چشمانم حدقه بست و گفتم من ناراحتم، اما هیچ کس متوجه حال من نیست. دلم از فرهاد شکسته. بی دلیل منو اذیت میکردو ازار میدادیاد کارهاش میفتم ازش بدم میاد. شما یه روانپزشکی میفهمی چه بلاهایی سر من اومده؟ فرهاد به زور به من تعرض کرد، بعد منو به اجبار صیغه ش کردند و باهاش فرستادند یه جای غریب، من تنها بودم، من بی کس بودم، من میترسیدم، من تاحالا با کسی چه برسه یه اقا ارتباط نداشتم، حالا اومدم توخونه ش تکون میخوردم کتک میخوردم، حرف میزدم کتک میخوردم، حرف نمیزدم بازم کتک میخوردم، حتی هیچ کس و نداشتم باهاش دردو دل کنم اشک روی صورتم جاری شدو گفتم از ترس اینکه نکنه برگردم سرجای اولم و بیفتم زیر دست ادم کثیفی که حالا فهمیدم بابامه ترجیح دادم همینجا بمونم و با شکنجه گری مثل فرهاد زندگی کنم. رفتم دانشگاه، خوشحال بودم که به آرزوم رسیدم اما فقط سه هفته. وقتی یادم میفته سر یه اشتباه چه جوری منو با کمر بند میزد و من چقدر التماسش میکردم حالم _ازش بهم میخوره. اینها رو میفهمی شهرام سرش را پایین انداخت ، اشکهایم را پاک کردم وگفتم _یادتونه چهار روز خونتون موندم، حالم خوب نبود ، دلم شکسته بود، من بی کس و کار بودم میترسیدم اگر فرهادنیاد دنبالم
تکلیفم چیه؟ باید برگردم روستا؟وقتی شنیدم که ریتا ناراحته من اونجام خودم زنگ زدم ازش خواهش کردم بیاد منو ببره. وقتی برگشتم خونه ش دوباره منو زد ، مگه من چیکار کرده بودم؟ من فقط دلم واسه دوستم سوخت گوشیموبهش قرض دادم. دستمالی برداشتم اشکهایم را پاک کردم و ادامه دادم هنوزهم حرف دانشگاه میشه اظهار پشیمونی نمیکنه و میگه حقت بود. کمی مکث کردم وادامه دادم تو اون یه هفته ایی که چین بود من زندگی کردم و خوش گذروندم، من آزاد بودم ، رها بودم ، وقتی برگشت، بیچاره م کرد، هشت روز اینقدر منو کتک زد که نای نفس کشیدن نداشتم ، هرکاری کردم تا ببخشه، مثل احمق ها از اینطرف کتک میخوردم از اون طرف به خودم میرسیدم که توجهش جلب شه اروم شه، اما فایده ایی نداشت، کارهایی که بلد بودم همش احمقانه بود ، غذا درست کنم سالاد تزیین کنم، میز رنگی بچینم ارایش کنم،التماس کنم گریه کنم عذر خواهی کنم هزار بار بگم غلط کردم، گه خوردم ، بندازم تقصیر مرجان خودمو بی گناه نشون بدم اما فایده نداشت، همون روز اولی که برگشتیم حرفشو زد گفت کتک زدن تورو میزارم تو برنامه روزنامه م . سر حرفشم موند اینقدر منو ازار دادتا نشستم با خودم فکر کردم تصمیم گرفتم بمیرم بهتره ، رگ دستمو زدم که خدارو شکر نمردم ، زنده موندم حالا انتقاممو ازش میگیرم. من که دارم اذیت میشم و آزار میبینم، پس اونم اذیت میکنم. شهرام اهی کشیدو گفت الان بابت همه این حرفهایی که تو زدی پشیمونه چی کار کنه که تو راضی شی؟ نه پشیمون نیست. همین الان اگر اینجا بود بابت هر جمله من هزار تا جمله داشت که خودشو توجیح کنه. هردو سکوت کردیم، اعظم خانم یک ظرف میوه مقابلمان نهاد . شهرام ادامه داد انتقام راه خوبی نیست، خودت اسیب میبینی. تو میتونی حالا که اون سعی داره خوب باشه توهم ببخشی و خوب زندگی کنی، میتونی هم انتقام بگیری اذیتش کنی و آزارش بدی ، اما در نهایت چیزی که عایدت میشه دوباره دعوا و کتک کاریه، اون ادمی نیست که تو سربه سرش بزاری و رو اعصابش راه بری و اونم تحمل کنه، این راهی که در پیش گرفتی مثل عملیات انتحاری میمونه درسته به خواسته ت میرسی اما به قیمت از دست دادن روزهای خوب زندگیت. شما از من میخوای ببخشم؟ سر مثبت تکان دادو گفت بیشتر به خاطر خودت میگم ببخش، اگر ببخشی حال روحیت خوب میشه. منم اشتباه کردم نباید بدون اجازه میرفتم شمال، اما اونم منو نبخشید. شهرام فکری کردو گفت از نظر تو فرهاد چون گذشت نکرده ادم بدیه؟ خیره به چشمانش سکوت کردم شهرام ادامه داد پس نبخشیدن دیگران کار بدیه درسته؟ سرم را پایین انداختم، شهرام ادامه داد من یه شعاری واسه خودم دارم، همیشه میگم توخودت باش ، بزار دیگران هرچی هستند باشند. اون عسلی که من میشناختم این عسلی نیست که الان باهاش حرف زدم. تو الان بیشتر شبیه فرهاد شدی تا خودت. عسلی که من میشناختم ریتا اذیتش میکرد اما اون به محبتهای منو مرجان میبخشیدش و سکوت میکرد.عسلی که من میشناختم در برابر توطئه ایی که ستاره براش چیده بود و مرد فرستاده بود تو خونه ش ، دوست نداشت ستاره بازداشت بشه و میگفت اونم حق داره، میگفت ستاره گناه داره، عسلی که من دیده بودم، مهربون و با گذشت بود، اما الان یکی مثل فرهاد روبروم نشسته. سرم را بالا آوردم به چشمان شهرام خیره ماندم و حرفی نزدم، شهرام ادامه داد نزار فرهاد از تو قوی تر بشه و یکی مثل خودشو بسازه، سعی کن تو قوی بشی و از فرهاد یکی مثل اون عسل قبلیه بسازی. صدای زنگ موبایلم بلند شد اعظم خانم گوشی ام را آوردو گفت بفرمایید نگاهی به صفحه انداختم با دیدن شماره فرهاد تلفنم را سایلنت کردم. شهرام لبخندی زدو گفت چرا جوابشو نمیدی؟ حوصلشو ندارم. بلند شو حاضر شو باهم بریم بیرون. سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم میاد میگه چرا رفتی . جوابشو بده، بگو شهرام اومده اینجا بامن حرف بزنه از من خواست باهم بریم بیرون. اونم میگه غلط کردی بتمرگ سرجات هرجا خواستی بری ظهر میام میبرمت. حالا تو امتحان کن تلفن خانه زنگ خورد گوشی را برداشتم وگفتم بله سلام جواب سلامش را ندادم، مکثی کردو گفت موبایلتو چرا جواب ندادی؟ الان تلفن خانه را جواب دادم، چیکار داری؟ این چه طرز صحبت کردنه؟ در پی سکوت من ادامه داد داری چیکار میکنی؟ اقا شهرام اینجاست. واسه چی؟ داریم باهم صحبت میکنیم با کنجکاوی گفت چه صحبتی؟ در پی سکوت من ادامه داد تنها اومده؟ اره، چیه لابد نباید درو باز میکردم فرهاد سریع گفت هیس، زشته یه وقت صداتو میشنوه چه عجب؟ باخودم گفتم الان میخوای بگی تو برای چی وقتی تو خونه تنهایی درو روی یه نامحرم باز کردی؟ الان شهرام کجاست؟ روبروی من نشسته داری اینجوری حرف میزنی که آبروی منو جلوی شهرام ببری؟ یه بار دیگه هم بهت گفتم، آبروی هرکس دست خودشه، یه جور زندگی کن که یه نفر دیگه نتونه آبروتو ببره، اگر میتونی ت توهم آبروی منو ببر. با فریاد آغش
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. 6219861077506599 کل رمان‌۱۵۰۰ پارت فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏
خانه کاغذی🪴🪴🪴 به طرف او دست دراز کردم ریحانه دستش را روی بازوی من نهادو گفت ایشون هم فروغ همسر امیر خان هستند؟ با تعجب ابرو بالا دادو گفت خانم امیر سرداری هستی شما؟ سرتایید تکان دادم و او گفت اصلا فکر شم نمیکردم امیر اقا با این فاصله سنی ازدواج کنه با لبخند به او نگاه کردم ارام گفت شماهم علاقه مند به ورزش هستید؟ لبخند عمیق تر شدو گفتم علاقه که چه عرض کنم منو علاقه مند کردند ریحانه با خنده گفت فروغ هم مثل من و زن داداشت سمانه توسط شوهر مجبور به ورزش شدو کم کم علاقه پیداکرد. من گفتم شما ورزش نمیکنید؟ من مربی شنا هستم. یوگا هم کار میکنم. ان روز به جای تمرین کردن با ریحانه و ارام صحبت کردیم. اول دلواپس اینکه بروم سراغ تمرینم بودم . اما کمی بعد بیخیال شدم. امیر از کجا میخواست بفهمد که من در باشگاه چه کردم؟ امروز هم که با خودش کلی تمرین سخت انجام داده بودم. با ان دو صحبت میکردم و از این صحبتهایم لذت میبردم ارام دختری زیرک و باهوش بود. ساعت باشگاه تمام شدو من از انجا خارج شدم اتومبیل مصطفی در انتظارم بود. مصطفی از ان پیاده شدو به طرفم امد. میدانستم که به خاطر ضبط صدا یی که در ماشین وجود دارد پیاده شده تا از من راجع به ارام بپرسد. اطرافم را نگاه کردم خوشبختانه خبری از امیر نبود خودش هم گفته بود که ظهر ممکن است دنبالم نیاید. مصطفی مقابلم ایستادو گفت سلام سلام اقا مصطفی خوب هستید؟ ممنون. ببخشید شمارو تو زحمت انداختم. خواهش میکنم . من باهاش حرف زدم به نظرم دختر خوبیه. شروع کردم با هرچه اب و تابی که بلد بودم از ارام تعریف کردم همچنان که سرگرم صحبت بودم و نیشم هم تا بنا گوشم باز بود اتومبیل امیر را دیدم که کنار ماشین مصطفی پارک کرد. وسط جمله بودم که ناخواسته ساکت شدم. یاد حرف دیشب امیر افتادم این اخرین باریه که از حرف گوش ندادنت گذشت میکنم. نور افتاب اجازه نمیداد امیر را ببینم. زیر لب رو به مصطفی گفتم امیر اومد با اجازتون . به طرف ماشین امیر حرکت کردم در را باز کردم و سوار شدم بی انکه نگاهش کنم گفتم سلام با صدایی که مشخص بود خشمش را فرو میخورد گفت زهرمارو سلام. ماشین را به حرکت در اورد از اینه مصطفی را هم دیدم که پشت ما می اید. سکوتش از همه چیز وحشتناک تر بود.‌ به طرفش چرخیدم وگفتم جواب سلام منو با زهر مار میدی؟ نگاه خشمگینش رو به جلو بود و پاسخی به من نداد. در ذهنم بدنبال اماده کردن جواب برای او بودم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 همینجا در خیابان بهترین فرصت برای ارام کردن او بود برای همین گفتم چون با مصطفی حرف میزدم ناراحت شدی؟ مصطفی رو من اندازه چشمام قبولش دارم. پس اینطور که معلومه به من اعتماد نداری اره؟ نگاهش سراسر تهدید شدو گفت فروغ دهنتو ببند من چندروز دیگه مسابقه دارم سعی دارم خودمو بدور از تنش نگه دارم. اره دیگه منظورت همینه. ناراحتی چرا من با مصطفی حرف زدم . اما به اون اعتماد داری این وسط منم که قابل اعتماد نیستم اونم چون یه غلطی کردم و تو متوجه شدی . منو تا سر حد مرگ زدی بردی انداختی جلوی سگت اگر مامانت نیامده بود و من اونجا بهوش امده بودم الان سکته کرده بودم و اون دنیا بودم. بازم دلت خنک نشد اومدی یه حرفی رو بهانه کردی و منو با کمربند زدی .... کلامم را بریدو گفت خفه نمیشی نه؟ الان حق داری به من اعتماد نکنی مقابل خانه ماشینش را پارک کرد و خاموش نمود . سرجایم نشسته بودم. نیمه نگاهی به من انداخت و گفت پیاده شو از رفتن به خانه ان هم با او به شدت میترسیدم. مخفیانه نگاهش کردم . و او گفت تشریف ببر پایین . به دنبال مکث من گفت باز مثل روانی ها داری پاهاتو میلرزونی؟ تکانی خوردم. صاف نشستم و سپس گفتم میری باشگاه؟ اول میخوام یکم باهات حرف بزنم بعد برم. نمیدانم چرا ناخواسته خندیدم نفس پرصدایی کشیدو گفت بایدهم بخندی و مسخره کنی. چون من عملا شدم یه طبل تو خالی که فقط سرو صدا دارم. داد میزنم گلوی خودمو پاره میکنم. حرف میزنم تهدید میکنم اما تو یه الف بچه.... نه من قصدم مسخره کردن نبود . گفتی میخوام باهات حرف بزنم برام سوال پیش اومد که واقعا میخوای باهام حرف بزنی؟ برو پایین فروغ داری رو اعصابم راه میری. خوب اگر میخوای حرف بزنی همینجا بزن. بعد هم برو باشگاه صدای تق و تق به شیشه ماشین باعث شد نگاهم را بچرخانم با دیدن سینا انگار بهت زده شدم. امیر گفت میری پایین یا نه؟ نگاهم را به امیر گرداندم و گفتم این اینجا چی میخواد. در را باز کردم از ماشین پیاده شدم. امیر هم پیاده شد سینا رو به من گفت سلام. نگاهم را از او گرداندم. امیر به سمت ما امدو گفت برید بالا سپس در خانه را باز کرد.‌لای در ایستادم و رو به سیناگفتم تو حق نداری بیای بالا امیر بازویم را گرفت مرا به داخل کشاندو گفت جلوی دفتر باهم بحث نکنید. به دنبال کشش او گفتم اینو حق نداری راه بدی داخل سینا جلو امد وارد خانه شدو گفت واسه چی؟
امروز در نمازجمعه نصر کسی را دیدم که میگفت:(با خود گوشی همراه نیاوردم، تا اگر قسمت شد و انفجاری رخ داد گمنام باشم....) 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خبرنگار اسکای‌نیوز: در حملهٔ موشکیِ ایران چیزهایی دیدم که در تمام عمرم ندیده بودم! 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️کار درخشان نیروهای مسلح ما... 📌یک کار کاملاً قانونی و مشروع بود 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
عبدالله گنجی: اخبار مربوط به ترور سردار قاآنی بخشی از یک عملیات روانی بزرگ بعد از خطبۀ نصر است و با قاطعیت قابل تکذیب است. 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
❤️ فقط قلب‌های تمیز و افکار پاک‌ قادرند به کشف‌های بزرگتر و عمیق‌تری از حقایق عالم دست پیدا کنند! 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی از شجاعت رهبر ایران ✅ به این میگن شجاعت👆 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
با فریاد اغشته به تهدید ادامه داد خفه شو میام خونه دندونهاتو تودهنت خورد میکنم ها، توچرا حرف دهنتو نمیفهمی؟ در پی سکوت من ادامه داد این حرف و یه بار دیگه هم زدی بهت گفتم، خفه شو دوباره تکرارش کردی یه تو دهنی محکم بخوری دیگه نمیگی شهرام گوشی را از دستم گرفت و گفت چته فرهاد؟ سپس گوشی را سرجایش نهاد وگفت قطع کرد. اون اجازه بده من با شما بیام بیرون؟ فرهاد به خودشم شک داره شهرام روی کاناپه لمیدو گفت داره میاد خونه؟ کمی مضطرب شدم وگفتم فکر نکنم، الان ساعت یازدهه، اون دو میاد. گوشی اش را در آورد شماره فرهاد را گرفت وگفت جواب نمیده. تو شمارشو بگیر گوشی ام را برداشتم شماره اش را گرفتم وگفتم جواب نمیده حرف خیلی زشتی بهش زدی چی گفتم؟ تو ناموس اونی، بهش میگی اگه آبروی منو ببر، یکم مراقب حرفهات باش آخه همش میگه تو با حرفهات آبروی منو میبری، من میگم یه جور زندگی کن که من نتونم حرفی بزنم توآبروت بره. شهرام خندیدوگفت یه خورده زبونتو کوتاه کن. با بی تفاوتی تکیه دادم وگفتم اون بخودش هم شک داره اون خودش از من خواست که بیام اینجا با تو صحبت کنم. هاج و واج به شهرام نگاه کردم وگفتم یعنی الان میخواهید هر چی من گفتم بهش بگید؟ ابرویی بالا انداخت و گفت اصلا اینکارو نمیکنم.تاحالا حرفی به من زدی که من برم به فرهاد بگم؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم شماخیلی به من محبت دارید ازتون ممنونم انجام وظیفه ست. مدتی گذشت صدای ماشین فرهاد مضطربم کرد، در را باز کردو وارد خانه شد شهرام به پایش بلند شدو با او دست داد، نگاه چپ چپی به من انداخت . کمی به صورتش خیره ماندم وگفتم چرا اونجوری نگاه میکنی؟ تو چرا اینقدر نفهمی؟ مثلا تو خودت خیلی فهمیده ایی؟ شهرام دست فرهاد را گرفت و گفت بگیر بشین فرهاد روی کاناپه لمید سیگارش را از جیبش در آوردو رو به من گفت برو زیر سیگاری منو بیار. شانه ایی بالا انداختم و گفتم خودت برو نگاه فرهاد عصبی شدو گفت بلند شو برو اون زیر سیگاری منو بیار. بلند گفتم اعظم خانم میشه یه زیر سیگاری بیارید؟ اعظم خانم زیر سیگاری را مقابل فرهاد نهاد ، شهرام رو به فرهاد گفت کارخونه رو تعطیل کردی؟ فرهاد سر مثبت تکان دادو گفت ساعت چهار همه میرن تا پنجم. همه ساکت شدیم، مدتی که گذشت شهرام برخاست و گفت من دیگه باید برم برخاستن شهرام کمی مضطربم کردو گفتم چرا میخواهید برید؟ باید برم دنبال ریتا الان مدرسه ش تعطیل میشه شهرام خداحافظی کردو رفت. به محض خروج او فرهاد با نگاه تند و صدای بلندی گفت دارم بهت هشدار میدم یعنی اگر یکبار دیگه این حرف و بزنی من میدونم و تو نگاهی به اشپزخانه انداختم اعظم خانم هاج و واج به ما نگاه میکرد. فرهاد ادامه داد از اینکه من در مقابلت سکوت میکنم و مراعات حالتو میکنم سو استفاده نکن عسل. با بی اهمیتی از مقابلش گذشتم و به اشپزخانه رفتم.
اعظم خانم مرا روی صندلی نشاندو آرام گفت باهاش کل کل نکن. از اینکه عصبی و ناراحت بود ته دلم راضی شده بود. با صدای بلند گفت یه لیوان چای برای من بیار تکانی از جایم نخوردم اعظم خانم دستپاچه شدو گفت الان میارم فرهاد گفت عسل پاشو یه لیوان چای بیار همچنان ساکت و بی حرکت بودم، فرهاد برخاست و نزدیک آشپزخانه امدو گفت بلند نمیشی؟ اعظم خانم سریع یک لیوان چای ریخت و روی اپن گذاشت و گفت بیا پسرم اینم چای نگاه عصبی فرهاد قلبم را میلرزاند، سعی کردم برخودم مسلط باشم. برای همین گفتم مگه چای نمیخوای روبروته. همچنان به من خیره بود، با کلافگی گفتم چیه عین عزراییل وایسادی بالا سرمن زل زدی به من؟ اخم کردو گفت خفه شو حرف دهنتو بفهم. برو اونطرف بشین نمیخوام ببینمت فرهاد خیره به من سری تکان دادو گفت اعظم خانم شما میتونی تشریف ببری تا بعد از پانزدهم فروردین. اعظم خانم نگاه نگرانی به من انداخت ، پوزخندی زدم وگفتم نگران من نباش اعظم خانم، من دیگه عادت دارم. اعظم خانم لباسهایش را پوشیدو از خانه خارج شد، فرهاد وارد اشپزخانه شد در قابلمه را برداشت و گفت پاشو غذارو بکش نهار بخوریم گرسنمه. برخاستم و میز را چیدم، فرهاد کمی از غذایش راخوردو به حالت شوخی گفت غذای خوشمزه اعظم خانم دیگه تموم شد از فردا باید غذا بی نمک و ته گرفته تورو بخوریم. بدون اینکه حتی لبخندی بزنم نگاهش کردم وحرفی نزدم. فرهاد خندیدو گفت اخ اخ واسه مهمونی فردا چیکار کنیم؟ مگه قبلا ها که اقا شهرام میومد اینجا من غذا درست میکردم بد بود؟ مرجان کمکت نمیکرد؟ نخیر تنها خودم درست میکردم.