eitaa logo
بهشتیان 🌱
29.1هزار دنبال‌کننده
130 عکس
29 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 از ترس بین اشک هایی که بی اختیار پایین میریخت لب زدم _سلام چشم ریز کرد و قدمی بهم نزدیک‌شد _کی تا حالا لالی بگی اینور نشستی! به نعیمه که ناتوانی در برابر ارباب توی صورتش دیده میشد نگاه کردم و به لکنت افتادم _به...خدا ترسیدم. _وایستادی اینجا حرف های ما رو گوش کردی! نعیمه جلو اومد بینمون ایستاد. _فرامرز گفتم که بهت! من فرستاده بودمشون بالا. تازه کاره، از مقرارت اینجا چیزی نمیدونه. ترسیده بوده. عصبی چشم هاش رو بست و نفسی تازه کرد _برو کنار نعیمه. با التماس گفت _دختر بچه‌ست! خیره تو چشم های دایه‌ش گفت _کاریش ندارم. برو کنار نعیمه با احتیاط و بی میل خودش رو کنار کشید. ارباب با غیض و حرصی گفت _من رو نگاه کن با بی جرئتی تمام چشم های پر از ترسم رو به نگاه غضبناکش دادم. _از حرف هایی که اینجا شنیدی، بشنوم کلامیش رو بیرون گفتی کاری میکنم که دیگه نتونی حرف بزنی. شیر فهم شدی؟ با سر تایید کردم که صدای فریادش کل خونه رو گرفت _درست جواب بده نعیمه ناخواسته دست هاش رو جلو آورد و با احتیاط عقب کشید و گفت _دختر با زبون جواب بده. بگو فهمیدی به سختی لب زدم _فهمیدم ارباب از شدت عصبانیت قفسه‌ی سینه‌ش بالا و پایین میشد‌. حرصی گفت _چی رو فهمیدی؟ _من... اصلا هیچی نشنیدم. نگاهش بین چشم‌هام جابجا شد. و تاکیدی سرش رو تکون داد. پا کج کرد و از پرده رد شد. نگاه پر از دلسوزی نعیمه و بی پناهیم باعث شد تا خودم رو سمت آغوشش بکشم.‌ ازم استقبال کرد و هر دو دستش رو دور کمرم حلقه کرد و کنار گوشم گفت _دیگه تموم شد. الان میبرمت پایین صدای بلند ارباب باعث شد تا ازم فاصله بگیره. _نعیمه... آهسته رو به من و پری گفت _هر وقت گفتم برید پایین فوری اون طرف پرده رفت. پری کنارم ایستاد و این‌بار به آغوش اون پناه بردم _بله _برید پایین. تا فردا صبحم هیچ کس رو نفرست بالا _باشه. با صدای گرفته گفت _ببخش اگر تند شدم _حالا بعدا حرف میزنیم. الان آروم باش. دخترا بیاید بریم‌پاییم. دستش رو گرفتم و هر دو سر به زیر پرده رو کنار زدیم.‌ بدون اینکه به اطراف نگاه کنیم با سرعت از اتاق بیرون رفتیم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 عجله‌ی هرمون برای دور شدن از طبقه بالا و عصبانیت هایی که پی در پی دیده بودیم یکسان بود. یک لحظه نگاهم از بالا به کوچه افتاد و احساس کردم که عزیز و آقاجان رو وسط کوچه دیدم. متوقف شدم. پری دستم رو کشید _ بیا دیگه! چشم هام پر از اشک شد _ پری فکر کنم عزیزم جلوی در ایستاده! _الان هیچ کس نیست! تو این تاریکی تو کیو دیدی؟ _ توروخدا یه لحظه وایسا _سپیده اگه یکی ما رو اینجا ببینه دوباره یه دردسر دیگه درست میشه بیا بریم. صبح منم با مامانم میرم‌ خونه‌تون برات خبر میارم. پری دستم رو کشید و من به ناچار از ترس باهاش همراه شدم.‌اما مطمئنم اون دو نفری رو که بیرون دیدم آقاجان و عزیز من بودن. پله هارو انقدر با سرعت پایین رفتیم که نزدیک بود هر دو زمین بخوریم بالاخره خودمون رو کنترل کردیم و وارد مطبخ شدیم. در رو باز کردیم وارد شدیم با عجله پشت سرمون بستیم. مونس از ورود ناگهانی‌مون تعجب کرد _ چه خبرتونه! چی شده؟ پری نفس راحتی کشیده به در تکیه داده _خطر از بیخ گوشمون رد شد. _ چی شده؟! نگاهش رو به چشم‌های پر اشک من داد _ تو دوباره گریه کردی؟ خاور گفت: _ زخم خودشون رو زدن، حالا می خوان گریه کنن. مونس نگاهی به خاور انداخت _ زخم رو اینا نزدن خودتم میدونی گلنار کارکن نبود.‌ همش در میرفت. وظیفه‌ای که به عهدش بود رو بقیه انجام می دادن، آخر ماه حقوقش رو می‌گرفته این همه لطف هم از فامیل بودنش با تو بهش بوده پوزخندی زد و گفت _ حالا نوبت شماست. یه نفرو پیدا کن بیار اینجا که هم خیاط باشه همه کار بتونه انجام بده مونس با اخم نگاهش رو از خاور گرفت _ به من چه ربطی داره که کسی رو بیارم. هرکس نیاز به کلفت جدید داره خودش باید بره پیداش کنه. اما یه نفر که کاری باشه خیاط بودن یا نبودنش به من ربطی نداره. خاور گفت _خیلی خوب به جای این ادا اطفار ها که بخواهی پشت سر گلنار حرف بزنی و خوشحال باشی از بیکار شدن خودش و پسرش لطف کنید برید طبقه بالا رو تمیز کنید. پری تکیه اش رو از در بر داشت _ ارباب گفت هیچکیپس بالا نره.‌ همه کار ها موند برای فردا صبح _چیه تو هم از گلنار یاد گرفتی الکی حرف بزنی؟ مونس خندید _ خوب پس خودت هم میدونی که گلنار الکی حرف میزد همه به هم نگاه کردن که در مطبخ باز شد و نعیمه ناراحت با رنگ و روی پریده داخل اومد. نگاهی به جمع انداخت _ بعد شام، همین مطبخ رو جمع کنید کافیه. میتونید برید خونه هاتون. نگاهش رو به من داد _ دنبال من بیا خاور گفت _ من و مونسی خسته‌ایم نمیتونیم ظرف بشوریم بزار بمونه با پری ظرفا رو بشوره بعد بیاد اتاق شما _ وقتی که شما دیشب خونه هاتون خواب بودید اطهر اینجا داشت کار میکرد. خودتون جمع و جورش کنید. یه نفرم پیدا کن بیارش اینجا جای گلنار خاور گفت _خانم جان دیگه من رو ول کنید یکی دیگه پیدا کنه باز من یکی رو میارم همه بهونه می‌کنند که فامیل خودش رو آورده _تو یه نفر درست حسابی بیار کسی بهونه نمیکنه. کاری باشه از زیر کار هم در نره. مچ دستم رو گرفت _ دنبالم بیا        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 وارد اتاقش شدیم‌. مچ دستم رو رها کرد _برو استراحت کن نگاهی به رختخوابی که احتمالا از دیشب پهن کرده بود انداختم. پر بغض لب زدم _نمیشه من برم خونه‌مون؟ روی تخت نشست و‌کلافه نگاهم کرد. _هر شب قبل خواب باید این حرف ها رو بزنیم؟ _آخه من اگر... _آخه نداریم. دیشب هم بهت گفتم نه چشم هام پر اشک شد و نگاه ازش برنداشتم _چشم‌هات رو پر نکن. من تو رو نیاوردم اینجا که اجازه بدم بری. اونی که آوردت هم، خودت دیدی چقدر حرمت برام قائله. پس رو زدنم بی‌فایده‌ست. _با پری که میخواستیم بیایم پایین دو نفر رو پایین تو کوچه دیدم فکر کنم آقاجان و عزیز من بودن خیره نگاهم کرد و مطمعن گفت _باخیال راحت بخواب. اونا بی‌عقل نیستن که بلند شن بیان اینجا _عزیزم بهم قول داده هر روز صبح بیاد جلوی در تا من رو ببینه _اینجوری گفته که تو آروم شی. تا ارباب صداشون نکنه نمیان اینجا. آخر شبی انقدر من رو به حرف نگیر. اشک روی صورتم ریخت و گریه‌م به هق‌هق تبدیل شد و روی زمین نشستم _من نمی‌خوام اینجا بمونم. میخوام برم خونمون دستم رو روی صورتم گذاشتم. دیگه نمی‌دیدمش. سکوت کرد و اجازه داد تا آروم شم. صدای گریه‌م که قطع شد گفت: _تموم شد! دستم رو برداشتم و نا امید نگاهش کردم. چشم باریک کرد و پرسید. _تو اتاق مهمونا بودی چی شنیدی که فرامرز بهت گفت به کسی نگی؟ نفس توی سینه‌م حبس شد.‌ تحت هیچ شرایطی نباید حرف بزنم. _نشنیدم. نفس سنگینش رو بیرون داد _به من بگو بزار بتونم یه کاری کنم. ایوب خان برای چی دوباره برگشت؟ با لبه‌ی آسینم اشکم رو پاک کردم _من انقدر ترسیده بودم که هیچی نشنیدم _اگر بهم بگی یه خبری از خونتون برات پیدا میکنم. حتی خبر دیدن عزیز و آقاجانمم نباید باعث بشه تا دهن باز کنم. به گوش ارباب برسه حرف زدم بیچاره‌م میکنه. _گفتم که هیچی نشنیدم. با چشم و ابرو به رختخوابم اشاره کرد _برو بخواب. اگر گرسنه هستی هم صبر کن شام بیارن بعد بخواب ایستادم و سمت رختخوابم رفتم. _من سیرم. غذا نمی‌خورم. _ادا اطوار در نیار. امروز شرایط اینجا رو دیدی. از صبح باید کار کنی تا شب. اینجوری از پا میفتی پشت بهش کردم و سرم رو روی متکا گذاشتم. _لااقل چارقدت رو دربیار! اصلا حواسم نبود. نشستم و گره‌ش رو از دور گردنم باز کردم. کناری گذاشتم. بافت موهام که کار عزیز بود رو با حسرت باز کردم و بغضم رو پس زدم. سر روی متکا گذاشتم و چشم‌هام رو بستم شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریک‌سپیده🌟🍀 با روزانه ۷ پارت😍 الان پارت۲۴۴ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 ریز ریز گریه کردم و نعیمه در برابر صدای گریه‌م صبوری کرد. انقدر اشک ریختم که چشم هام سنگین شد و پلک هام بهم چسبید‌ با بلند شدن صدای در کمی هوشیار شدم‌ اما چشم باز نکردم. نعیمه طلبکار و با لحنی تند گفت _بله صدای باز شدن در رو شنیدم و زنی که به زور جلوی خنده‌ش رو گرفته بودگفت _طلعتم. فکر کردی فرامرزه انقدر توپت پره؟ نعیمه هم خندید _بیا تو. آره از دستش خیلی ناراحتم. بشین اینجا _ناراحت نباش. فرامرز با فوت یعقوب خیلی گرفتار شده الان پیشش بودم از رفتارش پشیمون بود. _پشیمون بود می اومد معذرت خواهی میکرد. _میخواست بیاد فرهاد داشت باهاش حرف میزد. _همه چیز مهمه جز من طلعت با صدای بلند خندید _مثل اینکه بدجور به دلت مونده. _اون‌بی تربیت رو ولش کن خودم درستش میکنم چه عجب پیش منم اومدی! نفس سنگینی کشید _شهربانو اندازه‌ی یک سال گِله و شکایت داشت. از شهین و شهلا گفت تا شاهرخ و زنش. من نمیدونم این‌ناز گل چه هیزم تری به اینا فروخته که همه ازش شاکی هستن. انقدر این دختر مظلومه که از دیوار صدا در بیاد از این در نمیاد. _همچین بی آزار و بی زبون هم نیست. یه وقتایی که یه حرف هایی میزنه از سنگینیش دیوار میخوابه _اونم آدمه. مجسمه نیست که! با اون بلاهایی که شاهرخ سرش آورده معلومه... به من نگاه کرد _این‌کیه؟! نعیمه ناراحت و پر حسرت گفت _به بدبخت فلک زده که گرفتار شده _چرا آوردیش اینجا؟ مگه بی کس و کاره که شب می‌مونه؟ اشک‌دوباره تو چشم هام جوشید. _نه کس و‌کار داره. خوبشم داره. پیش پای تو هم داشت گریه میکرد که بره فرامرز نمیذاره _چرا؟! _میگه این دختر همون سپیده‌ست. سکوتی اتاق رو گرفت که دلم میخواد چشم باز کنم و عکس العمل طلعت رو ببینم. ناراحت گفت _این حماقت کی میخواد دست از سر خانواده‌ی من برداره! تو چرا جلوش رو نگرفتی؟ _ندیدی حرمت نگه نمیداره! حرف بزنم همه چی رو میزاره زیر پاش. _شاخرخ ندیدش؟ _نه. از صبح نگهش داشتم‌ یا تو مطبخ بود یا اتاق خودم _کاش از اول میگفتی اینجاست! همه‌چی گفتیم نکنه خودش رو زده به خواب؟ تپش قلبم بالا رفت. الان آبروم میره _نگران نباش بیدارم باشه دهنش قرصه. غروبی ایوب خان برگشت _آره فخری بهم گفت _اومده بود به فرامرز اختیار مال و اموالش رو بعد از خودش بده _ای داد از دست این رفتارها. بگو برادر من نمیگی شاهرخ بفهمه چه شری بپا میکنه! _اینا رو که فکر نکرده ولی اون موقع که این حرف ها رو میزنن این دختر اتاق پشتی بوده و همه چیز رو میشنوه. فرامرز نگران‌بود دهن لقی کنه بگه. به من گفت زیر زبونش رو بکشم. هر کاری کردم لب باز نکرد گفت نشنیدم. پس خودش میدونسته و میخواست زیر زبونم رو بکشه. چقدر خوب که حرف نزدم _همه‌چیز پیچید به هم.‌ از یه طرف داغ یعقوب از یه طرفم حرفی که نتونست نگهش داره. اینم از ایوب. بچه‌های برادرام برای من هیچ فرقی ندارن. همه‌شون رو به یه اندازه دوست دارم ولی گل‌سرسبدشون این فرامزه که حسابی براش نگرانم. _منم میترسم.‌بدتر از اون که شاهرخ هم انگار یه بوهایی برده. امروز همش قدرت رو میفرستاد بیرون _میخواستم زود برگردم ولی با این اوصاف میمونم. میگم با فرامرز صحبت کنم بدش به من ببرمش خونه‌ی خودم؟ هم از تنهایی در میام هم امن تره _فکر نکنم قبول کنه. اگر میخوای از تنهایی در بیای پری رو ببر _اون دردسر سازه. زبون دراز هم هست خوشم‌نمیاد.‌نعیمه اینجوری گوهر هم بفهمه شر بپا میکنه. _این بدبخت باید صبح تا شب مثل کلفت ها کار کنه. جایگاهی پیش فرامرز نداره که گوهر بخواد حسادت کنه. _دلشوره افتاد به دلم.‌.. چند ضربه به در خورد و مونس گفت _نعیمه خانم... _چیه مونس _خان گفتن همه برای شام برید بالا اهسته گفت _خان غلط کرده تن صداش رو بالا برد _باشه طلعت گفت _نمیخوای بیای؟ _این بار چندمشه. من خودم هم خونه دارم هم کس و کار. اگر موندم اینجا به اصرار خودشه. حرمت نگه نداره میزارم میرم. _الان‌میرم بالا گوشش رو میپیچونم میارمش دست بوسیت _نه، اینجوری برام بی ارزشِ.‌ نگو بزار خودش به فکر بیفته. فقط اگر بخوام‌برم این طفل معصومم با خودمم میبرم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 من‌ اصلا دوست ندارم از این روستا دور بشم‌‌.‌ تنها دلخوشیم اینه که نزدیک عزیز و آقاجانم هستم. _پس من میرم بالا. راستی نعیمه یه چند روز دیگه میخوام با فرامرز در رابطه با گوهر حرف بزنم.‌ پا پس کشیدنش برای این وصلت داره زندگی فخری رو هم دچار مشکل میکنه _فرامرز دلش با گوهر نیست. اگر بود چهار سال امروز و فردا نمی‌کرد‌‌. _بالاخره که چی؟ اسم گذاشتن رو دختره. خودشم سنش بالا رفته نمیشه که دلش با هیچ کس نباشه.‌ الان سی سالشه! دوازده ساله هر کی رو معرفی میکنن میگه نه _گوهر رو هم گفت نمیخوام همه اجبارش کردید. _نعیمه تو رو خدا ازش دفاع نکن! _دفاع نمیکنم‌ ولی خودتم‌ میدونی اصرارتون برای ازدواجشون بی فایده‌ست. من چهار سال پیش به عبدی‌خان گفتم دخترت رو لنگ فرامرز نگه ندار.‌به جای این که گوش کنه قیل و قال راه انداخت. الانم خودش مونده و یه دختر هجده ساله که مونده روی دستش. _این حرف ها رو‌ جلوی خودش نگو. شیرتر میشه. _نمیگم ولی از اول گفتم‌ که بی‌فایده کاری نکنید. _مطمئنی برای شام نمیای بالا _با یه شب غذا نخوردن هیچیم نمیشه. _حقا که هر دوتون از پس هم برمیاید. صدای بسته شدن در اتاق رو شنیدم. _اطهر پاشو چفت در رو از پشت بنداز یعنی میدونه من بیدارم! _پاشو بسه دیگه نمیخواد خودت رو به خواب بزنی چشم باز کردم و سمتش چرخیدم _دست بجنبون، پشت در رو بنداز نمیخوام‌تا صبح کسی مزاحم این اتاق بشه چشمی زیر لب گفتم و ایستادم. چفت در رو انداختم و سرجام برگشتم.خواستم دوباره بخوابم‌ که گفت _بلدی پاهای من رو ماساژ بدی؟ انقدر که از صبح پله ها رو بالا و پایین کردم از زانو به پایینم درد میکنه. همیشه آخر شب پاهای آقاجان رو ماساژ میدادم. _بله بلدم _دیشب تا غروب خیلی کار کردی نمیخوام خودت رو خسته کنی فقط یکم که از دردم کم بشه کنارش روی تخت نشستم و شروع به ماساژ پاش کردم. _دختر جان از من به تو نصیحت، سعی کن حرف هیچ کس رو توی این خونه پنهانی گوش نکنی. _من داشت خوابم میرفت. با صدای شما بیدار شدم. نمیخواستم گوش کنم _باید می نشستی و میگفتی که بیداری. _نمیدونستم. ببخشید از این به بعد همین‌کار رو میکنم. با ناله گفت _آخ‌آخ همونجاست. یکم‌ محکمتر میتونی فشار دستم رو روی پاش بیشتر کردم _خدا خیرت بده دختر. صدای در اتاق بلند شد. با اخم به در نگاه کرد و دستش رو روی بینیش گذاشت و آهسته گفت _هیچی نگو با سر تایید کردم. _نعیمه... صدای ارباب کمی ترسوندم. _نعیمه در رو باز کن. با دست پای دیگه‌ش رو نشون داد و بی صدا لب زد _این یکی رو شروع کن دستم رو روی پای دیگه‌ش گذاشتم. _الان با من قهر کردی؟ تو باز کن بزار برات توضیح میدم محکم‌تر از قبل به در کوبید _باز کن دیگه دست از ماساژ پاش کشیدم و ترسیده نگاهش کردم _من می‌ترسم جدی نگاهش رو به در داد و گفت _چی میخوای؟ _معذرت میخوام. پاشو بیا بالا شام _نمیام. میخوام بخوابم. برو _باشه نیا فقط بگو که ازم دلخور نیستی _تا صبح بهش فکر میکنم میگم. برو اذیتم نکن. منتظر حرفی از طرف ارباب بودم اما دیگه چیزی نگفت. نعیمه گفت _دیگه نترس، رفت. پاشو برو بخواب        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریک‌سپیده🌟🍀 با روزانه ۷ پارت😍 الان پارت۲۵۱ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریک‌سپیده🌟🍀 با روزانه ۷ پارت😍 الان پارت۲۵۱ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
هدایت شده از بهشتیان 🌱
شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریک‌سپیده🌟🍀 با روزانه ۷ پارت😍 الان پارت۲۵۱ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
هدایت شده از بهشتیان 🌱
شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریک‌سپیده🌟🍀 با روزانه ۷ پارت😍 الان پارت۲۵۱ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 با سر و صدایی که بالای سرم‌ شد چشمم رو باز کردم. پری گفت _پاشو دیگه.‌ چه خواب سنگینی! _سلام. _علیک سلام خانوم. لنگ ظهره! خاطرت خیلی عزیزه که هیچ‌کس بیدارت نمیکنه‌. نشستم‌ و موهام‌ رو با دست به یک‌ طرف کشیدم. ناراحت گفتم _خواب موندم.‌ نتونستم صبح برم جلوی در عزیزم رو ببینم. _هیچ کس نیومد. از صبح دَر بازه. انقدر رفت و آمد هست که نگو. من چند باری سر زدم ولی ندیدمش پتو رو از روی پام کنار زدم _با خاله مونس رفتید خونمون؟‌ لب هاش رو پایین داد و غمگین گفت _من رو نبرد. تنهایی رفت. ملافه‌ی تخت نعیمه رو مرتب کرد _پاشو بریم‌ هنوز نرفتیم برای نظافت بالا. از اتاق فخری خانم باید شروع کنیم جلو اومد و کنارم‌نشست. _چه موهایی هم داری! بزار من برات ببافم آهی کشیدم و پشت بهش نشستم _از صبح یه چیزایی دستگیرم‌ شده.‌ نعیمه با ارباب قهر کرده.‌ چند بار فرستاد پیِ‌ش ولی نرفت بالا. تو دیشب نفهمیدی سر چی قهره _نه ملوک‌خانمم به خاور گفته عمه طلعت نیت کرده بیشتر بمونه. میدونی سر چی؟ _نه _فکر کنم سر ازدواج گوهر با ارباب. دختره خجالتم‌‌ نمیکشه هنوز سیاه یعقوب تنشونِ پیغوم فرستاده تکلیف من چی میشه! میدونی سپیده ارباب کلا گوهر رو نمیخواد. تن‌صداش رو پایین آورد.‌ _چند سال پیش عاشق یه دختری به نام ماهرخ میشه اما چون رعیت بوده هیچ‌کس قبول نمیکنه پا پیش بزاره. یه شب برای همه خط و نشون میکشه که نیاز به اجازشون نداره. صبح میره خونه‌‌ی دختره ولی شبونه از اونجا رفته بودن. یه مدت میزاره میره که یعقوب خان حالش بد میشه. بر میگرده خونه، میمونه ولی یک‌ کلام‌ میگه دیگه زن نمیگیرم. این نشون بین گوهر و اربابم وقتی بستن که اصلا خودش نبوده. همه هم میدونستن که راضی نیست... _نطقت تموم شد! با صدای نعیمه هر دو سمتش برگشتیم من بیشتر از پری ترسیدم. در رو بست و جلوی پری ایستاد _این فضولی‌ها به تو چه ربطی داره! پری سرش رو پایین انداخت و هول شده گفت _چون اطهر تازه وارده گفتم بدونه _میدونی اگر ارباب بشنوه که این حرف ها رو زدی چه بلایی سرت‌میاره؟ چشم هاش پر اشک شد _من به هیچ‌کس تا حالا نگفتم _نمیخواد خودت رو مظلوم کنی. جلوی اون دهنت رو بگیر. اگر جای من خاور بود میبرد میذاشت کف دست ملوک خانم. پری سرش رو پایین انداخت. _برگرد تو مطبخ تا بیام _چشم دو تا پا داشت دو تا هم قرض گرفت و با سرعت از اتاق بیرون رفت. نگاهش رو به من داد. انگار نوبت منِ که دعوام‌کنه. _چارقدت رو سرت کن. برو یه نون‌و پنیری بخور بعد با پری برید بالا. دست دراز کردم و چارقد رو برداشتم و روی سرم‌انداختم. با تردید پرسیدم _نعیمه خانم این ماهرخی که پری گفت به آقاجان من ربط داره؟ روی تختش نشیت و کلافه گفت _هر هاشمی آقاجان تو نیست هر ماهرخی هم به شما ربطی نداره. پسِ حرف های این دختره رو نگیر. پیش خودش افسانه بافی کرده.‌ برو مطبخ شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریک‌سپیده🌟🍀 با روزانه ۷ پارت😍 الان پارت۲۵۳ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
هدایت شده از بهشتیان 🌱
شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریک‌سپیده🌟🍀 با روزانه ۷ پارت😍 الان پارت۲۵۱ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 از اتاقش بیرون اومدم.‌آرامشی که توی خونه هست رو دوست دارم.‌ اون شلوغی و رفت و آمد دیروز اعصاب خورد کن بود. برای لحظه‌ای نگاهم‌ به در باز حیاط افتاد. وسوسه شدم و مسیرم رو سمت حیاط کج کردم اما دیدن فرهاد خان باعث شد تا پشیمون بشم. نگاه از حیاط برداشتم و سمت مطبخ رفتم. وارد شدم و از اینکه جز پری هیچ کس نیست خوشحال شدم. _عه اومدی؟ گفتم شاید امروز کلا بخواد نگهت داره _اومدم صبحانه بخورم. بریم بالا رو تمیز کنیم _بشین برات بیارم. به گوشه ای رفت _ دیدی نزدیک‌بود بیچاره بشم؟ نمیدونم از کجا ظاهر شد یهویی! _پری تو که میدونستی ماهرخ کیه چرا اون‌روز که شنیدیم نگفتی؟ نون و پنیر رو جلوم گذاشت _اون‌روز نمیدونستم. دیشب انقدر به عزیزم التماس کردم‌ که ماهرخ کیه، آخرش بهم گفت. _خاله مونس کجاست؟ میخوام حال عزیز و آقاجانم رو بپرسم _رفتن بالا اتاق مهمون رو تمیز کنن.‌ مثل این که خان اونجا رو هم‌ ممنوع کرده من و تو بریم. با حرص کمی نون توی دهنم‌گذاشتم _به جهنم. با احتیاط به در نگاه کرد و آهسته گفت _آروم‌تر‌! میدونی اگر یکی بشنوه چه بلایی سرت میارن؟ _خسته شدم. من رو اینطوری نبین. جواب همه‌ی اینها رو میتونم بدم‌. عزیزم بهم گفته جواب ندم تا تموم شه و برگردم.‌ اگر نزارن برگردم‌ ترجیح میدم بمیرم. _خبه! نمیکشنت که راحت شی. فلکت میکنن از پا درد نه خوابت‌میبره نه میتونی راه بری. بعد هم هیچ کس بهت اهمیت نمیده با همون پا درد باید پاشی کار کنی. یا میفرستنت یه جای دیگه که کلا از از این روستا دور باشی دور شدن از روستا کابوسمه. چشم‌هام پر اشک شد _پری من‌کی میتونم برم؟ غمگین نگاهم کرد _نمیدونم به خدا در مطبخ باز شد و خاور داخل اومد.‌پشت چشمی نازک‌کرد و گفت _پاشید برید بالا. فخری خانم کلافه شده از اتاقش _نعینه خانم گفته اطهر صبحانه بخوره بعد بریم _الان چه وقته صبحانه‌ست! پری لقمه‌ای سمتم گرفت و با کنایه گفت _ فکر کن کمر اطهرم درد میکرده. چشم غره‌ای بهش رفت و با غیض گفت _جواب من رو اینطوری نده. فکر نکن نعیمه پشتت رو داره میتونی هر غلطی بکنی! پری فوری از موضعش کوتاه اومد _من‌که چیزی نگفتم فقط گفتم... در مطبخ باز شد و نعیمه وارد شد.‌پری از خدا خواسته گفت _بفرما خودش رسید. نعیمه خانم‌مگه شما نگفتید اطهر اول صبحانه بخوره بعد بریم بالا؟ خاور خانم میگه همین الان بریم نعیمه نگاهش رو به خاور داد _تو حواست به خوروشتت باشه مثل چند روز پیش شورش نکنی همه گرسنه بمونن. کار این دخترا با منِ خاور چپ‌چپ به پری نگاه کرد _شوری غذای اون روزم بالاخره میفهمم کار کی بود پری حق به جانب گفت _وا! به من‌چه ربطی داره حتما گلنار... نعیمه عصبی حرفش رو قطع کرد _جدل نکنید! اطهر دست بجنبون زودتر برید بالا لقمه رو توی دهنم‌گذاشتم و ایستادم.‌ پری ناراحت از اینکه نتونسته جواب خاور رو بده تشت و دستمال‌ها رو برداشت و هر دو بیرون رفتیم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 پری با حرص گفت _هر کاری کردم خوب کردم _چرا انقدر باهاش لج میکنی! یه کاری دستت میده. وقتی کاری که میگه رو تو نکردی چرا باهاش بحث میکنی؟ لبخند پهنی روی صورتش نشست _کی گفته من نکردم. من کردم خوبم کردم متعجب نگاهش کردم _تو شور کرده بودی؟! با سر تایید کرد. _حقش بود. خیلی منم منم میکرد.‌ _نترسیدی کسی بفهمه! _نه. چون کارم‌رو بلد هستم نگاه متعجبم رو ازش گرفتم.‌ چه کارهایی که نکرده. بالای پله ها رسیدم ناخواسته نگاهم سمت کوچه رفت. خبری از عزیز نیست که نیست. آهی کشیدم که با صدای آهسته‌ی پری نگاهم رو از کوچه گرفتم _همه‌شون جمعن اتاق ملوک خانم. حتما یه اتفاقی افتاده روبروی در کوچکی نسبت به درهای دیگه ایستاد. چند ضربه زد و منتظر جواب نشد. در رو هول داد وارد شد.‌ پشت سرش رفتم _کاش صبر میکردی بگن بیا تو بعد در رو باز میکردی تشت رو گوشه‌ای روی زمین‌گذاشت. _نیست. اتاق ملوک‌خانمن.‌ نگاهش رو توی اتاق چرخوند _از کجا شروع کنیم... سپیده تو گردگیری کن من برم جارو بیارم فوری گفتم _نه من میرم‌جارو بیارم. یا با هم بریم _فرقی نداره! خب تو برو تنها موندن توی هیچ اتاقی رو دیگه دوست ندارم.‌ در رو باز کردم و بیروم رفتم. به دیدن مونس که جارو به دست از اتاق مهمون ها بیرون اومد خوشحال شدم.‌جلو رفتم _سلام خاله خستگی از سر و صورتش میبارید. _سلام. بالا چی‌کار میکنی با دست اتاق فخری خانم رو نشون دادم _با پری رفتیم اونجا رو تمیز کنیم. میخوام‌ برم‌ دنبال جارو. جارو رو سمتم گرفت. _بیا کار من تموم شد. جارو ازش گرفتم و هیجان زده با صدای آهسته‌ای پرسیدم _خاله رفتی خونه‌ی ما؟ فوری به اطراف نگاه کرد و با دست سمت اتاق فخری خانم هدایتم کرد _الان وقتش نیست برو کارت رو بکن منتظر‌سوال دیگه‌م نشد و با سرعت سمت پله ها رفت. یعنی نمیتونست یه خبر کوتاه بگه بعد بره! ناراحت وارد اتاق شدم. پری فوری گفت _تو جارو میکنی من گرد گیری؟ از ناراحتی کمی طول کشید تا متوجه بشم چی میگه. _کجایی سپیده! _باشه من جارو میکنم ولی بعدش دوباره گرد و خاک‌میشه. _پنجره ها رو باز میکنیم نگاهم به پنجره‌هایی رفت که پری مشغول باز کردنشون شد.‌ کاش سمت کوچه رو نشون میدادو میتونسنم بیرون رو نگاه کنم. _بیا اینجا ببین باغ چقدر قشنگه.‌ بی میل کنارش ایستادم و از بالا باغی که پری عاشقش بود رو نگاه کردم. واقعا زیباست اما من این‌ زیبایی و سرسبزیی رو دوست ندارم وقتی نمیتونم توی خونه‌ی خودمون باشم. _به خاله مونس گفتم‌ رفتی خونمون گفت الان وقتش نیست برو بعدا حرف میزنیم _خب الان‌همه‌ بالان! یکی بشنوه عزیز رفته جلوی خونتون ناراحت میشن. _چرا باید ناراحت بشن _چون عزیز با این‌کارش داره تو کار ارباب دخالت میکنه‌. با صدای طلبکار زنی هر دو ترسیدیم به عقب برگشتیم _چی‌کار میکنید؟! کی تا حالا اینجایید هیچ کاری نکردید پری هم دست و پاش رو گم کرد اما وضعش از من بهتره _همین الان رسیدیم خانوم. پنجره باز کردیم که خاک کمتر بلند بشه. _زود باشید دیگه قراره برای من مهمون بیاد _چشم بی توجه به قراری که برای کار با هم گذاشتیم جارو رو برداشت و با عجله شروع به جارو کشیدن کرد.‌ فخری با تمام کبر و غروری که داشت نگاه گذرایی بهم انداخت و سمت قرآن روی طاقچه‌ی اتاقش رفت. چیزی از بینش برداشت و قبل از اینکه از اتاق بیرون بره رو به پری گفت _به این مجسمه هم یه کاری بده _چشم خانم پری این چشم رو برای خودش گفت چون اصلا منتظر نموند تا بشنوه. با رفتنش نفس راحتی کشید و با آرامش شروع به جارو کشیدن کرد تمیز کردن اتاقش خیلی طول نکشید. پری پنجره ها رو بست و نگاهی به اطراف انداخت. _جارو رو بردار بریم‌یه اتاق دیگه کاری گه گفت رو انجام دادم و دنبالش راه افتادم. با دیدن خاور نگاهش رو با غیض به جهت مخالفش داد خاور گفت _بالا رو تموم کردیم. برید پایین برای ناهار آماده بشید. پری بی هیچ حرفی مسیرش رو سمت پله‌ها کج کرد. خاور رو به من گفت _برو به نعیمه خانم بگو فرامرزخان گفتن بیاد بالا _چشم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 وارد مطبخ شدیم.‌ پری بدون در نظر گرفتن اینکه کسی اونجا هست یا نه چشم هاش رولوچ کرد و ادای خاور خانم رو درآورد. _برید پایین. انگار اون‌نگه ما نمیدونیم. پیرزن فضول نعیمه خانم اخمی کرد و با تشر گفت _مونس تو تربیت دخترت خیلی کم گذاشتی پری حق به جانب گفت _نعیمه خانم شما که نمی دونی. هر کی ندونه فکر میکنه اون دایه بوده _بسه انقدر غر نزن. احترام سنش رو نگه‌دار.‌ با چشم‌و ابرویی که خاله مونس برای پری اومد سرش رو پایین انداخت. نعیمه رو به من گفت _بالا تموم شد با سر تایید کردم. نفس سنگینی کشید و نگاه‌چپ‌چپش رو ازم برداشت. _این‌ راضیه‌ست. رجب جای گلنار آوردش. نگاه هر رودومون به سمتی رفت که نعیمه نگاه میکرد. پری خوشحال سمتش رفت _عه راضیه بالاخره اومدی! _پری یه جفت دیگه پیدا نکنی برای اذیت کردنا کنار راضیه که سنش از من و پری خیلی بیشتر بود، ایستاد و دلخور گفت _نعیمه خانم من با کی جور شدم... _یکی به دو نکن. بگو چشم و تمام در مطبخ باز شد و خاور با چهره‌ای خسته داخل اومد. رو به نعیمه با لحنی که حسابی شاکی بود گفت _فرمودن دو جا سفره پهن بشه. یکی اتاق مهمون یکی اتاق فخری خانم _چرا دو جا کلافه تر گفت _چه‌می‌دونم. خستگیِ یه مهمونی به تنمون مونده دومی دو راه میندازن. گوهر خانم و فخری میخوان با هم غذا بخورن. _تو خیلی خسته شدی. بشین بزار بقیه میبرن. با استرس به نعیمه نگاه کرد _شما چرا نرفتی بالا!؟ _برای چی برم؟ چپ‌چپ به من نگاه کرد _مگه اطهر بهتون نگفت چی گفتم تازه یادم‌افتاد فوری گفتم _ببخشید یادم رفت بگم _چی شده؟ خاور نگاهش رو ازم‌گرفت _فرامرز خان‌گفتن برای ناهار بری بالا _من پایین‌کار دارم.‌ دیشبم انقدر پله ها روبالا و پایین کردم دیگه جون ندارم. اطهر میگفتم نمیرفتم. مونس غذا ها رو بکشید. خودت و راضیه اتاق مهمون ها باشید‌ پری و اطهرم غذای اتاق فخری خانم رو ببرن. مونس چادرش رو دور کمرش بست _چشم خانم جان. دخترا برید ظرف ها رو بیارید دنبال پری مجمه مسی رو برداشتم و کنار مونس که روی برنج آبکش شده روغن میریخت ایستادم. با صدای آهسته‌ای گفتم _خاله... بدون اینکه نگاهم کنه گفت _بله _میگم صبح رفتید خونه‌ی ما؟ انگار سوال بی اهمیتی پرسیده باشم با حسوم برنج رک زیر رو کرد _الان‌ چه وقته این حرف هاست. برو چند تا دیس دیگه بیار دلخور لب زدم _پس کی بپرسم؟! _حالا فعلا حواسم به کاره _فقط بگید رفتید؟ _نه. داشتم میرفتم ولی کاری پیش اومد نا امید نگاهش کردم _امروز نشد فردا. برو بیار میخوام برنج بکشم آه پر حسرتی کشیدم و از کنارش رد شدم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 پری بشقاب ها رو توی سینی کنار سفره گذاشت. _سپیده تو اینو بردار من غذا رو میارم متوجه نگاه نعیمه شد و هول و با عجله گفت _حواسم‌نبود.‌ اطهر بیا اینو بردار انقدر از بی تفاوتی خاله مونس ناراحتم که همه از صورتم غم رو میفهمن. جلو رفتم و سینی تقریبا سنگینی که پری آماده کرده بود رو برداشتم و بیرون رفتم. صدای پری رو از پشت سرم‌شنیدم _خطر از بیخ گوشم‌ رد شدا! یه بار دیگه بگم سپیده دخلم اومده. جوابی ندادم و به راهم ادامه دادم _سپیده شانس بیاریم این‌ دختره گوهر هنوز نیومده باشه اتاق فخری خانم. یه آوم‌از دماغ فیل افتاده‌ایه که نگو و نپرس.‌ همش باید در برابرش خم‌و راست شی. انقدر دوست دارم یه بار بهش بگم‌‌ارباب اصلا تو رو نمیخواد. پام‌رو زدی اولین پله گذاشتم. فکر نکنم‌ خاله مونس کلا قصد رفتن داشته باشه _سپیده من دارم‌ با تو حرف میزنما _خاله مونس اصلا نرفته خونه‌ی ما _عه! به من‌گفت رفتم‌که بالای پله ها ایستادیم _الان‌ گفت کار پیش اومد نرفتم _یعنی چی! _فکر کنم‌کلا نمیخواد بره _ای بابا... حدس میزدم‌از ارباب بترسه نره. _تنها امیدم‌همین بود... خوشحال گفت _غصه نخور ارسلان آخر هفته‌ی دیگه میاد.‌ بهش میگم به بهانه‌ی با هم بودن میبرمش خونه‌تون با بغض لب زدم _میترسم اون‌موقع هم یه اتفاقی بیفته نشه. _پس چرا وایستادید. برید دیگه غذا یخ کرد با صدای خاور که دلش طاقت نیاورده بود پایین بمونه و داشت میومد بالا هر دو سمت اتاق فخری خانم قدم‌برداشتیم _صبر کنید در رو براتون باز کنم از کنارمون رد شد چند ضربه به در زد و با صدای فخری خانم‌که اجازه‌ی ورود رو داد بازش کرد. _خانم‌جان ناهار رو آوردیم. _بیارید داخل کناری ایستاد و به ما اشاره کرد.‌ وارد اتاق شدیم. فخری بالای اتاق نشسته بود و گوهر روبروش.‌ وارد به انجام کار ها نبودم.‌‌ پری سینی رو زمین گذاشت جلو اومد و سفره رو برداشت و پهن کر .‌مشغول چیدن سفره شدیم. گوهر گفت _فخری من میترسم بعد سال آقا هم فرامرز یه بهانه‌ی دیگه بیاره _نمیاره. دیشب مادرم باهاش حرف زد هیچی نگفت. _همش با خودم‌میگم خوش به حال جواهر. از این‌ور حرفش رو زدن از اون ور خطبه‌ی عقدشون رو خوندن. اگر این همه آدم نمیمردن الان بچه‌شون رو هم بغل کرده بودن. _منم مثل تو _باز تو هم عقدی. فقط من آلاخون والاخون موندم. _بسپرش به مادرم. گوهر آهی کشید و نگاهش رو به من داد _تو کی هستی؟! رو به فخری ادامه داد _کلفت جدیده؟ فخری نگاه پر استرسی بهم انداخت _آره. _اسمت چیه دختر؟ خواسنم جواب بدم‌که فخری زود تراز من گفت _ اسمش اطهره. خودش رو سمت سفره کشید. _بیا بخوریم تا یخ نکرده گوهر هم‌کنارش نشست.‌پری گفت _خانم چیزی کم‌و کسر ندارید؟ ما میتونیم بریم؟ با نگاه بهم اشاره کرد _این بره ولی تو بمون چشمی گفتم‌و از خدا خواسته از اتاقش بیرون رفتم. شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریک‌سپیده🌟🍀 با روزانه ۷ پارت😍 الان پارت۲۶۷ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 برای اینکه با کسی روبرو نشم نگاه سرسری به کوچه انداختم تا شاید عزیز رو ببینم و به سرعت از پله ها‌ی چوبی پایین رفتم و وارد مطبخ شدم. در رو بستم چشم هام رو روی هم گذاشتم.‌نفس راحتی کشیدم که با صدای نعیمه از حضورش جا خوردم. _پس چرا برگشتی؟! نگاهم رو بهش دادم. فکر میکردم رفته بالا _فخری خانم‌گفت من برم پری بمونه نگاهش رو به روبرو داد _بهتر. من تنهایی غذا از گلوم پایین نمیره. بیا یکم غذا بکش دو تایی بخوریم _الان برای شما میکشم ولی من سیرم. آهی کشید و چپ‌چپ نگاهم کرد _تو اینجا امانتی، دیر یا زود باید برت گردونه‌. پس دست از این غدا نخوردنت بردار که وقتی برت گردوند شرمنده نشیم. کمی برنج توی بشقابی کشیدم. _پس کی دیگه؟ بشقاب رو جلوش گذاشتم. _برای خودتم‌ بکش. انقدرم عجول نباش. کاش درست و حسابی بهم میگفت. هر بار فقط همین رو میگه.‌ به اجبار کمی غذا برای خودم هم کشیدم و کنارش نشستم. آخرین قاشق غذا رو توی دهنم گذاشتم و همراهش کمی دوغ خوردم که صدای در بلند شد. نعیمه کمی اخم کرد. _کی هستی؟ صدای آشنای رجب بلند شد _خانم گلنار اومده. نعیمه کلافه نفس سنگینی کشید. _بهش بگو الان بره در باز شد و گلنار با چشم‌های گریون داخل اومد. اخم های نعیمه بیشتر توی هم رفت _سلام _علیک سلام.‌ برای چی اومدی؟! داخل اومد و در رو بست. _نعیمه خانم شما که میدونی من چقدر... _اولا کسی رو جات آوردن.‌ دوما مگه من بیرونت کردم؟ فقط خدا میدونه چقدر بهش اصرار کردم که از حرفش کوتاه بیاد اما نیومد _خانم جان اشتباه کردم. به خدا فکر کردم مهمون ها رفتن. شما میتونید خان رو راضی کنید _اون الان انقدر حواسش به کارهاش هست که با وساطت من کاری نکنه. با گریه گفت _به جون قاسمم اگر نیاز نداشتم برنمیگشتم. جون پسرش رو که قسم داد نعیمه کوتاه اومد _الان‌که خودمم معلوم‌نیست اینجا بمونم یا نه. بزار تکلیف خودم که معلوم بشه خبرت میکنم. _چرا خانم جان؟! _برو گلنار. اگر تا پس فردا فرستادم دنبالت که برگرد اگر نه بدون خودمم دیگه اینجا نیستم.‌ با گوشه‌ی چادرش اشکش رو پاک‌کرد _من چشم‌امیدم فقط به شماست. نعیمه حرفی نزد و گلنار بیرون رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 _اون‌وقتی که از زیر کار در میری یاد این روزات نیستی. برگرده هم همون گلنار قبلِ. _شما واقعا میخواید از اینجا برید؟ از سوال بدون مقدمه‌م جا خورد و کمی نگاهم کرد _نگران‌نباش اگر برم تو رو هم با خودم میبرم. با بغض گفتم _من اینجا فقط شما رو دارم. خونمونم توی این روستاست. دوست دارم همینجا بمونم ولی شما هم‌نرید. با دلسوزی نگاهم کرد.‌ _مطمئن باش... در باز شد و حرفش رو نیمه رها کرد.‌خاور و پشت سرش مونس داخل اومدن.‌ خاور از اینکه کنار نعیمه‌خانم نشستم ناراحت شد _بخور و بخواب راه انداختی برای خودت؟ چرا اینجا نشستی؟ به بشقاب جلوم‌ نگاه کرد _زود تر همه هم ناهار خورده! خسته نشی... نعیمه با غیض گفت _کار های اطهر به تو چه مربوطه؟ از لحنش جا خورد و خودش رو جمع و جور کرد _من حرفی نزدم خانم جان! میگم یعنی... _روز اول که آوردنش اینجا بهتون گفتم این دختر خدمتکار جدید نیست که به کار بگیرینش. تا الانم اگر کمک‌کرده خودش خواسته یا من صلاح دیدم. گفتم خاور، اختیارش در نبود من فقط با مونسِ.‌ یه مدتی اینجا مهمونِ تا تکلیفش معلوم بشه بفرستنش بره. _چشم خانم جان. ببخشید خستگی بهم فشار آورده _اگر میبینی انقدر کم توان شدی که دو ساعت بعد از کار بهت فشار میاد بگو به فکر باشم یکی دیگه رو جات پیدا کنم خاله مونس برای میانجی‌گری گفت _خانم جان دیروز و امروز مهمون داشتیم. بیشتر از بقیه‌ی روزا خسته شدیم.‌ شما چرا نیومدید بالا. ارباب از ناراحتی یه لقمه هم نخورد نعیمه صورتش رو به حالت قهر برگردوند. _بی اشتهاییش برای حضور مهمون های ناخونده‌شِ ربطی به من نداره _نه خانم جان برای شما بود چون قبلش با عبدی خان حرف میزد و ناراحت نبود. سفره که پهن شد اخم‌هاشون رفت توهم _خیلی خب، چرا جمع نکرده اومدید پایین! خاور گفت _فکر کردم اطهر بالاست. سپردم به پری و راضیه‌. الان‌خودمم میرم کمک. خواست بیرون بره که همزمان در باز شد و پری با سینی بزرگی که دستش بود داخل اومد. سینی رو زمین گذاشت و پشت سرش راضیه سینی بدست اومد. پری با عجله جلوی در رفت و سینی دیگه ای رو از شخصی گرفت. _دستتون درد نکنه آقاجون. رجب گفت _کارت تموم شد بیا پیشم کارت دارم. _چشم. داخل اومد و سینی سوم رو روی زمین گذاشت. کمر صاف کرد و نفس‌عمیقی کشید. _چقدر سنگین بودن. تموم‌شد. ارباب گفت میوه ببریم بالا. رو به نعیمه گفت _طلعت خانم گفت به شما بگم برید بالا نعیمه باز هم از جاش تکون نخورد. قهرش با ارباب انقدر جدی هست که هر چی می‌فرسته دنبالش قصد رفتن نداره.دیگه نذاشت کمک‌کنم. پری با کمک راضیه ظرف ها رو شست و تمام مدت خاله مونس و خاور خانم بالا برای پذیرایی بودن و نعیمه از تو مطبخ تکون نخورد. شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریک‌سپیده🌟🍀 با روزانه ۷ پارت😍 الان پارت۲۷۳ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 دوست دارم برم تو اتاق نعیمه تنها بمونم اما تا زمانی که اجازه نداده نمیتونم. پری کنارم‌نشست و آهسته گفت _با آقاجونم صحبت کردم قرار شده در رو باز کنه بریم‌ بیرون‌ رو ببینیم. نا امید نگاهش کردم _الان! عزیزم گفت صبحا میاد _حالا شاید اومده باشه. بریم‌که بهتر از نشستنِ به ابرو به نعیمه اشاره کردم _نمیزاره من بیام. نیم‌ نگاهی بهش انداخت و تن صداش رو پایین تر اورد _کاری نداره.‌ بگو حوصله‌م سر رفته. _چیه پچ‌پچ میکنید؟ پری لبخندی زد و رو به نعیمه گفت _اطهر حوصله‌ش سر رفته میگم بیا بریم‌تو حیاط میگه شما اجازه نمیدی _اگر سر و‌گوشتون نمی‌جنبه برید.‌ _نه، کاری به هیچی نداریم. اول من‌ برم‌ببینم رجب چیکارم‌ داره بعد میشینیم‌ کنار درخت بزرگه دستم رو گرفت _پاشو بریم نعیمه فوری پرسید _ ارسلان که نیومده؟ _نه، به آقاجونم گفته آخر هفته‌ی دیگه میاد. _خیلی خب برید. زودم برگردید خاور و مونس برای شام‌ تنها نباشن. چشمی گفت و دستم‌ رو سمت در کشید با اینکه میدونم الان عزیز پشت در نیست اما از شدت هیجان تپش قلبم بالا رفته. رجب سر قرارش با عروسش بوده و در حیاط رو باز گذاشته. کنار درختی که پری گفته بود نشستیم و چشم به کوچه‌ی خالی دوختم.‌ یعنی میشه عزیز یا آقا جان الان بیان تو کوچه و همدیگرو حتی شده از دور ببینیم. یاد روز هایی افتادم که ملیحه و طبیه هنوز شوهر نکرده نبودن. تو حیاط بی در و پیکر خونمون بازی میکردیم.‌ _دخترا بیاید تو خونه. الان آقاتون میرسه شاکی میشه تو حیاط غش‌غش خنده راه انداختید. طیبه فوری دست از بازی کشید. با ناراحتی گفتم _کجا! حالا تو اومدن آقاجان کلی مونده! ملیحه هم کنار طیبه ایستاد. _بریم تو بازی کنیم. میاد اوقات تلخی میکنه طیبه و ملیحه داخل رفتن و ناراحت به اطراف نگاه کردم.‌ گوشه‌ای نشستم و نفس عمیقی کشیدم که صدای آقاجان رو شنیدم. _مش زینب هفته‌ی پیشم بهت گفتم نه _این دختر دیگه وقته شوهرشِ. دختر بزرگته! چرا هر چی خواستگار میارم رد میکنی؟ _نمیخوام شوهرش بدم دارن حرف من رو میزنن. از روی کنجکاوی تمام حواسم رو جمع کردم. _آخه تا کی؟ اون دوتای دیگه هم خواستگار دارن _اونا رو شوهر میدم ولی سپیده رو نه _هاشم زشته برای دخترت! بعد مردم نمیگن چه عیب و ایرای داشته که مونده روی دست زری!؟ _دهن مردمم گِل میگیرم. _مگه میتونی آخه؟! تو که همیشه نیستی! فکر اون روزی رو بکن که سرت رو میزاری زمین. بعدش این دختر میمونه و _برای اون‌موقع هم خدا بزرگه با تکون های دست پری از فکر بیرون اومدم. نگران‌، ترسیده و با استرس گفت _با توام‌! پاشو بریم دیگه _چرا؟‌ تازه اومدیم یکم بشین شاید اومد ایستاد و دستم‌رو کشید _میگم ارباب بالا وایستاده داره نگاهمون میکنه. نگاهم سمت نرده های بالا رفت و با دیدنش انقدر که پری ترسیده ته دلم خالی شد. دست به سینه به ستون چوبی کنارش تکیه داده بود و با اخم‌ نگاهمون می‌کرد _سپیده پا نمیشی من برم. نگاهم‌رو دوباره به پری دادم _مگه گوشه‌ی حیاط نشستنم قدغنِ؟! با حرص گفت _نه نیست ولی نمیبینی چه جوری نگاهمون میکنه؟! نیم‌نگاهی به بیرون انداختم و خواستم بایستم که پری عصبی گفت _تا هر وقت دوست دادی بشین من‌که رفتم پشت بهم کرد و با سرعتی که هر لحظه بیشتر از قبل میشد ازم فاصله گرفت. برای بار دوم نگاهم رو به بالا دادم و اینبار کسی که نگاهم میکرد گوهر بود که کنار ارباب ایستاده بود. ایستادم، نگاه نا امیدم رو برای آخرین بار به کوچه دادم و سمت مطبخ رفتم شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریک‌سپیده🌟🍀 با روزانه ۷ پارت😍 الان پارت۲۷۳ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 _خوب شد برگشتی برو بشین کمک راضیه و پری اون برنج ها رو پاک‌کن _نعیمه خانم ما تو حیاط نشستیم کار بدی کردیم؟ چند لحظه بهم خیره موند و نگران پرسید _کسی چیزی گفت؟ _نه، کسی حرفی نزد ولی خان از اون بالا نگاهمون کرد پری گفت برگردیم پری فوری گفت _آخه اخم کرده بودن. گفتم شاید نباید اونجا باشیم! نعیمه لب هاش رو پایین داد _عیب نداره. برو بشین برنج‌ها رو پاک کنید. جلو رفتم و کنار پری نشستم. آهسته گفت _فردا صبح زود میریم _خودم تنهایی برم بهتره. تو وسط کار ول میکنی میری پشیمون از اینکه واینستاده لب زد _به خدا ترسیدم. فردا صبح که مهمون نداریم نگاهم رو به برنج ها دادم و آهی کشیدم _ازت که طلب ندارم. خودم میرم از اینکه صبر نکرد با هم بیایم یکم‌ناراحت شدم. ولی ناراحتیم بی‌خوده! انقدر که تنهام از زمین و زمان به دل میگیرم گوشه‌ای نشستم. بوی قیمه بادمجون کل فضای مطبخ رو گرفته. راضیه مشغول خورد کردن خیار هایی بود که برای ماست و خیار شب، به سفارش ملوک خانم درست میکرد. پری کنارم نشست. _با من قهری؟ با صدای گرفته‌ای لب زدم _نه _آخه دیگه باهام حرف نمیزنی! _دلم‌تنگه. هفته‌ی پیش انقدر به آقاجانم اصرار کردم که قبول کرد بریم خونه‌ی ملیحه. _خواهرت؟ با سر تایید کردم. _چند تا روستا پایین‌تر رفته. اگر نمی‌آوردنم اینجا الان راهی بودیم. _فردا صبح‌قبل اینکه بیایم‌ خودمم میرم‌جلوی خونتون _به نظرم خاله مونس از چیزی میترسه برای همون کلا نمیخواد بره _فردا صبح معلوم‌ میشه. _دوباره نمیذاره باهاش بری _بالاخره که ارسلان میاد. باهاش میرم. سرم رو روی زانوم گذاشتم _سپیده میشه اینجوری ناراحت نباشی؟ دلم یه جوری میشه _دست خودم نیست. _بزار یه خبر بهت بدم خوشحال بشی سرم رو بلند کردم و نگاهم رو به چشم هاش که از ذوق حرفی که میخواد بزنه برق میزد دادم. _ناهار که خوردن داشتم‌سفره جمع میکردم گوهر به فخری خانم گفت این‌ کلفت جدیده کیه؟ تو رو میگفت _من! _آره، میگفت از سر این پارچه‌ای که تنت بوده ملوک خانم تو یه مناسبتی براش هدیه برده بوده. به لباسم‌ نگاه کردم. _اون موقعی که گلنار میخواست بدوزه ازش شنیدم که به نعیمه خانم گفت این پارچه رو ارباب بهش هدیه داده و حیفه... _خلاصه که قشنگی لباست به چشم‌گوهر اومده بود. حسابی حسودی کرد آهی کشیدم و درمونده نگاهش کردم _من چی میگم تو چی میگی! من دوست دارم برگردم‌خونه‌ی خودمون لباس پاره بپوشم تو میگی نامزد ارباب بهت حسودی کرده حسابی تو ذوقش خورد. لب هاش رو آویزون کرد _فکر کردم خوشت میاد! فقط از یه چیزی موندم بی تفاوت به روبرو نگاه کردم و ادامه داد _چرا ملوک خانم باید پارچه سیاه به عروسش هدیه بده. درسته خیلی قشنگه ولی آخه مشکی؟! خاله مونس از دست وراجی‌های پری نجاتم داد _پری برو از اون پشت نعنا خشک ها رو بیار به‌ اعتراض گفت _حتما من باید برم؟ با نگاه پرغیض نعیمه فوری ایستاد و رفت. _کم‌کم وسایل رو آماده کنید که ببرید بالا خاله مونس با دلسوزی گفت _شام‌رو دیگه برید بالا _خسته‌م پام‌ درد میکنه. شام‌من و اطهر رو بکش تو دیس. بده اطهر ببره اتاق خودم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 همه درگیر کار شدن و دیگه خستگی به صورت‌شون نشسته بود. غذای بالا رو توی دیس کشیدن و یکی یکی بیرون رفتن. خاور پارچ دوغی رو روی سکو گذاشت. _اطهر این جا مونده. پاشو ببر بالا ایستادم و پارچ رو برداشتم. نعیمه گفت _ خودت ببر. یا صبر کن الان پری میاد پایین بده ببره. یکم‌ دیگه هم غذا بریز توی دیس ما، طلعت خانمم میاد پیش من _چشم نگاهش رو به من داد _سینی آماده شد بردار ببر اتاق من تا بیام. از اینکه طلعت خانم قراره بیاد پایین حسابی معذبم اما جای هیچ اعتراضی برام نیست. _گلنار صبحی اومده بود اینجا خاور با تعجب گفت: _کی؟! _رجب هم دیگه بدرد نمیخوره. در رو روی همه باز میکنه. حیف دلم رحمه وگرنه کاری می‌کردم بشونشش سرجاش بیچاره رجب! نمیدونم نعیمه میخواد اینجوری مثلا به خاور رو نده یا واقعا در رابطه با رجب اینجوری حرف میزنه. تنها آدم‌مهربدنی که اینجا دیدم و کسی رو ناراحت نمی‌کنه همین رجبِ _چی‌کار داشت؟! _میخواد برگرده. برگردوندنش حرفی نیست. فخری میخوادش، فرامرزم از عصبانیتش افتاده. خیاطم نداریم. اما بهش بگو وقتی برگشت نباید رویه‌ی قبل رو پیش بگیره خاور با ذوق گفت _الهی خیر ببینی خانم‌جان! بیچاره پری، فکر کرد از گلنار راحت شده. خبر نداره دوباره قراره برگرده.‌ سینی رو سمتم گرفت _بیا، بگیر ببر اتاق نعیمه خانم. انقدر سر ذوق اومده که لبخند از رو لب هاش پاک نمیشه. ازش گرفتم. خیلی سنگینه اما انگار چاره‌ای نیست. نعیمه از نگاهم فهمید ایستاد و پارچ دوغ رو از توی سینی برداشت. _این رو خودم میارم. طلعت اومد بهش بگو تکلیف ناهار فردا رو مشخص کنم میام. _چشم خانم در رو برام باز کرد و بیرون رفتم به خاطر سنگینی سینی به سختی خودم رو جلوی در اتاقش رسوندم.‌ پشت به در کردم و با فشار پا بهش، بازش کردم. فشار کار باعث شد تا دلم بخواد کمی غر بزنم. وارد اتاق شدم _خب تو همون مطبخ بخور دیگه؛ سینی به این سنگینی رو میده دست من. اینجا همه ظالمن از اون اربابش بگیر تا دایه‌ی مثلا مهربونش. خودشون کار نمیکنن مهمونم دعوت میکنن. خوبه حالا فانوس رو روشن گذاشته. در رو با فشار سینی بستم و برگشتم تا سینی رو زمین بزارم، اما با دیدن ارباب که روی تخت نشسته بود و خیره نگاهم می‌کرد از سرما یخ زدم. هول شدم و فوری لب زدم _ ببخشید نمیدونستم اینجایید! الان میرم بیرون سینی رو وسط اتاق گذاشتم و عقب‌عقب سمت در رفتم _مگه فعلا اتاقت اینجا نیست؟ سرد و خشک حرف زدنش و ترسی که از رفتار های قبل ازش دارم باعث شد تا به لکنت بیفتم _نمی..دونم. نگاهش رو ازم گرفت _بشین تا نعیمه بیاد. بدون هیچ مخالفتی، سربزیر گوشه‌ای نشستم. چند لحظه‌ای به سکوت گذشت _نگفت کی میاد؟ توی ذهنم دنبال کلمه‌ای گشتم که جوابش رو بدم اما ترس باعث شده تا هیچی یادم نیاد _مگه با تو نیستم! _ب...بخشید...‌یادم‌ نمیاد تنها صدایی که شنیدم صدای نفس سنگینی بود که از کلافگی بیرون داد و همزمان در اتاق باز شد شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریک‌سپیده🌟🍀 با روزانه ۷ پارت😍 الان پارت۲۸۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 نعیمه با پارچ دوغی که دستش بود وارد اتاق شد. نیم‌نگاهی به خان انداخت و طوری رفتار کرد که انگار اصلا ندیدش. روی زمین جلوی سینی نشست. _اطهر پاشو بیا سفره رو پهن کن. فوری بلند شدم و سفره رو از داخل سینی برداشتم و پهن کردم. ارباب از تخت پایین اومد و کتار نعیمه نشست. برنج و خوروشت رو وسط سفره گذاشتم. نعیمه خودش هم کمک کرد و الباقی وسایل رو گذاشت. _نعیمه... اهمیتی به ارباب که اسمش رو گفت نداد. کاش اجازه میدادن من برم.‌ بشقابی روبروری نعیمه گذاشتم و بشقاب دوم رو جلوی خودم. نعیمه با چشگ و ابرو طوری که ارباب نبینه اشاره کرد بشقاب سوم‌رو جلوی خان بزارم. کاری که میگفت رو انجام دادم و با بی جرئتی لب زدم. _نعیمه خانم میشه من بدم مطبخ. کمی برنج توی بشقابم ریخت _غذات رو بخور _تا کی میخوای با من قهر باشی؟ هر جمله‌ای که ارباب میگه ترس بیشتر به دلم رخنه میکنه. _قهر و آشتی من برای تو مهم بود زود تر می اومدی! _مگه ندیدی مهمون داشتم! برای خودش هم غذا کشید و شروع به خوردن کرد. _الانم مهمون داری. برو بهشون برس _شام مهمون مادرن‌‌. نعیمه خودت می‌دونی چقدر برام عزیزی... _خسته نشدی انقدر تعارف تیکه پاره کردی؟ من اگر عزیز بودم اونجوری صدات رو نمیداختی رو سرت، فریاد بکشی _از جای دیگه کفری بودم. _خوبه! دیوار منم برات کوتاه‌ترینه _نعیمه جان! اینجوری که میگی دلم آشوب میشه. به دیس برنج اشاره کرد _فعلا بکش بخور تا یخ نکرده نگاهش رو با غیض به من داد و انگار نتونسته ناراحتیش رو خوب سر ارباب خالی کنه با تشر گفت _دختر بخور دیگه! فوری قاشقم رو برداشتم و شروع به خوردن کردم. _تا نگی ازم دلخور نیستی هیچی نمیخورم. دلخور نباش خودت برام‌بکش تا بخورم با لج بازی گفت _نخور _الان باید چی‌کار کنم که ازم بگذری؟ جوابی بهش نداد. هیچ وقت فکر نمی‌کردم مرد قلدر و زورگو و ظالمی که اونجوری من رو از خونه‌ی آقاجانم بیرون کشید و آورد اینجا انقدر براش مهم باشه که دایه‌ش ازش دلخور نباشه _عصبی بودم یه لحظه متوجه رفتارم نشدم‌ معذرت میخوام _وقتی سرم داد کشیدی پری هم بود. ارباب نگاهش رو به من داد _پاشو برو اون‌ دختره رو صدا کن بیاد اینجا از خدا خواسته برای فرار از اتاق خواستم بایستم که نعیمه نا امیدم کرد _نمی‌خواد.‌ بشین سر جات. کمی برنج توی بشقاب ارباب ریخت. لبخند کجی گوشه‌ی لب‌هام ارباب نشست که از زیر سیبیلش به سختی میشد دید.‌ دست نعیمه رو گرفت و بالا آورد و بوسید. نعیمه لبخندی زد و مهربون نگاهش کرد. _بسه دیگه. اینجا همه میدونن تو از غدای سرد خوشت نمیاد. بخور تا از دهن نیفتاده ارباب قاشقش رو برداشت _از دیشب هیچی نخوردم. غذا از گلوم پایین نمیرفت وقتی تو ازم دلگیر بودی. _زشت نیست اومدی پایین؟ _خسته‌م کردن. به دعوت من نیومدن که بشینم کنارشون _فامیل تو هم که نباشن خانواده‌ی شوهر فخری هستن _بهونه‌ی اومدنشون اینه ولی هدفشون چیز دیگه. _یه نه قطعی بگو بزار برن _صد بار گفتم.‌ کو گوش شنوا. اصرار ازدواج از طرف آقام‌ بود. عبدی خان‌هم احساس خطر کرده لنگر انداخته اینجا. _حق داره. همه میدونن ملوک دوست داره از فامیل خودش زن بگیری. _امید داشتم‌ بتونه کاری کنه ولی سمج‌تر از این حرف‌هان. هدیه های ناجور هم برد پا پس نکشیدن. _این‌یعنی از طرف خانواده‌ی مادرت کسی رو میخوای؟! پوزخندی زد _نعیمه تو دیگه چرا؟‌ من بعد اون به هیچ کس فکر نمیکنم با روزانه ۷ پارت😍 الان پارت۲۸۷ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 _حواست به سنت هست؟ _برام‌ مهم نیست. تو رو خدا نشو مادرم. بزار غذا از گلوم پایین بره نعیمه آهی کشید و سکوت کرد. این بدترین غذابی که تو عمرم خوردم. حضور ارباب تو اتاق نفس کشیدن رو برام سخت کرده و هر لقمه‌ای که توی دهنم هست و با سختی پایین‌میدم. _یه برنامه‌هایی دارم. که از شرشون خلاص شم نعیمه کمی دوغ توی لیوان ریخت و جلوی ارباب گذاشت. _هر کاری میخوای بکنی حواست به زندگی فخری باشه _همون دست و پام رو بسته وگرنه تحملشون نمیکردم. _چی‌کار میخوای بکنی؟ _چند روز دیگه با مادر میرم خونشون. _تا اونجا یه نصفه روز راهه! _چاره ای ندارم. کارها رو میسپرم‌ به فرهاد. _گیرم رفتی، مگه بار اولِ که میری. اونا پا پس نمیکشن. حرفشونم حقه. میگن چند سالِ اسم‌رو دخترمونِ _خبر دارم خواستگار داره.‌ باهاش هماهنگم هر دو بریم. من که بگم نمی‌خوام بهانشون همین اسمِ. جلوی بهانه رو میبندم برمیگردم.‌ _بیچاره فخری _حرف بارش کنن اون‌ روم رو نشونشون میدم. _تو که همیشه نیستی. فکر کردی فخری بهش بگن بالای چشمت ابروعه بلند میشه میاد اینجا شکایت! _گربه رو دم‌ حجله میکشم. دوغی که براش ریخته بود رو یکجا سر کشید. _چند وقتیه دیگه غذا های خاور مثل قبل نیست‌. _این‌دختره گلنار امروز اومده بود اخم های ارباب توب هم رفت _که چی بشه؟ _میخواست برگرده. _بیخود _بهش وقت بده. اشتباه کرده مطمعنم دیگه تکرار نمیکنه. نفس سنگینی کشید _خودت میدونی. فکر میکنی خوبه برش گردون چقدر راحت حرفش رو به خاطر حرف نعیمه عوض کرد! _فقط براش شرط بزار. یه بار دیگه خطا ازش ببینم دیگه نمیتونه با پاهای سالم از اینجا بیرون بره. _خیالت راحت. حسابی پشیمونِ. چند ضربه به در اتاق خورد _کی هستی؟ راضیه گفت: _منم‌خانم جان. خاور خانم قلیون طلعت خانم رو چاق کرده داده بیارم _بیا تو ببینم! در باز شد و راضیه قلیون به‌دست وارد شد. با دیدن ارباب نیم‌نگاهی به من که همسفرشون بودم انداخت ک قلیون رو روی زمین گذاشت. _طلعت که اینجا نیست! برای کی آوردی؟ _من نمیدونم خانم جان. گفت شما گفتید امشب قراره بیاد پایین! _بردار ببر اتاق خودش راضبه خم شد که ارباب مانع شد _یکی دیگه آماده کنید ببرید بالا _چشم‌آقا این‌رو گفت و بیرون رفت. ارباب قلیون رو سمت خودش کشید و چوب بلندش رو بین لب هاش گذاشت نعیمه گفت _اطهر پاشو اون پنجره رو باز کن ایستادم و سمت پنجره‌ی کوچیک اتاقش رفتم _دودش اذیتت میکنه ببرم بالا _نه، بیشتر از این‌ناراحتم که به مهمون هات بی‌احترامی کردی و گرنه از خدامه کلا از اینجا بیرون نری _ناراحت نباش. اونا مهمون های من نیستن. فعلا هم اینجا هستم. میخواستم برای خونه‌ی عبدی خان رفتن تو رو ببرم ولی مادر میگه خودش باهام باشه بهتره _راست میگه. والا من خجالت میکشم از حرف‌هایی که قراره بزنی. حق با توعه ولی شرمم میاد. با باز شدن شتاب‌زده‌ی در هر سه بهش نگاه کردیم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 فخری شاکی و عصبی وارد شد. نگاه پر حرصی به من انداخت و رو به ارباب گفت _حرمت هیچ‌ کدوم از مهمون هات رو نگه نمیداری؟! ارباب سر چوب قلیون رو به جهت مخالف لب هاش هول داد‌ و با غیض گفت _تو حرمت حالیت هست که در اتاق نعیمه رو بدون اجازه باز میکنی میای داخل!؟ فخری نگاه درمونده‌ش رو به نعیمه داد _نعیمه این درسته؟ تو چرا گذاشتی بمونه اینجا. به خدا از خجالت دارم آب میشم. عبدی‌خان یکی درمیون میگه فرامرز کجاست؟ _صد بار بهت گفتم نعیمه نه نعیمه خانم. راهت رو بکش برگرد بالا بگو فرامرز رفته جایی نیست. _آخه بگم‌ کجا رفتی؟‌ بی خداحافظی! بعد نمیگن یعقوب خان ادب و نزاکت رو هم با خودش برد به گور! ارباب عصبی‌تر از قبل خواست بایسته که نعیمه با دست جلوش رو گرفت. _خودت رو کنترل کن! توی این بلبشو با اون برنامه‌ای که تو برای فردا چیدی فقط گریه و جیغ و داد خواهرت کمه. نگاهش رو به فخری داد _تو هم میدونی این بی اعصابه هی بیا جوشیش کن! فخری با بغض گفت _بگو من چیکار کنم؟ بگم فرامرز همسفره شده اونم با دختر ... ارباب با صدای بلند گفت _برو بگو جایی کار داشته رفته‌ همین _این کلفته راضیه، جلوی گوهر گفت نذاشتی قلیون عمه رو ببره بالا _که چی؟‌ بگو حالش خوش نیست هر وقت خوش شه برمیگرده نگاهی به سفره انداخت و با التماس گفت _تو که غذات رو خوردی پاشو بیا بالا. قلیونت رو هم کنار عبدی خان چاق کن. ارباب چوب قلیون رو سمت لبهاش کشید و بی اهمیت دود غلیظش رو بیرون داد. _به بهادر بگو از این به بعد بی گوهر بیاد قدمش سر چشم فخری درمونده و با گریه گفت _آقا که مرد من دو طرفه گرفتار شدم. از یه طرف یتیم‌شدم از یه طرف بدبخت.‌ بعد از چند سال تازه یادت افتاده کم‌محلیش کنی _برو فخری. کار دست خودت نده نعیمه با دلسوزی گفت _برو میفرستمش بیاد بالا اشکش رو پاک کرد اخرین نگاه نا امیدش رو به برادرش داد و بیرون رفت. نعیمه نفس سنگینی کشید و آهسته لب زد _سفره رو جمع کن اطهر. ارباب با لحن تندی گفت _بگو یکی دیگه بیاد جمع کنه. این رو که برای کار نیوردم اینجا! از لحن تندش ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد _اطهر خودش دوست داره کار کنه. گفت حوصله‌ش سر میره منم فرستادمش مطبخ چشم غره‌ی ارباب بهم باعث شد تا احساس کنم قلبم از جا کنده شد. پس غرغر کردن‌من بی شانس رو شنیده! _پس دیگه سنگین نده بلند کنه. سرم رو پایین انداختم و تلاش کردم تا نفس هام که تند شدن رو کنترل کنم. _چشم، بلند شو برو بالا با قلدری سر قلیون رو بین لب هاش‌گذاشت. _امشب میخوام به یاد قدیما همینجا بخوابم نعیمه با چشم های گرد شده گفت _اطهر مهمون اتاقمه! نامحرم اینجاست نمیشه بخوابی! ارباب پاهاش رو دراز کرد و روی هم انداخت _پرده بزن گوشه‌ی اتاق. اینجا می‌مونم جمله‌ی آخرش رو طوری دستوری گفت که نعیمه هم نتونست روی حرفش حرف بیاره شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریک‌سپیده🌟🍀 امروزم ۷ پارت داشتیم😍 الان پارت ۳۰۱ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 خوابیدن تو اتاقی که ارباب هست برام‌سخته اما اینجا کی نظر من رو میپرسه. دست دراز کردم تا سفره رو جمع کنم‌ که نعیمه با ابرو اشاره کرد کار نکنم.‌ _یه گوش‌مالی اساسی به اینی که فخری گفت، بده بندازش بیرون. از آدم خبرچین حالم بهم میخوره. _باشه. _بفرست پِیِ یکی اینا رو جمع کنه _ الان کسی نیاد بهتره.‌ صبح صداشون میکنم با سر حرف دایه‌ش رو تایید کرد و به قلیون کشیدنش ادامه داد.‌ نعیمه شروع به جمع کردن سفره کرد. کمکش کردم و اینبار نه ارباب اعتراض کرد نه نعیمه با چشم و ابرو اشاره کرد که انجام ندم. وسایل رو گوشه‌ای گذاشتیم آهسته گفتم _نعیمه خانم‌ببرمشون‌مطبخ با ابرو اشاره کرد ‌که نه _ببرم‌ به بهانه‌ی اینا شب تو مطبخ بخوابم، آخه اینجا خوابم نمیبره تن صداش رو مثل خودم پایین آورد _یاد بگیر رو حرفش حرف نیاری. اصلا خوش نداره اینا رو بشنوه سمت پستوی اتاقش رفت و پرده رو کنار زد و ملافه‌ی بزرگی بیرون آورد.‌ _اطهر پاشو کمک کن اینو بزنیم کنار رختخوابت. اصلا دوست ندارم ولی چاره‌ای برام نمونده. ایستادم و با کمک نعیمه پارچه‌ای که ارباب دستور داده بود به میخ هایی که از قبل برای کار دیگه‌ای زده بودن وصل کردیم.‌ _برو بخواب تا صبح بیدارت کنم چشمی گفتم‌ پشت پرده رفتم و رخت خوابم رو پهن کردم.‌ خوابیدن تو مکان سه گوش و کوچیکی که به خاطر نصب ملافه گرم تر هم شده کار سختیه. چارقد رو از دور گردنم‌ آزاد کردم و سرم رو روی بالشت گذاشتم.‌ ای کاش غر نمیزدم. اینجوری از فردا باید بیکار بشینم‌ تا شب بشه. اصلا به چه بهانه‌ای برم‌تو حیاط و بیرون رو به امید اومدن مامان نگاه کنم؟ یاد حرف ارباب افتادم. گفت من رو برای کار اینجا نیاورده! پس چی‌کارم‌داره!؟ نعیمه گفت _یه وقتا با خودم میگم این فرامرز چرا انقدر دنبال دردسره _چه دردسری؟ _اول و آخر کارت ها دردسره! _بشینم ظلم رو نگاه کنم؟! _این رو نگفتم. ولی صبر کن خدا خودش جای حق نشسته _نعیمه نگرانی‌هات از جون من باعث شده خلاف حرف های همیشه‌ت حرف بزنی _از دار دنیا فقط تو و فرهاد رو دارم. که اگر نبودید این همه عمر نمیکردم.‌ _نگران نباش. من از هیچ‌کدومشون نمیترسم نعیمه آهی کشید و با حسرت گفت _کاش می‌ترسیدی. قبول این اختیاری که عموت‌بهت داد بدجور دردسر داره. _من کاری بهشون ندارم. _فکر کن وقتی اون شهلا بفهمه اختیار ازدواجش رو هم‌داده به تو چه خونی به پا کنه _من اختیار ازدواج اون رو میخوام چی‌کار! کار من با مال و منالشِ. _خدا محافظت باشه. حرف که گوش نمیکنی. برات قربونی نذر کردم. پاشم اون فانوس رو خاموش کنم بخوابیم؟ _الان خوابم نمی‌بره. تو بخواب خودم خاموش میکنم. اقاجانم گاهی قلیون میکشید اما هیچ وقت تو خونه نمی‌آورد همیشه گوشه‌ی حیاط بساطش رو پهن میکرد.‌ عادت به این همه دود ندارم و همین باعث شد تا صدای سرفه‌م بلند بشه. _فرامرز دود داره اذیتش میکنه. بسه دیگه تچی کرد و صدای قل‌قل قلیون قطع شد.‌ _پاشو بخواب احتمالا عبدی خان صبح بخواد بره زشته برای بدرقه نباشی. ارباب جوابی نداد و چند لحظه‌ی بعد تاریکی اتاق رو گرفت. توی تاریکی اتاق چشم هام‌رو بستم که صدای ارباب رو شنیدم _نعیمه صبح هیچ‌کس بیدارم نکنه تا خودم بلند شم. حتی اگر عبدی خان داشت‌ می‌رفت.‌ _میخوای با این‌بهانه نیای بدرقشون؟ دیگه جوابی نداد و اتاق در سکوت رفت شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریک‌سپیده🌟🍀 الان پارت۳۰۱هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 از شدت گرما چشمم رو باز کردم. نوری که تو اتاق هست خبر از بالا اومدن خورشید میده‌. نعیمه بیدارم نکرده یا هنوز خودشم بیدار نشده؟ سر جام نشستم.‌ موهام رو مرتب بستم و چارقد رو دور گردنم بستم. _بیدار شدی پاشو بگو صبحانه‌ی من رو بیارن اینجا با شنیدن صدای ارباب آب دهنم رو به سختی قورت دادم. خدا رو شکر این ملافه جلوم هست. نفسم رو آهسته بیرون دادم و ایستادم. توی همون فضای تنگ رختخوابم رو جمع کردم _مگه با تو نیستم! ملافه رو کنار زدم و به قیافه‌ی اخموش که بهم خیره بود نگاه کردم.‌ _سلام. الان میرم نگاهش رو به قلیون خاموش گوشه‌ی اتاق داد _ زود باش. به نعیمه هم بگو برگرده اینجا. خودتم بیا برت‌گردونم‌خونه‌ی هاشم ذوق زده با سر تایید کردم و سمت در رفتم. یاد حرف نعیمه و فریاد ارباب افتادم و خدا رو شکر کردم که متوجه با سر جواب دادنم نشد. هیجان زده سمت مطبخ رفتم. یه لحظه نگاهم به حیاط افتاد. نعیمه کنار ملوک خانم ایستاده بود و شرمنده مهمون ها رو بدرقه می‌کرد. با صدای پری نگاهش کردم _چرا اونجا وایستادی. بیا دیگه صداش هست اما خودش نیست کمی دنبالش گشتم که دوباره صدام‌کرد. _دنیا رو آب ببره سپیده رو خواب میبره. پاشو بابا لنگ ظهره. چشم‌باز کردم و غم دنیا قلبم رو گرفت. خواب بودم و قرار نیست برگردم خونه‌ی خودمون _سلام _علیک‌سلام ظهر بخیر خانوم. خوب خوش میگذرونی ها. غمگین نگاهش کردم _آره خیلی خوش میگذره! _تا لنگ‌ظهر خوابی نمیدونی چه خبر شده. _خاله مونس رفت خونه‌مون؟ _نه، نذاشت منم برم. گفت امروز کار داریم باشه برای فردا هیچ کس اینجا حال من رو نمیفهمه. دستم رو گرفت و کمک‌کرد بشینم _راضیه از صبح که اومده فقط داره گریه میکنه اشک میریزه _بیرونش کردن؟ از اینکه میدونم جا خورد _تو از کجا میدونی؟! _دیشب ارباب به نعیمه گفت شنیدم _صبح کله سحر تا رسیدیم ارباب نعیمه رو فرستاد مطبخ. نمیدونی چه خبر بود. ملافه‌ای که دیگه یک طرفه اویزون بود رو گرفت _این چرا اینجاست؟! شاید هنوز کسی نمیدونه ارباب دیشب اینجا خوابیده. _نمیدونم. _پاشو این وسایل رو ببریم ببریم مطبخ. قراره بعد از ناهار خان و مادرش برن جایی.‌ گوشه‌ی اتاق رفت و سینی رو برداشت با خنده گفت _تو آدمی ما نیستیم. سفارش کردن سنگینا رو من بلند کنم شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریک‌سپیده🌟🍀 الان پارت۳۰۴هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟