eitaa logo
عسل 🌱
9.9هزار دنبال‌کننده
204 عکس
142 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
متعجب گفتم خواهرم؟ اره دیگه خواهرتم ، چطور اجازه داد؟ مکثی کردم و گفتم خوابیده بهش اجازه نده بین تو و خانوادت فاصله بندازه ، تو خواهر برادر داری چرا نباید باهاشون صحبت کنی، تو پدر داری گلجان، یه بابای مریض که دلش میخواد تورو ببینه سپس با بغض گفت چرا اجازه نمیده تو پدرتو ببینی ، باباحالش بده میخواد تورو ببینه مطمئنی حالش بده؟ اره، قلبش درد میکنه خونه خوابیده. اما امروزاقا شهرام باهاش صحبت میکرد حالش خوب بود، داشت مشروب میخورد. به حالت انکار گفت بابای من؟ مشروب؟ محاله، اون خیلی وقته که توبه کرده، الانم خونه خوابیده حالش بده. هردو سکوت کردیم، مریم ادامه داد فرهاد اذیتت میکنه؟ نه، فرهاد خیلی خوبه، من دوسش دارم. اخه شنیدم بداخلاقه ، دست بزن داره. من دوسش دارم تو به حرفهای مفت پشت سرش گوش نکن. مریم که از حرفم جا خورده بود گفت به هر حال من خواهرتم، تولدتم اومدم. اگر کاری داشتی رو من حساب کن. چطور شد تو یه دفعه خواهر من شدی ؟ مریم مکثی کردو گفت خوب من از اولم خواهرت بودم این حرف یعنی چی؟ میخوای پیامهایی که برام فرستادی و دوباره برات بفرستم از نو بخونی؟ مریم سرفه ایی کردو گفت من که ازت معذرت خواستم. تو معذرت خواستی منم به حرمت عذر خواهیت دارم باهات حرف میزنم، اما حرفهاتو که یادم نرفته. با لحن مهربانی گفت نه گلی ، میدونی من بابارو خیلی دوست دارم بابا گفت مثل اینکه تو خونتون یه حرفهایی شده بود. بعد هم حالش بد شد. من عصبی شدم. والا قصد بدی نداشتم. الان هممون تو رو دوست داریم اگر دوسم دارید و خواهرتونم چرا عروسی کیانوش دعوتم نکردید؟ ان و منی کردو گفت من که کاره ایی نبودم، بابا هم دوست داشت دعوتت کنه اما خوب قبول کن یه کم شرایط جور نبود ، به هر حال جلوی مردم استرس داشت که تو چه واکنشی نشون میدی. خوب لا اقل فرهادو دعوت میکردید اون که پسر عموتون بود.اونو دعوت میکردید منم بعنوان زنش میو مدم. اونجوری بیشتر باورم میشد شماها میتونید خانواده م باشید. تو عروسی کیانوش من کاره ایی نبودم، بعد هم چه عروسی ایی. ... حالااینهارو ول کن، خبر داری ستاره طلاق گرفته و برگشته ایران باشنیدن اسم ستاره ته دلم خالی شدو گفتم نه نمیدونستم ، نگاهی به فرهاد انداختم ، خیره در چشمان من با لبهایش گفت بگو تو از کجا میدونی؟ کلام فرهاد را منتقل کردم مریم فکری کردو گفت تو اینستاگرام عکسشو دیدم. ایشالا اونم خوشبخت میشه. مسئله به این سادگی ها که تو فکر میکنی نیست،ستاره میگه من چون عاشق فرهاد بودم نتونستم با این شوهرمم زندگی کنم. من واسه ستاره واقعا متاسفم، چون تو فرو پاشی زندگیش مقصر نبودم. البته فرهاد میگه منم نبودم با اون زندگی نمیکرد. پوزخندی زدو گفت فرهاد غلط کرد، خیلی هم دوسش داشت. خبر دارم که بعد از اینکه طلاقش داد بازم باهاش در ارتباط بود. واقعا؟ اره بابا، تورو انداخته تو خونه و حبست کرده نمیزاره بیای بیرون که از کارهاش باخبر نشی. چی بگم والا؟اخه اگر ستاره رو دوست داشت پس چرا طلاقش داد؟ میتونست منو از سر خودش باز کنه و با اون زندگی کنه. همین دیگه، من که خواهرتم نگذاشتم تورو از سر خودش باز کنه زنگ زدم به ستاره و گفتم فرهاد اومد اینجا عاشق قشنگ ترین دختر اینجا شدو بعد هم گرفتش و بردش خونه ش. خندیدم وگفتم مریم خانم، اخه اونموقع که کسی نمیدونست ما خواهریم. مریم سکوت کرد و من ادامه دادم باور کن حرفهات خیلی خنده داره، شما ها اونموقع ترستون از این بود که اون بابای هیز چندشتون بخواد منو بگیره که خدارو شکر نشد.و من قسمت فرهاد شدم. الانم من نمیدونم چرا گیر دادید به من؟ من که کاری باشماها ندارم با پافشاری گفت دختر ، من دلم واسه زندگی تو میسوزه. نگرانتم ، میترسم ستاره زندگیتو خراب کنه. فرهاد اگر اونو میخواست طلاقش نمیداد، اگر هم پشیمون شده و اونو میخواد خوب بره بگیرش من این وسط چه کاری ازم ساخته س؟ یعنی واقعا زندگیت برات مهم نیست؟ چرا مهمه ولی فکر کنم واسه شماها بیشتر مهم باشه. به هر حال ازمن گفتن بود. ممنون که تذکر دادی. اخه میدونی ستاره میگفت من طلاقموگرفتم که برگردم و دوباره غرهاد و بدست بیارم. به هر قیمتی که شده، میگفت من مطمئنم که فرهاد منو بیشتر از اون دختره دوست داره، چون کارهایی که با اون کرده رو هیچ وقت با من نکرد. انگار از ریتا شنیده که فرهاد دست بزن داره و با تو بداخلاقی میکنه، و نمیگذاره جایی بری.... نگاه معنی داری به فرهاد انداختم فرهاد با ایما و اشاره نکته ایی را یاد اور شد ، ابرویی بالا دادم و گفتم همه اینهارو تو اینستاگرامش نوشته بود؟ چی؟ الان گفتی که طلاق ستاره رو از اینستاش فهمیدی ، بقیه حرفهاشو از کجا فهمیدی؟ مریم سکوت کردو من ادامه دادم از تو و بقیه اعضای خانواده ت ممنون میشم اگر بیخیال من بشید و بگذارید زندگیمو کنم.
مریم بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد، فرهاد لبخند رضایت امیزی زدو گفت افرین، خوب جوابشو دادی. کمی فکر کردم وگفتم واقعا ستاره طلاق گرفته؟ با بی گناهی گفت خداشاهده نمیدونم. به اشپزخانه رفتم فرهاد بدنبالم امد دستم را گرفت و گفت عسلم به سمتش چرخیدم و نگاهش کردم، دستانش را دو طرف صورت من گذاشت وبا تن صدای ارام گفت اون لحظه ایی که خیلی ازت عصبانی م و داغونم، اون لحظه ایی که تو بدترین شرایط زندگی با توأم، بازم خدارو شکر میکنم که دیگه اون کثافت نجس تو زندگیم نیست و تو کنارمی. من خدارو بابت اینکه تو رو سر راهم گذاشته هزار بار شکر میکنم. سپس پیشانی م را بوسیدو گفت درسته بداخلاقم، عصبی م، بقول تو روانی م، اما باور کن عاشقتم. باور کن دوستت دارم، الان دلم میخواست همه زندگیمو میدادم نمیگم به یکسال و نیم قبل که تورو دیدم ، حاضرم همه زندگیمو بدم برگردم به چند ساعت پیش و دیگه اون غلط و نکنم. که الان اینقدر عذاب وجدان نکشم. زورکی لبخندی زدم و گفتم اشکال نداره. از زبان فرهاد. خانواده عمو بهجت از حد خودشون خارج شدند، باید بدون عسل برم شمال و یه حال اساسی از همشون بگیرم. وای ستاره، فقط تو این جنگ و هیاهو حضور اونو کم داشتم. فقط خداکنه یه مزاحمت کوچیک برای من و عسل درست کنه، یه وکیل درست و حسابی میگیرم و پرونده قبلیشم رو هم بیرون میکشم،در مقابل ستاره فقط باید با قانون ایستاد. در دفتر کارم سرگرم حساب و کتاب بودم که تلفنم زنگ خورد شماره ناشناس را جواب دادم وگفتم بله سلام اقای محمدی؟ بله خودم هستم. شماهمسر خانم شهسواری هستید. نفسم در سینه حبس شدو گفتم بله، خودم هستم. بنده سالی خانی استاد چهره نگاری خانمتون هستم. نفس راحتی کشیدم وگفتم امر بفرمایید من در خدمتم. چرا خانمتون دیگه کلاس نمیاد؟ فکری کردم وگفتم در گیر یه سری مشکلات خانوادگی هستیم. ایشالا سر فرصت حتما کلاسشو ادامه میده. بله خانم راوندی که گویا تو خونه بهشون نقاشی یاد میده به من یه چیزهایی گفتند ، اما من خواستم شخصا زنگ بزنم وجسارت کنم، ازتون یه خواهشی بکنم. ای بابا این چه حرفیه؟ چرا جسارت شما امر کنید بنده اطاعت میکنم. راستش اقای محمدی، من پیر این هنر شدم. نزدیک شصت سالمه و از اونموقع که یادمه نقاشی میکشیدم ،حدود سی ساله که این هنرو اموزش میدم، هنوز هنرجویی به مستعدی خانم شما ندیدم. خوشحال شدم و گفتم نظر لطفتونه. باور کنید اینها تعریف و تمجید های بیجا نیست و عین واقعیته. چهارمین جلسه ایی که من با هنرجوهام کار میکردم تصویر کودک خندانی رو مقابلشون گذاشتم.و چون نقاشی یه حسه، شروع کردم از رنج هایی که به این کودک شده صحبت کردم ، از بی کسی از بی مادری از تنهایی و خیلی چیزهای دیگه گفتم و از همه خواستم حالا تصویر بچه رو گریون بکشند. استاد مکثی کردو گفت سر کلاسهای مختلف سالهاست این درخواست و از شاگردهام داشتم و متاسفانه از چهره پردازی هیچ کس راضی نبودم، تو اخرین جلسه ایی که خانمتون اومد من برگه های نقاشی رو جمع کردم تا سر فرصت نگاه کنم ببینم کسی موفق شده دیروز این فرصت پیش اومد و من برگه ها را نگاه کردم،واقعا متحیر موندم، خانم شهسواری شاگردیه که از استاد سره. نظر لطفتونه من تا بحال هنر جویی به این مستعدی ندیده بودم. انگار که نقاشی تو گوشت و پوست و استخونشه.فوق العاده ریز وحرفه ایی کار میکنه. امروز عکس نقاشیشو برای جشنواره کشوری نقاشی فرستادم و خانمتون رو از بین هزار هنر جو انتخاب کردند تا تو مسابقه شرکت کنه. چه مسابقه ایی بهترین.زن نقاش ایران. ومن مطمئنم خانمتون نفر اول میشه. فکری کردم وگفتم اخه من الان شرایطشو ندارم که دوباره بیاد کلاس بخدا حیفه، اینهمه استعداد نباید نادیده گرفته بشه. باشه من فکر میکنم بهتون خبر میدم. تا بعد از ظهر اگر خواستید تشریف بیارید اموزشگاه ، جشنواره هنر امسال تو کیش برگزار میشه. من باید کارهای ثبت نامشو انجام بدم. بله بهتون خبر میدم.
به خانه رسیدم، ماشین را پارک کردم که به داخل خانه بروم. فکرهایم را کرده بودم، شاید این اولین موفقیت عسل در تمام زندگی اش بوده، پس نباید این موقعیت را از او دریغ میکردم. در همین افکار بودم که دستی از پشت کمرم را گرفت. یکه ایی خوردم و سریع چرخیدم، با دیدن عسل که ازخنده ریسه رفته بود. جا خوردم از شدت خنده او من هم خنده م گرفت. نگاهم به صورت کبودش افتاد، بازهم شرمنده گی سراسر وجودم را احاطه کرد. خنده ش که تمام شد گفت سلام تو حیاط چیکار میکنی؟ اومده بودم به هندونه هایی که کاشتم سر بزنم، بیا ببینشون اینقدر ناز شدند. یه سورپرایز برات دارم. با اشتیاق گفت چی؟ امروز استادت بهم زنگ زد. واقعا؟ مثل اینکه تو یه نقاشی کشیدی از بچه ایی که داره گریه میکنه، استادت واسه مسابقه کشوری انتخابت کرده. دستانش را از ذوق به هم کوبید ، سپس مضطرب نگاهم کرد و گفت اجازه میدی برم؟
اجازه میدی برم؟ لبخندی زدم وگفتم حتمأ، برویم نهارمون رو بخوریم بعد هم باید بریم اموزشگاه. بعد از صرف نهار عسل مانتو و مقنعه اش را پوشید کمی از کبودی صورتش را با کرم پودر پوشانده بود. وسایلش را برداشت و به اموزشگاه رفتیم. جلوی کلاس ایستادیم و در زدم استاد سالی خانی از کلاس خارج شد، به گرمی دستم را فشرد و مرا به داخل برد. چند خانم پشت بوم هایشان سرگرم نقاشی کشیدن بودند. استاد سالی خانی رو به من گفت اقای محمدی ،من تا بحال شمارو زیارت نکرده بودم. اما الان که دیدمتون یکبار دیگه متوجه اوج هنرمندی و استعداد خانمتون شدم. لبخندی زدم و مشتاقانه گفتم چطور مگه؟ مرا به سمت دیگری از کلاس برد بومی را چرخاند و روی سه پایه گذاشت. با دیدن تصویر نقاشی شده خودم متحیر ماندم. نگاهی به عسل انداختم با لبخند به من نگاه میکرد. استاد سالی خانی گفت واقعا کار خانمتون عالیه. سپس لبخندی زد و گفت بریم دفتر کارهای ثبت نامشو انجام بدیم ، مسابقه سه روز دیگه تو کیش برگزار میشه. از زبان عسل باورم نمیشد ،فرهادی که کلاس مرا کنسل کرده بود و انقدر سفت و سخت پای نرفتن من ایستاده بود الان در گیر ثبت نام من.بود. به خانه که باز گشتیم ، تلفن فرهاد زنگ خورد . من به اشپزخانه رفتم و با یک عدد چای باز گشتم فرهاد برخاست و گفت شهرام بود.دارن میان اینجا،ریتارو میارن تا به خاطر رفتار اونشبش ازمون معذرت خواهی کنه. با ناراحتی گفتم ای کاش نمی امدند. اره،منم دوست ندارم دیگه ریتا رو ببینم،خیلی ازش بدم اومد ولی کارهای شهرامه دیگه ،میگه ریتا نیاز به در مان داره. متعجب گفتم درمان؟ مگه مریضه از نظر شهرام، حسادت و دو بهم زنی یه بیماریه. عذر خواهی اونو درمان میکنه؟ یا بدتر غرورشو میشکونه؟ چی بگم. به اقا شهرام بگو همینکه میاد اینجا کافیه ، مجبورش نکنه عذر خواهی کنه . باشه الان بهش اس میدم. سپس اهی کشیدو گفت ریتا رو خیلی دوسش داشتم، از اونروز به بعد که باهامون اونطوری حرف زد ازش بدم اومد سکوت کردم صدای زنگ ایفن بلند شد.
شهرام و مرجان وارد خانه شدند. بدنبال او ریتا هم امد به استقبالشان رفتم به ریتا دست دادم و خوش امد گفتم . دور هم نشستیم. و سرگرم صحبت بودیم، برای مژگان از موفقیتم در نقاشی صحبت میکردم . مرجان برخاست و گفت پاشو بریم تو اتاق خواب. برخاستم ، ریتا هم بلند شد مرجان گفت راستی اشپزخونتون مبارک باشه لبخندی زدم وگفتم مرسی نگاه ریتا به اشپزخانه چرخید و گفت وسایلتون را عوض کردید؟ خواستم بگویم سهم شمارو هم کنار گذاشتیم.اما لبخندی زدم گفتم بله به اتاق خواب رفتیم مرجان روسری اش را در اورد و گفت موهامو ببین نگاهی به موهای بلوند مرجان انداختم و گفتم چقدر قشنگ شدی بهم میاد؟ مبارکت باشه.چقدر قشنگه مرجان روسری ام را عقب کشیدو گفت مال من رنگه یه هفته دیگه مشکیاش در میاد ، به مال تو نمی رسه که طبیعیه. مشکی اینقدر بهم میاد، صبر کن عکسمو نشونت بدم. گوشی ام را برداشتم عکسم را به مرجان نشان دادم ریتا سرش را در گوشی اوردو گفت موی مشکی از کجا اوردی ؟ مرجان اشاره ایی به پهلویم کردو من گفتم داشتم ریتا سری تکان دادو روی تخت نشست، مرجان گفت فرهاد میزاره موهاتو رنگ کنی؟ فکر نکنم، این رنگ و خیلی دوست داره
فرهاد تقه ایی به در زد و گفت عسل جان؟ جانم سرویس چوبمون رو اوردند، شماهااز اتاق بیرون نیایید، کارگر تو خونه س مرجان روسری اش را پوشید و جلوی در رفت و گفت برو کنار میخوام ببینم. فرهاد در را نگه داشت کمی جدی گفت برو اونطرف ببینم. میگم کارگر تو خونه س مرجان در را هل دادو گفت برو اونطرف ، من حوصله حرف زورو ندارم. اختیارم دست خودمه. سپس از اتاق خارج شد مدتی گذشت ریتا در اتاق را باز کرد و گفت چقدر مبل هات قشنگه. ممنون سلیقه کیه؟ هردومون ، مشترک انتخاب کردیم. تخت و کمد هم گرفتید؟ نه، این اتاق همه چیش خوبه، دوسش دارم، خیلی قشنگه. شما که همه چیز گرفتید اینم میگرفتید دیگه اخه فرهاد گفت وسایلهای این اتاق مال خودشه. اینجا کلأ دیزاینش سلیقه زنعمو ستاره س. حرف ریتا تمام وجودم را بهم ریخت، نگاهی به اتاقم انداختم، تخت و اینه و کنسول و کمد همه ابی پرده دور تخت حریر سفید گلدانها، عکس ها، فرش کف اتاق همه در نگاهم چرخیدو چشمم به تخت دو نفره مان قفل شد. فکر اینکه روزی به جای من ستاره روی این تخت خوابیده بند بند وجودم را لرزاند و تمام احساسات زنانه م را بیدار کرد. ریتا پوزخندی زدو از اتاق خارج شد. خواستم روی تخت بنشینم حس بدی بهم دست داد، به سمت میز ارایشم رفتم. روی صندلی نشستم دستم را با تکیه بر میز حایل صورتم کردم. به تختمان خیره ماندم. در اتاق باز شد. فرهاد لای در ایستاد و گفت همه اومدند بیرون، فقط عشقم حرفمو گوش داد تو هم پاشو بیا بیرون نگاه خیره ایی به فرهاد انداختم . کمی جدی شدو گفت چته عسل؟ بدنبال سکوت من وارد اتاق شد و گفت عسل؟ نگاهم را به زمین انداختم و گفتم هیچی همه اومدند بیرون، پاشو تو هم بیا اشکال نداره من نمیام چت شد یکدفعه؟ در پی سکوت من ادامه داد خوب بگو دیگه من اینهمه هزینه کردم تورو خوشحال کنم، تو حتی نمیای ببینی ؟ برخاستم و به فرهاد گفتم چرا وسایلهای اتاق خواب و عوض نکردی؟ فرهاد که انگار از حرف من جا خورده بود گفت مگه اینجا چشه ؟ وسایلهای خونه مال مامان و بابام بود ، اونها همش مال شهرام که حرف خانواده زنش و دختر نکبتش رو سرمون نباشه، وسایلهای اینجا همه ش مال خودمه. خودم خریدمشون. با کنایه گفتم خودت تنها؟ یعنی چی خودت تنها خوب تو اونموقع نبودی من اینها رو چهار پنج سال پیش خریدم. با شنیدن چهار پنج سال پیش لحظه ایی در ذهنم محاسبه ایی برگزار شد. شش ماه نامزدی با ستاره بعلاوه یکسال و نیم حضور من نزدیک دو سال میشود. نکند ریتا دو باره قصد اشوب بپا کردن دارد. فرهاد اخمی کرد و ادامه داد وام میدونی چیه عسل؟ مکث کرد و ادامه داد قسط چی اونو میفهمی؟ به دیوار تکیه کرد و گفت متوجه میشی که من برای خریدن سهم کارخونه مرجان وام سنگین گرفتم. و برای خرید یک ونیم دنگ شهرام از این خونه یه وام سنگین دیگه گرفتم ؟میفهمی من الان تا کجا تو بدهی ام؟ من برای خوشحال کردن تو دارم همه کار میکنم، این روا نیست که تو اینقدر از من توقع داشته باشی. سرم را پایین انداختم، فرهاد با صدایی مملو از ناراحتی گفت باشه اگر تو دلت میخواد اینجا هم نو باشه اینم شده باشه ماشینمو بفروشم یا قرض بگیرم.انجام میدم. ارام گفتم من که گفتم پول عمه م مال جهیزیه من بوده از اون خرج کن. فرهاد اهی کشیدو گفت چته عسل؟ دنبال چی هستی؟ اتاق به این قشنگی، کل وسیله هاش .... حرفش را بریدم وگفتم اینجا به سلیقه کیه فرهاد؟ فرهاد که انگار از حرف من جا خورده باشد گفت منظورت چیه؟ سوال منو جواب بده، اینجا به سلیقه کی چیده شده؟ وسایلهاش به سلیقه کی خریده شده فرهاد با کلافگی گفت من و مامانم. پوزخندی زدم وگفتم تخت دو نفره رو با مامانت انتخاب کردی؟ نگاه فرهاد روی من خیره ماند و من ادامه دادم اینجا رو اینهمه دوست داری و میگی قشنگه، چون به سلیقه ستاره س. فرهاد نفس پر صدایی کشیدو گفت این ضر مفت و کی زده؟ در پی سکوت من کمی جدی تر گفت با توأم؟ میگم این گه و کی خورده؟ نگاهی به چهره عصبی اش انداختم وگفتم اروم صحبت کن فرهاد، کسی خونمونه. یک گام دیگر نزدیکم شدو گفت با فریاد کنترل شده گفت بر پدرت لعنت که اینقدر رو بهم ریختن اعصاب من مسلطی، میگی این ضرو کی زده یا نه؟ یک گام که نزدیکم امد گفتم ریتا با خشم گفت ریتا اره؟ سپس نزدیک تخت رفت و پرده را درمشتش گرفت و محکم کشید ، با کنده شدن چوب پرده ها هینی کشیدم. و به دیوار چسبیدم فرهاد به سمتم چرخید و با صدایی شبیهه فریاد گفت اینها سلیقه اون عوضی بود. الان راحت شدی؟ سپس پرده روی پنجره را هم کند و گفت اینم سلیقه اون حرومزاده س. چند گام به سمتم امدو گفت خوب گوشهاتو باز کن، اون یه بخشی از زندگی من بوده ، که دیگه نیست.اینقدر برای من یاد اوریش نکن. تقه ایی به در خورد و سپس در باز شد. شهرام طوریکه قصد داشت داخل اتاق را نگاه نکند گفت فرهاد .
فرهاد به سمت اورفت و گفت بله چته؟ کارگر تو خونته ها یه لحظه صبر کن. سپس عکس قدیمان را از دیوار کند و پایین اورد و به پشت به دیوار تکیه دادو گفت بیا تو شهرام وارد اتاق شدو گفت اینجا رو چرا اینجوری کردی؟ فرهاد صدایش را پایین اورد و گفت من از دست ریتا چی کار باید بکنم؟ شهرام ابروهایش را بالا دادو گفت چطور مگه؟ تو به عسل بگو وسایل اینجارو من کی خریدم. شهرام نفس صدا داری کشیدو گفت میگی چی شده یا نه؟ خوب بگو دیگه من کی خریدم؟ با اولین حقوقت که تو شرکت دوستت کار میکردی. کی خریدم؟ چند سال پیش شهرام با کلافگی گفت چه میدونم؟مگه من تاریخ نگارم؟ سه چهار سال پیش با مامان رفتی فکر کنم. فرهاد نگاهی به من انداخت. از رفتار خودم شرمنده بودم. پشیمان از ریختن ابرویم به دلیل شروع بحث نامربوطی که داشت به سمت محکوم شدن من پیش میرفت گفتم بسه فرهاد تمومش کن چرا اعصاب منو بهم میریزی عسل؟ معذرت میخوام. همین؟ معذرت میخوای؟ من اینهمه تلاش کردم تورو خوشحال کنم ، این جوابم بود؟ خوب ببخشید ، بریم سرویس چوبمونو ببینیم. دیگه حالا؟ شهرام گفت میگی چی شده یا نه؟ ریتا بهش گفته این اتاق سلیقه ستاره س، از در اومدم تو با چه ذوقی صداش کنم بیاد وسایلامون رو ببینه، اخم کرده انگارکه مچ منو گرفته میگه.... شهرام حرف او را برید و گفت صبر کن کارگر ها برن ، یکبار برای همیشه دهن ریتا رو ببند. هردو به شهرام خیره ماندیم، شهرام ادامه داد یه تو دهنی محکم به ریتا بزن فرهاد رویش را از او برگرداند وگفت نمیشه که من بهت این اجازه رو میدم، بخاطر خودش بزن تو دهنش من نمیتونم اینکارو کنم پس بشین تا هر روز یه داستان جدید باهاش داشته باشی فرهاد به شهرام خیره ماند و شهرام ادامه داد از بابت اونشب از شما دو تا کینه داره. حرفشم همون شب بهتون زد ، ریتا نیستم اگر تلافی نکنم. بزن تو دهنش تا دیگه جرأت نکنه حرفی از گذشته تو بزنه. تو بزن تا چهار روز دیگه خانواده شوهرش بتونن بپذیرنش، ریتا رو با این اخلاقش هیچ کس نگه نمیداره. اونو من به هر کی بدم دوسه ماه بیشتر تحملش نمیکنه. سپس دست فرهاد را گرفت و گفت ازت خواهش میکنم اینکارو بکن. جواب مرجان و چی بدم مرجان و ولش کن، اون منو به این روز انداخته، بچه منو میفرستاد خانه مادرم براش خبر بیاره،
صد هزار بار ازش خواهش کردم اینکارو نکنه، به خرجش نرفت. ریتا یه روز اینجا میموند فرداش میومد خونه گزارش کار تو و مامان و بابارو به مرجان میداد، بچمو به دو بهم زنی و خبر چینی عادت داد. ارام گفتم ببخشیدا اقاشهرام. چرا اونموقع اجازه اینکارو بهش می دادی ؟ خوب نمیگذاشتی جایی بره. شهرام اهی کشیدو گفت منم مقصرم. منم کوتاهی کردم اما مرجان واسه ریتا مادر نبود، الانم نیست. از اتاق خارج شدیم کارگرها وسایل جدیدمان را چیده بودند. دکوری های عتیقه مادر فرهاد همه به ویترین جدید من منتقل شده بود. فرهاد جلو رفت و گفت اینها رو چرا گذاشتید داخل؟ من که گفتم همرو کارتون کنید باید بره خانه برادرم. مرجان جلو رفت وگفت من چیدم سرجاش، بگذار اینجا باشه، هر موقع لازم شد میام میبرم. همه ش را هم نه چند تا تکشو مبل و کاناپه سر جایشان چیده شدند و وسابل قبلی به طبقه بالا منتقل شد. از زبان فرهاد روی کاناپه نشستم ، ریتا نزدیکم امد و گفت عمو نگاهی به او انداختم و گفتم بله اونروز عسل تو فروشگاه من و با خاله مارالم دید ، چرا رفته به بابام گفته آبروی منو برده؟ نفس صدا داری کشیدم وگفتم چرا بدون اجازه بابات مدرسه رو کنسل کردی با خاله ت رفتی بیرون؟ مدرسه رو کنسل نکردم. معلم کلاس اخرمون نبود، زود تعطیلمون کردند. مکثی کردو ادامه داد منم میتونستم کاری که اون توی فروشگاه کرد و فکر کرد من و خاله م متوجه نشدیم را بهت بگم. افکارم مشوش شد، نه نباید به ریتا اجازه نفوذ به زندگی ام را میدادم. از سر کنجکاوی گفتم مگه چیکار میکرد؟ حالا نمیخوام یه حرفی بزنم که بعد دعواتون بشه بگید ریتا کرد. خوب بگو چی کار میکرد. یه پسره تو فروشگاه افتاده بود دنبالش، اون خانمه خدمتکارتون هی میگفت عسل خانم بگو این بره، من میترسم یه موقع اقا فرهاد بیاد ببینه. عسل گوش نمیداد. پسره چرخ خرید های عسلو هول میداد. اخرهم یه گل سر با موی مشکی بهش اشانتون داد. نگاهی به ریتا انداختم و خیره در چشمانش ماندم، نه نباید به این یه الف بچه اجازه تهمت زدن به عسل را بدهم. بلند گفتم مرجان مرجان که نزدیک ویترین ایستاده بود گفت بله یه لحظه بیا مرجان چند گام نزدیک من امد و گفت بله تو به عسل گل سر دادی ؟ مرجان نگاهی به عسل انداخت و کمی مکث کرد من تکرار کردم دادی یانه ؟ عسل با دستپاچگی رو به من گفت اره دیگه بهت که گفتم. اخم هایم در هم رفت باید سعی میکردم خونسرد باشم رو به عسل گفتم تو حرف نزن. مرجان گفت اونشب که شهرام و ریتا باهم دعواشون شده بود. شما اومدید عسل با عجله اومده بود اینجا من یه گل سر برای ریتا خریده بودم یه موی مشکی بهش اویزونه بالاشم چند تا گل سفید و مروارید داره، اونو دادم به عسل فرداش برای ریتا یکی دیگه خریدم ، چطور؟ نگاهی به ریتا انداختم و سپس با پشت دستم محکم به دهان او کوبیدم. صدای جیغ ریتا در سرم پیچید مرجان با فریاد گفت تو چی کار کردی؟ جلوی من رو دخترم دست بلند میکنی؟ روبه ریتا با لحن تند اتمام حجت گفتم بار آخرت باشه در مورد زن من اینطوری حرف میزنی. ریتا برخاست و با گریه به سمت حیاط رفت. مرجان با غضب رو به من گفت بی شخصیت ،ما توی خانه تو مهمونیم. چطور روی مهمونت دست بلند میکنی؟ چرا مهمون؟ بقول دخترت شما از اینجا سهم میبرید. شهرام از سرویس خارج شدو گفت باز چتونه؟
مرجان با اعتراض رو به شهرام گفت برادرت اینقدر وقیحه جلوی روی من میزنه تو دهن ریتا شهرام ابرویی بالا دادو گفت چرا؟ رو به شهرام گفتم مدام داره تو زندگی من تنش ایجاد میکنه، خسته م کرده دیگه. الان رفته تو اتاق خواب به عسل گفته اینجا سلیقه ستاره س. مرجان متعجب ماند ، ادامه دادم اومده اینجا کنار گوش من چرت و پرت میگه. مرجان به سمت حیاط رفت ، شهرام گفت دنبالش نرو ، بگذار بفهمه کارش اشتباه بوده. مرجان به سمت او چرخیدو گفت نمیتونم شهرام. به حیاط رفت و در را بست، شهرام روبرویم نشست و گفت واقعا نمیدونم باید با ریتا چی کار کنم؟ واقعا اینهمه بدجنسی و بی رحمی ریتا منو میترسونه، بعضی مواقع قصد بهم ریختن من و مرجان رو هم داره. نفس صدا داری از کلافگی کشیدم و گفتم منو که بیچاره کرده، اب میخورم میزاره کف دست ستاره .دروغ و تهمت و چرت و پرت هم که تا میتونه ازم دریغ نمیکنه. در مورد ریتا من به بن بست رسیدم فرهاد. تمام اصول روانشناسی رو روش پیاده کردم. اما فایده نداشت ، از ناچاری که وقتشو پر کنم سه ماه تابستون رو هم دارم میفرستمش مدرسه کلاس های هنریه دیگه مرجان وارد خانه شدو گفت شهرام میشه پاشی بریم؟ شهرام خیره به مرجان گفت چی میگه؟ میگه من تو خونه اینها نمیام ولش کن بزار تنها بشینه مرجان به سمت ما امدو رو به من گفت تو چه فکری راجع به خودت کردی که جلوی روی من زدی تو دهن دخترم؟ سرم را پایین انداختم و گفتم باید خیلی قبل تر از اینها میزدم تو دهنش. رو به شهرام با غیض گفت پاشو بریم در پی سکوت شهرام ادامه داد سوئیچتو بده من و دخترم بریم. عسل برخاست و گفت بشین دیگه، حالا قهر نکن. نه عسل، این نهایت توهین به من و شهرامه، اون چون برادرشه هیچی نمیگه امامن نمیتونم در مقابل چنین بی احترامی ایی سکوت کنم. من نمیخوام دخالت کنم. اما دوست هم ندارم با ناراحتی از اینجابری. مرجان رو به شهرام گفت اگر سوئیچ ندی، پیاده میرم شهرام سری تکان دادو گفت بشین سرجات، براش لازم بود. خودت میزنی میگی لازمه، برادرت هم میزنه لازمه، ببینم لازم نیست عسل هم بزنش؟ شلوغش نکن.کار ریتا خیلی زشت بود. مرجان با غیض به سمت حیاط رفت عسل خواست بدنبالش برود که شهرام مانعش شد. و گفت ولشون کن بزار برن. مدتی به سکوت گذشت مرجان سراسیمه وارد خانه شدو گفت شهرام. شهرام برخاست و با نگرانی گفت چی شده؟ ریتا تو حیاط نیست شهرام متعجب گفت یعنی چی؟ تو حیاط و گشتم نبود. در حیاط هم بازه، گوشیشم خاموشه. سراسیمه پشت لپ تا بم نشستم و دوربین هارا چک کردم وگفتم پنج دقیقه پیش رفته شهرام.سمتم امد به مانیتور خیره ماندو گفت کو؟ یه دویست و شش البالویی اومد دم.در سوار ماشین اون شده. شهرام با فریاد رو به مرجان گفت با اریا رفته. سپس گوشی اش را در اورد شماره ایی را گرفت و گفت اریا هم خاموشه مرجان به دیوار تکیه کردو رو به من گفت خیالت راحت شد، اگر یه تار مو از سر بچه م کم شه بیچاره ت میکنم فرهاد. به مارال زنگ بزن ببین خط دیگه ایی از اریا نداره؟ مرجان شماره ایی گرفت و گفت الو ، سلام،مارال اریا چند تا خط داره. فقط همونه، ریتا با عموش دعواش شده قهر کرد رفت تو حیاط الان دوربین های حیاط و چک کردیم با اریا رفته. شهرام سمت اورفت و گفت گوشی و بده به من مرجان ارتباط را قطع کرد و گفت با مارال چی کار داری تو از دست اون پسره الدنگ معتادش شکایت میکنم . بیجا کرده اومده دنبال ریتا. حالا الان یه نقطه امیدی هست، حداقل میدونیم با کی رفته برخاستم و گفتم شهرام پاشو بریم دنبالش.
از زبان عسل ان شب را تا صبح شهرام و فرهاد بدنبال ریتا گشتند. کار مرجان هم گریه و گاهی نفرین فرهاد بود. دم دمای صبح بود که به خانه امدند اما خبری از ریتا نبود . در سکوت مرگباری همه دور هم نشسته بودیم .ساعت ده صبح شد که تلفن شهرام زنگ خورد صفحه را لمس کردو گفت بله. سپس صاف نشست و گفت خودم هستم. کدوم کلانتری؟ بله من خودمومیرسونم. سپس تلفن را قطع کرد و رو به مرجان گفت دخترتو تو کلانتری چالوس بازداشت کردند. مرجان صورت خودش را چنگ زدو گفت خاک برسرم. زنگ بزن به اون خواهر بیخیالت بگو اگر نگران بچتی بیا بریم ، دیشب نصفه شب گرفتنشون الانم دارن میفرستنشون دادگاه تا دو اگر نرسیم، معلوم نیست کجا میفرستنشون مرجان هینی کشیدو گفت یعنی زندان؟ ریتا که سنش قانونی نیست شهرام سری به علامت ندانستن تکان داد و گفت یعنی خاک برسر من و تو با این بچه تربیت کردنمون . برم ببینم چه غلطی باید بکنم مرجان برخاست و گفت منم میام فرهاد گفت نه دیگه تو بمون کنار عسل، من اعظم خانمو زهره رو گفتم امروز نیان. تو بیای عسل تنها میشه مرجان با گریه گفت خوب عسل رو هم ببریم . من دلم طاقت نمیاره شهرام بچمو میزنه شهرام سر تاسفی تکان دادو گفت اگر چاره داشتم سرشو میبریدم. فرهاد کتش را پوشید و با شهرام ازخانه خارج شدند. به محض رفتن انها مرجان شماره ایی گرفت و روی پخش گذاشت صدای خواب الود مارال امد الو با ناباوری گفت خوابیدی؟ اره خواب بودم بچه هامون نیستن ها حواست هست من دیگه عادت کردم خواهر جان، اریا بار اولش نیست از کلانتری زنگ زدن گفتن چالوس گرفتنشون. با خونسردی گفت پس تماس بی پاسخ من از شمال هم کلانتری بوده اره ، بلند شو راه بیفت با همایون برو چالوس، معلوم نیست چه غلطی کردند بچه رو ندن زندان. مارال اهی کشیدو گفت تا جوان تر بودم دنبال بابای بی همه چیزش بودم حالا که مسن تر شدم دنبال پسر بی شرفش باید برم. مکثی کردو ادامه داد شهرام رفته؟ اره با برادر شوهرم رفتند خدا لعنتت کنه اریا ، من با چه رویی تو صورت شهرام نگاه کنم. الان راه میفتم.
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. 6219861077506599 کل رمان‌۱۵۰۰ پارت فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏
خانه کاغذی🪴🪴🪴 الان. منظورت از این کارهاچیه؟ چرا داری تلاش میکنی منو عصبانی کنی؟ برخاستم و گفتم چون خیلی داری با حرفهات اذیتم میکنی. اب دهانم را قورت دادم و گفتم من هیچ کس و بجز تو ندارم. توهم که اینطوری میکنی خوب من چیکار کنم؟ من به نازنین .... خفه شو خوب بگذار حرفمو بزنم . وارد اتاق شد دستانش را به کمرش زدو گفت یادت باشه بهت گفتم خفه شو اما خودت سعی داری ادامه بدی. من به نازنین چیزی نگفتم اخه. تو اصلا نمیزاری من از خودم دفاع کنم. چه دفاعی میخوای از خودت کنی؟ بگو گوش میدم. خدا خدا میکردم به ذهنش خطور نکند که دوربین های اتاق را چک کند . یک راه نجات در ذهنم بود ان را هم امتحان میکنم نهایت اگر رسوا شدم میگم میخواستم ارامت کنم دروغ گفتم. یادت باشه اونموقع ها من دستم بخیه داشت. لباسم لکه شده بود. رفتم تو اتاق داشتم لباسمو عوض میکردم. اون دستمو دید گفت چی شده؟ من گفتم چیزی نیست. همین. پوزخندی زدو گفت بعد اون چطور از روی جای کبودی تشخیص داد که من تورو با کمربند زدم؟ مکثی کردو سپس گفت اخه خاک برسرت کنند . کی میره خاطره کتک خوردنشو واسه دیگران تعریف میکنه؟ به او نگاه میکردم و حرفی نزدم. امیر پوزخندی زدو گفت مدال که نگرفتی رفتی تعریف کردی . من نگفتم امیر به چه زبونی بهت بگم؟ خفه شو. چرا منو خر فرض میکنی؟ چرا دروغ میگی؟ من با این دروغ های مسخره تو.... حرفش را قطع کردم و گفتم خودت خفه شو اصلا من گفتم خوب کاری هم کردم که گفتم.به قول خودت از قصد گفتم همه بفهمن که چقدر نامردی که از قدرت بدنیت واسه یه زن استفاده میکنی. اون زبون درازتو جمع کن که داره سرتو به باد میده. اصلا حوصله ادم زبون دراز و ندارم. من از اول هم زبونم دراز بود. از همون روز لعنتی ایی که سینا منو اورد تو خونه تو من زبون دراز بودم. اگر حوصله آدم زبون دراز و نداشتی غلط کردی منو گرفتی . سرتایید تکان دادو سپس در اتاق خواب را بست. اینکارش حسابی مرا ترساند. دو سه قدم که به طرفم امد ناخواسته کمی عقب رفتم پوزخندی زدو گفت منم از اول دست به زن داشتم یادته؟ تو که دوست نداری کتک بخوری غلط کردی زن من شدی. در خودم مچاله شدم و بار دیگر به جانم افتاد . من که بدنم دیگر طاقت دست پر قدرت او را نداشت همانجا از ضعف نشستم. دو سه قدمی از من فاصله گرفت و گفت وقتی دروغ میگی که من نگفتم و من نبودم. یادم میفته که قبلا هم چه دروغی گفتی چه غلطی کرده بودی و چطوری.... دستش که به طرفم امد جیغ کشیدم و سرم را لای دستانم گرفتم و در خودم جمع شدم. لباسم را از پشت گردنم در مشتش جمع کردمرا از جایم بلند کرد محکم تکان دادو با فریاد گفت یادم میاد تو لباس عروس واسه چی داشتی گریه میکردی . یادم میاد دروغ گفتی منم حرفتو باور کردم . بعد دلم میخوام گردنتو بشکنم. حرفهای اون پسره ی دوزاری دوباره یادم میاد. مرا محکم هل داد به کمد خوردم اشک از چشمانم جاری شدو گفتم این جریان تا کی قراره تو زندگی من ادامه داشته باشه؟ من یه غلطی کردم چند دفعه میخوای جون منو بلرزونی ؟
خانه کاغذی🪴🪴🪴 به نازنین چی گفتی فروغ؟ فقط گفتی امیر منو زد؟ میخواستی علتش رو هم بگی. بهش میگقتی نازنین من تصمیم گرفته بودم هم شوهر داشته باشم هم دوست پسر. اما امیر این اجازه رو به من نمیداد میخواستم یواشکی اینکارو کنم که امیر فهمید جلومو گرفت. سکوت کردم امیر ادامه داد وای به حالت فروغ اگر تو یکی از حرفهای بهزاد شک کنم که نازنین بهش گفته.. من نگفتم امیر چرا نمیفهمی؟ میخوای ته این قضیه رو برات در بیارم ؟ میخوای بهت ثابت کنم داری دروغ میگی؟ اگر یکبار دیگه سعی کنی با دروغ منو خر کنی میرم نازنین و میارم اینجا باهات رو در روش میکنم دروغت که در اومد یکبار دیگه همونطوری که اونبار با کمربند ز مت بدترشو میزنم. دست از دروغ گوییت بردار مثل ادم زندگی کن. مثل ادم یعنی مثل تو؟ با مشت انچنان به بازویم کوبید که انگار دستم از کار افتاد و انگشتانم سر شد هینی کشیدم و در خودم مچاله شدم. اره مثل ادم یعنی مثل من. نه مثل تو بی چهارچوب و بی بندو بار که از یه طرف سر سفره عقد با من نشستی یک ساعت بعد تلفنی واسه یکی دیگه گریه میکردی من اگر نفهمیده بودم دیگه چه غلطی میخواستی کنی؟ به طرفم که امد دستم را به حالت ایست مقابلش گرفتم و گفتم واسه همه مردی اما واسه من ته نامردی هستی. من بجز خدا کسی و ندارم اینقدر منو اذیت نکن. اینقدر به خاطر یه اشتباه به من سرکوفت نزن. صدای زنگ آیفن بلند شد. از اتاق بیرون رفت سپس سریع بازگشت و گفت مامانمینا اومدن . صدایش غرق تهدید شدو گفت اگر جونتو دوست داری و دلت نمیخواد امشب و تو بیمارستان بخوابی لبخند میزنی و آروم از مهمونات پذیرایی میکنی تا اینها برن بریم سراغ ادامه ماجرا. با ترس به او نگاه کردم و او گفت ده بار بهت گفتم خفه شو . میخواستی از خودت دفاع کنی مامان بابام که رفتند تا صبح میتونی از خودت دفاع کنی. اشکهایم را پاک کردم. اینبار آمدن عمه نجاتم داد. وارد اشپزخانه شدم و مخفیانه دو مسکن را باهم خوردم. اینقدربدن درد داشتم که به زور همان قرص سرپا بودم. دلم میخواست عمو علی و عمه تا صبح انجا میماندند چون اصلا طاقت کتک بعدی را نداشتم. امیر عزمش.را در زدن من حسابی جزم کرده بود و کوتاه هم نمیامد.‌ و من دیگر اصلا طاقت مشتهای پرقدرتش را نداشتم خودم را مرتب کردم. از اتاق خارج شدم . به عمه و عمو علی سلام کردم و خوش امد گفتم. به اشپزخانه رفتم اب برنج را گذاشتم. برای مهمانانم چای ریختم و تعارفشان کردم. امیر که عصبانیت به وضوح در چهره اش مشخص بود نگاهش به پایین بود. کمی بعد صدای تق و تق در امدو در را به روی امید گشود. بالای سر قابلمه ایستادم این غذا به آبرو و حیثیت و جانم وصل بود. امیر وارد اشپزخانه شدو ارام گفت چرا نمیای اونور بشینی؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم برنج و اب کش کنم میام. به قابلمه نگاه کردو گفت آبرو ریزی نکنی؟ بلدی؟ ارام گفتم از اشپزخانه برو بیرون. غذات خراب بشه من میدونم و تو میشه از پیشم بری؟ تمام این رفتارها و حرکتهات و دارم ضبط میکنم اینها که برن استخوانهات و رنده میکنم. برخاستم خیره در چشمانش ارام‌و زیز لب گفتم وحشی دیوونه. اگر همین الان گورت و گم‌نکنی و از اشپزخانه نری میرم هرچی از دیروز تاحالا سرم اوردی و به بابات میگم که بفهمه پسر عقده اییش..... یک کلمه اگر راجع به این مسائل به بابام بگی میرم الکس و میارم تو خونه به چشمانش خیره ماندم و او گفت اگر دوست داری با الکس زندگی کنی برو هرچی دلت میخواد بگو من دارم با بدتر از الکس زندگی میکنم. منو سر لج ننداز فروغ بعد با غلط کردم و گه خوردم ارام نمیشم ها حرف امیر بند دلم را پاره کرد . اگر الکس را به خانه میاورد. من کم میاوردم و به غلط کردم می افتادم. اما دلم نمیخواست مقابلش کم بیاورم با اعتماد به نفس کامل گفتم حالا میبینی کی به کی میگه غلط کردم و گه خوردم. صدای عمه امد با خنده ایی تمسخر امیز گفت چیکار میکنید اون تو دوتایی؟ سرگرداندم که عمه را ببینم در اینه کابینت خودم را دیدم امیر حتی یک ضربه اش را هم جایی نزده بود که دیده شود و کسی بتواند تشخیص دهد من با چه کسی زندگی میکنم
خانه کاغذی🪴🪴🪴 امیر به طرفش چرخید و گفت چیزی نیست. الان میام. اگر بلد نیست برنج درست کنه بیام. نه خودش میتونه. در دلم صلواتی فرستادم و از خدا خواستم کمکم کند. امیر از اشپزخانه رفت دستوراتی که از گوگل سرچ کرده بودم را مو به مو اجرا کردم. امید با اشتیاق گفت امروز یه خانم و اقا اومدن تو دفتر امیر دیدیشون؟ امیر گفت کدام را میگی بچه دوقلو داشتن؟ اره چه بچه های نازی بودند عمه گفت ایشالله خودتون بچه دار میشید منم نوه هامو بغل میکنم. برنج را دم کردم و از اشپزخانه خارج شدم. عمو علی گفت من به حرف مادرتون گوش دادم اشتباه کردم دوتا بچه خیلی کمه. اگر عاقل باشید هر کدامتان چهارپنج تا بچه میارید.‌ عمه مشمئز به عمو علی نگاه کردو گفت تو همین مشکلات این دوتا رو حل کن .... عمو علی گفت چه مشکلی؟ خدارو شکر زندگی امیرو فروغ که خوبه بچه دار هم میشن ایشالله . چهارپنج تا نوه خوشگل واسم میارن. عمه رو به من گفت یه اقدام به بارداری کن ببین اصلا حامله میشی؟ ازشرم و خجالت در مقابل عمو علی و امید انگار یک ظرف آبجوش روی سرم خالی کردند. احساس کردم صورتم قرمز شده که عمه خندید و گفت حالا چرا لپهات گل انداخت. ؟ نکنه تو هم مثل مادرت حامله نشی ده سالم بخواهیم درمانت کنیم دیگه سی و چهار پنج سالت میشه ها امیرهم سنش میره بالا دیگه واسه بچه دار شدنتون دیر میشه.‌ سرم را پایین انداختم. بازهم بحث تکراری مادر من . به بهانه غذا برخاستم و جمع را ترک کردم. امید گفت چه بوی غذایی ادم گرسنه ش میشه. عمه با پوزخند گفت ایشالله که خوشمزه هم باشه. این مادرشم همینطوری بود..... امیر تچی کردو گفت میشه دست از سر مادر فروغ برداری؟ عمه با خنده گفت اونم همینطوری بود میرفتیم خونه ش بوی غذا یه جور دیوونت میکرد مزه ش یه جور دیگه . همه بجز امیر خندیدند . کفری شدم و گفتم همین کارهارو کردی مامانم زود شوهرت داد دیگه. از همین حرفها هم میزدی که تحویلت نمیگرفت . ! خنده عمه جمع شد نگاهش پراز خشم شد. عمو علی لحظه ایی انگار که از خنده ترکید. به دنبال قهقهه خنده او امیر سرش را پایین انداخت. عمه برخاست و گفت پاشو بریم علی . از اشپزخانه خارج شدم و گفتم چرا عمه؟ بی اهمیت به حرف من گفت علی پاشو . امیر دستش را گرفت او را نشاندو گفت بگیر بشین دیگه شما دوتا بی نزاکت مثلا صاحب خونه ایید. زنت میگه تو هم پوزخند میزنی؟ نگاه چپ چپ امیر قلبم را لرزاند.‌ کنار عمه نشستم و سکوت کردم. عمو علی بی اهمیت به عمه و حال خرابش شروع به صحبت با امید کرد. امیر گوشی اش را از جیبش در اورد و شماره ایی را گرفت . گوشهایم را تیز کردم که بشنوم با چه کسی صحبت میکند ارام گفت الو کجایی ؟ .... کارت که تموم شد یه سر برو ویلا الکس و بیار تو پارکینگ ببند....اره همین امشب از استرس دستانم شروع به لرزیدن کرد. به صورت امیر خیره ماندم نگاهش روی من افتاد و سپس با پدرش سرگرم گفتگو شد.‌ اگر الکس را به خانه بیاورد چه خاکی برسرم کنم. باید رفتارم را اصلاح کنم شاید منصرف شد. نیم ساعتی گذشت. برخاستم میزشام را چیدم. خدا الهی پدرو مادرو خواهر مصطفی را رحمت کند والا زبان عمه حسابی برسرم دراز میشد همه را برسر میز فراخواندم. عمه با دیدن چهره خورشت گفت از رستوران گرفتید؟ امیر سرش را به علامت نه بالا دادو گفت دست پخت فروغه عمه پوزخندی زدو گفت عمرا سرمیز نشست . برای خودش کمی غذا کشیدو گفت امیر خدا وکیلی این غذارو از رستوران خریدی؟ نه به خدا دست پخت فروغه. عمو علی گفت واقعا خوشمزه ست. عمه گفت این غذا زنجبیل داره . کو زنجبیلت؟ خدارا شکر که داخل یخچال زنجبیل بود امیر برخاست در یخچال را باز کردو گفت بفرمایید. اینهاش. عمه لبهایش را به علامت ناباوری تکان داد.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 عمو علی گفت دستت درد نکنه عروس. امید هم گفت واقعا خوشمزه ست. ارام گفتم نوش جونتون‌ شام را که خوردیم.مشغول جمع کردن میز شام‌شدم. قرص مسکنی خوردم. از ترس اینکه نکند دوباره امیر عصبی شود و به جانم بیفتد به زور کار میکردم. از بدن درد نفس هایم به زور بالا پایین میشد. ظرفهای میوه را اماده کردم و بردم. به اشپزخانه بازگشتم کتف و شانه م در اثر مشتهایی که خورده بودم به شدت درد میکرد ظرف میوه را برداشتم برایم سنگین بود ان را روی میز نهار خوری گذاشتم و گفتم امیر به طرفم سرگرداندو گفت بله بیا یه لحظه برخاست وارد اشپزخانه شد ارام گفتم میشه اینو ببری سنگینه. حضورش در کنار خودم راهم نمیخواستم برای همین به بهانه نمکدان به انسوی میز نهارخوری رفتم. ظرف را که برداشت صدای زنگ پیامکش امد . اشاره ایی به کابینتی که تلفنش را انجا به شارژ زده بود کردو گفت کیه؟ قفل صفحه ش را باز کردم و گفتم بهزاده. چی میگه؟ سلام. شبت بخیر. ممنون ایشالله خدا بهت بیشتر بده ما الان از تالش برگشتیم کلید ویلا رو صبح برات بیارم. یا الان؟ امیر سرتایید تکان داد و گفت براش بنویس سلام خدارو شکر حالا عجله ایی نیست. خواست برود که اخم کردو گفت چی؟ جمله او را دوباره خواندم. امیر ظرف میوه را روی میز گذاشت به طرف تلفنش امدکنارم ایستاد. از ترس الکس دلم میخواست امیر را با لمس کردن ارام کنم کف دستم را روی بازویش گذاشتم و گفتم چی شده؟ گوشی اش را از من گرفت و گفت چی نوشته؟ همانطور که در فاصله چند سانتی متری من بود سرم را بالا اوردم نگاهش کردم . صدایم را نازک کردم و کمی لوسی در ان پاشیدم که نرمش کنم و گفتم دوبار خوندمش دیگه چشمانم گرد شدوارام گفتم اینها که تالش بودند . پس مامانت از کی مانتو خریده؟ چهره امیر برافروخته شد . نگاهش را از روی گوشی گرفت به من خیره ماندو کمی بعد رو به جمع گفت مامان. عمه گفت جانم پسرم. دست امیر را گرفتم . از ترس اینکه نکند نازنین جای دیگری این حرف را به عمه زده باشد. و کار به روبرو کشی برسد دروغی که گفته بودم رسوا شود گفتم ولش کن امیر دعوا درست نکن دستش را از دست من کشیدو گفت یه لحظه کنار وایسا دستم را روی بازویش نهادم و گفتم امیر...خودتو کنترل کن . یه لحظه حرف من و گوش کن بعد هرکار دلت خواست بکن. سپس دستش را گرفتم او را به طرف اتاق خواب بردم عمه وعمو علی و امید به ما خیره بودند . در اتاق رابستم و گفتم میخوای چی کار کنی؟ میخوام ازش دلیل اینکارش و بپرسم. دلیل کارش؟ میخواست مارو بندازه به جون هم که موفق هم شد.‌ اخه واسه چی؟ خیره به او ماندم. دادن حس عذاب وجدان به امیر بزرگترین انتقامی بود که میشد از او گرفت. دستانم را به حالت تسلیم بالا اوردم و ملتمسانه گفتم دعوا رو ادامه دار نکن. واسه چی ؟ مهم نیست. با اخم گفت مهم نیست؟ با یه دروغ دوروزه زندگی منو بهم ریخته من الان خوشحالم که اتهام از روم برداشته شد همینکه تو بفهمی من اینکارو نکردم برام کافیه من هنوز یه چک به ناحق به کسی نزده بودم. فروغ بخدا قسم الان فقط مرگ منو اروم میکنه به حالت التماس گفتم بس کن امیر دارم از استرس این ماجرا میمیرم. واسه چی با دروغ زندگی منو بهم ریخت من مگه چیکارش کرده بودم. تو مگه چه بدی ایی بهش کرده بودی؟ تازه زندگیم یکم گرم و صمیمی شد باعث شد من مثل سگ به تو حمله کنم و ناراحتت کنم الان چطوری بس کنم؟ چرا ادامه ندم؟ مکثی کردو ادامه داد تو قسم میخوری من نگفتم . اونوقت منِ احمق حرف مادرم و باور کردم. از استرس اینکه نکند این ماجرا ادامه دار شود و من رسوا شوم بغض راه گلویم را بست.
4_6037399089484664863.mp3
11.41M
🛑 یا فاطمه الزهرا ...👆👆👆 ___________________________ 👇👇 111 _ ۰۲۱۶۱۳۳ دفتر ریاست جمهوری ۱۱۳ اطلاعات ۱۱۴ اطلاعات سپاه ۰۲۱۶۴۴۱۱ دفتر رهبری 02166462500 دفتر قوه قضاییه ۰۲۱۳۹۹۳۱ روابط عمومی مجلس ۰۲۱۶۱۱۵۱ دفتر امور خارجه ۱۶۲ روابط عمومی صدا و سیما 👆👆 🤲❤️ 🌹🇮🇷🌹 ✾࿐༅🍃🌼🍃🌸🍃༅࿐✾ https://eitaa.com/i_eslamshahrr ‌‌
عسل 🌱
🛑 یا فاطمه الزهرا ...👆👆👆 ___________________________ #مطالبه‌گری‌برای‌حمله‌به‌اسرائیل‌فراموش‌نشه👇👇
عزیزان خوب نوحه آقای رسولی رو گوش کنید و ببینید اگر حمایت مردم نباشه حتی حضرت علی علیه السلام هم خونه نشین میشه پس زنگ بزنید و مطالبه حمله به اسرائیل رو داشته باشید. اجرتون با حضرت زهرا سلام الله علیها🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🏴 ♨️عظمت حضرت زهرا(س) در روز قیامت 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🔴وقتی مجری بی‌بی‌سی به مهمان یمنی برنامه می‌گه قضیه فلسطین به شما چه ربطی داره... 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
. 🔺رسانه های ارتش یمن منتشر می کنند 🔹ما از این به بعد می گوییم: آن ناو هواپیمابر که از این به بعد به دریای سرخ می آید، هدف اصلی ارتش یمن است، اگر می خواهند ریسک کنند و خودشان را درگیر کنند، بگذار بیایند و ضرر به گردن آنهاست " جناب فرمانده عبدالملک بدرالدین الحوثی 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
آرامش✨🫠🖇
تلفن را مرجان قطع کردو گفت تو دلم اشوبه عسل. ارام گفتم نگران نباش ایشالا که چیزی نیست چند ماهه که ریتا به من گفته اریا رو دوست داره. ابرویی بالا دادم وگفتم واقعا؟ دلم برای ریتا میسوزه، اریا بدرد زندگی نمیخوره، شهرام عمرا ریتا رو به اریا نمیده، بچه م یه دلبستگی کاذب داره، الانم معلوم نیست چه غلطی کرده برسه اونجا بچمو میزنه. کمی مکث کردو گفت زدن کار درستی نیست، اما دلم برای شهرام هم میسوزه، تو نیستی ببینی واسه خاطر اینکه ریتا رو جمع و جور کنه چه کارهایی که نمیکنه. شبها تو حیاط یک ساعت باهاش والیبال بازی میکنه، غروب ها میبرش رانندگی یادش میده، از صبح ساعت هفت و نیم تا یک کلاس ثبت نامش کرده ، بعد از ظهرها زبان میره، تقریبا هرشب هم بیرون میبرش، شبهایی که من حوصله ندارم با ریتا میره قدم میزنه، یا کتاب میده بهش میگه برای من بخون، واسه ریتا همه کار،میکنه اما فایده نداره. من همیشه مارال و سرزنش میکردم که تو تربیت اریا کوتاهی کرده که اریا بد شده، حالا خودمم به دردش دچار شدم. فکری کردم وگفتم اقا شهرام هم تا حدودی تورو مقصر میدونه. مرجان اهی کشیدو گفت راست میگه منم مقصرم،منم کوتاهی کردم اما بخدا از قصد نبود. یه موقعی به خودم اومدم که دیر بود . یه موقعی فهمیدم که دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم. صبحانه را اماده کردم وگفتم حالا خداروشکر که پیداش کردند. ایشالا از این به بعد درست میشه نه درست نمیشه، ریتا خیلی اریارو دوست داره. خدارو چه دیدی شاید اریا درست شد. مرجان با هق هق گریه گفت اون معتاد به شیشه س. متعجب گفتم از دیروز تا حالا ریتا با یه ادم معتاد به شیشه بوده؟ فقط دارم دعا میکنم ختم بخیر شه. میترسم موادی چیزی همراهشون بوده باشه، نمیدونم چه خاکی به سرم بریزم. متاسف به مرجان خیره ماندم وگفتم حالا بیا صبحانه بخوریم. دیشب هم شام نخوردی. ازگلوم پایین نمیره. لقمه ایی برای مرجان بردم و گفتم حالا اینو بخور. نه عسل حالت تهوع دارم. صبحانه م را خوردم ،دوروز دیگر من در کیش مسابقه چهره نگاری داشتم و وضعیت زندگی هایمان به این روز افتاده بود. استرس شدیدی داشتم که نکند من به مسابقه نرسم و در این گیر و دار اشتباه ریتا ، فرهاد مسئله مسابقه من را فراموش کرده باشد. گوشی ام را برداشتم خواستم به فرهاد پیامی بدهم و یاد اوری کنم، اما سریع پشیمان شدم. اکنون زمان مناسبی نبود. ممکن است مرجان و شهرام از حرفم ناراحت شوند. به هر حال من باید صبر میکردم تا فرهاد برگردد . فکری به ذهنم خطور کرد. باید به استاد سالی خانی بگویم تا به فرهاد یاد اوری کند. اما چگونه؟ فرهاد کلی تاکید کرده که شماره م را کسی نباید داشته باشد. نگاهم به مرجان افتاد ،با گوشی او زنگ بزنم؟ لبم را گزیدم و عزمم را جزم کردم. وارد اتاق خواب شدم و شماره زهره را گرفتم مدتی بعد گفت بله سلام، عسلم سلام عزیزم، حالت خوبه؟ ممنون، من نمیتونم باهات زیاد حرف بزنم میترسم فرهاد بیاد پشت خطم. جانم، سریع بگو ما یه مشکل خانوادگی برامون پیش اومده، فرهاد یادش رفته من مسابقه دارم. به استاد سالی خانی بگو بهش زنگ بزنه بدون اینکه اسمی از من بیاره به فرهاد یاد اوری کنه زهره سریع گفت باشه خداحافظ تند و مضطرب گفتم زهره جانم یادت نرفته که شماره منو هیچ کس نباید داشته باشه. باشه خداحافظ ارتباط را قطع کردم و شماره زهره را پاک نمودم .
نزد مرجان باز گشتم مرجان ملتمسانه گفت عسل، یه زنگ به فرهاد بزن ببین کجان؟ من روم نمیشه با شهرام صحبت کنم. الان دیگه باید رسیده باشن ساعت یک شده. شماره فرهاد را گرفت وگفتم خاموشه. رفتن داخل دادگستری دیگه اونجا گوشی نمیگذارنددببرند. از زبان فرهاد پله های دادگستری را بالا رفتیم. صدای نفس های شهرام را میشنیدم، مشتش را گره کرده بود و تند و سریع راه میرفت پشت در یک اتاق خانمی چادر به سر به همرا ریتا نشسته بود و کمی ان طرف تر اریا که دستش به دست سربازی دستبند شده بود ریتا برخاست تمام بدنش از ترس میلرزید باهق هق گریه روی زمین در مقابل شهرام نشست، پای اورا گرفت و گفت بابا غلط کردم. بابا اشتباه کردم. از این به بعد میشم اونی که تو میخوای ، تروخدا منو ببخش روی زمین خم شدم، دست ریتا رو گرفتم وگفتم بلند شو به اغوشم امدو گفت عمو فرهاد من خیلی بدم. منو ببخشید . شهرام مقابل اریا ایستاد. اریا سرش را پایین انداخت و گفت شرمنده عمو شهرام ریتا را از روی زمین بلند کردم. خانمی که همراهش بود گفت دیشب این خانم و اقا رو داخل یک خونه گرفتند، البته این خانم خودشون با پلیس تماس گرفتند. به گزارش مامورین پلیس اون اقا مست بوده و گویا قصد تعرض به ایشون رو داشته که ایشون با پلیس تماس میگیرند. صدای سیلی ایی که به صورت اریا توسط شهرام کوبیده شده بود در فضا پیچید و بدنبالش صدای جیغ زنی امد، برگشتم و با دیدن مارال و همایون به سمت شهرام رفتم. مارال با گریه رو به اریا گفت اینه نتیجه یه عمر تنها موندن به خاطر تو، اینجوری دست مزد اونهمه زحمت که برات کشيدم و دادي؟ نمک نشناس چرا باعث خجالت و شرمندگی من جلوی شهرام شدی.؟ آریا با سرافکندگی گفت ببخشید مارال که به هق.هق گریه افتاده بود گفت همين؟ ببخشم. بی انصاف من جوونيمو پای تو گذاشتم. بی پدر بزرگت کردم این جوابم بود. در پی سکوت آریا مارال ادامه داد مواد هم ازت گرفتند، پات به اونجایی که نباید ، باز شد . در باز شد و منشی قاض ما را صدا میزد. وارد اتاق که شدیم به ترتیب کنار هم نشستیم. قاضی پرونده را مطالعه کردورو به ریتا گفت فرار از خانه اره؟ ریتا از ترس به خودش میلرزید قاضی ادامه داد خودت زنگ زدی به پلیس درسته ریتا سرمثبت تکان داد
قاضی رو به شهرام گفت شما شکایتی از این پسر ندارید؟ شهرام نگاهی به مارال و اریا انداخت و سرش را به علامت نه بالا داد شما میتونید دختر خانمتون رو ببرید. اما این اقا... رو به اریا ادامه داد طبق گزارش کلاتتری دیشب ازت یه مقدار شیشه گرفتند، اعتراف کردی که مصرف شخصیه سر تایید تکان دادو قاضی ادامه داد شما تشریف میبری کمپ، و چون مشروب هم خورده بودی باید حدتو بخوری. مارال با گریه رو به قاضی گفت اقای قاضی خواهش میکنم بچه منو کمپ نفرستید. قاضی اخم کردو گفت نفرستم که از این بیشتر به منجلاب بیفته؟ من خودم تو خونه ترکش میدم. تو اگر ترک بده بودی الان اینجا نبودی اشاره ایی به شهرام کرد و رو به مارال گفت برید خدارو شکر کنید که ایشون شکایت نکرده و الا پرونده ش سنگین میشد. نگاهی به ریتا انداخت و گفت تو دختر، بلند شو وایسا ریتا برخاست و سرش را پایین انداخته بود قاضی با غضب گفت تو یه الف بچه خجالت نمیکشی از خونتون فرار کردی؟ تو خودت هم مقصری ها، اگر سنت قانونی بود مجرم بودی، الانم مجرمی اما چون دختر بچه ایی و بابات ادم محترمیه. تحویل خانواده شدی . همین نیست که واسه خودت بزاری بری و بعد هم بیای اینجا ازاد شی. بیا اینجا تعهد بده یکبار دیگه بدون اجازه پدر و مادرت حرکتی کنی معرفی میشی به دارالتادیب. سپس برگه ایی را مقابل ریتا نهاد و گفت امضا کن. تقریبا همه ما میدانستیم که این کار قاضی نهیبی به ریتاست که مراقب رفتارش باشد. هرچه مارال گریه و زاری کرد بی فایده بود. اریا را بردند. در بیرون از دادگستری مارال بعد از کلی عذر خواهی از شهرام به همراه همایون از ما جدا شدند. شهرام رو به من گفت دارم از خواب میمیرم. بریم یه خونه بگیریم استراحت کنیم. پیشنهادش را پذیرفتم. خانه ایی کوچک اجاره کردیم ، تلفنم را که روشن کردم بلافاصله عسل زنگ زد صفحه را لمس کردم وگفتم بله سلام ، چی شد فرهاد ؟ موضوع را سربسته برایش تو ضیح دادم وگفتم الان خیلی خوابم میاد ، یکم استراحت کنم راه میفتیم میاییم. باشه . خداحافظ بلافاصله که قطع کردم شماره استاد سالی خانی روی گوشی افتاد. ارتباط را وصل کردم وگفتم جانم سلام اقای محمدی، احوال شما چطوره؟ سلام استاد ، ممنونم ، شما خوبید؟ سپاس، عرضم به حضورتون که من بلیط ها رو رزو کردم و امروز ساعت پنج اموزشگاه باشید که همه باهم بریم فرودگاه ساعت شش پرواز داریم. نگاهم به ساعت افتاد و گفتم الان ساعت سه و نیمه و من شمالم متعجب گفت شمالید؟ من شمالم، خانمم تهرانه، میشه به جای من زن داداشم باهاش بیاد و من خودمو برسونم بله چه اشکالی داره. باشه پس من شمارتونو میدم به خودش که باشما تماس بگیره ممنون پسرم. ارتباط را قطع کردم شماره را برای عسل فرستادم و سپس شماره اش را گرفتم بلافاصله تماس را وصل کردو گفت جانم فرهاد جان از خطاب او ناخوداگاه خنده به لبهایم امد و گفتم شماره استاد سالی خانی و برات فرستادم. از مرجان خواهش کن اگر کار نداره ساعت پنج برید اموزشگاه از اونجا با استاد سالی خانی برید کیش، من خودمو میرسونم بهت . ذوق در صدایش موج زد و گفت واقعا؟ اره عزیزم. تو با مرجان برو منم میام. اقا شهرام اجازه داده مرجان بیاد من باهاش صحبت میکنم. باشه خداحافظ. روی تخت دراز کشیدم از لای در نگاهی به ریتا انداختم روی کاناپه ها نشسته بود و میگریست. خواستم کنارش بروم و کمی ارامش کنم، اما حسی به من گفت ریتا به این خلوت نیاز دارد. چشمانم را بستم و داشت خوابم میبرد که دوباره تلفنم زنگ خورد . با کلافگی گوشی ام را نگاه کردم با دیدن شماره ارسلان، خواب از سرم پرید صفحه را لمس کردم وگفتم جانم صدای ارسلان گرفته بود. الو فرهاد جانم بابام سکته کرده تو بیمارستانه. چشمانم گرد شد و گفتم واقعا؟ اره به جان بچه م . ظهر بعد نهارش خوابیده، مامانم رفته بیدارش کنه دیده بیدار نمیشه ، اورژانس زنگ زدند و رسوندنش بیمارستان . الان حالش خوبه؟ تو کماست هردو ساکت شدیم ارسلان ادامه داد گفتم بهت بگم، به هر حال گل جان هم خواهر ماست. دکترش چی گفته؟ اهی کشید و گفت سکته مغزی کرده میگه باید صبر کنید ببینید از کما در میاد یا نه انشاالله که طوری نیست. به امید خدا ، کاری نداری نه ارتباط را قطع کردم. عجیب به این خانواده مشکوک بودم راست و دروغ حرفهایشان قابل تشخیص نبود. باید کمی استراحت کنم و به رامسر بروم و صحت ماجرا را در بیاورم. از خواب بیدار شدم نگاهی به ساعت انداختم نمایانگر هشت شب بود سریع جویای احوال عسل شدم. خوشبختانه رسیده بودند و در هتل سرگرم استراحت بودند از تخت پایین امدم و از اتاق خارج شدم. ریتا و شهرام خواب بودند کمی اب نوشیدم. ضعف شدیدی داشتم. شهرام را بیدار کردم و ماجرای عمو را برایش توضیح دادم شهرام سرش را خاراند و گفت الان میخوای چیکار کنی؟ پاشو بریم شام بخوریم. بعد خودمون ر
و برسونیم بیمارستان، ببینیم اوضاع از چه قراره. به نظر من زنگ بزن به عسل بگو با مرجان راه بیفتند بیان شمال همه باهم صبح بریم. مرجان و عسل رفتند کیش. شهرام متعجب گفت کیش؟ اره پس فردا صبح عسل مسابقه نقاشی داره. قرار بود باهم بریم، من اینجا بودم از مرجان خواهش کردم باهاش بره. شهرام خیره در چشمان من گفت ببین کارهای مرجان و ، نباید یه زنگ به من میزد و اطلاع میداد. من ازش خواستم باشه، تو خواسته باشی ، این کاره که اون کرده؟ یه خانم بدون اجازه شوهرش از تهران پامیشه میره کیش؟ نه، عسل به من گفت اقا شهرام اجازه میده ؟ من گفتم باشهرام صحبت میکنم. چون تو خواب بودی مزاحمت نشدم. شهرام سرتاسفی تکان دادو گفت خواب بودم. نمرده بودم که. یه زنگ هم نزده، یه اس ام اس هم نداده. زنیکه نفهم. مکثی کردو گفت ریتا کو؟ رو کاناپه خوابیده. من فعلا قصد دارم یه مدت باهاش حرف نزنم برو بیدارش کن. زیاد هم تحویلش نگیر. برخاستم و بالای سر ریتا رفتم تکانی به او دادم سریع برخاست و گفت چیشده؟ پاشو بریم شام بخوریم. شام را در رستورانی خوردیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم. وارد حیاط بیمارستان که شدیم. شهرام گفت روی اون نیمکت ها نشستند. ازدور نگاهی به مریم و مینا که ایستاده بودند و باهم صحبت میکردند انداختم. کمی انطرف تر خاتون و کیانوش و ارسلان هم باهم نشسته بودند.رو به شهرام گفتم جلو بریم؟ به نظرم بریم جلو ببینیم حال عمو چطوره. نزدیک انها که شدیم ارسلان زودتر از بقیه ما را دید. متعجب جلو امد و گفت سلام سپس دست مارا به گرمی فشرد و گفت گلجان و مرجان کجان؟ با تمانینه گفتم اونها تهرانند. ما اومده بودیم شمال کار داشتیم. اونموقع که تو زنگ زدی من چالوس بودم. چه کار خوبی کردید که امدید جلوتر رفتم بی اهمیت به حضور کیانوش با زنعمو احوالپرسی کردم. نگاه موذیانه ایی به من انداخت و گفت دخترم کو؟ اشاره ایی به مینا و مریم کردم وگفتم دخترهات اونجان. مارو دیدند اما اهمیتی نمیدن. ابرویی بالا دادو گفت نه زنعمو محاله شمارو دیده باشند و جلو نیان سپس با صدای بلند نامشان را صدازد. مریم نزدیک ما امد و با ما سلام و احوالپرسی کرد. اما مینا همچنان سرجایش بود. زنعمو به سمت او رفت و نزدیک ما اوردش، با شهرام و ریتا احوالپرسی کرد و سلام زورکی به من نمود و گفت بوی کباب راه افتاده تشریف اوردی اینجا؟ زیاد به دلت صابون نزن خر داغ میکنند. پوزخندی زدم وگفتم مطمئنی خر داغ میکنند، شایدهم بوی سیخ و سنجاق امیره که همه جارو برداشته. زنعمو دستش را جلوی دهان مینا گذاشت و گفت تروخدا چیزی نگو. زشته یه وقت یه اشنا میبینمون. سپس رو به کیانوش گفت خواهراتو بردار ببر خانه ارسلان. واسه چی همتون اینجا وایسادید. من و ارسلان هستیم. ارسلان دستش را پشت کمر مادرش گذاشت و گفت شما هم برو من هستم، اگر خبری شد بهتون میگم. مینا دست مادرش را از دهانش جدا کرد و با غیض از ما فاصله گرفت. مدتی به سکوت گذشت، زنعمو با اشاره چشم و ابرو بچه هایش را راهی کرد و خودش هم به دنبالشان راه افتاد. انها که رفتند کنار ارسلان نشستم شهرام و ریتا در محوطه قدم میزدند. ارسلان رو به من گفت من یه عذر خواهی بهت بدهکارم. ۷بابت چی؟ راستش سری پیش که گفتم بابام مریضه، واقعا مریض بود. اما نه به اون شدتی که من گفتم، خودت منو میشناسی من تو این فکرها نیستم که بخوام ..... حرفش را بریدم و گفتم من تورو یه دنیا قبولت دارم. به جان پسرم. نقشه مامانم و مریم و مینا بود. منو گولم زدند گفتند گلجان و بکشونیم اونجا بگیم بابارو حلال کنه، منم داشتم تلاش میکردم که بابام از دین گلجان بیاد بیرون. بعد یه کاغذ دست مینا دیدم که توش نوشته شده من پدرم و بخشیدم و کل حق و حقوقمو بهش حلال کردم و به بچه های دیگه ش بخشیدم و نسبت به این خانواده هیچ ادعایی ندارم. میخواستند ازش امضا بگیرن که مثلا بابارو حلال کردی و در واقع حق و حقوقش و پایمال کنند. سکوت کردم. ارسلان ادامه داد وکیل صدقیانی یادشون داده بود. کلی دعوا و مرافعه باهاشون کردم که بیخود میکنید با ابروی من بازی میکنید. نفسی کشید وگفت حواستو جمع کن فرهاد، از طریق ستاره میخوان به زندگیت نفوذ کنند. با شنیدن نام ستاره ، دلم لرزید، ارسلان ادامه داد پریروز ستاره و مینا خانه مریم بودند. من از خدامه یه مزاحمتی از جانب ستاره زندگیمو تهدید کنه تا برم قانونی اش شکایت کنم. یه بار دیگه هم اینکارو کردم ، عسل نگذاشت ادامه بدهم. اینقدر زیر گوشم خوند گناه داره ولش کن که منم بیخیال شدم.
ارسلان کمی فکر کرد و گفت من حواسم بهت هست، اگر کاری خواستند بکنند هوشیارت میکنم. ممنون نشستند دسیسه میکنند که اگر یکار کنیم زندگیشون خراب شه راحت تر میشه گلجان و گولش زد ، میگم اخه احمق ها زندگی یکی و بپاشونید بخاطر پول؟ خدا شاهده من اینقدر زنمو دوست دارم. که اصلا فکر نبودنش تا حالا به سرم نزده، از صبح تا حالا ندیدمش دلم براش تنگ شده. حرف من چیز دیگه س، من میگم الان که دیگه همه فهمیدند گلجان خواهر ماست، دیگه از حالا به بعد ابروش ابروی ماست، بیایید اگر علاقه ایی هم بهش نداریم، لااقل به خاطر حفظ ابروی خودمون کاری به کار زندگیش نداشته باشیم. فرض محال اگر تو نتونی باهاش زندگی کنی برمیگرده واسه خودمون درد سر میشه. شهرام نزدیکمان می امد. از دور زیر نظر داشتمش با سر اشاره رفتن به من کرد. نزدیکم که شد برخاستم و گفتم بریم؟ شهرام به ارسلان دست دادو گفت اگر کاری چیزی داشتی رو من حساب کن. ارسلان بازوی شهرام را گرفت و گفت زحمت کشیدید که امدید از بیمارستان که خارج شدیم به شهرام گفتم خواهش میکنم از موضوع سکته عمو به عسل چیزی نگید ، میخوام با خیال راحت مسابقشو بده. شهرام ایستاد بازوی ریتا را گرفت ، تکانی به او داد و بالحن تندی گفت شنیدی؟ نه به عسل چیزی میگی نه به مامانت ریتا ارام گفت چشم. سوار ماشین شدیم و به خانه مان بازگشتیم. شهرام گفت از عسل و مرجان خبر داری؟ نه یه زنگ بزن ببین چیکار دارن میکنند. به نظرم خواب باشن، دیشب که نخوابیدن ، از صبح هم تو استرس بودند بعد هم خستگی راه، الان حتما خوابیدن. تو اینترنت سرچ کن ببین بلیط کیش نزدیکترین زمان مال چه موقع است. اگر فردا داره رزو کن از رامس بریم کیش، دیگه تا تهران نرویم. ماشینتو چیکار کنیم؟ رفت و برگشت بگیر، برمیگردیم رامسر ماشینو میبریم. باشه، الان سرچ میکنم. فردا صبح ساعت هشت من میرم کلانتری. واسه چی؟ کیف و گوشی ریتا تو کلانتریه . گوشی ام را در دست گرفتم متاسفانه فردا هیچ پروازی به کیش نبود. بعد از کلی جستجو برای پس فردا، یعنی روز مسابقه عسل ، ساعت شش صبح از رامسر به کیش بلیط را رزرو کردم. روی تخت دراز کشیدم، حرفهای ارسلان مرا به فکر فرو برد. باید تمام راه های نفوذی ستاره به زندگی ام را مسدود کنم. پس فردا بعد از اتمام مسابقه عسل، باید از نیت شوم خانواده عنو بهجت مطلعش کنم و جریان نامه ایی که وکیل صدقیانی برایشان نوشته را برایش توضیح دهم.
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. 6219861077506599 کل رمان‌۱۵۰۰ پارت فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏
خانه کاغذی🪴🪴🪴 مرا کنار زدو گفت برو اونور در را که گشود دستش را گرفتم ملتمسانه گفتم خواهش میکنم تمومش کن واسه چی تمومش کنم؟ زندگی منو زهرمار کرد تورو به این روز انداخت . باعث این حال خراب من شد چرا تمومش کنم؟ اولا مادرته. دوما مهمون خونمونه. مکثی کردم و گفتم توعاقل تر از این حرفهایی که من نصیحتت کنم. بخدا زدن این حرف هیچ فایده ایی نداره. من با عذاب وجدان کاری که با تو کردم چیکار کنم؟ من به دل نمیگیرم میزارم پای اینهمه خوبی که به من کردی. خیره در چشمانم ماند. سپس دستش را پشت گردنم نهاد سرم را به سینه ش چسباندو گفت منو ببخش فروغ من ازت معذرت میخوام. من که بهت گفتم من نگفتم تو باور نکردی کاش لال شده بودم و این جمله اخر را نگفته بودم. مرارها کرد دستش را از دست من کشید و از اتاق خارج شدو گفت مامان بلافاصله از اتاق خارج شدم امیر گفت واسه چی این دروغ و به من گفتی؟ عمه با تعجب گفت چی گفتم؟ رفتم از مزون نازنین مانتو خریدم نازنین گفته فروغ.... کلام امیر را بریدم ساعد دستش را گرفتم تمام وجودم ترس بود . ترس از رسوایی. دستش را کشیدم و گفتم میشه تمامش کنی؟ به ارامی رو به من گفتم تو لطفا ساکت باش . روبه عمه ادامه داد برای چی بین من و زنم این شرو انداختی؟ عمه با چشمان گرد شده به امیر خیره ماند. امیر گفت چرا اینکارو با من کردی؟ چرا باعث این حال و روز من شدی؟ ماخوب و خوشحال داشتیم زندگیمونو میکردیم زنگ زدی یه دروغ گفتی ما دعوامون شد اوقات منو تلخ کردی . شیرینی برنده شدنم و زهرمارم کردی چی عایدت شد؟ عمه به امیر خیره ماند امیر گفت من و فروغ و از وسط یه مسافرتی که داشت بهمون خوش میگذشت با اعصاب داغون برگردوندی که چی بشه؟ عمه نگاهش را از امیر گرفت و رو به عمو علی گفت پاشو بریم. امیر گفت فروغ همون اول که اومدی اینجا حرف قشنگی بهت زد . بهت گفت همینکارهارو کردی که مامانم شوهرت دادو بعد هم تحویلت نمیگرفت. عمه صدایش رالرزاندو گفت امیر.... عموعلی گفت از چی صحبت میکنید؟ امیر گفت ما خوب و خوش و خرم رفتیم اسپانیا بعد از اون هم دست زنمو گرفتم بردم دبی چهارروز اونجا خوش بودیم و خوش گذروندیم برگشتیم تهران. رفتیم خاستگاری برای مصطفی، مامان زنگ زد دو دقیقه با من حرف زد مارو انداخت به جون هم من الان فهمیدم همشو دروغ گفته . رو به عمه گفت چرا اینکارو با من کردی؟ عمه گفت من دروغ نگفتم امیر جان. اون حرف و نازنین به من نزد اعظم خانم گفت قسمم داد که به تو نگم من به خاطر حفظ ابروی اون پیرزن گفتم نازنین گفته قسمت هم دادم که به نازنین چیزی نگی چون اعظم خانم این حرف و به من زده بود. امیر کلامش را بریدو گفت اونروز اعظم خانم اونجا بود ولی تو گفتی فروغ به نازنین گفته.تو گفتی فروغ خبرچینه. دهنش لقه. زن نباید از زندگیش واسه کسی حرفی بزنه. اگر الان جلوشو نگیری بعد حریفش نمیشی . گفتی فروغ داره ابرو حیثیتمونو میبره. چهارروز دیگه جلوی فامیل و دوستهات میخواد بشینه جیک و پوکشو بگه . بابات عصبانیه میگه امیر چرا عرضه نداره دهن زنشو جمع کنه عمو علی رو به عمه گفت خجالت نمیکشی؟ دست امیر را گرفتم و از ترس ادامه دار نشدن موضوع گفتم بسه تمومش کن. گفتم تو لطفا ساکت باش کنار گوشش گفتم مادرته امیر دلش میشکنه بیچاره میشیم. به خدا من حاضرم دنیا نباشه یه بار دیگه مامانم باشه. به طرفم چرخیدو گفت دلش میشکنه؟ منم الان دلم شکسته . که چرا مادر من باید اینکارو کنه چرا نقشه میکشه زندگی منو خراب کنه؟ من مگه چه آزاری بهش رسوندم؟ سپس نگاهی توام با پشیمانی به من انداخت و گفت ما خیلی خوب و خوشحال بودیم. یادته؟ کی مارو به این روز انداخت.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 کمی نگاهش. کردم . اشک در چشمانم جمع شد. برسر یک حرف اینهمه توهین به من کرد و کتکم زد.‌ ان هم زمانیکه بعد از اینهمه مدت تازه زن و شوهر واقعی شده بودیم. و من اصلا انتظار نداشتم این رفتار را با من کند. زیر لب با تمام ناراحتی گفتم تو . تو مارو به این روز انداختی. نگاهش را از من گرفت و سپس گوشه لبش را گزید . عمو علی برخاست و گفت پاشو بریم محبوبه . خجالت بکش اینقدر .... عمه مشمئز رو به عمو علی گفت تو ساکت شو . عمو علی نگاهی به من انداخت و رو به امیر گفت من که روحمم از این ماجراها خبرنداشت اما تو پسرم عاقل باش با طناب پوسیده مادرت تو چاه نرو. اشاره ایی به عمه کردو گفت این همینه . از اول هم همینطوری بود. فروغ تیرو تو هدف زد . اگر تهمینه خدا بیامرز تحویلش نمیگرفت چون فتنه به پا میکرد. عمه به طرف عمو علی قدم برداشت و گفت تو دیگه چی میگی؟ دخالت نکن خواهشا . من قصدم بدنبود من گفتم جلوی زنتو بگیر این ور اون ور چیزی از زندگیش به کسی نگه. جوشی شدم و گفتم من با کسی ارتباطی ندارم بجز چهار پنج تا از خانم هایی که شوهراشون با امیر دوستن. اونم بخدا من حرفی نزدم. بعد هم مگه زندگی من و امیر سازمان سیاست؟ ما چی داریم که بخواهیم بگیم یا نگیم؟ مکث کردم و گفتم اونروز که اون اتفاق افتاد اعظم خانم شاهد ماجرا بود . اومده به شما گفته. من از زندگیم چی اینور اونور گفتم که میگی میخواستی کاری کنی امیر جلوی منو بگیره؟ تو به خود من کلی چیزی گفتی حالا خودتو به بیگناهی زدی.‌ اولا شما عممی . غریبه نیستی . بعد هم مادرشوهرمی من اگر چیزی هم به شما گفتم خواستم دردو دل کنم. یا راهکار ازت بگیرم. من که کسی و ندارم. فقط شما و عمو علی هستید. پس اون داداش معتادت چیه؟ امیر از مادرش رو برگرداند عمو علی گفت خجالت بکش محبوبه عمه پوزخندی زدو در پاسخ عمو علی گفت حالا مگه چی شده؟ بچه حلال زاده به داییش میره. امیر هم این اخلاقش به داییش رفته . زن ذلیله. یه حرفهایی بهش زدم که گفتم الان اگر فروغ و ببینم آش و لاشه. اما میبینی که فروغ سُر و مُرُ گنده روبرومون وایساده. پوزخندی به عمه زدم عمو علی گفت ته اینکارهات قراره به چی برسی؟ تو فکر کن بین این دوتاهم بهم ریخت چی عایدت میشه؟ عمه انگشت خطابه اش را رو به من گرفت و گفت من دنبال کتک خوردنت بودم. تا یاد بگیری وقتی ازت چیزی میپرسم درست جواب بدی. دارم جلوی روی امیر بهت میگم یه بار دیگه چیزی و از من پنهان کنی بازم همینه. امیر به طرف اشپزخانه رفت و گفت از این به بعد دیگه خواهشا با فروغ حرف نزن. دیگه سمت زن من نیا. مادرمی احترامت واجب منم خاک زیر پاتم. ولی دیگه طرف فروغ نیا. روی صندلی نهارخوری نشست و دست در جیبش کرد سیگارش را در اورد یک نخ از ان را روشن کردو گفت من ورزش میکنم به عشق مبارزه و مسابقه. کره ماهم که ازم دعوت کنند بگن بیا میرم.‌اگر بهم بگن همزمان با ده نفر مثل خودت باید مبارزه کنی بازهم میرم. هیچ کدومتون هم نمیتونید جلوی منو بگیرید. رو به پدرو مادرش گفت اگر یادتون باشه به خاطر این موضوع منو از خونتون انداختید بیرون. اونهمه سختی کشیدم. ولی چیزی که شما میخواستید نشد. خدارو شکر خودمو ساختم زندگیمم درست کردم. احترامتونم نگه داشتم. خاک زیر پاتون هم هستم. ولی با این کارها و نقشه هاتون .... عمو علی پوزخندی زدو گفت ما جلوی پدرمادرمون پامونم هم دراز نمیکردیم اونموقع این بیشرف جلوی من سیگارش و در میاره دود میکنه میره هوا امیر سیگارش را در ظرفشویی انداخت عمو علی گفت خاک برسرت با این ورزش کردنت. اگر واقعا اهل ورزشی سیگار تو دستت چیه؟ امیر رو به مادرش گفت باعث شدی من به ناحق با زنم دعوا کنم. باعث شدی شرمنده ش بشم تا اخر عمرم. اینهمه مراقب بودم که یه وقت حق کسی و ضایع نکنم اونوقت تو اومدی با یه دروغ کاری کردی که من هیچ جوره نتونم خودم و از عذاب وجدان نجات بدم. مکثی کردو سپس گفت اره حق با فروغه. من واسه همه مردم اما واسه زنم ته نامردی م. اونم تو باعث شدی. شونزده هفده ساله کمکم که نکردید فقط چوب لای چرخم کردید. من کار کردم من زحمت کشیدم پشت سرم گفتید مواد فروشه. عرق فروشه. خلافکاره. شرخره . هیچ کدام و نشنیدم و به دل نگرفتم. حالا که زن گرفتم میخوام با ارامش زندگی کنم چی از جونم میخواهید؟ عمه رو به عمو علی گفت بریم علی. عمو کتش را برداشت و بی خداحافظی هر سه شان خانه مارا ترک کردند.