از کرخه تا شام
#روایٺــ_عِـشق ✒️
هر وقت که #مادر برای سرو سامان دادن👌 پسرش نقشه ای می کشید و او را در #خلوتی به کنار می کشید می شنید که مصطفی می گوید‼️ :بچه های مردم تکه #پاره شدن ،افتادن گوشه کنار بیابون ها😭 ،اون وقت شما می گین کارهاتو ول کن بیا #زن بگیر ! با همه این اوصاف شنیده بود.امام (ره )💞 گفته اند با #همسرهای شهدا ازدواج کنید. مادر هم که دست بردار نبود❌ و تو گوشش می خواند که وقت زن گرفتنت شده. بالاخره #راضی شد و مادر و خواهرش را فرستاد بروند خواستگاری😍 بهشان نگفته بود که این خانم #همسر شهید است. ایشان همه خواستگارها را رد می کرد،🚫 #مصطفی را هم رد کرد.مصطفی پیغام فرستاد امام (ره ) گفتن : «با همسرهای شهدا ازدواج💍 کنید » باز هم قبول نکرد او می خواست تا مراسم سال #همسر شهیدش صبر کند.دوباره مصطفی پیغام فرستاد که شما سید ❣هستید می خواهم #داماد حضرت زهرا (س) باشم. دیگر نتوانست حرفی بزند . جوابش مثبت بود 💯.امام #خطبه عقدشان را خواند. مصطفی گفت : «آقا ما را نصیحت🗣 کنید » امام (ره) به #عروس نگاهی کرد و گفت: « از خدا می خواهم💕 که به شما #صبر بدهد.»
📎 فرمانده قرارگاه عملیاتی فتح
#سردارشهید_مصطفی_ردانیپور🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۳۷ اصفهان
شهادت : ۱۳۶۲/۵/۱۵ عملیات والفجر ۲ ؛ حاج عمران
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#خاطرات_شـهدا
🔷دوره #خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود💯، اما به خاطر گزارشاتی که در پرونده خدمتم درج شده بود، #تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه🔖 نمیدادند، تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده🏪، که یک #ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که# بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود📚، ژنرال آخرین فردی بود که میبایستی نسبت به قبول 👌و یا رد شدنم اظهار نظر میکرد. او پرسشهایی کرد که من پاسخش را دادم. از #سؤال های ژنرال بر میآمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد.😬
🔶 این #ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت،💟 زیرا احساس میکردم که #رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامههایی که برای زندگی آیندهام در دل ❣داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و #نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی✈️ به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در اتاق به #صدا در آمد و شخصی اجازه👆 خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از #ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود با رفتن ژنرال،👨✈️👨✈️ من لحظاتی را در اتاق #تنها ماندم.
🔷به ساعتم⌚️ نگاه کردم، وقت #نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و میتوانستم نماز را اول وقت بخوانم😍. انتظارم برای آمدن ژنرال #طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست،❌ همین جا نماز را میخوانم. انشاءالله تا #نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشهای از اتاق رفتم و روزنامهای📰 را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق🚪 شده است. با خود گفتم چه کنم؟ #نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟⁉️
🔶بالاخره گفتم، #نمازم را ادامه میدهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. 😰سرانجام نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی #مینشستم از ژنرال معذرتخواهی کردم😑.ژنرال پس از چند لحظه سکوت نگاه #معناداری به من کرد و گفت: چه میکردی؟ گفتم: عبادت میکردم.😍 گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما دستور بر این است که در #ساعتهای معین از شبانه روز 🌗باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعات زمان آن فرا رسیده بود، من هم از #نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی💯 را انجام دادم.
🔷 ژنرال با #توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در پرونده📔 تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست. این #طور نیست؟ پاسخ دادم: آری همینطور است. او لبخندی ☺️زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت و پایبندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم⚠️ در برابر تجدد جامعه #آمریکا خوشش آمده است. با چهرهای بشاش خود نویس✒️ را از جیبش بیرون آورد و پروندهام را #امضا کرد.
🔶سپس با حالتی احترامآمیز 😍از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک میگویم. شما #قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم. من هم متقابلاً از او تشکر کردم💞. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به #اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند❣ به من عطا کرده بود، دو #رکعت نماز شکر خواندم».😇
#خلبانشهید_عباس_بابائی🌷
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham
#لباس ساده
از زمان دانشجویی نوع لباس پوشیدن عباس، که همیشه ساده و بی پیرایه بود، برای من شگفتی داشت و همواره در جست و جوی پاسخی مناسب برای او بودم.
روزی به همراه عباس در جلو گردان پروازی قدم میزدیم. پس از صحبتهای زیادی که داشتیم در مورد فلسفه پوشیدن لباس ساده و بی پیرایه اش از او سوال کردم. او در حالی که صمیمانه دستش را روی شانه ام گذاشته بود گفت:
هیچ دلم نمیخواست راجع به این قضیه صحبت کنم ؛ ولی چون اصرار داری تا بدانی، برایت می گویم.
پس از مکثی کوتاه گفت:
انسان باید غرور و منیتهای خود را از میان بردارد و نفسش را تنبیه کند و از هر چیزی که او را به رفاه و آسایش مضر می کشاند و عادت می دهد پرهیز کند، تا نفس او تزکیه و پاک شود. ما نباید فراموش کنیم که هر چه در این دنیا به انسان سخت بگذرد در آن دنیا راحت تر است. دیگر اینکه تزکیه و سرکوبی هوای نفس موجب خواهد شد تا انسان برای کارهای سخت تر و بالاتر آمادگی پیدا کند.
راوی: تیمسار خلبان عباس حزین
۱۵ مرداد سالروز شهادت سرلشگر خلبان عباس بابایی گرامی باد🌺
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#رسـم_خـوبان
🔹سر تکان داد و #اشک در چشمانش رخنه کرد،😭گفت: ای خدا! میشه به همین شكل منو به #شهادت برسونی؟
میشه اینطوری با تو #عشق_بازی کنم؟ میشه با سر بریده بیام سمت تو⁉️
🔸از #حيرت مانده بودم، از ضربان 💞حرفهایی که حاجی میگفت و تمام وجودم را تکان داده بود.😞
🔹درک این مرد #سخت بود، نمیتوانستم عمق #عاشقیاش را احساس کنم،❣ نمیتوانستم هم آغوش لحظات #دلدادگیاش شوم، او تنها بود. او در میدان عشقبازی تنها بود و #تنها به شهادت رسید!
🔸ساکت شد، دوباره سرش را عقب برد، #پلکهایش را روی هم گذاشت😔 و گفت: دوست دارم مرا بگیرند و پوستم را غلفتی بکنند تا #ولايت بدونه چه #سربازی دارد، دشمن 👹بدونه که ما از این شکنجهها نمیترسیم و جا نمیزنیم...❌
🔹وی در سال 1364 زمانی که هنوز 15سالش📆 نشده بود وارد عرصه دفاع #مقدس شد. در #عملیات های کربلای 4 ، کربلای 5 ، کربلای 10 و والفجر 10 نیز حاضربود. 👌
🔸در والفجر 10 تیری💥 به سر او #اصابت کرد اما از آن مجروحیت سخت😰 و خطرناک جان #سالم به در برد.
📎 رزمندهٔ دیروز ، مدافع امروز
#شهید_محمد_شالیکار🌷
#سالروز_ولادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#لالہ_های_آسمونے
وقتی روز #اعزام معلوم شد، دو هفته 📆بعد (از نوشته شدن اسمش تو اعزامی ها) رفتیم امام زاده شاهزاده حسین، آنجا #تلفن محسن زنگ خورد، فکر کردم یکی از دوستانش👥 است یواشکی گفت: #چشم آماده میشم، گفتم: کی بود؟ میخواست از زیرش در برود پاپیاش شدم گفت: فردا صبح #اعزامه.
احساس کردم روی زمین🌏 نیستم، پاهایم دیگر #جان نداشت، سریع برگشتیم نجف آباد،🏘 گفت: باید اول به پدرم بگم اما #مادرم نباید هیچ بویی ببره ناراحت میشه، ازم خواهش کرد این لحظات را تحمل کنم😔 و بدون گریه بگذرانم تا آب ها از آسیاب بیفتد، همان موقع عکس🖼 پروفایل #تلگرامم را عوض کردم: من به چشم👀 خویشتن دیدم که #جانم میرود ...
✍ به روایت همسر بزرگوار شهید
#شهید_محسن_حججی🌷
#سالروز_اسارت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
برادر شهید:
از مشهد که برگشت حال و روزش تغییر کرده بود نشاط عجیبی داشت،از بیشتر دوستان و آشنایان خداحافظی کرده بود و از همه حلالیت طلبید،قرار بود فردا با دوستانش عازم جبهه شود، همان روز رفتیم به گلستان شهدا، سر قبر شهید سید رحمان هاشمی. دیگر گریه نمیکرد.
دو تن دیگر از دوستانش در کنار رحمان آرمیده بودند، به مزار آنها خیره شد؛ گویی چیزهایی میدید که ما از آنها بی خبر بودیم.
رفت سراغ مسئول گلستان شهدا، از او خواست در کنار سید رحمان کسی را دفن نکند.
ایشان هم گفت : من نمیتوانم قبر را نگه دارم؛ شاید فردا یک شهید آوردند و گفتند میخواهیم اینجا دفن کنیم.
محمد نگاهی به صورت پیرمرد انداخت و گفت :
شما فقط یک ماه اینجا را برای من نگهدار.
همانطور هم شد و محمد درکنار سید رحمان دفن شد.
#شهید محمدرضا تورجی زاده
@azkarkhetasham